أسرار الصلاة يا معراج عشق

مهدى سمندرى نجف آبادى

- ۸ -


متن احاديث تسبيح اشيا

فى مناقب ابن شهر آشوب: علقمه وابن مسعود: كنّا نجلس مع النبى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) ونسمع الطعام يسبّح ورسول‏اللّه يأكل.

وأتاه مكرز العامرى وسأله آيةً، فدعا بتسع حصيات فسبّحن فى يده، وفى حديث أبىذرّ، فَوَضَعَهُنّ على الأرض فلم يسبّحن وسكتن، ثم عاد واخذهُن فسبّحن.

ابن عباس قال: قَدَمَ مُلُوك حضرموت على النبى (صلّى الله عليه وآله وسلّم):

فقالوا: كيف نَعْلَم أنك رسول‏اللّه؟ فأخذ كفّا من حصى فقال: هذا يشهد أَنّى رسول‏اللّه فَسَبّح الحصا فى يده وشهد أنّه رسول‏اللّه.

وفيه (اى مناقب) أبوهريره وجابر الأنصارى وابن عباس وأُبى بن كعب وزين‏العابدين: إن النبى كان يخطب بالمدينة الى بعض الأجذاع(1)، فلمّا كثر الناس واتّخَذُوا لَه منبرا وتَحَوّلَ إليه، حنّ كما يحنّ الناقة، فلمّا جاء إليه وأكرمه، كان يئنُّ أَنينَ الصّبى الذى يسكت.

تسبيح وحمد وشهادت اشياء، حقيقت باطنى است كه حسّ باطن آن را حكايت مىكند به شكل الفاظ مَسمُوعَه‏اى كه آن معانى را برساند، وآواى پرندگان وغيرها تسبيح و تقاضاى توست.

وفيه (فى تفسير العياشي): أَخْرَجَ أحمد عن معاذبن أنس عن رسول‏اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم): إنّه مرّ على قوم وهم وقوف على دوابّ لهم و رواحل فقال لهم: اركبوها سالمة ودعوها سالمة، ولا تتّخذوها كَراسى لاِءحاديثكم فى الطرق والأسواق فَرُبَّ مركوبة خيرٌ من راكبها وأكثر ذكراللّه منه(2).

وفيه (تفسير العياشي): أخرج الخطيب فى تاريخه عن عائشة قالت: دخل على رسول‏اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم). فقال لى: «يا عائشة، اغسلى هذين البُردَين فقلت: يا رسول‏اللّه، بِالأمسِ غَسلتهما، فقال لى: أما علمتِ أنّ الثوب يُسَبِّح، فإذا اتَّسَخَ انقطع تسبيحُهُ»(3).

معناى حديث چهارم

اُستن حنّانه از هجر رسول *** ناله مىزد همچو ارباب عقول

در ميان مجلس وعظ آنچنان *** كزوى آگه گشت هم پير وجوان

در تحيّر مانده اصحاب رسول *** كز چه مىنالد ستون باعرض وطول

گفت پيغمبر: چه خواهى اى ستون *** گفت: جانم از فراقت گشت خون

از فراق تومرا چون سوخت جان *** چون ننالم بى تو اى جان جهان؟

مسندت من بودم از من تاختى *** بر سر منبر تومسند ساختى

پس رسولش گفت: كاى نيكودرخت *** اى شده با سرّ توهمراز بخت

گر همى خواهى ترا نخلى كنند *** شرقى وغربى زميوه توچنند؟

يا در آن عالم حَقَتْ سروى كند *** تا تر وتازه بمانى تا ابد؟

گفت: آن خواهم كه دائم شد بقاش *** بشنواى غافل كم از چوبى مباش

آن ستون را دفن كرد اندر زمين *** تا چومردم حشر گردد يوم دين

تا بدانى هر كرا يزدان بخواند *** از همه كار جهان بيكار ماند(4)

طهارت‏ها در نماز حقيقى آن است كه به فنا برسد

موانع تا نگردانى زخود دور *** درون خانه دل نايدت نور

موانع چون در اين عالم چهار است *** طهارت كردن از وى هم چهار است

نخستين پاكى از احداث وانجاس *** دوم از معصيت وز شرّ وسواس

سيوم پاكى زاخلاق ذميمه است *** كه با وى آدمى هم چون بهيمه است

چهارم پاكى سرّ است از غير *** كه اينجا منتهى مىگرددش سير

هرانكوكرد حاصل اين طهارات *** شود بىشك سزاوار مناجات

دوست داشتن و روشنى چشم محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم)

قال رسول‏اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم): «حُبِّبَ إلَى مِنَ الدنيا: النساء والطّيب، وقُرَّةُ عَينى فى الصّلاةِ»(5)؛

اول بايد ديد گوينده كجايى است. در هر مقامى هست از همان جا سخن مىگويد. چون حضرت محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) عرشى است، سخنش عرشى است، وچون واسطه غيب وشهود است، ومظهر عدل حق، بايد حقّ فرشيان وعرشيان را ادا كند: از جنبه بشرى وفرشى همين عطر وبوهاى خوش دنيا را دوست مىدارد كه حواسّ دنيايى ادراكش مىكند واز جنبه عرشى، سخنش عرشى است، در خور سالكان معراج، وبه حاسّه‏هاى باطنى ادراك مىشود وعِطرش: «إنّك لَعَلى خُلُقٍ عظيم»(6) و در حقيقت، خُلُقُ‏اللّه است كه دارايى حضرت است از عصمت وعفّت وايثار وصدق وصفا و رحمت وقلب سليم و رائحة الجنّة من قِبَلِ اليَمَن وخلاصه بوى خدا را دوست مىداشت ومحمّديان نيز چنينند، وحسّ دنيايى هم در اثر تزكيه بايد به حسّ باطنى برسد.

واَمّا نِساء:

انسان مظهر حبّ‏اللّه است كه خدا دوستش داشت وآفريد: مرد را مظهر عقل كلّ، و زن را مظهر نفس كلّ، وهر دومظهر عشق حقّند كه مرد را فاعليّت است و زن را انفعال، و در كل آفرينش مسأله همين است:

آسمان مرد و زمين زن در خرد *** هر چه آن انداخت اين مىپرورد

"مثنوي"

واين عشق سبب ايجاد آفرينش است ودر آفرينش سارى است، واين جاست كه زن مظهر رحمت ومحبّت ومادرى است ودر اين ويژگىها ممتاز است و مظهر رُبوبى و مرد و زن دست خدا هستند در توليد و بقا كه كارى است خدايى، و دوست‏داشتن مرد زن را اگر از جنبه جنسى ومادّى صرف باشد، انحراف است وحيوانى واگر واقعى باشد كه دوست‏دارِ روح منفوخ حق است كه صراط مستقيم است وتوحيد، وغير ممكن است پيامبر عرشى، محبّتى فرشى وحيوانى نسبت به زن داشته باشد، كه حضرت را هواى نفس نيست و همه، حتى نكاحش «وَحْى يُوحى» است، بلكه فوق ادراك عقول، بلكه مظهر محبّت و رحمت را دوست مىدارد، وحضرت عاشق جمالى است كه جز اوهمه زشتند:

شخصى به خواب ديدست مَجنون عامرى را *** آن از اَوان فطرت مَستِ مدام ليلى

پرسيد كاى برادر اندر مقام پرسش *** حكم از جلالت آمد؟ يا از خرام ليلى؟

گفتا همين اشارت آمد زحى قادر *** شَرمَتْ نَبُدْ كه ما را خواندى به نام ليلى؟

چون دلبر حقيقى از پرده‏ها برون شد *** آن جا كدام مجنون؟ آن جا كدام ليلى(7)؟

كه: «المصلّى يناجى ربّه والصلوة معراج المؤمن».

توتا، خود را به كلى در نبازى *** نمازت كى شود هرگز نمازى

چو ذاتت پاك گردد از همه شَين *** نمازت گردد آنگه قرة‏العين(8)

«أُحبّ من دنياكم ثلاثة: الطيب والنساء وقرّة عينى فى الصلوة»: رسول‏اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (9). «وقرّةُ عينى فى الصلوة»؛ أى قرة عين الحبيب بمشاهدة الحبيب؛ مشاهده محبوب، روشنى چشم حبيب است واين بدان معناست كه صلات مناجات بين بنده است وخداى خود كه پيامبر فرمود: «المصلّى يناجى ربّه»؛ يعنى مادام كه مصلّى در نماز است، در شهود ومناجات پروردگار خويش وچشم دل به ديدار حق روشن است كه اين پديده ذكر طرفينى است: كما قال تعالى: «فاذكرونى أَذكركم»(10).

ذكر ما چيست؟ فكرت وديدار *** ذكر اوبذل ديده وديدار(11)

وقف‏ها وسكون‏ها

در نماز، قبل وبعد از هر عملى وحركتى وذكرى، سكون و سكوت لازم است، بعد از تكبيرة الاحرام، يعنى اللّه اكبر، سكوت كند، تا شاهد قلبى اين عظمت باشد وبعد از قرائت هر آيه، وقبل وبعد از ركوع وسجود وهمه جا، سكوت تا با ادب بندگى، حلاوت ذكر قبلى را بچشد، ومهيّاى يافت حلاوت وانس وجذبه ذكر بعدى باشد: «إِنَّ فى ذلك لَذِكرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلب أَوأَلْقى السَّمعَ وهُو شهيدٌ»(12)؛ در اين آيات، تذكارى است براى صاحبان قلب كه در حريم خدا هستند، در اين حرم غير خدا نمىبينند، قال الصادق (عليه السلام): «القَلْبُ حَرَمَ اللّه فَلا تُسكن حَرَمَ اللّه غَير اللّه»، يا با ارتقا به مقام روح، چشم بر حكم وگوش به فرمان حق بودند.

تقسيم فاتحة الكتاب بين خدا وبنده‏اش

حديث ذيل از امام صادق (عليه السلام) از پدرانش از اميرالمؤمنين (عليهم السلام) فرمود: شنيدم از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه مىفرمود: خداى تعالى فرمود: كه نماز (يا سوره حمد) دو بخش است بين من و بنده‏ام: نصفش براى من است و نصفش براى بنده‏ام، و بنده‏ام آن چه سؤال كند مستجاب است، پس وظيفه بنده سؤال است، وكريم على الاطلاق، كارش كرامت و بخشش.

وقتى بنده گفت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم»، خدا فرمايد: بنده‏ام مرا ذكر كرد. وقتى بنده گفت: «الحمدللّه رب العالمين»، خدا فرمايد: بنده‏ام مرا ستايش كرد. وقتى بنده گفت: «الرحمن الرحيم»، خدا فرمايد: بنده‏ام مرا ستود. وقتى بنده گفت: «مالك يوم الدين»، خدا فرمايد: بنده‏ام مرا به عظمت ستود وكارش را به من تفويض كرد واين بخش صفات همه مخصوص خداست، روح مدبّر كلّ آفرينش. ووقتى بنده گفت: «إياك نَعبُد واياك نَسْتَعين»، خدا فرمايد: اين مشترك بين من است وبنده‏ام وخواسته بنده‏ام مستجاب است، تورشته بندگى مگسل، بنده پرورى كريم مستدام است.

وقتى گفت: «إِهدِنَا الصّراط المُستَقيم * صِراطَ الَذين أَنْعَمتَ عَلَيْهِم غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِم وَلاالضّآلّين»، خداى تعالى فرمايد: اين خواسته‏ها همه بهره بنده من است وهمه را اجابت مىكنم: «فَاذْكُرُونى أَذْكُركُم»(13)؛ يعنى مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم(14).

ذكر ما چيست؟ فكرت وديدار *** ذكر اوبذل ديده وديدار

مالك يوم الدين

بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم

اللّه: اسم ذات حضرت حق است كه مستجمع كل كمالات است و «الرحمن الرحيم» دو اسمى است جامع و مخصوص ذات حق؛ يعنى اللّه كه مسمّاى به رحمت عامّ وخاص يا دنيا وآخرت ويا ظاهر وباطن هستى است، وعالمين يا همه هستى در پرورش، محتاج دورحمت عامّ (الرحمن) وخاصّ (الرحيم) هستند وسپاسگزار حضرت ذات (اللّه) در اين پرورش كمالى جسم و جان، سپاس خدا را، «الحَمْدُلِلّه رَبِّ العالَمين» (حمد مخصوص پروردگار آفرينش).

مالك يوم الدين

اين رحمت وعزّت امتنانى، سلطان الرحمن الرحيم است كه بر هستى مالكيّت وسلطنت دارد(15) كه عارفان را به قُرب وشهود جزا مىدهد، طالبان بهشت را بهشت وهر كس را در خور علم و عمل، ويوم الدين روزى است كه همه اشياء در اين حركت كمالى به هدف نهايى ذاتى خود، در خلقت مىرسند(16) و هر كس هر چه در دنيا كشت كرده در آن روز شكوفا مىشود، چه بد وچه خوب، هر كس ميهمان سفره خويش است.

مالك يوم الدين

تذكر: هر بذرى در جان خود كشتى وهر عملى كردى سبز مىشود و به بار مىنشيند، چه در دنيا وچه در آخرت كه آخرت دنباله دنياست، ولى انسان تا در عالم حس وطبيعت است، در حجاب است و از شهود ثمرات اعمال خويش غافل است.

به مجّرد عبور از عالم طبيعت و ورود به عالم روح وجان، تمام اعمال وانديشه‏هاى خود را در جان خود مشاهده مىكند كه بدىها آزارش مىكنند وخوبىها لذّت وآرامش اوهستند. حال، براى رَستگان از عالم طبيعت وحيوانيت، در همين دنيا يوم‏الدينشان ظهور مىكند وبسيارى از اسرار ديگر وجود را مشاهده مىكنند وبراى محبوسين عالم طبيعت، با مرگ طبيعى به عالم آخرت وجزاى اعمال خود مىرسند.

توجه: پس يوم الدين، روز جزاست، چه دنيا وچه آخرت؛ يعنى هر عملى را جزائى است قطعا ومالك اين قانون قطعى نظام حق، خداوند است واين قانون هميشگى است در دنيا وآخرت. چه بسا انسان كسى را آزرده، سائلى را ردّ كرده، پدر ومادر را ناراحت كرده، حيوانى را زده، مورى را زير پا لگد كرده وكشته يا هر نوع اذيّتى يا بىحرمتى به كسى يا حيوانى، جزاى اينها حتمى است كه بيمارىها، ناراحتىها، دردها، دلتنگىها، همه جزا هستند وكفّاره آن گناهان. حتى انسان از پديد آمدن اَبر، غمگين مىشود واز كارى كه كرده وفراموش كرده كيفر مىبيند(17).

مالك يوم الدين حقيقى، اللّه است

پس از تفكر در «مالك يوم‏الدين»، اين محاسبه رخ داد كه مگر ما ظلّى از ظِلال يا اِشراقى از اشراقات حق نيستيم؟ مگر مَلَكات ما ظِلال وُجودى ما نيستند؟ و مگر اَعمال ما در دنيا در اثر تكرار واستمرار، مَلَكات ما نشده‏اند؟ مگر مايه بهشت ودوزخ ما همين مَلَكات حسنه و سيّئه ما نيستند كه با خود از اين دنيا مىبريم؟ ومگر جزا ثمره وميوه اعمال ما نيست؟ پس اگر ما مالك يوم‏الدّين خود هستيم، مالكيت ما در طول مالكيت پروردگار است، چون اگر جزا مِلك ماست وشأنى از شؤون وجودى ما وما ظلّ وجودى حق وشأنى از شؤون حق هستيم و بحول وقوه اللّه كار مىكنيم وبا «إِنّا لِلّه» از اونشأت گرفته‏ايم وبا «إنّا إلَيْهِ راجِعُون» به اوبرمىگرديم، پس حق تعالى با اسماى جمالى وجلالى، مالك حقيقى يوم‏الدين است چون اوجان جان ما است وما نفخه روح اوييم.

قال الله تعالى: «اَلْيَوْمَ تُجزى كُلُّ نَفسٍ بِما كَسَبَتْ لاظُلمَ اليَومَ إنَّ اللّهَ سَريعُ الحِساب»(18)، لذا قيل: الدُنْيا دارُ العَمَل والآخرة دارُالجَزاء؛ يعنى امروز هر نَفْسى پاداش آن چه را كسب كرده وملكه ذاتى اوشده همان را در جان خود مىيابد كه پاداش، از تو جدا نيست.(19)

تذكر: در نظام وجود نسبت معاليل ومسبّبات به علل واسباب است ولكن:

ديده‏اى بايد سبب سوراخ كُن *** تا حجب را بركند از بيخ وبُن

تا مُسبِّب بيند اندر لامَكان *** هرزه بيند جهد واسباب دكان

از مسبّب مىرسد هر خير وشرّ *** نيست اسباب و وسائط اى پدر(20)

يعنى در همه اسباب وعلل، روح مُدَبِّر ومُصَوِّر كُلِّ وجود اللّه است.

تذكر: تخصيص مالكيت به يوم‏الدين براى اين است كه انسان تا در عالم طبع وبشريت است، مالكيت حق برايش ظهور نمىكند وهنگامى كه به اول عالَمِ جزا، يعنى عالم مثال ارتقا يافت، مالكيت حق برايش ظهور مىكند ومىگويد: مالك يوم الدين، ايّاك نعبد. اين جا باب اخلاص وتوحيد را مىگشايد؛ يعنى وقتى شاهد مالكيت مطلق حق شد، خود را جز عبد محض نمىبيند ومىگويد: فقط تورا عبادت مىكنيم، ما فقر محضيم وتوغنى وفيّاض مطلق(21).

اجازه تكرار آيه در نماز وگريه (22)

جايز است تكرار آيه در نماز واجب وغير واجب وگريه حُبّ وصال وشوق ديدار. در حديث آمده كه حضرت سجاد (عليه السلام) وقتى مالك يوم‏الدين را قرائت مىكرد، آن قدر تكرار مىكرد كه مُشرف به مرگ مىشد.

در حديث ديگر از حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) سؤال شد كه نمازگزار در نماز واجب اگر به آيه خوف رسيد، گريه وتكرار آيه جايز است؟

حضرت فرمود: هر چه خواست آيه را تكرار كند وبگريد(23).

اسرار الصلاة ميرزا جواد آقاملكى وفلاح السائل سيدبن طاوس در اين باب بسيار مهم است و صفحات ديگر همين كتاب از تكرار ذكر حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم) واميرالمؤمنين وديگر ائمه (عليهم السلام) آن هم گاه از سر شب تا سپيده صبح بسيار مىيابيد.

مسأله ديگر عدم منافات قصد قرآنيّت با قصد انشاست(24)؛ يعنى جايز است با قرائت قرآن در نماز خطاب به خدا كرده وبا اومناجات كند وبا كلام خدا با خدا راز گويد ودرد دل نمايد؛ يعنى با الحَمْدُللّه رَبِّ العالَمين اورا بستايد، با اِهدِنَا الصِّراطَ المُستقيم از اوطلب هدايت كند كه در اين صورت، هم از قرائت قرآن بهره‏مند مىشود وهم لذت مناجات را مىچشد. اين تكرار آيات وقصد اِنشا مُنافى موالات نيست، مثل وجوب جواب سلام در نماز.

حكايت نوجوان در قرائت اياك نعبد

شيخ اكبر حديثى را از يكى از قراى بزرگوار به نام ابوبكربن خلف بن صافى اللَّخمى، از يكى از اساتيد صالح سالك نقل مىكند كه؛

نوجوانى با چهره زرد، در خدمتش قرآن را فرا مىگرفت، استاد از حالش پرسيد، گفتند: تمام شب را به قرائت قرآن مىگذراند؛ يعنى يك ختم قرآن. استاد به اوگفت: پسرم، شنيده‏ام توشبت را با قرآن مىگذرانى ويك ختم قرآن مىكنى. پسر گفت: اين چيزى است كه به شما خبر داده‏اند. استاد گفت: پسرم امشب مرا در قلبت حاضر كن وقرآن را در حضور من بخوان وفراموش مكن كه در حضور من مىخوانى. پسر گفت: اطاعت مىكنم. وقتى صبح شد استاد به اوگفت: دستورم را عمل كردى؟ پسر گفت: آرى، ولى نتوانستم بيش از نصف قرآن را بخوانم، استاد گفت: پسرم خوب انجام دادى، ولى امشب هر كدام از اصحاب رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه قرآن را از حضرت شنيده‏اند، مىتوانى پيش خود مجسم كنى وقرآن را در حضورش بخوانى، مواظب باش كه ايشان قرآن را از حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم) شنيده‏اند، ببين بر چه كسى قرائت مىكنى. شاگرد گفت: اى استاد، ان شاءاللّه انجام مىدهم. وقتى صبح فردا رسيد استاد از شبش پرسيد، شاگرد گفت: استاد، بيش از يك چهارم قرآن را نتوانستم بخوانم. استاد گفت: پسرم امشب قرآن را در محضر رسول‏اللّه بخوان ومواظب باش كه قرآن بر كسى عرضه مىكنى كه آگاه‏ترين انسان به قرآن است. شاگرد گفت: آرى استاد.

وقتى صبح شد، شاگرد گفت: استاد، در طول ديشب نتوانستم بيش از يك جزء يا كمتر، از قرآن را بخوانم، استاد گفت: پسرم امشب بايد قرآن را در محضر جبرئيل بخوانى كه قرآن را به قلب محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نازل كرد و مواظب باش كه قرآن را در حضور چه كسى مىخوانى.

وقتى صبح شد، شاگرد گفت: استاد ديشب بيش از چند آيه نتوانستم بخوانم. استاد گفت: فرزندم، در آغاز امشب به سوى خدا توبه وبازگشت كن وبدان كه نمازگزار در حال مناجاتِ با خداست وتودر پيشگاه اوايستاده وكلام خدا را بر حضرتش عرضه مىدارى، پس بنگر كه بهَرِه‏اَت از معانى وحقايق قرآن به چه مقدار است. مقصود از فهم، زيبايى الفاظ وادبيات قرآن نيست، بلكه تدبّر وتفكر در معانى وحقايق قرآنى است، مواظب باش جاهل وغافل نباشى.

فردا استاد منتظر شاگرد جوان شد. ولى او به حضور استاد نيامد. استاد كسى را به سراغ شاگرد فرستاد، اما به اوگفتند: جوان بيمار وبسترى شده ومردم به ديدنش مىروند، استاد هم به ديدن شاگردش رفت.

وقتى چشم جوان به استادش افتاد گريست وگفت: اى استاد، خدا جَزاى خيرت دهد، من نفهميده بودم كه دروغ مىگويم، اما ديشب دانستم كه دروغگوهستم. وقتى در محراب عبادتم روى پا ايستادم ومشاهده كردم كه در محضر حضرت حق، كتابش را به حضرتش قرائت مىكنم، وقتى فاتحة‏الكتاب را آغاز كردم وبه اياك نَعبد رسيدم كه فقط تو را عبادت مىكنيم، به نفس خود توجه كردم، اما نديدم كه قولم را تصديق كند، خجالت كشيدم كه در محضر حضرت حق، بگويم: اياك نعبد، چرا كه حق مىداند در اين گفتار دروغگوهستم. ومشاهده كردم كه نفسم مشغول انديشه‏ها و خاطرات واهى خويش است و از عبوديّت وبندگى حق غافل. اين جا بود كه در حالت حيرت، از اول حمد تا مالك يوم‏الدين را تكرار مىكردم، اما نمىتوانستم بگويم: اياك نعبد، چون اين ويژه عبادت، برايم صاف وخالص نشده، در اين خجالت باقى ماندم ونتوانستم بگويم: اياك نعبد، زيرا ترسيدم دشمن خدا قلمداد شوم. اين تكرار آيات قبل، تا سپيده صبح ادامه يافت ومن نتوانستم حتى يك ركوع به جاى آورم، تا اين كه فجر طالع شد، در حالى كه قلبم مىپاشيد، اينك در حال رحلت به سوى حق هستم وناراضى از نفس خويش. استاد گويد سه روز طول نكشيد كه جوان به سوى خدايش پر كشيد. پس از دفنش، استاد بر سر قبرش آمد واز حالش پرسيد، از قبرش صداى جوان را شنيد كه مىگويد: اى استاد.

استاد به خانه‏اش برگشت واز اثر حال جوان، بيمار و بسترى شد وبه شاگرد جوانش پيوست. اينك هر كس مانند اين جوان اياك نعبد را قرائت كرد، حقّش را ادا كرده است(25).

شهود قلبى

ديشب در نافله شب شهودى وصف ناكردنى رخ داد، هنگام خطاب إياك نعبد. تا حال هر چه خطاب مىكردم به بيرون از خودم بود و مشاهَد ومقابل رويم، آن گاه ديدم اورا در همه جا مىبينم، در همه پيكره‏هاى وجود، در قلبم، در ذرّه ذرّه وجودم، در سِرّم، در عمق هستىام، در جان جانم، هستىام از او نور گرفته بود، بلكه يكپارچه نور اوبود، بلكه كل هستى نورِ بىمظهر بود وغير اوچيزى را نمىديدم.

رنگ‏ها از بين رفته و ديوارها را برداشته بودند، از تعينات خبرى نبود من هم نبودم، همه جا اوبود وچهره دل‏آراى او.

اين مصراع شعر جلوه مىكرد كه، «حق جان جهان است وجهان جمله بدن». ولى بدن مشاهَد نبود، همه جا، جان بود وهمه نور، همه جا اوبود. لااِلهَ، رفته بود وهمه جا اللّه بود. سُرورى كه رخ داده بود توصيف ناپذير وآن لحظه از تمام عمرم برتر بود.

يا شب قدرم بود وا ين شعر حافظ در نظر كه:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند *** واندران ظلمت شب آب حياتم دادند

چون همه اوبود، نه غمى مانده بود ونه دلى كه جاى غم باشد همه اوبود.

من اگر كامروا گشتم وخوش‏دل نه عجب *** مستحق‏بودم واينها به زكاتم دادند

بقيه نماز در اياك تمام شده بود واز چيز دگر خبر نشدم. وجود منبسط حُكما ورَقّ منشور عُرفا برايم تحقق يافت، تا فريضه صبح تمام شد، مجدداً خوابيدم، خوابى كه دنباله لذّت همان سفر روحانى بود، كاش از اين سفر برنگشته بودم، رزقنا اللّه واياكم (از واردات قلبي).

اياك نعبد

اگر توجه مصلى به غير حق باشد وباز مىگويد: اياك نعبد، حق فرمايد: دروغ گفتى كه با همه ذرّات وجودت مرا عبادت مىكنى، آيا چشمت به خلاف قلبت نبود؟ آيا گوشت به سخن حاضرين نبود؟ آيا قلبت متوجه گفتار حاضرين نبود؟ باز مىگويى: إياك نعبد(26)؟

اما عارف با همه اين عبادت‏كنندگان صادقانه، در محضر حضرت حق حاضر است وحيا مىكند كه در مناجات نمازش ابراز كند: إياك نعبد.

مبادا به اوگويند: دروغ مىگويى، پس سلوك عارف، جز در رضاى حق نيست. رُوى إنه قال (صلّى الله عليه وآله وسلّم): «زِدْنى فيك تحيّراً»(27)؛ يعنى خدايا، مقام عنديت ومعرفت حقّانيم را آن‏قدر افزون فرما كه به حيرت منتهى گردد. حكيم سبزوارى فرمايد: اين جا نمازگزار ايمان شهودى يافته، چنان كه حديث فرمايد: «اُعبد رَبَّكَ كَأَنَّك تَراهُ»؛ چنان پروردگارت را عبادت كن كه گويا او را مىبينى.

امام صادق (عليه السلام) فرمود: «كرَّرتُ إياك نعبد فى الصلوة حتى سمعتُ عن قائلها»؛ حضرت صادق (عليه السلام) فرمود: إياك نعبد را در نماز (از سِرّ جان) آن قدر تكرار كردم تا از گوينده‏اش، حضرت حق شنيدم وقال بعض العارفين: «العالَم غيب لم يظهر قطّ، وَاللّه تعالى حاضر لم يَغب قطُّ، والناسُ فى هذه المسألة على عكس الصواب»(28)؛ يعنى بعضى از عارفان گفته‏اند: عالَم هميشه غايب بوده وبه چشم عارف هرگز نيامده وخداى متعال هميشه در چشم عارف است وهرگز غايب نگشته، و عموم مردم در اين مسأله بر خطا رفتند؛ چشم به عالَم داشتند و از خدا غافل، در صورتى كه حضرت حق «نُور السموات والارض» است: اگر حسنى و نورى مىبينيد، همه جا نور وجود اوست و پرتو حسن مطلق.

عقل در شرحَش چو خر در گِل بخفت *** شرح عشق وعاشقى هم عشق گفت

«مثنوى»

إياك نعبد و إياك نستعين قلب فاتحة الكتاب

هم چنان كه نشئه جسمانى را قلبى است كه نايب حق است در تدبير جسم ونشئه امكان را قلبى است به نام انسان كامل يا امام، همچنين سلطان و قلب فاتحة الكتاب، «إياك نعبد وإياك نستعين» است كه رابط بين اللّه و عبد است؛ يعنى ك (كاف خطاب) اشاره شهودى به اللّه است و «نَعْبُد ونَسْتَعين»، عبادت واستعانت بنده نمازگزار است از حضرت حق و آيات قبل اين آيه از «بسْم اللّه» تا «مالك يَوم الدّين»، صفات مختص حق و آيات بعد اين آيه از «اِهدِنَا الصِّراطَ المُستقيم» تا «وَلاَالضّالّين» مختص به بنده است كه هدايت انسانى خود را از خداى خود تقاضا مىكند، كه جلال و جمال توراست و باقى همه سراب و زشتند و چون مصلّى به اين قلّه توحيدى معراجِ «اياك نعبد واياك نستعين» صعود كرد، مىگويد: فقط تو را مىپرستيم و فقط از تو كمك مىجوييم.(29)

بنده، خود را جز قطره‏اى از درياى بيكران ربوبى يا پرتوى از نَيِّر يكتاى جهان آراى نور نمىبيند. از زبان نقش آفرين خلقت، قلم بشنو:

در كف كاتب وطن دارم مدام *** كرده بين الاِصْبَعَين اومُقام

نيست در من جنبشى از ذات من *** اوست در من دم به دم جنبش فكن

تا تو با خويشى عدد بينى همه *** چون شوى بى خود احد بينى همه

"عارف جامي"

خداوند تعالى مىفرمايد:«ما جَعَلَ اللّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فى جَوْفِه»(30). و عن الصادق (عليه السلام): «فَمَنْ كانَ قَلْبُه متعلقاً فى صَلاته بِشَىء دُون اللّه فَهُوقَريب مِنْ ذلك الشىء، بعيدٌ عَنْ حقيقةِ ما أراد اللّه منه فى صلاته» ثم تلا هذه الآية(31).

گر بركنم دل از تووبردارم از تومهر *** اين مهر بر كه افكنم اين دل كجا برم(32)؟

يعنى خدا دوقلب در درون كسى قرار نداده است، پس تواى انسان، داراى يك قلبى وآن هم به فرمايش صادق آل محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) حَرَم اوست. پس اگر نااهل را در آن، جاى دادى، حُرمت را شكسته‏اى وحَرَم را به نامحرم سپرده‏اى. آن گاه امام صادق (عليه السلام) فرمايد: كسى كه در نماز، قلبش به چيزى غير خدا پيوست، در اين حال به همان چيز قُرب يافته واز آن چه خدا از او خواسته دور شده، بعد حضرت آيه فوق را تلاوت فرمود.

همه بنده يك معبودند

«إنْ كُلُّ مَنْ فى السّمواتِ والأرضِ إلاّ آتى الرحمنَ عبداً»(33)؛ وآن چه در آسمان وزمين است، زمام اختيارش به دست الرحمن است، وسر در خط فرمان وبندگى.

تذكّر: وقتى بنده را اين شهود دست داد كه الرَّحمن ورَبُّ العالَمين، فقط اللّه است، معراجى مىشود؛ يعنى در اين حالت شهود، معراجى است، نه زمينى كه خدا را غنى مطلق ورَبُّ العالَمين مىبيند وماسِوى را فقر محض، وخود را مىبيند كه با كلّ ذرات وجود وكُلُ الوجُود، حتى المفارقات، در حال عبوديت وطى طريق بندگى هستند تا وصال (وهر قدم، سلوك است ووصال) وشاهد است كه حفظ بنده از لغزشِ در راه، وقوّت بندگى وعبادت از خداست: «بِحُولِ اللّهِ وقُوتِه أَقُوم وأقعد»؛ قيام و قعودم به حول و قوه توست و كل حركت و سكونم.

اين جاست كه مىگويد: «وإياك نستعين»؛ يعنى بدون استعانت از تو، بندگى من غير ممكن است، پس «اياك نعبد» وابسته به «اياك نستعين» است، «وما تشاؤن إلاّ أنْ يَشاء اللّه»(34)؛ خواست بنده تحقق نمىيابد، مگر به خواست خدا.

در اين جا دانستم كه فعل وصفت وذاتم پرتو فعل وصفت وذات حق است وقطره را از دريا گزيرى نيست و پرتو را از خورشيد جدايى نباشد. جدايى بنده از حق، وَهمى است از چشم دوبين، وبه خدا پناه مىبريم از شرك وخودى.

يَقُول العَبْد: «اِيّاك نَعْبُد واِيّاك نَستَعين». يقول اللّه: هذه بينى وبَيْن عَبْدى ولِعَبْدى ما سئل؛ يعنى بنده مىگويد: خدايا، فقط تو را مىپرستيم وفقط از توكمك مىجوييم وخدا فرمايد: اين سخن بين من وبنده است وبنده هر چه بخواهد مستجاب است. اين جا سائل ومسؤولى هست: مسؤول كافِ ايّاك در دوجا كه اللّه باشد وسائل، نعبد ونستعين است كه عبد باشد.

وعبد، بحول اللّه وقوّته، هم بندگى حق مىكند وهم در عبادت مجدّد وهمه جا از حضرتش كمك مىجويد. سائلى كه از حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم) پرسيد: احسان چيست؟ حضرت فرمود: «أن تَعْبد اللّه كَأنَّكَ تَراهُ»؛(35) يعنى احسان اين است كه حق را به شهود قلبى ببينى وعبادت كنى وبه كاف خطاب مخاطب قرار دهى كه «اياك نعبد»؛ يعنى اِلها، فقط تو را عبادت مىكنيم، وايمان به غيب مبدّل شده به ايمان شهودى.

تذكر: كاف خطاب «اياك نعبد واياك نستعين» مفرد است؛ يعنى خدا يكتاست ونعبد ونستعين با نون جمع (متكلم مع‏الغير) اشاره به اين است كه عبادت كنندگان وهمه هستى كثيرند وهمه طالب حق وعابدند. چشم را عبادتى است وسمع وبصر وزبان ودست وپا و قلب وغيره هر كدام را عبادتى مخصوص است واين عالَم انسانى، عالَم صغير است وعالم كبير كه كل آفرينش باشد، همه يكپارچه سر در خط فرمان وبندگى حق دارند وعبد از زبان همه مىگويد: نعبد ونستعين وبنده با اين مجموعه قيام مىكند، با همه قعود مىكند با همه ركوع مىكند با همه عُبّاد سجده مىكند وبه نمايندگى مجموعه عبادت كنندگان مىگويد: نعبد و نستعين. وانسان بايد با همه اين عبّاد وتمام قواى ظاهر وباطن وذرّات وجودىاش، حضور در محضر حق داشته باشد تا بتواند بگويد: «اياك نعبد واياك نستعين»؛ فقط تو را عبادت مىكنيم وفقط از تويارى مىطلبيم واگر به اين درجه حضور نباشد؛ يعنى يا در غفلت و يا مشغول به چيزى غير از خدا باشد، مثل دكان وتجارت وخانه وملك و رياست وغيره، همه شرك وبُعد(36).

«اياك نعبد واياك نستعين» سِرّ اخلاص بنده است كه خدايا لياقت بندگى خود را به ما عنايت فرما وما را از عطاى دم به دم محروم مفرما كه عبادتت جز به اين عطاهاى دَم بِه دَم ميسّر نيست، پس بندگى ما به لطف توست وسپاست، لطفى ديگر(37) وتواى بنده:

گرت هواست كه معشوق نگسلد پيوند *** نگاهدار سررشته تا نگهدارد

«حافظ»

اخلاص يا توحيد در افعال

«لاتَحْسَبَنّ الَّذينَ يَفْرَحُون بِما اَتَوا ويُحِبّون أَنْ يُحْمَدوا بِمالَم يَفْعَلوا فَلاتَحْسَبَنَّهم بِمَفازةٍ مِن الْعَذابِ ولَهم عَذابٌ أَليمٌ»(38).

آن‏چه از طاعت وايثار وهر حسنه‏اى انجام مىدهند: يُعْجِبُون بما فعلوا، ويَحْجُبُون بِرُؤْيَتِهِ، ويُحبّون أن يَحمَدَهُمُ النّاسُ بمالم يفعلوا فهم محجوبون بعرض الحمد، والثناء من الناس أوأَنْ يكونوا محمودين فى نفس الأمر عنداللّه، بما لم يفعلوا بل فَعَلَهُ اللّهُ بأيديهم: إذ لافِعْلَ إلاّ لِلّه.

اى محمّد، گمان مَبَر كسانى كه بد كردند وبه عمل بدشان شاد بودند، وكسانى كه اهل عمل نيستند، ودوست مىدارند كه مردم ايشان را به عملى كه نكرده‏اند ويا بد كرده‏اند، بستايند، پس هرگز گمان مبر كه از عذاب نجات يابند، در حالى كه اينها به عذاب دردناكى دچارند.

شيخ اكبر در تفسير منسوب به او (ج 1، ص 241) فرمايد: اگر بندگى وايثار وحسنه‏اى انجام دادند، به علت خود ستايى، عمل خود را بزرگ پنداشتند وبدين جهت عُجب در عمل حجاب خلوص بندگى گرديد، وتوجّه از بندگى خدا به ستايش مردم منحرف گرديد كه شرك خفى است، يا عمل وعبادت ايشان واقعاً خالص بود وخداپسند، ولى اين اعمال نيك را اينها خود نكرده بودند، بلكه خدا به دست ايشان كرده بود، چون فاعل اصلى خداست وبنده، دست خداست در عمل (واين معناى تقواست كه نيكىها را به خدا نسبت ده وبدىها را به خود كه فعل خدا همه نيك است).

خداوند متعال فرمايد: «واللّهُ خلقكم وماتعملون»(39) خلقت وعَمَل شما همه آفريده خداست. پس آنان كه به جاى خدا، خود را فعّالِ مايشاء دانستند، به عذاب شرك دچار شدند، چون استعداد توحيدِ در افعال را داشتند، ودر حجاب خودى بودند: وسزاوار بود كه هر فضيلتى وعمل نيكى را از خدا بدانند، گرچه به دست خودشان انجام شده باشد وسزاوار است كه از حول وقوه خود بيزار گردند وهمه را به حول وقوّه خدا بدانند.

وسرانجام، هر نيكى به دستشان انجام شد، توقّع ستايش خلق را نداشته باشند، بلكه به مردم بگويند: فاعل اصل را بستاييد، نه دستى كه در فرمان حق خيرى از او پديد آمده است. و توحيد كامل اين است: الحمدلِلّهِ رَبِّ العالمين، اگر كمالى از عبد مىبينيد، از ربّ العالَمين است(40).

پاورقى:‌


(1). اجذاع جمع جذع وبه معناى تك نخل است.
(2). الميزان، ج 13، ص 129.
(3). همان.
(4). مثنوى ميرخانى، ص 56.
(5). خصال صدوق، ص 145.
(6). قلم (68) آيه 4.
(7). شرح فصوص خوارزمى، ص 792.
(8). گلشن راز، ص 352.
(9). فصوص الحكم، فص محمدى (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، ص 488؛ شرح جندى وخوارزمى.
(10). بقره (2) آيه 152.
(11). شرح فصوص خوارزمى، ص 811.
(12). ق (50) آيه 37. درجات صعودى انسان عبارتنداز: جسم، نفس، قلب، روح، سرّ، خفى واخفى.
(13). بقره (2) آيه 153.
(14). در مورد حديث فوق ر. ك: به نقل و عقل و كشف فيض، المحجة البيضاء، ج 1، ص 388؛ ميرزا جواد آقا ملكى، اسرار الصلوة، ص 258؛ فتوحات، ج 1، ص 111 وشرح جَندى بر فصوص الحكم، ص 688.
(15). فتوحات، ج 1، ص 423.
(16). تفسير صدرا، ج 1، ص 80.
(17). فتوحات، ج 1، ص 424.
(18). غافر (40) آيه 17.
(19). مالك يوم‏الدين: المالكية: هى القدرة والاستيلاء. وليس مالكيّته تعالى كَمالكية المُلُوك لِممالكهم ولاكمالكية الملاك لاملاكهم، بل أعلى منها ـ بل أشبه بمالكيّة النفوس للصّور العلميه: لقيامها بالنفوس، فيوجد بمجرد اِلتفات النفس، وتفنىبمجرد الاِعراض؛ وجود ما سوى ظلّ حق است واگر نازى كند در هم فروريزند قالب‏ها. مالك يوم الدين: قال بن عطا: يجازى يوم الحساب كل صنف بمقصودهم وهمتهم، فيجازى العارفين بالقرب منه وبالنظر إلى وجهه الكريم، ويجازىأرباب المعاملات بالجنّات (قاضى سعيد، اسرار الصلاة؛ شرح توحيد صدوق، ج1، ص632).
(20). مثنوى ميرخانى، ص461.
(21). بيان السعاده، ذيل آيه «مالك يوم‏الدين».
(22). سيد محسن حكيم، عروة الوثقى و مستمسك العروة، مستحبات قرائت، مسأله 4.
(23). ر. ك: ميرزا جواد آقاملكى، اسرار الصلاة ص195؛ سيدبن طاوس، فلاح السائل، ص104.
(24). عروة الوثقى، مسأله 8، مستحبات قرائت.
(25). فتوحات، ج1، ص425.
(26). همان، ص425.
(27). همان، ج1، ص420.
(28). اسرارالحكم، ص497.
(29). با اقتباس از: فتوحات، ج1، ص705.
(30). احزاب (33) آيه 4.
(31). تفسير صافى وبيان السعاده. ذيل آيه، نقل از مصباح الشريعة.
(32). حافظ قزوينى، ص223.
(33). مريم 19 آيه 93.
(34). دهر (76) آيه 30.
(35). قاضى سعيد، شرح توحيد صدوق، ج 1، ص 55.
(36). مريم (19) آيه 93.
(37). شرح توحيد صدوق، ج 1، ص632.
(38). آل عمران(3) آيه 188 از تفسير منسوب به محيىالدين، ج1، ص241.
(39). صافات (37) آيه 96.
(40). تفسير منسوب به محيىالدين، ج1، ص241.