مالك اصلى خداست
پنجم: و كل مالك غيره مملوك ؛ هر مالكى
غير خدا مملوك است.
خداى تعالى مىفرمايد: له
ملك السموات و الأرض(364)؛
خدايى كه ملك آسمان و زمين از آن اوست.
و غير خدا ... و لا
يملكون لأنفسهم ضرا و لا نفعا و لا يملكون موتا و لا حياة و لا نشورا(365)؛
آن بتان هيچ بر نفع و ضرر آنها قادرند، و نه امر موت و حيات و بعثت آنها به دست
آن بتهاست.
ما يملكون من قطمير(366)؛
مالك پوست و هسته خرمايى نيستند.
جوهرى گفته: قطمير
پرده نازك هسته خرماست. و گفتهاند آن نكته سفيد پشت دانه خرماست كه از آن درخت نخل
مىرويد.
عالم فقط خدا
ششم: و كل عالم غيره
متعلم؛ هر عالمى غير خدا متعلم است. و اما خداى تعالى علم او از صفات ذاتش
مىباشد.
خدا قادر مطلق
هفتم: و كل قادر غيره
يقدر و يعجز؛ هر قادرى غير خدا (بر امورى) توانا و (بر بسيارى) ناتوان است.
يعنى قادرى غير خدا بر چيزهاى معدودى قدرت دارد، و نسبت به اشياء نامصورى ناتوان
است و اما خداى تعالى بر انجام هر چيز كه ذاتا ممتنع نباشد قادر است و اما كارهاى
ممتنع مانند وارد ساختن دنيا در درون تخم مرغى كه نه تخم مرغ بزرگ شود و نه دنيا
كوچك كه بعض از معاندين مطرح نمودهاند، اساسا از موضوع قدرت خارج است با اين كه
خداى تعالى نظير آن را انجام داده است.
گفت و گوى ديصانى با هشام بن حكم
پيرامون قدرت خدا
ديصانى به هشام بن حكم گفت: تو را پروردگارى
است؟ گفت: آرى. او قادر است؟ گفت: آرى. گفت: مىتواند تمام دنيا را در تخم مرغى
بگنجاند كه نه تخم مرغ بزرگ شود و نه دنيا كوچك؟ هشام گفت: به من مهلت ده. گفت: يك
سال به تو مهلت دادم. هشام از نزد او بيرون رفت و سوار شد و خدمت امام صادق (عليه
السلام) رسيد و اجازه خواست. امام (عليه السلام) اجازهاش داد. هشام عرض كرد:
ديصانى نزد من آمده و از من سؤالى كرده كه در آن تكيه گاهى جز خدا و شما نيست. امام
(عليه السلام) فرمود: چه سؤالى كرده؟ گفت: چنين و چنان. امام (عليه السلام) فرمود:
- چند حس دارى؟
- پنچ حس.
- كدام يك كوچكتر است؟
- چشم.
- اندازه آن چقدر است؟
- به قدر يك دانه عدسى يا كوچكتر.
- اى هشام! پيش رو بالا سرت بنگر و به من بگو
چه مىبينى؟
- زمين و آسمان و خانهها و قصرها و دشتها و
كوهها و نهرها مىبينم.
- كسى كه توانست اين همه اشياء كه مىبينى در
يك عدس و يا كمتر وارد كند مىتواند همه دنيا را در تخم مرغى در آورد كه نه جهان
كوچك شود و نه تخم مرغ بزرگ.
در اين موقع هشام خود را انداخت و دست و پا و
سر حضرت را بوسيد و گفت: مرا كافى است و به نزد ديصانى بازگشت و پاسخ امام را بگفت.
ديصانى گفت: اين جواب از خودت نيست.(367)
خدا شنواى بى همتا
هشتم: و كل سميع غيره يصم
عن لطيف الأصوات و يصمه كبيرها؛ هر شنوايى غير خدا از شنيدن صداهاى آهسته كر
(و ناتوان) است، و صداهاى بلند نيز او را كر گرداند.
يصم (به ضم ياء):
كر مىگرداند او را.
و اما خداى متعال صداهاى آهسته و مخفىتر را هم
مىشنود و مقصود از مخفىتر چيزى است كه در دل خطور كند.
و يذهب عنه ما بعد منها؛
و صداها دور را نمىشنود.بر خلاف خداى سبحان كه نزديكى و دورى نزد او يك سان است،
بلكه قرب و بعد در حريم او راه ندارد.
خدا بينايى مطلق
نهم: و كل بصير غيره يعمى
عن خفى الألوان، و لطيف الأجسام؛ هر بينايى غير خدا از ديدن رنگهاى پنهانى
و اجسام لطيف عاجز است.
يعمى كنايه از عدم
رؤيت است. ظاهرا در اين جا جملهاى افتاده است، نظير اين جمله سابق:
و يذهب عنه ما بعد منها؛ زيرا همان گونه كه هر شنوايى
غير خدا صداهاى دور را نمىشنود همچنين هر بينايى غير خدا رنگهاى دور را هر چند
واضح و آشكار باشند، و نيز اجسام بعيد را هر چند بزرگ باشند نمىبيند، چرا كه حس
شنوايى و بينايى ما محدوداند، و نهايت چيزى كه در حكايتهاى تاريخى آمده اين است كه
زرقاء يمامه سوار را از فاصله سه روز راه مىديده است و
در اين خصوص داستانى از او نقل كردهاند كه به قوم خود (جديس) - هنگامى كه پادشاه
يمن به منظور خونخواهى طسم به سوى آنان لشكر كشى كرده و
از اين هراس داشتند كه زرقاء از فاصله دور ايشان را ديده و به قوم خود هشدار داده
آماده دفاع شوند. به همين جهت درختان را قطع نموده و هر مردى درختى را در پيشروى
خود قرار داد - چنين گفت: درختانى را مىبينم به سوى شما مىآيند و در ميان آنها
مردى را مىبينم كه با او كتفى است كه آن را مىخورد يا نعلينى كه آن را مىدوزد،
ولى قومش او را مسخره نموده و به سخنش اعتنا نكردند تا اين كه نيروهاى مهاجم ناگهان
بر آنان شبيخون زده همگى را كشتند.(368)
خدا هم ظاهر است و هم باطن
دهم: و كل ظاهر غيره باطن
و كل غيره غير ظاهر؛ هر ظاهرى غير خدا باطن نيست، و هر باطنى ظاهر نيست.
زيرا ظاهر و باطن در غير خدا ضد يكديگر و غير قابل جمع اند، به خلاف ظاهر و باطن در
مورد خداى عز و جل، چنانچه معناى آن دو را در شرح قول امام (عليه السلام):
و يكون ظاهرا قبل أن يكون باطنا دانستى.
قدرتطلبى در كار خدا نيست
يازدهم: لم يخلق ما خلقه
لتشديد سلطان؛ موجودات را به خاطر تقويت سلطنت و اقتدار خويش نيافريد.
و ما خلقتالجن و الانس الا ليعبدون * ما أريد منهم من رزق و
ما أريد أن يطعمون(369)؛
جن انس را نيافريديم مگر اين كه مرا پرستش كنند و از خلقشان رزق و طعام بر خود
نخواستم.
و لا تخوف من عواقب زمان؛
و نه به علت ترس از پيش آمدهاى روزگار.
بمانند پادشاهان در افعال و كردارشان.
استقرار منصور در شهر بغداد
در تاريخ طبرى آمده: منصور - خليفه عباسى - شهر
هاشميه را در برابر شهر ابن هبيره
كه در نزديكى كوفه بود بنا نهاد و نيز رصافه را در
بيرون شهر كوفه ساخت. هنگامى كه راونديه در هاشميه شورش
كردند از سكونت در آن ديار به علت ناامنى و ترسى كه از آنان داشت، ناخرسند بود. به
علاوه بر نزديك بودنش به شهر كوفه، به همين جهت تصميم بر هجرت گرفت و شخصا بيرون
آمده موضع مناسبى براى خود و لشكريانش مىجست، پس ابتدا به
جرجرايا رفت و از آن جا به بغداد عزيمت نمود و از آن جا به موصل رفت و سپس
به بغداد بازگشت و گفت: اين جا اردوگاه مناسبى است، اين دجله است كه ما را با
چين ارتباط مىدهد و از طريق دريا به همه چيز دست رسى
پيدا مىكنيم و مواد غذايى از جزيره و ارمنستان و مناطق مجاور به ما مىرسد و اين
فرات است كه از طريق آن از شام و رقه و مناطق اطراف به هر نوع كالايى دست مىيابيم،
پس در همان جا فرود آمد و بر صراط اردوگاه زد و شهر را
پايه گذارى و منطقه بندى نمود و بر هر منطقهاى فرمانروايى گماشت.
و لا استعانة على ند
مثاور؛ نه به منظور يارى خواستن در برابر همتايى مبارز.
ند (به كسر) به
معناى مانند و نظير. مثاور: مهاجم و پرخاشگر.
و لا شريك مكاثر؛
و نه مباهات در برابر شريك فخر فروش. به مانند دنيا پرستان.
اعلموا أنما الحياة
الدنيا لعب و لهو وزرينة و تفاخر بينكم و تكاثر فى الأموال و الأولاد(370)؛
بدانيد كه زندگانى دنيا به حقيقت بازيچهاى است طفلانه و لهو و عياشى و آرايش تفاخر
و خودستايى با يگديگر و حرص افزودن مال و فرزندان.
نمونههايى از مباهات و فخر
فروشى پادشاهان
در مروج الذهب آمده: پادشاه چين به انو شيروان
نوشت: نامهاى است از پادشاه چين صاحب قصر در و گوهر كه در قصر او دو نهر روان است،
بر كناره آنها درختان عود و كافور قد بر افراشته، بوى خوش آنها از فاصله دو فرسخ
راه به مشام مىرسد، و در خدمت او يك هزار دختر شاهزاده، و در محل دام او يك هزار
فيل سفيد مىباشد به سوى برادرش انو شيروان.(371)
و نيز آورده: پادشاه هند به انو شيروان نوشت:
نامهاى از پادشاه هند فرمانرواى بزرگ مشرق زمين و صاحب قصر طلا و درگاههاى ياقوت
و در به سوى برادرش پادشاه پارس، صاحب تاج و پرچم، كسرى انو شيروان.(372)
و لا ضد منافر؛ و
نه به خاطر غلبه بر رقيب دشمن. بمانند پادشاهان در تقويت سلطنت و استحكام بخشيدن به
قدرت خويش.
چاره انديشى براى منصور خليفه
عباسى
در تاريخ طبرى آمده: كسانى در ستايش شهر بغداد
و موقعيت استراتژيكى آن به منصور گفتند: گرداگرد تو رودخانه هاست كه دشمن جز با
استفاده از پلهاى كوچك و بزرگ به تو دست رسى نخواهد يافت و هر گاه پلها را ويران
سازى و ارتباط را قطع كنى دشمنت به تو نخواهد رسيد. و تدبير در امنيت شهرها اين است
كه براى آنها ديوارها و در اطراف آنها خندقها و دژها قرار داده شود و دجله و
فرات خندقها و كمربند امنيتى شهر تو خواهند بود.(373)
مخلوقات در قبضه قدرت پروردگار
و لكن خلائق مربوبون و
عباد داخرون؛ بلكه مخلوقات همه پرورش يافتهها و بندگان ذليل او هستند.
داخرون (با دال
مهمله) يعنى كوچك و ذليل. قرآن مىفرمايد: ان يشا يذهبكم و
يأت بخلق جديد(374)؛
اگر خدا بخواهد شما جنس بشر همه را در زمين نابود مىسازد و خلقى ديگر از نو
مىآفريند.
و با اين اقتدار و مكنت بى حد، چه عمل و تمهيدى
براى تشديد اركان قدرت خويش و ساير آنچه كه ذكر شد لازم يا مؤثر خواهد بود.
خداوند نه درون موجودات است و نه
جداى از آنها
دوازدهم: لم يحلل فى
الأشياء فيقال هو فيها كائن و لم عنها فيقال هو منها بائن؛ خدا در موجودات
حلول نكرده تا گفته شود در ميان آن هاست، و از آنها دور نيست تا گفته شود از آنها
جداست.
لم ينأ (به فتح
همزه) يعنى دور و جدا نيست.
بنابراين صحيح نيست كسى بگويد: خداى تعالى در
آسمان حلول كرده، همان طور كه صحيح نيست بگويد: خداى - عز و جل - از زمين دور است،
بلكه نسبت آسمان و زمين به پروردگار يك سان و مساوى است. و هو
الذى فى السماء اله و فى الأرض اله(375)؛
آن ذات يگانه خداست كه در آسمان و در زمين (و در همه عوالم نامتناهى او) خداست.
در كتاب توحيد(376)
صدوق فقره دوازدهم پيش از يازدهم آمده كه ظاهرا اين ترتيب اصح است، زيرا مناسب اين
است كه جمله لم يحلل... بعد از فقره دهم:
و كل باطن غيره غير ظاهر قرار گيرد، همان گونه كه
مناسب است فقره سيزدهم: لم يؤده بعد از فقره يازدهم:
لم يخلق ما خلقه باشد. و در كتاب ياد شده بعد از كلمه
بائن اين جملات نيز افزوده شده است:
و لم يخل منها فيقال له أين، لكنه سبحانه أحاط بها علمه، و
أتقنها صنعه، و أحصاها حفظه؛ خدا از موجودات نهى نيست تا گفته شود كجاست؟
بلكه بر آنها احاطه علمى داشته، و صنعت آنها را متقن نموده، و شماره آنها را حفظ
دارد.
و ظاهرا اين فقرات از نهج البلاغه افتاده است،
زيرا آن اضافات از موضوع كتاب بوده، بمانند تقديم و تأخيرى كه احيانا در آن رخ
مىدهد.
عدم خستگى خدا از آفرينش و اداره
مخلوقات
سيزدهم: لم يؤده خلق ما
ابتدأ آفرينش موجودات در آغاز او را خسته نكرده است.
لم يؤده: سنگينى
نكرد و فشار نياورد، مأخوذ از آده الحمل: باز بر او
سنگينى كرد، يا از آدنى هذا الأمر اين امر طاقتم را طاق
نمود. وسع كرسيه السموات و الأرض و لا يؤوده حفظهما و هو
العلى العظيم(377)؛
قلمرو علمش از آسمانها و زمين فراتر و نگهبانى زمين و آسمان بر او آسان و بى زحمت
است، اوست بزرگوار با عظمت.
و لا تدبير ما ذرأ؛
و از اداره مخلوقاتش خسته و مانده نشده.
در صحاح آورده: بعشى نقل كردهاند:
ذرأت الأرض: تخم افشاندم در زمين. و
ذرع ذرى بر وزن فعيل، يعنى كشت تخم انداخته. شاعر گفته:
شققت القلب ثم
ذرأت فيه |
|
هواك فيلم
فالتأم الفطور
(378) |
قلب را شكافتم و در ميان آن بذر محبت تو را
افشاندم، پس شكاف پر شد و زخم التيام يافت.
قرآن مىفرمايد:
ان الله يمسك السموات و
الأرض أن تزولا ولئن زالتا ان أمسكهما من أحد من بعده...(379)؛
محققا خدا آسمانها و زمين را از اين كه نابود شوند نگاه مىدارد و اگر رو به زوال
نهند گذشت از او هيچ كس آنها را محفوظ نتواند داشت... .
و در آيه ديگر مىفرمايد:
فقال لها و للأرض ائتيا طوعا أو كرها قالتا أتينا طائعين * فقضا هن سبع سموات فى
يومين و أوحى فى كل سماء أمرها و زينا السماء الدنيا بمصابيح و حفظا ذلك تقدير
العزيز العليم(380)؛
خدا فرمود: اى آسمان و زمين همه به سوى خدا (و اطاعت فرمان حق) به شوق و رغبت يا
جبر و كراهت بشتابيد، آنها عرضه داشتند ما با كمال شوق و رغبت به سوى تو مىشتابيم
آن گاه نظم هفت آسمان را در دو روز استوار فرمود و در هر آسمانى به نظم امرش وحى
فرمود و آسمان دنيا را به چراغهاى رخشنده زيب و زيور داديم، اين تقدير خداى مقتدى
داناست.
و لا وقف به عجز عما خلق.
اين گونه در تمام نسخههاى نهج البلاغه آمده ولى ظاهرا اين تعبير خطاست. زيرا معناى
وقف بى الأمر الفلانى عن الشىء الفلانى اين است كه
فلان امر مرا از انجام اصل آن چنين باشد: و لا وقف به عجز فى
ما خلق؛ خداوند در آفرينش موجودات دچار ناتوانى و درماندگى نشد. و يا
بدين تعبير: و لا وقف به عجز عما لم يخلق؛ آنچه
نيافريد به علت عجز و ناتوانى نبود.
گواه بر وقوع چنين خطايى آن كه در كتاب توحيد
صدوق لفظ خطبهاى اين گونه است: و لا من عجز و لا من فترة بما
خلق اكتفى، علم ما خلق و خلق ما علم(381)؛
به علت ناتوانى و سستى نبود كه به اين مقدار از آفرينش اكتفا كرد، به آنچه آفريده
آگاه است، و آنچه را كه به آن آگاهى داشت بيافريد.
فرمان مطاع خدا در جهان هستى
چهاردهم: و لا ولجت عليه
شبهة فيما قضى و قدر بل قضاء متقن و علم محكم و أمر مبرم؛ در آنچه حكم نموده
و مقدر ساخته ترديدى به او دست نداده، بلكه فرمان او استوار و علمش محكم، و انجام
داده هايش خللناپذير است.
در توحيد صدوق آمده: لا
بالتفكر و لا بعلم حادث اصاب ما خلق، و لا شبهة دخلت عليه فى ما لم يخلق، لكن قضاء
مبرم(382)؛
آنچه را كه آفريده با تأمل و انديشه و آگاهى جديد نبوده، و نسبت به آنچه كه
نيافريده شبهه و ترديدى به او دست نداده است، بلكه فرمانش استوار....
قرآن مىفرمايد: قالوا
أتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك قال انى أعلم ما
لا تعلمون * فلما أنبأهم بأسمائهم قال ألم أقل لكم انى أعلم غيب السموات و الأرض و
أعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون(383)؛
فرشتگان گفتند: پروردگارا مىخواهى كسانى را بگمارى كه فساد كنند در زمين و خونها
بريزند و حال آن كه ما خود تو را تسبيح و تقديس مىكنيم، خداوند فرمود: من مىدانم
چيزى را كه نمىدانيد... و چون آدم ملائكه را بدان آگاه ساخت خدا به ملائكه فرمود:
نگفتم بشما من مىدانم غيب آسمانها و زمين را و مىدانم هر آنچه را كه آشكار و
پنهان داريد.
خدا مورد بيم و اميد
پانزدهم: المأمول مع
النقم و المرجو مع النعم؛ خدايى كه با وجود نعمت هايش بندگان به او
اميدوارند و در حال برخوردارى از نعمت هايش از او بيمناك اند. اين گونه در نسخه
مصرى آمده و صواب: و المرهوب مع النعم است، چنانچه در
ساير نسخهها آمده است. دليل بر اين كه خدا در حال نعمت مورد اميد و در حال نعمت
بخشيدن مورد بيم است اين كه در خبر آمده: خدا به داود (عليه السلام) فرمود:
بشر المذنبين، و أنذر الصديقين؛ گنه كاران را بشارت و
صديقان را بيم دهم؟ فرمود: گنه كاران را مژده بده كه من توبه را مىپذيرم و گناه را
مىبخشم و صديقان را بترسان كه با اعمال خويش خود بين نشوند، زيرا هيچ بندهاى نيست
كه او را پاى حساب آورم مگر اين كه هلاك باشد.(384)
ابن ابى الحديد در اين مقام آياتى از قرآن و
نيز اشعارى نقل كرده كه ارتباطى با موضوع سخن ندارد، مانند آيه شريفه:
فسعى أن تكرهوا شيئا و يجعل الله فيه خيرا كثيرا(385)؛
بسا چيزها ناپسند و حال آن كه خدا در آن خير بسيارى براى شما مقدر فرموده است.
و مانند قول شاعر:
من عاش لاقى ما
يسو |
|
عمن الأمور و
مايسر(386) |
كسى كه در دنيا زندگانى كند حوادث تلخ و شيرين
مىبيند.
6. از خطبه 83
و من خطبة له (عليه
السلام):
و أشهد أن لا اله الا
الله وحده لا شريك له، الأول لا شىء قبله، و الآخر لا غاية له، لا تقع الأوهام له
على صفة، و لا تقعد القلوب منه على كيفية، و لا تناله التجزئة و التبعيض، و لا تحيط
به الأبصار و القلوب.
امام (عليه السلام) در خطبه 83 مىفرمايد:
گواهى مىدهم كه جز خداى يگانه خدايى نيست،
خداى يكتاى بى همتا، خدايى كه اول است و پيش از او چيزى نبود. و آخر است كه انتها و
پايان ندارد (ازلى و ابدى است)، پندارها از ترسيم صفاتش درماندهاند و دلها از
احساس چگونگى او ناتوان، خدايى كه تجزيه و تبعيض در او راه ندارد و ديده و دلها بر
او احاطه نتوانند يافت.
و أشهد أن لا اله الا
الله وحده لا شريك له؛ گواهى مىدهم كه جز خداى يكتا خدايى نيست.
اقرار به شهادتين موجب دخول در
بهشت
در ثواب الاعمال آمده: رسول خدا (صلى الله عليه
و آله و سلم) فرمود: خداى تعالى مىفرمايد: هر كس از شما كه مرا در قيامت ديدار كند
حال ديدار كند حال آن كه گواهى دهد كه جز من خدايى نيست، و محمد بنده و فرستاده من
است، او را با رحمت خويش وارد بهشت گردانم.(387)
خدا اول و آخر هستى
الأوا لا شىء قبله و
الآخر لا غاية له؛ خدايى كه اول است و پيش از او چيزى نبوده و آخر است كه
انتهاى و پايانى ندارد. و در خطبه 99 آمده: الأول قبل كل أول،
و الآخر بعد كل آخر، بأوليته وجب أن لا أول له، و بآخريته وجب أن لا آخر له؛
خدا اولى است پيش از هر اول، و آخرى است پس از هر آخر، با اول بودن او لازم آمد كه
او را مبدأ و آغازى نيست و با آخر بودنش لازم آمد كه او را پايانى نيست.
و در خطبه 94 آمده: الحمد
لله الأول فلا شىء قبله، و الآخر فلا شىء بعده، و الظاهر فلا شىء فوقه، و الباطن
فلا شىء دونه؛ ستايش مخصوص خدايى است كه اول است، پس چيزى قبل از او نيست،
و آخر است، پس چيزى بعد از او نيست. و ظاهر است، پس چيزى روى او نيست و باطن است،
پس چيزى زير او نيست، كه در عنوان 1 از همين فصل گذشت.
لا تقع الأوهام له على
صفة؛ پندارها از ترسيم صفاتش درماندهاند.
گفت و گوى زنديق با امام صادق
(عليه السلام) پيرامون صفات خدا
در حديث گفت و گوى زنديق با امام صادق (عليه
السلام) آمده است: زنديق گفت: هر چه در خاطر بگذرد مخلوق است. امام (عليه السلام)
فرمود: اگر واقعيت چنين باشد كه تو مىگويى، پس توحيد از ما ساقط است، زيرا ما جز
به شناختن آنچه كه در خاطر گذر مكلف نيستيم. بلكه ما مىگوييم آنچه در حواس آيد و
حقيقتش ادراك گردد و حواس آن را محدود و ممثل نمايد مخلوق است، ناچار بايد براى
موجودات خالقى اثبات كنيم كه از دو جهت ناپسنديده بر كنار باشد: يكى از آن دو جهت
نفى و نبود است، زيرا معناى نفى نيستى و انكار خداست، و جهت دوم تشبيه به صفات
مخلوق است كه در آن تركيب و هم آهنگى ميان اجزاء ظاهر و آشكار است، بنابراين ناچار
مىبايست براى آفريدگان آفريدگارى ثابت بدانيم كه وجود و بقاى آنها به وجود او
بستگى دارد.(388)
ناتوانى دلها احساس چگونگى
خداوند
و لا تقعد القلوب منه على
كيفية؛ و دلها از احساس چگونگى آن ناتوان اند.
در نسخه مصرى اين گونه آمده ولى صواب
و لا تعقد (به تقديم عين) مىباشد، چنانچه در نسخه ابن
ميثم و ساير نسخهها آمده است.(389)
و عجب آن كه حاشيه نويس نسخه مصرى متوجه اشتباه بودن آن نشده و در معناى آن گفته
است كه قعود قلبها به طور مجاز به معناى استقرار حكم قلبها آمده است.
و اين فراز رد بر گروه
مشبهه است كه مىگويند هر چه كه در دل كيفيت آن نيايد و چگونگىاش ترسيم
براى ما قابل ادراك نيست. و امام (عليه السلام) اين پندار را مردود دانسته به اين
كه خدا يگانه است، بدون داشتن كيفيت، و قلبها او را در مىيابند بدون احاطه داشتن
بر او. و امام صادق (عليه السلام) مىفرمايد: كسى كه در چگونگى خدا انديشه كند هلاك
گردد.(390)
و لا تناله التجزئة و
التبعيض؛ خدايى كه تجزيه و تبعيض در او راه ندارد.
و اما تعبيرهايى كه وارد شده از قبيل
... يد الله فوق أيديهم(391)؛
دست خدا بالاى دست آن هاست و ... بل يداه مبسوطتان ينفق كيف
يشاء(392)؛
بلكه دو دست خدا (دست قدرت و رحمت او) گشاده است، و هر گونه بخواهد انفاق مىكند.
كنايهها و استعارات اند.
و لا تحيط به الأبصار و
القلوب؛ و ديده و دلها بر او احاطه نيابند.
امام صادق (عليه السلام) مىفرمايد: اى فرزند
آدم! اگر پرندهاى قلب تو را بخورد سير نشود، و اگر به روى چشم تو سوراخ سوزنى قرار
داده شود آن را مىپوشاند، با يان حال تو مىخواهى با اين دل و ديدهات واقعيت و
ملكوت آسمانها و زمين را دريابى؟! اگر راست مىگويى به اين قرص آفتاب كه مخلوقى از
مخلوقات خداست اگر بتوانى مدت زمانى به آن خيره شوى چنان است كه تو مىگويى.(393)
آرى، مناسب با اين گفتار امام (عليه السلام)
مناجات امام هادى (عليه السلام) است:
الهى تاهت أوهام
المتوهمين، و قصر طرف الطارفين، و تلاشت أوصاف الواصفين، و اضمحلت أقاويل المبطلين
عن الدرك لعجيب شأنك، او الوقوع بالبلوغ الى علوك، فأنت فى المكان الذى لا يتناهى،
و لم تقع عليك عيون باشارة و لا عبارة، هيهات ثم هيهات، يا أولى يا وحدانى، شمخت فى
العلو بعز الكبر وارتفعت من وراء كل غورة و نهاية بجبروت الفخر(394)؛
خدايا: انديشه خيال پردازان از درك منزلت
شگفتانگيز تو و رسيدن به اوج قله بلندى تو واله است و بينايى بينندگانت قاصر، و
اوصاف وصف كنندگانت در هم ريخته، و گفتارهاى اهل باطل پوچ و جايگاه تو نامتناهى
است، و چشمها با اشاره و لفظ تو را درك نكنند، هيهات، هيهات، از اين كه تو را درك
كنند. اى خداى اول و يكتا و يگانه، اى خداى عالى مرتبه بزرگوار، اى خداى عزيز با
عظمت كه از وراى هر نشيب و نهايت برتر و والايى تو.
7. از خطبه 88
و من خطبة له (عليه
السلام):
الحمد لله المعروف من غير
روية، و الخالق من غير روية، الذى لم يزل قائما دائما، اذ لا سماء ذات أبراج، و لا
حجب ذات أرتاج، و لا ليل داج، و لا بحر ساج، و لا جبل ذو فجاج، و لا فج ذو اعوجاج،
و لا أرض ذات مهاد، و لا خلق ذو اعتماد، ذلك مبتدع الخلق و وارثه، و اله الخلق و
رازقة.
و الشمس و القمر دائبان
فى مرضاته، يبليان كل جديد، و يقربان كل بعيد.
قسم أرزقهم، و أحصى آثار
هم و أعمالهم و عدد أنفاسهم و خائنة أعينهم و ما تخفى صدورهم من الضمير، و مستقر هم
و مستود عهم من الأرحام و الظهور الى أن تتناهى بهم الغايات.
هو الذى اشتدت نقمته على
أعدائه فى سعة رحمته، و اتسعت رحمته لأوليائه فى شدة نقمته.
قاهر من عازه، و مدمر من
شاقه، و مذل من ناواه، و غالب من عاداه، و من توكل عليه كفاه، و من سأله أعطاه، و
من أقرضه قضاه، و من شكره جزاه.
امام (عليه السلام) در خطبه 88 مىفرمايد:
ستايش مخصوص خدايى است كه بدون اين كه چشم ديده
شود شناخته شده است، و بدون تأمل و انديشه موجودات را آفريده است، خدايى كه همواره
ثابت و برقرار است، از آن زمان كه آسمان داراى ستاره و برجها نبود، و حجابهاى درب
دار نبود، و شب تار نبود، درياى آرام نبود، كوه و شكافهاى و سيعش نبود، راه پيچ و
خم دار نبود، زمين گسترده نبود، مخلوق توانمند نبود.
اوست پديد آورنده خلق و وارث او، اوست خداى
خلايق و روزى دهنده آنها.
خورشيد و ماه در راه اطاعت فرمان او در گردش
اند، هر تازهاى را كهنه و هر دورى را نزديك مىگردانند.
خدايى كه روزى مخلوقات را بين آنها تقسيم
نموده، و آثار و اعمال و شماره نفسها و خيانت چشمها و آن چه در سينهها پنهان
مىدارند و محل استقرار و جايگاه ايشان را در رحمهاى مادران و پشت پدران مىداند
تا آن زمان كه دنيايشان پايانپذير و در جايگاه ابدى خويش سامان گيرند.
خدايى كه در عين اين كه رحمتش گسترده است عذاب
و كيفر او براى دشمنانش سخت و شديد است، در عين اين كه كيفرش سخت است رحمتش براى
دوستانش گسترده و وسيع است.
كسى را كه بخواهد با او برابرى كند مىكوبد، و
كسى را كه بخواهد با او دشمنى كند نابود مىگرداند، و كسى را كه بخواهد در مقابلش
بايستد خوار مىگرداند، و كسى را كه بخواهد با او درافتد مغلوب نمايد، و كسى كه بر
او توكل كند كفايتش مىكند، و كسى كه از او چيزى بخواهد به او مىبخشد، و كسى كه به
او وام دهد آن را مىپردازد، و كسى كه شكرش را به جا آورد با او پاداش مىدهد.
الحمد لله؛ حمد و
ستايش مخصوص خداست. امام (عليه السلام) خدا را برداشتن او صافى چند كه ستايش او را
ايجاب نموده ستوده است:
اوصاف خداوند
اول: المعروف من غير روية؛
خدايى كه بدون اين كه با چشم ديده شود شناخته شده است.
يعنى نه با چشم سر، بلكه با چشم دل. امام رضا
(عليه السلام) درباره توحيد خدا مىفرمايد:
احتجب بغير حجاب محجوب، و
استتر بغير ستر مستور، عرف بغير رؤية، و وصف بغير صورة، و نعت بغير جسم، لا اله الا
الله الكبير المتعال؛
خدا پوشيده و نهان است بدون اين كه پردهاى او
را پوشانده و ستر نموده باشد، شناخته شده است بدون اين كه با چشم ديده شود، توصيف
مىشود بدون داشتن صورت، داراى نعت است بدون اين كه جسم باشد، نيست خدايى به جز
خداى بزرگ متعال.(395)
دوم: و الخالق من غير
روية؛ و بدون تأمل و انديشه موجودات را آفريده است. بر خلاف ديگر صنعت گران
كه صنعت آنها با فكر و انديشه است.
خداى ثابت و برقرار
سوم: الذى لم يزل قائما
دلئما؛ خدايى كه همواره ثابت و برقرار بوده است. از پيش
از آن كه مخلوقى وجود داشته باشد.
اذ لاسماء ذات ابراج
؛ از آن زمان كه آسمان داراى ستاره و برج نبود. در لسان العرب آورده:
ابراج جمع برج است مانند
جمع ديگر آن بروج(396).
خداى تعالى مىفرمايد:
والسماء ذات البروج(397)؛
قسم به آسمان بلند كه داراى كاخهاى باعظمت است.
تبارك الذى جعل فى السماء
بروجا و جعل فيها سراجا و قمرا
منيرا(398)؛
بزرگوار آن خدايى كه در آسمان برجها مقرر داشت و در آن چراغ روشن خورشيد و ماه
تابان را روشن ساخت.
و لقد جعلنا فى السماء
بروجا و زيناها للناظرين * و حفظناها من كل شيطان رجيم * الا من استرق السمع فأتبعه
مبين(399)؛
ما در آسمان كاخهاى بلند بر افراشتيم و بر چشم بينايان عالم آن كاخها را
بپاداشتيم، و آن را از دستبرد شيطان مردود محفوظ داشتيم لكن هر شيطانى براى استراق
سمع به آسمان نزديك شد تير شهاب او را تعقيب كرد. و بروج داوزده گانه معروف اند. و
از فراء نقل شده كه گفته: درباره
بروج اختلاف است و اين اقوال را ذكر كردهاند: ستارگان، برجهاى داوزده گانه
معروف، قصرهايى در آسمان. و خدا به مقصود خويش آگاهتر است.(400)
و لا حجب ذات أرتاج؛
و حجابهاى بسته و پوشيده نبود.
حديث حجابها
در خبر زيد بن وهب آمده: از امير المؤمنين
(عليه السلام) از حجابها سؤال شد.آن حضرت (عليه
السلام) فرمود: اولين حجابها هفت لايه عظيم دارد، هر حجابى از حجابها مسافت پانصد
سال راه راست، و طول هر حجاب پانصد سال راه، در بانان هر حجاب هفتاد هزار فرشته
است، نيروى هر فرشته به قدر نيروى تمام جن و انس، از آن حجاب هاست ظلمت، و از آن
هاست نور، و از آن هاست آتش، و از آن هاست دود، و از آن هاست رمل، و از آن هاست
كوه، و از آن هاست گرد بادها، و از آن هاست آب، و از آن هاست نهرها، و آنها
حجابهاى گوناگون سفت و محكمى هستند كه هر حجاب از آنها مسير هفتاد هزار سال است.(401)
و لا ليل داج؛ تار
نبود. اين جمله در معناى آيه شريفه است: و ليل اذا سجى(402)؛
قسم به شب تار هنگامى كه جهان را بپوشاند. اصمعى گفته: دجا
الليل يعنى: شب همه جا را فرا گرفت و پوشانيد. و آن به معناى ظلمت نيست، و
به همين معناست كه گويند: دجا الا سلام: اسلام قوى گشت
و همه چيز را پوشانيد.
و از اين جا روشن گرديد كه گفته شارحان:
ليل داج يعنى شب تاريك و ظلمانى،(403)
بى اساس است.
و لا بحر ساج؛ و
درياى آرام نبود. ساج: ساكن و آرام. اعشى گفته:
فما ذنبنا أن
جاش بحر ابن عمكم |
|
و بحرك ساج
لايوارى الدعا مصا
(404) |
گناه ما چيست كه دريايى پسر عمويتان خروشان است
و درياى تو آرام كه جانورى را نمىپوشاند.
و به همين معناست آيه شريفه:
و اليل اذا سجى(405)؛
قسم به شب آن هنگام كه آرام گيرد. يعنى شب در اثر ظلمت شديد ساكت و آرام گرديد.
و لا جبل ذو فجاج؛
كوه و شكافهاى وسعش نبود. فجاج جمع
فج. خداى تعالى مىفرمايد: من كل
فج عميق...(406)؛
از هر راه دور... . در لسان آورده: ابو الهيثم گفته: فج
راه گشاده در كوه است. و هر راه دور و دراز را (فج) گويند(407)
و اين كه بعضى گفتهاند: فج راه وسيع در ميان دو كوه
است(408)
با اين كلام امام (عليه السلام) سازگار نيست، زيرا آن حضرت (عليه السلام) براى يك
كوه فجاج قرار داده است. بلكه اصل در
فجاج راه گشاده است، هر چند در ميان كوه نباشد خداى
تعالى فرموده: و الله جعل لكم الأرض بساطا * لتسلكوا منها
سبلا فجاجا(409)؛
و خدا زمين را براى شما چون بساط بگسترانيد، تا در زمين راههاى مختلف بپيماييد. و
اين كه كوه داراى فج: راه گشاده است. لازمهاش اين نيست
كه معناى فج منحصرا راه كوهستانى باشد، مانند اين كه
گويى جبل ذوعيون: كوه داراى چشمه سارها با اين كه
عين (چشمه) در غير كوه هم هست.
و لا فج ذو اعوجاج؛
و راه پيچ و خم دار نبود. اين جمله نيز بمانند جمله قبل مستلزم اين نيست كه معناى
فج منحصرا راه كج و معوج باشد، بلكه آن وصف غالبى است،
زيرا كوهها به طور غالب داراى راههاى وسيع اند. و راههاى
كوهستانى نيز بيشتر داراى پيچ و خم اند.
و لا أرض ذات مهاد؛
و زمين گسترده نبود. قرآن مىفرمايد: ألمنجعل الأرض مهادا(410)؛
آيا ما زمين را مهد آسايش خلق نگردانيديم. و الأرض فرشناها
فنعم الماهدون(411)؛
و زمين را بگسترديم و چه نيكو مهدى بگسترديم. الذى جعل لكم
الأرض مهدا و سلك لكم فيها سبلا(412)؛
همان خدايى كه زمين را مهد آسايش شما بندگان قرار داد و در آن راهها براى شما پديد
آورد.
الذى جعل لكم الأرض مهدا
و سلك لكم فيها سبلا(413)؛
همان خدايى كه زمين را آسايشگاه شما قرار داد و در آن راههاى براى روابط و سفر و
حوائج خلق پديد آورد. در كتاب الهيئة و الأسلام(414)
از بعضى دانشمندان نقل كرده كه به آيه اخير بر حركت زمين استدلال نمودهاند، زيرا
گهواره آرام و بدون لرزش حركت مىكند.
مؤلف: آيه سوم نيز از همين قبيل است.
و لا خلق ذو اعتماد؛
و مخلوق توانمند نبود. ابن ابى الحديد آورده: يعنى مخلوقى كه با تكيه بر دو پا به
ايستد و راه رود وجود نداشت، يا پرندهاى كه با تكيه بر دو بالش پرواز كند و مانند
اينها، و اعتماد در اين جمله به معناى فعاليت و تحرك
است.(415)
مؤلف: بلكه ظاهر معنا است كه: هيچ مخلوق زنده و
كوشندهاى كه در پى كارها و حوائج خويش باشد وجود نداشت. گويند:
اعتمد فلان فلانا فى حاجته يعنى براى انجام كارش پيش
فلان رفت. و از همين قبيل است قتل عمد يعنى: قتل از روى
قصد و تعمد. خفاف بن ندبه گفته است:
و ان خيلى قد
أصيب صميمها |
|
فعمودا على
عين تيممت مالا
(416) |
اگر سواران من استخوانشان آسيب ديده به جد و
يقين دوستى مالك را منظور داشتهام.