تنبيه الغافلين و تذكرة العارفين
جلد اول

ملا فتح الله كاشانى
مترجم: سيد محمد جواد ذهنى تهرانى‏

- ۳۹ -


و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و نود و هفتم

و از كلام آن حضرت است كه ايراد فرموده‏

(لمّا اجتمع النّاس اليه) در حينى كه جمع شدند مردمان به سوى او (و شكوا) و شكايت كردند (ما نقموه) از چيزى كه انكار كردند و نپسنديدند آنرا (على عثمان) بر عثمان بن عفّان (و سئلوه) و درخواستند از آن حضرت (مخاطبته عنهم) سخن گفتن او با عثمان از جانب ايشان را.

(و استعتابه) و طلب خشنود ساختن او عثمان را از براى ايشان به بيرون آوردن او را از مظالم و بلايا (فدخل (عليه السلام)) پس داخل شد آن حضرت (عليه السلام) (على عثمان) بر عثمان بن عفّان (فقال) پس گفت كه (انّ النّاس ورائى) به درستى كه مردم در عقب منند (و قد استسفرونى) و به تحقيق كه فرستاده‏اند مرا به اصلاح آوردن (بينك و بينهم) آنچه ميان تو و ميان ايشان است پس لب مبارك به نصيحت گشود و فرمود: (و و اللّه) و به خدا سوگند (ما ادرى ما اقول لك) نمى‏دانم كه چه گويم تو را (ما اعرف شيئا تجهله) نمى‏شناسم چيزى را كه تو ندانى آنرا (و لا ادلّك) و راه نمى‏نمايم تو را (على امر لا تعرفه) بر كارى كه نشناسى آنرا (انّك لتعلم ما نعلم) به درستى كه تو مى‏دانى آنچه مى‏دانيم ما.

اين كلام به آن معنى نيست كه مى‏دانست عثمان علوم دينيّه و معارف يقينيّه را، آنچه امير المؤمنين (عليه السلام) مى‏دانست. بلكه مراد حضرت آن بود كه تو از حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مشاهده كرده بودى سلوك او با امّت و رعايت رعيّت و دانسته بودى آنچه مشاهده كرده بوديم از رعايت و مرحمت نسبت به امّت، يا مدارا و مراقبت‏ جانب او مى‏كرد به سخنان دلكش و مراد همان علم خاص بود تا شايد كه از آن حال باز ايستد. چنانچه حق سبحانه و تعالى در حالى كه موسى و هارون را نزد فرعون مى‏فرستاد فرمود كه: «فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى‏» يعنى سخن گوييد مر او را سخن گفتن نرم، مراد آن است كه مدارا نماييد با او و دعوت كنيد او را به صورت مشورت شايد كه او پند گيرد به كلام شما يا بترسد از عذاب خداى تعالى.

پس بنابر اين آن حضرت نيز بر سبيل مدارا و مراقبت فرمود كه تو مى‏دانى آنچه مى‏دانيم از گفتار و حالات پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (ما سبقناك الى شى‏ء) سابق نشده‏ايم ما به چيزى (فنخبرك عنه) تا اخبار كنيم تو را از آن (و لا خلونا بشى‏ء) و خلوت نكرده‏ايم با چيزى با پيغمبر (فنبلّغكه) تا برسانيم به تو آن چيز را (و قد رايت كما راينا) و به تحقيق كه تو ديده‏اى همچنانكه ما ديده‏ايم (و سمعت كما سمعنا) و شنيده‏اى همچنانكه ما شنيده‏ايم (و صحبت رسول اللّه) و صحبت داشته‏اى با رسول خدا (كما صحبنا) همچنانكه ما صحبت داشته‏ايم (و ما ابن ابى قحافة) و نبود پسر ابو قحافه (و لا ابن الخطّاب) و نه پسر خطّاب (اولى) سزاوارتر (بعمل الحقّ) به كردار حق و ثواب (منك) از تو (انت اقرب الى رسول اللّه) تو نزديك‏ترى به پيغمبر (و شيحة رحم) از روى رگ‏هاى خويش (منهما) از ابن ابى قحافه و ابن خطّاب‏ و اين از جهت آن است كه عثمان به عبد مناف منتهى مى‏شود و ظاهر نسب او اين است كه عثمان بن عفّان بن ابى العاص بن اميّة بن عبد الشّمس بن عبد مناف، و عبد مناف برادر هاشم است كه جدّ اعلاى پيغمبر است (صلّى الله عليه وآله وسلّم). و ابو بكر و عمر دورترند از او به واسطه آنكه به «مرّه» بهم مى‏رسند. زيرا كه ظاهر نسب او اين است كه: ابو بكر عتيق بن ابى قحافة ابن عثمان بن عامد بن عمرو بن سعيد بن يتيم بن مرّة بن كعب است و ظاهر نسب عمر منتهى مى‏شود به كعب كه پدر مرّه است و آن اين است كه: عمر بن خطاب بن نفيل بن عبد الغرّى بن رياح بن عبد اللّه بن قرط بن رياح بن عدى بن كعب است و چون ظاهر حال نسب ايشان بر اين منوال بود از اين جهت آن حضرت فرمود به عثمان كه تو اقرب به پيغمبرى در نسب نسبت به ايشان. (و قد نلت من صهره) و به درستى كه رسيدى از دامادى پيغمبر (ما لم ينالاه) به چيزى كه ايشان نرسيدند بدان بعضى گويند كه او دو دختر پيغمبر را كه ام كلثوم و رقيه بود به عقد نكاح در آورده بود. امّا در كامل الشفيقه و در كتب ديگر مثل تحفة الابرار و غير آن آورده‏اند كه ايشان دختران پيغمبر نبوده‏اند بلكه دختران خواهر خديجه بودند كه پدر ايشان هند است كه از قبيله بنى تيم بوده و مادر ايشان هاله بنت خويلد است كه خواهر خديجه است. و آن دو دختر يكى رقيّه نام داشت و ديگرى زينب و در حين طفوليّت پدر و مادر ايشان وفات يافتند و خديجه كبرى ايشان را در خانه حضرت رسالت پناه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) تربيت مى‏كرد تا بزرگ شدند و آن حضرت نظر شفقت و مرحمت به جانب ايشان مى‏فرمود چنانچه با دختران خود. و به واسطه اين به دختران آن حضرت مشهور شدند. در وقتى كه عثمان رقيّه را طلب كرد به وى عقد كردند و بعد از چند گاه كه وفات نمود زينت را به جاى خواهر به او دادند.

پس اينكه ايشان را دختران آن حضرت مى‏گويند بر سبيل مجاز باشد. حاصل كه آن حضرت از جهت لينت قول فرمود كه اى عثمان تو صهر پيغمبرى (فاللّه اللّه فى نفسك) پس بترس از خداى عالميان در جان خود و مرنجان‏ خلقان را از آن بيش (فانّك و اللّه) پس به درستى كه تو به حقّ خدا (ما تبصّر من عمى) بينا كرده نشدى از سر كورى (و لا تعلّم من جهل) و آموخته نشدى از نادانى. يا تميز ميان حق و باطل نتوانى (و انّ الطّرق) و به درستى كه راه‏هاى دين (لواضحة) هر آينه روشن است نزد مسلمين (و انّ اعلام الدّين) و به تحقيق كه نشانه‏هاى دين مستبين (لقائمة) هر آينه قائم و ثابت است و آن قرآن است و ائمه معصومين (عليهم السلام) (فاعلم) پس بدان اى عثمان (انّ افضل عباد اللّه) آنكه فاضل‏ترين بندگان خدا (عند اللّه) نزد خدا (امام عادل) پيشواى دادگر است (هدى) كه راه نموده شده باشد (و هدى) و راه نمايد به دين (فاقام) پس به پاى دارد (سنّة معلومة) شريعت دانسته را كه شريعت مصطفويّه است (و امات بدعة مجهولة) و بميراند بدعت نادانسته را. يعنى برطرف سازد طرق منحرفه را در ميان ارباب دين (و انّ السّنن لنيّرة) و به درستى كه سنّت‏هاى شريعت هر آينه تابانند (لها اعلام) مر آنها را است نشانه‏ها كه آن ائمه هدى هستند (و انّ البدع لظاهرة) و به درستى كه بدعت‏ها نمايانند (لها اعلام) مر آنها را است علامت‏ها (و انّ شرّ النّاس عند اللّه) و به درستى كه بدترين مردمان نزد خداى تعالى (امام جائر) پادشاهى است جور كننده (ضلّ) كه گمراه باشد

(و ضلّ به) و گمراه شوند به سبب او (فامات سنّة مأخوذة) پس بميراند طريق فرا گرفته را كه آن شريعت غرّا است و در صدد نسخ آن باشد.

(و احيى بدعة متروكة) و زنده گرداند بدعت واگذاشته را (و انّى سمعت رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) و به درستى كه من شنيدم از حضرت رسالت پناه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (يقول) كه مى‏فرمود (يؤتى يوم القيامة) بياورند در روز قيامت (بالامام الجائر) امام ظالم را (و ليس معه نصير) و نباشد او را يارى دهنده‏اى (و لا عاذر) و نه عذر آورنده‏اى (فيلقى فى نار جهنّم) پس انداخته شود در آتش دوزخ به انواع عذاب و عقاب (فيدور فيها) پس گردد در آن جهنّم (كما تدور الرّحى) همچنانكه دور مى‏كند آسيا (ثمّ يرتبط فى قعرها) پس از آن بسته شود به زنجير در تك جهنّم، مقرون به حسرت دمادم. (و انّى انشدك اللّه) به درستى كه من درخواست مى‏كنم تو را از خدا (ان تكون) آنكه باشى تو (امام هذه الامّة المقتول) پيشواى اين امّت كه كشته شوى به واسطه ظلم و ستم خود (فانّه كان يقال) پس به درستى كه گفته مى‏شود. يعنى مردمان مى‏گويند (يقتل فى هذه الامّة) كه كشته خواهد شد در اين امّت (امام يفتح عليها القتل و القتال) پيشوايى كه گشوده است بر اين امّت قتل و كار زار را (الى يوم القيمة) تا روز قيامت، يعنى به واسطه شأمت بدع او مقاتله و محاربه‏ استمرار خواهد داشت تا روز رستاخيز (و يلبّص امورها عليها) و پوشيده است كارهاى ايشان را بر ايشان (و يبثّ الفتن فيها) و پراكنده كرده فتنه‏ها را در ميان ايشان (فلا يبصرون الحقّ) پس نمى‏بينند و تميز نمى‏كنند راه درست و راست را (من الباطل) از راه تباه ناراست (يموجون فيها) و به هم در مى‏روند و اضطراب مى‏كنند در آن فتن (موجا) بهم در رفتنى و اضطراب كردنى (و يمزجون فيها مزجا) و بهم آميخته مى‏شوند در آن فتنه، بهم آميخته شدنى (فلا تكوننّ لمروان) پس مباش اى عثمان از براى مروان و اقوام خود (سيّقة) مثل مركبى كه سوق كنند دشمنان آنرا در نهب اموال (يسوقك حيث شاء) كه براند مروان تو را هر جا كه بخواهد.

(بعد جلال السّنّ) بعد از كبر سن و بزرگى سال (و تقضّى العمر) و به سر آمدن عمر در آخر حال آورده‏اند كه در آن وقت كه عثمان وفات كرد هشتاد و يك ساله بود و يازده سال و پانزده روز خلافت كرد. و اقوى اسباب باعثه بر قتل او حكم كردن او بود بر وفق تدبيرات فاسده مروان بر عكس نصيحت امير مؤمنان.

القصّه چون حضرت امير اين جواهر نصايح و درر مواعظ را از درياى كمالات خود به ساحل رسانيد و آنرا از اصداف الطاف بيرون آورده بر او نمايان ساخت (فقال له عثمان) پس گفت مر آن حضرت را عثمان بن سيرت بعد از آنكه ترسيده بود از خلقان (كلّم النّاس) سخن كن با مردمان (فى ان يؤجّلونى) در آنكه مهلت دهند مرا (حتىّ اخرج اليهم) تا بيرون آيم به سوى ايشان (من مظالمهم) از عهده مظالم و تظلّمات ايشان (فقال (عليه السلام)) پس آن حضرت فرمود كه‏ (ما كان بالمدينة) آنچه هست در مدينه از مردمان (فلا اجل فيه) پس هيچ مهلتى نيست در او. يعنى مردمانى كه حاضرند در شهر مدينه، به قبول مهلت راضى نمى‏شوند.

(و ما غاب) و آنچه غايب است از ايشان (فاجله) پس مهلت او (وصول امرك اليه) رسيدن حكم تو است به سوى او اگر قادر باشى بر آن در كتب معتبر سبب قتل عثمان را به اين طريق آورده‏اند كه او چون خليفه شد چيزهاى ناشايست و حكم‏هاى نابايست در دين اختراع كرد و رعايت حقوق مسلمانان نمى‏كرد تا كار به جايى رسيد كه عايشه به مجلس او آمد با عمامه و پيراهن حضرت رسالت و گفت اى مسلمانان عمامه و پيراهن رسول خدا هنوز كهنه نشده است عثمان دين او را كهنه ساخت. اهل اسلام و اصحاب بر عثمان تشنيعات كردند و بعد از آن رجوع نمودند به امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه) و التماس كردند كه او را نصيحتى فرمايد در آن امر. آن حضرت بر طريقه‏اى كه سمت ذكر رفت نصيحت فرموده قبول نكرد و به همان طريقه سابق سلوك نمود.

بعد از آن اهل مصر آمدند و شكايت كردند از ظلم عبد اللّه بن ابى سرح كه از قبل او والى مصر بود. گفت شما به كه راضى مى‏شويد كه والى شما باشد گفتند به محمّد بن ابى بكر كه شيمه او عدل است و اصلا جور از او به ظهور نمى‏آيد، پس گفت تا به اين مضمون نامه نوشتند و زبير بن عوف و طلحة بن عبد اللّه و سعد بن ابى وقّاص و عبد اللّه بن عمر و زيد بن ثابت و سهل بن حنيف و ابو ايّوب انصارى بر آن نامه گواهى نوشتند. بعد از آن گفت كه على بن ابى طالب ضامن است بر عثمان از براى مؤمنان به آنكه وفا نمايد به اين پيمان از براى ايشان. و در آخر آن نامه نوشت كه «هذا ما جرى فى ذى القعدة سنة خمس و ثلاثين».

اهل مصر اين نشان مشتمل بر حكومت محمّد بن ابى بكر با عهد و پيمان اخذ نمودند و با محمّد بن ابى بكر روانه مصر گشتند. چون سه روز راه رفتند ناگاه ديدند كه غلامى بر شترى سوار رسيد. گفت كه تو هاربى يا طالب. گفت من غلام عثمانم.

مرا فرستاده به مهمّى به سوى عامل مصر. يكى گفت كه عامل مصر با ما است. غلام گفت آن كسى كه من مى‏خواهم نه اين است. محمّد گفت كه او را تفتيش كنيد و از شترش فرود آوريد. چون او را فرود آوردند و بار او را جستند چيزى نيافتند و با او مطهره آب بود برداشتند و با او قاروره‏اى يافتند سر به مهر و موم گرفته. بشكافتند و بيرون آوردند و در آنجا كتابتى بود. چون گشودند نوشته بود كه: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين نامه‏اى است از بنده خدا عثمان كه امير المؤمنين است به عبد اللّه بن ابى سرح.

امّا بعد، چون نامه من به تو رسد محمّد بن ورقاء خزاعى را به قتل آور و علقمة بن عدس و كنانة بن بشير و عروة بن شتيم ليثى را دست و پاى قطع كن و بگذار كه خون برود تا بميرند. آنگاه ايشان را بر دار كن و نشان امارت و حكومت محمّد بن ابى بكر را قبول مكن و اختيار دارى در كشتن او. و بر قرار و عمل خود باش و السّلام.

چون محمّد كتابت را ديد با همرهان بازگشت به مدينه و اصحاب را جمع كرد و آن كتابت را بر ايشان خواند. ايشان پيش عثمان رفتند و كتابت را به وى نمودند منكر شد و گفت كه من از اين خبر ندارم. امير المؤمنين (عليه السلام) فرمود كه اين خطّ مروان بن حكم است كه كاتب تو است و اين غلام، غلام تو است و اين شتر، شتر تو عثمان خاموش شد بعد از آن ميان محمّد بن ابى بكر و اصحاب او و ميان عثمان فتنه در گرفت تا آخر الامر عثمان در خانه خود متحصّن شد و در خانه را بست و مردمان گرد او را محاصره كردند و آتش آوردند و در خانه را سوختند و به اندرون خانه ريختند و اوّل كسى كه داخل شد محمّد بن ابى بكر بود.

چون نزد عثمان رسيد در جست و ريش آن كشيش را بگرفت و در دست بپيچيد و بجنبانيد.

عثمان او را گفت اى پسر برادر ريش مرا بگذار اگر پدرت زنده مى‏بود تجويز اين عمل نمى‏كرد.

محمّد گفت اگر پدر من زنده مى‏بود و حركات شنيعه تو را مشاهده مى‏نمود منكر تو مى‏شد و زياده بر اين بر تو روا مى‏داشت و مى‏پسنديد. پس عثمان دست كرد و مصحف را برداشت و گشود و در كنار خود نهاد محمّد مشتى زد بر گردنش، عثمان گفت اين كتاب خدا است كه در ميان شما است بياييد تا به آن عمل كنيم، محمّد گفت «الان و قد عصيت من قبل و كنت من المفسدين» هر چه توانستى كردى از عصيان و افساد و الحال كه اعمال بدت به گرد تو در آمده و عاجز گشته‏اى اين مى‏گويى، در اين اثنا كنانة بن بشر روسى گرزى بر دستش زد و سندان بن حمدان مرادى ضربت شمشير رسانيد بر فرقش كه بر قفا افتاد. گويند قطره‏اى از آن خون به آيه «فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ» چكيد. بعد از آن شمشير بر او مى‏زدند تا كشته شد و سه روز او را در مزبله گذاشتند. يكى از اهل مصر گفت او را دفن نمى‏كنيم مگر در مقبره يهودان. حكيم بن خرام گفت كه او را دفن مكنيد تا مردم بر امير المؤمنين بيعت كنند.

القصّه، چون مردمان به شرف بيعت، مشرّف و مستعد گشتند حضرت امير بفرمود تا او را دفن كنند. پس او را بر تخته كوچكى نهادند كه آن پايش كه مانده بود آويخته بود. بعد از آن حكيم بن خرام بر او نماز گزارد و در اقصى بقيع او را دفن كردند. و در آن و لا عايشه به مكّه رفته بود جهت گزاردن حج. چون بازگشت و به نزديك مدينه رسيد عبيد اللّه بن ابى مسلمه ليثى را ديد و احوال از او پرسيد. گفت حادثه عظيم واقع شده. گفت «ويحك، لنا ام علينا» گفت عثمان به اين كيفيّت كشته شد، گفت پس از آن چه شد گفت مردم بر امير المؤمنين بيعت كردند. گفت من مى‏خواستم واقع شود بر آن يعنى قضيّه بر عكس باشد و اللّه كه عثمان مظلوم كشته شد و من طلب خون او خواهم كرد. سوگند به خدا كه يك روزه عثمان نزد من بهتر بود از تمامى دهر و از على. عبيد اللّه گفت كه اين را مگوى كه گمان نمى‏برم كه در ميان آسمان و زمين كسى باشد كه گرامى‏تر بود از على بن ابى طالب نزد خدا. تو چرا منكر ولايت اوئى تو نبودى كه ترغيب مى‏كردى مردم را بر قتل عثمان و مى‏گفتى كه بكشيد نعثل را كه او از اهل بغى است گفت بلى مى‏گفتم ولى بازگشتم از آن. عبيد اللّه گفت يا امّ مؤمنين به حقّ خدا كه اين تخليط است در دين، پس بازگشت به مكّه نمود و طلحه و زبير خبر يافته به او ملحق شدند و او را برداشته به بصره رفتند و تهيّه حرب نمودند.

و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و نود و هشتم

و از جمله خطب آن حضرت است (صلوات اللّه عليه) (يذكر فيها) كه ياد مى‏فرمايد در آن: (عجيب خلقة الطّاوس) عجايب و غرايب آفرينش طاووس را بر وجهى كه متحيّرند در آن عقول و نفوس، و آن اين است كه: (ابتدعهم خلقا عجيبا) بيافريد حق سبحانه خلايق را آفريدنى عجيب و غريب (من حيوان و موات) از ذى روح و غير ذى روح (و ساكن و ذى حركات) و از آرميده و خداوند حركت‏ها (و اقام) و بر پاى داشت (من شواهد البيّنات) از علامات باهرات و نشان‏هاى واضحات (على لطيف صنعته) بر صنعت باهره لطيفه خود يعنى بر آفرينش نيكوى خود (و عظيم قدرته) و بر قدرت عظيمه و توانايى بزرگ خود (ما انقادت له العقول) آن چيزى كه منقادند مر آن عقل‏ها (معترفة به) در حالتى كه اعتراف كننده‏اند به خداى متعال (و مسلّمة له) و گردن نهنده‏اند مر او را در همه حال‏ (و نعقت فى اسماعنا) و آواز دهنده‏اند در گوش‏هاى ما (دلائله) دليل‏هاى ظاهره حق تعالى يا دليل‏هاى باهره آن چيز (على وحدانيّتة) بر يگانگى و يكتايى او سبحانه (و ما ذرء) و دليل‏هاى آنچه آفريده (من مختلف صور الاطيار) از صورت‏هاى گوناگون مرغان (التّى اسكنها) كه ساكن گردانيده آنها را (اخاديد الارض) در شكافهاى زمين (و خروق فجاجها) و در فرج‏ها و رخنه‏هاى زمين كه واقعند در ميان كوه‏ها (و رواسى اعلامها) و در سرهاى كوه‏هاى بلند (من ذوات اجنحة مختلفة) از صاحبان بال‏هاى گوناگون (و هيئات مبائنة) و از هيأت‏هاى جداگانه در اطوار (مصرّفة فى زمام التّسخير) گردانيده شده در مهار تسخير و رام آفريدگار (و مرفرفة باجنحتها) و حركت دهنده بال‏هاى خود (فى مخازن الجوّ المنفسح) در شكاف‏هاى هواى فسيح (و الفضآء المنفرج) و جاى فراخ وسيع (كوّنها) پديد آورد آن مرغان را (بعد اذ لم تكن) بعد از آنكه نبودند (فى عجايب صور ظاهرة) در غرايب صورت‏هاى آشكار (و ركبّها) و تركيب كرد آنها را (فى حقاق مفاصل محتجبة) در استخوان‏هاى محكم مفصل‏ها كه پنهانند در تحت استار (و منع بعضها) و منع كرد بعضى مرغان را (بعبالة خلقه) به سبب سطبرى آفرينش آنها مثل شتر مرغ (ان يسمو فى الهواء) از آنكه بلند پرواز كنند در هوا به سوى سماء (خفوفا) در آنحال كه سبك باشند در رفتار (و جعله) و گردانيد آن بعض را (يدّف) كه مى‏پرند بر روى زمين (دفيفا) پريدنى كه قريب باشد به زمين (و نسقها) و ترتيب داد مرغان را نظام تمام (على اختلافها) با وجود اختلاف ايشان (فى الاصابيع) در رنگ‏هاى گوناگون (بلطيف قدرته) به قدرت لطيفه و توانايى شامله خود (و دقيق صنعته) و صنعت دقيقه و خلقت كامله خود (فمنها) پس بعضى از آن طيور (مغموس فى قالب لون) فرو برده شده‏اند در قالب رنگى از رنگ‏ها (لا يشوبه) كه اصلا مخلوط نيست به وى (غير لون ما غمس فيه) غير از رنگى كه فرو برده شده در آن (و منها) و بعضى ديگر از مرغان (مغموس فى لون صبغ) فرو برده شده‏اند در يك رنگ (قد طوّق) كه طوق دار شده‏اند (بخلاف ما صبغ به) به غير از رنگى كه فرو برده شده است بدن ايشان به آن و چون از ميان طيور دلالت طاوس بر كمال قدرت او سبحانه اكثر بود به واسطه اشتمال او بر جميع الوان، از اين جهت او را به ذكر تخصيص كرده مى‏فرمايد: (و من اعجبها خلقا الطّاوس) و از عجيب مرغان از روى آفرينش طاوس است (الّذى اقامه) كه به پاى داشته است حق سبحانه او را (فى احكم تعديل) در استوارترين راست ساختن و تمام آفريدن (و نضّد الوانه) و ترتيب كرده و بر هم نهاده رنگ‏هاى او را (فى احسن تنضيد) در نيكوترين بهم آوردن عجيب (بجناح اشرج قصبه) به بالى كه در هم افكنده است بيخ آنرا به پى‏ها و استخوانها و رگ‏ها و در برده بعضى آنرا در بعضى از آنها (و ذنب اطال مسحبه) و به دمى كه دراز ساخته است جاى كشيدن آنرا (اذ ادرج الى الانثى) چون بگذرد طاوس نر به سوى طاوس ماده (نشره) پراكنده سازد دم را.

(من طيّه) از در نورديدن و پيچيدن آن (و سما به) و بلند گرداند آن دم را (مطّلا على رأسه) در آنحال كه مشرف باشد و سايه گستراننده بر سر خود. مراد آن است كه دم را بر سر خود در آورد.

(كانّه) گوييا دم او در حال حركت و رفع و نشر نزد اراده سفاد (قلع دارى) بادبان كشتى است كه منسوب است به شهر دارين (عنجه نوتيّه) كه ميل داده است آنرا كشتيبان آن و دارين شهرى است قديم در كنار قطيف و بحرين (يختال بالوانه) مى‏اندازد به رنگ‏هاى مختلفه محسّنه خود (و يميس بزيفانه) و مى‏خرامد به نازش‏هاى خود (يفضى) مباشرت مى‏كند (كافضاء الدّيكة) همچو مباشرت خروسان (و يؤرّ بملاقحه) و مجامعت مى‏كند با طاوس ماده (ادّ الفحول المغتلمة للضّراب) مانند مجامعت كردن نرهاى شديد الجماع (احيلك من ذلك) حواله مى‏كنم تو را از اين امر مذكور (على معاينة) بر مشاهده كردن تو در آن (لا كمن يحيل) نه همچو كسى كه حواله مى‏كند قول خود را (على ضعيف اسناده) بر ضعف اسناد و سستى نسبت دادن حديث به كسى (و لو كان) و اگر باشد اين امر (كزعم من يزعم) همچو گمان كسى كه گمان مى‏برد (انّه يلقح) كه طاوس آبستن مى‏سازد ملحقه خود را (بدمعة تنشجها مدامعه) به اشكى كه مى‏ريزد آنرا كنج‏هاى چشم او (فتقف) پس مى‏ايستد آن دمعه (فى ضفّتى جفونه) در هر دو كنار پلك‏هاى ديده او (و انّ انثاه) و آنكه ماده او (تطعم ذلك) مى‏چشد آنرا (ثمّ تبيض) پس از آن تخم مى‏نهد (لا من لقاح فحل) نه كه از مجامعت نرى اين حالت دست مى‏دهد (سوى الدّمع المنبجس) بدون اشك بيرون آمده از چشم (لما كان ذلك) هر آينه نيست آن امر (باعجب من مطاعمة الغراب) عجيب‏تر از مطاعمه زاغان زعم عرب آن است كه: مجامعه زاغان به مطاعمه ذكر است و انثى. يعنى رسانيدن جزئى از آب كه در سنگدان نر است به منقار مادّه و نهادن هر يكى از ايشان منقار خود را در منقار آن ديگر و ضرب المثل ايشان است «هذا اخفى من سفاد الغراب» و آن حضرت متعرّض نفى و اثبات اين نشده و همچنين مى‏گويند كه آبستنى كبك مادّه از بادى است كه مى‏وزد از جانب كبك نر و از شنيدن آواز او و ابن سينا در كتاب شفا تصريح به اين نموده. و اللّه اعلم و احكم.

و ديگر در صفت طاوس مى‏فرمايد كه: (تخال قصبه) و خيال مى‏كند طاوس اصل پرهاى خود را (مدارى من فضّة) ميل‏ها از نقره بيضا (و ما انبت عليها) و آنچه رسته شده بر آن (من عجيب داراته) از دايره‏هاى عجيبه متلوّنه او (و شموسه) و از دواير غريبه برّاقه مشعشعه و نيز خيال مى‏كند پر خود را كه در نهايت صفرت و خضرت است.

(خالص العقيان) طلاى خالص و پاك از غش (و فلذ الزّبرجد) و پاره‏هاى زبرجد.

و اين در وقتى است كه پر خود را بر مى‏دارد و دواير متلوّنه آنرا مشاهده مى‏كند. (فان شبّهته) پس اگر تشبيه كنى طاوس را (بما انبتت الارض) به آنچه روياننده زمين است از گل‏هاى آتشبار و شكوفه‏هاى غم‏زدا (قلت جنىّ) گويى نبات چيده‏اى است (جنى) كه چيده شده است (من زهرة كلّ ربيع) از شكوفه رنگارنگ هر بهارى (و ان ضاهيته بالملابس) و اگر مانندسازى به پوشش‏ها (فهو كموشىّ الحلل) پس او همچو حلّه‏هاى نقش كرده شده است از طلا.

(او كمونق عصب اليمن) يا همچو جامه‏هاى برد خوش آينده يمن است. (و ان شاكلة بالحلّىّ) و اگر مانند سازى او را به پيرايه و زيور (فهو كفصوص ذات الوان) پس او همچو نگين‏هايى است صاحب رنگ‏ها (قد نطّقت) كه كشيده شده است در اطراف او، يعنى مدوّر شده مانند نطاق (باللّجين المكلّل) به نقره مزيّن به جواهر (يمشى) مى‏رود طاوس (مشى المرح المختال) همچو رفتن شادى كننده متكبّر خرامان (و يتصفّح) و مى‏نگرد به دقّت نظر (ذنبه و جناحه) به دم و بال خود هر زمان‏ (فيقهقه) پس قهقهه مى‏زند (ضاحكا) در حالتى كه خندان است (لجمال سر باله) از جهت حسن پيراهن رنگين خود (و اصابيغ و شاحه) و رنگ‏هاى حمايل مرضع به جواهر با تزيين خود (فاذا رمى ببصره) پس چون انداخت نظر خود را (الى قوائمه) به سوى پايهاى سياه باريك خود (زقا) بانگ كند به آواز (معولا بصوت) در حالتى كه به آواز بلند گريه كند به واسطه تحسّر و اندوه فراوان (يكاد يبين) نزديك است كه آشكار كند (عن استغاثته) از فرياد خواستن خود (و يشهد) و گواهى دهد (بصادق توجّعه) به راستى اندوه خود (لانّ قوائمه حمش) زيرا كه پايهاى او باريك است و زشت (كقوائم الدّيكة الخلاسيّة) همچو پايهاى خروسان خلاسى و خلاسى خروسى است كه متولّد مى‏شود ميان مرغ هندى و فارسى (و قد نجمت) و به تحقيق كه بر آمده است (من ظنبوب ساقه) از طرف ساق او (صيصية خفيّة) خارى روييده كه پنهان است در پس پاى خروس (و له فى موضع العرف) و مر او را است در موضع پس كردن (قنزعة خضراء) موى جمع شده بهم بر آمده سبز (موشّاة) مزيّن به نقش و نگار (و مخرج عنقه) و موضع بيرون آمدن گردن او (كالابريق) همچو لوله است (و مغرزها) و جاى فرو بردن گردن او (الى حيث بطنه) تا موضع شكمش (كصبغ الوسمة اليمانية) همچو رنگ وسمه يمانى است (او كحريرة ملبسة) يا همچو حرير پوشيده شده (مزنآة ذات صقال) در حالتى كه مانند آينه‏اى است صيقل داده (و كانّه متلفّع) و گوييا كه طاوس پيچيده و گرفته شده است (بمعجر اسحم) به مقنعه سياه رنگ (الّا انّه يخيّل) ليكن آن است كه خيال كرده مى‏شود (لكثرة مائه) از جهت بسيارى ترى و تازگى او (و شدّة بريقه) و سختى براقت و درخشيدن او (ان الخضرة النّاضرة) كه سبزى با طراوت (ممتزجة به) آميخته است به آن (و مع فتق سمعه خطّ) و با شكافته گوش او خطّى است (كمستدقّ القلم) مثل باريكى سر قلم (فى لون الاقحوان) در رنگ گياه بابونه (ابيض يقق) كه سفيد است در نهايت پاكيزگى و روشنى (فهو ببياضه) پس آن خط به سفيدى (فى سواد ما هنالك) در سياهى آنچه آنجا است (يأتلق) مى‏درخشد (و قلّ صبغ) و كم است رنگى از رنگ‏ها (الّا و قد اخذ منه بقسط) مگر كه گرفته است از آن قسطى كامل‏ (و علاه) و بلند بر آمده است آن رنگ بر او و تفوق پيدا كرده (بكثرة صقاله) به بسيارى روشنى آن (و بريقه) و درخشيدن آن (و بصيص ديباجه) و به براقى ديباى او (و رونقه) و خوبى او (فهو) پس طاوس (كالازاهير المبثوثة) همچو شكوفه‏هايى است گسترانيده (لم تربّها) كه نپروريده است آنرا (امطار ربيع) باران‏هاى بهارى (و لا شموس قيظ) و نه آفتاب‏هاى در غايب گرماى بهارى (و قد يتحسّر) و گاه هست كه وا مى‏شود (من ريشه) از پر خود. يعنى پرها از او جدا مى‏شود.

(و يعرى من لباسه) و برهنه مى‏شود از لباس و زيور خود (فيسقط تترى) پس مى‏افتد آن پرده‏ها پياپى (و ينبت تباعا) و مى‏رويد در عقب افتادن از وى (فينحتّ) پس مى‏ريزد آن پرها (من قصبه) از قلم پر او (انحتات اوراق الاغصان) همچو ريختن برگ‏هاى شاخه‏هاى درخت (ثمّ يتلاحق) بعد از آن متلاحق مى‏شود و در عقب يكديگر مى‏رسند (ناميا) در حالتى كه نمو كننده است و بر آمده (حتّى يعود كهيئته) تا آنكه باز مى‏گردد به هيأت و صورت خود (قبل سقوطه) كه پيش از افتادن داشت (لا يخالف سالف الوانه) مخالف نمى‏باشد رنگ‏هاى لاحق به رنگ‏هاى سابق (و لا يقع لون) و واقع نمى‏شود هيچ رنگى (فى غير مكانه) در غير جاى خود. بلكه بر طبق اشكال و الوان پيشين است از روى لونيّت و مكانيّت (و اذا تصفّحت شعرة) و چون نظر كنى به تأمل در هر مويى (من شعرات قصبه) از موى‏هاى قلم او (ارتك) مى‏نمايد تو را آن موى‏ها (حمرة ورديّة) سرخى را كه به لون گل سرخ است در وقتى كه باشد تازه و تر (و تارة خضرة زبرجديّة) و بار ديگر سبزيى به رنگ زبرجد است و برّاق و منوّر (و احيانا صفرة عسجديّة) و گاهى زردى كه به لون طلايى است كه مستلزم سرور است و نشاط اهل نظر (فكيف تصل) پس چگونه مى‏رسد (الى صفة هذا) به صفت اين مرغ خوش رنگ (عمائق الفطن) فكرهاى رسنده به عمق طبايع و نظر كننده به دقّت در ادراك صنايع (او تبلغه) يا چگونه مى‏رسد به كنه آن مرغ (قرايح العقول) طبايع عقل‏ها در مشاهده بدايع او (او تستنظم وصفه) يا چگونه در سلك نسق و نظم مى‏كشند وصف او را (اقوال الواصفين) قول‏هاى وصف كنندگان (و اقلّ اجزائه) و حال آنكه كمترين جزءهاى او (قد اعجز الاوهام) عاجز گردانيده است وهم‏ها را (ان تدركه) از دريافتن كيفيّت او (و الالسنة) و زبان‏ها را (ان تصفه) از وصف كردن آفريده‏اى (جلّاه) كه ظاهر و روشن گردانيد آنرا (للعيون) از براى چشم‏ها (فادركته) پس دريافتند چشم‏ها آن مخلوق را (محدودا مكوّنا) در حالتى كه تعيين شده‏اى است آفريده گشته‏ (و مؤلّفا ملوّنا) و تركيب كرده شده است به لون‏هاى گوناگون متلوّن شده (و اعجز الالسن) و عاجز گردانيد زبان‏ها را (عن تلخيص صفته) از پاكيزه گردانيدن. يعنى بيان كردن صفت او بر وجه اتمّ (و قعد بها) و متقاعد ساخت زبان‏ها را (عن تأدية) از ادا كردن نعت و صفت او بر وجه اكمل (فسبحان من ادمج) پس پاكا خداوندى كه استوار آفريد (قوائم الذّرّة) پايهاى مورچه را (و الهمجة) و مگس خورد را چون پشه كوچك (الى ما فوقها) با آنچه بالاى آنها است در عظم جثّه (من خلق الحيتان) از آفريدن ماهيان عظيم (و الفيلة) و فيلان بزرگ (و واى على نفسه) و وعده كرد يعنى واجب گردانيد بر ذات خود (الّا يضطرب شبح) كه نجنبد هيچ جنبنده‏اى (ممّا اولج فيه الرّوح) از آنچه فرو آورده روح را در آن (الّا و جعل الحمام) مگر كه گرداند مرگ را (موعده) وعده‏گاه او (و الفناء غايته) و نيستى را پايان كار او