داستان زندگى پيامبر (صلى الله عليه وآله)

نجاح الطائى

- ۶ -


فصل هفتم : تلاش براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) در عقبه

روايت كرده اند آورده اند : هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به همراه كاروان از تبوك به مدينه باز مى گشت در بين راه گروهى از اصحابش عليه او حيله انگيختند و براى سقوط او از عقبه توطئه كردند و براى همين تصميم گرفتند تا همراه او اين مسير را طى كنند . اين جريان به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خبر داده شد . آنحضرت به اصحابش فرمود : هر يك از شما بخواهد مى تواند از درون درّه برود زيرا راه آن براى شما وسيع تر است .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) راه گردنه را در پيش گرفت و مردم راه درّه را . آن چند نفر هم كه مى خواستند عليه پيامبر(صلى الله عليه وآله) توطئه كنند چهره هاى خود را پوشانده و از راه گردنه رفتند.  رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به حذيفه بن يمان و عمّار ياسر فرمود تا همراه او باشند . به عمّار فرمود تا زمام شترش را بگيرد و حذيفه نيز آنرا براند . در همان حال كه مى رفتند صداى هجوم آن گروه را از پشت سر شنيدند كه ايشان را محاصره كرده بودند . رسول خدا (صلى الله عليه وآله)خشمگين شد و به حذيفه دستور داد تا آنها را شناسايى كند . حذيفه برگشت و در دستش عصاى سر كجى بود كه با آن به سر و صورت شترهاى منافقين حملهور گرديد . وى منافقين را كه صورت خود را پوشانده بودند ديد و آنها ترسيدند و گمان كردند كه حيله شان برملا شده است لذا با شتاب گريختند و خود را در ميان مردم انداختند .

حذيفه بازگشت و به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ملحق شد . پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : حذيفه شتر را بران و تو نيز اى عمّار بشتاب . پس با سرعت از گردنه گذشتند و منتظر رسيدن مردم شدند .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : اى حذيفه آيا كسى از آنها را شناختى ؟

حذيفه گفت : شتر فلانى و فلانى را شناختم و تاريكى شب زياد بود و آنها روى خود را پوشانده بودند .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : آيا دانستى كه ماجراى آنها چيست و چه مى خواهند ؟

گفت : نه اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : آنها تصميم داشتند تا با من حركت كنند و هر وقت به گردنه وارد شدم مرا از آن به پايين بيندازند .

حذيفه گفت :آيا وقتى مردم رسيدند آنها را مجازات نمى فرمايى ؟

پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : خوش ندارم كه مردم هر جا نشستند بگويند : محمّد اصحاب خود را كشت . آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آنان را يك يك نام برد .(137)

در كتاب ابان بن عثمان بن عفان آمده كه أعمش گفت : آنها دوازده نفر بودند كه هفت نفر ايشان از قريش بودند .

ابوالبخترى نقل كرده كه حذيفه گفت : اگر حديثى براى شما بگويم سه سوّم شما مرا تكذيب خواهد كرد .

سپس مى افزايد : جوانى باهوش آنجا بود و مطلب را دريافت و به حذيفه گفت : اگر سه سوّم ترا تكذيب كنند پس چه كسى ترا تصديق خواهد كرد ؟

حذيفه گفت : اصحاب محمّد (صلى الله عليه وآله) از وى درباره خير سؤال مى كردند و من درباره شرّ .

راوى گفت : به حذيفه گفتند : چه چيز تو را به اينكار وا مى داشت ؟

حذيفه گفت : هر كس شرّ را بشناسد ( و از آن اجتناب كند ) در خير مى افتد .(138)

امام حسن بن على (عليه السلام) فرمود : روزى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را در گردنه نگهداشتند تا شتر او را رم دهند دوازده نفر بودند كه يكى از آنها ابوسفيان بود .(139)

ابن عبدالبرّ اندلسى در كتابش الأستيعاب نوشته است : ابوسفيان از زمانى كه ( به اجبار ) اسلام آورد پيوسته پناهگاه منافقين بود .(140)

همچنين آمده است : هنگام بازگشت پيامبر (صلى الله عليه وآله) ، دوازده نفر منافق كه هشت نفر آنها از قريش و باقى از مردم مدينه بودند براى ترور پيامبر در بين راه ، توطئه كردند . آنها مى خواستند قبل از رسيدن به مدينه و هنگام عبور از گردنه بين مدينه و شام ، شتر آنحضرت را رم داده و او را به درّه اى كه آنجا بود بيفكنند .

زمانى كه لشگر اسلام به ابتداى آن ناحيه ( عقبه ) رسيد پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : هر كس از شما بخواهد مى تواند از درون درّه برود كه راه وسيعترى دارد و لذا مردم همه از راه درّه رفتند .

امّا رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خود از راه گردنه حركت فرمود در حاليكه حذيفه بن يمان شتر او را مى راند و عمّار ياسر نيز زمام آنرا در دست داشت همانطور كه طى طريق مى كردند رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به پشت سر خود نگاه كرد و در نور ماه مردانى را ديد كه صورت خود را پوشانده بودند و از پشت سر بسوى او مى آمدند تا شتر او را رم دهند . آنها مى كوشيدند تا پوشيده و پنهان با هم سخن بگويند . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خشمگين شد و بر سر آنها فرياد كشيد و به حذيفه فرمود :

به چهره شترهايشان ضربه بزن .

فرياد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آنانرا به شدّت ترساند و دانستند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از حيله و توطئه آنها با خبر شده است . لذا به سرعت گريخته و گردنه را ترك كردند و خود را در ميان مردم انداختند .

حذيفه گويد : من آنها را از روى شترهايشان شناختم و به پيامبر (صلى الله عليه وآله) معرفى كردم و عرضه داشتم : اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آيا دنبالشان نمى فرستى تا آنها را بكُشى ؟

پيامبر (صلى الله عليه وآله) با لحنى سرشار از دلسوزى و عطوفت فرمود :

خدا به من امر فرموده تا از آنان روى گردانم و خوش ندارم كه مردم بگويند : محمّد گروهى از قوم و يارانش را به سوى دين دعوت كرد و هنگاميكه پذيرفتند و همراه او با دشمنان جنگيدند و پيروز شدند آنگاه آنها را كُشت . امّا اى حذيفه آنان را واگذار كه خدا در كمين ايشان است .(141)

وقتى هم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آنها را جمع كرد و از آنچه گفته بودند و تصميم داشتند آنها را باخبر ساخت به خدا سوگند خوردند كه چنين نگفته اند .

در نتيجه خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود :

) يَحْلِفونَ بِاللهِ ما قالُوا وَلَقَدْ قالُوا كَلِمَة الْكُفْرِ وكَفَروا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَهَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا . . . 

به خدا قسم مى خورند كه بر زبان نياورده اند . در حاليكه چنين نيست و قطعاً كلمه كفر را گفته اند و پس از اظهار اسلام كافر شده اند و به چيزى كه بر آن دست نيافتند همّت گماشته بودند ( .(142)

مسلم در كتاب صحيح خود از وليد بن جميع از أبى الطّفيل روايت كرده است :

ميان مردى ـ  از آنان كه در عقبه بودندـ  با حذيفه ، سخنانى كه بين مردم جريان داشت رد و بدل شد و آن مرد به حذيفه گفت : تو را به خدا قسم بگو افراد عقبه چند نفر بوده اند ؟ راوى مى گويد مردم به حذيفه گفتند : حالا كه سؤال كرده جوابش را بده .

آن مرد گفت : ما هميشه مى گفتيم كه آنها چهارده نفر بودند .

حذيفه گفت : چون تو جزو آنها بوده اى پس آنها پانزده نفر بوده اند .(143) و قسم به خدا كه دوازده نفر از آنها دشمن خدا و رسولش در دنيا و آخرت ( كه گواهان بر مى خيزند ) مى باشند .(144)

مسلم در كتاب خود نام آن مرد را مخفى كرده است . او ابو موسى اشعرى است و اين مطلب را ابن كثير در تفسيرش بيان كرده است .(145)

رواياتى درباره تلاش براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) در عقبه

غزوه تبوك در سال نهم هجرى اتّفاق افتاد و واقدى آن را در كتاب مغازى خود چنين آورده است :(146)

( اخبار شام هر روز به طور فراوان به مسلمانان مى رسيد زيرا افراد زيادى از ناحيه انباط فرا مى رسيدند . سپس گروهى آمدند و گفتند كه روميان جمعيت زيادى را در شام جمع كرده اند و هرقل هزينه يكسال نيروهاى خود را پرداخته است و قبايل ( لخم ) و ( جذام ) و ( غسّان ) و ( عامله ) همراه ايشان هستند و طلايه لشگر روم تا ناحيه ( بلقاء ) پيشروى كرده و آنجا اردو زده اند و شخص هرقل در شهر ( حِمص ) اقامت كرده است .

امّا در واقع چنين نبود و اينها فقط شايعاتى بود كه به گوش مسلمانان مى رسيد .

مسلمانان از هيچ دشمنى به اندازه روميان نمى ترسيدند و اين به خاطر آن چيزهايى بود كه از نظر تعداد و تجهيزات و چهارپايان از آنها مى ديدند ( زيرا روميان به صورت تاجر نزد اعراب مى آمدند ) . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) هيچ غزوه اى را انجام نمى داد مگر آنكه آنرا مى پوشاند تا اخبار و خواست پيامبر (صلى الله عليه وآله) پخش نشود . غزوه تبوك پيش آمد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آنرا در گرماى شديد انجام داد .

جلاس بن سويد گفت : بخدا قسم بدتر از چهارپايان باشيم اگر محمّد راست بگويد و من دوست دارم كه هر يك از مردان ما صد ضربه شلاق بخورد ولى ما از آنچه شما مى گوييد درباره اش قرآن نازل مى شود ، رها شويم .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به عمّار ياسر فرمود : قوم را درياب كه به تحقيق آتش گرفته اند . از آنها بپرس كه چه گفته اند و اگر انكار كردند بگو : بلى شما چنين و چنان گفتيد .

عمّار بسوى ايشان رفت و با آنها سخن گفت و آنان نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آمده و عذرخواهى كردند و خداوند اين آيه را نازل فرمود : ) وَلَئِنْ سأَلتَهُم لَيقُولُنَّ إِنَّما كُنّا نَخُوضُ وَنَلعَبُ ( و اگر از آنان بپرسى ـ كه چرا استهزاء مى كنيد ـ پاسخ مى دهند كه ما به مزاح و مطايبه سخن رانديم . . . تا آخر آيه يعنى ) بِأَ نَّهم كانُوا مُجْرِمين ( زيرا آنان مردمى گناهكارند .(147)

زمانى هم كه مردم در آن بيابان گرم و در قلب تابستان به آب نياز پيدا كردند و رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دعا فرمود و باران باريد ; اوس بن قيظى منافق گفت : ابرى گُذرا بود .(148)

غزوه تبوك پس از پيروزى بر مشركين و سيطره مسلمانان بر جزيره العرب بود و منافقان دريافتند كه پادشاهى مسلمانان بزرگ و سرزمين هايشان وسيع گرديده است لذا كوشيدند تا پيامبر (صلى الله عليه وآله) را به قتل رسانند و بر خلافت او دست يابند .

آيات بسيارى درباره غزوه تبوك و منافقين و كارهاى ايشان نازل شده است . از جمله :

) وَقالوا لا تَنْفِروا فِى الْحَرِّ قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرّاً لَوْ كانُوا يَفْقَهونَ فَلْيَضْحَكُوا قَليلاً وَلْيَبْكُوا كثيراً جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ (

به آنها مى گفتند در اين هواى سوزان از وطن خود بيرون نرويد بگو ـ اى پيامبر (صلى الله عليه وآله) ـ آتش جهنم بسيار سوزان تر است اگر مى فهميديد . اكنون بايد كم بخندند و بسيار گريه كنند كه به مجازات سخت اعمال خود خواهند رسيد .(149)

و ) وَالّذينَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَكُفْراً وَتَفْريقاً بَيْنَ المُؤمِنينَ (

و آن كسانى كه مسجدى را براى زيان رساندن به اسلام برپا كرده اند و مقصودشان كفر و عناد و تفرقه بين مسلمين است .(150)

بيهقى از عروه نقل مى كند : رسول خدا همراه كاروان از تبوك به مدينه بازگشت . در قسمتى از راه بعضى از صحابه عليه پيامبر (صلى الله عليه وآله) حيله و توطئه كردند تا او را از گردنه اى كه در راه بود به پايين بيندازند . موقعى كه به گردنه رسيدند رسول خدا (صلى الله عليه وآله)در ميان مردم بود و مردم مى خواستند همراه او از گردنه عبور كنند در اين هنگام پيامبر از توطئه خبر داده شد لذا فرمود : هر كدام از شما بخواهد مى تواند از درون درّه برود و خودش راه گردنه را در پيش گرفت . بجز آنهايى كه مى خواستد توطئه كنند بقيّه راه درّه را در پيش گرفتند . منافقان در حاليكه قصد فاجعه اى بزرگ را داشتند . آماده شده و صورت خود را پوشاندند . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به حذيفه بن يمان و عمّار ياسر فرمود تا او را همراهى كنند و دستور داد تا عمّار زمام شتر را بگيرد و حذيفه از پشت سر آنرا براند . همانطور كه مى رفتند صداى گروهى را شنيدند كه از پشت سر حملهور شده بودند . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خشمگين شد و به حذيفه دستور داد تا آنانرا بتاراند . حذيفه كه متوجّه خشم پيامبر (صلى الله عليه وآله) شده بود به عقب برگشت و با عصاى سر كجى كه همراه داشت به صورت شترهاى منافقان حملهور شد و منافقان را ديد كه صورت خود را پوشانده اند و لذا نتوانست آنانرا شناسايى كند امّا خداوند در دلهايشان ترس انداخت و گمان كردند كه توطئه شان لو رفته است به همين سبب با عجله گريخته و خود را در ميان جمعيّت انداختند . حذيفه نيز بازگشت تا به خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) رسيد .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) هنگاميكه او را ديد فرمود : اى حذيفه شتر را بران و اى عمّار بشتاب . پس سرعت گرفته به بالاى عقبه رسيدند و از آن خارج شدند و در انتظار رسيدن مردم ايستادند . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به حذيفه فرمود : آيا آن جماعت يا حتّى يكى از آنان را توانستى بشناسى ؟ ! حذيفه گفت : شتر فلانى و فلانى را شناختم ـ امّا خودشان را خير ـ چون شب ، تاريك بود و آنان صورت خود را پوشانده بودند . رسول خدا (صلى الله عليه وآله)فرمود : آيا دانستيد كارشان چه و خواسته شان چه بود ؟ گفتند : نه بخدا قسم اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) . فرمود : آنان توطئه كرده بودند كه همراه من بيايند و سپس در تاريكى مرا از گردنه بيندازند . گفتند : آيا دستور نمى فرمايى كه ـ چون مردم از راه رسيدند ـ گردن ايشان را بزنند ؟ فرمود : دوست ندارم كه هر وقت مردم با هم به گفتگو نشستند بگويند : محمّد ، دست به كُشتن اصحابش گشود . سپس پيامبر (صلى الله عليه وآله)نام منافقان را براى آندو نفر بيان كرد و فرمود : نام ايشان را پنهان داريد .(151) اين هنگام بود كه حذيفه و عمّار نام منافقين را دانستند .

بعضى از راويان و ناشران ، ما را به قرار دادن دو كلمه فلانى و فلانى به جاى ابوبكر و عمر عادت داده اند .

امّا ابن ابى الحديد معتزلى هنگاميكه از فراريان جنگ احد سخن مى گويد به جاى فلانى و فلانى ، نام عمر و عثمان را مى آورد .(152)

محمد بن عبدالله حافظ از ابوالعباس محمد بن يعقوب از احمد بن عبدالجبّار از يونس از ابن اسحاق روايت كرده كه گفت :

وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به ( ثنيّة ) رسيد ، مُنادى آنحضرت ندا كرد : از راه درّه برويد كه براى عبور شما وسيع تر است . امّا خود پيامبر (صلى الله عليه وآله) از راه ( ثنيّة ) حركت فرمود . . .

سپس بقيّه داستان توطئه منافقين را همانطور كه در حديث عروه ذكر كرديم مى آورد تا آنجا كه مى گويد : پيامبر (صلى الله عليه وآله) از حذيفه پرسيد : آيا از آن گروه كسى را شناختى ؟ حذيفه گفت : نه ، امّا شترهايشان را شناختم . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به او فرمود : خداوند نام آنان و نام پدرانشان را به من خبر داده است و من بزودى و در اوّل صبح ان شاءالله ترا از نام ايشان باخبر خواهم كرد . حالا برو و هنگام صبح مردم را فراهم آور . وقتى صبح شد فرمود : عبدالله را صدا بزن ـ گمان مى كنم مُراد ، پسر سعد ابن ابى سعد باشد(153) ـ و در اصل عبدالله بن اُبىّ و سعد بن ابى سَرْح را نام برده امّا ابن اسحاق پيش از اين آورده است كه عبدالله بن اُبىّ از شركت در غزوه تبوك سرپيچى كرد و من نمى دانم كه اين مطلب چگونه است .(154)

ابوعلى از حسين بن محمّد رودبارى از ابوالعبّاس از عبدالله بن عبدالرحمن بن حماد عسگرى در بغداد از احمد بن وليد فحام از شاذان از شعبه از قتاده از أبى نضرة از قيس بن عُباد روايت كرده كه گفت : به عمّار گفتم ديديد كه در مورد قضيّه على چه موضعى اتّخاذ كرديد ، آيا اين نظر خود شما بود يا آنكه امرى بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله)آنرا به شما سپرده بود ؟ عمّار گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) جز آنچه براى همه مردم بيان فرموده چيزى به ما خبر نداده است ولى حذيفه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) برايم نقل كرد كه آنحضرت فرمود :

( دوازده نفر منافق در بين اصحابم وجود دارد كه هشت نفر آنها وارد بهشت نمى شوند مگر وقتيكه شتر از سوراخ سوزن عبور كند ـ يعنى مُحال است وارد بهشت شوند ـ ) .(155)

اين روايت را مُسلم در كتاب صحيحش از ابوبكر بن أبى شيبه از أسود بن عامر ( شاذان ) آورده است .(156)

حافظ محمد بن عبدالله از ابوالفضل بن ابراهيم از احمد بن سلمة از محمّد بن بشار از محمد بن جعفر از شعبه از قتاده از أبى نضرة از قيس بن عباد روايت كرده كه گفت : به عمّار ياسر گفتيم : آيا اين جنگ ، نظر و رأى خود شماست ـ كه اگر چنين است ممكن به خطا رود يا درست از آب درآيد ـ يا آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فقط به شما چيزى گفته كه به مردم از آن خبر نداده است ؟ سپس شعبه مى افزايد : حذيفه برايم حديث كرد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود :

( دوازده نفر منافق در امّت من مى باشند كه داخل بهشت نمى شوند و بوى آنرا در نمى يابند مگر آنكه شتر از سوراخ سوزن بگذرد . هشت نفر از ايشان را برآمدگى ميخ مانندى از آتش كفايت مى كند كه ميان شانه هايشان ظاهر مى شود تا از سينه هايشان خارج شود ) .

اين حديث را مسلم در صحيح خود از محمّد بن بشار روايت كرده است .(157)

و ما از حذيفه روايت كرديم كه آنان چهارده نفر يا پانزده نفرند و گواهى مى دهم كه دوازده نفر آنان محارب با خدا و رسول او در دنيا و آخرتند ـ روزى كه گواهان بر مى خيزند ـ و سه نفر را معذور داشته كه مى گويند : ما نداى منادى را نشنيديم و نمى دانستيم كه قوم چه قصدى دارند .(158)

روايت حذيفه در كتاب (المحلّى)

حذيفة بن يمان عَبْسى ( همان كسى كه خليفه عُمر او را صاحب سِرّ يعنى رازدار پيامبر (صلى الله عليه وآله) خوانده است ) .(159) قضيّه تلاش بعضى از صحابه براى قتل رسول خدا (صلى الله عليه وآله)در غزوه تبوك يعنى انداختن پيامبر از گردنه بين راه ـ را بيان كرده است .

ابن حَزم اندلسى ( م 456 هـ . ق ) اين جريان را در كتابش ( المُحلّى ) آورده و مى گويد :

( امّا حديث حذيفه از اعتبار ساقط است زيرا آنرا از طريق وليد بن جميع نقل كرده و او ( هالك )(160) است اگرچه جعل حديث از او نديده ايم . او اخبار زيادى را روايت كرده كه در آنها آمده است كه ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه و سعد بن أبى وقّاص قصد داشته اند كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) را از گردنه تبوك پايين انداخته و به قتل برسانند و اين اخبار اگر صحّت داشته باشد هيچ شكّى باقى نمى ماند كه ـ همانطور كه قبلاً گفتيم ـ منافق بودن آنها صحيح است و آنها به توبه پناه جستند و عدم يقين حذيفه و ديگران از حقيقت امر آنها سبب شد تا از نماز خواندن بر جنازه ايشان اجتناب ورزند .(161)

وليد بن جميع همان وليد بن عبدالله بن جميع است .

در كتاب ( ميزان الأعتدال )(162) ذهبى آمده است : وليد بن جُميع را ابن معين و عجلى ثقه دانسته اند و احمد و ابو زرعة گفته اند ( ليس به بأس )(163) يعنى باكى بر او نيست و ابوحاتم گفته است : ( صالح الحديث )(164) يعنى داراى حديث شايسته است .

و در كتاب ( الجرح و التعديل )(165) رازى آمده است : اسحاق بن منصور از يحيى بن معين روايت كرده كه گفت : وليد بن جميع ، ثقه است .

ابن حجر عسقلانى در كتاب ( الأصابة ) او را از جمله راويان حديث بر شمرده است .(166)

ابن كثير او را در كتاب ( البداية والنّهاية ) از جمله راويان ثقه آورده است .(167)

مُسلم او را در كتاب صحيح خود از جمله راويان حديث بر شمرده است .(168)

از آنجا كه حاكم بر حديث حذيفه از وليد بن عبدالله بن جُميع آگاه بوده گفته است : اگر مُسلم آنرا در كتاب صحيحش نمى آورد بهتر بود .(169)

اين مطلب نشان مى دهد كه وليد بن جميع در نظر حاكم ثقه است امّا حاكم به سبب حديث مزبور از او رويگردان است .

در واقع حاكم از او مى خواهد كه بعضى از احاديث را ذكر كرده و بعضى ديگر را پنهان دارد !

بنابراين بنابر نظر مُسلم ، ذهبى ، ابن معين ، عجلى ، أبى زرعه ، أبى حاتم ، رازى و ابن حجر سند حديث صحيح است و همگى اين افراد ، حذيفه بن يمان و وليد بن جُميع را ثقه مى دانند .

از طرفى ديگر خود ابن حزم اندلسى هم با قاطعيّت ، حكم به عدم نماز خواندن حذيفه بر ابوبكر و عمر و عثمان مى كند ; آنجا كه مى گويد :

( حذيفه و ديگران از حقيقت امر آنها اطّلاع و يقين پيدا نكردند و لذا از نماز خواندن بر جنازه ايشان اجتناب ورزيدند ) .(170)

همانطور كه قبلاً هم گفتيم حذيفه صاحب سِرّ رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بود و هر گاه شخصى مى مُرد عمر دنبال حذيفه مى فرستاد و اگر حذيفه بر او نماز مى خواند عمر هم نماز مى خواند و اگر حذيفه بر او نماز نمى خواند عمر هم نماز نمى خواند(171) زيرا قرآن از نماز خواندن بر منافقين نهى فرموده است :

) وَلا تُصَلِّ عَلى اَحَد مِنْهُم مات ابداً وَلا تَقُم عَلى قَبْره ((172])

گفته شده كه آن كسى كه در زمان عمر و حذيفه مرد ، ابوبكر بود و ابن حزم به نماز نخواندن حذيفه بر جنازه او يقين پيدا كرده است .

ابن عساكر صاحب تاريخ دمشق هم آورده است كه حذيفه بر فلان(173) يعنى ابوبكر نماز نخواند و اين كار حذيفه با شيخين يعنى ابوبكر و عمر ، معروف است .

عمر خودش به دنبال حذيفه فرستاد تا بر ابوبكر نماز بخواند و هنگامى كه ديد حذيفه بر او نماز نمى خواند جا خورد و حيرت زده چشمهايش بيرون زد و از حذيفه پرسيد : آيا من هم از آن گروه هستم ؟ يعنى از منافقين ؟(174)

پيامبر (صلى الله عليه وآله) (175) و على (عليه السلام) و عمر(176) به اينكه حذيفه نامهاى منافقين را مى داند تصريح كرده اند . على (عليه السلام) فرموده است : او ( حذيفه ) مردى است كه مشكلات و تفصيلات ( امور ) و نامهاى منافقين را مى داند و اگر از او سؤال كنيد او را آگاه از آنها مى يابيد .(177)

حذيفه ، نام منافقين را به كسى نمى گفت ولى بر آنها نماز نمى خواند و مقصود از منافقين در اينجا مجموعه مهاجمين به پيامبر (صلى الله عليه وآله) در گردنه تبوك است .

حذيفه مى گويد : در مسجد نشسته بودم كه عمر بن خطاب بر من گذشت و به من گفت اى حذيفه فلانى(178) مرده پس ( در مراسم تدفين او ) حاضر شو .

پس عمر راه افتاد و رفت و نزديك بود كه از مسجد خارج شود كه روى خود را به طرف من برگرداند و وقتى ديد كه هنوز نشسته ام ، فهميد و به نزد من بازگشت و گفت :

ـ اى حذيفه تو را به خدا قسم مى دهم آيا من هم جزو آن گروه هستم ؟

در جواب گفتم : نه بخدا و من پس از تو هرگز كسى را تبرئه نخواهم كرد .

سپس ديدند كه چشمهاى عمر به اشك نشست .(179)

يعنى عمر فهميد كه حذيفه مايل نيست كه بر جنازه ابوبكر نماز بخواند .

و ابن عساكر روايت كرده است : عبدالرحمن بن عوف نزد امّ سلمه همسر پيامبر (صلى الله عليه وآله) آمد . امّ سلمه فرمود : شنيدم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كه مى فرمود : بعضى از اصحاب من هستند كه بعد از مرگ من ، مرا هرگز نخواهند ديد .

عبدالرحمن بن عوف هراسان از نزد او خارج شده و نزد عمر رفت و به او گفت : بشنو مادرت چه مى گويد .

عمر برخاست و نزد اُم سلمه آمد و از او سؤال كرد سپس گفت : تو را به خدا قسم آيا من هم از جمله آنان هستم ؟

امّ سلمه فرمود : نه و من هرگز كسى را پس از تو تبرئه نخواهم كرد .(180)

ابن عوف و عمر از كسانى بودند كه در گردنه تبوك حضور داشتند .(181)

واضح است كه عمر سخت از اين مسأله در وحشت بوده به طورى كه از حذيفه و امّ سلمه هر دو سؤال كرده است !

و امّ سلمه و حذيفه هر دو از اين سؤال عمر كه براى آن دو خطر جانى داشته و در فشار و محذور شديد قرار گرفته اند و اين فشار از پاسخى كه هر دو داده اند ـ هرگز پس از تو كسى را تبرئه نخواهيم كرد ـ به خوبى معلوم مى شود .

نافع بن جبير بن مطعم مى گويد : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) نامهاى منافقينى كه در آن شب تبوك به وى حملهور شدند را به هيچ كس جز حذيفه نفرمود و آنها دوازده نفر بودند .(182)

تحقيق نشان مى دهد كه بر حديث ابن عساكر مطلبى افزوده اند كه در اصل حديث وجود نداشته و آن اينكه ( در ميان آنها ـ يعنى منافقين ـ هيچ قريشى وجود نداشت بلكه همه از انصار يا از هم پيمانان انصار بودند ! ) اين كار را كردند تا شبهه را از قريش دور كرده و بر گردن انصار بيندازند . همانطور كه در بسيارى از حوادث ـ از جمله سقيفه ـ چنين كرده اند . آنجا هم به دروغ سعد بن عباده را متّهم كردند كه براى غصب خلافت تلاش كرده است و جاى ديگر عباس بن عبدالمطلب را متهم كردند كه شربت مسموم به پيامبر خورانده است . اين در حالى است كه خودشان در هنگام تلاش براى غصب خلافت بر پيامبر سمّ كشنده نوشاندند .(183)

حذيفه مى گفت : اگر بر كنار نهرى باشم و دست دراز كنم تا مشتى آب برگيرم و بنوشم و در همانحال با شما از آنچه اطّلاع دارم سخن بگويم قبل از آنكه دستم به دهانم برسد مرا خواهند كشت .(184)

يعنى اگر حذيفه نام منافقان ـ زنده يا مرده ـ را افشاء مى كرد او را به سرعت مى كشتند . به همين دليل است كه در زمان حكومت ابوبكر و عمر نام آنان را نمى گفت اما بر جنازه منافقان ، نماز نمى خواند و اينگونه آنان را افشاء مى كرد امّا در زمان حكومت عثمان و على (عليه السلام) نام منافقان را علناً مى گفت و به احتمال قوى همانطور كه پيش بينى كرده بود او را كشتند !

از حذيفه نقل شده كه مى گفت : از ما فرا بگيريد كه ما براى شما ثقه و محل اطمينان هستيم و پس از ما از كسانى فرا بگيريد كه آنها از ما فرا گرفته اند و آنها نيز براى شما ثقه هستند امّا از آنان كه پس از ايشان مى آيند نگيريد .

گفتند : چرا ؟

حذيفه گفت : چون آنان سخن شيرين را مى گيرند و تلخ آن را وا مى گذارند در حالى كه شيرين آن جز با تلخ آن اصلاح نمى پذيرد .(185)

و حذيفه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) برايم از حوادثى كه تا روز قيامت اتفاق خواهد افتاد برايم سخن گفت امّا من از او سؤال نكردم كه چه چيزى اهل مدينه را از آن خارج خواهد كرد .(186)

آيا ابو موسى اشعرى از منافقين است ؟

گفتار و كردار ابو موسى اشعرى پسنديده نبود و بزرگان صحابه او را به نفاق متّهم كرده اند . از جمله آنها حذيفه است كه ابوموسى اشعرى را در زمره منافقين گردنه تبوك نام برده است .

در روايت آمده است كه از عمّار ياسر درباره ابوموسى سؤال شد . عمّار گفت : درباره او از حذيفه سخن بزرگى شنيدم ; شنيدم كه مى گويد : صاحب بالاپوش كلاه دار سياه . . سپس طورى چهره درهم كشيد كه دانستم ابو موسى در شب گردنه تبوك در بين منافقين بوده است .

در مسند حذيفه بن يمان از ابوالطّفيل روايت شده كه گفت :

بين حذيفه و مردى از گروه گردنه تبوك ، كدورتى چون آنچه بين مردم اتفاق مى افتد پيش آمد ، حذيفه به او گفت : تو را به خدا قسم بگو افراد گردنه تبوك چند نفر بودند ؟

ابو موسى اشعرى گفت : به ما گفته اند چهارده نفر بوده اند .

حذيفه گفت : در اين صورت چون تو هم از زمره آنانى ، ايشان پانزده نفر بوده اند . شهادت مى دهم كه دوازده نفر از ايشان دشمن خدا و رسول در دنيا و آخرت ( روزى كه گواهان بر مى خيزند ) مى باشند .(187)

مسلم و ابن كثير اين روايت را ذكر كرده اند .(188)

در تمام كتابهاى سيره رسول خدا (صلى الله عليه وآله) نيز آمده است كه گروه منافقين گردنه تبوك ، دشمن خدا و رسول او هستند .(189)

ابن عدى در كتاب ( الكامل ) و ابن عساكر در كتاب ( تاريخ ) بنابر آنچه در منتخب (كنز العمّال ) آمده به اسناد خود از أبى نجاد حكيم روايت كرده اند كه گفت : با عمّار نشسته بودم كه ابو موسى اشعرى آمد و گفت : من و تو را چه مى شود ( يعنى چرا بين ما كدورت است ؟ ) آيا من برادر دينى تو نيستم ؟

عمّار گفت : نمى دانم ولى شنيدم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كه در شب گردنه تبوك تو را لعن مى كرد .

ابو موسى گفت : او براى من استغفار مى كرد .

عمّار گفت : من شاهد لعن كردن او بودم ولى شاهد استغفار نبودم .(190)

در روايت ديگرى ، حذيفه بن يمان از ابو موسى اشعرى در زمره منافقين نام مى برد . دانشمند اندلسى ، ابن عبدالبرّ در كتابش الأستيعاب مى گويد : بدرستى كه درباره ابوموسى سخنى روايت شده كه خوش ندارم آنرا ذكر كنم و خداوند او را مى آمرزد .(191)

و در روايت ديگرى ، جرير بن عبدالحميد ضبى از أعمش از شقيق أبى وائل از حذيفه بن يمان روايت كرده است كه گفت :

( بخدا قسم در تمام اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كسى به اندازه من منافقين را نمى شناسد و من شهادت مى دهم كه ابوموسى اشعرى منافق است .)(192)

اين مطلب به گوش عبدالله بن عمر رسيد امّا او به ابى برده پسر ابوموسى اشعرى گفت : پدر تو بهتر از من بود .(193)

حذيفه و مالك اشتر درباره ابوموسى اشعرى گفتند : او از منافقين است .(194) يعنى از مهاجمين به پيامبر (صلى الله عليه وآله) در شب گردنه تبوك !

و از شقيق روايت شده كه گفت : با حذيفه نشسته بوديم كه عبدالله بن عباس و ابوموسى اشعرى وارد مسجد شدند . حذيفه گفت : يكى از ايندو منافق است . سپس گفت : شبيه ترين مردم به رسول خدا (صلى الله عليه وآله)از حيث قربانى و تواضع و هيئت و شمايل عبدالله بن عباس است .(195)

و عقيل بن ابى طالب كه داناترين فرد به أنساب عرب بود درباره ابوموسى اشعرى گفته است : او فرزندى است دزديده شده .(196) و معاويه نيز از ابوموسى با عنوان حرامزاده طائفه اشعرى ها ياد كرده است .(197)

ابوموسى اشعرى در سال چهل و دو هجرى قمرى درگذشت .(198)

بعضى از مهاجمين به پيامبر (صلى الله عليه وآله) در گردنه تبوك عبارتند از : ابوبكر ، عمر ، عثمان ، طلحه ، سعد بن ابى وقّاص ، ابوسفيان و ابوموسى اشعرى.

و صاحب كتاب ( منتخب التواريخ ) ، عبدالله بن عوف و ابو عبيدة بن الجرّاح و معاويه بن ابوسفيان و عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه و أوس بن حدثان و أبوهريره و ابوطلحة الأنصارى را نيز از گروه منافقين فوق مى داند .(199)

ابوموسى اشعرى در حزب قريش از جناح عمر بود به همين خاطر عمر خيلى نسبت به او سفارش مى كرد چنانچه مجاهد از شعبى روايت كرده است : عمر در وصيّت خود نوشت : ( هيچ كارگزارى بيش از يك سال براى من نمى ماند ) ; ولى ابوموسى اشعرى را چهار سال والى بصره گذاشت .(200)

متقابلاً ابوموسى اشعرى به حمايت از عمر و اولاد او دشمنى با اهل بيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كمر همّت بست . وى در جنگ جمل مردم را از پيوستن به امير مؤمنان على بن ابيطالب (عليه السلام) باز مى داشت و در جريان حكميّت در جنگ صفين ، على بن ابيطالب را از خلافت خلع و پيشنهاد داد كه عبدالله بن عمر خليفه شود !

اين در حالى است كه در حديث صحيح از پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) روايت شده است : ( اى على دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن نمى دارد تو را مگر منافق ) .(201)