تنبيه الغافلين و تذكرة العارفين
جلد اول

ملا فتح الله كاشانى
مترجم: سيد محمد جواد ذهنى تهرانى‏

- ۳۸ -


(و اللّه) به خدا سوگند كه (ما ساله) سؤال نكرد و التماس ننمود به او سبحانه (الّا خبزا يأكله) مگر نانى كه بخورد آنرا (لانّه كان) زيرا كه بود آن حضرت (يأكل بقلة الارض) كه مى‏خورد سبزى زمين را (و لقد كانت خضرة البقل) و به تحقيق كه بود سبزى تره (ترى) كه ديده مى‏شد (من شفيف صفاق بطنه) از پوست تنگ درون شكم او (لهزاله) به جهت لاغرى او (و تشذّب لحمه) و كمى گوشت او در رياضت (و ان شئت) و اگر مى‏خواهى (تلثّت بداود (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) كه سه بار گردانى تأسّى را. به اين معنى كه اقتدا كنى بار سوّم به داود على نبيّنا و (عليه السلام) (صاحب المزامير) كه صاحب مزمارها است يعنى خداوند زبور بود، چه هر فصلى كه در او است موسم است به مزمور و آن به معنى سرور است.

(و قارى اهل الجنّة) و قرائت كننده اهل بهشت است به توحيد و كتاب مجيد.

پس اقتدا كن با او (فلقد كان) پس به تحقيق كه بود (يعمل صفايف الخوص) كه عمل مى‏كرد به بافته‏شده‏هاى برگ درخت خرما.

يعنى زنبيل مى‏بافت از برگ خرما (بيده) به دست خود (و يقول لجلسائه) و مى‏گفت مر اهل مجلس خود را (ايّكم يكفينى) كداميك از شما كفايت مى‏كند مرا (بيعها) به فروختن اين‏ (و يأكل قرص الشّعير) و مى‏خورد به آن نان جو را (من ثمنها) از بهاى آن (و ان شئت قلت) و اگر خواهى كه بگويى سخن را (فى عيسى بن مريم (عليه السلام)) در حق عيسى (عليه السلام) كه پسر مريم بود على نبينا و (عليه السلام) (فلقد كان يتوسّد الحجر) پس به تحقيق كه بود بالشت مى‏ساخت سنگ را (و يلبس الخشن) و مى‏پوشيد جامه درشت را (و كان ادامه الجوع) و بود نان خورش او گرسنگى و اين بر سبيل استعاره است و همچنين است آنچه مى‏فرمايد: (و سراجه باللّيل القمر) و چراغ او به شب روشنايى ماه بود (و ظلاله فى الشّتاء مشارق الارض) و سايه‏بان‏هاى او در فصل زمستان مواضع آفتاب بر آمدن بود از زمين (و مغاربها) و جايهاى آفتاب فرو رفتن از آن.

يعنى جاى او در زمينى بود كه صبح و شام آفتاب بر وى مى‏تابيد. (و فاكهته) و ميوه او (و ريحانه) و برگ خوش بويى او (ما تنبت الارض) آنچه مى‏رويانيد زمين (للبهايم) از براى چهارپايان (و لم تكن له زوجة) و نبود او را زنى (تفتنه) كه به فتنه و بليّه افكند او را (و لا ولد يحزنه) و نه فرزندى كه غمگين كند او را (و لا مال يلفته) و نه مالى كه متوجّه سازد روى خود را به آن (و لا طمع يذلّه) و نه طمع او به كسى كه خوار گرداند او را (دابّته رجلاه) مركب او پاهاى او بود، يعنى پياده راه مى‏رفت (و خادمه يداه) و خدمتكار او هر دو دست او بود، يعنى خود به خدمت نفس‏ قيام مى‏نمود. و چون پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مستجمع هدايت جميع پيغمبران مرسل بود پس اقتدا به او اقتدا به جميع پيغمبران سابق باشد و لهذا حضرت ولايت پناه (عليه السلام) تخصيص فرموده تأسى را به خاتم الانبيا و فرموده كه: (فتاسّ بنبيّك الاطهر الاطيب (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) پس اقتدا كن به پيغمبر خودت كه از همه خوشبوتر است و پاكيزه‏تر (فانّ فيه اسوة) پس به تحقيق كه در ذات شريف او است قدوه و متبوعيّت (لمن تأسّى) از براى كسى كه به اقتداى او در آيد و پيروى او نمايد. (و عزاء) و در او است نسبت دادن (لمن تعزّى) از براى كسى كه نسبت كند خود را به او در روش و تابع او شود در طريق (و احبّ العباد الى اللّه تعالى) و دوست‏ترين بندگان به سوى خدا (المتأسّى بنبيّه) پيروى كننده است به پيغمبر خود (و المقتصّ لاثره) و پيروى كننده است مر اثر و نشانه او را (قضم الدّنيا قضما) خورد دنيا را به يك طرف دهان نه به پرى دهان. يعنى آنچه لابد و ضرورى بود از دنيا، مرتكب آن شد نه به مازاد.

و در بعضى نسخ «قصم» به صاد مهمله واقع شده. يعنى شكست دنيا را شكستنى. (و لم يعرها طرفا) و به عاريت نداد آنرا به گوشه چشم. يعنى اصلا التفات ننمود به حطام دنيا (اهضم اهل الدّنيا) لاغرترين اهل دنيا بود (كشحا) از روى تهى‏گاه. و اين اشارت است به كم خوردن (و اخمصهم من الدّنيا) و گرسنه‏ترين ايشان بود از دنيا (بطنا) از روى شكم‏ (عرضت عليه الدّنيا) عرض كرده شد بر او متاع و مال اين جهان (فابى ان يقبلها) پس امتناع نمود از قبول كردن آن (و علم انّ اللّه) و دانست كه خداى تعالى (ابغض شيئا) دشمن داشت چيزى را.

(فابغضه) پس آن حضرت نيز دشمن داشت آنرا.

(و حقّر شيئا) و حقير شمرد او سبحانه چيزى را (فحقّره) پس تحقير فرمود حضرت نيز آن را.

(و صغّر شيئا) و كوچك و خوار داشت حق تعالى چيزى را (فصغّره) پس آن حضرت تصغير نمود آن را. (و لو لم يكن فينا) و اگر نمى‏بود در ميان خلاف كردن با خدا (الّا حبّنا ما ابغض اللّه و رسوله) مگر دوستى آن چيزى كه دشمن داشت خدا آنرا (و تعظيمنا ما صغّر اللّه) و بزرگ داشتن ما آن چيزى را كه خوار و خورد شمرد خدا (لكفى به) هر آينه كافى مى‏بود آن كار (شقاقا للّه) از روى خلاف فرمان آفريدگار (و محادّة عن امر اللّه) و از روى معادات از فرمان آفريدگار (و لقد كان رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) و هر آينه بود پيغمبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم).

(يأكل على الارض) مى‏خورد طعام را بر روى زمين (و يجلس) و مى‏نشست (جلسة العبد) مانند نشستن بنده خاك نشين، از غايت فروتنى (و يخصف بيده) و مى‏دوخت به دست ماه شكاف خود (نعله) كفش خود را از نهايت افتادگى (و يرقع بيده) و رقعه مى‏زد به دست ميمنت آثار خود (ثوبه) جامه خود را از كثرت تخاضع (و يركب الحمار العارى) و سوار مى‏شد بر درازگوش برهنه‏ (و يزدف خلفه) و سوار مى‏كرد در پس خود ديگرى را از بسيارى تخلق و تواضع (و يكون السّتر على باب بيته) و بودى پرده‏اى بر در خانه آن حضرت (فيكون فيه التّصاوير) پس مى‏بود در آن پرده صورت‏ها، چون مشاهده فرموده (فيقول) پس گفتى (لاحدى ازواجه) مر يكى از زوجات طاهرات خود را (يا فلانة) اى فلانه (غيّبيه عنّى) غايب ساز اين را از من (فانّى اذا نظرت اليه) پس به درستى كه من چون نظاره مى‏كنم به آن پرده (ذكرت الدّنيا) ياد مى‏كنم دنيا را (و زخارفها) و زينت‏هاى آنرا (فاعرض عن الدّنيا) پس اعراض فرمود از متاع اين جهان و آمال آن (بقلبه) به دل سليم خود (و امات ذكرها) و ميرانيد ياد كردن دنيا را (من نفسه) از نفس نفيس خود (و احبّ ان تغيب زينتها) و دوست داشت كه غايب شود آرايش دنيا (عن عينه) از چشم جهان بين او (لكيلا يتّخذ منها) تا فرا نگيرد از زخارف دنيوى (رياشا) جامه فاخر را (و لا يعتقدها) و اعتقاد نكند آنرا (قرارا) جاى قرار و آراميدن (و لا يرجوا فيها) و اميدوار نشود در او (مقاما) به مقام ساختن و استادن (فاخرجها) پس بيرون كرد دنيا را (من النّفس) از نفس نفيس خود (و اشخصها عن القلب) و ببرد حبّ دنيا را از دل بى‏غلّ خود (و غيّبها) و غايب گردانيد دنيا را (عن النّظر) از نظر خود (و كذلك) همچنين است (من ابغض شيئا) هر كه دشمن دارد چيزى را (ابغض ان ينظر اليه) دشمن مى‏دارد كه نظر كند به جانب آن (و ان يذكر عنده) و آنكه مذكور گردد آن شى‏ء مبغوض نزد او (و لقد كان فى رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) و هر آينه بود در اطوار حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (ما يدلّك) آن چيزى را كه دلالت مى‏كند تو را (على مساوى الدّنيا) بر بديهاى دنيا (و عيوبها) و عيب‏هاى آن (اذجاع فيها) زيرا كه گرسنه مى‏بود در دنيا (مع خاصّته) با مخصوصان خود، و رغبت نمى‏فرمود كه سير بخورد از دنيا (و زويت عنه زخارفها) و دور كرده شد از او زينت‏هاى دنيا (مع عظيم زلفته) با وجود قرب و منزلت او نزد حضرت عزّت (فلينظر ناظر بعقله) پس بايد كه نظر كند نظر كننده، به عقل خود (اكرّم اللّه محمّدا) آيا گرامى داشت خداى تعالى محمّد را (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (بذلك) به سبب ترك دنيا (ام اهانه) يا خوار كرد او را (فان قال اهانه) پس اگر گويد خوار كرد او را (فقد كذب) پس به تحقيق كه دروغ گفته (و العظيم) به حقّ خداى بزرگوار (و اتى بالافك العظيم) و آورده بهتان بزرگ را (و ان قال اكرمه اللّه) و اگر گويد گرامى داشت او را (فليعلم) پس بايد كه بداند (انّ اللّه) آنكه خداى تعالى‏ (قد اهان غيره) به تحقيق كه خوار كرد غير او را (حيث بسط الدّنيا له) از حيثيّت آنكه بگسترد دنيا را از براى آن غير (و زواها) و دفع كرد و منع نمود دنيا را (عن اقرب النّاس منه) از نزديك‏ترين مردمان از او و از جهت اراده خير (فتاسّى متاسّ) اين خبر است در معنى امر. پس بايد كه اقتدا كند اقتدا كننده (بنبيّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) به پيغمبر برگزيده خود (و اقتصّ اثره) و پيروى نمايد اثر او را (و ولج مولجه) و در آيد به جاى در آمدن او (و الّا فلا يأمن الهلكة) و اگر نه پس بايد كه ايمن نشود از هلاكت و واقع شدن به هاويه (فانّ اللّه تعالى) پس به درستى كه او سبحانه (جعل محمّدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) گردانيد محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را (علما للسّاعة) نشانه قيامت. زيرا كه پيغمبر آخر الزّمان است (و مبشّرا بالجنّة) و بشارت دهنده اهل طاعت به بهشت (و منذرا بالعقوبة) و بيم دهنده ارباب معصيت به نكال و عذاب

(خرج من الدّنيا) بيرون رفت از اين دنياى فانى (خميصا) شكم تهى (و ورد الاخرة) و فرود آمد به عالم باقى (سليما) سالم از معايب نفسانى (لم يضع حجرا على حجر) ننهاد سنگى را بالاى سنگى (حتّى مضى لسبيله) تا آنكه در گذشت به راه خود.

يعنى اصلا متصدّى اين جهان خراب نشد تا آنكه بشتافت به عالم آخرت (و اجاب داعى ربّه) و اجابت نمود خواننده پروردگار خود را (فما اعظم منّة اللّه عندنا) پس چه بزرگ است نعمت خدا نزد ما (حين انعم به علينا) وقتى كه انعام فرمود به آن حضرت (سلفا نتّبعه) پيش روى را كه پيروى كنيم او را (و قائدا نطأ عقبه) و كشنده‏اى كه گام مى‏نهيم در پى او (و اللّه لقد رقعت) به خدا سوگند كه دوختم رقعه را (مدرعتى هذه) بر اين درّاعه خود (حتّى استحييت) تا به مرتبه‏اى كه شرم داشتم (من راقعها) از رقعه دوزنده آن (و لقد قال لى قائل) به تحقيق كه گفت مرا گوينده‏اى (الا تنبذها) آيا نمى‏اندازى آنرا (فقلت) پس گفتم او را (اعزب عنّى) دور شو از من (فعند الصّباح) كه نزد بامداد (يحمد القوم السّرى) ستايش كرده مى‏شوند مردمان شب رونده اين ضرب المثل است از براى حامل مشقّت از جهت وصول او به راحت، و اصل اين آن است كه چون قوم سير مى‏كنند در شب، پس هر گاه كه صبح مى‏كنند ستوده مى‏شود در عاقبت آن سير به قرب منزل و رفع رياضات.

پس لفظ «صباح» در كلام آن حضرت از براى اتّصال نفس عاقله است به ملاء اعلا و از براى نور حق بر آن نفس نزد مفارقت ظلمت بدنيّه و هيأت دنيويّه به سبب رياضات كامله كه نزد آن ظلمت و هيأت است و محمود و ستوده مى‏شود عواقب صبر او بر مكاره اين جهان و معافات آن به شدايد آن.

و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و نود و چهارم

محصّل اين خطبه ذكر نعوت حضرت رسالت است و اهل البيت عليهم الصّلوة و التّحيّة و تنبيه مردمان از خواب غفلت و ذكر دنيا از روى مذمّت.

(بعثه بالنّور المضي‏ء) بر انگيخت خداى تعالى محمّد را (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به نور روشن كننده دل‏ها كه آن نبوّت است. (و البرهان الجلىّ) و به حجّت باهره كه معجزات است (و المنهاج البادى) و به راه ظاهر كه شريعت است (و الكتاب الهادى) و به كتاب راه نماينده كه آن قرآن است (اسرته خير اسرة) گروه آن حضرت، بهترين گروه بنى‏هاشم است (و شجرته خير شجرة) و درخت او بهترين درخت است، و اين اشارت است به پدران بزرگوار وى. (اغصانها معتدلة) شاخه‏هاى آن درخت معتدلند و با استقامت، و اين كنايت است به اهل بيت وى. (و ثمارها متهدّ لة) و ميوه‏هاى آن فرو ريخته شده است.

و اين عبارت است از فضايل علميّه و عمليّه ايشان كه به سان ميوه از ايشان ريزان بوده و در كمال سهولت است منتفع شدن به آن. (مولده بمكّة) مكان تولّد آن حضرت به مكّه معظّمه است (و هجرته بطيّبة) و هجرت او به مدينه طيّبه است شرّفها اللّه تعظيما و تكرمة و على مشرّفهما التّحيّة و السّلام (علا بها ذكره) بلند شد به مدينه ذكر بى‏اندازه او (و امتدّ منها صوته) و كشيده شد از مدينه آوازه او (ارسله) بفرستاد خداى تعالى او را (بحجّة كافية) با برهان كفايت كننده (و موعظه شافيه) و پند دان شفا دهنده (و دعوة متلا فية) و به خواندن تلافى كننده خلايق و تدارك كننده به وقوع ايشان در مهالك و مضايق، و اين كنايت است از انتشار دعوت آن حضرت. (اظهر به الشّرايع المجهولة) آشكارا گردانيد به وى راه‏هايى كه مجهول مردمان بود (و قمع به) و بركند به وجود با جود آن حضرت (البدع المدخولة) بدعت‏هاى ناقصه معيوبه را (و بيّن به) و روشن گردانيد به زبان در افشان او (الاحكام المفصولة) حكم‏هاى مقطوعه متروكه از ملّت ابراهيم (عليه السلام) را. (فمن يبتع غير الاسلام دينا) و هر كه طلب كند غير از اسلام دينى را (تتحقّق شقوته) محقّق مى‏شود بدبختى او (و تنفصم عروته) و گسسته مى‏شود بند نيك نامى و سعادت و نيكبختى او. (و تعظّم كبوته) و بزرگ گردد به سر در آمدن او (و يكن مآبه) و باشد بازگشت او (الى الحزن الطّويل) به سوى اندوه دراز بى‏پايان (و العذاب الوبيل) و به عذاب تباه سازنده گران (و اتوكّل على اللّه) و اعتماد مى‏كنيم بر خداى تعالى و تفويض مى‏كنيم امور خود را به او (توكّل الانابة اليه) همچو اعتماد بازگشتن به سوى او.

يعنى توكّل به حضرت عزّت مى‏كنيم و بالكلّيه از غير او منقطع مى‏شويم. (و استرشده السّبيل) و طلب مى‏كنم از او راه راست را.

(المؤدّبة الى جنّته) كه رساننده باشد به بهشت عنبر سرشت (القاصدة الى محلّ رغبته) ميل كننده باشد به محلّ رغبت و خواهش او (اوصيكم عباد اللّه) وصيّت مى‏كنم شما را اى بندگان خدا (بتقوى اللّه) به پرهيزكارى و ترسكارى از خدا (و طاعته) و فرمان بردارى او (فانّها) پس به درستى كه تقوا و پرهيزكارى (النّجاة غدا) رستگارى است در روز قيامت (و المنجاة ابدا) و محلّ نجات و پناه است هميشه. (رهّب) ترسانيد مخلوقات خود را از عذاب و عقوبت خود (فابلغ) پس به همه رسانيد ترهيب خود را (و رغّب) و ترغيب كرد به طاعت و عبادت (فاسبغ) پس تمام گردانيد آن ترغيب را (و وصف لكم الدّنيا) و وصف كرد از براى شما دنياى پر و بال را (و انقطاعها) و بريده شدن آنرا (و زوالها) و نيست شدن آنرا (و انتقالها) و گرديدن آنرا (فاعرضوا) پس روى بگردانيد (عمّا يعجبكم فيها) از آنچه به شگفت مى‏آورد شما را در دنيا از متاع آن (لقلّة ما يصحبكم منها) از جهت قلّت آنچه همراه باشد با شما از دنيا (اقرب دار) اين دنيا نزديك‏ترين سرا است‏ (من سخط اللّه) از خشم و غضب خدا (و ابعدها) و دورترين سرا است (من رضوان اللّه) از خشنودى حق جلّ و علا (فغضّو عنكم عباد اللّه) پس دفع كنيد و باز داريد از خود اى بندگان خدا (غمومها) غم‏هاى دنيا را (و اشغالها) و شغل‏ها و تعلّقات آنرا (لما قد ايقنتم به) از جهت آنچه يقين كرده‏ايد به آن (من فراقها) از جدا شدن از دنيا (و تصرّف حالاتها) و تغيير و گردش احوال آن (فاحذروها) پس بترسيد از دنيا (حذر الشّفيق النّاصح) چون ترسيدن برادر مهربان نصيحت كننده (و المجدّ الكادح) و سعى كننده رنج كشنده در راه خدا (و اعتبروا بما قد رايتم) و اعتبار گيريد به آنچه ديديد (من مصارع القرون قبلكم) از مواضع افتادن قرن‏ها پيش از شما (قد تزايلت اوصالهم) به تحقيق كه جدا شده است از يكديگر بندهاى اعضاى ايشان (و زالت اسماعهم) و زوال پذيرفته گوش‏هاى ايشان (و ابصارهم) و ديده‏هاى ايشان (و ذهب شرفهم) و رفته است بزرگوارى ايشان (و عزّهم) و عزّت و بلندى مرتبه ايشان (و انقطع سرورهم) و بريده گشته شادى و آسايش ايشان (و نعيمهم) و نعمت‏هاى ايشان (فبدّلوا بقرب الاولاد) پس بدل كرده شده‏اند به فرزندانى كه نزديك ايشان بودند (فقدها) نايافت شدن ايشان (و بصحبة الازواج) و به مصاحبت زنان‏ (مفارقتها) جدا شده محجور مانده از ايشان (لا يتفاخرون) تفاخر و نازش نمى‏كنند با يكديگر آن گذشتگان (و لا يتناسلون) و نسل نمى‏اندازند (فاحذروا عباد اللّه) پس حذر كنيد اى بندگان خدا (حذر الغالب لنفسه) همچو حذر كردن كسى كه غالب است بر نفس امّاره خود (المانع لشهوته) منع كننده است شهوت و آرزوى خود را (النّاظر بعقله) نظر كننده است به چشم عقل خود در قباحت شهوت و وقاحت غرور و غفلت (فانّ الامر واضح) پس به درستى كه امر خير و شر روشن است (و العلم) و نشانه هدايت كه كتاب است و دين قويم (قائم) بر پا ايستاده است (و الطّريق جدد) و راه حق لايح و نمايان است (و السّبيل قصد) و راه درست راه ميانه است.

و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و نود و پنجم

و از كلام آن عاليمقام است (عليه الصّلوة و السّلام) كه فرموده: (لبعض اصحابه) مر يكى از صحابه‏هاى خود را (و قد ساله) در حالتى كه سؤال كرد از او كه: (كيف دفعكم قومكم) چگونه دفع كردند شما را قوم شما (عن هذا المقام) از مقام خلافت (و انتم احقّ به) و حال آنكه شما سزاوارتريد به اين مقام (فقال (عليه السلام)) پس فرمود كه: (يا اخابنى اسد) اى برادر بنى اسد (انّك لقلق الوضين) به درستى كه توئى پاردم. اين ضرب المثلى است از براى كسى كه ثبات نداشته باشد در قول. يعنى تو استوارى ندارى در گفتار. (ترسل فى غير سدد) فرو مى‏گذارى سؤال را، يعنى اظهار مى‏كنى آنرا در غير صواب و چون اين مسائل از اقارب ليلى بنت مسعود بن خالد بود و ليلى زوجه آن حضرت بود و عبد اللّه و ابو بكر از او متولّد شده بودند از اين جهت فرمود كه: (و لك بعد) و مر تو را است با وجود گفتار غير سداد (ذمامة الصّهر) حرمت دامادى (و حقّ المسألة) و حقّ سؤال كردن. چه سائل را مقابل نتوان كرد به ملامت (و قد استعملت) و به تحقيق كه تو طلب اين سؤال كردى.

(فاعلم) پس بدان: (امّا الاستبداد علينا بهذا المقام) امّا استقلال و تسلّط ايشان بر ما به اين مقام خلافت (و نحن الاعلون نسبا) و حال آنكه ما بلندتريم از ايشان از روى نسب عالى رتبت (و الاشدّون بالرّسول) و محكم‏تريم به حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (نوطا) از روى آميزش و قرب منزلت (فانّها) پس به درستى كه خلافت شيوخ فانى مرتبت (كانت اثرة) چيزى كه استاده بودند بر او بى نصّ الهى و فرموده حضرت رسالت پناهى (صلّى الله عليه وآله وسلّم)‏ (شحّت عليها) بخيلى كردند بر آن خلافت (نفوس قوم) نفس‏هاى خسيسه جماعت، يعنى بخل ايشان مانع خلافت مى‏شد.

(و سخت عنها) و سخاوت و جوانمردى كرد از خلافت.

(نفوس آخرين) نفس‏هاى نفيسه ديگران و به ضرورت خلافت را پيش ايشان گذاشتند. مراد نفس نفيس خودش است (صلوات اللّه عليه) (و الحكم اللّه) و حكم كننده ميان ما و ايشان به عدل حضرت خداوند است.

(و المعود اليه) و جايى كه بازگرديده مى‏شوند مردمان به آن (القيامة) محكمه قيامت است. بعد از آن به قول امرؤ القيس متمثّل شده مى‏فرمايد كه: (ودع عنك نهبا صحيح فى حجراته) يعنى بگذار و دست بدار از خود، خلافت غارت شده را كه بانگ كرده شد در نواحى آن و به تسلّط و جبر ربوده شد.

و منشأ اين قول كه از امرؤ القيس صادر شده آن است كه: چون پدر امرؤ القيس را به قتل آوردند و در قبايل عرب مى‏گشت به واسطه طلب قصاص آخر الأمر بر در خانه مردى «طريف» نام كه از قبيله بنى جديله بود نزول كرد و او حقّ همسايگى را مرعى داشته خدمتى نيكو در حقّ او به جاى آورد و او طريف را مدح‏ها گفت و همان جا مقيم شد، بعد از آن ترسيد كه طريف حمايت او نتواند كرد در قصاص پدر.

به پنهانى نزد خالد بن سهمان رفت بنو جديله بر او غارت آوردند و شتران او را بردند چون خالد خبر يافت به امرؤ القيس گفت شتر سوارى خود را به من ده تا بروم و شتران تو را باز آرم.

چون برفت و به بنى جديله رسيد گفت: همسايه مرا غارت كرديد شتران او را باز دهيد. گفتند: او همسايه تو نيست، او سوگند ياد نمود كه او همسايه من است و اين شتران كه بر نشسته‏ايم هم از رواحل او است. ايشان خالد و تابعان او را از راحل‏ها فرود آوردند و شتران را نيز بردند.

امرؤ القيس چون از اين قصّه مطّلع شد قصيده‏اى انشا كرد كه مطلع او اين بود كه‏ مذكور شد و مراد امرأ القيس از اين مطلع آن است كه: از غارت اوّل هيچ مگوى، بلكه تكلّم نما به غارت دوّم كه آن عجيب‏تر و غريب‏تر است.

و مدّعاى حضرت امير كبير (صلوات اللّه عليه) از ايراد اين مصرع آن است كه خلفاى ثلاثه اگر چه به استقلال در امر خلافت شروع نمودند و آنرا از من غارت كردند و به غير استحقاق متصرّف شدند به واسطه شبهه فاسده از سبقت اسلام و قرب منزلت و هجرت لكن بگذار اى اخا بنى اسد اين سخن را و سدّ اين باب كن (و هلمّ الخطب فى ابن ابى سفيان) و بيا به امرى عظيم كه حادث شد در پسر ابى سفيان يعنى خلافت معاويه كه آن غريب‏تر و عجيب‏تر است از خلافت خلفاء ثلاثه (فلقد اضحكنى الدّهر) پس به درستى كه خندانيد مرا روزگار (بعد ابكائه) پس از گريانيدن او (و لا غرو و اللّه) و هيچ عجبى نيست به خدا سوگند در خندانيدن بعد از گريانيدن (فياله خطبا) پس بياييد براى تعجّب كردن مر اين كار عجيب را (يستفرغ العجب) تمام توانايى خود را صرف مى‏كند ابن ابو سفيان در آن امر عجيب. يعنى خلافت كه به او انتقال يافته (و يكثر الاود) و بسيار مى‏كند كجى و ناراستى را (حاول القوم) طلب كردند مخالفان قريش (اطفاء نور اللّه) فرو نشانيدن نور الهى (من مصباحه) از چراغ كثير الانوار او (و سدّ فواره من ينبوعه) و بستن آنچه مى‏جوشد از چشمه او از علوم و كمالات.

استعاره فرموده لفظ «مصباح» و «ينبوع» را از براى نفس نفيس خود، امّا مصباح زيرا كه نور دين خدا از او مقتبس است، و امّا ينبوع از جهت آنكه منبع نور آن علومى است كه آب حيات ابدى است. (وجد حوا بينى و بينهم) و آميختند ميان من و ميان ايشان‏ (شربا و بيأ) شربت و باء آورنده بسيار فساد پر عموم آن حرب است و قتال (فان ترتفع عنّا و عنهم) پس اگر مرتفع شود از ما و ايشان (محن البلوى) محنت‏هاى بلاها (احملهم من الحقّ) بردارم ايشان را از طريق حق (على محضه) بر خالص آن (و ان تكن الاخرى) و اگر باشد از حالت ديگر يعنى موت و قتل به سبب غلبگى اعدا (فلا تذهب نفسك عليهم) پس بايد كه فوت نشود نفس تو بر كار ايشان (حسرات) از روى حسرت‏ها (انّ اللّه عليم) به درستى كه خداى تعالى دانا است (بما يصنعون) به آنچه مى‏كنند و جزا مى‏دهد بر آن بدها

و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و نود و ششم

مدّعاى حضرت از اين خطبه بيان نعوت جلال است و اظهار قدرت او سبحانه بر وجه كمال (الحمد للّه خالق العباد) حمد و ستايش فراوان مر معبودى را كه آفريننده بندگان است (و ساطح المهاد) و گستراننده زمين است از براى فرش حيوان (و مسيل الوهاد) و روان كننده زمين‏هاى نشيب به باران (و مخصب النّجاد) و فراخ سالى دهنده زمين‏هاى بلند به رويانيدن گياه در آن (ليس لاوّليّته ابتداء) نيست مر اوّليّت او را ابتدايى (و لا لازليّته انقضاء) و نيست مر ازليّت او را نهايتى و انتهاى، زيرا كه قديم با لذّات است و بالزّمان‏ (هو الاوّل لم يزل) او است اوّل بى‏زوال (و الباقى بلا اجل) و پاينده بى‏نهايت و غايت (خرّت له الجباه) بر روى افتاده‏اند از براى او پيشانى مكلفان (و وحّدته الشّفاه) و به توحيد او متحرّكند لب‏هاى پير و جوان (حدّ الاشياء عند خلقه لها) نهايت پيدا كرده همه اشياء را نزد آفريدن آن. يعنى تعيين فرموده از براى اشياء حدود و نهايات را كه آن اجزا و اشكال و اخطارى است كه منتهى مى‏شود به آن.

(ابانة له من شبهها) به جهت جدا كردن چيزها از مشابهت آنها به يكديگر و متميّز ساختن هر كدام از صاحب خود (لا تقدّره الاوهام) اندازه نمى‏كنند او را وهمها (بالحدود و الحركات) به نهايت‏ها و حركت‏ها (و لا بالجوارح و الادوات) و نه به عضوها و آلت‏ها از جهت عدم احتياج به او به ماسوى. (لا يقال له متى) گفته نمى‏شود او را كه او از كى است، زيرا كه منزّه است از احاطه زمان (و لا يضرب له امد بحتّى) و زده نمى‏شود از براى او نهايتى به كلمه حتّى.

زيرا كه اين كلمه از براى غايت است و او ما لا غاية است در جميع ازمنه ما لا نهايت. (الظّاهر) آشكار است (لا يقال ممّا) گفته نمى‏شود كه از چه ظاهر شد، زيرا كه مبرّا است از مادّه و امكان (و الباطن) و پنهان است (لا يقال فيما) گفته نمى‏شود كه در چه پنهان است. زيرا كه منزّه است از محلّ و مكان (لا شبح) نه جثّه است كه از دور نمايد (فيتقصّى) تا دور شود از نظر (و لا محجوب فنجوى) و نه مستور است تا گرد در آمده و احاطه كرده شود بر او چيزى (لم يقرب من الاشياء) نزديك نيست به اشياء (بالتقاص) به چسبيدن (و لم يبعد عنها) و دور نيست از آنها (بافتراق) به جدا شدن (لا يخفى عليه من عباده) پوشيده نيست بر او از بندگان او (شخوص لحظة) مدّ بصرى (و لا كرور لفظة) و نه مكرّر كردن لفظ و خبرى (و لا ازدلاف ربوة) و نه پيش آمدن پشته‏اى (و لا انبساط خطوة) و نه گستردن گامى (فى ليل داج) در شب تار (و لا غسق ساج) و نه در ظلمت آرميده بر قرار (يتفيّؤ عليه) كه مى‏گردد بر آن تاريكى (القمر المنير) ماهى كه نور دهنده است (و تعقبه) و در عقب ماه مى‏آيد (الشّمس ذات النّور) آفتابى كه صاحب روشنى است (فى الكرور و الافول) در باز گرديدن و غروب كردن (و تقليب الازمنة و الدّهور) و در گردش زمان‏ها و روزگارها (من اقبال ليل مقبل) از روى آوردن شب رو آورنده (و ادبار نهار مدبر) و پشت دادن روز پشت دهنده (قبل كلّ غاية و مدّة) موجود است ذات واجب الوجود پيش از هر نهايتى و مدّتى‏ (و كلّ احصاء و عدّة) و پيش از هر شمردنى و ضبط كردنى. زيرا كه او سبحانه خالق همه است و خالق همه لابدّ است كه پيش از همه باشد (تعالى) منزّه است و پاك.

(عمّا ينحله المحدّدون) از آنچه بر او نسبت مى‏دهند و بر او مى‏بندند حدّ پديد آرندگان (من صفات الاقدار) از صفات اندازه كرده شده (و نهايات الاقطار) و از جوانب متناهيه (و تاثّل المساكن) و از سرمايه گرفتن و اصل شدن مسكن‏ها (و تمكّن الاماكن) و متمكّن شدن در وطن‏ها و جايها (فالحدّ لخلقه مضروب) پس حدّ و نهايت مر خلق او را زده شده است (و الى غيره منسوب) و به سوى غير او نسبت داده شده است (لم يخلق الاشياء) نيافريد چيزها را (من اصول ازليّة) از اصل‏هايى كه ازلى باشند (و لا من اوائل ابديّة) و نه از اوّل‏هايى كه هميشه بوده باشد. (بل خلق ما خلق) بلكه آفريد آنچه آفريد اين اشارت است به بطلان قول اهل طبايع و فلاسفه كه قايلند به هيولى (فاقام حدّه) پس به پاى داشته حدّ و نهايت آنرا از اجزا و اشكال و اقطار (و صوّر ما صوّر) و تصوير فرموده آنچه تصوير كرده (فاحسن صورته) پس نيكو گردانيد صورت او را به حسب خلق و تقدير (ليس لشى‏ء منه امتناع) نيست چيزى را از او امتنايى و ابايى (و لا له بطاعة شى‏ء انتفاء) و نه او را به فرمانبردارى چيزى سودى و فايده‏اى (علمه بالاموات الماضين) علم او به مرده‏هايى كه گذشته‏اند (كعلمه بالاحياء الباقين) همچو علم او است به زندگانى كه باقيند (و علمه بما فى السّموات العلى) و دانش او به آنچه در آسمانهاى زبرتر است (كعلمه بما فى الارضين السّفلى) همچو دانش او است به آنچه در زمين‏هاى زيرتر است چه نسبت علم او به همه معلومات على السّويّه است. اين اشارت است به ازليّت او سبحانه و عدم تجدّد و تغيّر او

منها

(ايّها المخلوق السّوىّ) اى انسان آفريده شده به حدّ اعتدال (و المنشأ المرعىّ) و اى پديدآورده شده رعايت كرده شده در خلق اعضاء و اطوار (في ظلمات الارحام) در رحم‏هاى مظلمه (و مضاعفات الاستار) و در پرده‏هاى ظلام (بدئت من سلالة من طين) ابتدا كرده شدى از خلاصه گل، چه حق سبحانه اوّل آدم را از گل آفريد و جميع اولاد او را از نطفه‏هايى كه اصل آن خاك است ايجاد فرمود (و وضعت فى قرار مكين) و نهاده شدى در آرامگاه متمكّن و با مكانت (الى قدر معلوم) تا مقدار دانسته شده كه ايّام حمل است (و اجل مقسوم) و مدّت قسمت كرده شده كه هنگام موت است (تمور في بطن امّك) مى‏جنبيدى در شكم مادر خود دمادم (جنينا) در آنحال كه بودى بچّه (لا تحير دعاء) كه جواب باز نمى‏دادى خواندن خواننده را (و لا تسمع نداء) و نمى‏شنيدى آواز طلب نماينده را (ثمّ اخرجت) پس از آن بيرون آورده شدى (من مقرّك) از قرارگاه خودت (الى دار) به سوى سرايى (لم تشهدها) كه حاضر نشده بودى آنرا (و لم تعرف) و نمى‏شناختى (سبل منافعها) راه‏هاى منفعت‏هاى آنرا (فمن هداك) پس هر كه راه نمود تو را (لاجترار الغذاء) به كشيدن غذا كه شير است (من تدى امّك) از پستان مادرت (و عرّفك و حرّكك عند الحاجة) و كه شناسا ساخت تو را نزد حاجت (مواضع طلبك) به مواضع طلب خودت.

(و ارادتك) و خواستن مرادات و مقصودات خودت و شبهه‏اى نيست كه همه اين حالات دال است بر وجود صانع مصنوعات. (هيهات) چه دور است معرفت كنه آن ذات (انّ من يعجز) به درستى كه كسى كه عاجز باشد (عن صفات ذى الهيئة) از معرفت حاصل كردن به صفت‏هاى مخلوقاتى كه خداوند صورت است (و الادوات) و صاحب آلات و جوارح و قادر نباشد به اطّلاع پيدا كردن بر منافع جزئيّات اعضاى او، با وجود آنكه اقرب اشياء است به او (فهو عن صفات خالقه) پس آن كس از صفات آفريننده آن (اعجز) عاجزتر خواهد بود (و من تناوله) و از فرا گرفتن او را (بحدود المخلوقين) به نهايات و صفات مخلوقات (ابعد) دورتر و مهجورتر.