بسم الله الرحمن الرحيم
مقدمه مترجم
نهج البلاغه نامى آشنا است كه مردم كم و بيش از محتويات ارزندهى آن آگاه هستند،
ليكن از آنجا كه اين مجموعه از عمق خاصى برخوردار است و داراى سطح بسيار گستردهاى
ميباشد، شايد كمتر كسى آن را بطور كامل بررسى كرده و در مفاهيم عميق آن دقت نموده
باشد .
نهج البلاغه مجموعهاى از سخنان زيباى على «ع» است كه از نظر اهميت در مرحلهاى
قرار گرفته كه اگر بگوئيم ميان آثار نويسندگان، كتابى در عظمت لفظ و معنى بپايهى
آن نمىرسد، سخن به گزاف نگفتهايم تاريخ بياد ندارد كسى مانند على «ع» آن مرد دانش
و سخن مفاهيم درخشانى را در ضمن گفتهها و نوشتههايش به بشريت ارائه داده باشد.
آرى على «ع» مرد دانش و سخن بود. علم وسيعش از منبع عميقى سرچشمه مىگرفت، زيرا او
از نخستين روزى كه خود را
شناخت، خود را در دامان پر محبت پيامبر اسلام «ص» ديد. از آن پس پيوسته مورد توجه
رسول خدا «ص» بود. هنگامى كه پيامبر اسلام «ص» به رسالت مبعوث شد، وى نخستين كسى
بود كه اين رسالت آسمانى را تصديق كرد و با پيامبر اسلام «ص» همصدا گرديد. و مهمتر
آنكه تا آخرين لحظات زندگى، آن هدف پاك را دنبال كرد و لحظهاى دست از يارى حق
برنداشت، او بدين جهت پس از رحلت پيامبر اسلام «ص» از طرف خداوند پيشواى مسلمين
گرديد .
على «ع» چنانكه در معلومات خود منحصر بفرد بود، در سخن سازى و بيان نيز سرآمد
سخنرانان گرديد، زيرا بيان او داراى شرايط كامل سخنورى بود كه بدون تكلف بر زبانش
جارى مىگرديد و افكار شنوندگان را به خود جلب ميكرد. او احيانا حقايق را در ضمن
نامههائى براى افراد خاصى بيان مىنمود و گاهى هم زير عنوان «توصيه و سفارش» مطالب
ارزندهاى براى مردم بازگو ميكرد .
اينجا اگر من بخواهم انگشت روى يك يك از موضوعات نهج البلاغه بگذارم و در بارهى هر
يك توضيحاتى بدهم سخن بدرازا مىكشد، كافى است بطور خلاصه بگويم: نهج البلاغه
نمايانگر اخلاق صحيح انسانى است. نهج البلاغه در طرفدارى از حقيقت و نابود ساختن
باطل نيروئى فوق العاده است. در آشكار ساختن مظاهر طبيعت و بدنبال آن در تعظيم
آفريدگار جهان و اثبات قدرت بىمانندش، سخنگويى آگاه است .
در زمينهى حكومت و مسائل مربوط به دولت و ملت، رهبرى روشن و عميق محسوب مىشود. در
تحذير از لذتهاى فريبنده دنيا و توجهدادن به حوادث خطرناك پس از مرگ، بزرگترين زنگ
خطر است .
در شناساندن پيامبر اسلام «ص» و رهبران آسمانى، بهترين معرف است و خلاصه در مسائل
علمى، اعتقادى، اجتماعى، سياسى و اخلاقى والاترين كتاب بشمار مىرود .
خوانندهى محترم، كتابى كه اكنون در دست شما است، برگزيدهاى از همين كتاب والاى
على «ع» است كه «جرج جرداق» نويسنده و اديب معروف لبنانى از ميان خطبهها و نامهها
و سخنان كوتاه على «ع» استخراج نموده و به ترتيب خاصى جمعآورى كرده است .
علاوه بر اين، مواردى كه احتياج به توضيح داشته، توضيح داده و فصلهاى ويژهاى نيز
به عنوان مقدمه، در اطراف شخصيت على «ع» و ارزش سخنانش، ضميمهى كتاب نموده است .
من معتقدم كه «جرج جرداق» على «ع» را از ديد عميقى نگريسته و به درستى به عظمت و
شخصيت امام «ع» پى برده است. اين حقيقتى است كه من در ضمن اشتغال به ترجمهى كتاب،
آن را درك كردم و شايد قبل از ترجمه، تا اين حد به آن اعتراف نمىكردم. با وجود اين
جرج جرداق در پاسخ نامهاى كه براى يكى از نويسندگان نوشته، اعتراف ميكند كه: «من
هنوز هم در تجزيه و تحليل شخصيت على بن ابى طالب «ع» مقصر هستم، زيرا نويسنده هر
قدر كار كند و
هر قدر كوشش نموده و زحمت بكشد و هر قدر كه بزرگ باشد اگر بخواهد شخصيت يك انسان
عادى را تشريح كرده و حقيقت آن را يافته و اركان وجود او را درك كند، نمىتواند حق
مطلب را ادا كند، پس چطور مىشود (حق مطلب را ادا كرد) اگر اين انسان شخص على بن
ابى طالب «ع» و يا شبه على «ع» باشد» .
در هر حال، اكنون كتاب را در اختيار شما خوانندهى گرامى قرار مىدهيم تا پس از
بازديد از فصول مقدمهى كتاب، به سخنان ارزنده و عميق على «ع» نزديكتر شويد و با
مفاهيم پر ارج آن بيشتر آشنا گرديد .
قم- محمد رضا انصارى
ادبيات على «ع»
مرزهاى خرد و بينش
و بسان رعد در رگبارهاى تند شبانه، نيرومند و غران بود چشمه همان چشمه است، شب و
روز در جريانش تأثير ندارند اگر زندگى شخصيتهاى واقعى تاريخ را اعم از شرق و غرب و
قديم و جديد بررسى كنيم، پديدهى آشكارى را درك مىكنيم. آن پديده اين كه:
شخصيتهاى تاريخى با وجود اختلافهاى فكرى و تضادهاى مذهبى كه دارند، با تفاوت در
شدت و ضعف، اديبانى زبر دست هستند .
برخى بتمام معنى مؤثر و سازنده هستند و بعضى در آستانهى تأثير و سازندگى قرار
گرفتهاند. حتى مىتوان گفت: درك ادبى با معانى و
شكلهاى گستردهاى كه دارد با هر موهبت فوق العادهى ديگرى- بهر رنگى از
فعاليتهاى بزرگ جلوه كند- همراه است براى اثبات اين پديده كافى است نظرى كوتاه به
تاريخ انبياء بيافكنيم. حضرت داود، سليمان، اشعيا، ارميا، ايوب، مسيح و حضرت محمد
«ص» اديبانى بودند كه علاوه بر موهبتهاى ويژهاى كه داشتند از موهبت ادبى نيز
برخوردار بودند .
ناپلئون، افلاطون، پاستور، خيام، ابن خلدون، نهرو، دو گل و پاسكال با وجود اين كه
هر كدام در رشتهى خاصى شهرت داشتند لكن بحكم موقعيتهاى ادبى كه واجد بودند در
رديف اهل ادب قرار گرفته بودند، و روى اين اصل هر كدام به مقتضاى موهبت و فطرت،
داراى يك سلسله فعاليتهاى فكرى بودند كه بضميمهاى زيباييهاى بيان، بصورت ادبيات
كاملى جلوه ميكرد .
اين حقيقت بطور آشكار در شخصيت على «ع» تمركز داشت . او همان طور كه در زمينهى اثبات حقوق و تعليمات و رهبريهايش امام بود، در ادبيات
نيز عنوان امام را براى خود اتخاذ كرد. نشانهى ادبيات على «ع» «نهج البلاغه» است.
نهج البلاغه كتابى است كه در اصول بلاغت عرب در رديف قرآن آمده و هم اكنون كه حدود
سيزده قرن از عمر آن مىگذرد هنوز در اسلوب عرب بعنوان يك ريشه اصيل تلقى مىشود و
قطعات جالبى از آن اقتباس مىگردد و بيان سحر انگيز آن به اسلوب سخنورى روح
مىبخشد .
در زمينهى سخنپردازى على «ع» بايد گفت: وى شيوهى سخنورى جاهليت را كه توأم با
سرشت سالم بوده، به منطق نيرومند و بيان اصيل اسلام ضميمه كرده است. بيان جالب على
«ع» كه از شيوهى سخنورى و جاهليت و بيان سحر آميز پيامبر سرچشمه مىگرفت برخى را
بر آن داشته كه در بارهى سخنانش بگويند: آن «فروتر از كلام خدا و فراتر از كلام
مخلوق است» .
شگفت نيست، زيرا على «ع» از تمام وسايلى كه او را بين سخنوران به اين موقعيت نائل
گردانيد برخوردار بود. او در محيطى كه فطرت سالم بر آن حكومت ميكرد پرورش يافته بود
و با داناترين مردم يعنى با حضرت محمد «ص» زندگى ميكرد و رسالت وى را با آن حرارت و
نيروى خاصى كه داشت با آغوش باز مىپذيرفت. گذشته از اينها خودش از آمادگيهاى شگفت
و موهبتهاى بزرگى برخوردار بود، بدين جهت علل برترىهاى فطرى و اجتماعى در وى جمع
بود اما هوشيارى و فراست عميق على «ع» در هر جملهاى از جملات نهج البلاغه بصورت يك
عمل بزرگ نمودار است. اين فراستى زنده و توانا و گسترده و عميق است كه بصورت يك عمل
در موضوعى كاملا گسترده كه تمام جوانب آن ملاحظه شده جلوه ميكند و على «ع» جوانب آن
را بطور كامل زيرورو كرده و در بارهى آن كنجكاوى و آزمايش عميقى بعمل آورده و
نهانترين و دقيقترين اسباب آن را درك نموده است، چنانكه صحيحترين نتايجى كه بر
اين
اسباب مترتب است- دور باشد يا نزديك- براى او قابل درك خواهد بود .
پياپى بودن سخنان على «ع» كه در نهج البلاغه بطور آشكار مشهود است، و هم چنين
ارتباط بين انديشهها بطرزى كه هر انديشهاى نتيجهى فكر سابق و منشاء پيدايش
انديشهى بعدى باشد، نشانهى فراست بىمانند على «ع» است .
موضوعاتى كه در نهج البلاغه مورد بحث قرار گرفته از اين انديشهها جدائى پذير
نيستند. بلكه بايد گفت بحث از موضوعات، بدون انديشههاى مزبور، صورت كاملى بخود
نمىگيرد. زيرا اين انديشهها آن چنان گسترده است كه هر كلمهاى از كلمات نهج
البلاغه، خواننده را به دقت و تأمل وادار ميكند و هر جملهاى از جملاتش جهانى از
معنى در برابر ديدگان او مجسم مىنمايد .
راستى آيا از كدام راه دقت مىتوان به سخنانى از قبيل: «مردم دشمن مجهولات خود
هستند... ارزش هر كسى به خوبيهاى اوست... گناه، دژى ذلت بار است» پى برد آيا كدام
اختصارى مانند اين عبارت: «هر كه سبكبار شود مىپيوندد» معجزه آساست آيا اين جملات
چهارگانه با وجود كمى الفاظ چه معانى ارزندهاى در بر دارد و چگونه حائز توضيحات
فراوان مىباشد آيا كدام درك عميق و هوش سرشارى مىتواند از طبع حسود و صفات وى
چنين پرده بردارد «هيچ ستمگرى را مانند حسود شبيهتر به ستمديده نديدم: چشمى شور و دلى ديوانه دارد و پيوسته با اندوه دمساز است. بر
بىگناهان خشم مىگيرد و به چيزى كه مالك آن نيست بخل مىورزد» در نهج البلاغه
توليد فكر از فكر چنان روشن است كه هر كس در برابر آن قرار گيرد گويا در برابر
تودهاى انديشه قرار گرفته است. لكن بايد دانست كه اين انديشهها متراكم نيستند
بلكه نظم و ترتيب خاصى بر آنها حكومت ميكند، و در اين جهت فرقى ميان نوشتههاى على
«ع» و خطبههاى بديهى او نيست. زيرا چشمه همان چشمه است، شب و روز در جريانش تأثير
ندارند .
خطبههاى بديهى على «ع» حاكى از انديشههائى معجزه آساست كه بر اساس دقت و منطق
صحيح استوار است. راستى چنين دقتى حيرت زاست زيرا على «ع» در ايراد خطابههاى خود،
آمادگى قبلى و لو براى چند لحظه نداشت و خطبههاى خود را بدون آمادگى قبلى ايراد
ميكرد. اين خطبهها چنان در افكار على «ع» جوشش داشت كه مانند برقى كه بىخبر جهش
كند، يا صاعقهى ناگهانى كه بىمقدمه به وقوع بپيوندد، يا گردبادى كه ناگهان وزيدن
بگيرد و همه را به خود بپيچد و جاروب كند و به حكم قانون حادثه و حدود مناسبتهاى
ويژه، مسيرى را پيش گيرد و از همان جا باز گردد، بدون كوچكترين رنج و زحمت به زبانش
جارى مىشد .
ديگر از آثار ذكاوت نيرومند على «ع» در نهج البلاغه، مرزهائى
است كه احساسات وى را در شدت هيجان اندوهها محدود ميكرد. على «ع» كسى نبود كه بحكم
احساسات شديد، غرق درياى اندوه و افسردگىهاى دور گردد، زيرا او تسليم حكومت عقل
بود و خرد تنها فرمانده وى بشمار مىرفت .
تنوع بحثها و توصيف طبيعت در نهج البلاغه، نشانهى ديگرى از فراست عميق على «ع»
است. على «ع» انديشهى خود را تنها در يك موضوع ويژه يا بحث خاصى بكار نبرده، بلكه
در هر موضوعى بطور كامل بحث نموده است. او با بيان خردمندانهى خود كه توأم با
آگاهى كامل است، از چگونگى دنيا و طبيعت و شئون انسانها سخن مىگويد، و در زمينهى
مظاهر زندهى طبيعت، سخن را گسترش مىدهد و رعد و برق زمين و آسمان را توصيف ميكند،
و از شگفتىهاى آفرينش خفاش، مورچه، طاوس، ملخ و امثال اينها پرده برميدارد .
براى اجتماع، دستورات ويژه و در زمينهى اخلاق، قوانيت ارزندهاى وضع ميكند و خلاصه
در بحث از آفرينش جهان هستى و شگفتىهاى وجود، ابتكاراتى از خود نشان مىدهد. به
حقيقت بايد گفت: انديشهى سالم و بيان رسائى كه در نهج البلاغه بچشم مىخورد در
ادبيات عرب هرگز يافت نخواهد شد .
دايرهى خيال در نهج البلاغه چنان گسترده و وسيع است كه بالهاى آن
هر سطحى را فرا گرفته است. على «ع» بكمك اين خيال نيرومند- كه بسيارى از
متفكران و دانشمندان اعصار از آن محروم بودند- مفاهيم واقعى خالص را در چهار چوبهاى كه از جالبترين زيباييها برخوردار
بود قرار مىداد و به كمك هوش سرشار و تجربههاى عميق خود به آنها درخشندگى و حيات
مىبخشيد. روى اين اصل مفهوم هر چند فكرى و جامد بود اما بمحض اين كه در مخيلهى
على «ع» مىگذشت داراى بالهائى مىشد كه صفت جمود را از آن سلب ميكرد و حركت و حيات
را جايگزين آن مىنمود .
خيال على «ع» خيال فوق العادهاى بود كه بر اساس واقع قرار داشت. على «ع» اين
واقعيت را به مرحلهى بروز مىرسانيد و از طبيعت و بنياد آن، حدود گستردهاى بوجود
مىآورد و آن را به رنگهاى فراوانى رنگين مىساخت. آن گاه حقيقت بيشتر آشكار مىشد
و جوينده به آسانى بر آن تسلط مىيافت .
على «ع» بحكم نيروى فكرى بىمانندى كه داشت بر ديگران برترى جست. انديشهى بيدارش
كه مخزن وسيعى بشمار مىرفت به او امتياز خاصى داده بود. او در مراحل زندگيش از يك
سو با احساسات كينه ورزان و حيله گران، و از سوى ديگر با احساسات پاك دوستان صميمى
و باوفا روبرو بود، بدين جهت براى على «ع» از مجموع اين احساسات، عناصر نيرومندى كه
خيال ابتكارى او را پرورش مىداد آماده شده بود. على «ع» از عناصر مزبور در اين
خيال كمك مىگرفت و آنها را در تابلوهائى بتمام معنى زنده و شگفتانگيز مجسم ميكرد .
اين عناصر درست بر يك واقعيت صاف كه داراى شاخههاى برگدار و
ميوه دارى بود تمركز داشت . شما اگر بخواهيد مىتوانيد اين عناصر را از آنجا كه بتمام معنى واقعى و رسا است و
بالهاى آن كشيده و خطوطش كاملا نمايان است، بصورت شكلهاى رنگآميزى شدهاى
برگردانيد. راستى خيال على «ع» چقدر شگفت آور است آنجا كه مردم بصره را پس از
واقعهى جمل مخاطب قرار داده و با رنجى كه از آنان در دل دارد مىگويد: «همانا شهر
شما غرق خواهد شد، گويا من مسجد آن را مىبينم بسان سينهى مرغ، ميان امواج كوه
پيكر دريا قرار گرفته است» چقدر اين تشبيه: «فتنههايى مانند ساعات تاريك شب» سحر
آميز است چگونه اين صورت، متحرك جلوه مىكند: «من مانند ميلهى آسيا هستم: آسيا دور
من مىچرخد و من در جاى خود مىباشم» و بالاخره چقدر عظمت دارد اين تابلوئى كه در
آن، ارتفاع خانههاى اهل بصره به خرطوم فيل تشبيه شده و كنگرههاى آن در نظر على
«ع» مانند بالهاى كركسان آشكار مىگردد: «واى بر خيابانهاى آباد و خانههاى
آراستهى شما كه بالهائى مانند بالهاى كركسان و خرطومهائى مانند خرطوم پيلان دارد»
يكى از مزاياى اين خيال وسيع، نيروى تمثيل است. تمثيل در ادبيات على «ع» چهرهى
درخشان و زندهاى دارد. براى نمونه موقعيت همنشين سلطان را در نظر بگيريد: مردم به
او رشك مىبرند و مقام وى را آرزو ميكنند، در حالى كه او موقعيت خود را بهتر
مىداند و از ترس
و بيم آن آگاه است. او هر چند ديگران را از مركوب خود مىترساند اما خودش نيز ترس
آن دارد كه بواسطهى او كشته شود. اين كه به بينيد على «ع» چگونه اين معنى را مجسم
ميكند: «همنشين سلطان مانند سوار بر شير است: مردم به مقام و مرتبهى او رشك
مىبرند در حالى كه او به جايگاه خود داناتر است» .
به نمونهى ديگر گوش فرا دهيد: على «ع» در بارهى مردى كه براى زيان رساندن به
دشمنش در كارى مىكوشيد كه به خودش زيان مىرسانيد، مىگويد: «تو مانند كسى هستى كه
به خود نيزه فرو ميكند تا سوار پشت سر خود را بكشد» و هم اكنون على «ع» شما را به
اين شاهراه شگفتانگيز در زمينهى همنشينى با دروغگو رهبرى ميكند: «از طرح دوستى با
دروغگو پرهيز كن. زيرا او مانند سراب است: دور را براى تو نزديك و نزديك را دور
مىگرداند» .
اما مسئلهى هنر كه قائل است هر زشتى در طبيعت بكمك اصول هنرى، زيبا جلوه ميكند،
مسئلهاى است كه ريشهى آن را بايد در سخنان پسر ابو طالب- آنجا كه مردگانى را
توصيف ميكند- جستجو كرد. راستى مرگ چقدر وحشتزا و چهرهاش زشت و بدنما است، و سخن
پسر ابو طالب در بارهى آن چقدر مهيج و تأثيرش زيبا است اين سخن از ناحيهى عاطفهى
عميق على «ع» بهرهى فراوان و از خيال بارورش بهرهى بيشترى گرفته است، از اين
رهگذر سخن او بصورت يك تابلوى هنرى بىنظير جلوه ميكند. تنها تابلوهاى شخصيتهاى هنرى اروپا، ساعتى كه مرگ و وحشت را به رنگ ويژهاى در لباس شعر و آهنگ
مجسم ميكنند، مىتواند به اين تابلو شباهت داشته باشد .
ادبيات على «ع»
على «ع» پس از آنكه مرگ را براى زندگان يادآورى ميكند و بستگى آنان
را با مرگ اعلام مىدارد، در ضمن سخنى كه رنگ تيره و آهنگ غمانگيزش غربت ناگوارى
به آن بخشيده به آنان هشدار مىدهد كه بسراى وحشت نزديك شدهاند: «گويا هر يك از
شما به منزل تنهائى خود از زمين رسيده است. شگفتا از خانهى تنهائى و سراى وحشت و
جاى بيكسى و غربت» سپس آنان را به آنچه ناخودآگاه بسوى آن شتاب ميكنند تحريك ميكند
و با جملاتى كوتاه و پىدرپى بسان صداى طبل، آنان را با خبر كرده و مىگويد:
«ساعتهاى روز چه با شتاب مىگذرد، و روزهاى ماه چه زود سپرى مىشود، و ماههاى سال
چه با سرعت تمام مىگردد، و سالهاى عمر چه با تندى مىگذرد» بار ديگر على «ع» صورتى
اعجاب آميز و عقلانى در ميدان افكار آنان رها ميكند. اين صورت را عاطفهى عميقى
شعلهور ساخته و خيال جهشدارى عناصر آن را مجسم ميكند و حركاتى پىدرپى بشكل
چشمهاى گريان و صداى گريه و فغان و اعضاى نالان به آن ارزانى مىدارد و مىگويد:
«به حقيقت، روزها ميان شما و آنان بسيار مىگريند و بر شما زارى ميكنند». على «ع»
دوباره در عالم خيال و عاطفه فرو مىرود و اين تابلوى فنا ناپذير را در ضمن جملاتى
زنده ابتكار ميكند: «بلكه آنان جا مىنوشيدهاند كه گويائيشان را به گنگى، و شنوائيشان
را به كرى، و حركتشان را به سكون تبديل نموده است.- اگر بىانديشه توصيف شوند-
گويا در اثر خواب گران بخاك افتادهاند همسايگانى هستند كه با هم انس نمىگيرند و
دوستانى كه بديدن يكديگر نمىروند.
نسبتهاى آشنائى ميانشان كهنه شده و اسباب برادرى از آنان قطع گرديده است، از اين
رو همگى با اين كه يكجا گرد آمدهاند، تنها هستند و با اين كه دوست يكديگر بودند از
هم دورند.
نه براى شب صبحى مىشناسند و نه براى روز شبى هر يك از شب و روزى كه در آن كوچ
كردهاند براى آنان هميشگى است» .
آن گاه على «ع» به اين سخن وحشتزا زبان مىگشايد: «كسى را كه بر سر گورشان بيايد
نمىشناسند، و به كسى كه برايشان گريه كند اهميت نمىدهند، و به كسى كه آنان را
بخواند پاسخ نمىگويند». آيا شما تاكنون در تصوير مرگ، وحشت قبر و توصيف مردگان
ابتكارى چنين ديدهايد: «همسايگانى هستند كه با هم انس نمىگيرند و دوستانى كه
بديدن يكديگر نمىروند» آيا تا بحال اين صورت وحشتناك كه تنها على «ع» مىتواند آن
را براى ابدى بودن مرگ ترسيم كند، از نظر شما گذشته است: «هر يك از شب و روزى كه در
آن كوچ كردهاند براى آنان هميشگى است» اين گونه تعبيرات شگفتآور در نهج البلاغه
فراوان است .
در ادبيات امام اين هوش سرشار و خيال بارور، مانند تركيب دو طبيعت، با عاطفهى
عميقى تركيب داشت. اين عاطفه به كمك تابش حيات، هوش و خيال على «ع» را مىكشانيد.
اينجا بود كه انديشهى وى تحرك ويژهاى بخود مىگرفت و خونهاى گرم لطيفى در رگهاى
آن جارى مىشد. اين انديشه بهمان اندازه كه عقل را مورد خطاب قرار مىدهد، احساسات
را نيز تحريك ميكند، چرا كه انديشهى مزبور از عقلى سرچشمه مىگيرد كه عاطفه با
حرارت خاصى آن را مىكشاند .
در ميدان ادبيات يا هنرهاى ارزندهى ديگر اگر عاطفه، اشتراك مؤثرى در توليد آثار
انديشه يا خيال نداشته باشد آن اثر مورد پسند انسان قرار نمىگيرد. اين بدان جهت
است كه تركيب انسانى طبعا چيزى را مىپسندد كه محصول همين مركب باشد. اين اثر ادبى
كامل، درست در نهج البلاغه مشهود است. شما اگر در نهج البلاغه سير كنيد خود را در
ميان امواج خروشانى از گرمى احساسات خواهيد يافت .
راستى آيا قلب شما را مهر و محبت فرا نمىگيرد اگر به سخنان على «ع» از اين قبيل
گوش فرا دهيد: «اگر كوهى مرا دوست داشته باشد درهم فرو خواهد ريخت». «از دست دادن
دوستان غربت است» .
«خدايا من بر انتقام قريش از تو كمك مىخواهم، زيرا آنان خويشاوندى مرا قطع كرده و
ظرفم را سرازير نمودند و گفتند: آگاه باش حق آن است كه آن را بگيرى و حق آن است كه
آن را از تو باز گيرند، پس با غصه و اندوه بساز يا با تأسف و دلتنگى بمير من ديدم
ياور و پشتيبان
و حمايتگرى جز خاندان خود ندارم» .
و اينك سخن وى را كه هنگام دفن فاطمه، پسر عمويش پيامبر را با آن
خطاب ميكند، بشنويد: «اى پيامبر خدا، از من و از دخترت كه در جوار تو فرود آمده
بزودى به تو پيوست، بر تو درود باد اى پيامبر خدا، از برگزيدهى تو صبر من كم گرديد
و طاقت و توانائيم از دست برفت، جز آنكه براى من در فراق عظيم و مصيبت ناگوارت
شكيبائى جا دارد». در قسمت ديگرى از اين سخن چنين مىگويد: «اما اندوه من تمام
نشدنى و شبم به بيدارى خواهد گذشت تا آنكه خداوند، سرائى كه تو در آن اقامت كردهاى
براى من برگزيند» و هم اكنون به اين رويداد توجه كنيد: از نوف بكالى كه يكى از
خطبههاى على «ع» را بازگو ميكند، نقل كردهاند كه گفت: امير المؤمنين اين خطبه را
در كوفه براى ما ايراد كرد. او در اين حال بر بالاى سنگى كه آن را جعدة بن هبيره
مخزومى براى حضرت نصب كرد ايستاده بود. جبهاى پشمين به تن داشت و بند شمشير و كفش
پايش از برگ درخت خرما بود. او در ضمن سخنانش گفت: «آگاه باشيد آنچه از دنيا روى
آورده بود اينك پشت كرده، و آنچه پشت كرده بود هم اكنون روى آورده است، و بندگان
نيكوكار خدا عازم كوچ كردن شدند و كمى دنياى بىبقا را به فراوانى آخرت فنا ناپذير فروختند برادران ما كه خونهايشان در جنگ صفين ريخته شد چه زيانى بردند
از اين كه امروز زنده نيستند تا غصهها بخود راه داده و آب تيره بياشامند راستى-
سوگند بخدا- خدا را دريافتند، خدا هم پاداششان را بطور كامل عطا كرد و آنان را بعد
از خوف و ترس، در سراى ايمنى جاى داد كجا هستند برادران من كه راه درست پيش گرفتند
و بر حق و حقيقت در گذشتند كجا است عمار كجا است ابن تيهان كجا است ذو الشهادتين
كجا هستند امثال اينان از برادرانشان كه با هم بر مرگ پيمان بستند» .
نوف مىگويد: در اين هنگام على «ع» با دست به ريش خود زد و گريهى بسيار كرد ضرار
بن حمزه ضبائى مىگويد: گواهى مىدهم كه او را (منظورش امام است) در جائى كه عبادت
ميكرد ديدم، هنگامى كه شب پردههاى تاريكى را گسترده بود در محراب عبادت ايستاده و
ريش خود را در دست گرفته و بخود مىپيچد و بسان محزون گريه ميكند و مىگويد: «اى
دنيا اى دنيا، دور شو از من آيا خود را به من عرضه ميكنى يا خواهان من هستى زمان تو
نزديك مباد، چه دور است آرزوى تو ديگرى را بفريب، من بتو نيازى ندارم، ترا سه بار
طلاق گفتهام كه در آن باز گشتى نيست. زندگى تو كوتاه و اهميت تو ناچيز و آرزوى تو
پست است آه از كمى توشه و درازى راه و دورى سفر و عظمت جايگاه ورود» .
عاطفهى گرمى كه على «ع» در زندگى آن را شناخته بود، در همه جاى نهج البلاغه با او
همراه بود. او در همه حال، چه در مواردى كه انگيزهى خشم و نارضايتى وجود داشت و چه
در مواردى كه موجبات مهربانى و رضايت در ميان بود، در همه حال از اين عاطفه
برخوردار بود، حتى وقتى مىديد پيروانش در جانبدارى از حقيقت، از خود سستى نشان
مىدهند- در حالى كه ديگران با جان و اسلحه به باطل كمك ميكنند- احساس رنج كرده و
شكايت مىنمود و پيروان سست عنصر خود را توبيخ و سرزنش ميكرد و بسان رعد در
رگبارهاى تند شبانه، نيرومند و غران بود براى نمونه همين بس كه خطبه جهاد را
بخوانيد و عواطف دردناك و هيجان انگيز را درك كنيد. همين عاطفه است كه با كمك از
ضربان و جوشش حيات، اين خطبه را مىكشاند. خطبه با اين كلمات شروع مىشود: «اى
مردمى كه بدنهايتان جمع و خواستههايتان گوناگون است، سخنان شما سنگهاى سخت را سست
مىكند...» .
اگر ما بخواهيم براى اين عاطفه زنده كه به كارهاى امام حرارت مىبخشيد مثالهاى
متعددى بياوريم ممكن است براى شما خسته كننده باشد. تنها همين بس كه اين عاطفه در
اعمال و گفتار وى يك سنجش اساسى بشمار مىرفت. شما فقط اين كتاب را باز كنيد تا از
رنگهاى گوناگون عاطفهى پسر ابو طالب، آن مرد سرشار از عمق و نيرو آگاه شويد
وحدت وجودى
و همه از يكديگر دورند اما در وحدتى كه دو طرف را ازل و ابد تشكيل داده، گرد
آمدهاند اصالت در انديشه و احساس و سليقه و خيال را ادب مىگويند. اصالت مزبور
ميان صاحب اين صفات و تمامى موجودات، در وحدت وجود مطلق ارتباط خاصى برقرار مىسازد
و خود را در دو چهره نمايش مىدهد: يكى حيات كه بر اصول ويژهاى از اين وحدت قائم
است، و ديگر روش زيبا كه بزرگ سازى زندهاى از واكنش ادب و جهان هستى محسوب مىشود .
اگر علم، تجزيه و تحليل اشياء است، هنر را بايد توحيد و
يكى كننده اشياء دانست. به عبارت ديگر علم، موجودات را از اين نظر كه تجزيه و تحليل
آنها لازم است، مورد بررسى قرار مىدهد، اما هنر، موجودات را از اين جهت كه در ظاهر
جدا جدا ولى در واقع يكى هستند، بررسى مىكند. يعنى همه اشياء را به وحدت وجودى
بازگشت مىدهد و ميان مظاهر گوناگون وجود، ارتباط كاملى برقرار مىسازد. مسئله ادب
نيز از همين وحدت برخوردار است .
اگر فلاسفه در اعصار اخير به وحدت وجود پى بردهاند، اديب از روزى كه انسان وجود
يافته و احساسات ادبى و هنرى در اعماق او ريشه داشته، به وحدت وجود پى برده است.
اين بدان جهت است كه رهبر فيلسوف، عقل و قياس اوست و اين دو چيز براى يك انسان
زنده، محدود است. اما راهنماى اديب، الهام و احساسات او مىباشد كه بصورت يك پديده
سريع و درخشان از تمام هستى او حكايت مىكند .
اگر نظر فيلسوف را با نظر اديب مقايسه كنيم بايد بگوئيم: نظر فيلسوف
به جهان هستى، سطحى و در حكم وحدت تفاعلى و تكاملى است. زيرا فيلسوف تنها به كمك
عقل- كه جزئى از انسان زنده محسوب مىشود- نخست مشاهده و بررسى و
مقايسه مىكند، آن گاه نظر قطعى خود را اعلام مىدارد، اما اديب هميشه بطور مستقيم
با جهان هستى و حيات سر و كار دارد. زيرا او از عقل، سليقه، سرشت، خيال و احساسات و
خلاصه از تمام هستى خود الهام مىگيرد. از اين رو اديب سابقهدارتر و عميقتر از
فيلسوف است. اديب از اول، استاد و راهنماى فيلسوف بوده و براى هميشه نيز چنين خواهد بود روى همين اصل على «ع» ميان گروه ادباء
از جهت نظر و اسلوب يكى از شخصيتهاى بزرگ اين گروه محسوب مىگردد: گروه زندهاى كه
به ستارگان، آسمان، ريگهاى بيابان، درياها و بطور كلى به پوشش طبيعت نظر ميكنند و
همه را از وجود خود مىدانند و در جهان هستى فقط يك نيروى وجودى واحد و جامع و ابدى
احساس مىكنند .
«ميخائيل نعيمه» پس از آنكه قدرت هنرمند را در درك عميق وحدت وجود مجسم ميكند، در
زمينه ادبيات عصر حاضر مىگويد: «چگونه مىتوان كسى را كه ريشههاى ازلى ادب را درك
نمىكند و از گذشته و آينده بىخبر است اديب ناميد» .
اين درك زيبائى برتر- كه تمام موجودات را با وجود اختلاف مظاهر با يك كمربند بهم
وصل مىكند- همان چيزى است كه در آثار شخصيتهاى ادبى با در نظر گرفتن تنوع
موضوعات و اختلاف حالات مشاهده مىكنيم .
آرى اگر به صداى اين شاعر بزرگ كه از زبان مسيح سخن مىگويد گوش فرا دهيد، بزرگترين
صدائى را كه جهان هستى شنيده است مىشنويد و بهترين نظر را كه در اعماق زيبائى نفوذ
كرده درك خواهيد نمود. اين شاعر بزرگ مىگويد: «در اطراف چگونگى رشد زنبقهاى
كشتزار انديشه كنيد، ولى من بشما مىگويم: سليمان ب
آن همه عظمت يكى از اين لباسها را به تن نداشت». راستى اگر وحدت وجود نبود و
زيبائى، مدار وجود واحد را تشكيل نمىداد و ربط دهنده اجزاى آن از آغاز تا انجام
نبود، كجا خاكها، صخرهها و ابرهاى آسمان مىتوانستند اين زيبائى و جمال را بوجود
بياورند همين زيبائى و جمال است كه مدار انديشه و احساسات هنرمند- اين آفريدگار
كوچك- را تشكيل مىدهد حضرت مسيح نيز سخنى جالب دارد. او در آن هنگام كه گروهى زن
زناكارى را كه تن به قانون آنان داده بود نزد وى آوردند، به آنان چنين خطاب كرد:
«بايد از شما مردم، آن كس كه گناهكار نيست اين زن بدكاره را سنگسار كند» شاعر بزرگ
ديگرى از زبان سليمان بن داود چنين سخن مىگويد: «روزگارى مىگذرد و روزگارى
مىآيد، اما زمين در طول زمان بحال خود باقى است. خورشيد طلوع ميكند و خورشيد غروب
ميكند، آن گاه بسوى جايگاهى كه از آنجا طلوع نموده مىشتابد. باد، راهى جنوب مىشود
و بسوى شمال گردش ميكند، در مسير خود مىچرخد و سپس به مدارهاى خود باز مىگردد
رودها همه به دريا مىريزند و دريا پر نمىشود آن گاه به همان جائى كه از آنجا جارى
شدهاند باز مىگردند تا دوباره جارى شوند» در جاى ديگر مىگويد:
«من گل سرخ شارون و سوسن درهها هستم، مانند سوسنى كه ميان خارها است معشوقه من
ميان دختران چنين است. مانند يك سيب ميان درختان جنگل معشوق من ميان پسران چنين
است. راستى مايل شدم و در سايه آن نشستم اما ميوهاش در گلويم شيرين بود. گلها در
زمين پديد آمدند و زمان هرس فرا رسيد و صداى كبوتر چاهى در زمين ما شنيده شد .
«اى كبوتر من كه در شكافهاى صخرهها و پنهانى دژها خانه گرفتهاى، چهرهات را به من
بنما و صدايت را به من بشنوان. زيرا صداى تو نمكين و چهرهات زيبا است، تا آنكه روز
دگرگون شود و سايهها با شكست مواجه گردند. اى معشوق من، راه گريز پيش گير و بسان
آهو يا بچه گوزن به كوههاى برنده صعود كن .
«اى معشوقهى من، تو زيبا هستى تو زيبا هستى چشمهايت از پشت نقاب مانند دو كبوتر
است و موهايت مانند گلهى بزى است كه از كوه جلعاد نمايان است .
«لبهايت مانند رشته قرمز گردنبند و حرف زدنت شيرين است . گونههايت
از پشت نقاب مانند دو نيمهى انار و گردنت مثل برج داود است: برجى كه براى اسلحه
بنا گرديده و هزارها سپر، سپرهاى بيدادگران در آن آويخته شده است. آن گاه كه روز دگرگون شود و سايهها با شكست مواجه
گردند، بسوى كوه مر و تپهى لبان روان مىشوم. اى عروس با من نگاه كن كه از قلهى
امانه، از بالاى حرمون، از خوابگاههاى شيرها، از كوههاى پلنگها، اى عروس. از لبهاى
تو شهد مىريزد و زير زبانت شير و عسل است و بوى خوش لباسهايت مثل بوى لبنان است .
«چشمه بوستانها و چاه آبهاى فناناپذير و نهرهاى لبنان، اى باد شمال وزيدن بگير و اى
باد جنوب بيا بر بوستان من ملايم بگذر تا بوى خوش آن جريان يابد» .
آرى اگر به اين جملات گوش فرا دهيد و دقت كنيد درك خواهيد كرد كه شعر سليمان از
همان چشمهاى كه مسيح سيراب شده، سيراب مىگردد هر چند موضوع آنها با يكديگر اختلاف
دارد .
«ويكتور هوگو» نيز كه يكى از هنرمندان و نوابغ بزرگ بعد از انقلاب فرانسه بشمار
مىرود سخنانى از اين نمونه دارد. سخنان وى گفتگوئى ميان ستارگان است. از آنجا كه
انسان و زمينى كه انسان در آن زندگى ميكند، نسبت به جهان وسيع و شگفت آور هستى،
كوچك بنظر مىرسند، شاعر مزبور در اين گفتگو موقعيت مبهم و پنهان انسان را مجسم
ميكند: اين صداى ضعيف و آهسته و بىارزش چيست اى زمين، تو از اين گردش در افق تنگ و
محدودت چه هدفى دارى
آيا تو جز ريگى هستى كه آميخته با جزئى خاكستر است .
اما من در آسمان نيلگون دور، نمايشگر يك حلقهى وحشتزا هستم .
تا آنجا كه فاصلهى مكانى كه در ترس و بيم فرو رفته، سيماى مرا زشت و بدنما مىبيند
هالهى من كه رنگ تغيير يافته شبها را به سرخى شديد تبديل ميكند.
مانند كرههاى طلائى است كه در دست گيرندهى آن جدا جدا بالا و پائين مىروند .
از يكديگر دور ميشوند و گرد هم جمع مىآيند و قمرهاى هفتگانهى بزرگ و هولناك را
نگاه مىدارند و اينك خورشيد پاسخ مىدهد: ساكت باشيد، آنجا در گوشهى آسمانها، اى
ستارگان، شما رعيت من هستيد آرام باشيد من فرماندهام و شما رعيت، شما هر دو بمنظور
داخل شدن از درب، مانند دو درشكه دوش به دوش حركت مىكنيد.
كرهى مريخ و زمين در كوچكترين كوه آتشفشان از نظر من، بدون تماس با اطراف
ورودگاه، داخل مىشوند هان اين است ستارگان دب اصغر كه مانند
چشمهاى هفتگانهى فناناپذير كه بجاى مردمكهاى آن خورشيدها است، مىدرخشد هان اين
است راه كهكشان كه جنگل زيباى سر سبزى را تشكيل مىدهد در حالى كه از ستارگان آسمان
پر شده است اى ستارگان پائين، جايگاه من نسبت به جايگاه شما در فاصلهى دورى قرار
دارد، حتى ستارگان ثابت و درخشان من كه به جزيرههاى پراكندهى در آب شباهت دارند،
و خورشيدهاى بىشمار من، به نظر كوتاه و ضعيف شما، در گوشهى دورى از آسمان، شبيه
به صحراى افسردهاى كه صدا در آن محو مىگردد .
بجز اندكى خاكستر سرخ كه در دل شب پاشيده شده، چيزى نيست» هان اين است ستارگان
كهكشان ديگرى كه جهانهائى را مجسم ميكند كه از آن جهانها كمتر نيست، و در فضا
پراكنده شدهاند، آن محيطى كه ريگستان نيست و سنگ پارهاى در آن يافت نمىشود،
امواج آن روان است اما هرگز به ساحلهاى خود باز نمىگردد .
و در پايان، اين خداست سخن مىگويد: «پيش من جز اين نيست كه با يك دميدن همه چيز را
تيره گردانم» .
«و از شگفتترين مرغها در آفرينش، طاوس است كه خداوند آن را در كاملترين نظم
آفريده و رنگهايش را در بهترين ترتيب منظم گردانيده است با بالى كه بيخ آن را بهم
پيوسته و دمى كه كشش آن را دراز قرار داده است. هرگاه بسوى مادهاش مىرود دمش را
از پيچيدگى باز نموده آن را بلند ميكند در حالى كه بر سرش سايه مىافكند. گمان
ميكنى پرهاى آن ميلههائى از نقره، و دايرهها و حلقههاى زرين شگفتآورى كه بر آن
بالها روييده شده، طلائى خالص و قطعات زبرجد است. اگر آن را به گياهان زمين تشبيه
كنى ميگوئى دسته گلى است كه از شكوفه هر بهارى چيده شده است، و اگر به پوشاكىها
تشبيه كنى مانند حلههاى زينت يافته با نقش و نگار، يا مانند جامههاى خوش رنگ و
زيباى بافت يمن است، و اگر آن را به زيورها تشبيه گردانى مانند نگينهاى رنگارنگى
است كه در ميان نقرهى مزين به جواهر نصب شده است: بسان خراميدن خودبين و شادمان
راه مىرود، و با دقت به دم و بالش مىنگرد، و از زيبائى پيراهن و رنگهاى جامهاش
قاهقاه مىخندد «هنگامى كه به پاهايش چشم مىاندازد چنان با شيون و فرياد بانك
مىزند كه گويا آشكارا فريادرسى مىطلبد و به راستى اندوه خويش گواهى مىدهد. زيرا
پاهايش مانند خروس سياه و سفيد، باريك است. بجاى تاج، كاكل سبز رنگ نقاشى شدهاى
دارد، و جاى برآمدگى گردنش مانند گردن ابريق است، و جاى فرو رفتن آن تا زير
شكمش مانند رنگ وسمهى يمنى يا مانند لباس ابريشمى بسان آينهى جلددار است.