تنبيه الغافلين و تذكرة العارفين
جلد اول

ملا فتح الله كاشانى
مترجم: سيد محمد جواد ذهنى تهرانى‏

- ۴۲ -


و من خطبة له (عليه السلام) خطبه دويست و يازدهم

مدار اين خطبه در نصيحت امّتان است و موعظه ايشان: (انتفعوا ببيان اللّه) فايده گيريد به بيان كردن خداى تعالى قواعد شريعت را (و اتّعظوا بمواعظ اللّه) و پند گيريد به موعظه‏هاى حق سبحانه و تعالى (و اقبلوا نصيحة اللّه) و قبول كنيد نصيحت خدا را (فانّ اللّه تعالى قد اعذر اليكم) به درستى كه حق سبحانه و تعالى عذر آورد به سوى شما (بالجليّة) به عذرهاى مبيّن و روشن (و اتّخذ عليكم الحجّة) و گرفت بر شما حجّت را (و بيّن لكم) و بيان كرد براى شما (محابّه من الاعمال) دوست داشته شده‏هاى خود را از عمل‏ها (و مكارهه منها) و مكروه داشته‏هاى خود را از آنها (لتتّبعوا هذه) تا در پى رويد اين اعمال را كه محبوب است (و تجتنبوا هذه) و اجتناب نماييد اين افعال را كه مبغوض است (فانّ رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) پس به تحقيق كه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (كان يقول) بود كه مى‏فرمود: (انّ الجنّة حفّت بالمكاره) به درستى كه بهشت گرد در آمده شده است به دشوارى‏ها كه اعمال شاقّه است (و انّ النّار حفّت بالشّهوات) و به درستى كه دوزخ گرد آورده شده است به شهوات و لذّات (و اعلموا) پس بدانيد اى مردمان (انّه ما من طاعة اللّه شى‏ء) كه نيست از طاعت خدا چيزى (الّا يأتى فى كره) مگر كه مى‏آيد در كراهيّت طبيعت، زيرا كه طاعت قهر كردن‏ است بر نفس و نصرت عقل (و ما من معصية اللّه شى‏ء) و نيست از معصيت خدا چيزى (الّا يأتى فى شهوة) مگر كه مى‏آيد در شهوت و رغبت طبيعت، زيرا كه معصيت كردن، قهر كردن است بر عقل و نصرت نفس و هوى و هوس (فرحم اللّه رجلا) پس رحمت كناد خدا مردى را كه (نزع عن شهوته) بر كند آرزوهاى نفس خود را به جهت رضاى الهى (و قمع هوى نفسه) و بر كند هواى نفس خود را از گناه و تباهى (فانّ هذه النّفس) پس به درستى كه نفس امّاره (ابعد شى‏ء منزعا) دورترين چيزى است از روى بازگرديدن از شهوت. زيرا كه او مجبول است بر محبّت باطل (و انّها) و به درستى كه آن نفس امّاره (لا تزال تنزع الى معصية) هميشه مى‏كشد صاحب خود را به سوى معصيت (فى هوى) در آرزوهاى لاطايل (و اعلموا عباد اللّه) بدانيد اى بندگان خدا (انّ المؤمن) به درستى كه بنده مؤمن (لا يمسى) در شبانگاه داخل نمى‏شود (و لا يصبح) و در صبح در نمى‏آيد (الّا و نفسه ظنون عنده) مگر كه نفس او متّهم است نزد او به جنايت و تقصير در طاعت (فلا يزال زاريا عليها) پس هميشه آن مؤمن عيب كننده است بر نفس خود و سرزنش نماينده است او را به معصيت (و مستزيدا لها) و افزون خواهنده است مرد را به طاعت و عبادت (فكونوا) پس باشيد اى مردمان (كالسّابقين قبلكم) همچو سابقانى كه بودند پيش از شما (و الماضين امامكم) و گذشتگان در پيش شما (قوّضوا من الدّنيا) كه بر كندند از دنيا (تقويض الرّاحل) همچه بر كندن رحلت نماينده (و طووها) و در نورديد دنيا را (طىّ المنازل) همچو در نورديدن منزل‏ها (و اعلموا انّ هذا القرآن) و بدانيد به درستى كه اين قرآن (هو النّاصح الّذى لا يغشّ) نصيحت كننده‏اى است كه به خيانت نمى‏پردازد (و الهادى الّذى لا يضلّ) و راه نماينده‏اى است كه گمراه نمى‏سازد (و المحدث الّذى لا يكذب) و سخن گوينده‏اى است كه دروغ نمى‏گويد (و ما جالس هذا القران احد) و ننشست اين قرآن با هيچ يك از شما (الّا قام عنه) مگر كه برخاست از مجلس او (بزيادة او نقصان) به افزونى يا كمى (زيادة فى هدى) افزونى در هدايت و فيروزى به سرحدّ سعادت (و نقصان من عمى) يا كمى از كورى و ضلالت (و اعلموا) و بدانيد اى مردمان (انّه ليس على احد بعد القرآن) آنكه نيست بر هيچ يك از شما پس از قرآن (من فاقة) احتياجى به هدايت و كمالات نفسانيّه (و لا لاحد قبل القرآن) و نيست مر يكى از شما را پيش از قرآن (من غنى) توانگرى با ايمان و به صفاهاى روحانيّه (فاستشفوه) پس طلب شفا كنيد از او (من ادوائكم) از دردهاى خود كه جهل است و اصناف رذايل (و استعينوا به) و يارى جوييد به او (على لاوآئكم) بر سختى خود در دام شواغل (فانّ فيه) پس به درستى كه در قرآن (شفاء من اكبر الدّاء) شفايى است از بزرگ‏ترين دردها (و هو الكفر) و آن ناگرويدن است به توحيد الهى و نبوّت حضرت رسالت‏ پناهى (و النّفاق) و اظهار اسلام و اخفاء كفر (و الغىّ) و منحرف شدن از جادّه شريعت (و الضّلال) و گمراه شدن و راه باطل گرفتن (فاسئلوا اللّه) پس در خواهيد از خداى تعالى شفا را به وسيله قرآن (و توجّهوا اليه) و روى آوريد به حق تعالى (بحبّه) به دوستى قرآن كه آن عمل كردن است بدان (و لا تسئلوا به خلقه) و در نخواهيد به وسيله قرآن از خلقان (انّه ما توجّه العباد) به درستى كه هيچ چيز نمى‏رساند بندگان را (الى اللّه تعالى) به درگاه او سبحانه (بمثله) كه مثل قرآن باشد، زيرا كه مشتمل است بر جميع كمالات (و اعلموا) و بدانيد اى مسلمانان (انّه شافع مشفّع) به درستى كه قرآن شفاعت كننده‏اى است كه مقبول است شفاعت او (و ما حل) و سعى كننده است و كوشش نماينده در مذمّت بنده عاصى نزد خداى تعالى (و قائل مصدّق) و گوينده‏اى است كه باور داشته شده است قول او (و انّه من شفع له القرآن) و به درستى كه هر كه شفاعت كند براى او قرآن (يوم القيامة) در روز قيامت (شفّع فيه) قبول كرده شود شفاعت او در حقّ او (و من محل به القرآن يوم القيمة) و هر كه مذمّت كند او را قرآن نزد خدا (صدّق عليه) باور داشته شود بر او (فانّه ينادى مناد) پس به درستى كه ندا كند ندا كننده‏ (يوم القيمة) در روز قيامت (الا انّ كلّ حارث) بدانيد كه هر كشت كننده‏اى (مبتلى فى حرثه) گرفتار است در كشت خود (و عاقبة عمله) و در عاقبت كار خود با حسرت و ندامت (غير حرثة القران) غير از كشت كنندگان قرآن. يعنى بيرون آورندگان خزاين و اسرار و جواهر از قعر بحران (فكونوا من حرثته) پس باشيد از كشت كنندگان او و خازنان او (و اتباعه) و پيروان او و خوانندگان و دانندگان و عمل كنندگان به آن به شرط آنكه فرا گيريد مضمون آنرا از صاحبان قرآن (و استدلّوه) و دليل گيريد او را (على ربّكم) بر پروردگار خود (و استنصحوه) و نصيحت خواهيد از او، يعنى او را ناصح خود دانيد (على انفسكم) بر نفس‏هاى خود (و اتّهموا عليه) و متّهم دانيد بر او (ارائكم) انديشه‏هاى مخالف خود را (و استغشّوا فيه) و مغشوش دانيد در او (اهوائكم) هواهاى پراكنده خود را. چه هر رأى و انديشه‏اى كه مخالف قرآن است آن از قبيله شيطان است. (العمل العمل) مبادرت كنيد بر عمل و بشتابيد بر كردار باقى (ثمّ النّهاية النّهاية) بعد از آن مسارعت كنيد به نهايت و پايان كار كما قال اللّه تعالى: إِنَّ إِلى‏ رَبِّكَ الرُّجْعى‏. بعضى گويند كه غايت آدمى آن است كه بدل كند افعال ذميمه خود را به اخلاق حميده چون جهل به علم و بخل به جود و معصيت به طاعت و ظلم به عدالت و على هذا تا غايت اصلى كه موت است بر او آسان باشد.

(و الاستقامة الاستقامة) و سرعت نماييد بر راست شدن و راست ايستادن در كردار و گفتار (ثمّ الصّبر الصّبر) پس صبر كردن و روى به شكيبايى آوردن در عبادت آفريدگار (و الورع الورع) و متورّع شدن و پرهيزكارى از آنچه نيست لايق و سزاوار (انّ لكم نهاية) به درستى كه شما را نهايت است كه آن اخلاص است (فانتهوا) پس منتهى شويد (الى نهايتكم) به سوى نهايت خود (و انّ لكم علما) و به درستى كه مر شما را نشانه‏اى است. مراد نفس نفيس خودش است.

(فاهتدوا بعلمكم) پس راه يابيد به نشانه خود (و انّ للاسلام غاية) و به درستى كه مر اسلام را غايت است كه آن پاك ساختن عمل است از شايبه خلل.

(فانتهوا الى غايته) پس منتهى شويد به سوى غايت او (و اخرجوا الى اللّه) و بيرون آييد به سوى او سبحانه (ممّا افترض عليكم) از آنچه فرض كرد بر شما (من حقّه) از سنن ثابته خود (و بيّن لكم من وظائفه) و بيان كرد براى شما از وظيفه‏هاى خود (انا شاهد لكم) من گواهم براى سعادت شما (و حجيج) و حجّت آورنده‏ام (يوم القيمة عنكم) در روز قيامت در اسانيد صحيحه وارد گشته كه در موقف سؤال از امام هر قوم سؤال خواهند كرد از حالت رعيّت او، پس اگر امام معترف باشد كه ايشان بر طريق مستقيم بودند، اين حجّت باشد مر ايشان را (الا و انّ القدر السّابق) بدانيد به درستى كه قدر الهى كه سبقت گيرنده است، مراد خلافت آن زبده خلايق است و آنچه داير است با آن از رفتن و وقايع و مضايق (قد وقع) به تحقيق كه وقوع يافته (و القضاء الماضى) و حكم گذشته كه ردّ آن ممكن نيست (قد تورّد) وارد شده است و اشياء مقدّره را به تدريج از ممكن غيب به صحراى وجود آورد.

از امام جعفر صادق (عليه السلام) منقول است كه حق سبحانه چون اراده فرمود چيزى را پس آن قدر او است و چون تقدير كرد قضا شد و چون قضا شد امضا فرمود، پس قضا فصل است و قطع در امر و نهى و جزاى نيك و بد بدان. (و انّى متكلّم) و به درستى كه من تكلّم كننده‏ام (بعدة اللّه و حجّته) به وعده خدا و حجّت او. و امّا وعده خدا كه تكلّم مى‏كنم به آن اين است كه: (قال اللّه تعالى) گفته است حق تعالى در كلام معجز نظام خود كه (إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ) كسانى كه گفتند به درستى كه پروردگار ما معبود به حق است (ثُمَّ اسْتَقامُوا) بعد از آن استقامت ورزيدند بر سلوك آن، يعنى شرك نياوردند و بر جميع فرايض اقدام نمودند (تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ) فرود آيند بر ايشان فرشتگان نزد مرگ او كه بشارت دهنده باشند به ايشان به اين طريق كه: (إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ) مترسيد و غمگين نشويد (إِنَّ الَّذِينَ) و شاد شويد (إِنَّ الَّذِينَ) به آن بهشتى كه در دنيا (كُنْتُمْ تُوعَدُونَ) بوديد به آن وعده داده مى‏شديد و امّا حجّت او سبحانه كه متكلّم مى‏شوم به آن اين است كه: (و قد قلتم ربّنا اللّه) و به تحقيق كه گفتيد پروردگار ما خداى به حق است (فاستقيموا على كتابه) پس ثبات نماييد بر مضمون كتاب او و عمل نماييد بر آن (و على منهاج امره) و قيام نماييد بر منهاج و راه واضح او سبحانه (و على الطّريقة الصّالحة) و استقامت ورزيد بر طريقه شايسته (من عبادته) از عبادت و پرستش او (ثمّ لا تمرقوا منها) پس از آن بيرون مرويد از آن طريقه واضحه (و لا تبتدعوا فيها) و بدعت مورزيد در آن (و لا تخالفوا عنها) و خلاف نكنيد با يكديگر از آن روش حميده (فانّ اهل المروق) پس به درستى كه اهل خروج از عبادت (منقطع بهم) بريده شده‏اند از ثواب دائمى (عند اللّه) نزد خداى تعالى (يوم القيامة) در روز قيامت (منها ثمّ ايّاكم و تهزيع الاخلاق) پس از آن بترسيد از متفرّق ساختن خلق‏ها. از دو زبانى و دورويى كه شيمه ارباب نفاق است.

(و تصريفها) و حذر كنيد از گردش اخلاق (و اجعلوا اللّسان واحدا) و بگردانيد زبان را يكى (و ليختزن الرّجل لسانه) و بايد كه در خزانه نهد مرد زبان خود را، يعنى محافظت او كند از سخن ناپسنديده (فانّ هذا اللّسان) پس به درستى كه اين زبان (جموح بصاحبه) سركش است به خداوند خود در آنچه كه نبايد بگويد (و اللّه ما ارى عبدا) به حقّ خدا كه نمى‏بينم بنده‏اى را (يتّقى) كه پرهيزكارى نمايد (تقوى تنفعه) پرهيزكارى كه فايده دهد او را (حتّى يختزن لسانه) تا آنكه در خزنيه نهد زبان خود را، يعنى نگه دارد آنرا از گفتن ناروا.

(فانّ لسان المؤمن) و به درستى كه زبان بنده مؤمن (من وراء قلبه) از پس قلب او است كه اوّل انديشه مى‏نمايد و بعد از آن مذكور مى‏سازد (و انّ قلب المنافق) به درستى كه دل منافق (من وراء لسانه) از پس زبان او است كه اوّل مى‏گويد و بعد از آن انديشه مى‏كند بر خلاف مؤمن (لانّ المؤمن) زيرا كه بنده مؤمن (اذا اراد ان يتكلّم بكلام) هر گاه مى‏خواهد متكلّم شود به سخنى (تدبّره فى نفسه) انديشه كند در نفس خود و متفكّر شود در دل خود (فان كان خيرا) پس اگر باشد آن سخن، خير او در دنيا يا در آخرت (ابداه) ظاهر سازد او را (و ان كان شرّا واراه) و اگر باشد شر، بپوشاند آنرا (و انّ المنافق) و به درستى كه بنده منافق (يتكلّم بما اتى على لسانه) مى‏گويد هر چه مى‏آيد بر زبان او (و لا يدرى ما ذاله) و نمى‏داند كه چه چيز سودمند است از براى او (و ماذا عليه) و چه چيز ناپسند است بر او (و قد قال رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) و به تحقيق كه فرموده است حضرت رسالت پناهى كه: (لا يستقيم إيمان عبد) راست نمى‏شود ايمان بنده‏اى (حتّى يستقيم قلبه) تا مستقيم شود دل او (و لا يستقيم قلبه) و مستقيم نمى‏شود دل او به اعتقاد آنچه بايد (حتّى يستقيم لسانه) تا راست شود زبان او به آنچه بايد از اقوال صالحه.

مراد آن است كه استقامت لسان علامت استقامت قلب است نه آنكه سبب او است و چون علم پيدا كردن به ذى علامت موقوف است بر علامت از اين جهت متفرّع ساخت استقامت قلب را بر استقامت لسان.

(فمن استطاع منكم) پس كسى تواند از شما (ان يلقى اللّه سبحانه) كه برسد بر قرب خداى تعالى (و هو نقى الرّاحة) در حاليكه پاك شده باشد كف او (من دماء المسلمين) از خون‏هاى مسلمانان (و اموالهم) و مال‏هاى ايشان (سليم اللّسان) سلامت باشد زبان او (من اعراضهم) از عرض‏هاى ايشان و از تهمت و غيبت و بهتان (فليفعل) پس بايد كه بكند آنرا و به جاى آورد (و اعلموا عباد اللّه) و بدانيد اى بندگان خدا (انّ المؤمن) به درستى كه بنده مؤمن (يستحلّ العام) حلال مى‏شمارد امسال (ما استحلّ عاما اوّل) آنچه حلال شمرد آنرا در سال اوّل (و يحرّم العام) و حرام مى‏شمرد امسال (ما حرّم عاما اوّل) آنچه حرام شمرد آنرا در سال گذشته به گفته خدا و رسول در اقوال و افعال.

يعنى هرگز حلالى نمى‏داند آنچه خداى تعالى حرام گردانيده، و حرام نمى‏سازد آنچه حق تعالى حلال ساخته (و الحرام ما حرّم اللّه) و حرام آن است كه حرام گردانيد آنرا حق جلّ و علا، اين اشارت است صريحا به عدم جواز قياس. (و قد جرّبتم الامور) و به تحقيق كه تجربه كرده‏ايد كارها را (و ضرّستموها) و محكم گردانيده‏ايد به تجربه آنها را (و وعظتم) و پند داده شده‏ايد (بمن كان قبلكم) به كسانى كه بودند پيش از شما (و ضربت الامثال لكم) و زده شده داستان‏ها براى شما (و دعيتم الى الامر الواضح) و خوانده شديد به كار روشن باهر و به دين ظاهر (فلا يصمّ عن ذلك) پس كر نمى‏شود از آن كار بعد از بيان و ايضاح آن (الّا اصمّ) مگر شخصى كه به غايت كر است از ادراك آن (و لا يعمى عنه) و كور نمى‏گردد از آن (الّا اعمى) مگر شخصى كه بى‏بصيرت است در آن (و من لم ينفعه اللّه) و كسى كه نفع نداد او را خداى تعالى (بالبلاء و التّجارب) به بلا و آزمايش در مصيبت و عناء (لم ينتفع بشى‏ء) فايده نگرفت به هيچ چيز (من العظة) از وعظ و پند (و اتاه النّقص) و آمد او را نقص و ضرر (من امامه) از پيش او (حتّى يعرف ما انكر) تا آنكه معروف مى‏داند چيزى را كه منكر است (و ينكر ما عرف) و انكار مى‏كند چيزى را كه معروف است و نيكو.

يعنى جهل او به مرتبه‏اى مى‏رسد كه تخيّل مى‏كند عالميت خود را در چيزى كه مجهول او است و جاهليت خود را در چيزى كه معروف او است. (و انّما النّاس رجلان) و به درستى كه مردمان اين روزگار دو مردند (متّبع شرعة) مردى است كه پيروى كننده است شريعت را (و مبتدع بدعة) و مردى است كه پيدا كننده است بدعت را (ليس معه من اللّه سبحانه) نيست با او از جانب حق سبحانه (برهان سنّة) دليل راه شريعت (و لا ضياء حجّة) و نه روشنى حجّت و بيّنه (و انّ اللّه سبحانه) و به درستى كه خداى تعالى (لم يعظ احدا) موعظه نفرموده هيچ كس را (بمثل هذا القران) به چيزى كه مانند اين قرآن باشد (فانّه حبل اللّه المتين) پس به درستى كه قرآن ريسمانى است استوار كه هرگز انقطاع در او راه نمى‏يابد (و سببه الامين) و ريسمان ايمن داشته شده از وصول متمسّك آن به نيران (و فيه ربيع القلوب) و در او است بهار دل، يعنى سبزى و طراوات و خرّمى و نضارت دل (و ينابيع العلم) و چشمه‏هاى دانش (و ما للقلب جلاء غيره) و نيست مر دل را جلايى و صيقلى از غير قرآن (مع انّه قد ذهب المتذكّرون) با وجود اينكه رفتند ياد دارندگان (و بقى النّاسون) و باقى ماندند فراموش‏كنندگان (و المتناسون) و فراموش نمايندگان (فاذا رايتم خيرا) پس چون ببينيد نيكى را (فاعينوا عليه) پس يارى دهيد بر آن نيكى، يعنى متصدّى آن شويد و آنرا دستور العمل خود سازيد.

(و اذا رايتم شرّا) و چون مشاهده كنيد بدى را (فاذهبوا عنه) پس بگذريد از سر آن و به هيچ وجه مشغول آن نشويد (فانّ رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) پس به درستى كه حضرت رسالت پناه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (كان يقول) بود كه مى‏فرمود به بندگان خدا اين كلام ميمنت انجام را كه: (يا بن ادم اعمل الخير) اى پسر آدم عمل كن عمل نيك را (و دع الشّرّ) و بگذار عمل شر را و هر گاه به اين صفت، مستقيم باشى (فاذا انت جواد) پس در آن هنگام تو باشى نيكو (قاصد) پسنديده كردار ميانه رفتار (الا و انّ الظّلم ثلاثة) بدانيد اى آدميان كه ظلم بر سه گونه است (ظلم لا يغفر) يكى آن ظلمى است كه آمرزيده نمى‏شود (و ظلم لا يترك) و دوّم ظلمى است كه ترك كرده نمى‏شود بلكه در آخرت بازخواست آن خواهد شد (و ظلم مغفور) و سوّم ظلمى است آمرزيده شده‏ (لا يطلب) كه طلب كرده نمى‏شود مكافات آن در روز موعود (فامّا الظّلم الّذى لا يغفر) پس امّا ظلمى كه هرگز مغفور نخواهد شد (فالشّرك باللّه تعالى) پس آن شرك آوردن است به خداى تعالى. و دليل بر اين مدّعا اين است كه: (قال اللّه تعالى) فرموده است حق سبحانه در كلام بزرگوار خود (إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ) به درستى كه خداى تعالى نمى‏آمرزد شرك آوردن به او را (و امّا الظّلم الّذى يغفر) و امّا ظلمى كه مغفور خواهد بود (فظلم العبد نفسه) پس آن ظلم كردن بنده است بر نفس خود (عند بعض الهنات) نزد بعضى از قبايح كه آن صغاير است نه بر سبيل اصرار (و امّا الظّلم الّذى لا يترك) و اما ظلمى كه متروك نمى‏شود (فظلم العباد بعضهم بعضا) پس آن ظلم كردن بعضى بندگان است بر بعضى ديگر در حقوق يكديگر (القصاص هناك شديد) قصاص در آنجا- يعنى در عقبى- سخت است به مرتبه‏اى كه (ليس هو جرحا بالمدى) نيست آن قصاص جراحت كردن به كارها (و لا ضربا بالسّياط) و نه زدن به تازيانه‏ها (و لكنّه) و لكن آن قصاص (ما يستصغر ذلك معه) چيزى است كه خرد شمرده مى‏شود اين جراحت و ضرب با او. يعنى عذاب و نكال آن در غايت سختى خواهد بود و در نهايت دشوارى به حيثيّتى كه جراحات و ضروب در مقابل آن هيچ نخواهد بود. و چون حال بر اين منوال است (فايّاكم و التلوّن) پس بترسيد از متلوّن بودن يعنى دو رنگ بودن و دو رويى‏ نمودن (فى دين اللّه) در دين آفريدگار (فانّ جماعة فيما تكرهون) پس به درستى كه متّفق بودن در آنچه مكروه مى‏شمريد (من الحقّ) از امر حق (خير من فرقة فيما تحبّون) بهتر است از متفرّق گشتن و مرتكب آراء متشتّته شدن در آنچه دوست مى‏داريد (من الباطل) از امر فاسد و تباه (و انّ اللّه سبحانه) و به درستى كه خداى سبحانه و تعالى (لم يعط احدا بفرقة خيرا) نداد هيچ يك را به واسطه رأى متفرق و مختلف نيكويى را (ممّن مضى) از آن كسى كه گذشت (و لا ممّن بقى) و نه از آن كسى كه باقى ماند (يا ايّها النّاس) اى گروه مردمان (طوبى لمن شغله عيبه) خوشا مر آن كسى را كه مشغول ساخت او را عيب او (عن عيوب النّاس) از عيب‏هاى مردمان (و طوبى لمن لزم بيته) و خوشا مر آن كسى را كه ملازمت نموده خانه خود را، يعنى منزوى شد در آن و مختلط نشد با مردمان (و اكل قوته) و خورد قوت حلال كسب خود را (و اشتغل بطاعته) و مشغول شد به طاعت خداى خود (و بكى على خطيئته) و گريست بر گناهان خود (و كان من نفسه) و بود از نفس خود (فى شغل) در كارى، يعنى به واسطه آداب شرعيّه معالجه نمود امراض ردّيه خود را كه آن كبر و حسد و حرص و حب مال و جاه (و النّاس منه فى راحة) و مردمان از او در راحت و آسايش بودند و اصلا از جانب او متضرّر و متظلّم نشدند.

خوشا كسى كه از او بد به هيچكس نرسد *** غلام همّت آنم كه اين صفت دارد

و من كلام له (عليه السلام) خطبه دويست و دوازدهم

(فى معنى الحكمين) اين كلام بلاغت فرجام در ذكر حكمين يعنى در تعداد اوصاف ذميمه ابو موسى اشعرى و عمرو عاص بى‏اخلاص است كه حكم غير حق كردند و خلاف خدا و رسول نمودند و در باديه ضلالت و عماهت ماندند و به واسطه آن رخت به هاويه كشيدند و به سلاسل و اغلال و زقّوم و غسلين گرفتار شدند. مجمل اين قصّه آن است كه اهل شام شوم‏رو چون مصحف‏ها را بر نيزه‏ها كردند و به واسطه آن اصحاب امير المؤمنين (عليه السلام) را از كارزار بازداشتند و مقرّر كردند كه دو مرد را حكم سازند يكى از قبل امير المؤمنين (عليه السلام) و ديگرى از طرف معاويه.

پس معاويه عمرو عاص را اختيار كرد اصحاب امير المؤمنين گفتند ما راضى مى‏شويم به حكم ابو موسى اشعرى زيرا او ايلچى رسول اللّه بوده به سوى يمن و صاحب مقاسم ابى بكر و عامل عمر خطّاب. آن حضرت ابا نمود از آن و فرمود كه ابن عبّاس را اختيار كنيد. گفتند او پسر عمّ تو است و كسى كه از تو باشد اختيار نكنيم. آن حضرت فرمود پس مالك اشتر را اختيار كنيد. اشعث گفت او زمين را بر ما تنگ ساخته، ما به حكم او راضى نمى‏شويم. ابو موسى مردى است از يمن اولى آن است كه او در ميان حكم باشد پس آن حضرت فرمود بكنيد آنچه مى‏خواهيد. بعد از آن فرمود بار خدايا من پناه مى‏گيرم به تو از كردار ايشان.

القصّه بعد از مبالغه بسيار قرار بر ابو موسى دادند و امير المؤمنين امر فرمود به عبيد اللّه بن ابى رافع- كه مولى رسول اللّه بود و كاتب آن حضرت- كه بنويس «بسم اللّه الرحمن الرحيم هذا ما قضى امير المؤمنين على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان». معاويه گفت اگر تو امير المؤمنين مى‏بودى من با تو مقاتله نمى‏كردم. آن حضرت فرمود كه اللّه اكبر من با رسول اللّه بودم در روز حديبيّه در وقتى كه كفار منع كرده بودند آن حضرت را از مكّه بعد از آن اتّفاق كردند بر صلح و پس مرا طلبيد آن حضرت. فرمود كه بنويس كه «هذا ما اصطلح محمّد رسول اللّه» و از اهل مكّه ابو سفيان گفت يا محمّد اگر ما مى‏دانستيم تو رسول اللّهى با تو مقاتله نمى‏كرديم و ليكن بنويس كه محمّد بن عبد اللّه. پس نوشتم اين را به امر آن حضرت. اين روز مثل آن روز است. عمرو عاص گفت سبحان اللّه آيا قياس مى‏كنى ما را به كفّار و حال آنكه ما مؤمنانيم. آن حضرت فرمود كه تو مشركان را دوستى و مؤمنان را دشمن و رييس گمراهانى و پيشواى اهل طغيان و عدوان. اى عمرو تو آن نيستى كه با محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) جنگ انگيختى و امّت او را بعد از او در فتنه انداختى. تو ابتر اهل ضلالتى و دشمن خدا و رسول و اهل بيت رسولى.

يا عدو اللّه برخيز كه اينجا جاى بودن مثل تو نيست و خاموش شده بر جست و چيزى نگفت. بعد از آن عمرو از براى تحكيم به «دومة الجندل» رفت و در آنجا با ابو موسى اشعرى ملاقات كرد و مصافحه نموده و او را در بغل گرفت و تملّق بسيار با هم كردند و طعامى با هم خوردند و مجلس ايشان دراز كشيد. معاويه دلتنگ شد از آنكه مبادا عمرو اين كار را از براى خود طلب مى‏كند. مغيرة بن شعبه را به سوى ايشان فرستاد تا احوال، معلوم كند. او پيش ابو موسى آمد و گفت چه مى‏گويى در اين امر از سخن او چنان استشمام نمود كه اين امر را از براى خود نمى‏خواهد امّا از عمرو كلامى شنيد كه دلالت مى‏كرد كه اين امر از براى خود طلب مى‏كند. بازگشت و به سوى معاويه آمد و گفت ابو موسى صاحب خود را از خلافت منع مى‏كند امّا عمرو از براى خود مى‏خواهد. معاويه از اين خبر دلگير شد و بيتى چند نوشت به عمرو و مشتمل بر عهد و پيمان تا او را راضى ساخت.

و عمرو لعين فريبى انگيخت و حيله باخت و گفت مصلحت آن است كه خلافت را به عبد اللّه مقرّر داريم كه مردى زاهد و متّقى است و على و معاويه را از خلافت خلع كنيم تا فتنه منقطع شود. ابو موسى گفت اين انديشه، نيك است. عمرو گفت تو اوّل على را از اين امر خلع كن تا من معاويه را از اين امر بيرون كنم. ابو موسى ابا كرد. او گفت تو مقدّمى چه حق سبحانه تو را تقديم فرموده در ايمان و هجرت.

پس ابو موسى گفت: من على را از خلافت خلع كردم و از براى عبد اللّه عمر مقرّر كردم همچنانكه بيرون مى‏كنم اين انگشترى را از انگشت. پس انگشترى را از انگشت خود بيرون كرد. عمرو لعين گفت: من معاويه را نصب كردم در خلافت و در آوردم او را در آن امر همچنانكه اين انگشترى را در انگشت خود كردم.

ابو موسى چون حيله عمرو را مشاهده كرد گفت لعنك اللّه بخدا تو نيستى مگر آنچه حقتعالى فرمود كه: «فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ» تا آخر. پس با يكديگر چيزهاى ناسزا گفتند و مردم در هم افتادند و گفتند اين فريب است و ما به اين راضى نيستيم.

امير المؤمنين فرمود كه من نگفتم كه فريب مى‏خوريد از ايشان، اما كار از دست رفت پس بازگرديد به بلاد خود تا زمان حرب در آيد بعد از آن هر كدام به بلاد خود روانه شدند به عزم آنكه بعد از انقضاء مدّت كه يكسال بود ديگر به قتال رجوع كنند. و ابو موسى از شرمندگى به حلب رفت. و پيش از مدّت مقرّره شهادت امير المؤمنين (عليه السلام) واقع شد و قضيّه دگرگون گشت والى اللّه المرجع و الماب و در حينى كه امير المؤمنين (عليه السلام) از اين حيله واقف شد خطبه‏اى آغاز كرد كه مختار او اين است كه: (فاجمع رأى ملائكم) پس مصمّم شد انديشه اشراف شما (على ان اختاروا رجلين) بر آنكه اختيار كنند دو مرد به گفتار اهل نفاق كه ابو موسى اشعرى بود و عمرو بن عاص بى‏اخلاص (فاخذنا عليهما) پس گرفتيم ما عهد و پيمان را بر ايشان‏ (ان يجعجعا) آنكه حبس كنند و باز دارند نفس خود را (عند القران) نزد حكم قرآن، يعنى اختصار كنند بر اوامر و نواهى آن (و لا يجاوزاه) و تجاوز نكنند از آن (و تكون السنتهما معه) و باشد زبان‏هاى ايشان با قرآن (و قلوبهما تبعه) و دل‏هاى ايشان تابع باشد به آن (فتاها عنه) پس هر دو متحيّر شدند از حكم قرآن و پيروى آن ننمودند (و تركا الحقّ) و بگذاشتند حق را (و هما يبصرانه) و حال آنكه ايشان مى‏ديدند حق را (و كان الجور هواهما) و بود جور و ظلم آرزوى ايشان (و الاعوجاج دأبهما) و كجى و ناراستى عادت ايشان (و قد سبق استثناؤنا عليهما) به تحقيق كه سابق شده بود مستثنى گردانيدن ما بر آن دو مرد (فى الحكم بالعدل) در حكم كردن به راستى (و العمل بالحقّ) و عمل نمودن به آنچه حقّ است موافق امر حضرت بارى (سوء رأيهما) بدى رأى و انديشه باطل را (و جور حكمهما) و ستم نمودن ايشان در حكم كردن ايشان (و الثّقة فى ايدينا) و استوارى و حقيّت در دست‏هاى ما است (لانفسنا) براى نفس‏هاى ما (حين خالفا سبيل الحقّ) در وقتى كه مخالفت كردند حق را (و اتيا بما لا يعرف) و بياوردند چيزى را كه غير معروف و غير مستحسن بود (من معكوس الحكم) از حكمى كه منعكس ساخته بودند آنرا و بر خلاف شرط امر قرار داده بودند به آن.

يعنى ما بر حقّيم در عدم رضا به حكم ايشان وقتى كه رضاى ما به حسب شرطى‏ بوده باشد كه ايشان مخالفت نموند به آن.