و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و نود و هفتم
و از كلام آن حضرت است
كه ايراد فرموده
(لمّا اجتمع النّاس اليه) در حينى كه جمع شدند مردمان به سوى او (و شكوا) و شكايت
كردند (ما نقموه) از چيزى كه انكار كردند و نپسنديدند آنرا (على عثمان) بر عثمان بن
عفّان (و سئلوه) و درخواستند از آن حضرت (مخاطبته عنهم) سخن گفتن او با عثمان از
جانب ايشان را.
(و استعتابه) و طلب خشنود ساختن او عثمان را از براى ايشان به بيرون آوردن او را از
مظالم و بلايا (فدخل (عليه السلام)) پس داخل شد
آن حضرت (عليه السلام) (على عثمان) بر عثمان بن
عفّان (فقال) پس گفت كه (انّ النّاس ورائى) به درستى كه مردم در عقب منند (و قد
استسفرونى) و به تحقيق كه فرستادهاند مرا به اصلاح آوردن (بينك و بينهم) آنچه ميان
تو و ميان ايشان است پس لب مبارك به نصيحت گشود و فرمود: (و و اللّه) و به خدا
سوگند (ما ادرى ما اقول لك) نمىدانم كه چه گويم تو را (ما اعرف شيئا تجهله)
نمىشناسم چيزى را كه تو ندانى آنرا (و لا ادلّك) و راه نمىنمايم تو را (على امر
لا تعرفه) بر كارى كه نشناسى آنرا (انّك لتعلم ما نعلم) به درستى كه تو مىدانى
آنچه مىدانيم ما.
اين كلام به آن معنى
نيست كه مىدانست عثمان علوم دينيّه و معارف يقينيّه را، آنچه امير المؤمنين
(عليه السلام) مىدانست. بلكه مراد حضرت آن بود كه تو از حضرت رسالت
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) مشاهده كرده بودى سلوك او با امّت و رعايت رعيّت و
دانسته بودى آنچه مشاهده كرده بوديم از رعايت و مرحمت نسبت به امّت، يا مدارا و
مراقبت جانب او مىكرد به
سخنان دلكش و مراد همان علم خاص بود تا شايد كه از آن حال باز ايستد. چنانچه حق
سبحانه و تعالى در حالى كه موسى و هارون را نزد فرعون مىفرستاد فرمود كه: «فَقُولا
لَهُ قَوْلًا لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى» يعنى سخن گوييد مر او
را سخن گفتن نرم، مراد آن است كه مدارا نماييد با او و دعوت كنيد او را به صورت
مشورت شايد كه او پند گيرد به كلام شما يا بترسد از عذاب خداى تعالى.
پس بنابر اين آن حضرت
نيز بر سبيل مدارا و مراقبت فرمود كه تو مىدانى آنچه مىدانيم از گفتار و حالات
پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (ما سبقناك
الى شىء) سابق نشدهايم ما به چيزى (فنخبرك عنه) تا اخبار كنيم تو را از آن (و لا
خلونا بشىء) و خلوت نكردهايم با چيزى با پيغمبر (فنبلّغكه) تا برسانيم به تو آن
چيز را (و قد رايت كما راينا) و به تحقيق كه تو ديدهاى همچنانكه ما ديدهايم (و
سمعت كما سمعنا) و شنيدهاى همچنانكه ما شنيدهايم (و صحبت رسول اللّه) و صحبت
داشتهاى با رسول خدا (كما صحبنا) همچنانكه ما صحبت داشتهايم (و ما ابن ابى قحافة)
و نبود پسر ابو قحافه (و لا ابن الخطّاب) و نه پسر خطّاب (اولى) سزاوارتر (بعمل
الحقّ) به كردار حق و ثواب (منك) از تو (انت اقرب الى رسول اللّه) تو نزديكترى به
پيغمبر (و شيحة رحم) از روى رگهاى خويش (منهما) از ابن ابى قحافه و ابن خطّاب
و اين از جهت آن است كه
عثمان به عبد مناف منتهى مىشود و ظاهر نسب او اين است كه عثمان بن عفّان بن ابى
العاص بن اميّة بن عبد الشّمس بن عبد مناف، و عبد مناف برادر هاشم است كه جدّ اعلاى
پيغمبر است (صلّى الله عليه وآله وسلّم). و ابو
بكر و عمر دورترند از او به واسطه آنكه به «مرّه» بهم مىرسند. زيرا كه ظاهر نسب او
اين است كه: ابو بكر عتيق بن ابى قحافة ابن عثمان بن عامد بن عمرو بن سعيد بن يتيم
بن مرّة بن كعب است و ظاهر نسب عمر منتهى مىشود به كعب كه پدر مرّه است و آن اين
است كه: عمر بن خطاب بن نفيل بن عبد الغرّى بن رياح بن عبد اللّه بن قرط بن رياح بن
عدى بن كعب است و چون ظاهر حال نسب ايشان بر اين منوال بود از اين جهت آن حضرت
فرمود به عثمان كه تو اقرب به پيغمبرى در نسب نسبت به ايشان. (و قد نلت من صهره) و
به درستى كه رسيدى از دامادى پيغمبر (ما لم ينالاه) به چيزى كه ايشان نرسيدند بدان
بعضى گويند كه او دو دختر پيغمبر را كه ام كلثوم و رقيه بود به عقد نكاح در آورده
بود. امّا در كامل الشفيقه و در كتب ديگر مثل تحفة الابرار و غير آن آوردهاند كه
ايشان دختران پيغمبر نبودهاند بلكه دختران خواهر خديجه بودند كه پدر ايشان هند است
كه از قبيله بنى تيم بوده و مادر ايشان هاله بنت خويلد است كه خواهر خديجه است. و
آن دو دختر يكى رقيّه نام داشت و ديگرى زينب و در حين طفوليّت پدر و مادر ايشان
وفات يافتند و خديجه كبرى ايشان را در خانه حضرت رسالت پناه
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) تربيت مىكرد تا بزرگ شدند و آن حضرت نظر شفقت و
مرحمت به جانب ايشان مىفرمود چنانچه با دختران خود. و به واسطه اين به
دختران آن حضرت مشهور شدند. در وقتى كه عثمان رقيّه را طلب كرد به وى عقد كردند و
بعد از چند گاه كه وفات نمود زينت را به جاى خواهر به او دادند.
پس اينكه ايشان را
دختران آن حضرت مىگويند بر سبيل مجاز باشد. حاصل كه آن حضرت از جهت لينت قول فرمود
كه اى عثمان تو صهر پيغمبرى (فاللّه اللّه فى نفسك) پس بترس از خداى عالميان در جان
خود و مرنجان خلقان را از آن بيش
(فانّك و اللّه) پس به درستى كه تو به حقّ خدا (ما تبصّر من عمى) بينا كرده نشدى از
سر كورى (و لا تعلّم من جهل) و آموخته نشدى از نادانى. يا تميز ميان حق و باطل
نتوانى (و انّ الطّرق) و به درستى كه راههاى دين (لواضحة) هر آينه روشن است نزد
مسلمين (و انّ اعلام الدّين) و به تحقيق كه نشانههاى دين مستبين (لقائمة) هر آينه
قائم و ثابت است و آن قرآن است و ائمه معصومين (عليهم
السلام) (فاعلم) پس بدان اى عثمان (انّ افضل عباد اللّه) آنكه فاضلترين
بندگان خدا (عند اللّه) نزد خدا (امام عادل) پيشواى دادگر است (هدى) كه راه نموده
شده باشد (و هدى) و راه نمايد به دين (فاقام) پس به پاى دارد (سنّة معلومة) شريعت
دانسته را كه شريعت مصطفويّه است (و امات بدعة مجهولة) و بميراند بدعت نادانسته را.
يعنى برطرف سازد طرق منحرفه را در ميان ارباب دين (و انّ السّنن لنيّرة) و به درستى
كه سنّتهاى شريعت هر آينه تابانند (لها اعلام) مر آنها را است نشانهها كه آن ائمه
هدى هستند (و انّ البدع لظاهرة) و به درستى كه بدعتها نمايانند (لها اعلام) مر
آنها را است علامتها (و انّ شرّ النّاس عند اللّه) و به درستى كه بدترين مردمان
نزد خداى تعالى (امام جائر) پادشاهى است جور كننده (ضلّ) كه گمراه باشد
(و ضلّ به) و گمراه شوند به سبب او (فامات سنّة مأخوذة) پس بميراند طريق فرا گرفته
را كه آن شريعت غرّا است و در صدد نسخ آن باشد.
(و احيى بدعة متروكة) و زنده گرداند بدعت واگذاشته را
(و انّى سمعت رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) و به درستى كه من شنيدم از حضرت رسالت پناه
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) (يقول) كه مىفرمود (يؤتى يوم القيامة) بياورند در
روز قيامت (بالامام الجائر) امام ظالم را (و ليس معه نصير) و نباشد او را يارى
دهندهاى (و لا عاذر) و نه عذر آورندهاى (فيلقى فى نار جهنّم) پس انداخته شود در
آتش دوزخ به انواع عذاب و عقاب (فيدور فيها) پس گردد در آن جهنّم (كما تدور الرّحى)
همچنانكه دور مىكند آسيا (ثمّ يرتبط فى قعرها) پس از آن بسته شود به زنجير در تك
جهنّم، مقرون به حسرت دمادم. (و انّى انشدك اللّه) به درستى كه من درخواست مىكنم
تو را از خدا (ان تكون) آنكه باشى تو (امام هذه الامّة المقتول) پيشواى اين امّت كه
كشته شوى به واسطه ظلم و ستم خود (فانّه كان يقال) پس به درستى كه گفته مىشود.
يعنى مردمان مىگويند (يقتل فى هذه الامّة) كه كشته خواهد شد در اين امّت (امام
يفتح عليها القتل و القتال) پيشوايى كه گشوده است بر اين امّت قتل و كار زار را
(الى يوم القيمة) تا روز قيامت، يعنى به واسطه شأمت بدع او مقاتله و محاربه
استمرار خواهد داشت تا
روز رستاخيز (و يلبّص امورها عليها) و پوشيده است كارهاى ايشان را بر ايشان (و يبثّ
الفتن فيها) و پراكنده كرده فتنهها را در ميان ايشان (فلا يبصرون الحقّ) پس
نمىبينند و تميز نمىكنند راه درست و راست را (من الباطل) از راه تباه ناراست
(يموجون فيها) و به هم در مىروند و اضطراب مىكنند در آن فتن (موجا) بهم در رفتنى
و اضطراب كردنى (و يمزجون فيها مزجا) و بهم آميخته مىشوند در آن فتنه، بهم آميخته
شدنى (فلا تكوننّ لمروان) پس مباش اى عثمان از براى مروان و اقوام خود (سيّقة) مثل
مركبى كه سوق كنند دشمنان آنرا در نهب اموال (يسوقك حيث شاء) كه براند مروان تو را
هر جا كه بخواهد.
(بعد جلال السّنّ) بعد از كبر سن و بزرگى سال (و تقضّى العمر) و به سر آمدن عمر در
آخر حال آوردهاند كه در آن وقت كه عثمان وفات كرد هشتاد و يك ساله بود و يازده سال
و پانزده روز خلافت كرد. و اقوى اسباب باعثه بر قتل او حكم كردن او بود بر وفق
تدبيرات فاسده مروان بر عكس نصيحت امير مؤمنان.
القصّه چون حضرت امير
اين جواهر نصايح و درر مواعظ را از درياى كمالات خود به ساحل رسانيد و آنرا از
اصداف الطاف بيرون آورده بر او نمايان ساخت (فقال له عثمان) پس گفت مر آن حضرت را
عثمان بن سيرت بعد از آنكه ترسيده بود از خلقان (كلّم النّاس) سخن كن با مردمان (فى
ان يؤجّلونى) در آنكه مهلت دهند مرا (حتىّ اخرج اليهم) تا بيرون آيم به سوى ايشان
(من مظالمهم) از عهده مظالم و تظلّمات ايشان (فقال (عليه السلام)) پس آن حضرت فرمود كه
(ما كان بالمدينة) آنچه هست در مدينه از مردمان (فلا اجل فيه) پس هيچ مهلتى نيست در
او. يعنى مردمانى كه حاضرند در شهر مدينه، به قبول مهلت راضى نمىشوند.
(و ما غاب) و آنچه غايب است از ايشان (فاجله) پس مهلت او (وصول امرك اليه) رسيدن
حكم تو است به سوى او اگر قادر باشى بر آن در كتب معتبر سبب قتل عثمان را به اين
طريق آوردهاند كه او چون خليفه شد چيزهاى ناشايست و حكمهاى نابايست در دين اختراع
كرد و رعايت حقوق مسلمانان نمىكرد تا كار به جايى رسيد كه عايشه به مجلس او آمد با
عمامه و پيراهن حضرت رسالت و گفت اى مسلمانان عمامه و پيراهن رسول خدا هنوز كهنه
نشده است عثمان دين او را كهنه ساخت. اهل اسلام و اصحاب بر عثمان تشنيعات كردند و
بعد از آن رجوع نمودند به امير المؤمنين (صلوات اللّه
عليه) و التماس كردند كه او را نصيحتى فرمايد در آن امر. آن حضرت بر
طريقهاى كه سمت ذكر رفت نصيحت فرموده قبول نكرد و به همان طريقه سابق سلوك نمود.
بعد از آن اهل مصر
آمدند و شكايت كردند از ظلم عبد اللّه بن ابى سرح كه از قبل او والى مصر بود. گفت
شما به كه راضى مىشويد كه والى شما باشد گفتند به محمّد بن ابى بكر كه شيمه او عدل
است و اصلا جور از او به ظهور نمىآيد، پس گفت تا به اين مضمون نامه نوشتند و زبير
بن عوف و طلحة بن عبد اللّه و سعد بن ابى وقّاص و عبد اللّه بن عمر و زيد بن ثابت و
سهل بن حنيف و ابو ايّوب انصارى بر آن نامه گواهى نوشتند. بعد از آن گفت كه على بن
ابى طالب ضامن است بر عثمان از براى مؤمنان به آنكه وفا نمايد به اين پيمان از براى
ايشان. و در آخر آن نامه نوشت كه «هذا ما جرى فى ذى القعدة سنة خمس و ثلاثين».
اهل مصر اين نشان مشتمل
بر حكومت محمّد بن ابى بكر با عهد و پيمان اخذ نمودند و با محمّد بن ابى بكر روانه
مصر گشتند. چون سه روز راه رفتند ناگاه ديدند كه غلامى بر شترى سوار رسيد. گفت كه
تو هاربى يا طالب. گفت من غلام عثمانم.
مرا فرستاده به مهمّى
به سوى عامل مصر. يكى گفت كه عامل مصر با ما است. غلام گفت آن كسى كه من مىخواهم
نه اين است. محمّد گفت كه او را تفتيش كنيد و از شترش فرود آوريد. چون او را فرود
آوردند و بار او را جستند چيزى نيافتند و با او مطهره آب بود برداشتند و با او
قارورهاى يافتند سر به مهر و موم گرفته. بشكافتند و بيرون آوردند و در آنجا كتابتى
بود. چون گشودند نوشته بود كه: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين نامهاى است از بنده
خدا عثمان كه امير المؤمنين است به عبد اللّه بن ابى سرح.
امّا بعد، چون نامه من
به تو رسد محمّد بن ورقاء خزاعى را به قتل آور و علقمة بن عدس و كنانة بن بشير و
عروة بن شتيم ليثى را دست و پاى قطع كن و بگذار كه خون برود تا بميرند. آنگاه ايشان
را بر دار كن و نشان امارت و حكومت محمّد بن ابى بكر را قبول مكن و اختيار دارى در
كشتن او. و بر قرار و عمل خود باش و السّلام.
چون محمّد كتابت را ديد
با همرهان بازگشت به مدينه و اصحاب را جمع كرد و آن كتابت را بر ايشان خواند. ايشان
پيش عثمان رفتند و كتابت را به وى نمودند منكر شد و گفت كه من از اين خبر ندارم.
امير المؤمنين (عليه السلام) فرمود كه اين خطّ
مروان بن حكم است كه كاتب تو است و اين غلام، غلام تو است و اين شتر، شتر تو عثمان
خاموش شد بعد از آن ميان محمّد بن ابى بكر و اصحاب او و ميان عثمان فتنه در گرفت تا
آخر الامر عثمان در خانه خود متحصّن شد و در خانه را بست و مردمان گرد او را محاصره
كردند و آتش آوردند و در خانه را سوختند و به اندرون خانه ريختند و اوّل كسى كه
داخل شد محمّد بن ابى بكر بود.
چون نزد عثمان رسيد در
جست و ريش آن كشيش را بگرفت و در دست بپيچيد و بجنبانيد.
عثمان او را گفت اى پسر
برادر ريش مرا بگذار اگر پدرت زنده مىبود تجويز اين عمل نمىكرد.
محمّد گفت اگر پدر من
زنده مىبود و حركات شنيعه تو را مشاهده مىنمود منكر تو مىشد و زياده بر اين بر
تو روا مىداشت و مىپسنديد. پس عثمان دست كرد و مصحف را برداشت و گشود و در كنار
خود نهاد محمّد مشتى زد بر گردنش، عثمان گفت اين كتاب خدا است كه در ميان شما است
بياييد تا به آن عمل كنيم، محمّد گفت «الان و قد عصيت من قبل و كنت من المفسدين» هر
چه توانستى كردى از عصيان و افساد و الحال كه اعمال بدت به گرد تو در آمده و عاجز
گشتهاى اين مىگويى، در اين اثنا كنانة بن بشر روسى گرزى بر دستش زد و سندان بن
حمدان مرادى ضربت شمشير رسانيد بر فرقش كه بر قفا افتاد. گويند قطرهاى از آن خون
به آيه «فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ» چكيد. بعد از آن
شمشير بر او مىزدند تا كشته شد و سه روز او را در مزبله گذاشتند. يكى از اهل مصر
گفت او را دفن نمىكنيم مگر در مقبره يهودان. حكيم بن خرام گفت كه او را دفن مكنيد
تا مردم بر امير المؤمنين بيعت كنند.
القصّه، چون مردمان به
شرف بيعت، مشرّف و مستعد گشتند حضرت امير بفرمود تا او را دفن كنند. پس او را بر
تخته كوچكى نهادند كه آن پايش كه مانده بود آويخته بود. بعد از آن حكيم بن خرام بر
او نماز گزارد و در اقصى بقيع او را دفن كردند. و در آن و لا عايشه به مكّه رفته
بود جهت گزاردن حج. چون بازگشت و به نزديك مدينه رسيد عبيد اللّه بن ابى مسلمه ليثى
را ديد و احوال از او پرسيد. گفت حادثه عظيم واقع شده. گفت «ويحك، لنا ام علينا»
گفت عثمان به اين كيفيّت كشته شد، گفت پس از آن چه شد گفت مردم بر امير المؤمنين
بيعت كردند. گفت من مىخواستم واقع شود بر آن يعنى قضيّه بر عكس باشد و اللّه كه
عثمان مظلوم كشته شد و من طلب خون او خواهم كرد. سوگند به خدا كه يك روزه عثمان نزد
من بهتر بود از تمامى دهر و از على. عبيد اللّه گفت كه اين را مگوى كه گمان نمىبرم
كه در ميان آسمان و زمين كسى باشد كه گرامىتر بود از على بن ابى طالب نزد خدا. تو چرا منكر ولايت اوئى تو
نبودى كه ترغيب مىكردى مردم را بر قتل عثمان و مىگفتى كه بكشيد نعثل را كه او از
اهل بغى است گفت بلى مىگفتم ولى بازگشتم از آن. عبيد اللّه گفت يا امّ مؤمنين به
حقّ خدا كه اين تخليط است در دين، پس بازگشت به مكّه نمود و طلحه و زبير خبر يافته
به او ملحق شدند و او را برداشته به بصره رفتند و تهيّه حرب نمودند.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و نود و هشتم
و از جمله خطب آن حضرت
است (صلوات اللّه عليه) (يذكر فيها) كه ياد
مىفرمايد در آن: (عجيب خلقة الطّاوس) عجايب و غرايب آفرينش طاووس را بر وجهى كه
متحيّرند در آن عقول و نفوس، و آن اين است كه: (ابتدعهم خلقا عجيبا) بيافريد حق
سبحانه خلايق را آفريدنى عجيب و غريب (من حيوان و موات) از ذى روح و غير ذى روح (و
ساكن و ذى حركات) و از آرميده و خداوند حركتها (و اقام) و بر پاى داشت (من شواهد
البيّنات) از علامات باهرات و نشانهاى واضحات (على لطيف صنعته) بر صنعت باهره
لطيفه خود يعنى بر آفرينش نيكوى خود (و عظيم قدرته) و بر قدرت عظيمه و توانايى بزرگ
خود (ما انقادت له العقول) آن چيزى كه منقادند مر آن عقلها (معترفة به) در حالتى
كه اعتراف كنندهاند به خداى متعال (و مسلّمة له) و گردن نهندهاند مر او را در همه
حال
(و نعقت فى اسماعنا) و آواز دهندهاند در گوشهاى ما (دلائله) دليلهاى ظاهره حق
تعالى يا دليلهاى باهره آن چيز (على وحدانيّتة) بر يگانگى و يكتايى او سبحانه (و
ما ذرء) و دليلهاى آنچه آفريده (من مختلف صور الاطيار) از صورتهاى گوناگون مرغان
(التّى اسكنها) كه ساكن گردانيده آنها را (اخاديد الارض) در شكافهاى زمين (و خروق
فجاجها) و در فرجها و رخنههاى زمين كه واقعند در ميان كوهها (و رواسى اعلامها) و
در سرهاى كوههاى بلند (من ذوات اجنحة مختلفة) از صاحبان بالهاى گوناگون (و هيئات
مبائنة) و از هيأتهاى جداگانه در اطوار (مصرّفة فى زمام التّسخير) گردانيده شده در
مهار تسخير و رام آفريدگار (و مرفرفة باجنحتها) و حركت دهنده بالهاى خود (فى مخازن
الجوّ المنفسح) در شكافهاى هواى فسيح (و الفضآء المنفرج) و جاى فراخ وسيع (كوّنها)
پديد آورد آن مرغان را (بعد اذ لم تكن) بعد از آنكه نبودند (فى عجايب صور ظاهرة) در
غرايب صورتهاى آشكار (و ركبّها) و تركيب كرد آنها را (فى حقاق مفاصل محتجبة) در
استخوانهاى محكم مفصلها كه پنهانند در تحت استار (و منع بعضها) و منع كرد بعضى
مرغان را
(بعبالة خلقه) به سبب سطبرى آفرينش آنها مثل شتر مرغ (ان يسمو فى الهواء) از آنكه
بلند پرواز كنند در هوا به سوى سماء (خفوفا) در آنحال كه سبك باشند در رفتار (و
جعله) و گردانيد آن بعض را (يدّف) كه مىپرند بر روى زمين (دفيفا) پريدنى كه قريب
باشد به زمين (و نسقها) و ترتيب داد مرغان را نظام تمام (على اختلافها) با وجود
اختلاف ايشان (فى الاصابيع) در رنگهاى گوناگون (بلطيف قدرته) به قدرت لطيفه و
توانايى شامله خود (و دقيق صنعته) و صنعت دقيقه و خلقت كامله خود (فمنها) پس بعضى
از آن طيور (مغموس فى قالب لون) فرو برده شدهاند در قالب رنگى از رنگها (لا
يشوبه) كه اصلا مخلوط نيست به وى (غير لون ما غمس فيه) غير از رنگى كه فرو برده شده
در آن (و منها) و بعضى ديگر از مرغان (مغموس فى لون صبغ) فرو برده شدهاند در يك
رنگ (قد طوّق) كه طوق دار شدهاند (بخلاف ما صبغ به) به غير از رنگى كه فرو برده
شده است بدن ايشان به آن و چون از ميان طيور دلالت طاوس بر كمال قدرت او سبحانه
اكثر بود به واسطه اشتمال او بر جميع الوان، از اين جهت او را به ذكر تخصيص كرده
مىفرمايد: (و من اعجبها خلقا الطّاوس) و از عجيب مرغان از روى آفرينش طاوس است
(الّذى اقامه) كه به پاى داشته است حق سبحانه او را (فى احكم تعديل) در استوارترين
راست ساختن و تمام آفريدن (و نضّد الوانه) و ترتيب كرده و بر هم نهاده رنگهاى او
را
(فى احسن تنضيد) در نيكوترين بهم آوردن عجيب (بجناح اشرج قصبه) به بالى كه در هم
افكنده است بيخ آنرا به پىها و استخوانها و رگها و در برده بعضى آنرا در بعضى از
آنها (و ذنب اطال مسحبه) و به دمى كه دراز ساخته است جاى كشيدن آنرا (اذ ادرج الى
الانثى) چون بگذرد طاوس نر به سوى طاوس ماده (نشره) پراكنده سازد دم را.
(من طيّه) از در نورديدن و پيچيدن آن (و سما به) و بلند گرداند آن دم را (مطّلا على
رأسه) در آنحال كه مشرف باشد و سايه گستراننده بر سر خود. مراد آن است كه دم را بر
سر خود در آورد.
(كانّه) گوييا دم او در حال حركت و رفع و نشر نزد اراده سفاد (قلع دارى) بادبان
كشتى است كه منسوب است به شهر دارين (عنجه نوتيّه) كه ميل داده است آنرا كشتيبان آن
و دارين شهرى است قديم در كنار قطيف و بحرين (يختال بالوانه) مىاندازد به رنگهاى
مختلفه محسّنه خود (و يميس بزيفانه) و مىخرامد به نازشهاى خود (يفضى) مباشرت
مىكند (كافضاء الدّيكة) همچو مباشرت خروسان (و يؤرّ بملاقحه) و مجامعت مىكند با
طاوس ماده (ادّ الفحول المغتلمة للضّراب) مانند مجامعت كردن نرهاى شديد الجماع
(احيلك من ذلك) حواله مىكنم تو را از اين امر مذكور (على معاينة) بر مشاهده كردن
تو در آن (لا كمن يحيل) نه همچو كسى كه حواله مىكند قول خود را
(على ضعيف اسناده) بر ضعف اسناد و سستى نسبت دادن حديث به كسى (و لو كان) و اگر
باشد اين امر (كزعم من يزعم) همچو گمان كسى كه گمان مىبرد (انّه يلقح) كه طاوس
آبستن مىسازد ملحقه خود را (بدمعة تنشجها مدامعه) به اشكى كه مىريزد آنرا كنجهاى
چشم او (فتقف) پس مىايستد آن دمعه (فى ضفّتى جفونه) در هر دو كنار پلكهاى ديده او
(و انّ انثاه) و آنكه ماده او (تطعم ذلك) مىچشد آنرا (ثمّ تبيض) پس از آن تخم
مىنهد (لا من لقاح فحل) نه كه از مجامعت نرى اين حالت دست مىدهد (سوى الدّمع
المنبجس) بدون اشك بيرون آمده از چشم (لما كان ذلك) هر آينه نيست آن امر (باعجب من
مطاعمة الغراب) عجيبتر از مطاعمه زاغان زعم عرب آن است كه: مجامعه زاغان به مطاعمه
ذكر است و انثى. يعنى رسانيدن جزئى از آب كه در سنگدان نر است به منقار مادّه و
نهادن هر يكى از ايشان منقار خود را در منقار آن ديگر و ضرب المثل ايشان است «هذا
اخفى من سفاد الغراب» و آن حضرت متعرّض نفى و اثبات اين نشده و همچنين مىگويند كه
آبستنى كبك مادّه از بادى است كه مىوزد از جانب كبك نر و از شنيدن آواز او و ابن
سينا در كتاب شفا تصريح به اين نموده. و اللّه اعلم و احكم.
و ديگر در صفت طاوس
مىفرمايد كه: (تخال قصبه) و خيال مىكند طاوس اصل پرهاى خود را
(مدارى من فضّة) ميلها از نقره بيضا (و ما انبت عليها) و آنچه رسته شده بر آن (من
عجيب داراته) از دايرههاى عجيبه متلوّنه او (و شموسه) و از دواير غريبه برّاقه
مشعشعه و نيز خيال مىكند پر خود را كه در نهايت صفرت و خضرت است.
(خالص العقيان) طلاى خالص و پاك از غش (و فلذ الزّبرجد) و پارههاى زبرجد.
و اين در وقتى است كه
پر خود را بر مىدارد و دواير متلوّنه آنرا مشاهده مىكند. (فان شبّهته) پس اگر
تشبيه كنى طاوس را (بما انبتت الارض) به آنچه روياننده زمين است از گلهاى آتشبار و
شكوفههاى غمزدا (قلت جنىّ) گويى نبات چيدهاى است (جنى) كه چيده شده است (من زهرة
كلّ ربيع) از شكوفه رنگارنگ هر بهارى (و ان ضاهيته بالملابس) و اگر مانندسازى به
پوششها (فهو كموشىّ الحلل) پس او همچو حلّههاى نقش كرده شده است از طلا.
(او كمونق عصب اليمن) يا همچو جامههاى برد خوش آينده يمن است. (و ان شاكلة
بالحلّىّ) و اگر مانند سازى او را به پيرايه و زيور (فهو كفصوص ذات الوان) پس او
همچو نگينهايى است صاحب رنگها (قد نطّقت) كه كشيده شده است در اطراف او، يعنى
مدوّر شده مانند نطاق (باللّجين المكلّل) به نقره مزيّن به جواهر (يمشى) مىرود
طاوس (مشى المرح المختال) همچو رفتن شادى كننده متكبّر خرامان (و يتصفّح) و مىنگرد
به دقّت نظر (ذنبه و جناحه) به دم و بال خود هر زمان
(فيقهقه) پس قهقهه مىزند (ضاحكا) در حالتى كه خندان است (لجمال سر باله) از جهت
حسن پيراهن رنگين خود (و اصابيغ و شاحه) و رنگهاى حمايل مرضع به جواهر با تزيين
خود (فاذا رمى ببصره) پس چون انداخت نظر خود را (الى قوائمه) به سوى پايهاى سياه
باريك خود (زقا) بانگ كند به آواز (معولا بصوت) در حالتى كه به آواز بلند گريه كند
به واسطه تحسّر و اندوه فراوان (يكاد يبين) نزديك است كه آشكار كند (عن استغاثته)
از فرياد خواستن خود (و يشهد) و گواهى دهد (بصادق توجّعه) به راستى اندوه خود (لانّ
قوائمه حمش) زيرا كه پايهاى او باريك است و زشت (كقوائم الدّيكة الخلاسيّة) همچو
پايهاى خروسان خلاسى و خلاسى خروسى است كه متولّد مىشود ميان مرغ هندى و فارسى (و
قد نجمت) و به تحقيق كه بر آمده است (من ظنبوب ساقه) از طرف ساق او (صيصية خفيّة)
خارى روييده كه پنهان است در پس پاى خروس (و له فى موضع العرف) و مر او را است در
موضع پس كردن (قنزعة خضراء) موى جمع شده بهم بر آمده سبز (موشّاة) مزيّن به نقش و
نگار
(و مخرج عنقه) و موضع بيرون آمدن گردن او (كالابريق) همچو لوله است (و مغرزها) و
جاى فرو بردن گردن او (الى حيث بطنه) تا موضع شكمش (كصبغ الوسمة اليمانية) همچو رنگ
وسمه يمانى است (او كحريرة ملبسة) يا همچو حرير پوشيده شده (مزنآة ذات صقال) در
حالتى كه مانند آينهاى است صيقل داده (و كانّه متلفّع) و گوييا كه طاوس پيچيده و
گرفته شده است (بمعجر اسحم) به مقنعه سياه رنگ (الّا انّه يخيّل) ليكن آن است كه
خيال كرده مىشود (لكثرة مائه) از جهت بسيارى ترى و تازگى او (و شدّة بريقه) و سختى
براقت و درخشيدن او (ان الخضرة النّاضرة) كه سبزى با طراوت (ممتزجة به) آميخته است
به آن (و مع فتق سمعه خطّ) و با شكافته گوش او خطّى است (كمستدقّ القلم) مثل باريكى
سر قلم (فى لون الاقحوان) در رنگ گياه بابونه (ابيض يقق) كه سفيد است در نهايت
پاكيزگى و روشنى (فهو ببياضه) پس آن خط به سفيدى (فى سواد ما هنالك) در سياهى آنچه
آنجا است (يأتلق) مىدرخشد (و قلّ صبغ) و كم است رنگى از رنگها (الّا و قد اخذ منه
بقسط) مگر كه گرفته است از آن قسطى كامل
(و علاه) و بلند بر آمده است آن رنگ بر او و تفوق پيدا كرده (بكثرة صقاله) به
بسيارى روشنى آن (و بريقه) و درخشيدن آن (و بصيص ديباجه) و به براقى ديباى او (و
رونقه) و خوبى او (فهو) پس طاوس (كالازاهير المبثوثة) همچو شكوفههايى است
گسترانيده (لم تربّها) كه نپروريده است آنرا (امطار ربيع) بارانهاى بهارى (و لا
شموس قيظ) و نه آفتابهاى در غايب گرماى بهارى (و قد يتحسّر) و گاه هست كه وا
مىشود (من ريشه) از پر خود. يعنى پرها از او جدا مىشود.
(و يعرى من لباسه) و برهنه مىشود از لباس و زيور خود (فيسقط تترى) پس مىافتد آن
پردهها پياپى (و ينبت تباعا) و مىرويد در عقب افتادن از وى (فينحتّ) پس مىريزد
آن پرها (من قصبه) از قلم پر او (انحتات اوراق الاغصان) همچو ريختن برگهاى
شاخههاى درخت (ثمّ يتلاحق) بعد از آن متلاحق مىشود و در عقب يكديگر مىرسند
(ناميا) در حالتى كه نمو كننده است و بر آمده (حتّى يعود كهيئته) تا آنكه باز
مىگردد به هيأت و صورت خود (قبل سقوطه) كه پيش از افتادن داشت (لا يخالف سالف
الوانه) مخالف نمىباشد رنگهاى لاحق به رنگهاى سابق (و لا يقع لون) و واقع
نمىشود هيچ رنگى (فى غير مكانه) در غير جاى خود. بلكه بر طبق اشكال و الوان پيشين
است از روى لونيّت و مكانيّت
(و اذا تصفّحت شعرة) و چون نظر كنى به تأمل در هر مويى (من شعرات قصبه) از موىهاى
قلم او (ارتك) مىنمايد تو را آن موىها (حمرة ورديّة) سرخى را كه به لون گل سرخ
است در وقتى كه باشد تازه و تر (و تارة خضرة زبرجديّة) و بار ديگر سبزيى به رنگ
زبرجد است و برّاق و منوّر (و احيانا صفرة عسجديّة) و گاهى زردى كه به لون طلايى
است كه مستلزم سرور است و نشاط اهل نظر (فكيف تصل) پس چگونه مىرسد (الى صفة هذا)
به صفت اين مرغ خوش رنگ (عمائق الفطن) فكرهاى رسنده به عمق طبايع و نظر كننده به
دقّت در ادراك صنايع (او تبلغه) يا چگونه مىرسد به كنه آن مرغ (قرايح العقول)
طبايع عقلها در مشاهده بدايع او (او تستنظم وصفه) يا چگونه در سلك نسق و نظم
مىكشند وصف او را (اقوال الواصفين) قولهاى وصف كنندگان (و اقلّ اجزائه) و حال
آنكه كمترين جزءهاى او (قد اعجز الاوهام) عاجز گردانيده است وهمها را (ان تدركه)
از دريافتن كيفيّت او (و الالسنة) و زبانها را (ان تصفه) از وصف كردن آفريدهاى
(جلّاه) كه ظاهر و روشن گردانيد آنرا (للعيون) از براى چشمها (فادركته) پس
دريافتند چشمها آن مخلوق را (محدودا مكوّنا) در حالتى كه تعيين شدهاى است آفريده
گشته
(و مؤلّفا ملوّنا) و تركيب كرده شده است به لونهاى گوناگون متلوّن شده (و اعجز
الالسن) و عاجز گردانيد زبانها را (عن تلخيص صفته) از پاكيزه گردانيدن. يعنى بيان
كردن صفت او بر وجه اتمّ (و قعد بها) و متقاعد ساخت زبانها را (عن تأدية) از ادا
كردن نعت و صفت او بر وجه اكمل (فسبحان من ادمج) پس پاكا خداوندى كه استوار آفريد
(قوائم الذّرّة) پايهاى مورچه را (و الهمجة) و مگس خورد را چون پشه كوچك (الى ما
فوقها) با آنچه بالاى آنها است در عظم جثّه (من خلق الحيتان) از آفريدن ماهيان عظيم
(و الفيلة) و فيلان بزرگ (و واى على نفسه) و وعده كرد يعنى واجب گردانيد بر ذات خود
(الّا يضطرب شبح) كه نجنبد هيچ جنبندهاى (ممّا اولج فيه الرّوح) از آنچه فرو آورده
روح را در آن (الّا و جعل الحمام) مگر كه گرداند مرگ را (موعده) وعدهگاه او (و
الفناء غايته) و نيستى را پايان كار او