صغراى قياس دوّم اين
است كه: (و انّهما) به درستى كه امر معروف و نهى منكر (لا يقرّبان من اجل) نزديك
نمىگردانند مدّت عمر را (و لا ينقصان من رزق) و كم نمىگردانند روزى را و هر چيزى
كه مقرّب اجل و ناقص رزق نباشد سزاوار نيست كه از آن محترز باشند. پس سزاوار نباشد
كه احتراز نمايند از آن (و عليكم بكتاب اللّه تعالى) و بر شما است عمل كردن به كتاب
خدا كه قرآن است (فانّه الحبل المتين) پس به درستى كه قرآن ريسمانى است محكم و
استوار (و النّور المبين) و نورى است به غايت آشكار (و الشّفاء النّافع) و شفا
دهندهاى است سود رساننده (و الرّي النّافع) و سيراب كنندهاى است تشنگى نشاننده (و
العصمة للمتمسّك) و نگاه دارنده است از براى چنگ در زننده به آن (و النّجاة
للمتعلّق) و رستگارى است از براى آويزنده بر آن (لا يعوجّ فيقام) كج نمىشود تا
راست كرده شود. (و لا يزيغ) و ميل نمىكند به باطل (فيستعتب) تا طلب كرده شود از او
عتبى كه آن رجوع است از بدى (و لا تخلقه) و كهنه نمىگرداند او را (كثرة الرّدّ)
بسيارى ترديد بر زبانها (و ولوج السّمع) و در آمدن در گوشها (من قال به) كسى كه
قايل شد به آن كتاب (صدق) مصادق شد دو عمور مقاليّه (و من عمل به) و كسى كه عمل كرد
به مضمون آن (سبق) سابق شد به درجات عاليه (و قام اليه (عليه السلام) رجل) و برخاست به سوى آن حضرت مردى در اثناى اين كلام (فقال يا امير
المؤمنين) پس گفت اى امير مؤمنان (اخبرنا عن الفتنة) خبر ده ما را از فتنه و
بليّهاى كه پيدا شود (و هل سألت عنها رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) و آيا پرسيدهاى آن فتنه را از حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (فقال (عليه السلام))
پس فرمود (عليه السلام) (لمّا انزل اللّه
سبحانه قوله) چون فرستاد حق سبحانه و تعالى قول خود را كه (الم أَ حَسِبَ النَّاسُ
أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ) يعنى منم خداى
لطيف مجيد، آيا پنداشتند مردمان كه فرو گذاشته شوند به مجرّد آنكه گويند ايمان
آورديم و حال آنكه ايشان آزموده نشوند به انواع فتن و اصناف محن. و مبتلا نگردند در
تلف نفس و مال (علمت) دانستم من (انّ الفتنة لا تنزل بنا) آنكه فتنه فرود نمىآيد
به ما (و رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم))
و حال آنكه باشد حضرت رسالت پناه (صلّى الله عليه وآله
وسلّم) (بين اظهرنا) در ميان ما به واسطه شرافت آن حضرت (فقلت يا رسول
اللّه) پس گفتم اى فرستاده خدا و پيغمبر حضرت ملك اعلى (ما هذه الفتنة) چيست اين
فتنه (الّتى اخبرك اللّه بها) كه خبر داد تو را حق سبحانه به آن (فقال يا علىّ) پس
فرمود كه اى على (انّ امّتى سيفتنون) به درستى كه امتان من زود باشد كه در فتنه
افتند (من بعدى) از پس موت من
(فقلت يا رسول اللّه) پس گفتم اى رسول برگزيده خدا (او ليس قلت لى) آيا نبود كه
گفتى مرا
(يوم احد) در روز جنگ احد (حيث استشهد من استشهد) در آن مكانى كه درجه شهادت يافتند
كسانى كه شهيد شدند (من المسلمين) از گروه مسلمانان شصت و پنج مرد از مهاجر و انصار
كه از جمله مهاجر حمزة بن عبد المطلّب بود و عبد اللّه بن جحش و مصعب بن عمر و شماس
بن عثمان (و حيزت عنّى الشّهادة) و بازداشته شد از من شهيد شدن (فشقّ ذلك علىّ) پس
دشتوار آمد عدم شهادت بر من (فقلت لى) پس گفتى مرا كه (ابشر) شاد شو اى على (فانّ
الشّهادة من ورائك) پس به درستى كه شهادت از پس تو است و زود باشد كه بكشد ترا
اشقاى امّت (فقال لى) پس حضرت رسال فرمود كه اى على (انّ ذلك لكذلك) به درستى كه
اين شهادت تو هر آينه هم چنين واقعى است و از آن تو را چاره و گريزى نخواهد بود
(فكيف صبرك اذا) پس چگونه است صبر تو آن هنگام (فقلت يا رسول اللّه) پس گفتم اى
پيغمبر برگزيده حضرت اله (ليس هذا) نيست اين موضع من (من مواطن الصّبر) از مواضع
صبر و شكيبايى (و لكن من مواطن البشرى و الشّكر) و ليكن از مواضع بشارت است و شكر
حضرت الهى (فقال يا علىّ) پس فرمود اى على (انّ القوم سيفتنون) به درستى كه اين قوم
زود باشد كه در فتنه افتند (بعدى) از پس من (باموالهم) به سبب مالهاى خود
(و يمنّون بدينهم) و منّت دهند به دين خود (على ربّهم) بر پروردگار خود (و يتمنّون
رحمته) و آرزو كنند رحمت و بخشايش او را (و يأمنون سطوته) و ايمن شوند از قهر و خشم
او (و يستحلّون حرامه) و حلال شمرند حرام او را (بالشّبهات الكاذبة) به شبهههاى
دروغ (و الاهواء السّاهية) و آرزوهاى ذاهل بىفروغ (فيستحلّون الخمر) پس حلال شمرند
شراب را به اسم نبيذ (و السّحت) و رشوه را (بالهديّة) به اسم تحفه و هديه (و
الرّبوا بالبيع) و مكسب را به اسم خريد و فروخت.
آوردهاند كه آب چاه
مدينه شور بود. آن حضرت فرمود كه مىتواند كه پاره شيره خرما را در آب ريزند آن
مقدار كه بشكند شورى آنرا مادام كه متغيّر نشود و صفت «سكر» پيدا نكند كه اگر
اينحال پيدا كند خمر خواهد بود و حرام، پس بعضى بعد از تغيّر قياس كردند بر حالتى
كه پيش از آن بود و آنرا حلال شمردند بعد از سكر، آن حضرت فرمود كه تمر پاكيزه است
و آب آن پاك امّا شيره آن كه صفت سكر پيدا كرد حرام است و ناپاك. ايشان التفات به
اين قول نكرده حكم به طهارت و حلّيّت كرده، مىخورند.
القصّه، حضرت امير (عليه السلام) مىفرمايد كه چون حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بيان اين فتنه كرد (فقلت يا رسول اللّه) پس گفتم اى رسول
عالى مقدار و فرستاده ملك جبّار (فباىّ المنازل انزلهم) پس به كدام منزلها فرود
آورم ايشان را (عند ذلك) نزد آن حال (ابمنزلة فتنة) آيا فرود آورم ايشان را به
منزله آزمايش حضرت ربّ العالمين (ام بمنزلة ردّة) يا به منزله مرتد شدن و بازگشتن
از دين (فقال بمنزلة فتنة) پس فرمود به منزله آزمايش.
زيرا كه اگر چه اعمال
را به خلل مىآورند امّا تصديق به اصول دارند و شبههاى نيست كه اين وقتى است كه
حرام را صريحا حلال ندارند.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و نودم
مدار اين خطبه بر نصيحت
و موعظه امّتان است و تزهيد ايشان از اين جهان و ترغيب ايشان به زاد آن جهان (الحمد
للّه) حمد و ثنا مر خداى را است (الّذي جعل الحمد) آن خدايى كه گردانيد حمد را
(مفتاحا لذكره) كليد ذكر خود يعنى ايراد نمود حمد را در صدر كتاب بزرگوار خود تا
عباد نظر كنند در آن و استدلال جويند بر آن كه او منعم است به فنون نعم بر جميع امم
(و سببا للمزيد من فضله) و سبب زيادتى فضل بىمنتهاى خود كه «لئن شكرتم لازيدنّكم»
(و دليلا على الائه) و راه نماينده بر نعمتهاى بىغايت خود (و عظمته) و بزرگى
بىنهايت خود.
چه حمد اعّم است از شكر
به اين معنى كه در مقابل نعمت و غير نعمت است، پس هم در مقابل نعمت الهى باشد و هم
به ازاى عظمت و كبرياى او (عباد اللّه) اى بندگان خدا (انّ الدّهر يجرى) به درستى
كه روزگار جارى مىشود (بالباقين) به جماعتى كه باقيند (كجريه بالماضين) همچو جارى
بودن آن بر گروهى كه گذشتهاند (لا يعود ما قد ولّى منه) باز نمىگردد آنچه پشت
گردانيده است از روزگار (و لا يبقى سرمدا ما فيه) و باقى نمىماند هميشه آنچه در او
است
(اخر فعاله كاوّله) آخر كار آن همچو اوّل آن است از افناى عمر و مال و از عدم ثبات
و قرار (متسابقة اموره) پيشى گيرنده است بر يكديگر در فنا كارهاى بىاعتبار آن
(متظاهرة اعلامه) هم پشت يكديگرند در سرعت زوال نشانهها و آثار آن (فكانّكم
بالسّاعة) پس گوييا شما ملازم روز قيامتيد در اين سراى ناپايدار (تحدوكم) مىراند
شما را (حد و الزّاجر بشوله) همچو راندن كسى كه راننده باشد به زجر ناقههاى تند
رفتار خود را.
بدانكه «شول» در اصل
لغت شتر مادهاى است كه پستان او خشك شده باشد از كم شيرى و از وقت زاييدن او هفت
ماه گذشته باشد. و اين لفظ، مفرد و جمع هر دو آمده است و تحصيص شول از ميان نوق، از
جهت خفّت و سرعت او است در رفتار. (فمن شغل نفسه) پس هر كه مشغول سازد نفس خود را
(بغير نفسه) به غير نفس خود از امتعه دنيا.
مرد آن است كه هر كه در
تطهير و تزكيه نفس خود نكوشد به كسب علوم و كمالات بلكه از او غافل و ذاهل شود به
اهمال، آن كمالات (تحيّر فى الظّلمات) حيران شود در تاريكىهاى جهل و هوى (و ارتبك
فى الهلكات) و آميخته شود و گرفتار گردد در تباهى مهلكات (و مدّت به شياطينه) و
بكشد او را شيطانهاى او، يعنى قواى نفس امّاره او.
(في طغيانه) در عدوان و سركشى او (و زيّنت له) و بيارايند آن شياطين از براى او
(سيّئ اعماله) عملهاى بد او را به ترغيب نمودن، او را در عصيان (فالجنّة غاية
السّابقين) پس بهشت پايان كار پيشى گيرندگان است در طاعت (و النّار غاية المفرّطين)
و دوزخ نهايت كار تقصير كنندگان است در عبادت
(اعلموا عباد اللّه) بدانيد اى بندگان خدا (انّ التّقوى) به تحقيق كه تقوا و
پرهيزكارى (دار حصن عزيز) سراى حصارى است ارجمند (و الفجور) و ناپرهيزكارى (دار حصن
ذليل) سراى حصارى است خوار و ناپسند (لا يمنع اهله) كه باز نمىدارد اهل خود را از
بلا و ضرر (و لا يحرز) و نگاه نمىدارد (من لجأ اليه) كسى را كه پناه برد به سوى او
از رنج و تعب (الا و بالتّقوى تقطع حمة الخطايا) بدانيد كه به تقوا بريده مىشود
نيش پر زهر گناهها و در بعضى روايت «حمّه» به تشديد ميم آمده به معنى شدّت. يعنى
منقطع مىشود به تقوا شدّت گناهان (و باليقين) و به يقين كه دين متين است و
اعتقادات حقّه (تدرك الغاية القصوى) دريافته مىشود نهايت قصوى كه آن بهشت جاودان
است (عباد اللّه اللّه اللّه) اى بندگان خدا بترسيد از خدا (فى اعزّ الانفس عليكم)
در عزيزترين نفسها بر شما (و احبّها اليكم) و دوستترين آنها به سوى شما كه آن نفس
مطمئنه است.
و اين اشارت است به
نفوس متعدّده انسانى از مطمئنّه و لوّامه و امّاره و شهويّه، و اعزّ آنها مطمئنّه
است. زيرا كه باقى است و مدار ثواب است در عقبى. (فانّ اللّه قد اوضح) پس به درستى
كه حق سبحانه روشن گردانيده (سبيل الحقّ) راه حق را كه آن شريعت است (و انار طرقه)
و نورانى ساخته راههاى آنرا
(فشقوة لازمة) پس مآل انسان يا شقاوتى است كه لازم او است اگر منحرف شود از طريق
ايمان (او سعادة دائمة) يا سعادتى است كه دائم با او است اگر مستقيم باشد بر جادّه
آن (فتزوّدوا) پس توشه تقوا برگيريد (في ايّام الفناء) در روزهاى فنا كه سراى دنيا
است (لايّام البقاء) از براى روزهاى بقا كه دار عقبى است (فقد دللتم على الزّاد) پس
به تحقيق كه راه نموده شدهايد بر توشه راه آخرت (و امرتم بالظّعن) و امر كرده
شدهايد به كوچ كردن از اين منزل ناپايدار (و حثثتم على المسير) و به شتاب افكنده
شدهايد بر رفتن. مراد سرعت نفس است در تحصيل كمالات (فانّما انتم كركب وقوف) پس به
درستى كه شما مانند سوارانيد ايستاده (لا تدرون) كه نمىدانيد (متى تؤمرون بالمسير)
كه كى مأمور مىشود به رفتن از اين جهان بىاعتبار و طرح بدن و قطع عقبات موت (الا
و ما يصنع بالدّنيا) و چه مىكند به دنيا (من خلق للآخرة) كسى كه آفريده شده باشد
از براى آخرت (و ما يصنع بالمال) و چه كار دارد به مال (من عمّا قليل يسلبه) كسى كه
از پس اندك زمانى ربوده شود از او آن مال (و تبقى عليه تبعته) و باقى ماند بر او و
بال و نكال آن (و حسابه) و حساب آن روز قيامت نزد ملك متعال (عباد اللّه) اى بندگان
خدا (احذروا يوما) بترسيد از روزى (تفحص فيه) كه تفحّص و تجسّس نموده شود در آن
(الاعمال) كردارهاى حسنه و قبيحه
(و يكثر فيه الزّلزل) و بسيار شود در آن روز اضطراب و اضطرار. (و تشيب فيه الاطفال)
و پير شوند در آن طفلان از هول آن كار و بار (اعلموا عباد اللّه) بدانيد اى بندگان
خدا (انّ عليكم رصدا) به درستى كه بر شما است چشم دارندگان و نگاهبانان (من انفسكم)
از نفسهاى شما، زيرا كه روز قيامت ظاهر خواهد شد در نفوس صور سيّئات (و عيونا من
جوار حكم) و بر شما است جاسوسان از اعضاى شما تا گواهى دهند بر شما. كقوله تعالى
«يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما
كانُوا يَعْمَلُونَ» (و حفّاظ صدق) و بر شما است نگه دارندگان صدق و درست كه آن
كرام الكاتبين هستند (يحفظون اعمالكم) كه نگه مىدارند عملهاى شما را (و عدد
انفاسكم) و شماره نفس زدنهاى شما را (لا تستركم منهم) نمىپوشاند شما را از ايشان
(ظلمة ليل داج) تاريكى شب تار (و لا يكنّكم منهم) و مستور نمىگرداند شما را از آن
حفظه صدق و ثواب (باب ذور تاج) باب بسته شده به هيچ باب (و انّ غدا) و به درستى كه
فردا (من اليوم قريب) از امروز نزديك است (يذهب اليوم بما فيه) مىرود امروز به
آنچه در او است از خير و شرّ (و يجىء الغد) و مىآيد فردا (لا حقا به) در رسيده به
آن (فكانّ كلّ امرء منكم) پس گوييا هر مردى از شما
(قد بلغ من الارض) رسيده است از زمين (منزل وحدته) به مكان تنهايى خود (و مخطّ
حفرته) و به جاى خطّ گودال خود كه آن قبر است (فياله) پس تعجّب كنيد اى مردمان مر
او را (من بيت وحدة) از خانه تنها (و منزل وحشة) و جاى پر هول و ترس (و مفرد غربة)
و موضع انفراد غريبى (و كانّ الصّيحة) و گوييا آواز صور اسرافيل در نفخه اولى (قد
اتتكم) آمد به شما (و السّاعة قد غشيتكم) و قيامت فرود آمده است بر شما (و برزتم) و
بيرون آمدهايد و ظاهر شدهايد (لفصل القضاء) از براى حكم الهى (قد زاحت عنكم) به
تحقيق كه دور شده از شما (الاباطيل) باطلها (و اضمحلّت عنكم) و زايل گشته از شما
(العلل) علّتها (و استحقّت بكم) و سزاوار شده به شما (و استحقّت بكم) و سزاوار شده
به شما (الحقايق) حقيقتهاى امور (و صدرت بكم) و بازگشته به شما (الامور) كارها
(مصادرها) به مواضع بازگشتن آن (فاتّعظوا بالعبر) پس پند گيريد به عبرتهاى روزگار.
(و اعتبروا بالغير) و اعتبار گيريد و عبرت بپذيريد به تغييرات دنياى غدّار (و
انتفعوا بالنّذر) و فايده بريد به بيم كردنها، از عقاب و عذاب و نار
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و نود و يكم
اين خطبه در بيان مدح
قرآن است و خبر دادن از زمان مروانيان و مقهور شدن ايشان. (ارسله على حين فترة من
الرّسل) فرستاد خداى عزّ و جلّ پيغمبر آخر الزّمان را بر زمان منقطع شدن وحى و خالى
بودن از پيغمبران (و طول هجعة من الامم) و بر درازى خواب غفلت از احوال آن جهان (و
انتقاض من المبرم) و وقت شكسته شدن از ريسمان استوار شرع پيشينيان «انتقاض» مستعار
است از براى تغيير شرايع و «حبل مبرم» از براى شرايع سابقه.
يعنى حق سبحانه مبعوث
گردانيد حضرت رسالت را وقت تغيّر و تبدّل شرايع پيغمبران ماضيه. (بتصديق الّذى بين
يديه) چيزى را كه تصديق كننده آن چيزى است كه پيش از او بود از تورات و انجيل و
زبور (و النّور المقتدى به) و نورى را كه پيروى كرده شده است به آن (ذلك القرآن)
اين مصدّق و مقتدا قرآن است (فاستنطقوه) پس طلب گفتار كنيد از او (و لن ينطق) و
نمىباشد او گويا در ميان انام (و لكن اخبركم عنه) و ليكن خبر مىدهم شما را از
مضمون فوايد و اسرار آن بالتمام.
زيرا كه منم زبان كلام
ملك علّام و ترجمان شرايع و احكام (الا انّ فيه) بدانكه در قرآن است (علم ما يأتى)
دانستن آنچه مىآيد از فتنههاى آخر الزّمان و از احوال موت و بعث و حشر و حساب و
صراط و ميزان و بهشت و دوزخ و تفصيل آن (و الحديث عن الماضى) و سخنان از زمان
گذشته. يعنى قصص پيشينيان
(و دواء دائكم) و در او است دواى درد جهالت. و اوصاف رديّه شما و آن تحصيل علوم
دينيّه است و تزكيه نفوس از رذايل و ترغيب به مكارم اخلاق و تحليه به كمالات
نفسانيّه. (و نظم ما بينكم) و نظام دادن و بهمپيوستن آنچه ميان شما است از امور
مصالح دنيويّه (منها فعند ذلك) پس نزد دولت بنىاميّه و بنى مروان كه مدّت صد و سى
سال بود (لا يبقى بيت مدر) باقى نماند هيچ خانهاى كه بنا كرده شود از كلوخ و خشت
(و لا وبر) و نه خانه پشمينى يعنى خانه اعراب كه ساخته شده باشد از پشم (الّا و
ادخله الظّلمة) مگر كه داخل سازند در آن ستمكاران (ترحة) غم و اندوه را (و اولجوا
فيه) و در آورند در آن (نقمة) ناخوشى و مكروه را (فيومئذ) پس در آن روز (لا يبقى
لهم) باقى نماند از براى ايشان (فى السّماء عاذر) در آسمان عذر آورندهاى (و لا فى
الارض ناصر) و نه در زمين نصرت دهندهاى (اصفيتم بالامر) برگزيديد اى جماعت جاهل و
گروه غافل، به كار خلافت (غير اهله) غير اهل آنرا. كه آن معاويه و اتباع اويند (و
اوردتموه) و فرود آورديد او را (غير مورده) به غير آبشخور او به زور و ستم (و
سينتقم اللّه) و زود باشد كه انتقام كشد خداى قهّار (ممّن ظلم) از آن كس كه ستم
كرده به اين وجه كه تبديل كند (مأكلا بمأكل) جاى فراغت اكل را به جاى اكل بسيار ضرر
(و مشربا بمشرب) و جاى شرب ايشان را به جاى شرب ديگر (من مطاعم العلقم) از مواضع
چشيدن درخت حنظل كه در غايت تلخى است. (و مشارب الصّبر) و از اماكن آشاميدن صبر كه
داروى تلخ است (و المقر) و از جاىهاى شرب چيزى كه در نهايت مرارت است. (و لباس
شعار الخوف) و از ملبّس شدن لباس اندرونى ترس و بيم (و دثار السّيف) و به لباس
بيرونى شمشير و عذاب اليم.
تخصيص «خوف» به شعار و
«سيف» به دثار به جهت آن است كه خوف در باطن دل مدخل دارد و شمشير در جوارح ظاهره
همچنانكه شعار جامه زيرين است كه ملاصق جسد است و دثار جامه زيرين.
اين گفتار اخبار است به
زوال دولت بنى اميّه و بنى مروان و بنى عبّاس. چنانچه در شروح آوردهاند كه: چون
مروانيان زيد را كه پسر امام زين العابدين (عليه السلام) بود شهيد كردند حق سبحانه انتزاع ملك ايشان نمود به دست ابو مسلم
مروزى كه صاحب دولت بنى عباس بود. و بعد از زوال ايشان سفّاح به خلافت قيام نمود و
زمام ملك در قبضه اقتدار ايشان بود تا به مستعصم رسيد. و زمان پادشاهى ايشان تا
پانصد و پنجاه سال كشيد تا آنكه تركان از چين ظهور كردند و به استيلاى تمام متوجّه
عراق شدند و مستعصم را به قتل آوردند و آخرين خلفاى بنى عباس بود. و بعد از آن قصد
ديار عرب و اماكن عرب كردند و مقدّمه لشكر ايشان به بيت المقدّس رسيد و از آنجا
منهزم شده بازگشتند به عراق و در آخر، كار دولت ايشان نيز مبدّل شد به نكبت.
هر كسى پنج روزه نوبت
او است و چون خطايا و مآثم بنى اميّه در نهايت كثرت بود از اين جهت فرمود كه:
(انّما هم مطايا الخطيئآت) و به درستى كه ايشان شتران باركش گناهانند و بر دارندگان
معاصيند بر پشتهاى خود (و زوامل الاثام) و شتران توشه خطايانند (فاقسم ثمّ اقسم) و
سوگند مىخورم، باز سوگند مىخورم. يعنى سوگند متعاقب مىخورم بر آنكه:
(لتنخّمنّها اميّة) البتّه بيندازند بنى اميّه خلافت را (من بعدى) از پس من (كما
تلفظ النّخامة) همچنانكه انداخته شود آب دهان از دهان (ثمّ لا تذوقها) پس از آن
نچشند هرگز آن خلافت را (و لا تتطعّم بطعمها ابدا) و نچشند طعم خلافت را هرگز (ما
كرّ الجديدان) مادام كه باز گردد ليل و نهار
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و نود و دوّم
در اين خطبه اظهار
مىنمايد حسن معاشرت و رفق مخالطت و نهايت شفقت خود را نسبت به اصحاب به اين وجه
كه: (و لقد احسنت جواركم) و هر آينه نيكو كردم همسايگى شما را، و آنچه حقوق جوار
باشد به جاى آوردم (و احطت بجهدى) و احاطه كردم و وارسيدم به قدر طاقت خود (من
ورائكم) از پس شما.
يعنى احوال فتن و بلا
را به قدر طاقت خود اعلام شما كردم تا محفوظ مانيد از اضلال اعدا و جهلاء. (و
اعتقتكم) پس آزاد كردم شما را (من ربق الذّلّ) از گردنهاى خوارى (و حلق الضّميم) و
از حلقههاى ظلم و تتگتاى ستمكارى كه به شما رسد از دولت ارذال و تسلّط آن گروه بد
فعال. و اين احسان و احاطه جهد (شكرا منّى للبرّ القليل) به جهت شكر گذارى من بود
مر نيكويى اندك شما را كه آن طاعت قليل شما است
نسبت به من (و اطراقا) و به جهت چشم در پيش افكندن و خاموش شدن (عمّا ادركه البصر)
از آنچه دريافت بصر من (و شهده البدن) و حاضر شدن آنرا بدن من (من المنكر الكثير)
از فعل منكر بسيار كه دفع آن موجب فساد بود و ضرر و تجاوز از بعضى منكرات رعيّت
ضرورى است در تدبير و تنسيق دولت.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و نود و سوم
اين خطبه بر ذكر صفات
كمال حضرت ذو الجلال است و توبيخ كسى كه اميد داشته باشد به رحمت و مغفرت شامله او
بى وسيله اعمال صالحه و مذمّت حطام اين جهان و تزهيد مردمان از آن.
(امره قضاء) حكم الهى حكمى لازم است كه رد كرده نمىشود به دليل «لا رادّ لقضائه و
لا معقّب لحكمه» (و حكمة) و بر وفق حكمت است و نظام اكمل (و رضاه امان و رحمة) و
خشنودى او به فعل طاعت، امان است از عقوبت و اميدوارى است به رحمت (يقضى بعلم) حكم
مىكند به علم شامل خود (و يغفر بحلم) و در مىگذرد از گناه بندگان به حلم كامل
خود، يعنى عفو مىكند از عذاب با وجود قدرت بر عقاب (اللّهمّ) بار خدايا (لك الحمد)
مر تو را است حمد و ستايش (على ما تأخذ و تعطى) بر آنچه مىگيرى و مىدهى
(و على ما تعافى) و بر آنچه رستگار مىسازى از بليّات (و تبتلى) و مبتلا مىگردانى
به آفات.
زيرا كه گاه است كه
مصلحت بنده در دين و دنيا در آن است كه از مال او چيزى نقصان پذيرد يا خود به مرضى
و بلايى مبتلا گردد، پس آن از جانب تو نعمت است بر بنده. (حمدا) حمد مىكنيم تو را
حمد كردنى (يكون ارضى الحمد لك) كه باشد خشنود كنندهترين حمد مر تو را (و احبّ
الحمد اليك) و دوستترين حمد به سوى تو (و افضل الحمد عندك) و فاضلترين حمد نزد تو
(حمدا يملأ ما خلقت) حمدى كه پر سازد هر چيزى را كه آفريدهاى (و يبلغ ما اردت) و
برسد به آنچه اراده كردهاى (حمدا لا يحجب عنك) حمدى كه محجوب نباشد از درگاه تو (و
لا يقصر دونك) و مقصور نباشد نزد بارگاه تو.
و آن حمد مؤمنان و
موحّدان است. چه از آن كافران و منافقان محجوب و مردودند از درگاه معبود (حمدا لا
ينقطع عدده) حمدى كه منقطع نشود شماره آن (و لا يفنى مدده) و فنا نپذيرد كشيدن و
گستردن آن (فلسنا نعلم) پس نيستيم ما كه بدانيم (كنه عظمتك) نهايت بزرگى و جلال و
قدرت و كمال تو را (الّا انّا نعلم) ليكن اينقدر هست كه مىدانيم (انّك حىّ قيّوم)
آنكه تو زنده پايندهاى منزّه از لوازم امكان (لا تأخذك سنة) فرا نمىگيرد تو را
مقدّمه خواب كه خواب سبك است (و لا نوم) و نه در خواب گران (لم ينته اليك نظر)
نرسيد به سوى كمال تو نظرى و فكرى (و لم يدركك بصر) و در نيافت جمال تو را بصرى
(ادركت الابصار) دريافتى تو به علم شامل بصرها را (و احصيت الاعمال) و در ضبط شمار
در آوردى عملها را (و اخذت) و گرفتى جبّاران بد سرانجام را (بالنّواصى و الاقدام)
به موتهاى پيشانى و قدمهاى ايشان به ذلّت تمام. (و ما الّذى نرى من خلقك) «ما»
ماء استفهاميّة است بر سبيل استحقار مدركات نسبت به آن چيزى كه مدرك نمىشود از عظم
ملكوت، يعنى چه چيز است آنچه مىبينم از آفرينش تو (و نعجب له من قدرتك) و تعجّب
مىكنيم مر آنرا از توانايى تو (و نصفه) و وصف مىكنيم آنرا (من عظيم سلطانك) از
بزرگى پادشاهى و جلال نامتناهى تو (و ما تغيّب عنّا منه) و حال آنكه آنچه غايب است
از ما از آسمان و عرش و كرسى و ساير مخلوقات غير مدركه (و قصرت ابصارنا عنه) و آنچه
قاصر است بصرهاى ما از ادراك آن (و انتهت عقولنا دونه) و آنچه به پايان رسيده
عقلهاى ما از فروتر آن (و حالت سواتر الغيوب) و آنچه حايل و مانع شده پردههاى
غيبها (بيننا و بينه) ميان ما و ميان ان (اعظم) بزرگتر است از اين اشياء مدركه
(فمن فرغ قلبه) پس هر كه فارغ گرداند دل خود را از موانع (و اعمل فكره) و كار
فرمايد فكر خود را در صنايع (ليعلم كيف اقمت عرشك) تا بداند كه چگونه بر پاى داشته
عرش عظيم خود را (و كيف ذرأت خلقك) و چسان آفريدهاى مخلوقات خود را (و كيف مددت
على مور الماء) و چه صفت گسترانيده بر موج آب (ارضك) زمين خود را (رجع طرفه حسيرا)
باز گردد بينائى او كلال پذيرفته و درمانده (و عقله مبهورا) و عقل او مغلوب از
ادراك اين صور
(و سمعه والها) و شنوايى او شيفته و سرگردان (و فكره حائرا) و انديشه او عاجز و
حيران
منها
(يدّعى بزعمه) دعوى مىكند معاويه به زعم خود، يا فرزند آدم- مطلقا- گمان مىبرد
(انّه يرجو اللّه) كه اميدوار است به خداى تعالى (كذب) دروغ مىگويد (و العظيم) به
حقّ خداى بزرگ (ما باله) چيست حال آن غافل (لا يتبيّن رجائه) كه ظاهر نمىشود
اميدوارى او (فى عمله) در كردار او (و كلّ من رجا) و هر كه اميدوار است (عرف رجائه)
شناخته مىشود اميدوارى او (فى عمله) در كردار او (الّا رجاء اللّه) مگر اميد به
حضرت حق (فانّه مدخول) پس به درستى كه آن اميد مغشوش است و غير خالص (و كلّ خوف
محقّق) و هر ترسى به يقين است (الّا خوف اللّه) مگر ترس خداى (فانّه معلول) پس به
درستى كه آن معلول است و غير متيقّن (يرجوا اللّه فى الكبير) اميد مىدارد بنده به
خدا در ثواب دائمى و عطاى كثير (و يرجوا العباد) و اميد مىدارد به بندگان (فى
الصّغير) در امر حقير (فيعطى العبد) پس مىدهد به بنده (ما لا يعطى الرّبّ) آنچه
نمىدهد به پروردگار
(فما بال اللّه) پس چيست شأن كردگارى (جلّ ثناءه) كه بزرگ است ثناء و حمد او (يقصّر
به) تقصير كرده مىشود به كار او يعنى در حق او تقصير مىكنند (عمّا يصنع بعباده)
از آنچه مىكنند به بندگان او (اتخاف ان تكون) آيا مىترسى كه باشى (فى رجائك له)
در اميدوارى تو به او (كاذبا) دروغگوى (او تكون لا تراه) يا باشى كه نبينى او را
(للرّجاء موضعا) از براى اميدوارى جايى، پس خائب و خاسر شوى. (و كذلك) و بر اين
قياس است (ان هو خاف) اگر انسانى بترسد (عبدا من عبيده) از بندهاى از بندگان او
(اعطاه من خوفه) مىدهد به او از جهت ترس خود (ما لا يعطى ربّه) آنچه نمىدهد به
پروردگار خود (فجعل خوفه) پس مىگرداند خوف خود را (من العباد نقدا) از بندگان نقد
عاجل (و خوفه من خالقهم) و ترس خود را از آفريدگار ايشان (ضمارا و وعدا) غير
اميدوار و آجل (و كذلك) و همچنين (من عظمت الدّنيا) كسى است كه بزرگ باشد دنيا (فى
عينه) در چشم كوته بين او (و كبر موقعها من قلبه) و بزرگ نمايد وقع دنيا از دل غفلت
آيين او (و اثرها) و اختيار كند و برگزيند آن دنيا را
(على اللّه) بر خداى تعالى (فانقطع اليها) پس منقطع شود از خدا و رجوع نمايد
بالكلّيه به سوى متاع دنيا (و صار عبدا لها) و بگردد بنده دنيا (و لقد كان فى رسول
اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) و به تحقيق
كه هست در شيمه و روش حضرت رسالت پناه (صلّى الله عليه
وآله وسلّم).
(كاف لك) كفايت كننده مر تو را (فى الاسوة) در تأسّى و اقتداء كردن به آن (و دليل
لك) و راه نماينده است مر تو را (على ذمّ الدّنيا و عيبها) بر بدى اين سراى فانى و
عيب او (و كثرة مخازيها) و بسيارى مواضع خوارى او (و مساويها) و بدىهاى او (اذ
قبضت عنه) زيرا كه بسته شد از آن حضرت (اطرافها) طرفهاى دنيا (و وطّئت لغيره) و
گسترده شد از براى غير او (اكنافها) جانبهاى آن (و فطم) و باز گرفته شد بدن مبارك
او (من رضاعها) از شير دادن دنيا به او (و زوى عن زخارفها) و دور كرده شد از
زينتهاى آن (و ان شئت) و اگر خواهى (ثنيت بموسى كليم اللّه
(صلّى الله عليه وآله وسلّم)) دو بار گردانى اقتداء را يعنى اقتداء كنى بار دوّم
به موسى پيغمبر على نبيّنا و (عليه السلام) كه
خدا با او سخن گفت، پس چنين كن (اذ يقول) وقتى كه به طريق مناجات گفت مر خداى خود
را (ربّ انّى لما انزلت الىّ من خير فقير) يعنى اى پروردگار من به درستى كه من به
آنچه فرو فرستادى به سوى من از طعام محتاجم