زنان نمونه

علي شيرازي

- ۴ -


زن عارفه

زنى عارفه , واپسين لحظات زندگى را مى گذراند. عارفان , پيرامون وى حلقه زده بودند تا براى آخرين بار وى را ببينند و از نظراتش استفاده كنند. يكى از آنان گفت : ما كسى را عارف نمى دانيم , مگر اين كه بر نعمت ها شكر كند. ديگرى گفت : ما عارف را عارف نمى شماريم , مگر اين كه در هنگام بلا شكرگزار باشد. آن زن عـارفه نيز پيش از مرگ , جمله هاى زيبا و متين بر زبان راند: عارف را عارف نمى دانم , مگر اين كه در جهان هستى , به غير از خوبى چيزى نبيند.

زنيره

زنيره , زنى از طايفه بنى مخزوم و اهل روم بود. در آغاز ظهور اسلام , به حضرت محمد (ص ) ايمان آورد و مسلمان شد. از ايـن رو مـشـركـان , بـخصوص ابوجهل , وى را شكنجه و آزار مى دادند تا دست از پيامبر(ص ) و پـرسـتـش پـروردگـار جـهـانيان بردارد, ولى او با كمال استقامت , راه خود را ادامه داده , تسليم مـشـركـان نـمـى گـردد و مى گويد: به راستى محمد (ص ) پيغمبر خداست و به اين دليل , من به او ايمان آورده ام . خـداى او, خـداى آسمان ها و زمين است , بر همه چيز تواناست و همه چيز را مى داند, ولى خدايان شما, ساخته دست خود شمايند, بر كارى هم توانايى ندارند و چيزى نمى دانند.

ابـوجـهل در برابر منطق صحيح و محكم اين زن درمانده شده , چاره اى جز شكنجه نمى يابد و آن قدر اين زن باايمان را شكنجه مى دهد تا از او دوچشم نابينا مى شود. پس از آن , كفار شايعه مى كنند كه دو بت لات و عزى , به چشم هاى زنيره آسيب رسانده اند و او در پـاسـخ آنـان چـنـيـن مـى گـويد: بت ها كه چيزى نمى دانند و آن قدر نادانند كه نمى فهمند چه نابخردانى آنها را ستايش مى كنند, پس چگونه مى توانند مرا بيازارند ؟ ن كار با دستى ديگر انجام شده و بدانيد كه خدا به بازگرداندن چشم من تواناست . درسـتى گفتار اين بانوى بزرگوار پس از مدتى آشكار شد و خداوند چشمان زنيره را شفا داد, اما كافران شكست خورده با تمسخر مى گفتند:اگراسلام حق بود, فردى مثل زنيره به قبول آن از ما پيشى نمى گرفت ! . خداوند بزرگ و مهربان در رد اين ياوه سرايى هاى كفار و مشركان , آيه يازدهم سوره احقاف را فرو فـرسـتـاد: وقال الذين كفروا للذين آمنوا لو كان خيراما سبقونا اليه واذ لم يهتدوا به فسيقولون هذا افـك قـديـم كـافران درباره مومنان چنين گفتند:

اگر (اسلام ) چيز خوبى بود, هرگز آنها بر ما پيشى نمى گرفتند ! و چون خودشان به وسيله آن هدايت نشدند, مى گويند: اين يك دروغ قديمى است !

زهرا

زهرا دخترى 9 ساله و يتيم بود كه وظيفه امرار معاش خانواده را نيز برعهده داشت . دلـش بـراى رزمـندگان عرصه نبرد عليه كفار بعثى مى تپيد و عشق به اسلام , قرآن و ولايت در وجـودش شعله مى كشيد, از اين رو, سعى كرد تا با كارو تلاش شبانه روزى و روزه گرفتن , علاوه بر امرار معاش خانواده , هديه اى نيز به جبهه بفرستد. وى در نـامـه اى كـه هـمـراه هديه اش به رزمندگان اسلام مى فرستد, مى آورد: بسم ا للّه الرحمن الرحيم باسلام به امام زمان (ع ) و درود به امام خمينى ,سلام به رزمندگان اسلام . اسم من زهرا مى باشد.

اين هديه را كه نان خشك و بادام است , براى شما فرستادم . پدرم مى خواست به جبهه بيايد, ولى او با موتور زير ماشين رفت و كشته شد. من 9 سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف ديگر را قالى بافى مى روم . مادرم كار مى كند. ما 5 نفر هستيم . پدرم مرد و بايد كار كنيم . و من 92 روز كار كردم تا براى شما رزمندگان توانستم نان بفرستم !

از خدا مى خواهم كه اين هديه را از يك يتيم قبول كنيد و پس ندهيد و مرا كربلا ببريد. آخر من و مادرم خيلى روزه مى گيريم تا خرجى داشته باشيم . مادرم , خودم , احمد, بتول و تقى برادر كوچك من , سلام مى رسانيم . خدانگهدار شما پاسداران اسلام باشد. 8/11/62 ـ زهـرا ايـن نـامـه , نـشان از روح بلند زهرا دارد كه براى حفظ اسلام ناب مى كوشد و در خاطره اش , پاسدارى از قرآن و دين را مرورمى كند.

زينب (س)

حضرت زينب , دختر على بن ابيطالب (ع ) و فاطمه زهراى است . او زنـدگـى شـيـريـنـش را در كـنـار پـدر و مـادر و جد بزرگوارش (نبى گرامى اسلام (ص و برادرانش (امام حسن و امام حسين (ع )) آغاز كرد. زندگى پررنج و مشقت زينب (س ) پس از پنج سالگى ـ مقارن با رحلت پيامبر اكرم (ص ) ـ آغاز شد و در فاصله اى بسيار كوتاه , پس از مرگ پيامبر, وى شاهد مادرى بود كه در بين درب و ديوار فرياد مى زد: اى فضه , مرا درياب !

هزاران غم , يكى پس از ديگرى , ميهمان قلب كوچك دختر زهرا شد. ناراحتى غصب خلافت پدر, بردن على بن ابيطالب (ع ) به اجبار و با پاى برهنه به مسجد, تازيانه هايى كه بر بازوى مادر مى نشست و سرانجام موج سنگين رحلت زهراى مرضيه ى , كمر زينب را شكست . گويى زينب , از همين آغاز راه , در برابر طوفان تازيانه غم ها قرارمى گيرد تا روزى بتواند همه غم و رنج هستى را بر دوش كشد ! غـم و رنـجـى كه پدر در كوفه از آن خبر داده است :

روزى زينب در كلاس تفسيرش براى بانوان , سوره كهيعص را تفسير مى كرد. على (ع ) وارد شد و از دخترش پرسيد: كهيعص را تفسير مى كنى ؟ زينب عرض كرد: آرى . على (ع ) فرمود: اى نور ديده ! ايـن حـروف , رمـزى است در مصيبت وارده بر شما عترت پيغمبر و شايد فرموده باشد: كاف , رمز كربلا است , هاء اشاره به هلاكت عترت دارد, ياء يعنى يزيد,آن كه بر حسين ستم مى كند, عين كنايه از عطش ابى عبداللّه است , و صاد اشاره به صبر دارد. زينب در زير تازيانه روزگار آبديده مى شود تا پيام رسان عاشورا باشد. از هـمـيـن رو زمانى كه پسرعمويش , عبداللّه بن جعفر, به خواستگاريش مى آيد, شرط مى كند: در رفتن به خانه برادرم (حسين ) آزاد باشم و هرگاه اوبه مسافرت رفت , من نيز بايد با او بروم ! .

مصيبت شهادت اميرمومنان على (ع ) و امام حسن مجتبى (ع ), زينب را آبديده تر مى كند. آن گاه زمان هجرت فرا مى رسد و در سال 60 هجرى , به همراه برادرش امام حسين (ع ), از مدينه به مكه و از آن جا به طرف كربلا حركت مى كند. كـربـلا صـحنه شهادت برادران و برادرزادگان زينب و منظره تماشايى به خون نشستن محمد و عون , دو رزمنده قهرمان و شجاعى است كه در دامان زينب پرورش يافته اند.

زيـنـب , نـاظر اين صحنه هاست و همه اينها از زينب , دختر على (ع ), شيرزنى مى سازد كه از عصر عاشورا, قافله سالار كاروان اسيران آزاديبخش مى شود. پـس از آتـش گرفتن خيمه ها در شب يازدهم محرم الحرام سال 61 هجرى قمرى و با وجود فشار غـم هـا بر قلب زينب , در نيمه شب با قدى خميده به نماز شب مى ايستد و فرداى آن به همراه امام سجاد(ع ) و ديگر اسرا, راهى كوفه مى شود. در كـوفـه , زيـنـب (س ) را بـه مـجـلـس ابـن زياد مى برند, در حالى كه كنيزانش , پيرامون وى را گرفته اند.

او با شكوهى خاص وارد مجلس مى شود و به عبيداللّه اعتنايى نمى كند. ابن زياد, از اين بى توجهى , به شدت ناراحت شده , با اين كه زينب را شناخته است , مى پرسد: اين زن پرنخوت و تكبر كيست ؟ ى جواب نمى دهد ! باز سوال مى كند, تا بار سوم كه زنى پاسخ مى دهد: اين زينب دختر على است ! عبيداللّه مى گويد: خدا را شكر مى كنم كه شما را رسوا و دروغتان را آشكار كرد ! زيـنـب با كمال شهامت و شجاعت مى فرمايد: خدا را شكر مى كنيم كه افتخار شهادت را نصيب ما كرد !

رسوائى از آن فاسق ها است . ما در عمرمان دروغ نگفته ايم , دروغ هم از آن فاجرهاست . زينب , در شام و در برابر يزيد نيز با خطبه اى غرا و آتشين , كوس رسوايى يزيد را به صدا درآورد و با ايـن كه در چنگال خون آشام ترين طاغوت زمان اسير بود, چنان حماسه آفريد كه پايه هاى حكومت فرزند معاويه را به لرزه درآورد. در ظـاهـر, يـزيد فرمانروا بود و زينب تنها و دربند, اما روح بلند دختر فاطمه (س ), يزيد را درهم شـكسته بود و سرانجام يزيد, از ترس سقوطحكومتش , به اين نتيجه رسيد كه كاروان اسيران را به مدينه بفرستد. پـس از ورود كـاروان بـه مـديـنـه , هـمـه مـى دانـستند بايد به كجا رفت , مسير كاروان به سوى مسجدالنبى ر بود. زيـنـب كه همه خاطرات مدينه , پيامبر(ص ) و حسين (ع ) را به دل داشت , تا نگاهش به قبر پيامبر گرامى اسلام (ص ) افتاد, صداى گريه اش بلند شدوفريادزد: اى رسول خدا ! خبر كشته شدن حسين (ع ) را آورده ايم !

پس از اين ماجرا, مدينه آماده بهره بردارى از كلاس درس امام سجاد(ع ) و زينب كبرى شد. زينب احكام و فتاوى را براى مردم بيان مى كرد و محور مراجعه آنان بود. روحيه و بيان زينب (س ), همه را به ياد اميرمومنان (ع ) مى انداخت . كـار زيـنـب (س ) ابلاغ خون شهيدان بود و چه خوب پيام خود را ابلاغ كرد و سرانجام با تحمل بار مـصـايب سنگين عاشورا, در سال 62 هجرى چشم ازجهان فروبست و جامعه اسلامى را در سوگ خود داغدار كرد.

زينب بنت جحش

زيـنـب , دختر جحش و اميمه , از زنان روزه دار, شب زنده دار, نيكوكار و نمونه اى بود كه در جنگ احد منشا خدمات مهمى واقع شد. وى كه از اشراف زادگان قريش بود, به پيشنهاد حضرت محمد (ص ), به همسرى زيدبن حارثه درآمد. زيـد كه غلام حضرت خديجه بود و آن حضرت , وى را به پيامبر اكرم (ص ) بخشيده بود, توسط نبى گرامى اسلام (ص ) آزاد شد. پس از آن , پيامبر وى را پسر خود ناميده , از زينب براى او خواستگارى كردند. خانواده دختر هم به خاطر دستور حضرت محمد (ص ), زيد را به دامادى پذيرفتند و بدين گونه زينب به خانه شوهر رفت . اين ازدواج , در حقيقت مقدمه اى براى شكستن يك سنت غلط جاهلى بود و زينب از جانب خداوند و پـيامبرش مامور شده بود تا به عنوان يك زن باشخصيت و سرشناس با برده اى ازدواج كند, آن هم در زمانى كه هيچ كس به اين نوع ازدواج تن نمى داد. پس از مدتى بين زيد و زينب اختلاف افتاد و تصميم گرفتند كه از هم جدا شوند.

خـداونـد بـه پـيـامبر(ص ) دستور داد: و اذ تقول للذى انعم ا للّه عليه وانعمت عليه امسك عليك زوجك واتق ا للّه , به زيد كه مورد لطف خداوندو تو واقع شده است , مى گويى : همسرت را نگاهدار و از خدا بپرهيز. كـوشـش پـيـامبر(ص ) به ثمر نرسيد و زينب و زيد, بر اثر ناسازگارى هاى اخلاقى از يكديگر جدا شـدنـد و پيامبر گرامى اسلام (ص ), به فرمان خداوندبزرگ , براى جبران شكست زينب , وى را به همسرى خود برگزيدند. زينب كه در گذشته همسر پسرخوانده رسول اللّه ر بود, اينك به دستور پروردگار با رسول خدار ازدواج مى كند تا سنت غلط ديگرى نيز در آن دوران باطل شود. عقد اين همسرى را خداوند اجرا مى كند, چنانچه قرآن مى فرمايد: هنگامى كه زيد از همسرش جدا شـد, ما او را به همسرى تو درآورديم تا مشكلى براى مومنان در ازدواج با همسران پسرخوانده هاى آنها, هنگامى كه از آنان طلاق گيرند, نباشد.

ايـن ازدواج , افـتـخارى براى زينب شد كه همواره بر آن مى باليد و مى گفت : مرا خدا براى پيامبر برگزيده است . آن هنگام كه خبر اين ازدواج را به زينب دادند, از خوشحالى سر بر خاك گذارد و پروردگارش را سجده كرد. وى , زنـى نـيـكـوكار بود و با دستمزد كارش , به مستمندان رسيدگى و كمك مى كرد و آن را به مصرف تهيدستان مى رساند. در زمـان خليفه دوم , از بيت المال مسلمين , سالى دوازده هزار درهم به او مى دادند, ولى او فقط يك بار آن را گرفت و بين فقرا و بينوايان تقسيم كرد. سپس گفت : خدايا !

در سال آينده اين مال را نصيب من مفرما كه فتنه است . اين خبر به خليفه دوم رسيد. تعجب كرد و گفت : بايد به اين زن بيشتر كمك شود. سپس هزاردرهم ديگر برايش فرستاد و پيام داد كه شنيده ام آن پول را به فقرا بخشيده اى , اين پول را براى خودت بردار. زينب اين هزاردرهم را نيز به مصرف تهيدستان رسانيد و خود درهمى از آن , برنداشت . آن بـانـوى نـمـونـه در سال بيستم هجرى زندگى را بدرود گفت و در حالى كه 53 سال بيشتر نداشت , به ديار باقى شتافت .

ساره

شـخـصـيـت و كـمال ساره , همسر حضرت ابراهيم (ع ), از خدمت مستمر و بى شائبه به ميهمانان همسرش , آشكار بود. يـكـى از آداب ميهماندارى آن است كه غذا را هرچه زودتر آماده كنند, چرا كه ميهمان ـمخصوصا اگر مسافر باشد ـ غالبا خسته و گرسنه است , لذابه غذا و استراحت نياز دارد, از اين رو بايد زودتر غذاى او را آماده كنند تا بتواند به استراحت بپردازد. ساره بدين گونه عمل مى كرد و همواره براى خدمت به ميهمانان آماده بود. تا آن جا كه قرآن كريم مى فرمايد: آيا حكايت مهمانان ابراهيم (ع ) به تو رسيده است ؟ زمانـى كـه مـيـهمان ها بر ابراهيم وارد شدند, او نزد ساره آمد و در مدت كوتاهى گوساله بريان شده اى را براى ميهمانان برد: فمالبث ان جاء بعجل حنيذ170, طولى نكشيد كه گوساله اى بريان شده آورد. عشق به ميهمان , رضايت ابراهيم از ساره و بالاتر از اين دو, محبت محبوب به ساره , ايمانى سرشار را در وجود او تدارك ديده بود, تا جايى كه بافرشتگان سخن مى گفت و از آنان سخن مى شنيد.

هـمـان مـعـنـويت باعث شد كه خداوند پاداش اين همسر فداكار را در سن پيرى به او عطا كند و توسط فرشتگان به وى بشارت فرزندانى دهد كه هركدام , رسالت پيامبرى را بر دوش داشتند. قرآن كريم مى فرمايد: هنگامى كه فرشته ها با ابراهيم خليل سخن مى گفتند, همسر او نيز حضور داشت و ايستاده بود و سرور و خوشحالى داشت . پس او را به اسحاق و پس از او, يعقوب بشارت داديم . يعنى علاوه بر فرزند (اسحاق ), بشارت نوه (يعقوب ) هم به ساره داده شد. سپس همسر ابراهيم عرض كرد: آيا من مادر مى شوم ؟ حالى كه فرتوت و سالمند و كهنسالم و همسرم نيز پيرمردى است . اين راستى چيز عجيبى است . فرشتگان به او گفتند: آيا از رحمت خدا و امر خداوند درتعجب هستى ؟ حـالـى كـه رحـمـت خـدا و بركاتش بر شما خاندان نبوت بوده است و شما از اين بركات غيبى , بى شمار ديده ايد .

سبيكه

سبيكه , مادر امام جواد(ع ) و از خاندان ماريه قبطيه (همسر نبى گرامى اسلام (ص است . وى از نظر فضايل اخلاقى در درجه والايى قرار داشت و جزء برترين زنان عصر خود بود. پيامبر اكرم (ص ) در روايتى سبيكه را خيره الامهاء (بهترين كنيزان ) ناميده اند. امـام هـفتم (ع ) سال ها پيش از آن كه اين بانو به خانه امام رضا(ع ) وارد شود, برخى از خصوصيات وى را بيان فرمودند و توسط يكى از ياران خود(يزيدبن سليط) برايش سلام فرستادند . امـام هـشـتـم (ع ), از سـبـيـكـه بـه عـنـوان بـانويى منزه و پاكدامن و با فضيلت ياد مى كردند و مـى فـرمـودنـد:سـبيكه در قداست و پاكى , شبيه حضرت مريم (ع )مى باشد و پاك و پاكيزه آفريده شده است . حـكـيـمـه خـاتون , خواهرامام رضا(ع ) مى گويد:

هنگام ولادت امام محمد تقى (ع ), برادرم از من خواست نزدسبيكه باشم . من در اتاقى كنار آن بانو ماندم . امام جواد(ع ) متولد و اتاق از نور وجودش منور شد. نوزاد درروز سوم ولادت , چشم به سوى آسمان گشود, به چپ و راست نگريست و گفت :اشهدان لااله الاا للّه , و اشهدان محمدا رسولا للّه ! من با ملاحظه چنين موضوع شگفت انگيزى , هراسان و وحشت زده شدم . از جا برخاسته , خدمت امام هشتم (ع ) رفتم و آنچه ديده بودم , به عرض ايشان رساندم .

امام رضا(ع ) فرمودند,شگفتى هايى كه بعد از اين از او خواهيد ديد, بيشتر از آنچه تا كنون ديده ايد خواهدبود. سبيكه , افتخار مادرى براى يكى از ستارگان فروزان آسمان امامت و ولايت را داشت و اين افتخار را جز فرزانگان و فرهيختگان حاصل نخواهندكرد.

ستالمشهايخ

فاطمه , دختر محمدبن جمال الدين مكى عاملى (شهيد اول ) و يكى از زنان عالمه , فقيهه و صالحه است . پدرش , از فقيهان بزرگ شيعه و مادرش (امعلى ) از بانوان مجتهده و پارساست . وى از پـدر شهيدش كه او را مى ستود و زنان را فرمان مى داد كه در فراگرفتن مسائل دينى به او رجوع كنند, اجازه نقل روايت داشت . فاطمه در تعليم و تربيت شاگردانى كه به دستورشهيد اول به او سپرده مى شد, به حدى رسيد كه او را ستالمشهايخ (خانم استادهاى حديث )مى خواندند. وى , پـس از شـهـادت پدر, سهم ارث خودرا به برادرانش , رضى الدين (محمد) و ضياءالدين (على ) بخشيد و در قبال آن , چند كتاب حديث , فقه وقرآن مجيد را از برادران خود گرفت . در نامه اى كه آن بانوى بزرگوار و مجتهده ـبه عنوان سند اين بخشش ـ نوشته , چنين آمده است :

بـمـن سـهـم ارث خـود را در جـزين و ديگرجاها به برادرانم , محمد و على , فرزندان فقيه اعظم , احـيـاكـنـنـده آيـيـن امامان پاك (ع ), بخشيدم , قربه الى اللّه و براى كسب ثواب ,و آنان در مقابل , كتاب تهذيب الاحكام و مصباح المتهجد, اثر شيخ طوسى , و من لايحضره الفقيه , نوشته شيخ صدوق , و قرآن معروف به هديه على مويد را به من هديه كردند.

سميه

سميه , مادر عمار ياسر و كنيزابوجهل بود. وى در همان آغاز بعثت , به حقانيت اسلام پى برد و به آن ايمان آورد. ابوجهل آن قدر به او تازيانه زد تا دست از اسلام بردارد, ولى وى همچنان استوار و راسخ در عقيده خود باقى ماند. عـصـرهـا كـه مى شد, مردم جمع مى شدند و براى ارعاب تازه مسلمانان و سرگرم شدن , اين زن تـازه مـسـلـمان را با بدن عريان روى ريگ هاى سوزان مى انداختند, به او تازيانه مى زدند و او را به داخـل آتـش پـرتاب مى كردند تا از شدت شكنجه بى هوش مى شد,پس از به هوش آمدن , باز ماجرا ادامه مى يافت ! . ابـوجـهـل روزى او را به قدرى زد كه بى هوش به زمين افتاد, پس از مدتى به هوش آمد و گفت : آيين من همان آيين محمد (ص ) است ! . وقـتـى كه ابوجهل با شديدترين شكنجه ها, نتوانست سميه را از آيين حق بازدارد, تصميم گرفت وى را به قتل برساند,لذا او را كنار خانه كعبه آورد,مشركان مكه اجتماع كردند و ابوجهل در ميان جمعيت به سميه گفت :دو راه در پيش دارى , يا از اسلام برگرد ويا اين كه كشته خواهى شد.

سميه بازگشت از دين مبين اسلام را نپذيرفت و راضى شد كه آغوش خود را براى شهادت بگشايد و به عنوان اولين شهيده اسلام , افتخار بزرگى نصيب مسلمين و خانواده ياسر كند. در اين جا بود كه ابوجهل دستور داد, دو شتر آوردند و هر پاى سميه را به يك شتربستند و شترها را در جهت مخالف هم حركت دادند. آن بـانـوى شجاع دونيمه شد و به شهادت رسيد و به آرزوى خود كه پيوستن به همسر شهيدش , ياسر بود, نايل آمد.

سوده

در يكى از سال ها كه معاويه به حج رفته بود, سراغ سوده (دختر عماره بن اسد) كه در طرفدارى از على (ع ) و دشمنى با معاويه سوابق طولانى داشت , را گرفت , گفتند: زنده است . پس از احضار از او پرسيد:هيچ مى دانى چرا تو را احضار كرده ام ؟ را براى اين احضار كردم كه بپرسم چرا على را دوست دارى و مرا دشمن ؟ ده گفت :بهتر است در اين باره حرف نزنى . معاويه پاسخ داد:نه , حتما بايد جواب بدهى ! سوده گفت :به علت اين كه او عادل و طرفدار مساوات بود و تو بى جهت با او جنگيدى . على را دوست مى دارم , چون فقرا را دوست مى داشت و تو را دشمن مى دارم , براى اين كه به ناحق خون ريزى كردى و اختلاف , ميان مسلمانان افكندى . تو در قضاوت ظلم مى كنى و رفتارى مطابق هواى نفس دارى ! مـعاويه خشمناك شد و جمله زشتى ميان او و سوده رد و بدل شد, اما بعد خشم خود را فرو برد و هـمـان طـور كـه عـادتـش بود, درآخر روى ملايمت نشان داد و پرسيد:هيچ على را به چشم خود ديده اى ؟ بلى ديده ام . چگونه ديدى ؟ ـه خدا سوگند او را در حالى ديدم كه اين ملك و سلطنت كه تو را فريفته و گمراه كرده , او را غافل نكرده بود.

ـواز على را هيچ شنيده اى ؟ آرى شنيده ام . دل را جلا مى داد و كدورت را از دل مى برد, آن طور كه روغن زيت زنگار را مى زدايد183. ـاگر خواهشى دارى , بگو تا برآورده سازم ؟ هرچه بگويم مى دهى ؟ ى مى دهم . ـصد شتر سرخ مو مى خواهم كه با شير و گوشتشان بچه هاى يتيم را سير كنم .

ـاگر بدهم آن وقت در نظر تو مانند على خواهم بود ؟ ابدا ! زيرا كسى كه على (ع )را دوست مى دارد, نمى تواند معاويه را هم دوست بدارد. مـعـاويه دستور داد, همان طور كه سوده خواسته بود, صد شتر به وى بدهند و به او گفت : به خدا قسم , اگر على زنده بود,يكى از اينها را به تونمى داد. سـوده پـاسـخ داد:به خدا قسم , يك موى اينها را هم به من نمى داد, زيرا اينها مال عموم مسلمين است .

سيده نفيسه

سيده نفيسه ,دختر حسن بن زيد(پسر حضرت امام حسن مجتبى (ع , در عبادت بسيار كوشا بود. روزها روزه مى گرفت و شب ها به عبادت و راز و نياز مى پرداخت و از آن جا كه داراى ثروت زيادى بود, به بيماران و نيازمندان كمك مى كرد. وى , سى بار به سفر حج مشرف شد كه بيشتر آن با پاى پياده بود. سـيـده نـفـيـسـه , سالى با همسرش , اسحاق موتمن (پسر امام صادق (ع , از مدينه منوره به زيارت حضرت ابراهيم خليل (ع ) مشرف شد و در برگشت به مصر آمد و در منزلى سكنى گزيد.

در همسايگى آنها دخترى نابينا و يهودى زندگى مى كرد. روزى به آب وضوى سيده نفيسه تبرك جست و بينايى چشم هايش را بازيافت , ازاين رو بسيارى از يـهـودى هـا اسـلام آوردند و اهل مصر به او اعتقادعجيبى پيدا كردند و از او خواستند كه در مصر بماند. وى تـقـاضـاى مـردم را پـذيـرفـت و مـردم نـيز از محضرش , بركات زيادى را مشاهده نمودند و استفاده هاى بسيارى از او بردند. آن بانوى مكرمه , قبرى با دست خويش ساخته بود و پيوسته به داخل آن رفته , نماز مى خواند و قرآن تلاوت مى كرد, تا اين كه در ماه مبارك رمضان سال 208هـق . به ديار باقى شتافت . وى هنگام احتضار روزه بود, از او خواستند كه روزه اش را افطار كند, فرمود:عجبا ! سـى سال تمام از خدا خواسته ام كه در حال روزه از دنيابروم ,حالا كه روزه ام و نزديك است از دنيا بروم و به آروزى خود برسم , افطار كنم ؟ p/> آن گـاه شـروع كرد به خواندن سوره انعام و همين كه به آيه لهم دارالسلام عند رب هم رسيد, از دنيا رفت . بعد از رحلتش , همسرش بر آن شد تا جنازه او را از مصر به مدينه منتقل كند, اما مردم مصر تقاضا كردند تا او را در سرزمين آنان دفن كند تا ازقبرش بركت جويند, ولى اسحاق امتناع ورزيد. شب رسول گرامى اكرم (ص ) را در خواب ديد كه به او فرمودند: اى اسحاق ! نفيسه را نزد مردم مصر بگذار تا بركت بر آنان نازل شود. از اين رو جنازه آن بانوى متقى , در مصر در همان قبرى كه خود تدارك ديده بود و 190 بار در آن ختم قرآن كرده بودـ به خاك سپرده شد.

شطيطه

شـطـيـطـه , زنـى بـافضيلت و از شيعيان نيشابور بود, چون شنيد كه ابى جعفر محمدبن ابراهيم نـيـشـابورى , به نمايندگى جمعى از بزرگان شيعه نيشابور,عازم مدينه است , نزد وى آمد و يك درهم خالص و دو نخود, و قطعه اى پارچه از پنبه كه به دست خود ريسيده بود و چهار درهم ارزش داشـت را بـه او داد و گـفـت :در مـال من , چيزى بيش از اين , از حقوق واجب و مقرر الهى وجود نداشت , اينها را بگير و به مولايم امام صادق (ع ) تقديم كن ! ابى جعفر كه از كمى آن امانت , در خود احساس شرمندگى مى كرد , رو به شطيطه كرد و گفت : اى زن ! من از مولايم خجالت مى كشم كه اين درهم و قطعه كم ارزش را براى ايشان ببرم ! شطيطه گفت :همانا خداوند از حق , حيا و پروائى ندارد. در كار حق كه خجالتى نيست .

آنچه از حقوق واجب بر عهده من است , همين مقدار مى باشد. تو رسول و فرستاده اى بيش نيستى ! پس اينها را بگير و به امام برسان . مـى خـواهـم وقـتى كه خداوند را ملاقات مى كنم , چيزى از حقوق جعفربن محمد] بر گردن من نباشد. ابـى جـعـفـر مـى گويد:درهم و قطعه پارچه او را گرفتم و به همراه ساير امانت ها و نامه ها به راه افتادم تا به كوفه رسيدم . در آن جا به زيارت قبر حضرت على (ع ) رفتم و سپس به حضور ابوحمزه ثمالى رسيدم . در همان ساعت ها,از مدينه خبر رسيد كه امام صادق (ع ) وفات نموده است . ابـوحـمـزه از مخبر در خصوص جانشينى امام ششم سوال كرد و از جواب او فهميديم كه حضرت موسى بن جعفر],امام مسلمين است . ابى جعفر محمدبن ابراهيم نيشابورى , از كوفه به مدينه آمد و در آن جا به نزد امام هفتم (ع ) رفت . پول ها و امانت ها را كه در داخل كيسه اى بود, به امام داد. حـضـرتـش در كـيـسه را گشودند, دست مبارك را در آن داخل بردند و از ميان آنها, تنها درهم شطيطه را بيرون آوردند و به ابى جعفرفرمودند:اين درهم آن زن است ؟ ى جعفر گفت :آرى . سـپس امام , قطعه پارچه پنبه اى شطيطه را خارج كردند و به ابى جعفر فرمودند:به شطيطه سلام برسان , و به او بگو كه قطعه پارچه تو راجزءكفن هايم قرار دادم .

آن گـاه پارچه اى به وى دادند و فرمودند:به شطيطه بگو اين را كه از كفن هاى ماست , به سوى تو فرستاديم , پنبه اش از مزرعه خودمان است , بذر آن را مادرمان ,فاطمه (س ), به دست مبارك خود, بـراى كـفـن فـرزنـدانش كاشته و خواهرم , حكيمه خاتون , آن را براى كفن خويش ريسيده است و دسترنج اوست , پس آن را كفن خودت قرار بده . پـس از آن امـام مـوسـى بـن جـعـفر به غلامشان معتب فرمودند: كيسه اى را كه مخارج و موونه زندگيمان در آن است , بياور. غلام , كيسه را آورد و حضرت درهم شطيطه را در آن انداخته , چهل درهم از آن خارج كردند و باز بـه ابى جعفر فرمودند: سلام مرا به شطيطه برسان و به وى بگو:

از هنگامى كه اين كفن و دراهم به تـو مـى رسد, نوزده شب بيشتر زنده نخواهى بود, از اين چهل درهم , شانزده درهم آن را خرج كن و 24 درهـم را بـراى مـخـارج دفن خود نگاه بدار و بدان كه پس از ارتحال , من براى نمازت حاضر خواهم شد. چون ابى جعفر به نيشابور بازگشت , ماجرا را براى شطيطه بيان و دراهم و پارچه را به وى تسليم كرد. شطيطه از آن خبرها, چنان شادمان شد كه نزديك بود جان دهد. پس از نوزده روز, شطيطه جان به جان آفرين تسليم كرد. امام هفتم (ع ), بر جنازه اش حاضر شدند و به همراه جمعيت بر آن نماز خواندند و در هنگام دفن او, مقدارى از تربت اباعبداللّه الحسين (ع ) را در قبروى پاشيدند و بعد به مدينه بازگشتند.

صفورا

صفورا, دختر حضرت شعيب است . وى و خـواهـرش (لـيـا) , به منظور آب دادن گوسفندان پدر خود,در كنار چاه آب مدين , ايستاده بودند. چـوپـان هـا, گـروه گـروه , گوسفندهاى خويش را آب مى دادند و به فكر آن دو دختر مظلومه نبودند. حضرت موسى (ع ) كه تازه از راه رسيده بود, نگاهش به صفورا و ليا افتاد كه در گوشه اى ايستاده بودند و به چاه نزديك نمى شدند . وى به كنار آن دو آمد و گفت :كار شما چيست ؟آنـهـا گفتند:ما منتظريم تا چوپان ها همگى , حيوانات خويش را آب دهند و خارج شوند تا بتوانيم گوسفندان خود را سيراب كنيم . پـدر مـا قـادر به آب دادن گوسفندان نيست , برادرى هم براى حل اين مشكل نداريم و مجبوريم خودمان كار كنيم . حـضـرت مـوسى (ع )كه حال آنان و عفت صفورا و خواهرش را ديد, با موافقت آن دو, گوسفندان شعيب راسيراب كرد. سپس به سايه روى آورد و به درگاه خداوند عرض كرد: پروردگارا ! هر خير و نيكى كه بر من بفرستى , من به آن نيازمندم !

صفورا و خواهرش نيز زودتر به نزد شعيب بازگشتند و جريان را براى پدر بازگوكردند. آن گـاه حـضـرت شـعـيب (ع ) دستور داد كه صفورا برگردد و آن جوان (حضرت موسى (ع را به حضورش بياورد تا پاداش كارش رابه وى بدهد. صفورا, در حالى كه با نهايت حيا گام برمى داشت و پيدا بود كه از سخن گفتن با يك جوان بيگانه شرم دارد, به سراغ حضرت موسى (ع )آمد و گفت :پدرم ! از تو دعوت مى كند تا پاداش آبى را كه از چاه براى گوسفندان ما كشيدى , به تو بدهد.

حـضـرت موسى (ع ), با راهنمايى صفورا و در حالى كه در جلوى او حركت مى كرد به خانه شعيب آمد, خانه اى كه نورنبوت ازآن ساطع بود. پيرمردى روحانى كه با موهاى سفيد در گوشه اى نشسته بود, به موسى خوش آمد گفت و اجازه داد تا وى مدتى در خانه آنها سكنى گزيند. از آن جـا كـه نيرومندى موسى (ع ), در هنگام آب دادن گوسفندان , و پاكدامنى او, هنگام برخورد مـحـجـوبـانـه با دختران شعيب , براى صفورا مسلم شده بود, لذا به پدر پيشنهاد كرد:اين جوان را اسـتـخـدام كـن , او بهترين كسى است كه مى توانى استخدام كنى , چرا كه او, امتحان نيرومندى ودرستكارى خود را پس داده است . اين دو صفت مهم , صفورا را شيفته موسى (ع )مى كند. شـعـيب پس از اطمينان از اين موضوع , روبه موسى مى كند و مى گويد: من مى خواهم يكى از دو دخترم را به همسرى تو در آورم ! و بدين ترتيب , صفورا با حضرت موسى (ع )ازدواج مى كند و آن جوان برومند, داماد شعيب مى شود.

صفيه

چون صفيه , خواهر حضرت حمزه سيدالشهدا, از شهادت برادرش در جنگ احد باخبر شد, با جمعى از زنان , شيون كنان به سوى احد شتافتند. پـيـامـبـر گـرامـى اسـلام (ص )بـا مـشـاهده آنان به زبير(فرزند صفيه ) دستور دادند تا مادرش رابازگرداند و مانع از ديده شدن پيكر پاك حضرت حمزه در آن وضعيت شود.

زبير خود را به صفيه رساند و گفت :مادر ! بهتر است كه برگردى , پيامبر(ص )مايلند كه به قتلگاه نيايى ! صفيه گفت :فرزندم ! چرا نمى گذاريد برادرم را ببينم ؟ ر براى آن است كه تن او را مثله كرده اند و سينه اش را شكافته اند, آن را شنيده ام و مى دانم . اين مصيبت , در راه خدا اندك است . ما به آن خشنوديم و صبر مى كنيم و آن را نزد خداوند به حساب مى آوريم ! زبير, خدمت پيامبر گرامى اسلام (ص ) رسيد و سخنان مادرش را براى آن حضرت بازگو كرد. آن گاه پيغمبر(ص ) به صفيه اجازه حضور دادند و قبل از آن كه وى پيكر پاك حمزه را در آن حالت مشاهده كند, رداى مبارك خويش را بربدن حضرت حمزه كشيدند, ولى چون آن شهيد بزرگوار قامتى رسا داشت , ردا, تن او را نپوشاند و پاهاى مباركش نمايان بود. پيامبر اكرم (ص )با گياه و علف آن را پوشاندند. در ايـن هـنـگـام , صفيه بر بالين برادر شهيدش حاضر و با ديدن پيكر خونين حمزه , منقلب شده , اشـك از چـشمانش سرازير گشت و با چشمانى پر ازاشك , از خداوند براى برادرش حمزه آمرزش طلبيد,سپس بر او نماز گذارد و بازگشت .

در جـنگ خندق , اين بانوى مقاوم , به همراه شاعر معروف , حسان بن ثابت , و عده اى ديگر در قلعه فارع كه يكى از جايگاه هاى امن مدينه بود, به سرمى بردند تا دشمن , آسيبى به آنان نرساند. صـفـيـه در اين باره مى گويد:ناگهان ديدم يك نفر يهودى در اطراف قلعه ما مشغول شناسايى است . ترسيدم كه مبادا مشركان را از محل مخفى ما مطلع كند. به حسان ـكه شخصى ترسو بودـگفتم : به سوى اين يهودى برو و او را به هلاكت برسان . حسان پاسخ داد:اى دختر عبدالمطلب ! مى دانى كه من اهل اين كار نيستم !

صـفـيـه مـى گـويد:خودم كمر همت بستم و از قلعه بيرون آمدم , ستون چوبى خيمه را به دست گرفتم , به سوى آن يهودى رفتم و او را كشتم !

طوعه

طوعه , كنيز اشعث بن قيس بود و از وى فرزندى داشت , ازاين رو, اشعث او را آزاد كرد. طوعه , پس از آزادى , به همسرى اسيد حضرمى درآمد و از او پسرى به نام بلال به دنيا آورد. آن شـب كـه مـسـلـم در شـهـر كـوفه غريبانه مى گشت و نمى دانست به كجا برود, سر از محله بنى بجيله درآورد. طوعه , جلوى خانه اش ايستاده و منتظربلال بود.و ى كـه شـيـعـه و از هـواداران مسلم بن عقيل به شمار مى آمد, نگاهى بر مسلم انداخت , ولى او را نمى شناخت . مسلم , جلو رفت , سلام كرد و گفت :

اى زن ! شربتى آب به من بده ! طوعه آب آورد. مسلم نوشيد, سيراب شد و ظرف را به طوعه باز گرداند. وى ظرف را در خانه گذاشت و برگشت ,اما ديدكه آن مرد, همچنان ايستاده است . روبه وى كرد و گفت : مگرآب نخوردى ؟ پس به خانه و نزد زن و بچه ات برو ! طوعه چند بار اين جمله را تكرار كرد, ولى ديد كه مسلم همچنان حركت نمى كند. سرانجام گفت :برخيز ! و به خانه خويش برو ! بودن تو در اين جا براى من خوب نيست , من راضى نيستم ! اى زن ! من در اين شهر خانه و خانواده اى ندارم ! ـمگر تو كيستى ؟ ـمن مسلم بن عقيل هستم ! آيا ممكن است به من احسان كنى ؟ يد روزى بتوانم جبران كنم ! . آن گـاه طـوعـه , مسلم را به درون خانه دعوت و با نهايت احترام و خضوع , از او پذيرايى كرد و در خدمتگزارى مسلم بن عقيل از هيچ تلاشى كوتاهى نكرد.

عموره

عـمـوره , همسر صالحه حضرت نوح (ع ), مادر سام و يكى از اجداد پيامبر بزرگوار اسلام , حضرت محمدبن عبداللّه (ص ), است . وى , اولين زنى است كه به حضرت نوح ايمان آورد. عـمـوره , قـبـل از ايـن كـه بـه عـقد حضرت نوح اللّه , و شهادت دهيد كه آدم و ادريس , دو پيامبر برگزيده خدا بودند و بعد از من , ابراهيم مى آيد كه او نيزخليفه خداوند است . بعد از او, موساى كليم و عيساى مسيح مى آيند كه عيسى از روح القدس خلق خواهدشد.

مـحـمد مصطفى (ص )پيامبر خداست و او گواه من بر شماست كه براى تبليغ رسالت پروردگار بپاخاستم . از ايـن نـدا, كوه ها به لرزه درآمد, آتشكده ها خاموش شد وعموره نيز با شنيدن آن صدا, نور ايمان گرفت و به انوار الهى مزين شد. پـدر عـمـوره , از ايـن حركت دخترش عصبانى شد, وى را تنبيه كرد و گفت :نگرانم كه پادشاه از جريان آگاه شود و تو را بكشد ! عموره جواب داد:اى پدر ! مگر نمى بينى كه يك مرد تنها و ضعيف ,با يك فرياد, همه شما را هراسان كرد ؟ اگر او پيامبر الهى نبود, هرگز جرات نمى كرد كه چنين سخنانى را بگويد. ايمان عموره , باعث يك سال زندانى شدن او توسط پدرش شد. در زندان , از غذا خبرى نبود. پس از يك سال كه او را از زندان بيرون آوردند, نور عظيمى سرتاسر وجودش را پوشانده بود. پـدر از آن حالت نيكو, تعجب كرد و پرسيد:چگونه بى طعام , در زندان به سر برده اى و باز نورانى و زنده اى ؟ گفت :من در زندان به پروردگار نوح استغاثه كردم و حضرت نوح با استفاده از اعجاز, برايم غذا مى آورد و من از آن ميل مى كردم ! پـس از آزادى از زنـدان , نـوح (ع ) با عموره ازدواج كرد و ثمره آن , فرزند صالحى به نام سام بود كه جانشين حضرت نوح شد.

غزيه

غزيه , دختر جابربن حكيم ,از قبيله قريش و از طايفه بنى عامر است . وى , در مـكـه بـه ديـن مـبين اسلام گرويد و در راه ارشاد و هدايت افكار عمومى رنج ها كشيد و پنهانى و آشكارا, زنان قريش را به پذيرفتن مكتب اسلام دعوت كرد. مـامـوران مـخـفى كفار, وى را دستگير و بر شترى برهنه سواركردند و سه شبانه روز, بدون آب و خوراك , در همان حال نگهداشتند.

بعد از آن , دشمنان اسلام تصميم گرفتند كه غزيه را به محل ديگرى منتقل و با اعمال شكنجه ها و سختى ها, روحيه او را تضعيف كنند تا شايد اودست از اسلام و تبليغ آن بردارد. مسير حركت , بيابان گرم وسوزانى بود كه جان ها را سخت مى سوزاند. مـاموران پس از طى هر قسمت از راه , براى استراحت در گوشه اى بار مى انداختند و دست و پاى غزيه را بسته , در سايه او به خوردن و آشاميدن مى پرداختند و آن زن قهرمان , در زير آفتاب سوزان از تشنگى مى سوخت و با گرسنگى مى ساخت ,ولى هرگز آن سختى ها, از شهامت آن بانوى نمونه نكاست و او همچنان راست قامت , در پى تبليغ دين و حقيقت بود.

خودش مى گويد:اگر لطف و عنايت پروردگار جهانيان نبود, من با اين شكنجه هاى ضد بشرى و در زير چنگال هاى درنده اين دژخيمان جان مى باختم . هنگامى كه آخرين نيرو و توان خود را از دست مى دادم , احساس كردم كه سينه ام خنك شد. چشمم را باز كردم و ديدم كه مشك آبى بر روى سينه ام قرار دارد.

كمى از آب آن نوشيدم , اما مشك از من دور شد و در ميان زمين و آسمان معلق ماند. من خيره خيره به آن مى نگريستم و دسترسى به آن نداشتم . باز مشك آب به من نزديك شد, قدرى نوشيدم و دوباره از من دور شد و تا سه مرتبه اين كار تكرار شد. ماموران كه آن آب را ديدند, از من پرسيدند: آب را از كجا آورده اى ؟فتم : خداوند براى نجات من , برايم آب فرستاد ! آنان سراسيمه به سوى مشك هاى خود رفتند. مشك هاى ماموران نيز پر از آب بود. اين واقعه , آنان را منقلب كرده , پيش من آمدند و گفتند: گواهى مى دهيم كه خداى تو, خداى ماست !