تنبيه
در لفظ و اشتقاق و معنى عالَمين اختلاف عظيم واقع است.
چنانچه بعضى گفتهاند عالمين جمع است و مشتمل بر جميع
اصناف خلق است از مادّى و مجرّد؛ و هر صنفى خود عالمى است. و اين جمع از جنس خود
مفرد ندارد و اين قول مشهور است.
و بعضى گفتهاند كه عالَم، به فتح لام، اسم مفعول و
عالِم، به كسر، اسم فاعل است؛ و عالَمين به
معناى معلومين است و اين قول علاوه بر آنكه خود فى حدّ
نفسه بىشاهد و بعيد است، اطلاق ربّ المعلومين بسيار
بارد و بىمورد است.
و اشتقاق آن را بعضى از علامت دانستهاند. و در اين
صورت بر تمام موجودات اطلاق شود، زيرا كه همه علامت و نشانه و آيه ذات مقدّسند. و
واو و نون به اعتبار اشتمال بر ذوى العقول و
تغليب آن است بر ديگر موجودات.
و بعضى او را مشتق از علم دانستهاند. و در هر صورت،
اطلاق آن بر جميع موجودات صحيح است، چنانچه اطلاق بر ذوى العقول نيز وجيه است. ولى
عالَم اطلاق بر ما سوى اللَّه شود؛ و بر هر صنف
و هر فرد نيز گاه اطلاق شود. و اگر آن كس كه عالم را بر
هر فرد و صنف اطلاق كند از اهل عرف و لغت باشد، به اعتبار آنكه هر فردى علامت ذات
بارى است- و في كُلِّ شَيْءٍ لَهُ آيَةٌ(425).
( و اگر عارف الهى باشد، به اعتبار آنكه هر موجودى ظهور اسم جامع و مشتمل كلّ حقايق
است به طريق ظهور احديّت جمع و سر وجود؛ و از اين جهت تمام عالم را و هر جزئى از آن
را اسم اعظم به مقام احديّت جمع ممكن است دانست؛ و الَاسماءُ كُلُّها فى الكُلِّ وَ
كذا الآيات.
و بنا بر آنچه ذكر شد، ايراد فيلسوف عظيم الشّأن صدر الملّة و الدّين قدّس سرّه بر
مثل بيضاوى وارد است؛ زيرا كه آنها ذوق اين مشرب نكردهاند، و اما در مسلك اصحاب
عرفان صحيح نيست. و چون كلام بيضاوى در اين مقام و كلام فيلسوف مذكور طولانى است،
ذكر آن نشد؛ هر كس مايل است، به تفسير سوره فاتحه مرحوم
فيلسوف مذكور رجوع كند.
و ربّ اگر از اسماء صفات باشد به معنى
مالك و صاحب و اشباه آن مراد از
عالمين جميع ما سوى اللَّه ممكن است باشد؛ چه موجودات عالم ملك باشد يا
موجودات مجرّده غيبيّه. و اگر از اسماء افعال باشد- كه شايد ظاهرتر همين است- مراد
از عالمين عالم ملك است فقط؛ زيرا كه
ربّ در آن وقت به معنى مربّى است؛ و اين معنا
تدريج لازم دارد و عوالم مجرّده از تدريج زمانى منزّه هستند. گرچه نزد نويسنده به
يك معنى روحِ تدريج در عالم دهر
متحقّق است؛ و به همان معنى اثبات حدوث زمانى، به معنى روح زمان و دهريّتِ تدريج،
در عوالم مجرّده نيز كرديم؛ و در مسلك عرفانى نيز حدوث زمانى را براى جميع عوالم
ثابت مىدانيم، اما نه به آن طور كه در فهم متكلّمين و اصحاب حديث آيد.
تنبيه آخر
بدان كه حمد چون در مقابل جميل
است، و از آيه شريفه استفاده شود كه حمد و ستايش براى مقام اسم اعظم كه اسم جامع
است، كه داراى مقام ربوبيّت عالميان و رحمت رحمانيّه و
رحيميّه و مالك يوم دين است ثابت است، پس اين
اسماء شريفه يعنى رَبّ و رحمن و رحيم و مالك را بايد در تحميدْ مدخليّتى به سزا
باشد. و ما پس از اين در ذيل قول خداى تعالى: مالِكِ يَوْمِ الدّين به بيانى تفصيلى
ذكرى از اين مطلب مىنماييم.
و اكنون راجع به تناسب مقام ربوبيّت عالميان با تحميد
سخن مىگوييم. و آن از دو جهت متناسب است:
يكى آنكه چون خودِ حامدْ از عالميان بلكه خود گاهى عالَمى برأسه است، بلكه در نظر
اهل معرفت هر يك از موجودات عالَمى برأسه مىباشد، تحميد حق كند كه او را با دست
تربيت مقام ربوبيّت از ضعف و نقص و وحشت و ظلمت نيستى هيولانى، به قوّت و كمال و
طمأنينه و نورانيّت عالم انسانيّت آورد؛ و از منازل جسمى و عنصرى و معدنى و نباتى و
حيوانى در تحت نظامى مرتّب به حركات ذاتيّه و جوهريّه و عشقهايى فطرى و جبلى عبور
داد و به منزلگاه انسانيت كه اشرف منازل موجودات است رسانيد. و پس از اين نيز تربيت
كند تا آن كه آنچه در وهم تو نايد آن شوم.
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
| |
گويدم انا إليه راجعون
(426)
|
و ديگر آن كه چون تربيت نظام عالم ملك از فلكيّات و عنصريّات و جوهريّات و عرضيّات
آن، مقدّمه وجود انسان كامل است و در حقيقت اين وليده عصاره عالم تحقّق و غاية
القصواى عالميان است و از اين جهت آخر وليده است، و چون عالَمِ مُلك به حركت
جوهريّه ذاتيّه متحرّك است و اين حركت ذاتى استكمالى است به هر جا منتهى شد آن غايت
خلقت و نهايت سير است، و چون به طريق كلّى نظر در جسم كلّ و طبع كلّ و نبات كلّ و
حيوان كلّ و انسان كلّ افكنيم انسان آخرين وليدهاى است كه پس از حركات ذاتيّه
جوهريّه عالم به وجود آمده و منتهى به او شده، پس دست تربيت حق تعالى در تمام دار
تحقق به تربيت انسان پرداخته است و الانسانُ هو الأوّل و
الآخِر.
و اين كه ذكر شد، در افعال جزئيّه و نظر به مراتب وجود است؛ و الّا به حسب فعل
مطلق از براى فعل حق تعالى غايتى جز ذات مقدّسش نيست چنانچه در مَحالّ خود مبرهن
است. و نظر به افعال جزئيّه نيز چون كنيم، غايت خلقت انسان عالم غيب مطلق است؛
چنانچه در قدسيّات وارد است: يا ابْنَ آدَمَ خَلَقْتُ
الْاشياءَ لِاجْلِكَ، وَ خَلَقْتُكَ لِاجْلي(427).
( و در قرآن شريف خطاب به موسى بن عمران على نبينا و آله و عليه السلام فرمايد:
وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسي(428)
( و نيز فرمايد: وَ انَا اخْتَرْتُكَ(429).
( پس، انسان مخلوق لاجل اللَّه و ساخته شده براى ذات
مقدّس او است؛ و از ميان موجوداتْ او مصطفى و مختار است؛ غايت سيرش وصول به باب
اللَّه و فناى فى ذات اللَّه و عكوف به فناء اللَّه است؛ و معاد او الى اللَّه و من
اللَّه و فى اللَّه و باللَّه است؛ چنانچه در قرآن فرمايد:
انَّ الَيْنا ايابَهُم(430).
( و ديگر موجودات به توسّط انسان رجوع به حق كنند، بلكه مرجع و معاد آنها به انسان
است؛ چنانچه در زيارت جامعه، كه اظهار شمّهاى از مقامات ولايت را فرموده،
مىفرمايد: و ايابُ الخَلْقِ الَيْكُمْ، و حِسابُهُمْ
عَلَيْكُم. و مىفرمايد: بِكُمْ فَتَحَ اللَّه، وَ
بِكُمْ يَخْتِمُ(431)
و اينكه در آيه شريفه حق مىفرمايد: انَّ الَيْنا ايابَهُمْ
ثُمَّ انَّ عَلَيْنا حِسابَهُم(432)
و در زيارت جامعه مىفرمايد: و ايابُ الْخَلْقِ الَيْكُمْ و
حِسابُهُمْ عَلَيْكُم سرّى از اسرار توحيد، و اشاره به آن است كه رجوع به
انسان الكامل رجوع الى اللَّه است؛ زيرا كه انسان كاملْ فانى مطلق و باقى به بقاء
اللَّه است و از خودْ تعيّن و انّيّت و انانيّتى ندارد، بلكه خود از اسماء حسنى و
اسم اعظم است؛ چنانچه اشاره به اين معنى در قرآن و احاديث شريفه بسيار است.
و قرآن شريف به قدرى جامع لطايف و حقايق و سراير و دقايق توحيد است كه عقول اهل
معرفت در آن حيران مىماند؛ و اين، اعجاز بزرگِ اين صحيفه نورانيّه آسمانى است، نه
فقط حسن تركيب و لطف بيان و غايت فصاحت و نهايت بلاغت و كيفيّت دعوت و اخبار از
مغيبات و احكام احكام و اتقان تنظيم عائله و امثال آن، كه هر يك مستقلًا اعجازى فوق
طاقت و خارق عادت است. بلكه مىتوان گفت اين كه قرآن شريف معروف به فصاحت شد و اين
اعجاز در بين ساير معجزات مشهور آفاق شد، براى اين بود كه در صدر اول اعراب را اين
تخصّص بود و فقط اين جهت از اعجاز را ادراك كردند؛ و جهات مهمترى كه در آن موجود
بود و جهت اعجازش بالاتر و پايه ادراكش عالىتر بود اعراب آن زمان ادراك نكردند.
الآن نيز آنهايى كه هم افق آنها هستند، جز تركيبات لفظيّه و محسّنات بديعيّه و
بيانيّه چيزى از اين لطيفه الهيّه ادراك نكنند. و اما آنهايى كه به اسرار و دقايق
معارف آشنا و از لطائف توحيد و تجريد باخبرند، وجهه نظرشان در اين كتاب الهى و قبله
آمالشان در اين وحى سماوى همان معارف آن است و به جهات ديگر چندان توجهى ندارند. و
هر كس نظرى به عرفان قرآن و عرفاى اسلام كه كسب معارف از قرآن نمودند كند و مقايسه
ما بين آنها با علماء ساير اديان و تصنيفات و معارف آنها كند، پايه معارف اسلام و
قرآن را، كه اسّ اساس دين و ديانت و غاية القصواى بعث رسل و انزال كتب است،
مىفهمد؛ و تصديق به اين كه اين كتابْ وحى الهى و اين معارف معارف الهيّه است براى
او مئونه ندارد.
ايقاظ ايمانى
بدان كه ربوبيّت حق تعالى جلّ شأنه از عالميان بر دو گونه است:
يكى ربوبيّت عامّه كه تمام موجودات عالم در آن شركت
دارند. و آن تربيتهاى تكوينى است كه هر موجودى را از حدّ نقص به كمال لايق خود در
تحت تصرّف ربوبيّت مىرساند. و تمام ترقّيات طبيعيّه و جوهريّه و حركات و تطوّرات
ذاتيّه و عرضيّه در تحت تصرّفات ربوبيّت واقع شود. و بالجمله، از منزلِ مادّة
الموادّ و هيولاى اولى تا منزل حيوانيت و حصول قواى جسمانيّه و روحانيّه حيوانيّه،
تربيت تكوينى، و هر يك از آنها شهادت دهند به اين كه اللَّه جلّ جلاله ربّى.
و دوم از مراتب ربوبيّت ربوبيّت تشريعى است، كه مختصّ
به نوع انسانى است و ديگر موجودات را از آن نصيبى نيست. و اين تربيتْ هدايت طرق
نجات و ارائه راههاى سعادت و انسانيّت و تحذير از منافيات آن [است ]كه به توسّط
انبياء عليهم السلام اظهار فرموده. و اگر كسى با قدم اختيارْ خود را در تحت تربيت و
تصرّف ربّ العالمين واقع كرد و مربوب آن تربيت شد به طورى كه تصرّفات اعضا و قواى
ظاهريّه و باطنيّه او تصرفات نفسانيّه نشد بلكه تصرّفات الهيّه و ربوبيّه گرديد، به
مرتبه كمال انسانيّت كه مختصّ به اين نوع انسانى است مىرسد.
انسان تا منزل حيوانيّت با ساير حيوانات هم قدم بوده؛ و از اين منزل دو راه در پيش
دارد كه با قدم اختيار بايد طى كند: يكى منزل سعادت، كه صراط مستقيم ربّ العالمين
است- انَّ رَبِّي عَلَى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ(433).
( و يكى راه شقاوت، كه طريق معوج شيطان رجيم است. پس، اگر قوا و اعضاى مملكت خود را
در تصرف ربّ العالمين داد و مربّا به تربيت او شد، كم كم قلب، كه سلطان اين مملكت
است، تسليم او شود؛ و دل كه مربوب ربّ العالمين شد، ساير جنود به او اقتداء كنند و
مملكت يكسره مربوب او گردد. و در اين هنگام لسان غيبى او، كه ظل قلب است، مىتواند
بگويد: اللَّه جَلَّ جَلالُهُ رَبِّي در جواب ملائكه عالم قبر كه گويند: مَنْ
رَبُّكَ؟ و چون چنين شخصى لا بدّ اطاعت رسول خدا و اقتداء به ائمّه هدى و عمل به
كتاب الهى نموده، زبانش گويا شود به اين كه محمّدٌ صلّى اللَّه عليه و آله نبيّي، و
عَلِىٌّ و اولادُهُ المَعْصُومينَ ائِمَّتي، وَ الْقُرآنُ كِتابي. و اگر دل را الهى
و ربوبى ننموده و نقش لا إله الّا اللَّه، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه، عَلىٌّ
وَلِىُّ اللَّه در لوح دل منتقش نشده و صورتِ باطنِ نفسْ نشده باشد و به عمل به
قرآن شريف و تفكّر و تذكّر و تدبّر در آن، قرآن به او منسوب و او به قرآن ارتباط
روحى معنوى پيدا نكرده باشد، پس در سكرات و سختىهاى مرض موت و خود موت، كه داهيه
عظيمه است، تمام معارف از خاطر او محو شود.
عزيزم، انسان با يك مرض حصبه و ضعف قواى دماغيّه تمام معلوماتش را فراموش مىكند
مگر چيزهايى را كه با شدّت تذكّر و انس با آنها جزءِ فطريّات ثانويّه او شده باشد،
و اگر يك حادثه بزرگى و هائله سهمناكى پيش آيد انسان از بسيارى از امور خود غفلت
كند و خط نسيان به روى معلومات او كشيده مىشود، پس در آن اهوال و شدائد و سكرات
موت چه خواهد شد؟ و اگر سمع قلب باز نشده باشد و دل سميع نباشد، تلقين عقايد حين
موت و بعد از موت به حال او نتيجهاى ندارد. تلقين براى كسانى مفيد است كه دل آنها
از عقايد حقّه با خبر است و سمع قلب آنها باز است، و در اين سكرات و شدائد فى
الجمله غفلتى حاصل شده باشد، اين وسيله شود كه ملائكة اللَّه به گوش او برسانند؛
ولى اگر انسان كر باشد و گوش عالم برزخ و قبر نداشته باشد، هر گز تلقين را نمىشنود
و به حال او اثر نكند. و در احاديث شريفه به بعض آنچه گفته شد اشاره شده است.
* قَولهُ تَعالى: الرَّحْمنِ الرَّحيم بدان كه از
براى جميع اسماء و صفات حق تعالى جلّ و علا به طور كلى دو مقام و دو مرتبه است:
يكى، مقام اسماء و صفات ذاتيّه كه در حضرت واحديّت ثابت است؛ چون علم ذاتى كه از
شئون و تجلّيات ذاتيّه است، قدرت و اراده ذاتيّه و ديگر شئون ذاتيّه.
و ديگر، مقام اسماء و صفات فعليّه است كه به تجلّى به فيض
مقدّس براى حق ثابت است؛ چون علم فعلى كه
اشراقيّين ثابت دانند و مناط علم تفصيلى را آن دانند، و
جناب افضل الحكماء، خواجه نصير الدّين نضّر اللَّه وجهه، اقامه برهان بر آن
كردهاند؛ و در اين معنى كه ميزان علم تفصيلى
علم فعلى است، از اشراقيّين تبعيّت فرمودهاند(434).
( و اين مطلب گرچه خلاف تحقيق است، بلكه علم تفصيلى در
مرتبه ذات ثابت است و كشف و تفصيل علم ذاتى از علم فعلى بالاتر و بيشتر است- چنانچه
در محلّ خود به وجه برهان نورى ثابت و محقّق است- ولى اصل مطلب كه نظام وجودْ علم
فعلى تفصيلى حق است، ثابت و محقّق است در سنّت برهان و مشرب عرفان؛ گرچه مسلك اعلا
و ذوق احلاى عرفانى را غير از اين طريقهها طريقهاى است- مذهب
عاشق ز مذهبها جدا است(435).
بالجمله، از براى رحمت رحمانيّه و
رحيميّه دو مرتبه و دو تجلّى است: يكى در مجلاى ذات در حضرت واحديّت به
تجلّى به فيض اقدس. و ديگر، در مجلاى اعيان كونيّه به تجلّى به فيض مقدّس. و در
سوره مباركه اگر رحمن و رحيم
از صفات ذاتيّه باشد- چنانچه ظاهرتر است- در آيه شريفه بسم اللَّه الرحمن الرحيم
اين دو صفت را تابع اسم توان دانست تا از صفات فعليّه
باشد؛ بنا بر اين، ابداً تكرارى در كار نيست تا اين كه گفته شود براى تأكيد و
مبالغه است. و به اين احتمال- و الْعِلمُ عندَ اللَّه-
معنى آيات شريفه چنين مىشود: بمشيّته الرَّحْمانيةِ و
الرّحيميّةِ الحمدُ لِذاتِهِ الرّحمانىِّ و الرَّحيمى. و چنانچه مقام
مشيّت جلوه ذات مقدس است، مقام رحمانيّت و
رحيميّت، كه از تعيّنات مقام مشيّت است، جلوه رحمانيّت و رحيميّت ذاتيّه
است. و احتمالات ديگرى نيز هست كه ما ترك كرديم ذكر آن را، زيرا كه اين احتمال كه
ذكر شد ظاهرتر بود.
* قوله تعالى: مالِكِ يَوْمِ الدّين بسيارى از قرّاء
مَلِك، به فتح ميم و كسر لام، قرائت كردهاند. و براى هر يك از اين دو قرائت
ترجيحاتى ادبى ذكر كردهاند. حتّى بعضى از بزرگان علماء رحمه اللَّه رساله نوشته در
ترجيح مَلِك بر مالك(436).
( و چيزهايى كه طرفين گفتهاند طورى نيست كه از آن اطمينانى حاصل شود.
آنچه به نظر نويسنده مىرسد آن است كه مالك راجح بلكه
متعيّن است؛ زيرا كه اين سوره مباركه و سوره مباركه توحيد
مثل ساير سور قرآنيّه نيست، بلكه اين دو سوره را چون مردم در نماز فرايض و نوافل
مىخوانند، در هر عصرى از اعصار صدها مليون جمعيّت مسلمين از صدها مليون جمعيتهاى
مسلمين شنيدهاند و آنها از صدها مليون سابقيها، همين طور به تسامع، اين دو سوره
شريفه به همين طور كه مىخوانند بىيك حرف پس و پيش و كم و زياد از ائمّه هدى و
پيغمبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله ثابت است. و با اين كه اكثر قرّاء
مَلِك خواندند و بسيارى از علماء ترجيح مَلِك
دادهاند، مع ذلك اين امور در اين امر ثابت ضرورى و متواتر قطعى ضررى نرسانده و كسى
از آنها متابعت ننموده. و با اين كه علماء تبعيّت هر يك از قرّاء را جايز مىدانند،
هيچيك- الّا شاذى كه اعتناء به قول او نيست- در مقابل اين ضرورت،
ملك در نمازهاى خود قرائت ننمودهاند. و اگر كسى هم
ملِك را قرائت كرده، من باب احتياط بوده و مالك
را نيز گفته؛ چنانچه شيخ علّامه ما در علوم نقليّه، حاج شيخ عبد الكريم يزدى قدّس
سرّه، به خواهش يكى از علماء اعلام معاصر مَلِك را نيز
مىگفتند. ولى اين احتياط بسيار ضعيفى است، بلكه به عقيده نويسنده مقطوع الخلاف
است.
و از اين بيان كه شد ضعف اين مطلب معلوم مىشود كه گفتهاند در خطّ كوفى
ملك و مالك به هم اشتباه شده؛ زيرا كه اين ادّعا
را شايد در سورى كه كثير التّداول در السنه نيست بتوان گفت- آن هم على اشكال- ولى
در مثل چنين سورهاى كه ثبوت آن از روى تسامع و قرائت است- چنانچه پر واضح است-
ادعائى بس بىمغز و گفتهاى بس بىاعتبار است.
و اين كلام كه ذكر شد در كفواً نيز جارى است؛ زيرا كه
قرائت با واو مفتوحه و فاء
مضمومه- با آن كه فقط قرائت عاصم است- مع ذلك آن نيز به تسامع بالضّرورة ثابت است؛
و قرائات ديگر معارضه با اين ضرورت نكرده. گرچه بعضى به خيال خود احتياط مىكنند و
مطابق قرائت اكثر كه با ضم فاء و
همزه است قرائت مىكنند، ولى اين احتياط بىجايى است.
و اگر چنانچه در رواياتى كه امر شده مثل قرائت ناس قرائت كنيم
(437)مناقشه شود- چنانچه جاى مناقشه هم هست و مظنون آن است كه
مراد از آن روايات اين باشد كه همين طور كه نوع مردم قرائت مىكنند قرائت كنيد نه
آن كه مخيّر هستيد ميان قرائات سبع مثلًا- آن وقت قرائت مَلِك
و كفواً به غير آن طور كه مشهور در بين مسلمين و مسطور
در صحف است غلط مىشود. و در هر صورت، احتياط قرائت آنها است به طورى كه بين مردم
متداول و در السنه مشهور و در قرآن مسطور است، زيرا كه آن طور قرائت در هر مسلكى
صحيح است. و اللَّه العالم(438)
تحقيقٌ حكَمىٌ
بدان كه مالكيّت حق تعالى مثل مالكيّت بندگان نيست مملوكات خود را؛ و مثل مالكيّت
سلاطين نيست مملكت خود را؛ چه كه اينها اضافاتى است اعتباريّه. و اضافه حقّ به خلق
از اين قبيل نيست؛ گرچه در نزد علماء فقه اين طور مالكيّت براى حق تعالى طولًا ثابت
است؛ و آن نيز منافات با آن چه در اين نظر ملحوظ و مذكور است ندارد. و از قبيل
مالكيّت انسان اعضاء و جوارح خود را نيز نيست؛ و از قبيل مالكيّت او قواى ظاهريّه و
باطنيّه خود را نيز نيست؛ گرچه اين مالكيّت نزديكتر است به مالكيّت حق تعالى از
ساير مالكيّتهاى مذكوره در سابق. و از قبيل مالكيّت نفس افعال ذاتيّه خود را كه از
شئون نفس است، مثل ايجاد صور ذهنيه كه قبض و بسطش تا اندازهاى در تحت اراده نفس
است، نيز نيست. و از قبيل مالكيّت عوالم عقليّه مادون خود را نيز نيست؛ گرچه آنها
متصرّف هم در اين عوالم به اعدام و ايجاد باشند؛ زيرا كه تمام دار تحقق امكانى، كه
ذلّ فقر در ناصيه آنها ثبت است، محدود به حدود و مقدّر به قدر مىباشند و لو به حد
ماهيّتى؛ و هر چه محدود به حدّ باشد، با فعل خود به قدر محدوديّتش بينونت عزلى دارد
و احاطه قيّومى حقّانى ندارد؛ پس، تمام اشياء به حسب مرتبه ذات خود با منفعلات خود
متباين و متقابل مىباشند، و به همين جهت احاطه ذاتيّه قيّوميّه ندارند.
و اما مالكيّت حق تعالى كه به اضافه اشراقيّه و احاطه قيّوميّه است، مالكيّت
ذاتيّه حقيقيّه حقّه است كه به هيچ وجه شائبه تباين عزلى در ذات و صفاتش با موجودى
از موجودات نيست. و مالكيّت آن ذات مقدّس به همه عوالم على السّواء [است ]بدون آن
كه با موجودى از موجودات به هيچ وجه تفاوت كند يا به عوالم غيب و مجرّدات محيطتر و
نزديكتر باشد از عوالم ديگر؛ چه كه آن مستلزم محدوديّت و بينونت عزلى شود و ملازم
با افتقار و امكان شود، تَعالى اللَّه عَنْ ذلِك عُلُوّاً
كَبيراً. چنانچه اشاره به اين معنى ممكن است باشد قول خداى تعالى:
نَحْنُ اقْرَبُ الَيهِ مِنْكُم(439)(
و نَحْنُ اقْرَبُ الَيْهِ مِنْ حَبْلِ الوَريد(440).
و اللَّه نُورُ السَّمواتِ و الْارْض(441)
وَ هُوَ الَّذي في السَّماءِ الهٌ و في الْارْضِ اله(442).
و لَهُ مُلْكُ السَّمواتِ وَ الْارْض(443).
( و قول رسول خدا از قرار منقول: لَوْ دُلِّيتُمْ بِحَبْلٍ
الى الْارْضينَ السُّفْلى، لَهَبَطْتُمْ عَلى اللَّه(444).
( و قول حضرت صادق در روايت كافى: فَلا يَخْلُو مِنْهُ
مَكانٌ، وَ لا يَشْتَغِلُ بِهِ مَكانٌ، وَ لا يَكُونُ الى مَكانٍ اقْرَبُ مِنْهُ
الى مَكان(445).
( و قول حضرت امام على نقى عليه السلام: وَ اعْلَمْ، انَّهُ اذا كانَ فِى السَّماءِ
الدُّنْيا فَهُوَ كَما هُوَ عَلى الْعَرْشِ. وَ الْاشْياءُ كُلُّها لَهُ سَواءٌ
عِلْماً وَ قُدْرَةً وَ مُلْكاً وَ احاطَة(446).
و با اين كه مالكيّت ذات مقدّسش به همه اشياء و همه عوالم على السواء است، مع ذلك
در آيه شريفه مىفرمايد: مالِكِ يَوْمِ الدّين. اين اختصاص ممكن است براى اين باشد
كه يوم الدّين يوم الجمع است؛ از اين جهت، مالك
يوم الدّين كه يوم الجمع است مالك ايّام ديگر كه متفرّقات است مىباشد؛
وَ الْمُتَفَرِّقاتُ فىِ النَّشْئَةِ الْمُلْكيَّة مُجْتَمِعاتٌ فى النَّشْئَةِ
الْمَلَكُوتِيَّة(447).
( و يا براى آن است كه ظهور مالكيّت و قاهريّت حق تعالى مجده در
يوم الجمع كه يوم رجوع ممكنات است به باب اللَّه و صعود موجودات بفناء
اللَّه است مىباشد.
و تفصيل اين اجمال به طورى كه مناسب با اين رساله است، آن است كه تا نور وجود و
شمس حقيقت در سير تنزّلى و نزول از مكامن غيب به سوى عالم شهادت است، رو به احتجاب
و غيبت است؛ و به عبارت ديگر، در هر تنزّلى تعيّنى است و در هر تعيّن و تقيّدى
حجابى است. و چون انسان مجمع جميع تعيّنات و تقيّدات است، محتجب به تمام حجب
هفتگانه ظلمانيّه و حجب هفتگانه نوريّه، كه آن ارضين سبع و سماوات سبع به حسب تأويل
است، مىباشد؛ و شايد ردّ به اسفل السّافلين نيز عبارت
از احتجاب به جميع انواع حجب باشد. و از اين احتجاب شمس وجود و صرف نور در افق
تعيّنات، به ليل و ليلة القدر
تعبير مىتوان نمود. و مادامى كه انسان در اين حجب محتجب است، از مشاهده جمال ازل و
معاينه نور اوّل محجوب است. و چون در سير صعودىْ جميع موجودات از منازل سافله عالم
طبيعت به حركات طبيعيّه- كه در جبلّه ذات آنها از نور جاذبه فطرة اللّهى به حسب
تقدير فيض اقدس در حضرت علميّه به وديعت نهاده شده-
رجوع به وطن اصلى و ميعاد حقيقى نمودند- چنانچه در آيات شريفه اشاره به اين معنى
بسيار است- از حجب نورانيّه و ظلمانيّه دو باره مستخلص شوند و مالكيّت و قاهريّت حق
تعالى جلوه كند و حق به وحدت و قهاريّت تجلّى فرمايد. و در اين جا كه رجوع آخر به
اول و اتّصال ظاهر به باطن شد و حكم ظهورْ ساقط و حكومت باطن جلوه نمود، خطاب از
حضرت مالك على الاطلاق آيد- و مخاطبى جز ذات مقدس نيست-:
لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْم. و چون مجيبى نيست خود فرمايد:
للَّه الْواحِدِ القَهّار(448).
و اين يوم مطلق كه يوم خروج شمس حقيقت از حجاب افق تعيّنات [است ] يوم دين
است به يك معنى؛ زيرا كه هر موجودى از موجودات در ضلّ اسم مناسب خود فانى در حق
شود. و چون نفخه صور دمد، از آن اسم ظهور كند و با توابع آن اسم قرين گردد،
فَريقٌ في الْجَنَّةِ وَ فَريقٌ فِي السَّعير(449).
و انسان كامل در اين عالم، به حسب سلوك الى اللَّه و هجرت به سوى او، از اين حجب
خارج شود و احكام قيامت و ساعت و يوم الدّين براى او ظاهر و ثابت شود؛ پس، حق با
مالكيّت خود بر قلب او ظهور كند در اين معراج صلاتى؛ و لسان او ترجمان قلبش باشد و
ظاهر او لسان مشاهدات باطنش گردد. و اين است يكى از اسرار اختصاص مالكيت به
يوم الدين.
الهام عرشى
بدان كه در باب عرش و حَمَله
آن اختلافاتى است؛ و در ظواهر اخبار شريفه نيز اختلاف است، گرچه به حسب باطن
اختلافى در كار نيست؛ چون در نظر عرفانى و طريق برهانى عرش
بر معانى بسيارى اطلاق شود:
يكى از معانى آن- كه نديدم در لسان قوم- حضرت واحديّت
است، كه مستواى فيض اقدس است. و حَمَله آن چهار اسم است
از امّهات اسماء كه اول و آخر
و ظاهر و باطن است.
و ديگر- كه باز در لسان قوم نديدم- فيض مقدّس است كه
مستواى اسم اعظم است، و حامل آن رحمن و
رحيم و ربّ و مالك
است.
و يكى از اطلاقات آن، جمله ما سوى اللَّه است، كه حامل
آن چهار مَلَك است: اسرافيل و
جبرائيل و ميكائيل و
عزرائيل.
و يكى ديگر، جسم كلّ است، كه حامل آن چهار ملك است كه
صور ارباب انواع است؛ و در روايت كافى اشاره به آن وارد
شده(450).
و گاهى اطلاق بر علم شده، كه شايد مراد از علم
علم فعلى حق باشد كه مقام ولايت كبرى است. و حمله آن چهار نفر از اولياء
كمّل است در امم سالفه: نوح و ابراهيم و موسى و عيسى- على نبيّنا و آله و عليهم
السلام. و چهار نفر از كمّل است در اين امّت: رسول ختمى، و امير المؤمنين، و الحسن،
و الحسين- عليهم السلام.
و چون اين مقدمه دانسته شد، بدان كه در سوره شريفه حمد
پس از اسم اللَّه كه اشاره به ذات است، اين چهار اسم
شريف كه ربّ و رحمن و
رحيم و مالك است اختصاص به ذكر داده شده، ممكن
است براى اين باشد كه اين چهار اسم شريف حامل عرش وحدانيّت
هستند به حسب باطن؛ و مظاهر آنها چهار ملك مقرّب حق هستند كه حامل عرش
تحقّق هستند. پس، اسم مبارك ربّ باطن
ميكائيل است كه به مظهريّت ربّ موكّل ارزاق و مربّى دار وجود است. و اسم
شريف رحمن باطن اسرافيل است
كه منشى ارواح و نافخ صُوْر و باسط ارواح و صُوَر است؛ چنانچه بسط وجودهم به اسم
رحمن است. و اسم شريف رحيم باطن
جبرائيل است كه موكّل بر تعليم و تكميل موجودات است. و اسم شريف
مالك باطن عزرائيل است كه موكّل بر قبض ارواح و
صور و ارجاع ظاهر به باطن است. پس، سوره شريفه تا مالِكِ يَوْمِ الدِّين مشتمل بر
عرش وحدانيّت و عرش تحقّق است و مشير به حوامل آن مىباشد. پس، تمام دائره وجود و
تجلّيات غيب و شهود، كه قرآن شريف ترجمان آن است، تا اين جاى از اين سوره مذكور
است. و همين معنى جمعاً در بسم اللَّه كه اسم اعظم است موجود است؛ و در
باء كه مقام سببيّت مىباشد و نقطه كه سرّ
سببيّت است موجود است؛ و على عليه السلام سرّ ولايت و سببيّت است، پس او است نقطه
تحت الباء(451)؛
( يعنى، نقطه تحت الباء ترجمان سرّ ولايت است تَامُّلْ- وجه تأمل اشكالى است كه در
حديث است. و اللَّه العالم.
تنبيهٌ عرفانىٌ
شايد در تقديم ربّ و ذكر رحمن
و رحيم پس از آن، و تأخير مالك،
اشارهاى لطيفه باشد به كيفيّت سلوك انسانى از نشئه ملكيّه دنياويّه تا فناى كلّى
يا تا مقام حضور نزد مالك الملوك. پس، سالك تا در مبادى سير است، در تحت تربيت
تدريجى ربّ العالمين است، زيرا خود نيز از عالميان و
سلوكش در تحت تصرّف زمان و تدريج است. و چون به قدم سلوك از عالم طبيعتِ متصرّم
منسلخ شد، مرتبه اسماء محيطه كه به عالم- كه جنبه سوائيّت در او غالب است- فقط
تعلّق ندارد در قلب او تجلّى كند؛ و چون اسم شريف رحمن
را در بين اسماء محيطه مزيد اختصاصى است، آن مذكور گرديده. و چون
رحمن ظهور رحمت و مرتبه بسط مطلق است، مقدّم شده بر
رحيم كه به افق بطون نزديكتر است؛ پس، در سلوك عرفانى اول اسماء ظاهر تجلّى
كند؛ پس از آن، اسماء باطنه، چون سير سالك من الكثرة الى الوحدة مىباشد؛ تا منتهى
مىشود به اسماء باطنه محضه كه اسم مالك از آنها است.
پس، در تجلّى به مالكيّت، كثرات عالم غيب و شهادت مضمحل شود و فناى كلّى و حضور
مطلق دست دهد. و چون از حجب كثرت به ظهور وحدت و سلطنت الهيّه تخلّص يافت و به
مشاهده حضوريّه نائل گرديد، مخاطبه حضوريه كند و ايّاك نعبد گويد.
پس تمام دايره سير سايرين نيز در سوره شريفه مذكور است: از آخرين حجب عالم طبيعت
تا رفع جميع حجب ظلمانيّه و نورانيّه و دست دادن حضور مطلق. و اين حضورْ قيامت
كبراى سالك و قيام ساعت او است. و شايد در آيه شريفه فَصَعِقَ
مَنْ فى السَّمواتِ وَ مَن في الْارضِ إلّا مَنْ شاءَ اللَّه(452)
( مقصود از مستثنى اين نوع از اهل سلوك باشد كه براى
آنها قبل از نفخ صور كلّى، صعق و محو حاصل شده. و شايد يكى از محتملات فرمايش رسول
خدا كه فرمودند: انَا وَ السّاعَةُ كَهاتَيْن(453)
( - و جمع فرمودند بين دو سبّابه شريفه خود- همين معنى باشد.
تنبيه ادبى
در تفاسير متداوله كه ديديم، يا از آنها نقل شده، دين
را به معناى جزا و حساب دانستهاند. و در كتب لغت نيز به اين معنى ذكر شده، و به
قول شعراء عرب استشهاد شده مثل قول شاعر: وَ اعْلَمْ بِانَّكَ
ما تَدينُ تُدانُ(454).
( و قول منسوب به شهل بن ربيعة: وَ لَمْ يَبْقَ سِوَى
العُدْوانِ، دِنّاهُمْ كَما دانوُا(455).
( و گفتهاند ديّان، كه از اسماء الهيّه است، نيز به
همين معنى است. و شايد مراد از دين شريعت حقّه باشد. و
چون در روز قيامت آثار دين ظاهر گردد و حقايق دينيّه از پرده بيرون افتد، از اين
جهت آن روز را روز دين بايد گفت؛ چنانچه امروز
روز دنيا است، زيرا كه روز ظهور آثار دنيا است و صورت حقيقيّه دين ظاهر
نيست. و اين شبيه قول خداى تعالى است كه مىفرمايد: وَ
ذَكِّرْهُمْ بِايّامِ اللَّه(456)؛
( و آن ايّامى است كه حق تعالى به قهر و سلطنت با قومى رفتار كند. و روز قيامت هم
يوم اللَّه است و هم يوم الدّين است، زيرا كه
روز ظهور سلطنت الهيّه و روز بروز حقيقت دين خدا است.
قوله تعالى: ايّاكَ نَعْبُدُ وَ ايّاكَ نَسْتَعين
بدان اى عزيز كه چون بنده سالك در طريق معرفت تمام محامد و مدايح را مختص به ذات
مقدّس حق دانست و قبض و بسط وجود را از او دانست و ازمّه امور را در اول و آخر و
مبدأ و منتهى به يد مالكيّت او دانست و توحيد ذات و افعال در قلبش تجلّى نمود، حصر
عبادت و استعانت را به حق كند و جميع دار تحقّق را طوعاً و كرهاً خاضع ذات مقدّس
بيند و در دار تحقّق قادرى نبيند تا اعانت را به او نسبت دهد. و اين كه بعضى از اهل
ظاهر گفتهاند حصر عبادتْ حقيقى است و حصر استعانت حقيقى نيست- زيرا كه استعانت به
غير حق نيز مىشود و در قرآن شريف نيز فرمايد: تَعاوَنُوا
عَلَى البِرِّ وَ التَّقْوى(457)
( و مىفرمايد: اسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ و الصَّلوة(458)
( و نيز معلوم است بالضّرورة كه سيره نبىّ اكرم و ائمّه هدى عليهم السلام و اصحاب
آنها و مسلمين بر استعانت از غير حق بوده در غالب امور مباحه، مثل استعانت به دابّه
و خادم و زوجه و رفيق و رسول و اجير و غير ذلك- كلامى است با اسلوب اهل ظاهر. و اما
كسى كه از توحيد فعلى حق تعالى اطلاع دارد و نظام وجود را صورت فاعليّت حق تعالى
مىبيند و لا مُؤَثِّرَ في الوُجُود را يا برهاناً يا
عياناً يافته، با چشم بصيرت و قلب نورانى حصر استعانت را نيز حصر حقيقى داند و
اعانت ديگر موجودات را صورت اعانت حق داند. و بنا به گفته اينها، اختصاص محامد به
حق تعالى نيز وجهى ندارد، زيرا كه براى ديگر موجودات- بنا بر اين مسلك- تصرّفات و
اختيارات و جمال و كمالى است كه لايق مدح و حمدند؛ بلكه احياء و اماته و رزق و خلقْ
ديگر امور مشترك بين حقّ و خلق است. و اين امور در نظر اهل اللَّه شرك، و در روايات
از اين امور به شرك خفى تعبير شده؛ چنانچه اداره انگشترى براى يادماندن چيزى، از
شرك خفى محسوب شده است(459).
بالجمله، ايّاكَ نَعْبُدُ وَ ايّاكَ نَسْتَعين از
متفرّعات الحمد للَّه است، كه اشاره به توحيد حقيقى است. و كسى كه حقيقت توحيد در
قلب او جلوه ننموده و قلب را از مطلق شرك پاك ننموده، ايّاك نَعْبد او حقيقت ندارد،
و حصر عبادت و استعانت را به حق نتواند نمود، و خدا بين و خدا خواه نخواهد بود. و
چون توحيد در قلب جلوه نمود، به اندازه جلوه آن، از موجودات منصرف و به عزّ قدس حقّ
متعلّق شود تا آنجا كه مشاهده كند كه به اسم اللَّه اياك نعبد و اياك نستعين واقع
شود؛ و بعضى از حقايقِ انْتَ كَما اثْنَيْتَ عَلى نَفْسِك(460)
( در قلب تجلى كند.
تنبيه اشراقى
از بيانات اين رساله معلوم شده است نكته عدول از غيبت به خطاب. و اين گرچه خود يكى
از محسّنات كلام و مزيّتهاى بلاغت است كه در كلام فصحاء و بلغاء بسيار و موجب حسن
كلام، و خود التفات از حالى به حالى رفع سئامت از مخاطب كند و نشاطى تازه به روح او
بخشد، ولى چون نماز معراج وصول به حضرت قدس و مرقاة حصول مقام انس است، در اين سوره
شريفه دستور اين ترقّى روحانى و مسافرت عرفانى را مىدهد. و چون بنده در اول سلوك
الى اللَّه در حجب ظلمانيّه عالم طبع و نورانيّه عالم غيب محبوس و محجوب است، و سفر
الى اللَّه خروج از اين حجب است به قدم سلوك معنوى، و در حقيقت مهاجرت الى اللَّه
رجوع از بيت نفس و بيت خلق است الى اللَّه و ترك كثرات و رفض غبار غيريّت و حصول
توحيدات و غيبت از خلق و حضور لدى الرّب است، و چون در آيه شريفه مالِكِ يَوْمِ
الدّين كثرات را منطوى در تحت سطوع نور مالكيّت و قاهريّت ديد، حالت محو از كثرت و
حضور در حضرت دست دهد و با مخاطبه حضوريّه و مشاهده جمال و جلال تقديم عبوديّت كند
و خداخواهى و خدابينى خود را به محضر قدس و محفل انس برساند.
و شايد نكته اين كه با ضمير ايّاكَ تأديه اين مقصد را
مىكند، براى آن باشد كه اين ضمير را راجع به ذات است مضمحلًا فيه الكثرات؛ پس،
سالك را ممكن است در اين مقام حالت توحيد ذاتى دست دهد و از كثرت اسماء و صفات نيز
منصرف و وجهه قلبْ حضرت ذات بىحجب كثرات شود. و اين آن كمال توحيد است كه امام
موحّدان و سر حلقه عارفان و پيشواى عاشقان و سر سلسه مجذوبان و محبوبان، امير
المؤمنين صلوات اللَّه عليه و اولاده المعصومين فرمايد: و
كَمالُ التَّوْحيدِ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْه(461).
( زيرا كه صفت را وجهه غيريّت و كثرت است، و اين توجّه به كثرت- و لو كثرت اسمائى-
از سرائر توحيد و حقايق تجريد بعيد است؛ و لهذا شايد سرّ خطيئه آدم عليه السلام
توجّه به كثرت اسمائى است كه روحِ شجره منهيّه است.
تحقيق عرفانى
بدان كه اهل ظاهر در نكته ذكر نعبد و نستعين به صيغه متكلّم مع الغير، با آن كه
عابد واحد است، نكاتى گفتهاند.
از آن جمله آن كه عابد را حيلهاى شرعيّه به نظر رسيده كه به وسيله آن عبادتش
مقبول درگاه حق تعالى افتد. و آن، آن است كه عبادت خود را در ضمن عبادت ساير مخلوق،
كه از جمله آنها است كمّل از اولياء كه حقّ تعالى عبادت آنها را قبول مىفرمايد،
تقديم بارگاه قدس و دستگاه رحمت كند تا به اين وسيله عبادت او نيز ضمناً قبول شود؛
زيرا كه از عادتِ كريم نيست كه تبعّض صفقه كند.
و از آن جمله آن كه چون تشريع نماز در اول امر به جماعت بوده از اين جهت به لفظ
جمع ادا شده.
و ما در سرّ جملى اذان و اقامه نكتهاى گفتيم كه از آن، كشف اين سرّ تا اندازهاى
مىشود. و آن آن است كه اذان اعلان قواى ملكيّه و ملكوتيّه سالك است براى حضور در
محضر؛ و اقامه بپاداشتن آنها است در حضور. و چون سالك قواى ملكيّه و ملكوتيّه خود
را در محضر حاضر نمود و قلب كه پيشواى آنها است به سمت امامت به پاى خاست
قَدْ قامَتِ الصَّلاة و الْمُؤْمِنُ وَحْدَهُ جَماعَة(462)،
( پس نعبد و نستعين و اهدنا، تمام به واسطه اين جمعيت حاضره در محضر قدس است. و در
روايات و ادعيه صادره از اهل بيت عصمت و طهارت، كه سرچشمه عرفان و شهودند، اشاره به
اين معنى شده است.
و وجه ديگر كه به نظر نويسنده مىرسد، آن است كه چون سالك در الحمد للَّه جميع
محامد و اثنيه را از هر حامد و ثناجويى در ملك و ملكوت، مقصور و مخصوص به ذات مقدّس
حق نمود، و نيز در مدارك ائمّه برهان و قلوب اصحاب عرفان به ظهور پيوسته كه تمام
دائره وجود- بِمُلْكِها وَ مَلَكوتِها وَ قَضِّها وَ
قَضيضِها- حيوة شعورى ادراكى حيوانى بل انسانى دارند و حامد و مسبِّح حق
تعالى از روى استشعار و ادراكند و در فطرت تمام موجودات- خصوصاً نوع انسانى- خضوع
در پيشگاه مقدّس كامل و جميل على الاطلاق ثبت و ناصيه آنها در آستانه قدسش بر خاك
است، چنانچه در قرآن شريف فرمايد، و انْ مِنْ شَيْءٍ الّا
يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهوُنَ تَسْبيحَهُم(463)
( و ديگر آيات شريفه و اخبار معصومين كه مشحون ازين لطيفه الهيّه است مؤيّد برهان
حكمى متين است، پس چون سالك الى اللَّه به قدم استدلال برهانى يا ذوق ايمانى يا
مشاهده عرفانى اين حقيقت را دريافت، در هر مقامى كه هست دريابد كه جميع ذرّات وجود
و سكنه غيب و شهود عابدِ معبودِ على الاطلاق و پديد آرنده خود را طلبكارند؛ پس، با
صيغه جمع اظهار كند كه جميع موجودات در همه حركات و سكنات خود عبادت ذات مقدس حق
تعالى كنند و از او استعانت جويند.
تنبيهٌ و نكتةٌ
بدان كه در وجه تقديم ايّاك نَعْبُدُ بر و ايّاكَ نَسْتَعين، با آن كه به حسب
قاعده بايد استعانت در عبادت مقدّم بر خود
عبادت باشد، گفتهاند كه عبادت بر
استعانت مقدّم شده نه بر اعانت؛ و گاهى اعانت
بىاستعانت شود. و نيز چون اين دو به هم مرتبط هستند، در تقديم و تأخير فرقى نكند،
كَما يُقالُ: قَضَيْتَ حَقّى فَأَحْسَنْتَ الَىَّ. وَ احْسَنْتَ الَىَّ فَقَضَيْتَ
حَقّى. ( و نيز استعانت براى عبادتِ مستأنفه است نه عبادت واقعه. و برودت اين وجوه
بر ارباب ذوق پوشيده نيست. و شايد نكته آن باشد كه حصر استعانت به حق تعالى به حسب
مقام سلوك الى اللَّه متأخّر است از حصر عبادت؛ چنانچه واضح است كه بسيارى از
موحّدينِ در عبادت و حاصرين عبادت را به حق، در استعانت مشركند و حصر استعانت به حق
نكنند؛ چنانچه از بعض ارباب تفسير نقل نموديم كه حصر استعانتْ حقيقى نيست. پس، حصر
در عبادت، به معنى متعارف، از اوائل مقامات موحّدين است؛ و حصر استعانت ترك غير حق
است مطلقاً.
و پوشيده نباشد كه مقصود از استعانت فقط استعانت در
عبادت نيست بلكه استعانت در مطلق امور است؛ و اين پس از رفض اسباب و ترك كثرات و
اقبال تامّ على اللَّه است. و به عبارت ديگر، حصر عبادتْ
حق خواهى و حق طلبى است و ترك طلب غير است؛ و حصر استعانت
حقبينى و ترك رؤيت غير است. و ترك رؤيت غير، در مقامات عارفين و منازل سالكين،
مؤخّر از ترك طلب غير است.
فائدةٌ عرفانيةٌ
بدان اى عبد سالك كه حصر عبادت و
استعانت به حق نيز از مقامات موحّدين و مدارج كامله سالكين نيست؛ زيرا كه در
آن دعوى است كه منافى با توحيد و تجريد است؛ بلكه رؤيت عبادت و عابد و معبود و
مستعين و مستعانٌ به و استعانت منافى با توحيد است. و در توحيد حقيقى كه به قلب
سالك جلوه كند، اين كثرات مستهلك و رؤيت اين امور مضمحل است. بلى، كسانى كه از جذبه
غيبيّه به خود آمده و مقام صحو براى آنها حاصل شده، كثرتْ حجاب آنها نيست. زيرا كه
مردم چند طايفهاند:
گروهى محجوبانند؛ چون ما بيچارگان فرورفته در حجب ظلمانى طبيعت.
و گروهى سالكانند، كه مسافر الى اللَّه و مهاجر به سوى بارگاه قدسند.
و گروهى واصلانند، كه از حجب كثرت خارج و اشتغال به حق دارند و از خلق غافل و
محجوبند؛ و از براى آنها صعق كلى و محو مطلق حاصل شده.
و يك گروه راجعان الى الخلق هستند، كه سمت مكمِّليّت و هادويّت دارند؛ چون انبياء
عظام و اوصياء آنها عليهم السلام. و اين طايفه با آن كه در كثرت واقع و به ارشاد
خلق مشغولند، كثرت حجاب آنها نيست و از براى آنها مقام برزخيّت است.
بنا بر اين ايّاكَ نَعْبُدُ و ايّاكَ نَسْتَعين به حسب حالات اين طوايف فرق
مىكند: پس، از ما محجوبان صرف ادّعا و صورت است. پس، اگر تنبّه بر حجاب خود پيدا
كنيم و نقصان خود را دريابيم، به هر اندازهاى كه از نقصان خود مطّلع شويم، عبادت
ما نورانيّت پيدا كند و مورد عنايت حق تعالى شود. و از سالكان به اندازه قدم سلوكْ
نزديك به حقيقت است. و از واصلان نسبت به رؤيت حقْ حقيقت است؛ و نسبت به رؤيت كثرتْ
صِرف صورت و جرى بر عادت است. و از كاملانْ صرف حقيقت است؛ پس نه آنها حجاب حقّى
دارند و نه حجاب خلقى.
ايقاظٌ ايمانىٌ
بدان اى عزيز كه ما تا در اين حجب غليظ عالم طبيعت هستيم و صرف وقت در تعمير دنيا
و لذائذ آن مىكنيم و از حق تعالى و ذكر و فكر او غافل مىباشيم، تمام عبادات و
اذكار و قرائات ما بىحقيقت است- نه در الحمد للَّه محامد را مىتوانيم به حق منحصر
كنيم، و نه در ايّاكَ نَعْبُدُ وَ ايّاكَ نَسْتَعين راهى از حقيقت مىپوييم؛ بلكه
با اين دعاوى بىمغز در محضر حق تعالى و ملائكه مقربين و انبياء مرسلين و اولياء
معصومين رسوا و سرشكسته هستيم. كسى كه زبان حال و قالش مشحون به مدح اهل دنيا است،
چه طور الحمد للَّه گويد؟ و كسى كه وجهه قلبش طبيعى و بويى از الهيّت در آن نيست و
اعتماد و اتكالش به خلق است، با چه زبان ايّاكَ نَعْبُدُ وَ ايّاكَ نَسْتَعين گويد؟
پس اگر مرد اين ميدانى، دامن همّت به كمر زن و با شدّت تذكّر و تفكّر در عظمت حقّ و
ذلّت و عجز و فقر مخلوق، در اوائل امر اين حقايق و لطايف را كه در خلال اين رساله
مذكور شد به قلب خود برسان و دل خود را به ذكر حق تعالى زنده كن تا بويى از توحيد
به شامّه قلبت برسد، و با مدد غيبى راهى به نماز اهل معرفت پيدا كنى. و اگر مرد اين
ميدان نيستى، لا اقل نقص خود را نصب العين خود كن و به ذلّت و عجز خود توجّه كن، و
از روى خجلت و شرمسارى قيام به امر كن و از دعوى عبوديّت حذر كن؛ و اين آيات شريفه
را كه به لطايف آن متحقّق نيستى يا از زبان كمّل بخوان، و يا صرف قرائت صورت قرآن
در نظرت باشد كه اقلًا دعوى باطل و ادعاى كاذب نكنى.
فرع فقهى
بعضى از فقهاء قصد انشاء را در مثل ايّاكَ نَعْبُدُ ايّاكَ نَسْتَعين، مثلًا، جايز
ندانستهاند، به گمان آنكه منافى با قرآنيّت و قرائت است؛ زيرا كه قرائت نقل كلام
ديگرى است. و اين كلام را وجهى نيست؛ زيرا كه چنانچه ممكن است انسان به كلام خود
مثلًا مدح كسى را كند، ممكن است به كلام ديگران مدح كند. مثلًا، اگر با شعر حافظ
مدح كسى را نموديم، صدق مىكند كه ما مدح كرديم و صدق مىكند كه شعر حافظ خوانديم.
پس، اگر با الْحَمْدُ للَّه رَبِّ العالَمِين حقيقتاً تمام محامد را براى حق انشاء
نمائيم و با ايّاكَ نَعْبُدُ قصر عبادت را به حق انشاء كنيم، صدق مىكند كه با كلام
خدا حمد او را نموديم و با كلام خدا قصر عبادت نموديم. بلكه اگر كسى كلام را از
معنى انشائى تجريد كند مخالف احتياط است؛ اگر نگوييم قرائتش باطل است. بلى، اگر كسى
معنى آن را نداند، لازم نيست ياد گيرد بلكه قرائت صورت- بِما لَها مِنَ الْمَعْنى-
كفايت مىكند.
و در روايات شريفه اشاره به اين كه قارى انشاء مىكند دارد؛ چنانچه در حديث قدسى
است كه مىفرمايد: فَاذا قالَ اىِ الْعَبْدُ فِي صَلاتِهِ:
بِسْم اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيم يَقُولُ اللَّه: ذَكَرَنِي عَبْدي(464).
وَ اذا قال: الحمْدُ للَّه، يَقُولُ اللَّه: حَمَدَني
عَبْدي ... ( الخ و تا انشاء تسميه و
حمد از طرف عبد نباشد، ذَكَرَنى و
حَمَدنى معنى ندارد. و در احاديث معراج است كه مىفرمايد:
الآن وَصَلْتَ، فَسَمِّ بِاسْمِى(465).
( و از حالاتى كه براى ائمّه هدى (ع) در مالِكِ يَوْم الدِّينِ وَ ايّاكَ نَعْبُدُ
دست مىداد، و تكرار كردن بعضى از آنها اين آيات را، معلوم شود كه انشاء مىنمودند،
نه صرف قرائت بوده از قبيل اسْماعيلُ يَشْهَدُ انْ لا الهَ
الَّا اللَّه(466).
و اختلاف مراتب نماز اهل اللَّه يكى از مهماتش همين اختلاف مراتب قرائت آنها است؛
چنانچه به شمّهاى از آن سابقاً اشارت رفت. و اين متحقّق نشود مگر آن كه قارى
منشىء قرائت و اذكار باشد. و شواهد بر اين معنى بيش از اين است. بالجمله، جواز
انشاء اين معانى با كلام الهى بىاشكال است.