زنان نمونه

علي شيرازي

- ۲ -


ام حكي

ام حكيم , دختر حارث و همسر عكرمه بود. عـكـرمـه (پـسـرابـوجـهل ) پس از آن كه مسلمان شد, در يكى از جنگ هاى سپاه اسلام با روميان , به شهادت رسيد. ام حـكـيـم , پـس از دوران عـده ازدواج ,مـورد علاقه يزيدبن معاويه و خالدبن سعيد قرار گرفت و سرانجام خواستگارى خالد را قبول كرد. خالدبن سعيد كه در سفر جنگ با روميان بود, از امحكيم اجازه خواست تا عقد ازدواج را بخواند. ام حكيم گفت : بگذار تا جنگ تمام شود. خالدگفت : به قلبم افتاده است كه در اين جنگ كشته مى شوم ! امحكيم گفت :اگرچنين مى بينى , مانعى ندارد. سـرانـجام خالدبن سعيد در كنار پلى كه در مسيرشان بود با امحكيم ازدواج كرد و صبح همان روز به مسلمانان طعام عروسى داد. مسلمانان هنوز از طعام عروسى دست نكشيده بودند كه لشكر روم فرارسيد و جنگ آغازشد. خالدكه مردى شجاع بود, قهرمانانه به جنگ با دشمنان پرداخت و دلاورمردانه به جنگ ادامه داد تا شربت شيرين شهادت نوشيد. پس از شهادت خالد, ام حكيم , ستون خيمه اى را كه در آن جشن عروسى او برپاشده بود از جا كنده , آن را بـه دسـت گـرفـت و بـا رومـيـان جنگيد وهفت نفر از آنها راكشت و سرانجام پس از نبردى دلاورانه آغوش به روى شهادت گشود.

ام خلف

ام خلف , همسرمسلم بن عوسجه , به همراه شوهر و فرزند خويش در حماسه عاشورا شركت داشت . پس از شهادت مسلم بن عوسجه , فرزندش نگاهى برپيكر مطهر پدرانداخت . عشق به شهادت , شورى در او برپا كرد و چونان شير, آهنگ ميدان كرد. امام حسين (ع ) فرمودند: اى جوان ! پدرت شهيدشد. اگر تونيز شهيدبشوى , مادرت در اين بيابان در پناه چه كسى باشد؟

فـرزنـد مـسلم با شنيدن سخنان حضرت , خواست برگردد, اما مادرش شتابان را ه را بر او بست و گفت : اى فرزند! آيا تو سلامتى خود را بريارى پسر پيغمبر(ص ) ترجيح مى دهى ؟رگز از تو راضى نخواهم شد. لذا به ميدان رفت و به دشمن يورش برد. ام خلف در ترغيب وى فريادزد:آفرين بر تو! شادباش كه هم اكنون از دست ساقى كوثر سيراب خواهى شد. وى , مـردانـه به رزم پرداخت تا شربت شيرين شهادت نوشيد و به پدرش ,مسلم بن عوسجه اسدى , ملحق شد. كوفيان سر او را بريدند و به سوى مادرش پرتاب كردند. مادر سر فرزند شهيدش رابرداشت , آن را بوسيد و چنان گريست كه همگان گريه كردند.

ام ذر

ام ذر, هـمـسر قهرمان و دلاور ابوذر غفارى است كه همراه با شوهر مبارزش به اسلام گرويد و به همه بت ها پشت كرد. ابوذر درباره اسلام آوردن خود و همسرش مى گويد: بتى داشتم كه نهم ناميده مى شد. روزى مقدارى شير دوشيدم و در حضور او گذاشتم . همين كه از حال بت و غذايش غافل شدم , سگى از راه رسيد, شير را نوشيد, پاى خود را بلندكرد و بر او بول كرد!

باخود گفتم :اينهم ! فهميدم كه تو را شرافت و ارزشى نيست ! به چشم خود ديدم كه سگى به تو جسارت كرد و تو نتوانستى اورا از خود دور كنى ! هـمـسـرم ام ذر كـه صـداى مـرا شنيده بود, گفت : گناهى بزرگ مرتكب شدى و به خداى خود بى احترامى كردى ! من جريان را براى ام ذر تعريف كردم . با شنيدن ماجرا پاسخ داد: پسر وهب , خدايى براى ما بجوى كه كريم , بخشنده وبزرگ باشد. كسى كه نتواند در برابر خويش از سگى دفاع كند, خدا نيست . و بعد افزود: مردم گمراه بى جهت در برابر سنگ , سجده مى كنند.

ديـد روشـن ام ذر, وى را بـا مـكـتـبـى كـه سراسر وجودش را منور ساخت آشناكرد و از او بانويى تربيت كرد كه همراه با ابوذر غفارى , در همه صحنه هاى مبارزات همسرش بر عليه كفار و مشركين شركت داشت و در تبعيدگاه ربذه همدم و يار دلسوز ابوذر بود. وى , بـه دسـتـيـارى شوى خويش , جسد بى جان پسرش را در آن ريگزار تفته و بى آب و گياه , به اعماق گور نهاد و سپس بر بالين آن صحابى رنجورنشست و با دستان چروكيده اش , عرق مرگ را از پيشانى ابوذر پاك كرد.

پـس از آن در بـيابان ربذه , بدون سرپناه و آب و غذا و در شرايط بسيار نامساعد هوا و در حالى كه بيمار بود, به سر برد. بـالاخـره مـالـك اشتر نخعى كه به اتفاق جمعى از آن نزديكى مى گذشتند, به يارى امذر آمدند و جسد پاك ابوذر را با احترام دفن كردند.

ام سلمه

ام سلمه از زنان بزرگوار و عالى مقام صدر اسلام بود كه پس از شهادت شوهرش , ابوسلمه , همسر رسول گرامى اسلام (ص ) شد. وى , همواره يارى مهربان براى پيامبر(ص ) بود و پس از نبى اكرم (ص ) نيز هميشه به خاندان نبوت , تعلق خاطر داشت و از حريم آنان دفاع مى كرد. ام سـلـمـه هـمـراه با ابوسلمه , با كاروان جعفر طيار(ع ) به حبشه مهاجرت كرد و در آن جا خداوند فرزندى به نام عمر به آنان عطاكرد. عـمـربـن ابـى سلمه از فرزندان نيك ام سلمه بود كه مادرش درجنگ جمل او را به يارى حضرت عـلـى (ع ) فراخواند و طى نامه اى كه همراه او براى اميرالمومنين (ع ) فرستاد, نوشت : اگر جهاد بر زنان واجب بود, من در جهاد شركت مى كردم , اماجهاد را خداوند بر ما واجب نكرده است . از اين رو پسرم را كه چون جانم عزيز مى دارم , فرستادم تا در خدمت شما باشد و با دشمنان خداوند جهادكند54!

ام سليم

ابوطلحه انصارى , از اصحاب بزرگ پيغمبر اسلام (ص ), پسرى داشت به نام ابوعمير كه بسيار مورد علاقه او بود. ابوعمير اتفاقا مريض شد. مـادر مـكرمه اش ام سليم , چون از محبت زياد ابوطلحه نسبت به فرزندش و حال وخيم فرزندش آگـاهـى داشـت , شـوهرش را خدمت پيامبر(ص )فرستاد تا وى در هنگام رحلت ابوعمير در منزل نباشد. پس از رفتن ابوطلحه , بچه از دنيا رفت . ام سليم او را در جامه اى پيچيد و كنار اتاق گذاشت . غذاى مطبوعى نيز تهيه كرد و آماده پذيرايى از شوى خود شد. وقتى ابوطلحه آمد, از حال فرزندش پرسيد و پاسخ شنيد كه خوابيده است . ابوطلحه سوال كرد: غذايى هست ؟م سليم غذا را آورد و با هم شام را صرف كردند و پس از آن , به بستر رفتند. همين كه صبح شد, ام سليم به شوهرش گفت : ابوطلحه ! اگر كسى به تو امانتى بدهد و سپس آن را طلب كند, آيا آن را پس مى دهى يا نه ؟بوطلحه جواب داد: آرى ! پس مى دهم . ام سليم ادامه داد: چند سال قبل شخصى امانتى به ما داد و امروز من آن را به او بازگرداندم . حال بگو بدانم از اين موضوع نگران و ناراحت كه نيستى ؟بوطلحه گفت : چرا نگران باشم ؟

ام سـلـيـم پاسخ داد: پس بدان كه فرزندت امانتى از سوى خداوند بود كه امروز امانت خود را پس گرفت ! ابوطلحه بدون هيچ تغيير حالى گفت : الحمد للّه رب العالمين . وسپس افزود: مـن از تو كه مادر او بودى , به شكيبايى سزاوارترم . بعد از آن غسل كرد, دو ركعت نماز گزارد. سـپـس خـدمـت پـيـغمبر اكرم (ص ) رسيد و مرگ فرزند و عمل ام سليم را به عرض آن بزرگوار رسانيد. رسول خدا(ص ) به او فرمودند: مبارك باد ديشب تو! اتفاقا همان شب ام سليم آبستن شد و بعدها فرزند بسيار صالحى نصيب آنان شد.

نام وى را عبداللّه نهادند. عـبداللّه از بهترين و خالص ترين مردان انصار به شمار مى رفت و از او فرزندان شايسته اى به وجود آمد كه همگى قارى قرآن بودند. اين استقامت و صبر ام سليم برخاسته از معنويت و رابطه او با پروردگار بود. وى كـه بـه همراه همسرش (ابوطلحه ) در نبرد حنين شركت كرده بود ـبا اين كه عبداللّه را حامله بودـ شمشير به كمر بست و خود را آماده نبرد بادشمن كرد. چه چيز غير از معنويت و حركت براى خدا, مى تواند از زنى مثل ام سليم , همسرى نمونه و قهرمانى كم نظير بسازد؟

ابـوطـلـحـه مـى گـويـد: در نـبـرد حنين كه ام سليم را با آن ابهت نظامى ديدم , به پيامبر(ص ) عرض كردم : اى رسول خدا(ص )! اين ام سليم است كه با خود شمشير حمل مى كند. ام سليم نيز رو به پيامبر اكرم (ص ) كرد و گفت : يا رسول اللّه ! به اين منظور شمشير را با خود آورده ام كه اگر دشمن به من نزديك شد, شكم او را پاره كنم ! وى يـكـى از يـاران و محدثين حديث پيامبر(ص ) بود كه حضرت محمد (ص ) درباره اش فرمودند: در عالم خواب مشاهده كردم داخل بهشت شده ام وام سليم , همسر ابوطلحه انصارى , در آن جا حضور دارد.

ام سنان اسلمى

ام سنان اسلمى , يكى از بانوان شجاع , مجاهد, و دوستدار اهل بيت عصمت و طهارت (ع ) بود. هـنـگـامـى كـه رسول گرامى اسلام , حضرت محمدبن عبداللّه ر, عازم نبردگاه خيبر و جنگ با يهوديان بودند, وى به حضور پيامبر(ص ) آمد وعرض كرد: يا رسول اللّه (ص )! دوست دارم همراه شما حركت كنم و در جبهه جنگ به معالجه مجروحين , مداواى بيماران و يارى مجاهدان بپردازم و براى سپاه اسلام آب تهيه كرده , از وسايل آنان محافظت كنم . رسول خدا(ص ) فرمودند:

مانعى ندارد, بانوان ديگرى هم مى آيند. هـمـسـر مـن (ام سـلمه ) هم در جبهه شركت مى كند, تو نيز با وى كه بيشتر اوقات نزد من است , همراه باش . ام سـنـان همراه پيغمبر(ص ) عازم ميدان رزم شد و در راه كمك رسانى به مجروحين و خدمت به مجاهدين بزرگ اسلام , رشادت و شهامت بى نظيرى از خود بروزداد. وى هـمـچـنـيـن در ايـن جـنـگ , در امر تعمير تجهيزات آسيب ديده و اصلاح مشك هاى آب , به پيامبر(ص ) خدمت مى كرد. خـودش مـى گـويـد: مـا زنـان , همراه رسول خدا(ص ), در نمازهاى جمعه و جماعت و نمازهاى عيدفطر و عيد قربان شركت مى كرديم .و ى علاوه بر اين رشادت ها و حضور در ميدان هاى سياسى , اجتماعى و دينى , جزء كسانى است كه از حضرت ختمى مرتبت , محمدبن عبداللّه (ص ),حديث روايت كرده است .

ام عقيل

ام عقيل بانويى باديه نشين بود. روزى دو مهمان بر او وارد شدند. در هـمـيـن اثـنـا به وى خبر دادند پسرش كه در كنار شترهايشان بازى مى كرده , به علت پريدن شترها به روى هم , وحشت كرده و پس از افتادن در چاه ,جان سپرده است . ام عقيل بعد از شنيدن اين موضوع , از راوى خبر مى خواهد تا او را در پذيرايى از مهمانان كمك كند.

از اين رو, گوسفندى به وى مى دهد تا آن را ذبح كند. سپس از گوشت گوسفند غذايى درست مى كند و نزد ميهمانان مى برد. ميهمان ها از جريان آگاه شده , از صبر و استقامت آن زن تعجب مى كنند. پـس از پـذيـرايـى مـيهمانان , ام عقيل از فردى درخواست مى كند تا برايش قرآن بخواند و به وى مى گويد: آياتى براى من بخوان تا در پرتو آن ,خاطرآزرده ام تسكين يابد. و او قـرائت مى كند: وبشر الصابرين* الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا للّه وانا اليه راجعون* اولئك عليهم صلوات من ربهم ورحمه واولئك همالمهت دون . و بشارت ده به استقامت كنندگان

آنـهـا كـه هـرگـاه مـصـيـبـتى به ايشان مى رسد, مى گويند, ما از آن خدا هستيم , و به سوى او بازمى گرديم ! اينها, كسانى هستند كه الطاف و رحمت خدا شامل حالشان شده و آنها هدايت يافتگان هستند! پـس از تـلاوت آيـات قـرآن , ام عقيل به نماز مى ايستد و بعد از خواندن چند ركعت نماز, دست به سوى آسمان بلند مى كند و مى گويد: خداوندا! من به فرمانت عمل كردم , تو هم به آن وعده اى كه به صابران داده اى , وفاكن . و سـپـس مى افزايد: اگر قرار بود كسى براى ديگران باقى بماند, رسول خدا(ص ) براى امتش باقى مى ماند.

ام فروه

ام فـروه , دخـتـر قـاسـم بن محمدبن ابى بكر, همسر امام محمد باقر(ع ) و مادر گرامى امام جعفر صادق (ع ) است . وى از نـظر عرفان , تقوا و ارزش هاى متعالى اخلاقى , مقام بالايى داشت و از تمام بانوان عصر خود, پرهيزكارتر بود. چـنـانچه امام صادق (ع ) درباره ايشان مى فرمايد: كانت امى ممن آمنت وايقنت واحسنت , مادرم , بانويى باايمان , پاك و پرهيزكار بود و درستى ونيكوكارى شيوه او بود. به خاطر همان خصلت هاى نيكو بود كه مردم , امام صادق (ع ) را ابنالمكرمه (پسر مادر ارجمند) ياد مى كردند.

كـلـيـنـى , از عـبدالاعلى روايت كرده است : من ام فروه را در طواف خانه خدا, در حالى كه چادر ساده اى به تن پيچيده بود, مشاهده كردم . وى در حال طواف , كنار حجرالاسود آمد وبادست چپ آن را لمس كرد. يكى از حاضران , رفتار ام فروه را مغاير با سنت و احكام طواف تشخيص داد و به او اعتراض كرد. ام فـروه كـه از لـحـن اعـتـراض آمـيز آن مرد, فهميده بود وى از پيروان اهل بيت (ع ) نيست , به او پاسخ داد: ما از علم و دانش تو بى نياز هستيم !

ام موسى لخيمه

ام موسى , همسر نصير لخمى , مادر موسى (فاتح مشهور اندلس ) و يكى از زنان قهرمان تاريخ اسلام است . وى همراه با شوهرش در جنگ يرموك شركت كرد و فردى به نام علج را از پاى درآورد و تجهيزات وى را به غنيمت گرفت . وقـتـى عـبـدالعزيز, فرزند مروان , ماجراى كشتن علج را از وى پرسيد, در پاسخ گفت : به همراه جمعى از زنان به جنگ رفتيم . ناگهان رزمندگان اسلام با دشمن درگير شدند. در اين هنگام فردى به نام علج را ديدم كه سرباز مسلمانى را به شهادت رسانيد. بامشاهده اين صحنه , عمود خيمه را برداشته , خود را به او رساندم و با حركتى سريع , عمود آهنين را بر فرقش كوبيده , سرش را شكافتم .

ام وهب

ام وهب , دختر نمربن قاسط و همسر عبداللّه بن عمير كلبى است . وى , وقـتـى از حضور امام حسين (ع ) در كربلا آگاه شد, به اتفاق شوهرش , شبانه به كربلا آمد و به حضرت ابى عبداللّه (ع ) پيوست . روز عـاشورا, همسرش (عبداللّه ) به سوى دشمن حمله كرد و به رجزخوانى پرداخت و گفت : اگر مرا نمى شناسيد, من عبداللّه بن عمير كلبى و ازطايفه عليم هستم . من مرد غيور و متعصبى هستم و به هنگام گرفتارى , تن به فرومايگى نمى دهم . اى اموهب !

من پيشاپيش تو مى جنگم و با نيزه و ضربات خود, آنان را از پاى درمى آورم . ام وهـب بـا شنيدن سخنان همسرش , عمود خيمه را برداشت و خود را به عبداللّه رساند و گفت : پدر و مادرم به فدايت ! در راه حمايت از ذريه پيغمبر(ص ) جنگ و فداكارى كن . و بدين وسيله او را به كارزار و نبرد تشويق كرد. شـوهـرش عـبـداللّه به نزد او آمد تا او را به طرف زنان بازگرداند, ام وهب به لباس هاى همسرش چنگ زد و گفت : تو را رها نمى كنم تا اين كه در كنار توبميرم ! حضرت سيدالشهدا(ع ) او را فراخواندند و فرمودند: خدا به شما پاداش خير دهد. به سوى زنان بازگرد و با آنان باش , زيرا جنگ وظيفه زنان نيست .

ام وهب دستور امام را اطاعت كرد و به سوى خيمه ها بازگشت . پس از اين كه عبداللّه بن عمير كلبى به شهادت رسيد, ام وهب به بالين وى آمد, گردوغبار و خون را از صورتش پاك كرد و گفت بهشت بر تو گواراباد. در اين جا بود كه شمر به غلام خود رستم گفت : عمودى بر سرش فرودآور و او را بكش ! رستم نيز چنان ضربه اى به او زد كه سرش شكافت و به همسر شهيدش پيوست . ام وهب , نخستين زنى بود كه در كربلا شهيد شد. وى همچنين در كربلا به فرزندش وهب گفت : پسرم ! دختر پيامبر(ص ) را درياب ! و او را يارى كن . وهب اطاعت كرد و به ميدان رفت . حمله اى كرد و مدتى جنگيد و برگشت .

از مادرش پرسيد: مادر! آيا از من راضى شدى ؟ادرش گفت : به هنگامى از تو راضى مى شوم كه در راه امام حسين (ع ) و براى اسلام كشته شوى و در خون خود دست وپا بزنى . همسر وهب كه نوعروس بود, گفت : كجا مى روى ؟را به كه مى سپارى ؟و را به خدا ما را به فراق و غم خود مبتلانكن . مادرش جلو آمد و گفت : پسرم ! مبادا حرف زنت را بشنوى . امروز روز امتحان تو است , اگر امروز خود را فداى حسين نكنى , شيرم را بر تو حلال نخواهم كرد. ديگربار وهب به ميدان رفت و به نبرد ادامه داد تا شهيد شد. عمرسعد دستورداد سر وهب را بريدند و به سوى ام وهب پرتاب كردند. مادر وهب , سر جوانش را بغل گرفت و به سينه چسبانيد. سپس آن را بوسيد و گفت : آفرين پسرم ! الان از تو راضى شدم و شيرم را بر تو حلال كردم . بعد از آن سر فرزندش را به سوى دشمن پرتاب كرد و فريادزد: ما چيزى را كه در راه خدا داده ايم , پس نمى گيريم .

ام الفارسيه

سلمان فارسى , شهر به شهر به دنبال كشف حقيقت بود. اوصـاف نـبـى گـرامـى اسلام , حضرت محمدبن عبداللّه ر, را شنيده بود و مى رفت تا پيامبر را در مدينه بيابد. وقـتـى كـه كـوچه هاى مدينه را زير پا مى گذاشت و از هركس آدرس منزل محمدبن عبداللّه ر را مى پرسيد, به زنى فارسى زبان برخورد كرد. در شهر غريب , يافتن هم زبان مبارك بود. سلمان رو به او كرد و پرسيد: تو اهل كجا هستى ؟اهل ايران ! ـكجاى ايران ؟اصفهان . ـمن هم اصفهانى هستم , نامت چيست ؟

ـنام من امه است كه در اين جا به امه الفارسيه معروف هستم . ـيا تو آن محمد را كه ادعاى پيامبرى مى كند, مى شناسى ؟ـبلى ! من به او ايمان آورده ام و وى را پيامبر خداوند مى دانم . سـلـمـان , شـايـد گمانش اين بود كه وى نخستين ايرانى است كه اسلام و پيامبرش را شناخته و مى خواهد به او بگرود, اما فهميد كه امه , قبل از او به حق گرايش پيدا كرده است . ايمان امه , سلمان را خرسند كرد و به او گفت : ممكن است مرا به نزد محمد ببرى ؟امه گفت : حتما! چرا نبرم ؟امه الفارسيه , سلمان را به منزل پيامبر(ص ) برد. مـعـنـويـت و نـورانيت رسول گرامى اسلام (ص ) قلب سلمان فارسى را منورساخت و وى به حق گرويد.

ام هانى

ام هـانـى (فـاخـتـه ), دخـتـر ابـوطـالـب , خـواهر على بن ابيطالب (ع ) و همسر هبيره بن ابى وهب مخزومى بود. وى در سال هشتم هجرت (سال فتح مكه ) به اسلام گرويد. درهـمـان روزها, همسرش از مكه فراركرد و به نجران رفت و در همان جا در حالى كه مشرك بود, فوت نمود.

پـس از اين حادثه , پيامبر گرامى اسلام (ص ) از ام هانى خواستگارى كردند, اما وى پاسخ داد, من از زمـان جـاهـليت تو را بسيار دوست مى داشتم ,حال كه روزگار اسلام فرا رسيده است , چگونه تو را دوست نداشته باشم ؟ـو از چشم و گوش هم نزدمن عزيزترى , ولى حق شوهر بزرگ است و من بيم دارم كه از انجام آن ناتوان باشم . اگـر بـه فـرزنـدان بـرسـم , حـق شـوهـر را ضـايـع كرده ام و اگر به شوهر برسم , حق فرزندانم ضايع مى شود!

رسـول خدا(ص ) هم وقتى اين استدلال منطقى و خردمندانه را از ام هانى شنيدند, فرمودند: زنان قريش بهترين زنان اند, نسبت به فرزندان خرد سال مهربان و نسبت به همسران خود وظيفه شناس هستند. پـيـامـبـر بـزرگوار اسلام (ص ),طى روايتى , ام هانى را به عنوان بانوى ممتاز و برتر, مورد ستايش قرارداده اند و فرموده اند: آيامى خواهيد, بهترين افراد را,از نظر عمو و عمه به شما معرفى كنم ؟قـتـى حـاضـريـن پاسخ مثبت دادند, رسول خدا(ص ) فرمودند: آنان حسن و حسين هستند , زيرا عموى آن ها, جعفر طيار و عمه آنان ام هانى , دخترابوطالب است كه جايگاه او در بهشت مى باشد. از خـانه ام هانى بود كه در شب هفدهم ماه رمضان ـهيجده ماه پيش از هجرت ـ واقعه اسراء و عروج پيامبر(ص ) به آسمان و سير شبانه آن حضرت ازمسجدالحرام به مسجدالاقصى , اتفاق افتاد.

ام هانى در سال فتح مكه , دو نفر از خويشان شوهرش را كه ازدست فاتحان گريخته بودند, در خانه خـود جـاى داد و آن گـاه كـه حـضرت على (ع ) برادروى , براى دستگيرى و كشتن آن دو به خانه ام هانى مى رفت , وى از اين كار جلوگيرى كرد! بـنـابـه نقل ابن ابى الحديد, ام هانى روى آنها چادركشيد و هرطوربود شمشير را از دست على (ع ) بيرون آورد. وقـتـى عـلـى (ع ) جـريان را با لبخند, از ام هانى , در حضور رسول خدا(ص ) استماع مى كرد, پيامبر گـرامـى اسـلام (ص ) فرمودند:اگر همه مردم هم , فرزندابوطالب بودند, همه آن ها افراد دلاور و شجاعى بودند. ام هانى همچنين از راويان حديث پيامبر(ص ) است و 46 حديث از رسول اكرم (ص ) نقل كرده است . وى تا بعد از شهادت حضرت على (ع ) و تا هنگام خروج امام حسين (ع ) از مدينه , در سال 60هجرى , در قيد حيات بوده است 80,ولى از تاريخ وفات و محل دفن وى اطلاع دقيقى در دست نيست .

اميمه

اميمه , دختر قيس بن ابى صلت غفارى است . وى از مـحـدثـان بـود و روايـات زيـادى از رسـول گـرامى اسلام حضرت محمدبن عبداللّه ر نقل كرده است . تعدادى از تابعين , شاگردان اميمه هستند كه به واسطه او, حديث را از پيامبر(ص ) شنيده اند. وى هـمچنين به رزمندگان اسلام عشق مى ورزيد و با حضورجنگ هاى صدراسلام , براى مداواى مـجـروحـيـن و تخليه شهدا تلاش فراوان مى كرد وعلاوه بر آن , عهده دار وظايف تبليغاتى و ايجاد عشق و شور در رزمنده ها, از راه ايراد خطابه و شعربود.

روزى امـيـمـه , بـه همراه عده اى از زنان بنى غفار, به حضور پيغمبراكرم (ص ) رسيد و عرض كرد: اجازه بفرماييد كه ما در تخليه مجروحين و دفن شهداهمكارى كنيم . پيامبرگرامى اسلام (ص ) به آنان اجازه حضور در جنگ و فعاليت در اين امور را دادند و آنان نيز در جنگ خيبر حضوريافتند. در ميدان نبرد, اميمه , معلمه و رهبر گروه زنان بود

ايشاع

ايشاع , همسر حضرت زكريا, مادر حضرت يحيى و خاله حضرت مريم است . وى , زنى صالح , نجيب , صابر, خاشع و خداترس بود. ايشان 98 سال سن داشت كه همسرش زكريا, رو به درگاه خداوند كرد و گفت :پروردگارا! اسـتـخـوانـم سـست شده و شعله پيرى تمام سرم را فراگرفته است ب و من از بستگانم بعد از خود بيمناكم و همسرم نازااست , تو به قدرتت جانشينى به من ببخش كه وارث من و آل يعقوب باشد. خـداونـد نـيز دعايش را مستجاب كرد و ايشاع را براى آوردن فرزند, اصلاح كرد و يحيى را به آنان بخشيد و علت اين كار را اين گونه بيان فرمود:انهم كانوا يسارعون فيالخيرات و يدعوننا رغبا و رهبا و كـانـوا لـنـا خاشعين83 ,چرا كه اين خانواده در نيكى ها و كارهاى خير, سرعت مى گرفتند و به خاطرعشق (به رحمت ) و ترس (از عذاب ) ما را مى خواندند و براى ما خاشع بودند. زكـريـا و ايـشـاع , هـرگـز گـرفـتار غفلت ها و غرورهايى كه هنگام وصول به نعمت , دامن افراد كم ظرفيت و ضعيف الايمان را مى گيرد, نمى شدند.

در هـمـه حـال نـيـازمـندان را فراموش نمى كردند, در حال نياز و بى نيازى , فقر و غنا, بيمارى و سـلامـت , همواره متوجه خدا بودند و همين باعث شد كه ايشاع در سن98 سالگى حامله شود و در شكم خود فرزندى را پرورش دهد كه قبل از تولد با مادر سخن بگويد و آن گاه كه حضرت مريم بر ايـشـاع وارد مـى شـود, فرزند در رحم سجده كند و پس از تولد نيز مورد لطف خداى مهربان قرار گيرد و به وى مقام نبوت داده شود. هـمـين براى ايشاع بس كه هم همسر پيامبر(زكريا) بود و هم در دامان پاك او فرزندى زاهد به نام يـحـيـى پرورش يافت كه برنامه هاى الهى زكريا راتعقيب كرد و كارهاى تبليغى پدرش را به اتمام رساند.

بانوى متقى

در صـدر اسـلام هـرگـاه كـه پيامبر(ص ) مى خواستند به جنگ بروند, عده اى را براى سرپرستى خانواده ها در مدينه منصوب مى كردند. يكى از جوانان مدينه , جزء كسانى بود كه پيغمبر وى را مامور رسيدگى به خانواده مجاهدان كرد. وى در يكى از روزها كه به خانه رزمندگان سركشى مى كرد, به خانه دوستش رسيد و درب خانه را كوبيد. همسر دوستش به پشت درب آمد, جوان به وى گفت : چه لازم دارى تا برايت بگيرم ؟زن در را باز كرد و جوان كه شيطان او را وسوسه و شهوت بر او غلبه كرده بود, به داخل منزل رفت و دست خود را روى سينه زن گذاشت ! ناگهان زن مانند كسى كه مار توى سينه اش آمده باشد, فريادزد:آتش ! آتش ! چه كار مى كنى ؟

فـريـاد زن , مثل جرقه اى كه به يك انبار بنزين برسد, جوان را آتش زد و در حالى كه سخت بر خود مى لرزيد و فرياد مى زد: آتش ! آتش ! از منزل آن بانوى متقى بيرون آمد و راهى بيابان شد. به پيامبر اكرم (ص ) خبر دادند كه آن جوان گناهى كرده و در بيابان فريادش بلند است ! به رسول خدا (ص ) خطاب شد كه وى را آمرزيديم , او را از بيابان بياوريد! وقتى كه جوان وارد مسجد شد, پيامبر(ص ) مشغول نماز بودند. او نـيـز هـمـراه پـيامبر(ص ) نماز خواند و بعد از نماز, از خجالت نمى دانست كه چگونه به صورت رسول خدا(ص ) نگاه كند! پس از نماز, پيامبر به منبر رفتند. او سرش پايين بود. پـيـامـبر(ص ) شروع به تلاوت سوره تكاثركردند:

الهيهكم التكاثر* حتى زرتم المقهابر* كلا سوف تعلمون* ثم كلا سوف تعلمون* كلا لو تعلمون علماليقين* . لترونالجحيم* ثم لترونها عيناليقين* ثم لتسئلن يومئذ عنالنعيم . تـفـاخـر و تـكاثر شما را به خود مشغول داشته و از خدا غافل كرده است , تا آنجا كه به زيارت قبرها رفتيد و قبور مردگان خود را برشمرديد! چنين نيست كه شما خيال مى كنيد, به زودى خواهيد دانست . باز چنان نيست كه شما مى پنداريد, به زودى خواهيد دانست . چنان نيست كه شما خيال مى كنيد, اگر شما علم اليقين داشتيد به سراغ اين موهومات و تفاخرها نمى رفتيد! شما قطعا جهنم را خواهيدديد! پس با ورود در آن , آن را به عين اليقين مشاهده خواهيدكرد. سپس در آن روز, همه شما از نعمت هايى كه داشته ايد سوال خواهيد شد. هـمـان طـور كـه پـيغمبر(ص ) مشغول تلاوت قرآن بودند, جوان بر زمين افتادمردم بالاى سرش رفتند, ولى ديدند كه وى جان داده و از دنيا رفته است !

بكهاره هلاليه

بكاره هلاليه , از بانوان شجاع و قهرمانى است كه شهامت و سخنورى او زبانزد همگان بوده است . ايـن شـيـر زن بـى بـاك , در جنگ صفين به جانبدارى از حضرت اميرالمومنين على (ع ) و بر ضد مـعـاويه بن ابوسفيان , خطبه هاى آتشينى ايراد مى كرد ومردم را قهرمانانه به جهاد و استقامت در نبرد عليه كفار دعوت مى كرد و با شمشير زبان , دل هاى دشمنان زبون را به لرزه مى انداخت . پس از شهادت حضرت على (ع ) , روزى گذربكاره به دربار معاويه افتاد, به داخل رفته , سلام كرد.

معاويه پاسخ او را به گرمى گفت و به وى اجازه نشستن داد. عـمروعاص , مروان بن حكم , سعيد و ديگران كه پيروان معاويه بودند, با ديدن بكاره هلاليه , به ياد شكست سخت خود در جنگ صفين افتادند, لذاوقت را مناسب ديدند كه با يادآورى اقدامات بكاره در جنگ صفين , معاويه را تحريك كنند. ابتدا مروان رو به معاويه كرد و گفت : مى دانى اين زن كيست ؟و همان كسى است كه در جنگ صفين مى گفت : اى زيد! شمشير خود را از زير خاك بيرون بكش و عليه دشمن سركش نبردكن !

عـمـروعـاص گـفت : اين همان كسى است كه مى گفت : اى پسر هند منحرف شده اى و عمرو و سعيد , تو را به گمراهى كشانيدند. سـعيد گفت : اين زن , همان است كه در جنگ صفين , اشعار شورانگيز مى خواند و مى گفت : اى كاش بميرم و كسى از بنى اميه را بر بالاى منبر نبينم كه آل پيامبر(ص ) را مورد سرزنش قرار دهد.

در اين هنگام سكوتى بر مجلس حكم فرما شد. بكاره كه ديگر بسيار پير و ناتوان شده و بر عصايى تكيه كرده بود, گفت : اى معاويه ! سگهايت مرا دوره كرده اند و هر يك به نوبت پارس كردند. به خدا سوگند! فـرد مـورد نـظـر آنـان مـن بـودم و گـفـتار حق را هرگز تكذيب نمى كنم و حال , هر كارى كه مى خواهى بكن , زيرا پس از شهادت مولى اميرالمومنين (ع )زندگى ديگر هيچ ارزشى ندارد.

بنت الهدى

شهيده بنت الهدى صدر,فرزند علامه سيد حيدر صدر و خواهر شهيد آيت اللّه سيدمحمد باقر صدر است . وى تـحصيلات خود را در زمينه ادبيات , اصول فقه و علم حديث , در نجف اشرف و نزد برادرانش , سـيـد اسـمـاعيل و سيد محمد باقر, فراگرفت و با مطالعه در مباحث فقهى , اخلاقى و تفسير, به درجه اجتهاد نائل آمد. بـنـت الهدى با سلاح علم و قلم , براى هدايت زنان عراق تلاش جديدى آغاز كرد و پرچمدار حركت اسلامى بانوان در عراق شد. وى هـمـچـنـيـن با تحت نظر گرفتن مدارس مختلف در شهرهاى كاظمين و بغداد, در تربيت دختران مسلمان , نقش بسزايى داشت . يـكـى از خواهران مجاهد عراقى مى گويد:

بنت الهدى , آگاهى را در ميان زنان بالا برد, حجاب را رواج داد و باعث شد تا ديدگاه هاى جامعه درباره زن و ديدگاه هاى زنان درباره اسلام تغيير كند. در مـاه رجـب سـال 1399 هـجـرى قمرى , كه شهيد آيت اللّه صدر توسط رژيم عراق دستگير شد, بـنـت الـهـدى , بـا سـخنان پرشور و حماسى خود,مردم را به قيام فراخواند و باعث شروع حركتى انقلابى در عراق شد. حـركـت قـدرتـمـندانه بنت الهدى , برادر را از زندان آزاد كرد, ولى طولى نكشيد كه ديگر بار در بـيـسـتـم جمادى الاولى سال 1400 هجرى قمرى ,بنت الهدى و برادرش , آيت اللّه سيد محمد باقر صـدر, تـوسـط عـمـال رژيـم عـفـلـقى و خونخوار عراق دستگير شدند و دژخيمان بعثى , آنها را باشديدترين شكنجه ها, تهديدكردند. ارعاب مزدوران , در وجود بنت الهدى اثرى نگذاشت . او همچنان راست قامت در برابر آنان ايستادگى مى كرد. رژيـم از صـبـر بـنـت الـهـدى عـصـبـانى شد و وى را در روز 23 جمادى الاولى ـ سه روز پس از دستگيرى ـبه شهادت رساند.

بونا

نمرود به وسيله آزر كه منجم مخصوص وى بود, اطلاع پيداكرد كه درآينده كودكى متولد مى شود و بعدها نمرود را به هلاكت مى رساند. ازاين رو تعداد زيادى از نوكران خود را مامور كشتن كودكان تازه به دنيا آمده كرد.

در چـنـيـن بـحـرانـى ,بونا, مادر فداكار حضرت ابراهيم خليل (ع ) باتلاشى بى نظير خود را دور از جاسوسان نمرود نگهداشت . هـنـگام زايمان نيز به بهانه قاعدگى ـدر آن زمان رسم بود زنان قاعده از شهر بيرون مى رفتندـاز شـهـر خـارج شد و كنار كوهى در بيابان , غارى پيدا كرد, به ميان غار رفت و در همان جا فرزندش ابراهيم متولدشد. ايـن مادر خستگى ناپذير, تا سيزده سال و دور از چشم جاسوسان , گاهى در نيمه هاى شب و گاه صبح زود, خود را به غار مى رساند و با فرزندصالحش ديدار مى كرد. امدادهاى غيبى به كمك بونا مى شتافتند و يارى خداوند كه برخاسته از معنويت بونا بود, فرزندش را حفظ مى كرد, تا اين كه ابراهيم سيزده ساله شدو با ترتيب خاصى وارد شهر شد. كم كم مبارزه فرزند صالح بونا با بت پرستان آغازشد و روزبه روز بر اوج مبارزات ابراهيم افزوده شد.

تحفه

يكى از تجار بغداد, كنيزى به نام تحفه به بيست هزار درهم خريده بود. وى در خوانندگى و نوازندگى , شهره عصر خود بود و از زيبايى كم نظيرى بهره داشت . تـاجـر, شـيفته زيبايى و مجذوب ترانه هاى شورانگيز او بود و حاضر نمى شد به هيچ قيمتى , حتى بالاتر از قيمت معمول , او را بفروشد. روزى تحفه مانند هميشه , تار مى نواخت و همراه با آن , ترانه اى مى خواند, اما ترانه , مفهومى جديد داشت :

و حقك لا نقصت الدهر عهدا , و لا كدرت بعد الصفو ودا.
ملات جوانحى و القب وجدا , فكيف الذ و اسلو واهدا.
فيهامن ليس لى مولى سواه , اراك تركتنى فى الناس عبدا.

به حق تو سوگند, روزگار سپرى شد و محبت خالص من تار نشد و آلودگى پيدانكرد. دل من و تمام اعضا و جوارحم , از عشق لبريز است . چگونه احساس خوشى و آرامى كنم و دمى بيارامم ؟اى كسى كه جز تو آقا و سرورى ندارم , چگونه مرا در ميان مردم گرفتار قيد بردگى كرده اى ؟سپس تار را محكم بر زمين كوبيد و آن را شكست . سپس برخاست و مشغول گريه و زارى شد. تاجر وى را متهم به عشق كاذب ديگرى كرد, ولى هرگز براى او معشوقى نيافت .

روز به روز حال كنيز بدتر مى شد و شب و روز اشك مى ريخت . تاجر كه در كار تحفه مانده بود, چاره اى نديد جز اين كه علت را از خودش بپرسد. تـحـفـه در پـاسـخ تاجر گفت : حق از اعماق قلبم , مرا به سوى خود فرا خواند و زبان به نصيحتم نـشـسـت , بعد از آن كه از خداوند دور شده بودم ,پروردگارم مرا به خويشتن نزديك و بنده خاص خود كرد. من نيز با تمام وجود دعوتش را اجابت كردم و اينك از گذشته پشيمانم و در پناه عشق او آرامم .

جميله

جميله , فرزند عبداللّه , دخترى مسلمان و با ايمان بود. وى در خانواده اى كه از مخالفان اسلام بودند, زندگى مى كرد. حنظله , فرزند ابوعامر, كه خانواده او نيز مخالف قرآن و اسلام بودند, به خواستگارى جميله آمد و بنا شد مراسم عروسى آنها برپا شود. حنظله , جوانى مسلمان و متقى بود و چون شنيد در شب عروسى آنان , پيامبر گرامى اسلام (ص ) بـه هـمراه عده اى از مسلمانان , از شهر خارج مى شوند تا در جنگ احد شركت كنند, خدمت رسول خـدار رسـيـد و گـفـت :

امـشب , شب عروسى من است و عده اى هم براى مراسم عروسى دعوت شده اند, اگر اجازه مى فرماييد من فردا صبح زود خود را به شما برسانم ؟حضرت محمد (ص ) فرمودند:مانعى ندارد. تو امشب را بمان و صبح زود خودت را به جبهه برسان ! در هـمان شب , جميله در خواب ديد كه درهاى آسمان باز شد و حنظله به آسمان رفت , لذا يقين پيداكرد كه شوهرش شهيد مى شود. صبح زود, عروس و داماد از خواب بيدار شدند. حنظله قبل از آن كه غسل جنابت كند, لباس جنگ خود را پوشيد, اسلحه اش را برداشت و خواست با همسرش خداحافظى كند كه جميله از وى درخواست كرد تا كمى صبر كند. حنظله به خواسته او پاسخ مثبت داد. جـمـيله چند نفر از همسايگان را صدا زد و گفت :

شما شاهد باشيد كه حنظله همسر من است و اگر خداوند فرزندى به من عنايت فرمود, ازاوست ! حنظله در حضور گواهان , سخن جميله را تصديق كرد و به سوى ميدان شتافت . وقتى كه به جبهه رسيد, حمله شروع شده بود, بى درنگ شمشير را از غلاف بيرون كشيد و نبردى سنگين بر عليه ابوسفيان آغاز كرد و در همان لحظات , با نيزه كافرى به زمين افتاد و شربت شيرين شهادت نوشيد. پيامبر اسلام (ص ) بر بالين او حاضر شده , برايش اشك ريختندو فرمودند: مى بينم كه فرشتگان , با آب هاى بهشتى كه در ظرف هاى طلايى است ,حنظله را غسل مى دهند! جنگ احد به پايان رسيد و مسلمانان به مدينه بازگشتند, ولى جميله , تنها و غريب مانده بود. همه فاميل او را سرزنش مى كردند! امـا ايـمـان جـمـيله , او را چون كوه ثابت قدم كرده بود و جميله دلاورانه در برابر فاميل مقاومت مى كرد.

پـس از مدتى , خداوند به جميله فرزندى داد كه نام او را عبداللّه گذاشت و در تربيت وى زحمت زيادى كشيد, تا اين كه عبداللّه بزرگ شد و ازقاريان قرآن گرديد. پـس از شـهـادت امـام حـسـيـن (ع ) و مـاجراى حره , كه يزيد لشكرى براى سركوبى مردم مدينه فـرسـتـاده بـود, عـبداللّه پرچم نبرد با يزيد را به دست گرفت و دستورداد شهر را سنگربندى و با اسلحه از مدينه پاسدارى كنند. در ايـن نـبـرد خـونين , عبداللّه و هشت فرزند قهرمان وى به شهادت رسيدند و بدينسان جميله , لياقت مادر شهيدشدن را نيز يافت و افتخارى برافتخارات ديروزش افزون شد.

حبابه

حبابه , دختر جعفر, از قبيله بنى اسد است . او نخستين امام خود, حضرت على (ع ) را درك كرد و تا زمان امام هشتم (ع ), در اين جهان زندگى مى كرد و راوى حديث از هشت تن از امامان معصوم بود. وى از طرف اميرمومنان , على (ع ), ماموريتى پرارزش پيدا كرد.

آن امام همام قطعه سنگى به دست او سپرد كه نقش انگشترى مباركش بر آن نقش بسته بود. مـاموريت حبابه اين بود كه اين سنگ را نگهدارى كرده , خدمت يكايك امامان (ع ) شرفياب شود و از آنـهـا بـخواهد تا انگشترى خود را بر آن بزنند وهمچون نياكان بزرگوار خود, سنگ را به نقش انگشترى خويش مزين سازند. اين سند اثبات امامت ائمه (ع ) بود كه حبابه مامور آن شد. شايد براى همين ماموريت بود كه بارها ضعف بيمارى و پيرى بر او چيره مى شد, ولى با دعاى ائمه (ع ), ديگربار شفا مى گرفت و جوان تر مى شد.

در زمـان حضرت امام حسين (ع ), نقطه هاى پيسى بدنش را پوشانده بود, آن حضرت دست خود را بـه وسيله پارچه اى روى آن موضع گذاشتند,دعايى خواندند و سپس دست خود را برداشتند, در حالى كه از آن بيمارى اثرى نبود. در زمان امام زين العابدين (ع ), 113 سال از عمرش مى گذشت و ضعف پيرى او را ناتوان كرده بود.

امام (ع ) برايش دعا كردند و حبابه , سلامت ازدست رفته خود را بازيافت . سومين بار نيز به بركت دعاى حضرت امام جعفر صادق (ع ) شفايافت تا بتواند ماموريتش را به پايان برد و نيز با عبادت هاى خالصانه اش , الگويى براى جامعه زنان باشد. ايـن بـانـوى ارزشمند, سيمايى نورانى داشت كه گواهى بر قلب پاك و كرنش هاى عارفانه اش در پيشگاه پروردگار بود و بر اثر سجده هاى طولانى ,پيشانيش پينه بسته بود. وقتى كه حبابه از دنيا رفت , 235 سال سن داشت . امام هشتم (ع ) او را با پيراهن خود كفن نمودند و با دست مبارك خويش وى را به خاك سپردند.