(و اللّه) به خدا سوگند كه (ما ساله) سؤال نكرد و التماس ننمود به او سبحانه (الّا
خبزا يأكله) مگر نانى كه بخورد آنرا (لانّه كان) زيرا كه بود آن حضرت (يأكل بقلة
الارض) كه مىخورد سبزى زمين را (و لقد كانت خضرة البقل) و به تحقيق كه بود سبزى
تره (ترى) كه ديده مىشد (من شفيف صفاق بطنه) از پوست تنگ درون شكم او (لهزاله) به
جهت لاغرى او (و تشذّب لحمه) و كمى گوشت او در رياضت (و ان شئت) و اگر مىخواهى
(تلثّت بداود (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) كه
سه بار گردانى تأسّى را. به اين معنى كه اقتدا كنى بار سوّم به داود على نبيّنا و (عليه السلام) (صاحب المزامير) كه صاحب مزمارها است يعنى خداوند زبور بود، چه هر
فصلى كه در او است موسم است به مزمور و آن به معنى سرور است.
(و قارى اهل الجنّة) و قرائت كننده اهل بهشت است به توحيد و كتاب مجيد.
پس اقتدا كن با او
(فلقد كان) پس به تحقيق كه بود (يعمل صفايف الخوص) كه عمل مىكرد به بافتهشدههاى
برگ درخت خرما.
يعنى زنبيل مىبافت از
برگ خرما (بيده) به دست خود (و يقول لجلسائه) و مىگفت مر اهل مجلس خود را (ايّكم
يكفينى) كداميك از شما كفايت مىكند مرا (بيعها) به فروختن اين
(و يأكل قرص الشّعير) و مىخورد به آن نان جو را (من ثمنها) از بهاى آن (و ان شئت
قلت) و اگر خواهى كه بگويى سخن را (فى عيسى بن مريم (عليه السلام)) در حق عيسى (عليه السلام) كه
پسر مريم بود على نبينا و (عليه السلام) (فلقد
كان يتوسّد الحجر) پس به تحقيق كه بود بالشت مىساخت سنگ را (و يلبس الخشن) و
مىپوشيد جامه درشت را (و كان ادامه الجوع) و بود نان خورش او گرسنگى و اين بر سبيل
استعاره است و همچنين است آنچه مىفرمايد: (و سراجه باللّيل القمر) و چراغ او به شب
روشنايى ماه بود (و ظلاله فى الشّتاء مشارق الارض) و سايهبانهاى او در فصل زمستان
مواضع آفتاب بر آمدن بود از زمين (و مغاربها) و جايهاى آفتاب فرو رفتن از آن.
يعنى جاى او در زمينى
بود كه صبح و شام آفتاب بر وى مىتابيد. (و فاكهته) و ميوه او (و ريحانه) و برگ خوش
بويى او (ما تنبت الارض) آنچه مىرويانيد زمين (للبهايم) از براى چهارپايان (و لم
تكن له زوجة) و نبود او را زنى (تفتنه) كه به فتنه و بليّه افكند او را (و لا ولد
يحزنه) و نه فرزندى كه غمگين كند او را (و لا مال يلفته) و نه مالى كه متوجّه سازد
روى خود را به آن (و لا طمع يذلّه) و نه طمع او به كسى كه خوار گرداند او را
(دابّته رجلاه) مركب او پاهاى او بود، يعنى پياده راه مىرفت (و خادمه يداه) و
خدمتكار او هر دو دست او بود، يعنى خود به خدمت نفس قيام مىنمود. و چون
پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مستجمع
هدايت جميع پيغمبران مرسل بود پس اقتدا به او اقتدا به جميع پيغمبران سابق باشد و
لهذا حضرت ولايت پناه (عليه السلام) تخصيص
فرموده تأسى را به خاتم الانبيا و فرموده كه: (فتاسّ بنبيّك الاطهر الاطيب (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) پس اقتدا كن به پيغمبر خودت كه از همه خوشبوتر است و
پاكيزهتر (فانّ فيه اسوة) پس به تحقيق كه در ذات شريف او است قدوه و متبوعيّت (لمن
تأسّى) از براى كسى كه به اقتداى او در آيد و پيروى او نمايد. (و عزاء) و در او است
نسبت دادن (لمن تعزّى) از براى كسى كه نسبت كند خود را به او در روش و تابع او شود
در طريق (و احبّ العباد الى اللّه تعالى) و دوستترين بندگان به سوى خدا (المتأسّى
بنبيّه) پيروى كننده است به پيغمبر خود (و المقتصّ لاثره) و پيروى كننده است مر اثر
و نشانه او را (قضم الدّنيا قضما) خورد دنيا را به يك طرف دهان نه به پرى دهان.
يعنى آنچه لابد و ضرورى بود از دنيا، مرتكب آن شد نه به مازاد.
و در بعضى نسخ «قصم» به
صاد مهمله واقع شده. يعنى شكست دنيا را شكستنى. (و لم يعرها طرفا) و به عاريت نداد
آنرا به گوشه چشم. يعنى اصلا التفات ننمود به حطام دنيا (اهضم اهل الدّنيا)
لاغرترين اهل دنيا بود (كشحا) از روى تهىگاه. و اين اشارت است به كم خوردن (و
اخمصهم من الدّنيا) و گرسنهترين ايشان بود از دنيا (بطنا) از روى شكم
(عرضت عليه الدّنيا) عرض كرده شد بر او متاع و مال اين جهان (فابى ان يقبلها) پس
امتناع نمود از قبول كردن آن (و علم انّ اللّه) و دانست كه خداى تعالى (ابغض شيئا)
دشمن داشت چيزى را.
(فابغضه) پس آن حضرت نيز دشمن داشت آنرا.
(و حقّر شيئا) و حقير شمرد او سبحانه چيزى را (فحقّره) پس تحقير فرمود حضرت نيز آن
را.
(و صغّر شيئا) و كوچك و خوار داشت حق تعالى چيزى را (فصغّره) پس آن حضرت تصغير نمود
آن را. (و لو لم يكن فينا) و اگر نمىبود در ميان خلاف كردن با خدا (الّا حبّنا ما
ابغض اللّه و رسوله) مگر دوستى آن چيزى كه دشمن داشت خدا آنرا (و تعظيمنا ما صغّر
اللّه) و بزرگ داشتن ما آن چيزى را كه خوار و خورد شمرد خدا (لكفى به) هر آينه كافى
مىبود آن كار (شقاقا للّه) از روى خلاف فرمان آفريدگار (و محادّة عن امر اللّه) و
از روى معادات از فرمان آفريدگار (و لقد كان رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) و هر آينه بود پيغمبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم).
(يأكل على الارض) مىخورد طعام را بر روى زمين (و يجلس) و مىنشست (جلسة العبد)
مانند نشستن بنده خاك نشين، از غايت فروتنى (و يخصف بيده) و مىدوخت به دست ماه
شكاف خود (نعله) كفش خود را از نهايت افتادگى (و يرقع بيده) و رقعه مىزد به دست
ميمنت آثار خود (ثوبه) جامه خود را از كثرت تخاضع (و يركب الحمار العارى) و سوار
مىشد بر درازگوش برهنه
(و يزدف خلفه) و سوار مىكرد در پس خود ديگرى را از بسيارى تخلق و تواضع (و يكون
السّتر على باب بيته) و بودى پردهاى بر در خانه آن حضرت (فيكون فيه التّصاوير) پس
مىبود در آن پرده صورتها، چون مشاهده فرموده (فيقول) پس گفتى (لاحدى ازواجه) مر
يكى از زوجات طاهرات خود را (يا فلانة) اى فلانه (غيّبيه عنّى) غايب ساز اين را از
من (فانّى اذا نظرت اليه) پس به درستى كه من چون نظاره مىكنم به آن پرده (ذكرت
الدّنيا) ياد مىكنم دنيا را (و زخارفها) و زينتهاى آنرا (فاعرض عن الدّنيا) پس
اعراض فرمود از متاع اين جهان و آمال آن (بقلبه) به دل سليم خود (و امات ذكرها) و
ميرانيد ياد كردن دنيا را (من نفسه) از نفس نفيس خود (و احبّ ان تغيب زينتها) و
دوست داشت كه غايب شود آرايش دنيا (عن عينه) از چشم جهان بين او (لكيلا يتّخذ منها)
تا فرا نگيرد از زخارف دنيوى (رياشا) جامه فاخر را (و لا يعتقدها) و اعتقاد نكند
آنرا (قرارا) جاى قرار و آراميدن (و لا يرجوا فيها) و اميدوار نشود در او (مقاما)
به مقام ساختن و استادن (فاخرجها) پس بيرون كرد دنيا را (من النّفس) از نفس نفيس
خود (و اشخصها عن القلب) و ببرد حبّ دنيا را از دل بىغلّ خود
(و غيّبها) و غايب گردانيد دنيا را (عن النّظر) از نظر خود (و كذلك) همچنين است (من
ابغض شيئا) هر كه دشمن دارد چيزى را (ابغض ان ينظر اليه) دشمن مىدارد كه نظر كند
به جانب آن (و ان يذكر عنده) و آنكه مذكور گردد آن شىء مبغوض نزد او (و لقد كان فى
رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) و هر
آينه بود در اطوار حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله
وسلّم) (ما يدلّك) آن چيزى را كه دلالت مىكند تو را (على مساوى الدّنيا) بر
بديهاى دنيا (و عيوبها) و عيبهاى آن (اذجاع فيها) زيرا كه گرسنه مىبود در دنيا
(مع خاصّته) با مخصوصان خود، و رغبت نمىفرمود كه سير بخورد از دنيا (و زويت عنه
زخارفها) و دور كرده شد از او زينتهاى دنيا (مع عظيم زلفته) با وجود قرب و منزلت
او نزد حضرت عزّت (فلينظر ناظر بعقله) پس بايد كه نظر كند نظر كننده، به عقل خود
(اكرّم اللّه محمّدا) آيا گرامى داشت خداى تعالى محمّد را (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (بذلك) به سبب ترك دنيا (ام اهانه) يا خوار كرد او را
(فان قال اهانه) پس اگر گويد خوار كرد او را (فقد كذب) پس به تحقيق كه دروغ گفته (و
العظيم) به حقّ خداى بزرگوار (و اتى بالافك العظيم) و آورده بهتان بزرگ را (و ان
قال اكرمه اللّه) و اگر گويد گرامى داشت او را (فليعلم) پس بايد كه بداند (انّ
اللّه) آنكه خداى تعالى
(قد اهان غيره) به تحقيق كه خوار كرد غير او را (حيث بسط الدّنيا له) از حيثيّت
آنكه بگسترد دنيا را از براى آن غير (و زواها) و دفع كرد و منع نمود دنيا را (عن
اقرب النّاس منه) از نزديكترين مردمان از او و از جهت اراده خير (فتاسّى متاسّ)
اين خبر است در معنى امر. پس بايد كه اقتدا كند اقتدا كننده (بنبيّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) به پيغمبر برگزيده خود (و اقتصّ اثره) و پيروى نمايد
اثر او را (و ولج مولجه) و در آيد به جاى در آمدن او (و الّا فلا يأمن الهلكة) و
اگر نه پس بايد كه ايمن نشود از هلاكت و واقع شدن به هاويه (فانّ اللّه تعالى) پس
به درستى كه او سبحانه (جعل محمّدا (صلّى الله عليه
وآله وسلّم)) گردانيد محمّد (صلّى الله عليه
وآله وسلّم) را (علما للسّاعة) نشانه قيامت. زيرا كه پيغمبر آخر الزّمان است
(و مبشّرا بالجنّة) و بشارت دهنده اهل طاعت به بهشت (و منذرا بالعقوبة) و بيم دهنده
ارباب معصيت به نكال و عذاب
(خرج من الدّنيا) بيرون رفت از اين دنياى فانى (خميصا) شكم تهى (و ورد الاخرة) و
فرود آمد به عالم باقى (سليما) سالم از معايب نفسانى (لم يضع حجرا على حجر) ننهاد
سنگى را بالاى سنگى (حتّى مضى لسبيله) تا آنكه در گذشت به راه خود.
يعنى اصلا متصدّى اين
جهان خراب نشد تا آنكه بشتافت به عالم آخرت (و اجاب داعى ربّه) و اجابت نمود
خواننده پروردگار خود را (فما اعظم منّة اللّه عندنا) پس چه بزرگ است نعمت خدا نزد
ما
(حين انعم به علينا) وقتى كه انعام فرمود به آن حضرت (سلفا نتّبعه) پيش روى را كه
پيروى كنيم او را (و قائدا نطأ عقبه) و كشندهاى كه گام مىنهيم در پى او (و اللّه
لقد رقعت) به خدا سوگند كه دوختم رقعه را (مدرعتى هذه) بر اين درّاعه خود (حتّى
استحييت) تا به مرتبهاى كه شرم داشتم (من راقعها) از رقعه دوزنده آن (و لقد قال لى
قائل) به تحقيق كه گفت مرا گويندهاى (الا تنبذها) آيا نمىاندازى آنرا (فقلت) پس
گفتم او را (اعزب عنّى) دور شو از من (فعند الصّباح) كه نزد بامداد (يحمد القوم
السّرى) ستايش كرده مىشوند مردمان شب رونده اين ضرب المثل است از براى حامل مشقّت
از جهت وصول او به راحت، و اصل اين آن است كه چون قوم سير مىكنند در شب، پس هر گاه
كه صبح مىكنند ستوده مىشود در عاقبت آن سير به قرب منزل و رفع رياضات.
پس لفظ «صباح» در كلام
آن حضرت از براى اتّصال نفس عاقله است به ملاء اعلا و از براى نور حق بر آن نفس نزد
مفارقت ظلمت بدنيّه و هيأت دنيويّه به سبب رياضات كامله كه نزد آن ظلمت و هيأت است
و محمود و ستوده مىشود عواقب صبر او بر مكاره اين جهان و معافات آن به شدايد آن.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و نود و چهارم
محصّل اين خطبه ذكر
نعوت حضرت رسالت است و اهل البيت عليهم الصّلوة و التّحيّة و تنبيه مردمان از خواب
غفلت و ذكر دنيا از روى مذمّت.
(بعثه بالنّور المضيء) بر انگيخت خداى تعالى محمّد را (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به نور روشن كننده دلها كه آن نبوّت است. (و البرهان
الجلىّ) و به حجّت باهره كه معجزات است (و المنهاج البادى) و به راه ظاهر كه شريعت
است (و الكتاب الهادى) و به كتاب راه نماينده كه آن قرآن است (اسرته خير اسرة) گروه
آن حضرت، بهترين گروه بنىهاشم است (و شجرته خير شجرة) و درخت او بهترين درخت است،
و اين اشارت است به پدران بزرگوار وى. (اغصانها معتدلة) شاخههاى آن درخت معتدلند و
با استقامت، و اين كنايت است به اهل بيت وى. (و ثمارها متهدّ لة) و ميوههاى آن فرو
ريخته شده است.
و اين عبارت است از
فضايل علميّه و عمليّه ايشان كه به سان ميوه از ايشان ريزان بوده و در كمال سهولت
است منتفع شدن به آن. (مولده بمكّة) مكان تولّد آن حضرت به مكّه معظّمه است (و
هجرته بطيّبة) و هجرت او به مدينه طيّبه است شرّفها اللّه تعظيما و تكرمة و على
مشرّفهما التّحيّة و السّلام (علا بها ذكره) بلند شد به مدينه ذكر بىاندازه او
(و امتدّ منها صوته) و كشيده شد از مدينه آوازه او (ارسله) بفرستاد خداى تعالى او
را (بحجّة كافية) با برهان كفايت كننده (و موعظه شافيه) و پند دان شفا دهنده (و
دعوة متلا فية) و به خواندن تلافى كننده خلايق و تدارك كننده به وقوع ايشان در
مهالك و مضايق، و اين كنايت است از انتشار دعوت آن حضرت. (اظهر به الشّرايع
المجهولة) آشكارا گردانيد به وى راههايى كه مجهول مردمان بود (و قمع به) و بركند
به وجود با جود آن حضرت (البدع المدخولة) بدعتهاى ناقصه معيوبه را (و بيّن به) و
روشن گردانيد به زبان در افشان او (الاحكام المفصولة) حكمهاى مقطوعه متروكه از
ملّت ابراهيم (عليه السلام) را. (فمن يبتع غير
الاسلام دينا) و هر كه طلب كند غير از اسلام دينى را (تتحقّق شقوته) محقّق مىشود
بدبختى او (و تنفصم عروته) و گسسته مىشود بند نيك نامى و سعادت و نيكبختى او. (و
تعظّم كبوته) و بزرگ گردد به سر در آمدن او (و يكن مآبه) و باشد بازگشت او (الى
الحزن الطّويل) به سوى اندوه دراز بىپايان (و العذاب الوبيل) و به عذاب تباه
سازنده گران (و اتوكّل على اللّه) و اعتماد مىكنيم بر خداى تعالى و تفويض مىكنيم
امور خود را به او (توكّل الانابة اليه) همچو اعتماد بازگشتن به سوى او.
يعنى توكّل به حضرت
عزّت مىكنيم و بالكلّيه از غير او منقطع مىشويم. (و استرشده السّبيل) و طلب
مىكنم از او راه راست را.
(المؤدّبة الى جنّته) كه رساننده باشد به بهشت عنبر سرشت (القاصدة الى محلّ رغبته)
ميل كننده باشد به محلّ رغبت و خواهش او (اوصيكم عباد اللّه) وصيّت مىكنم شما را
اى بندگان خدا (بتقوى اللّه) به پرهيزكارى و ترسكارى از خدا (و طاعته) و فرمان
بردارى او (فانّها) پس به درستى كه تقوا و پرهيزكارى (النّجاة غدا) رستگارى است در
روز قيامت (و المنجاة ابدا) و محلّ نجات و پناه است هميشه. (رهّب) ترسانيد مخلوقات
خود را از عذاب و عقوبت خود (فابلغ) پس به همه رسانيد ترهيب خود را (و رغّب) و
ترغيب كرد به طاعت و عبادت (فاسبغ) پس تمام گردانيد آن ترغيب را (و وصف لكم
الدّنيا) و وصف كرد از براى شما دنياى پر و بال را (و انقطاعها) و بريده شدن آنرا
(و زوالها) و نيست شدن آنرا (و انتقالها) و گرديدن آنرا (فاعرضوا) پس روى بگردانيد
(عمّا يعجبكم فيها) از آنچه به شگفت مىآورد شما را در دنيا از متاع آن (لقلّة ما
يصحبكم منها) از جهت قلّت آنچه همراه باشد با شما از دنيا (اقرب دار) اين دنيا
نزديكترين سرا است
(من سخط اللّه) از خشم و غضب خدا (و ابعدها) و دورترين سرا است (من رضوان اللّه) از
خشنودى حق جلّ و علا (فغضّو عنكم عباد اللّه) پس دفع كنيد و باز داريد از خود اى
بندگان خدا (غمومها) غمهاى دنيا را (و اشغالها) و شغلها و تعلّقات آنرا (لما قد
ايقنتم به) از جهت آنچه يقين كردهايد به آن (من فراقها) از جدا شدن از دنيا (و
تصرّف حالاتها) و تغيير و گردش احوال آن (فاحذروها) پس بترسيد از دنيا (حذر الشّفيق
النّاصح) چون ترسيدن برادر مهربان نصيحت كننده (و المجدّ الكادح) و سعى كننده رنج
كشنده در راه خدا (و اعتبروا بما قد رايتم) و اعتبار گيريد به آنچه ديديد (من مصارع
القرون قبلكم) از مواضع افتادن قرنها پيش از شما (قد تزايلت اوصالهم) به تحقيق كه
جدا شده است از يكديگر بندهاى اعضاى ايشان (و زالت اسماعهم) و زوال پذيرفته گوشهاى
ايشان (و ابصارهم) و ديدههاى ايشان (و ذهب شرفهم) و رفته است بزرگوارى ايشان (و
عزّهم) و عزّت و بلندى مرتبه ايشان (و انقطع سرورهم) و بريده گشته شادى و آسايش
ايشان (و نعيمهم) و نعمتهاى ايشان (فبدّلوا بقرب الاولاد) پس بدل كرده شدهاند به
فرزندانى كه نزديك ايشان بودند (فقدها) نايافت شدن ايشان (و بصحبة الازواج) و به
مصاحبت زنان
(مفارقتها) جدا شده محجور مانده از ايشان (لا يتفاخرون) تفاخر و نازش نمىكنند با
يكديگر آن گذشتگان (و لا يتناسلون) و نسل نمىاندازند (فاحذروا عباد اللّه) پس حذر
كنيد اى بندگان خدا (حذر الغالب لنفسه) همچو حذر كردن كسى كه غالب است بر نفس
امّاره خود (المانع لشهوته) منع كننده است شهوت و آرزوى خود را (النّاظر بعقله) نظر
كننده است به چشم عقل خود در قباحت شهوت و وقاحت غرور و غفلت (فانّ الامر واضح) پس
به درستى كه امر خير و شر روشن است (و العلم) و نشانه هدايت كه كتاب است و دين قويم
(قائم) بر پا ايستاده است (و الطّريق جدد) و راه حق لايح و نمايان است (و السّبيل
قصد) و راه درست راه ميانه است.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و نود و پنجم
و از كلام آن عاليمقام
است (عليه الصّلوة و السّلام) كه فرموده: (لبعض
اصحابه) مر يكى از صحابههاى خود را (و قد ساله) در حالتى كه سؤال كرد از او كه:
(كيف دفعكم قومكم) چگونه دفع كردند شما را قوم شما (عن هذا المقام) از مقام خلافت
(و انتم احقّ به) و حال آنكه شما سزاوارتريد به اين مقام (فقال (عليه السلام)) پس فرمود كه: (يا اخابنى اسد) اى برادر بنى اسد
(انّك لقلق الوضين) به درستى كه توئى پاردم. اين ضرب المثلى است از براى كسى كه
ثبات نداشته باشد در قول. يعنى تو استوارى ندارى در گفتار. (ترسل فى غير سدد) فرو
مىگذارى سؤال را، يعنى اظهار مىكنى آنرا در غير صواب و چون اين مسائل از اقارب
ليلى بنت مسعود بن خالد بود و ليلى زوجه آن حضرت بود و عبد اللّه و ابو بكر از او
متولّد شده بودند از اين جهت فرمود كه: (و لك بعد) و مر تو را است با وجود گفتار
غير سداد (ذمامة الصّهر) حرمت دامادى (و حقّ المسألة) و حقّ سؤال كردن. چه سائل را
مقابل نتوان كرد به ملامت (و قد استعملت) و به تحقيق كه تو طلب اين سؤال كردى.
(فاعلم) پس بدان: (امّا الاستبداد علينا بهذا المقام) امّا استقلال و تسلّط ايشان
بر ما به اين مقام خلافت (و نحن الاعلون نسبا) و حال آنكه ما بلندتريم از ايشان از
روى نسب عالى رتبت (و الاشدّون بالرّسول) و محكمتريم به حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (نوطا) از روى آميزش و قرب منزلت (فانّها) پس به
درستى كه خلافت شيوخ فانى مرتبت (كانت اثرة) چيزى كه استاده بودند بر او بى نصّ
الهى و فرموده حضرت رسالت پناهى (صلّى الله عليه وآله
وسلّم)
(شحّت عليها) بخيلى كردند بر آن خلافت (نفوس قوم) نفسهاى خسيسه جماعت، يعنى بخل
ايشان مانع خلافت مىشد.
(و سخت عنها) و سخاوت و جوانمردى كرد از خلافت.
(نفوس آخرين) نفسهاى نفيسه ديگران و به ضرورت خلافت را پيش ايشان گذاشتند. مراد
نفس نفيس خودش است (صلوات اللّه عليه) (و الحكم
اللّه) و حكم كننده ميان ما و ايشان به عدل حضرت خداوند است.
(و المعود اليه) و جايى كه بازگرديده مىشوند مردمان به آن (القيامة) محكمه قيامت
است. بعد از آن به قول امرؤ القيس متمثّل شده مىفرمايد كه: (ودع عنك نهبا صحيح فى
حجراته) يعنى بگذار و دست بدار از خود، خلافت غارت شده را كه بانگ كرده شد در نواحى
آن و به تسلّط و جبر ربوده شد.
و منشأ اين قول كه از
امرؤ القيس صادر شده آن است كه: چون پدر امرؤ القيس را به قتل آوردند و در قبايل
عرب مىگشت به واسطه طلب قصاص آخر الأمر بر در خانه مردى «طريف» نام كه از قبيله
بنى جديله بود نزول كرد و او حقّ همسايگى را مرعى داشته خدمتى نيكو در حقّ او به
جاى آورد و او طريف را مدحها گفت و همان جا مقيم شد، بعد از آن ترسيد كه طريف
حمايت او نتواند كرد در قصاص پدر.
به پنهانى نزد خالد بن
سهمان رفت بنو جديله بر او غارت آوردند و شتران او را بردند چون خالد خبر يافت به
امرؤ القيس گفت شتر سوارى خود را به من ده تا بروم و شتران تو را باز آرم.
چون برفت و به بنى
جديله رسيد گفت: همسايه مرا غارت كرديد شتران او را باز دهيد. گفتند: او همسايه تو
نيست، او سوگند ياد نمود كه او همسايه من است و اين شتران كه بر نشستهايم هم از
رواحل او است. ايشان خالد و تابعان او را از راحلها فرود آوردند و شتران را نيز
بردند.
امرؤ القيس چون از اين
قصّه مطّلع شد قصيدهاى انشا كرد كه مطلع او اين بود كه مذكور شد و مراد امرأ
القيس از اين مطلع آن است كه: از غارت اوّل هيچ مگوى، بلكه تكلّم نما به غارت دوّم
كه آن عجيبتر و غريبتر است.
و مدّعاى حضرت امير
كبير (صلوات اللّه عليه) از ايراد اين مصرع آن
است كه خلفاى ثلاثه اگر چه به استقلال در امر خلافت شروع نمودند و آنرا از من غارت
كردند و به غير استحقاق متصرّف شدند به واسطه شبهه فاسده از سبقت اسلام و قرب منزلت
و هجرت لكن بگذار اى اخا بنى اسد اين سخن را و سدّ اين باب كن (و هلمّ الخطب فى ابن
ابى سفيان) و بيا به امرى عظيم كه حادث شد در پسر ابى سفيان يعنى خلافت معاويه كه
آن غريبتر و عجيبتر است از خلافت خلفاء ثلاثه (فلقد اضحكنى الدّهر) پس به درستى
كه خندانيد مرا روزگار (بعد ابكائه) پس از گريانيدن او (و لا غرو و اللّه) و هيچ
عجبى نيست به خدا سوگند در خندانيدن بعد از گريانيدن (فياله خطبا) پس بياييد براى
تعجّب كردن مر اين كار عجيب را (يستفرغ العجب) تمام توانايى خود را صرف مىكند ابن
ابو سفيان در آن امر عجيب. يعنى خلافت كه به او انتقال يافته (و يكثر الاود) و
بسيار مىكند كجى و ناراستى را (حاول القوم) طلب كردند مخالفان قريش (اطفاء نور
اللّه) فرو نشانيدن نور الهى (من مصباحه) از چراغ كثير الانوار او (و سدّ فواره من
ينبوعه) و بستن آنچه مىجوشد از چشمه او از علوم و كمالات.
استعاره فرموده لفظ
«مصباح» و «ينبوع» را از براى نفس نفيس خود، امّا مصباح زيرا كه نور دين خدا از او
مقتبس است، و امّا ينبوع از جهت آنكه منبع نور آن علومى است كه آب حيات ابدى است.
(وجد حوا بينى و بينهم) و آميختند ميان من و ميان ايشان
(شربا و بيأ) شربت و باء آورنده بسيار فساد پر عموم آن حرب است و قتال (فان ترتفع
عنّا و عنهم) پس اگر مرتفع شود از ما و ايشان (محن البلوى) محنتهاى بلاها (احملهم
من الحقّ) بردارم ايشان را از طريق حق (على محضه) بر خالص آن (و ان تكن الاخرى) و
اگر باشد از حالت ديگر يعنى موت و قتل به سبب غلبگى اعدا (فلا تذهب نفسك عليهم) پس
بايد كه فوت نشود نفس تو بر كار ايشان (حسرات) از روى حسرتها (انّ اللّه عليم) به
درستى كه خداى تعالى دانا است (بما يصنعون) به آنچه مىكنند و جزا مىدهد بر آن
بدها
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و نود و ششم
مدّعاى حضرت از اين
خطبه بيان نعوت جلال است و اظهار قدرت او سبحانه بر وجه كمال (الحمد للّه خالق
العباد) حمد و ستايش فراوان مر معبودى را كه آفريننده بندگان است (و ساطح المهاد) و
گستراننده زمين است از براى فرش حيوان (و مسيل الوهاد) و روان كننده زمينهاى نشيب
به باران (و مخصب النّجاد) و فراخ سالى دهنده زمينهاى بلند به رويانيدن گياه در آن
(ليس لاوّليّته ابتداء) نيست مر اوّليّت او را ابتدايى (و لا لازليّته انقضاء) و
نيست مر ازليّت او را نهايتى و انتهاى، زيرا كه قديم با لذّات است و بالزّمان
(هو الاوّل لم يزل) او است اوّل بىزوال (و الباقى بلا اجل) و پاينده بىنهايت و
غايت (خرّت له الجباه) بر روى افتادهاند از براى او پيشانى مكلفان (و وحّدته
الشّفاه) و به توحيد او متحرّكند لبهاى پير و جوان (حدّ الاشياء عند خلقه لها)
نهايت پيدا كرده همه اشياء را نزد آفريدن آن. يعنى تعيين فرموده از براى اشياء حدود
و نهايات را كه آن اجزا و اشكال و اخطارى است كه منتهى مىشود به آن.
(ابانة له من شبهها) به جهت جدا كردن چيزها از مشابهت آنها به يكديگر و متميّز
ساختن هر كدام از صاحب خود (لا تقدّره الاوهام) اندازه نمىكنند او را وهمها
(بالحدود و الحركات) به نهايتها و حركتها (و لا بالجوارح و الادوات) و نه به
عضوها و آلتها از جهت عدم احتياج به او به ماسوى. (لا يقال له متى) گفته نمىشود
او را كه او از كى است، زيرا كه منزّه است از احاطه زمان (و لا يضرب له امد بحتّى)
و زده نمىشود از براى او نهايتى به كلمه حتّى.
زيرا كه اين كلمه از
براى غايت است و او ما لا غاية است در جميع ازمنه ما لا نهايت. (الظّاهر) آشكار است
(لا يقال ممّا) گفته نمىشود كه از چه ظاهر شد، زيرا كه مبرّا است از مادّه و امكان
(و الباطن) و پنهان است (لا يقال فيما) گفته نمىشود كه در چه پنهان است. زيرا كه
منزّه است از محلّ و مكان (لا شبح) نه جثّه است كه از دور نمايد
(فيتقصّى) تا دور شود از نظر (و لا محجوب فنجوى) و نه مستور است تا گرد در آمده و
احاطه كرده شود بر او چيزى (لم يقرب من الاشياء) نزديك نيست به اشياء (بالتقاص) به
چسبيدن (و لم يبعد عنها) و دور نيست از آنها (بافتراق) به جدا شدن (لا يخفى عليه من
عباده) پوشيده نيست بر او از بندگان او (شخوص لحظة) مدّ بصرى (و لا كرور لفظة) و نه
مكرّر كردن لفظ و خبرى (و لا ازدلاف ربوة) و نه پيش آمدن پشتهاى (و لا انبساط
خطوة) و نه گستردن گامى (فى ليل داج) در شب تار (و لا غسق ساج) و نه در ظلمت آرميده
بر قرار (يتفيّؤ عليه) كه مىگردد بر آن تاريكى (القمر المنير) ماهى كه نور دهنده
است (و تعقبه) و در عقب ماه مىآيد (الشّمس ذات النّور) آفتابى كه صاحب روشنى است
(فى الكرور و الافول) در باز گرديدن و غروب كردن (و تقليب الازمنة و الدّهور) و در
گردش زمانها و روزگارها (من اقبال ليل مقبل) از روى آوردن شب رو آورنده (و ادبار
نهار مدبر) و پشت دادن روز پشت دهنده (قبل كلّ غاية و مدّة) موجود است ذات واجب
الوجود پيش از هر نهايتى و مدّتى
(و كلّ احصاء و عدّة) و پيش از هر شمردنى و ضبط كردنى. زيرا كه او سبحانه خالق همه
است و خالق همه لابدّ است كه پيش از همه باشد (تعالى) منزّه است و پاك.
(عمّا ينحله المحدّدون) از آنچه بر او نسبت مىدهند و بر او مىبندند حدّ پديد
آرندگان (من صفات الاقدار) از صفات اندازه كرده شده (و نهايات الاقطار) و از جوانب
متناهيه (و تاثّل المساكن) و از سرمايه گرفتن و اصل شدن مسكنها (و تمكّن الاماكن)
و متمكّن شدن در وطنها و جايها (فالحدّ لخلقه مضروب) پس حدّ و نهايت مر خلق او را
زده شده است (و الى غيره منسوب) و به سوى غير او نسبت داده شده است (لم يخلق
الاشياء) نيافريد چيزها را (من اصول ازليّة) از اصلهايى كه ازلى باشند (و لا من
اوائل ابديّة) و نه از اوّلهايى كه هميشه بوده باشد. (بل خلق ما خلق) بلكه آفريد
آنچه آفريد اين اشارت است به بطلان قول اهل طبايع و فلاسفه كه قايلند به هيولى
(فاقام حدّه) پس به پاى داشته حدّ و نهايت آنرا از اجزا و اشكال و اقطار (و صوّر ما
صوّر) و تصوير فرموده آنچه تصوير كرده (فاحسن صورته) پس نيكو گردانيد صورت او را به
حسب خلق و تقدير (ليس لشىء منه امتناع) نيست چيزى را از او امتنايى و ابايى (و لا
له بطاعة شىء انتفاء) و نه او را به فرمانبردارى چيزى سودى و فايدهاى (علمه
بالاموات الماضين) علم او به مردههايى كه گذشتهاند (كعلمه بالاحياء الباقين) همچو
علم او است به زندگانى كه باقيند
(و علمه بما فى السّموات العلى) و دانش او به آنچه در آسمانهاى زبرتر است (كعلمه
بما فى الارضين السّفلى) همچو دانش او است به آنچه در زمينهاى زيرتر است چه نسبت
علم او به همه معلومات على السّويّه است. اين اشارت است به ازليّت او سبحانه و عدم
تجدّد و تغيّر او
منها
(ايّها المخلوق السّوىّ) اى انسان آفريده شده به حدّ اعتدال (و المنشأ المرعىّ) و
اى پديدآورده شده رعايت كرده شده در خلق اعضاء و اطوار (في ظلمات الارحام) در
رحمهاى مظلمه (و مضاعفات الاستار) و در پردههاى ظلام (بدئت من سلالة من طين)
ابتدا كرده شدى از خلاصه گل، چه حق سبحانه اوّل آدم را از گل آفريد و جميع اولاد او
را از نطفههايى كه اصل آن خاك است ايجاد فرمود (و وضعت فى قرار مكين) و نهاده شدى
در آرامگاه متمكّن و با مكانت (الى قدر معلوم) تا مقدار دانسته شده كه ايّام حمل
است (و اجل مقسوم) و مدّت قسمت كرده شده كه هنگام موت است (تمور في بطن امّك)
مىجنبيدى در شكم مادر خود دمادم (جنينا) در آنحال كه بودى بچّه (لا تحير دعاء) كه
جواب باز نمىدادى خواندن خواننده را (و لا تسمع نداء) و نمىشنيدى آواز طلب
نماينده را (ثمّ اخرجت) پس از آن بيرون آورده شدى (من مقرّك) از قرارگاه خودت (الى
دار) به سوى سرايى (لم تشهدها) كه حاضر نشده بودى آنرا
(و لم تعرف) و نمىشناختى (سبل منافعها) راههاى منفعتهاى آنرا (فمن هداك) پس هر
كه راه نمود تو را (لاجترار الغذاء) به كشيدن غذا كه شير است (من تدى امّك) از
پستان مادرت (و عرّفك و حرّكك عند الحاجة) و كه شناسا ساخت تو را نزد حاجت (مواضع
طلبك) به مواضع طلب خودت.
(و ارادتك) و خواستن مرادات و مقصودات خودت و شبههاى نيست كه همه اين حالات دال
است بر وجود صانع مصنوعات. (هيهات) چه دور است معرفت كنه آن ذات (انّ من يعجز) به
درستى كه كسى كه عاجز باشد (عن صفات ذى الهيئة) از معرفت حاصل كردن به صفتهاى
مخلوقاتى كه خداوند صورت است (و الادوات) و صاحب آلات و جوارح و قادر نباشد به
اطّلاع پيدا كردن بر منافع جزئيّات اعضاى او، با وجود آنكه اقرب اشياء است به او
(فهو عن صفات خالقه) پس آن كس از صفات آفريننده آن (اعجز) عاجزتر خواهد بود (و من
تناوله) و از فرا گرفتن او را (بحدود المخلوقين) به نهايات و صفات مخلوقات (ابعد)
دورتر و مهجورتر.