زنان نمونه

علي شيرازي

- ۳ -


حديثه

حديثه , بانويى از اهل سودان بود. وى , زنى نيكوكار, داراى بينش اسلامى , پارسا, پاكدامن , و والاترين زن زمان خود بود. راويـان , او را كه مادر امام حسن عسكرى (ع ) است , از زنان عارفه و صالحه برشمرده اند و آورده اند كـه پـس از شهادت امام يازدهم (ع ), وى پناهگاه ونقطه اتكاى شيعيان در آن مقطع زمانى بسيار بحرانى و پراضطراب بود. احمدبن ابراهيم مى گويد: من در سال 262هجرى , يعنى هفت سال پس از ولادت امام زمان (ع ) به حـضـور حـكـيـمـه دخـتـر امـام جـواد(ع ) رسيدم و گفتم :تكليف مردم در زمان غيبت حضرت صاحب الامر(ع ) چيست ؟كيمه خاتون پاسخ داد: به مادر امام حسن عسكرى (ع ) مراجعه كنند!

امـام هادى (ع ), با درودى عطرآگين , همسر خود را مى ستايند و منزلت والاى آن بانوى نمونه را چنين بيان مى كنند: سليل (حديثه ) مسلول من الافات والعاهات والارجاس والادناس , حديثه , دور از هرآفت , پليدى و آلودگى است . حديثه , وصيت كرد كه پس از رحلتش , وى را در كنار قبر امام هادى (ع ) به خاك بسپارند. در هـنـگـام دفن آن مادر پاك , جعفر كذاب , ممانعت مى كرد كه امام زمان (ع ) از پس پرده غيبت , ظاهر شدند, مانع را دفع كردند و حضرت حديثه درهمان محلى كه وصيت كرده بود, دفن شد.

حروري

حـروريـه , زن شـجاع , مومن و فهميده اى بود كه عليه حجاج بن يوسف ثقفى مبارزه مى كرد و در برابر ظلم و ستم وى كه از خون آشام ترين حكام قرن خود بود, ايستادگى مى كرد. روزى حجاج دستورداد تا حروريه را احضاركردند. همين كه بر حجاج بن يوسف واردشد, به او گفت : اى حروريه !. يادت هست كه در لشكر پسر زبير, سربازان را بر ضد من تحريك مى كردى تا مرا بكشند؟

حروريه پاسخ داد: بله !. كاملا به ياد دارم و به آن افتخار هم مى كنم . حجاج كه برخلاف انتظار, با شهامت و رك گويى اين زن مواجه شده بود, تعجب كرد. رو به وزيران خود كه در آن جلسه بودند, كرد و گفت : به عقيده شما درباره اين زن گستاخ چه حكمى صادر كنيم ؟نان گفتند: ما معتقديم كه بايد گردن اين زن اخلالگر, زده شود!. حروريه لبخندى زد و آنان را به باد مسخره گرفت !. حجاج كه به شدت خشمگين شده بود, رو به حروريه كرد و پرسيد: چرا خنديدى ؟ـروريـه گـفـت :

خنده من براى اين بود كه ديدم وزراى برادرت فرعون , از وزيران تو عاقل تر و داناتر بودند. حجاج گفت : چطور؟روريه گفت : براى اين كه هنگام مشورت فرعون با آنان ـدرباره قتل موسى (ع )ـ وزيران گفتند: ارجـه واخـاه , كار او و برادرش را به تاخيرانداز, صبر كن , اگر تصميم گرفتى و او را كشتى و بعد پـشيمان شدى , ديگر ندامت سودى ندارد, اما وزيران تو, از تو مى خواهند كه زودتر فرمان قتل مرا صادر كنى !!. آيا اين خنده ندارد؟. سخنان منطقى حروريه , حجاج سخت دل را رام كرد و او را واداشت تا آزادش كند.

حره

حره , دختر حليمه سعديه و از دوستداران حضرت على (ع ) است . وى , روزى بر حجاج بن يوسف ثقفى واردشد. حجاج از نوع نشستن وى , فهميد كه او از بزرگان است . رو به حره كرد و از او پرسيد: شما حره , دختر حليمه هستى ؟حره گفت : آرى . حجاج گفت : مدت هاست كه انتظار ديدارت را داشتم .

به من گزارش داده اند كه تو على را از ابوبكر و عمر و عثمان برتر مى دانى ؟حره گفت : دروغ گفته اند, چون عقيده من در اين باره بالاتر از اين حرف هاست . من على (ع ) را نه بر اصحاب , بلكه بر كسانى كه افضل از آنها هستند, ترجيح مى دهم . حجاج گفت : سخنان خود را روشن بگو, از چه كسانى ديگر او را برتر مى دانى ؟. حـره ادامـه داد: آنـهـا بـسـيـارنـد, مانند حضرت آدم , نوح , لوط, ابراهيم , داود, سليمان , موسى و عيسى بن مريم (ع ). حجاج كه از اين سخنان تعجب كرده بود, گفت : واى بر تو!. اگر براى ادعاى خود, دليل اقامه نكنى , با اين شمشير سر از تنت جدا خواهم كرد. حـره جـواب داد: فـضـيـلـت او را خداوند عطا كرده است و دليل و برهان بر گفته ام اين است كه خداوند در قرآن , درباره آدم , مى گويد: آدم نافرمانى وترك اولى كرد, پس گمراه شد. و در حق على (ع ) مى فرمايد: كوشش و سعى على (ع ) در راه ما قابل تشكر و تمجيد است .

حجاج بى اختيار گفت : آفرين بر تو اى حره !. حالا بگو ببينم , به چه دليل على را بر نوح و لوط ترجيح مى دهى ؟حـره پـاسـخ داد: قـرآن مى فرمايد: خداوند براى كافران , زن نوح و زن لوط را مثال آورد كه تحت فـرمـان دو بنده صالح ما بودند و به آنها خيانت كردند وآن دو شخص نتوانستند آن زنان را از قهر خـدا برهانند و حكم شد آن دو زن را با دوزخيان به آتش درافكنيد, اما همسر على (ع ) فاطمه (س ) كه خداوند با خشنودى او خشنود و با خشم او, خشمگين مى شود. حجاج گفت :

آفرين !. حال بگو ببينم , به چه دليل على را برتر از ابراهيم مى دانى ؟حره لب به سخن گشود: خداوند در قرآن كريم از گفته ابراهيم چنين حكايت مى كند. چون ابراهيم گفت : پروردگارا!. به من نشان بده كه چگونه مردگان را زنده مى كنى , خداوند فرمود: مگر باور ندارى ؟گـفـت : چـرا, ليكن مى خواهم با مشاهده آن , دلم آرام بگيرد , اما مولايم اميرمومنان گفت : اگر تمام پرده هاى آسمان ها و زمين كنار برود, بر يقين من افزوده نخواهدشد. حجاج گفت : آفرين بر تو اى حره !. چرا او را بر موسى ترجيح مى دهى ؟

حـره گفت : به گفته خداوند, موسى از شهر مصر با ترس و نگرانى از دشمن به جانب شهر مدين بـيـرون رفت , ولى على بن ابيطالب درليله المبيت جاى پيغمبر(ص ) خوابيد و در بستر رسول اكرم آرميد و جان خود را فداى آن حضرت كرد, بدون آن كه ترس و وحشتى او را فراگيرد. حجاج گفت : مرحبا!. حالا بگو بدانم چرا او را بر داود ترجيح مى دهى ؟حره گفت : خداوند او را برتر دانسته است . در كـتـابـش مـى فـرمـايـد: اى داود مـا تو را خليفه در زمين قرار داديم , پس ميان مردم به حق قـضـاوت كـن و از هـوا پـيـروى نكن تا تو را از راه خداگمراه كند112, ولى على (ع ) فرمود: از من بـپـرسيد از مطالب فوق عرش , از من سوال كنيد درباره زير عرش , سوال كنيد از من قبل از آن كه مرا ازدست بدهيد. و نـيز روز فتح خيبر, به حضور پيامبراكرم (ص ) رسيد, رسول خدا(ص ) به حاضرين فرمود: بهترين شما, داناترين شما و بهترين قضاوت كننده على است . حجاج گفت : آفرين , چرا او را از سليمان برتر مى دانى ؟ره پاسخ داد: سليمان به خداوند عرض كرد: پروردگارا!. به من ملكى عطاكن كه بعد از من سزاوار كسى نباشد, ولى على (ع ) فرمود: اى دنيا!. من تو را سه طلاقه كردم , ديگر حق رجوع به من را ندارى . حجاج گفت : احسنت !. چرا على را از عيسى بالاتر مى دانى ؟حـره پـاسـخ گـفـت : خـداوند بزرگ درباره عيسى (ع ) گفته است : ياد كن آن گاه كه خداوند به عـيـسـى بـن مـريـم مـى گـويـد: آيا تو به مردم گفتى كه من و مادرم رادو معبود غير از خداـ انتخاب كنيد؟و مى گويد: خدايا!. تو منزهى , من حق ندارم آنچه را كه شايسته من نيست بگويم , اگر چنين سخنى را گفته باشم تو مى دانى , تو از آنچه در روح و جان من است آگاهى و من از آنچه در ذات تو است آگاه نيستم , زيرا تو با خبر از تمام اسرار و پنهانى ها هستى . عـيسى , قضاوت درباره كسانى كه او را خدا دانستند, به قيامت واگذاشت , اما على (ع ), كسانى را كه درباره او غلو كردند و قائل به خدايى وى شدند, محاكمه كرد و به قتل رسانيد. حجاج او را تحسين كرد و گفت : خوب پاسخ گفتى , وگرنه تو را مجازات مى كردم !.

حكيمه

حـكيمه , دختر امام محمد تقى (ع ) و همسر ابوالحسن محدث (از نواده هاى امام سجاد(ع , از بانوان عابد, دانشمند و داراى مقام بلند معنوى وعرفانى است .

اين بانوى فاضل و جليل القدر, در خدمت ائمه بود و سمت مادرى براى امام زمان (ع ) داشت . وى كـه حـامل اسرار اهل بيت (ع ) بود پس از وفات امام حسن عسكرى (ع ), واسطه و سفير حضرت مهدى (ع ) شد و مردم به واسطه او, حوائج ومسائل خود را برطرف و حل مى كردند.

حـكـيـمـه نـقـش بـسزايى در معرفى حضرت حجه بن الحسن (ع ) به مردم زمان خود داشت و به تـحقيق , مسلمان هاى پس از آن زمان نيز از احاديث آن بانوى محدثه , بهره ها برده اند و در شناخت مهدى موعود, گام هاى بلندى به جلو برداشته اند. مـحـمـدبـن قـاسـم عـلوى مى گويد: من با گروهى از علويان به حضور سيده حكيمه رسيديم , همين كه چشمش به ما افتاد, فرمود: آمده ايد كه از ميلادحجه بن الحسن (ع ) سئوال كنيد؟ن حضرت ديشب نزد من بود و آمدن شما را به من خبر داد.و پس از آن , داستان ازدواج نرجس با امام حسن عسكرى (ع ) و مراحل ولادت امام زمان (ع ) را براى من و همراهانم شرح داد. حكيمه در سال 274 هجرى وفات يافت و در مقبره امام جواد(ع ) و امام حسن عسكرى (ع ) در سامرا به خاك سپرده شد.

حليمه سعديه

حليمه سعديه , دختر ابى ذويب و از قبيله سعدبن بكر است . چـهـارماه از تولد حضرت محمدبن عبداللّه ر گذشته بود كه دايگان قبيله بنى سعد به مكه آمدند, حليمه نيز به همراه آنان بود. عـظـمـت خـاندان بنى هاشم و شخصيت مردى مانند عبدالمطلب كه جود, احسان , نيكوكارى و دسـتـگـيـرى او از مـستمندان , زبانزد خاص و عام بود,سبب مى شد كه دايگان براى شيردادن به پيامبر(ص ) بر يكديگر پيشى بگيرند, اما نوزاد قريش , پستان هيچ كدام از زنان شيرده را نگرفت . سرانجام , حليمه سعديه آمد و پيامبر(ص ) پستان او را مكيد. در اين لحظه وجد و سرور, خاندان عبدالمطلب را فراگرفت . عبدالمطلب , رو به حليمه كرد و گفت : ـاز كدام قبيله هستى ؟ از قبيله بنى سعد هستم . ـاسمت چيست ؟حليمه . عبدالمطلب , از اسم و نام قبيله او بسيار خوشحال شد و گفت : آفرين , آفرين !. دو خوى پسنديده و دو خصلت شايسته , يكى سعادت و خوشبختى و ديگرى حلم و بردبارى . از وقـتى كه پيامبر(ص ), دايگى حليمه سعديه را پذيرفتند, الطاف الهى سراسر زندگى آن بانو را فراگرفت : سينه بى شير او پر از شير شد و دارايى وگله اش رو به فراوانى گذاشت .

خودش مى گويد: آن گاه كه من پرورش نوزاد آمنه را متكفل شدم , در حضور مادرش خواستم او را شـيـر دهـم , پـستان چپ خود را كه داراى شير بوددر دهان او گذاشتم , ولى كودك به پستان راست من بيشتر متمايل بود. اما من از روزى كه بچه دار شده بودم , شيرى در پستان راست خود نديده بودم . اصرار نوزاد, مرا بر آن داشت كه پستان راست بى شير خود را در دهان او بگذارم . هـمـانـدم كه كودك شروع به مكيدن كرد, رگ هاى خشك آن پر از شير شد و اين پيشامد موجب تعجب همه حاضرين شد. حـلـيـمـه سـعديه , پنج سال از پيامبر گرامى اسلام (ص ) محافظت كرد و در تربيت و پرورش وى كوشيد. پس از آن , حضرتش را به آمنه بازگرداند. بـعـد از ظـهـور اسـلام , حـلـيـمـه بـه اتفاق شوهر خود, حارث بن عبدالهزى , به مكه آمدند و به رسول خدا(ص )ايمان آوردند. پيغمبر خاتم (ص ) تا پايان عمر, از دوران زندگى در قبيله سعدبن بكر ياد مى كردند و از حليمه و فـرزنـدانـش قدردانى مى كردند و به زبان عربى فصيحى كه در آن دوران , در خانه حليمه سعديه آموخته بودند, افتخار مى كردند. در جنگ حنين , حليمه به نزد پيامبر(ص )آمد. آن حـضرت به احترام وى از جا برخاستند, رداى خود را پهن كردند و حليمه سعديه را روى رداى خود نشاندند.

حمامه

حـمـامـه , مـادر بـلال حـبشى , در آغاز پيدايش اسلام , به اين آيين الهى گرويد و همواره به جرم ايمانش , مانند ساير مسلمانان شكنجه مى شد. روزى امـيـه بـن خـلـف كه بلال را سخت شكنجه مى داد, به بلال گفت : تعجب مى كنم راجع به مادرت حمامه , آيا دلت براى او نمى سوزد كه دربيابان سوزان شكنجه مى شود؟لال آهى پردرد كشيد و گفت : آه مادرم ! چقدر شيرين است . پايدارى و استقامت او در راه اسلام چقدر لذت بخش است ! شـمـا او را شـكـنـجه مى دهيد, ولى نمى دانيد كه هر اندازه جسم او را شكنجه مى دهيد, روحش بانشاط و شاداب تر مى شود!. او احساس درد در راه اسلام را بهترين لذت براى خود مى داند.

حمنه

پـس از جـنـگ احـد, زنـان سـراغ از كـشـتـه شـدگـان و شـهدا مى گرفتند, ولى كسى خبر از كشته شدگان ميدان جنگ نمى داد, لذا نزد حضرت محمد (ص )رفتند. پيامبر گرامى اسلام (ص ) يكايك آنان را از حال شهدا باخبر ساخت تا نوبت به حمنه رسيد. حضرت فرمودند: حمنه !. برادرت عبداللّه در راه خدا شهيد شد. حمنه گفت : انا للّه وانا اليه راجعون خداوند او را رحمت كند و از گناهانش درگذرد. حضرت فرمودند:

دايى گراميت حمزه نيز در راه خدا شهيدشد. حمنه جواب داد: انا للّه وانا اليه راجعون خداوند رحمتش كند و از گناهانش درگذرد. حضرت فرمودند:همسرت مصعب نيز در راه خدا به شهادت رسيد. حمنه پاسخ داد: چه جنگ سختى بود!. حضرت فرمودند: مردان را در دل زنان , مقام و منزلتى است , و زن ها خود را از آنان جدا نمى دانند. آن گاه فرمودند: چرا درباره مصعب سخنى گفتى كه درباره عبداللّه و حمزه نگفتى ؟. حمنه گفت : به ياد يتيمى فرزندانش افتادم !.

خديجه

حضرت خديجه دختر خويلد, زنى پاكدامن و عفيف بود و از بازرگانان قريش به حساب مى آمد. وى به دنبال مرد امينى مى گشت كه زمام تجارت او را بر عهده بگيرد. امانت دارى محمدبن عبداللّه ر در ميان مردم شهرت داشت از ايـن رو, خديجه به دنبال پيامبر(ص ) فرستاد و گفت : چيزى كه مرا شيفته تو كرده راستگويى , امانتدارى و اخلاق پسنديده تو است و من حاضرم دو برابر آنچه به ديگران مى دادم به تو بدهم و دو غلام خود را نيز همراه تو بفرستم كه در تمام مراحل فرمانبردار تو باشند.

نبى گرامى اسلام (ص ) نيز دعوت خديجه را پذيرفتند و كاروان قريش به حركت درآمد. سفر بازرگانى پرسودى بود. پس از تجارت , كاروان به مكه بازگشت و پيامبر گزارش سفر را براى خديجه تشريح كرد. چـيـزى نـگذشت كه ميسره غلام خديجه نيز واردشد و آنچه را در اين سفر ديده بود موبه مو براى مولايش تعريف كرد و گفت : امين در بصرى , به منظور استراحت , زير سايه درختى نشست . در آن هـنـگـام , چشم راهبى به امين افتاد و از من نام او را پرسيد و سپس چنين گفت : اين مرد, همان پيامبرى است كه در تورات و انجيل , درباره اوبشارت هاى فراوانى خوانده ام !. حـضرت خديجه ى پس از اين سخنان , علاقه مفرطى به محمد , كه سرچشمه آن از معنويت وى سرچشمه مى گرفت , در خود احساس مى كند. و پس از آن در عالم رويا مى بيند كه خورشيد, بالاى مكه چرخ خورد و كم كم پايين آمد و در خانه او فرودآمد. دخـتـر خـويلد, خوابش را براى عموزاده خود ورقه بن نوفل كه از دانايان عرب بود, نقل مى كند و عموزاده اش مى گويد: تو با مرد بزرگى ازدواج خواهى كرد كه شهرت او عالم گير خواهدشد.

خـديـجـه به اين ازدواج تمايل پيدا مى كند, لذا نفيسه , دختر عليه را كه از زنان قريش و دوستان نزديكش بود, مامور ابلاغ اين پيام به محمدبن عبداللّه ر مى كند. فرستاده خديجه به پيامبر(ص ) مى گويد: محمد!. چرا شبستان زندگى خود را با چراغ همسر روشن نمى كنى هرگاه من تو را به زيبايى و ثروت , شرافت و عزت دعوت كنم مى پذيرى پيغمبر فرمودند: منظورت كيست ؟فيسه , خديجه را معرفى مى كند. پـيـغـمـبـر مى فرمايند: آيا خديجه به اين كار راضى مى شود, با اين كه وضع زندگى من با او فرق زيادى دارد؟

نفيسه مى گويد: اختيار او به دست من است و من او را حاضر مى كنم . پس از آن , پيامبر اكرم (ص ) با عموهاى بزرگوار خود, جريان را در ميان نهادند. مجلس باشكوهى تشكيل و عقد نكاح پيغمبر و خديجه جارى شد. بـعـد از ازدواج آن دو, الفت , محبت و معنويتى ميانشان پديدآمد كه خديجه تمام ثروت خود را در اختيار محمد (ص ) گذاشت . آن گاه كه پيامبر به رسالت مبعوث شد, اولين زنى كه به محمد (ص ) ايمان آورد, خديجه بود. خـديـجـه بـه هـمـراه هـمـسـرش و على بن ابيطالب (ع ) به مسجدالحرام مى رفت و در آن جا به پيغمبراكرم (ص ) اقتدا مى كرد و با ايشان نمازمى خواند. اين حركت , نشانه شجاعت , راست قامتى و ايمان خديجه است . در چنان شرايطى كه تمام دشمنان اسلام عليه پيغمبر(ص ) قدبرافراشته اند, او با يك دنيا تعبد, به كنار كعبه مى آيد و به نماز مى ايستد و عملا با تمام بت ها و طاغوت ها مبارزه مى كند. در زمـانـى كـه مـشـركين و كفار, با سخت ترين شكنجه ها تلاش مى كردند تا راه نفوذ اسلام را در سـطـح عربستان , سدكنند و بارها در مسيرمسجدالحرام تا خانه , به پيامبر سنگ مى زدند ,خديجه گاه سپرى بود كه سنگ ها را بر جان مى خريد تا كمتر به دست و پاى پيغمبر آسيبى برسد. حـضـرت خـديـجه , علاوه بر همسرى رسول خدار, لياقت مادرى فاطمه (س ) را دارد كه با عنوان ام الائمه , ارزش هاى شكل گرفته در زمان پيامبرى محمدبن عبداللّه (ص ) را تا انتهاى دنيا, حفظ و پاسدارى مى كند. ارزش هـايـى كـه بـدون حـمـايـت خـديـجه پديدار نمى شد و آن بانوى گرامى , با دلدارى دادن هـمـسـرش , بذل تمامى ثروتش و با شجاعت و شهامتش , به پيامبر قدرتى مى داد كه با دلگرمى به ترويج اسلام بپردازد و از آزار دشمنان نهراسد. ايـن واقـعـيت در سال دهم بعثت , عيان تر شد و آن زمانى بود كه خديجه , پيامبر را تنها گذاشت , كوله بار سفر را بست و به سوى معشوق شتافت . پـيـامبر گرامى اسلام (ص ) بعد از اين واقعه , جنازه حضرت خديجه را در مكانى به نام حجون , در مكه دفن كردند. قـبـل از دفـن , خود به ميان قبر رفتند و جنازه را در آن نهادند و با دست مبارك خود بر آن خاك ريختند.

خديجه ميرشك

خديجه مير شكار, همسر حبيب شريفى و اهل بستان است . پس از شروع جنگ تحميلى عراق عليه ايران , چند روزى در بستان به رزمندگان كمك مى كند. آنگاه كه بستان تهديد مى شود, وى به همراه پدر و مادرش به سوسنگرد مى آيد. اما دل او در بستان جا مانده است . همان جا كه شوهر و برادرش با عشقى وصف ناپذير در پى دفع تجاوز خصمند. چند روز در انتظار همسرش كه پاسدار وطن است , مى سوزد. جنگ به سوسنگرد هم كشيده شده است .

بـالاخـره حبيب از راه مى رسد و خبر از محاصره سوسنگرد مى دهد و به خديجه مى گويد: امشب شهر را ترك مى كنيم , توهم با ما مى آيى !. قبل از طلوع آفتاب , با ماشينى به راه مى افتند. حبيب اسلحه اى به خديجه مى دهد تا در برابر خطرات احتمالى از خود دفاع كند. نگاه خديجه بر نفربرى خيره مى شود. روى آن تيربارى تعبيه شده بود. او از همسرش مى پرسد: آيا اين نفربر از اهواز رسيده است ؟ در هـمـين هنگام تير بار, ماشين حبيب را به رگبار مى بندد, حبيب و خديجه مجروح مى شوند و در پى آن , هر دو اسيرانى هستند كه اشغالگران بعثى , آنها را تشنه و نيمه جان در كنار جاده , برروى خاك انداخته اند. پـس از سـاعـاتى , آمبولانس عراقى از راه مى رسد و آن دو ميهمان سوار آمبولانس مى شوند, ولى خبرى از مداوا نيست . يك شب , به همان حال باقى مى مانند تا به بيمارستان مى رسند. در آن جا به خديجه , خون وصل مى كنند,اما او تحمل ندارد كه خون كفار به بدنش وارد شود. تلاش مى كند تا آن را قطع كند. ولى فرياد وحشيانه افسر عراقى , مانعى براى كار اوست .

افسر بعثى با عصبانيت به خديجه مى گويد: احمق !. چكار مى كنى ؟ديجه كه چشمانش را بسته تا آن مزدور را نبيند, مى گويد: خون عراقى نمى خواهم !. و او مى گويد:تو را با همين خون تا اين ساعت زنده نگه داشته ايم . چهارده روز به همين صورت مى گذرد. مداوا فقط سطحى است . هـيـچ عـمـل كاملى بر جراحت خديجه انجام نمى گيرد و با همان حالت وى را به سلول انفرادى بغداد مى برند. پس از سه ماه , خديجه وارد اردوگاه موصل مى شود. هشت ماه ميهمان اردوگاه است .

شـكـنجه هاى شديد عراقى ها, توشه پذيرايى از خديجه ميرشكار است و صبر خديجه در برابر همه مشقت ها, كمر دژخيمان را مى شكند. بـعـد از سـپـرى شدن دوران اسارت در اردوگاه موصل , خديجه چهار ماه در زندان رماديه بسر مـى بـرد تـا اين كه امداد الهى به كمكش مى رسد وتوسط نيروهاى صليب سرخ آزاد شده , به ايران برمى گردد.

خلاده

خـداونـد به حضرت داود(ع ) وحى كرد كه به خلاده دختر اوس , مژده بهشت بده و او را آگاه كن كه همنشين تو در بهشت است . داود(ع ) بـه درب مـنزل او رفت و در را كوبيد, خلاده در را بازكرد و تا چشمش به داود(ع ) افتاد, وى را شناخت و گفت : آيادرباره من چيزى نازل شده است كه به اين جا آمده اى ؟. داود(ع ) گفت :آرى !. عرض كرد:آن چيست ؟فرمود:آن وحى الهى است !. خلاده گفت :آن زن من نيستم , شايد زنى همنام من باشد.

من در خود چيزى نمى بينم كه درباره ام وحى شود. ممكن است اشتباهى شده باشد؟. داود(ع ) گفت :كمى از زندگيت برايم تعريف كن , شايد معما حل شود. خـلاده گـفـت :هـر دردى بـه مـن مى رسيد, صبر مى كردم و چنان تسليم خداوند بودم كه از او نخواستم آن درد را برگرداند تا خودش به رضاى خود آن را شفا مى بخشيد. من هرگز عوضى به جاى آن صبر نخواستم و همواره شاكر خداوند بودم . داود(ع ) گفت : به همين جهت به اين مقام رسيده اى !.

خـنـساء

خـنـساء, دختر عمروبن شريد سلمى , از زنان انصار و جزء شاعران مشهور عهد خليفه دوم است كه بـشـار درباره اش مى گويد: زنى تا كنون بدون نقص ادبى شعر نگفته است , مگر خنساء كه بالاتر از شعراى مرد است . پيامبر گرامى اسلام (ص ) نيز شعر خنساء را مى ستود و از وى به عنوان شاعرترين مردم , ياد مى كرد. پـس از ظـهـور اسـلام ,خـنساء به خاطر نبوغ فكريش , به پروردگار بزرگ ايمان آورد و در جنگ قادسيه به همراه چهار تن از فرزندان خود شركت جست .و ى , در شب اول حمله , فرزندان خويش را فرا خواند و به آنها گفت : فرزندانم !. شما با رغبت مسلمان شده ايد و به اختيار خود هجرت كرده ايد. به خداى يكتا سوگند!. شـمـا فـرزنـدان زنـى هـسـتـيد كه هرگز به پدر شما خيانت نكرده است و دايى تان را سرافكنده نساخته است . هيچگاه صدمه اى به شخصيت شما وارد نساخته و حسب و نسب شما را تغيير نداده است . شما مى دانيد كه خداوند در جنگ با اين كافران , براى مجاهدان راه خدا, چه اجر و پاداش عظيمى قرار داده است .

بدانيد كه سراى باقى بهتر از دنياى فانى است . خداوند مى فرمايد:يا ايها الذين آمنوا اصبروا وصابروا و رابطوا و اتقوااللّه لعلكم تفلحون . اى كـسـانـى كـه ايـمان آورده ايد (در برابر مشكلات و هوس ها) صبر كنيد و در برابر دشمنان نيز استقامت به خرج دهيد و از مرزهاى خود, حراست ونگهبانى كنيد و از خدا بپرهيزيد, شايد رستگار شويد. فرزندانم !. فردا, هنگامى كه صبح شد, با آگاهى و بصيرت كامل و با استعانت از خداوند و استمداد از او, براى غلبه بر دشمن و پيروزى به سوى دشمنانتان حمله بريد.

اگـر تـنـور جـنـگ داغ و آتـش آن شـعـله ور شد, آهنگ ميدان رزم كنيد و در حالى كه لشكر در گرماگرم نبرد است , سران و رهبران آنان را از پاى درآوريد. به دنبال سخنان دلنشين مادر, فرزندان براى نبرد حركت كردند. جـنـگ سختى درگرفت و سرانجام چهار فرزند دلاور خنساء, در راه هدف خويش جان باختند و شربت شيرين شهادت نوشيدند. خـنـسـاء بـا شـنيدن خبر عروج عارفانه فرزندانش , گفت :خداى را سپاسگزارم كه مرا به شهادت فرزندانم شرف بخشيد. اميدوارم كه خداوند مرا در بهشت رحمت خود با آنها همنشين سازد .

خوله

بعد از رحلت رسول گرامى اسلام (ص ) جنگ بزرگى بين مسلمانان و روميان درگرفت . در ايـن نبرد,ضراربن ازور يكى از سربازانى بود كه دلاورانه بر دشمنان اسلام مى تاخت و قهرمانانه مى جنگيد. نبرد جانانه ضرار ادامه داشت تا اين كه وى به اسارت روميان درآمد. طـولـى نـكـشـيد كه مسلمانان , شاهد رزم سواره اى شدند كه چون آتشى سوزان به جان روميان افتاده و همه صحنه كارزار با ورود او پر از گردوغبارشد و طنين فريادهاى او همه جا را پركرد. سواره كه به جز چشمانش , تمام بدن خود را غرق در زره و ساز و برگ جنگى كرده بود, گستاخانه پيش مى تاخت . بـدنش پر از خون شده بود, ولى خستگى نمى شناخت و همچنان سربازان دشمن را مى كشت و به حملات قهرمانانه اش ادامه مى داد. همه مسلمانان دلشان مى خواست كه اين سواره ناشناس و قهرمان كم بديل را بشناسند. تـا اين كه خالدبن وليد, فرمانده سپاه اسلام , نزد او رفت و گفت : تا چه مدت مى خواهى خود را در پوشش مخفى كنى و بى نام و نشان بجنگى ؟

خودت را معرفى كن , تا تو را بشناسيم !. رزمـنـده گـفـت :مـن شـرم دارم كـه خود را معرفى كنم , زيرا كارى كه شايسته من است انجام نداده ام !. خالد پرسيد:تو كيستى ؟و پاسخ داد:من , خوله , خواهر ضراربن ازور هستم . نمى دانم با برادرم چه كرده اند آمده ام تا او را از چنگال روميان نجات دهم . ديـگر بار خوله به قلب دشمن يورش برد و به حملات كوبنده خود ادامه داد تا سرانجام برادرش را يافت و وى را از چنگال دشمن نجات داد.

دخترحرث بن عبدالمطلب

روزى معاويه با عمروعاص و مروان بن حكم نشسته بودند. دختر حرث بن عبدالمطلب كه سن زيادى از او گذشته بود بر آنان واردشد. معاويه از وى سوال كرد: شما در چه شرايطى به سر مى بريد؟و پاسخ داد:ما در زندگى خود با هيات حاكمه اى روبرو هستيم كه كفران نعمت كرده اند و نسبت به ما بدرفتارى مى كنند. شـمـا ظـالـمـانـه بـر مـا حـكـومـت مى كنيد, در صورتى كه سند ولايت شما, كه خويشاوندى با رسول خدا(ص ) است , به نام ماست . مـا به پيامبر(ص ) از شما نزديك تريم , ولى متاسفانه در حكومت شما, همانند بنى اسرائيل در ميان آل فرعون به سر مى بريم ! آن گاه در خاتمه گفت :پايان امر ما بهشت و پايان كار شما دوزخ است !

عمروعاص كه در مجلس نشسته بود, ناراحت شد و به آن بانوى عالمه اهانت كرد. وى در جواب عمروعاص گفت :تو آلودگى نژادى دارى ! عده زيادى داعيه پدرى تو را داشتند و بالاخره تو را به عاص ملحق كردند. تو با اين سابقه ات , حق سخن گفتن با مرا ندارى !. بعد از عمروعاص , مروان به وى اعتراض كرد. آن بانو, جواب تلخى هم به او داد. سپس رو به معاويه كرد و گفت :سوگند به خدا!. تو آنها را بر ما چيره كردى وگرنه آنان چنين گستاخى نمى كردند!. معاويه به آن بانو گفت :آيا حاجتى ندارى كه برآورده سازم ؟ او گفت :من از تو حاجتى نمى خواهم . و از دربار معاويه بيرون آمد. معاويه پس از رفتن دختر حرث بن عبدالمطلب , روبه درباريان كرد و گفت :اگر تك تك شما با او سخن مى گفتيد, وى بدون تكرار و توقف , همه شما را ساكت مى كرد.

دختر شهيد

پس از اين كه خبر شايعه شهادت پيغمبر(ص )در جنگ احد به مدينه رسيد, زنان مدينه با ناراحتى از خانه ها بيرون ريختند و سراسيمه به سوى احدشتافتند. در مسير راه , جوانى را ديدند كه از جبهه جنگ برمى گردد. يكى از زنان از وى پرسيد: از پيامبر(ص )چه خبر دارى ؟ جـوان ,زن را شـنـاخـت و چـون مى دانست پيغمبر(ص ) سالم هستند به جاى پاسخ به سوال وى , گفت :

اى خواهر! پدر شما كشته شده است ! زن انصارى تكان ملايمى خورد و پس از لحظه اى تامل بازپرسيد:از پيامبر(ص ) چه خبر دارى ؟وان گفت : اى خواهر! برادر شما هم كشته شده است ! زن تـكانى خورد و ناراحت شد, ولى انديشه شهادت پيغمبر اسلام (ص ) چنان او را كلافه كرده بود كه از فكر پدر و برادر منصرف شد و سوال كرد:از تو مى پرسم از پيامبر(ص ) چه خبر دارى ؟يا آن حضرت سالم هستند؟وان در جواب زن انصارى گفت :اى خواهر! شوهر شما نيز كشته شده است ! زن اين بار با خشم و ناراحتى فرياد زد:من نمى خواهم بدانم چه كسانى از بستگانم شهيد شده اند, خواهشمندم از حال پيامبر گرامى اسلام (ص )برايم بگو!! جوان گفت :پيغمبر(ص ) در كمال سلامتى است ! ناگهان از اين خبر مسرت بخش , صورت زن انصارى شكفت و با حالتى روحانى گفت : پس قربانى ما به هدر نرفته است !

ديلم

هـنـگامى كه امام حسين (ع ) از مكه به جانب عراق در حركت بودند, زهيربن قين نيز با آن حضرت هم مسير شده بود, اما در همه اين مدت ترديدداشت كه آيا با حسين بن على روبرو بشود يانه ؟و از طرفى مى دانست كه حضرت ابى عبداللّه الحسين (ع ) فرزند پيغمبر است و حق بزرگى بر اين امت دارد و از طرفى ديگر او با حضرت على (ع )ميانه خوبى نداشت . به همين جهت مى ترسيد كه با آن حضرت روبرو شود و امام از وى تقاضايى كنند و او در انجام آن قصور ورزد. بالاخره در يكى از منازل بين راه , اجبارا با امام حسين (ع ) بر سر يك چاه آب فرودآمد. حضرت ابى عبداللّه (ع ) كسى به جانب زهيربن قين فرستادند تا او را به نزد امام دعوت كند.و قـتـى كـه فـرسـتـاده امام حسين (ع ) به جايگاه زهير رسيد, وى و اقوام و قبيله اش در خيمه اى مشغول صرف غذا بودند. فرستاده امام روبه زهيربن قين كرد و گفت :اى زهير!. دعوت حسين (ع ) را بپذير!. زهـيـر بـا شنيدن اين پيام , رنگ از رخسارش پريد, ترس و وحشت سراپاى وجود او و قومش را در برگرفت و گفت :آنچه نمى خواستم شد!!. او زن صالحه و مومنه اى به نام ديلم داشت .

ديلم متوجه قضيه شد, نزد زهير آمد و با يك ملامت عجيبى فريادزد: زهير! خجالت نمى كشى ؟سر پيغمبر خدا, فرزند زهرا, تو را به سوى خود مى خواند و تو از رفتن , امتناع مى ورزى ؟ ترديد به خود راه نده , بلكه بايد افتخار كنى كه ميروى , بلند شو!. اين سخنان در وجود زهير كارگر افتاد, بلند شد و به جانب خيمه گاه امام حسين (ع ) حركت كرد. وى پس از مدتى كه در خدمت امام بود, با چهره اى خوشحال و خندان بازگشت و مشغول وصيت شد!!. پس خودش را مجهز كرد و گفت :من رفتم !. در اين هنگام همسرش دامان زهير را گرفت و گفت :زهير!. تورفتى , اما به يك مقام رفيع نايل شدى , زيرا امام حسين (ع ) از تو شفاعت خواهدكرد. مـن امروز دامان تو را مى گيرم كه در قيامت جدحسين (ع ) و مادر حسين (ع ), هم از من شفاعت كنند .

رباب

رباب , دختر امروالقيس (شاعر مشهور) و از دختران زيباروى عرب بود كه چهره اش چون خورشيد مى تابيد. وى لياقت همسرى حضرت ابى عبداللّه الحسين (ع ) را پيداكرد و به همراه دو فرزندش على اصغر و سكينه در كربلا حضور داشت . در روز عاشورا كه امام حسين (ع ) و على اصغر شش ماهه , شربت شهادت نوشيدند. رباب و سكينه همراه با كاروان اسيران روانه كوفه و شام شدند. وى در كـوفه , در مجلس عبيداللّه , اولين جلسه مرثيه اش را برپاكرد:

از جا برخاست و سر امام را به عـنـوان رهـبـرش , در آغـوش گـرفـت و هـمـراه بـا گـريـه گـفـت : واحـسـيـنا فلست انسى حسيناكاقصدته الاسنه الاعداء. غادروه بكربلا صريعا لاسقى ا للّه جانبى كربلاء. واى حسين , من تو را فراموش نمى كنم ب تو را در كربلا تشنه كشتند وب . و به دنبال اين سخنان , از دل آه مى كشيد و ناله مى كرد. اشك مى ريخت و اشك مى ستاند. پس از شهادت حضرت ابى عبداللّه (ع ), اين بانوى داغدار, زندگى كوتاهى را سپرى كرد و مدام بر شهادت مظلومانه امام حسين (ع ) دل مى سوزانيدو به خواستگاران خود كه از بزرگان عرب بودند, پاسخ مى داد: كداميك از شماها مى توانيد جاى حسين بن على (ع ) را در قلب من بگيريد؟.

رميصاء

رميصاء, دختر ملحان بن خالد, همسر عباده بن صامت و خواهر امسليم است . پـيـامـبـر گرامى اسلام (ص ) هرگاه مى خواستند به مسجد قباكه در خارج از مدينه قرار داشت , بروند, به ديدن وى مى رفتند و در منزل او به استراحت مى پرداختند. رمـيـصـاء كه خود از راويان حديث پيامبر(ص ) است , مى گويد:روزى رسول خدار در خانه من به خواب رفتند و پس از مدتى بيدار شدند. چـهـره رسـول اللّه ررا بعد از بيدارى , خوشحال و خندان ديدم , علت را از حضرتشان سوال كردم , فـرمـودنـد:در عـالم رويا جمعيتى از اصحابم را ديدم كه در درياى اخضر, با عزت و عظمت سوار كشتى شده بودند. رميصاء, از خوشحالى و خنده پيغمبر, پى برد كه اين خواب گوياى عظمت بيشتر پيامبر(ص ) است . از اين رو در خواست كرد تا آن حضرت دعا كنند تا وى هم جزءآن گروه پيروز محسوب شود. اتفاقا رسول گرامى اسلام (ص ) فرمودند:تو نيز جزء همان گروه خواهى بود!.

سال ها گذشت تا اين كه در زمان عثمان , جنگ قبرس پيش آمد. رميصاء, به همراه شوهرش عباده در آن نبرد شركت كرد و درآن كارزار, براى آب دادن سربازان و مداواى مجروحان تلاش چشمگيرى از خودنشان داد. در هـمان مجاهدت قهرمانانه در جزيره قبرس بود كه مركب رميصاء رم كرد و او را بر روى زمين انـداخـت و آن بـانوى نمونه ـهمانگونه كه پيامبر(ص )فرموده بودندـ به شرف شهادت نائل شد و به ديار باقى شتافت .

زن پاكدامن

يـكـى از امـراى بنى اسرائيل براى انجام كار مهمى , احتياج به شخصى امين و درستكار داشت و از قاضى خود خواست تا چنين فردى را به او معرفى كند. قاضى هم برادر پاك و مومن خود را به امير توصيه كرد. و امير نيز ماموريت مورد نظرش را به برادر قاضى محول كرد. برادر قاضى كه در باطن از انجام اين ماموريت راضى نبود, همسر خود را كه بسيار زيبا و پاكدامن بود, به برادر سپرد و خود راهى سفر شد.

پـس از رفـتن آن مرد, قاضى هر روز به همسر برادرش سر مى زد و چيزهاى مورد نياز او را فراهم مـى كـرد تـا اين كه بالاخره روزى هواى نفس بر اوغالب شد و زن برادر را به فساد و تباهى دعوت كرد. زن كـه از نـسل پيامبران و در عفت و پاكى كم نظير بود, قاضى را به باد انتقاد گرفت و گفت :آيا شايسته است كه برادرت را به ماموريت بفرستى و آن گاه بر زن او چشم شهوت بدوزى مگر نه اين كه شوهرم به تو اطمينان كرده است و مرا به تو سپرده است ؟

آيا به امانت او خيانت مى كنى قاضى همچنان برخواسته خود پافشارى مى كرد, ولى زن تسليم وى نمى شد. عاقبت قاضى به آخرين حربه خويش دست برد و گفت :اگر تسليم خواسته ام نگردى !. به امير مى گويم كه زنا كرده اى و آن گاه سنگسارت خواهند كرد!. ولى زن همچنان بر عقيده و ايمان خود پافشارى مى كرد و اين تهديد نتوانست او را از عقيده خود منصرف كند. قـاضـى كـه چـون مار زخم خورده به خود مى پيچيد, نزد امير رفت و گفت :زن برادرم در غياب شوهرش زنا كرده است !

امير نيز اجراى حكم را به خود قاضى سپرد!. قـاضى پس از ابلاغ اين حكم به همسر برادرش , باز هم حال سليم در او نيافت , لذا حكم سنگسار را به اجرا گذارد, ولى آن زن پاكدامن و عفيفه هرگز تسليم شيطان نشد.

زن خداترس

گرانى بر همه سرزمين سايه افكنده بود. زن سيده اى در آن سرزمين زندگى اسفبارى را مى گذراند. در همسايگى او مردى آهنگر كه وضع ماديش خوب بود, زندگى مى كرد. فشار گرسنگى , زن را به درب منزل آهنگر آورده , به وى گفت : مقدارى گندم به من بده !.

مرد آهنگر كه از عفت بهره اى نبرده بود, از زن تمناى آميزش كرد!. زن سيده جوابش را نداد و رفت . دو سـه روز گـذشـت و چون ديد كه بر كودكانش بسيار سخت مى گذرد, دوباره براى گرفتن گندم به همان منزل مراجعه كرد و مجددا همان جواب راشنيد. از پاسخ آهنگر سخت بر خود لرزيد و راه خانه را در پيش گرفت و بازگشت . براى بار سوم مجبور شد كه باز همان درب را بكوبد و در برابر خواسته آهنگر بگويد: حاضرم !.

اما يك شرط دارد و آن اين كه مرا به جايى ببرى كه جز من و تو كسى نباشد ! مرد گفت : معلوم است . تو را به جايى مى برم كه كسى نباشد. و بعد زن را تنها به اتاقى در خانه برد. ناگهان ديد كه زن در حال لرزيدن است . از او پرسيد: چرا مى لرزى ؟ پاسخ داد: براى اين كه تو به سخنت وفا نكردى ! مرد با تعجب گفت : اين جا كه كسى نيست ! زن مومنه جواب داد: اى بدبخت ! اين جا خدا هست . اين جا ملك رقيب و عتيد هست ! مرد آهنگر از اين كلام ترسيد و لرزه بر اندامش افتاد. زن گفت : اميدوارم همان گونه كه آتش شهوتت را از من خاموش كردى , خدا آتش دنيا و آخرت را بر تو خاموش گرداند. پـس از آن آتش دنيا بر مرد آهنگر خاموش شد تا جايى كه دست خود را در كوره آهنگرى مى كرد و آهن سرخ شده را با دستش بيرون مى آورد !