و من كلام له (عليه السلام) خطبه دويست و پنجم
و از كلام آن حضرت است
(عليه السلام): (لمّا عزم) در حينى كه عزم نمود
(على لقاء القوم بصفّين) بر ملاقات نمودن با قوم در موضع صفّين فرمود كه: (اللّهمّ)
بار خدايا (ربّ السّقف المرفوع) اى پروردگار سقف برافراشته (و الجوّ المكفوف) و
فضاى باز داشته (الّذي جعلته) آنچنان سقفى كه گردانيدى آنرا (مغيضا) جاى نقصان
(للّليل و النّهار) مر شب و روز را
(و مجرى) و محل جريان (للشّمس و القمر) مر آفتاب و ماه را (و مختلفا) و مكان آمد و
شد (للنّجوم السّيّارة) مر ستارههاى سير كننده كه آن زحل است و مشترى و مريخ و
آفتاب و زهره و عطارد و ماه (و جعلت سكّانه) و گردانيدى ساكنان آسمان را (سبطا من
ملائكتك) قبيلهاى از فرشتگان خودت (لا يسأمون من عبادتك) كه ملول نمىشوند از
عبادت تو در هيچ زمان (و ربّ هذه الارض) و اى پروردگار اين زمين (الّتى جعلتها) كه
گردانيدى آنرا (قرارا للانام) قرارگاه مر خلايق (و مدرجا للهوامّ) و جاى رفتار
جنبندگان (و الانعام) و چهارپايان (و ما لا يحصى) و آن چيزى را كه شمرده نمىشود
(ممّا يرى) از آنچه ديده مىشود (و ما لا يرى) و از آنچه ديده نمىشود از جانوران
(و ربّ الجبال الرّواسى) و اى پروردگار كوههاى استوار و بلند مقدار (الّتى جعلتها)
كه گردانيدى آنها را (للارض اوتادا) از براى زمين ميخها به جهت استقرار (و للخلق
اعتمادا) و از براى خلق تكيهگاه و آرامگاه به جهت حصول مرافق ايشان از آن (ان
اظهرتنا) اگر غالب گردانى ما را (على عدوّنا) بر دشمنان ما
(فجنّبنا البغى) پس دور گردان ما را از تعدّى و ستم (و سدّدنا للحقّ) و راست دار ما
را از براى حقّ (و ان اظهرتهم علينا) و اگر غالب سازى ايشان را بر ما (فارزقنا
الشّهادة) پس روزى ما گردان شربت شهادت را (و اعصمنا) و نگاه دار ما را (من الفتنة)
از گرفتارى به سبب معصيت (اين المانع) كجا است بازدارنده (للذّمار) چيزى را كه بر
مرد لازم است حفظ آن (و الغائر) و كجاست غيرت آرنده (عند نزول الحقايق) نزد فرود
آمدن امرهايى كه محقّق است از وقوع عظايم امور.
(من اهل الحفاظ) از اهل حميّت و غيرت (العار و رائكم) سرزنش يعنى دوزخ با انواع
عقوبت در پس شما است اگر رجوع نماييد از محاربه (و الجنّة امامكم) و بهشت در پيش
شما است با انواع ناز و نعمت اگر اقدام نماييد بر حرب فجره
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه دويست و ششم
اين خطبه در بيان خلافت
است و ياد كردن جمل: (الحمد للّه) شكر و سپاس مر خداى را است (الّذى لا توارى عنه)
كه نمىپوشد از او (سماء سماء) آسمانى، آسمان ديگر را (و لا ارض ارضا) و نه زمينى،
زمين ديگر را، يعنى پوشيده نيست از او هيچ چيز.
مقصود از اين كلام بيان
احاطه علم او است به آسمان و زمين و آنچه ميان هر دو است و سلب اوصاف مخلوقين از
حضرت ربّ العالمين. (منها و قال لى قائل) و گفت مرا گويندهاى گويند كه آن گوينده
سعد ابى وقّاص بود كه در ايّام شورا بعد از قتل عمر امير المؤمنين
(عليه السلام) را گفت (يا بن ابى طالب) اى پسر ابى طالب (انّك على هذا الامر) به
درستى كه تو بر امر خلافت (لحريص) بسيار حريصى و رغبت تو بيشتر از مردمان ديگر است
و آن ملعون ندانسته بود كه امامت مانند نبوّت است و همچنانكه نبى را نسزد كه اسقاط
حقّ نبوّت كند امام را نيز روا نباشد كه اسقاط حقّ امامت نمايد. القصّه امير
المؤمنين (عليه السلام) فرمود كه: (فقلت) پس
گفتم در جواب آن قائل كه من حريصتر از شما نيستم در اين امر (بل انتم و اللّه
احرص) بلكه شما به خدا سوگند كه حريصتريد از من (و ابعد) و دورتر از من در اين
امر، زيرا كه طلب غير حق مىكنيد و بر اين ناحقّ اصرار مىورزيد.
(و انا اخصّ) و من مخصوصترم به اين كار به فرموده حضرت آفريدگار و پيغمبر بزرگوار
(و اقرب) و نزديكترم به پيغمبر خدا (صلّى الله عليه
وآله وسلّم) به حسب نسب و هم به حسب حسب (و انّما طلبت حقّا لي) و جز اين
نيست كه طلب مىكنم حقّى را كه مرا است و به من است سزاوار (و انتم تحولون) و شما
حايل و مانع مىشويد (بينى و بينه) ميان من و ميان آن كار (و تضربون وجهى) و دست
ردّ مىزنيد مرا بر رخسار (دونه) نزد آن كار
(فلمّا قرعته بالحجّة) پس چونكه كوفتم سمع آن قايل را به حجّت و برهان (فى الملا
الحاضرين) در ميان جماعت حاضران (هبّ) بيدار شد از خواب غفلت و در بعضى روايت چنين
است كه «كانّه بهت» يعنى گويا حيران شد (لا يدرى ما يجيبنى به) ندانست كه چه جواب
دهد بعد از آن به طريق مناجات استعانت مىكند بر قريش به سوى حضرت قاضى الحاجات و
شكايت مىكند از جفاى قريش به درگاه مجيب الدّعوات و مىگويد كه: (اللّهمّ) بار
خدايا (انّى استعديك على قريش) به درستى كه من يارى مىخواهم از تو بر قبيله قريش
(و من اعانهم) و بر آن كسى كه يارى داد ايشان را بر من به جهت حسد و طلب خلافت
(فانّهم) پس به درستى كه ايشان (قطعوا رحمى) بريدند خويشى مرا (و صغّروا) و خورد
شمردند (عظيم منزلتى) بزرگى مرتبه مرا (و اجمعوا على منازعتى) و اتفاق كردن بر نزاع
كردن با من (امرا هو لي) در كارى كه آن حقّ من است (ثمّ قالوا) پس از آن بر اخذ حقّ
من اقتصار نكردند بلكه گفتند: (الا انّ فى الحقّ ان تأخذه) بدانكه در حق است گرفتن
تو آن كار را و در آن شروع نمودن (و فى الحقّ ان تتركه) و هم در حق است ترك كردن تو
آنرا و از او دور شدن.
يعنى اخذ و ترك تو هر
دو على السّويهاند و در حقّيت نه آنكه حقّيت در اخذ باشد و عدم حقّيت در ترك.
و به روايتى «نأخذه» و
«نتركه» واقع شده به صيغه تكلّم. يعنى تصرّف ما در آن به هر نوع كه خواهيم از اخذ و
ترك، حق است.
منها خطبه دويست و هفتم
(فى ذكر اصحاب الجمل) بعضى ديگر از اين خطبه در بيان اصحاب جمل است (فخرجوا) پس
خروج كردند اصحاب جمل (يجرّون حرمة رسول اللّه
(صلّى الله عليه وآله وسلّم)) در حالتى كه مىكشيدند زوجه پيغمبر خدا را. يعنى
عايشه را (كما تجرّ الامة) همچنانكه كشند كنيز را (عند شرائها) نزد خريدن او
(متوجّهين) در آنحال كه توجّه كننده و روى آورنده بودند (بها) با عايشه (الى
البصرة) به سوى بصره به جهت كارزار (فحبسا) پس بازداشتند طلحه و زبير (نسائهما)
زنان خود را (فى بيوتهما) در خانههاى خود (و ابرزا) و بيرون آوردند از خانه (حبيس
رسول اللّه) بازداشته رسول خدا را (لهما) از براى صلاح كار خود (لغيرهما) از براى
صلاح كار غير خود (فى جيش ما منهم رجل) در لشكرى كه نبود از ايشان مردى (الّا و قد
اعطانى الطّاعة) مگر كه داده بود به من فرمانبردارى خود را (و سمح لي بالبيعة) و
بخشيده بود به من بيعت خود را (طائعا) در حالتى كه طاعت و سماحت او به طوع و اختيار
بود (غير مكره) بى اكراه و اجبار
(فقدموا) پس فرود آمدند (على عاملى بها) بر عامل من به بصره كه عثمان بن حنيف
انصارى است و او از اصحاب كبار سيّد مختار بود.
در بعضى از شروح مذكور
است كه بعد از آنكه ميان او و مروان محاربه واقع شد عايشه امر كرد تا او را زدند و
موهاى ابرو و مژه و محاسن او را كندند و رها كردند.
چون به خدمت امير
المؤمنين (عليه السلام) آمد فرمود كه از پيش ما
پير بيرون رفتى و جوان باز آمدى آوردهاند كه چون عايشه در رفتن به بصره به آب حوأب
رسيد- و آن آبى است در راه بصره- گفت مرا باز گردانيد كه من از رسول
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) شنيدم كه مىفرمود: گوييا مىبينم سگان حوأب فرياد
مىكنند در روى بعضى از زنان من، تو بپرهيز كه از آنها نباشى. طلحه و زبير او را
تسكين دادند و پنجاه كس را آوردند و گواهى دادند كه اين آب حوأب نيست و متوجّه بصره
شدند و دست تعدّى بر عامل بصره گشودند.
(و خزّان بيت مال المسلمين) و خزينه داران بيت المال مسلمانان (و غيرهم) و غير
ايشان (من اهلها) از اهل بصره به ظلم و عدوان (فقتلوا طائفة) پس كشتند جماعتى را
(صبرا) از روى اسير ساختن و حبس نمودن به زجر فراوان (و طائفة) و گروه ديگر را
(غدرا) از روى حيله و ترك وفا به امان (فو اللّه) پس سوگند به خدا كه (لو لم يصيبوا
من المسلمين) اگر نمىرسيدند از مسلمانان (الّا رجلا واحدا) مگر به يك مرد
(متعمّدين لقتله) در حالتى كه قصد كنندگان بودند مر قتل او را (بلا جرم جرّه) بى
گناهى كه آن مرد جنايت كرده باشد آنرا
(لحلّ لى) هر آينه حلال مىبود مرا (قتل ذلك الجيش كلّه) كشتن همه اين لشكر (اذ
حضروه) زيرا كه حاضر شدند به آن امر منكر (فلم ينكروا) پس انكار نكردند (و لم
يدفعوا عنه) و دفع ننمودند از آن مرد (بلسان) به زبان (و لا يد) و نه به دست با
وجود قدرت بر دفع آن ضرر (دع ما انّهم قد قتلوا) «ما» زايد است يعنى بگذار كه ايشان
به قتل آوردهاند (من المسلمين) از جماعت مسلمانان (مثل العدّة الّتي دخلوا) مثل آن
عددى كه داخل شدهاند (بها عليهم) با حرم پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بر ايشان به قتل و عقوبت.
آن حضرت اينجا اظهار
عذر فرمود در قتال ايشان، سه گناه كبيره از اصحاب جمل به ظهور رسيده بود كه مستلزم
اباحت قتل ايشان بود مثل شكستن حرمت حرم رسول اللّه
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) و بيرون آوردن او را از خانه با وجود آنكه حق سبحانه
فرموده «وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ». و ديگر شكستن بيعت آن حضرت و كشتن جمعى از
مسلمانان به ظلم و عدوان. امّا جواز قتل ايشان به قول الهى است كه «وَ إِنْ
طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ
إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِيءَ إِلى
أَمْرِ اللَّهِ». و امّا تعليل آن حضرت به جواز قتل لشكر به قتل يك مرد- بر وجهى كه
ذكر فرموده- عموما اين آيت است كه «إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ
وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ
يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ أَوْ
يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ذلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي
الْآخِرَةِ عَذابٌ عَظِيمٌ» و مراد محاربه خدا و رسول خدا محاربه مسلمانان است با
دشمنان آن حضرت.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه دويست و هشتم
اين خطبه نيز در ذكر
خلافت است: (امين وحيه) حضرت رسول (صلّى الله عليه
وآله وسلّم) امين وحى الهى است. يعنى بر آن طريق كه وحى بر او نازل مىشود
مىرساند به بندگان، بى زياده و نقصان.
(و خاتم رسله) و خاتم پيغمبران او است (و بشير رحمته) و بشارت دهنده رحمت شامله او
است (و نذير نقمته) و بيم كننده خشم و عقوبت كامله او است (ايّها النّاس) اى گروه
مردمان (انّ احقّ النّاس بهذا الامر) به درستى كه سزاوارترين مردمان به اين كار كه
امامت است و خلافت (اقواهم عليه) قوىترين و تواناترين ايشان است بر اين كار تا
باشد او را شجاعت در جهاد اهل بغى و كفّار (و اعلمهم) و داناترين ايشان است (باداء
امر اللّه فيه) به امرهاى خداى تعالى در آن امر مشقّت آثار.
چه شروع نمودن در اين
امر مستلزم علم است به اصول و فروع دين كردگار با صفت عدالت و عفّت كه اصول دين،
مكارم اخلاق است تا وضع كند هر چيزى را در موضع آن.
و در روايتى بعد از قول
(و اعلمهم به اعملهم بامر اللّه فيه) واقع شده يعنى: احقّ ناس به آن كار، عمل
كنندهترين ايشان است به امر خدا در آن كار (فان شغب شاغب) پس اگر بيرون آيد
ستمكارى كه برانگيزاند بدى را در روزگار (استعتب) خواسته شود از او بازگشت به سوى
حق و به آنچه لايق است و سزاوار (فان ابى) پس اگر ابا نمايد و مصر باشد در استكبار
(قوتل) كشته شود به ناچار و چون زعم معاويه و اتباع او آن بود كه انعقاد خلافت فرع
اجماع جميع انام است و به واسطه اين، اعتراض بر آن حضرت مىكردند به عدم ثبوت خلافت
او به سبب عدم اجماع مذكور، از اين جهت آن حضرت در صدد ردّ اين در آمده مىفرمايد
كه: (و لعمرى) و قسم به زندگانى من (لئن كانت الامامة) اگر باشد امامت و خلافت (لا
تنعقد) كه منعقد نشود (حتّى تحضرها) تا آنكه حاضر شوند به انعقاد آن (عامّة النّاس)
جميع مردمان (ما الى ذلك سبيل) نباشد به انعقاد آن راهى در هيچ زمان از جهت عدم
امكان حضور جميع مردمان در يك اوان و بر تقدير امكان، در غايت دشوارى خواهد بود و
قريب به حرج است استحضار ايشان، پس انعقاد خلافت موقوف نباشد به استجماع جميع
مردمان بلكه معتبر در انعقاد آن اجماع و اتّفاق اهل حلّ و عقد است از امّت محمّد
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) چنانكه اشارت مىفرمايد به اين كه: (و لكنّ اهلها
يحكمون على من غاب عنها) ليكن اهل امامت- كه اهل حلّ و عقدند- حكم مىكنند بر كسى
كه غايب است از آن (ثمّ ليس للشّاهد ان يرجع) پس از آن نيست مر حاضر راضى را همچه
طلحه و زبير كه از بيعت رجوع نمايد.
(و لا للغائب ان يختار) و نه غايب را همچو معاويه كه اختيار كند آنرا از براى خود.
حضرت استدلال فرموده بر
قوم به طريقه اعتقاد ايشان و اگر نه امامت او ثابت بود به نصّ و شرايط خلافت كه در
صدر كلام اشاره به آن فرموده در او موجود بود و در ديگران مفقود و بعد از جواب
اعتراض خصم فرمود كه: (الا و انّى اقاتل رجلين) بدانيد كه من مقاتله مىكنم با دو
مرد (رجلا ادّعى ما ليس له) مردى كه دعوى كرد چيزى را كه حقّ او نبود چون معاويه (و اخر
منع الّذى عليه) و مرد ديگر كه منع نمود چيزى را كه واجب بود بر او از اطاعت چون
زبير و طلحه غاويه اسكنهما اللّه فى الهاويه (اوصيكم بتقوى اللّه) وصيّت مىكنم شما
را به تقوا و پرهيزكارى از خدا (فانّها) پس به تحقيق كه تقوا (خير ما تواصى العباد
به) بهترين چيزى است كه وصيّت كرده شوند به آن بندگان (و خير عواقب الامور) و بهتر
عاقبتهاى كارها است (عند اللّه) نزد معبود منّان (و قد فتح باب الحرب) و به تحقيق
كه گشاده شد در محاربه و مقاتله (بينكم و بين اهل القبلة) ميان اهل شما و اهل قبله
كه مدّعيان اهل اسلامند (و لا يحمل هذا العلم) و بر نمىدارد اين علم را. يعنى علم
به وجوب محاربه با آن جماعت باغيه را (الّا اهل البصر) مگر اهل بصيرت و خداوندان
عقول صافيه (و الصّبر) و اهل صبر بر مكاره و بليّه (و العلم بمواضع الحقّ له) و اهل
علم به مواضع حق و دفع شبهههاى مطلق مراد از اين كلام ظفر فرجام، اعلام است به
وجوب محاربه با بغاة اهل قبله.
چون حرب اهل قبله عظيم
مىنمود بر مسلمانان و مردمان پيش از حرب نمىدانستند وجوب مقاتله با اهل قبله با
آنكه از آن حضرت معلوم كردند.
و به روايتى «هذا
العلم» است به فتحتين. يعنى بر نمىدارد علم را كه مدار حرب است و قلوب عسكر منوط
است به آن مگر اهل بصر و صاحبان صبر (فامضوا) پس بگذريد و مرتكب شويد (لما تؤمرون
به) مر آن چيزى را كه امر كرده مىشويد به آن (وقفوا) و بايستيد
(عند ما تنهون عنه) نزد آنچه نهى كرده مىشويد از فساد و عصيان (و لا تعجلوا فى
امر) و شتاب نكنيد در كارى كه بر شما منكر نمايد (حتّى تتبيّنوا) تا آنكه مبيّن
شويد بر صلاح (فانّ لنا) پس به درستى كه ما را (مع كلّ امر تنكرونه) به هر كارى كه
انكار مىكنيد آنرا از روى عرف يا شرع (غيرا) تغييرى است ظاهر (الا و انّ هذه
الدّنيا) بدانيد به تحقيق كه اين دنيا (الّتى اصبحتم تتمنّونها) كه گرديدهاند به
اين وجه كه تمنّا مىكنيد با آن (و ترغبون فيها) و رغبت مىنماييد در آن (و اصبحت
تغضبكم) و گرديده است اين دنيا به اين حال كه دشمن مىدارد شما را (و ترضيكم) و
خشنود مىگرداند شما را (ليست بداركم) نيست سراى مقيمى شما (و لا منزلكم الّذى
خلقتم له) و نه جايى كه آفريده شدهايد از براى آن (و لا الّذى دعيتم اليه) و نه
سرايى كه خوانده شدهايد به سوى آن (الا و انّها) بدانيد كه اين سرا (ليست بباقية
لكم) نيست باقى و دائمى از براى شما (و لا تبقون عليها) و باقى نمىمانيد در آن الى
غير منتهى (و هى و ان غرّتكم منها) و اين دنيا اگر فريب داد شما را از نفس خود به
آرزوها (فقد حذّرتكم شرّها) پس تحذير نمود و ترسانيد شما را از شرّ خود و الم هويدا
(فدعوا غرورها) پس بگذاريد فريب او را (لتحذيرها) از براى ترسانيدن او شما را (و
اطماعها) و واگذاريد طمع كردن را در آن (لتخويفها) از براى خوف انداختن او شما را
(و سابقوا فيها) و پيش گيريد در او
(الى الدّار الّتى دعيتم اليها) به سرايى كه خوانده شدهايد به سوى آن كه دار
القرار است (و انصرفوا بقلوبكم عنها) و بگردانيد دلهاى خود را از ذخارف آن (و لا
يحنّنّ احدكم) و بايد كه ناله نكند يكى از شما (حنين الامة) چون ناله كردن كنيز
(على ما زوى عنه منها) بر آنچه ممنوع شده است و نرسيده است به شما از متاع دنيا.
تخصيص كنيز به سبب كثرت
ناله او است به واسطه ضرب و آزار يا به جهت مفارقت از اقربا و ديار.
و به روايتى «خنين» به
خاء معجمه است به معنى گريه با سوز در بينى (و استتمّوا نعمة اللّه عليكم بالصّبر
على طاعة اللّه) و تمام كنيد نعمت خدا را بر خود به شكيبايى بر طاعت و فرمان بردارى
خدا (و المحافظة) و نگهبانى كردن (على ما استحفظكم) بر آنچه طلب حفظ و نگهبانى كرده
است خدا از شما (من كتابه) از كتاب منزل خود، و مراد از اين، مراعات قوانين قرآن
است و عمل نمودن به مضمون آن (الا و انّه لا يضرّكم) بدانيد به درستى كه ضرر
نمىرساند شما را (تضييع شىء من دنياكم) ضايع گردانيدن چيزى از متاع دنيا (بعد
حفظكم قائمة دينكم) بعد از يادداشت شما قائمه دين خود را كه آن اركان و اصول آن
است. (الا و انّه لا ينفعكم) بدانيد به درستى كه فايده نمىدهد شما را (بعد تضييع
دينكم) بعد از ضايع گردانيدن دين خود را (شىء حافظتم عليه) چيزى كه محافظت
كردهايد بر آن
(من امر دنياكم) از كار دنياى خود (اخذ اللّه بقلوبنا و قلوبكم) اخذ كناد خداى
تعالى دلهاى ما را و دلهاى شما را (الى الحقّ) به سوى راه حق (و الهمنا و ايّاكم
الصّبر) و ملهم كناد به ما و شما شكيبايى را در طاعت.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه دويست و نهم
و از كلام آن عاليمقام
(عليه الصّلوة و السّلام) اين كلام است كه
فرموده: (فى معنى طلحة بن عبيد اللّه) در حقّ طلحة بن عبيد اللّه وقتى كه استماع
فرمود خروج طلحه و زبير را به طرف بصره و تهديد ايشان آن حضرت را به محاربه و
مقاتله: (قد كنت) به تحقيق كه موجود بودم در دنيا تا غايت (و ما اهدّد بالحرب) و
حال آنكه در آن مدّت تهديد كرده نشدم به جنگ كردن (و لا ارهّب بالضّرب) و ترسانيده
نشدم به زدن (و انا على ما وعدنى ربّى) و من بر آن چيزى هستم كه وعده داد پروردگار
من (من النّصر) از يارى دادن (و اللّه ما استعجل) به حق خدا كه طلب شتافتن نكرد
طلحه (متجرّدا) در حالتيكه مجرّد بود از موانع (للطّلب بدم عثمان) براى طلب خون
عثمان (الّا خوفا من ان يطالب) مگر به جهت ترس از آنكه مطالبه كرده شود (بدمه) به
خون عثمان (لانّه مظنّته) زيرا كه او است تهمت زده در آن خون (و لم يكن فى القوم) و
نبود در ميان قوم (احرص عليه منه) حريصتر بر قتل عثمان از طلحه
(فاراد ان يغالط) پس خواست كه به غلط افكند مردمان را (بما اجلب فيه) به آنچه جمع
كرده بود و گرد آورده بود در باب قتل (ليلتبس الامر) تا پوشيده شود اين كار بر
ايشان (و يقع الشّكّ) و واقع شود شكّ و ريب تا مظنّه مردمان كه طرف راجح است تنزّل
كند به جانب شكّ و ريب كه جانب مرجوح است (و واللّه ما صنع فى امر عثمان) به خدا كه
نكرد طلحه در كار عثمان (واحدة من ثلث) يكى از سه كار را. اوّل آنكه: (لئن كان بن
عفّان ظالما) اگر بود پسر عفّان ستمكار (كما كان يزعم) همچنانكه گمان مىبرد (لقد
كان ينبغى له) هر آينه بود سزاوار او را (ان يوازر قاتليه) آنكه يارى دهد كشندگان
او را (و ان ينابذ ناصريه) و دشمنى آشكارا سازد با يارى دهندگان او. و دوم آنكه:
(لئن كان مظلوما) اگر بود ستم رسيده (لقد كان ينبغى له) هر آينه بود سزاوار او را
(ان يكون من المنهنهين به عنه) آنكه باشد از بازدارندگان مردم از كشتن او (و
المعذّرين فيه) و از عذر آورندگان در شأن او. سوّم آنكه: (و لئن كان فى شك من
الخصلتين) اگر بود شك در اين هر دو كار (لقد كان ينبغى له ان يعتزله) هر آينه
سزاوار بود مر او را كه گوشه گيرد به طرفى از آن كار (و يركد جانبا) و بايستد به
طرفى (و يدع النّاس معه) و بگذارد مردمان را با عثمان (فما فعل واحدة من الثّلاث)
پس نكرد هيچيك از اين سه كار را (و جاء بامر لم يعرف بابه) و آورد كارى را كه
شناخته نشد در آن (و لم تسلم معاذيره) و به سلامت نماند اصناف اعتذار او.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه دويست و دهم
در اين خطبه متنبّه
مىسازد مردمان را از خواب غفلت و اظهار مىكند فضايل كثيره و علوّ مرتبه خود را تا
مردمان كمر انقياد او را در ميان جان بندند و بدان واسطه به درجات عاليه جنان رسند
و از عذاب نيران برهند (ايّها الغافلون غير المغفول عنهم) اى غافلانى كه غافل
نيستند از شما (و التّاركون) و اى ترك كنندگان مر آن چيزى را كه واجب گشته بر شما
(و المأخوذ منهم) و اى جماعتى كه فرا گرفته شده است از شما آنچه دادهاند به شما از
متاع اين جهان. يا اخذ كرده شده از شما از عهد و پيمان بردارى امانات و تكاليف و
ديانات و قواعد ايمان و ساير ضروريّات (ما لى اريكم) چيست مرا كه مىبينم شما را
(عن اللّه ذاهبين) از خداى تعالى روندگان و دور شوندگان (و الى غيره راغبين) و به
سوى غير او رغبت كنندگان (كانّكم نعم) گوييا شما چهار پايانيد (اراح بها سائم) كه
برده باشد شبانگاه آنرا شبان (الى مرعى وبى) به سوى چراگاه و با آورنده (و مشرب
دوى) و آشاميدن آب بيمار كننده هلاك سازنده اراده فرموده به «نعم» اشباح را، و به
«سايم» نفوس امّاره را، و به «مرعى وبى» و «مشرب دوى» دنيا را. و تشبيه فرموده
كشيدن نفوس امّاره ايشان را به جانب معاصى، به «راعى» كه كشنده است غنم را به
چراگاه. (و انّما هى) جز اين نيست كه آن چارپايان (كالمعلوفة) همچو حيواناتى هستند
كه علف داده شوند (للمدى) از براى كاردهاى قربانى (لا تعرف ما ذا يراد بها)
نمىشناسند كه چه چيزى خواسته مىشود از ايشان
(اذا احسن اليها) چون نيكويى كرده شود به سوى او (تحسب يومها) مىپندارد روز خود را
(دهرها) روزگار خود (و شبعها) و سيرى خود را (امرها) غذاى كار خود.
يعنى در بعضى اوقات كه
لذّات دنيويّه بر ايشان گسترانيده شد گمان مىبرند كه دايم اين حال خواهد بود از
غايت نادانى (و اللّه لو شئت ان اخبر) به خدا سوگند كه اگر خواهم كه خبر دهم (كلّ
رجل منكم) هر مردى را از شما (بمخرجه) به جاى بيرون آمدن او (و مولجه) و به جاى در
آمدن او (و جميع شأنه) و به همه كار او (لفعلت) هر آينه مىكنم آنرا و به فعل
مىآورم آن اخبار را (و لكن اخاف) و ليكن مىترسم (ان تكفروا فىّ) كه كافر شويد در
حقّ من (برسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم))
به رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه در
حقّ آن حضرت فرمود: اگر نه آن مىبود كه مىگفتند طايفهاى از امّت من درباره تو
آنچه نصارى درباره عيسى (عليه السلام) مىگفتند
من امروز لب مىگشودم به مقالى چند كه هر گروهى كه آنرا مىشنيدند خاك قدم تو را بر
مىداشتندى براى روشنى ديده خود و آب وضوى تو را فرا مىگرفتند از براى شفاء همين
قدر كافى است كه تو از منى و من از تو، ميراث مىبرى از من و من از تو (الا و انّى
مفض به) بدانكه من رسانندهام اين اخبار را كه منشأ كفر مستضعفين مىشود (الى
الخاصّة) به خاصّه اصحاب خود (ممّن يؤمن ذلك منه) از آن كسانى كه ايمن كرده شده است
اين كفر از ايشان يعنى از آن جماعتى كه
ايمنم از انحراف ايشان از ايمان به واسطه علم و ثبات صدق و صواب ايشان و رسوخ و
اغراق ايمان در ايشان (و الّذى بعثه بالحقّ) به حقّ آن كسى كه فرستاد رسول خود را
به راستى به سوى عباد (و اصطفاه) و برگزيد او را (على الخلق) بر خلقان به هدايت و
ارشاد (ما انطق الّا صادق) كه نمىگويم اين سخن را و اختيار نمىكنم به آن مگر در
حالتى كه صادقم در آن (و لقد عهد الىّ) و هر آينه عهد فرموده حضرت رسالت به سوى من
(بذلك كلّه) به همه اين اخبار (و بمهلك من يهلك) و به موضع هلاك هر كه هلاك مىشود
(و منجى من ينجوا) و جاى نجات هر كه ناجى مىگردد (و مال هذا الامر) و مرجع اين امر
خلافت و جفائى كه مىكشم از اغيار (و ما ابقى شيئا) و باقى نگذاشت چيزى را (يمرّ
على رأسى) كه مىگذرد بر سر من از حوادث روزگار و ستم مردم ستمكار (الّا افرغه) مگر
كه ريخت آنرا (فى اذنىّ) در گوشهاى من (و افضى به الىّ) و رسانيد آنرا به من
(ايّها النّاس) اى مردمان (انّى و اللّه ما احثّكم على طاعة) به خدا سوگند كه بر
نمىانگيزم شما را بر طاعتى (الّا و اسبقكم اليها) مگر كه سبقت گرفتهام بر شما به
سوى آن طاعت (و لا انهكم عن معصية) و نهى نمىكنم شما را از معصيتى (الّا و اتناهى)
مگر كه به آن ايستادهام (قبلكم عنها) پيش از شما از آن معصيت