تنبيه الغافلين و تذكرة العارفين
جلد اول

ملا فتح الله كاشانى
مترجم: سيد محمد جواد ذهنى تهرانى‏

- ۳۶ -


و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و هشتاد و چهارم

(و هو في مهلة من اللّه) و او آن كسى است كه عاصى درگاه است و رانده از رحمت اله در مهلت است از خداى تعالى در مدّت زندگانى (يهوي مع الغافلين) فرو مى‏افتد با غافلان و بى‏خردان، و منخرط مى‏شود در سلك ايشان به سوى مهاوى هلاك (و يغدوا مع المذنبين) و بامداد مى‏كند با گناهكاران بى‏باك (بلا سبيل قاصد) بى رفتن در راه ميانه و راستى (و لا امام قائد) و بى امامى كه كشنده خلايق است به آنچه حق سبحانه از بنده خود خواست.

منها خطبه صد و هشتاد و پنجم

اين فصل در بيان غايت و عاقبت اهل عصيان است. مراد آن است كه اهل عصيان و طغيان هميشه در وادى معصيت سلوك مى‏نمايند.

(حتّى اذا كشف لهم) تا آنكه چون كشف كند و نمايان سازد خداى تعالى براى آن گناهكاران (عن جزاء معصيتهم) از جزا و پاداش معصيت ايشان (و استخرجهم) و طلب بيرون آمدن ايشان كند (من جلابيب غفلتهم) از پرده‏هاى غفلت ايشان كه ابدان است استعاره فرموده «جلابيب» را از براى ابدان و سيّئات ايشان به اعتبار حجب آن مر امور آخرت را و بعد از نزع ارواح (استقبلوا مدبرا) روى آورند به چيزى كه پشت گردانيده باشد از ايشان از امر دين و كار آخرت، چه در ايّام حيات دنيا كار دنيا پيش گرفته باشند و پشت بر آخرت كرده (و استدبروا مقبلا) و پشت كنند بر چيزى كه پيش آمده ايشان باشد از كار دنياى فانى. چه در اين صورت به كار آخرت مشغول شوند و پشت بر دنيا كنند.

(فلم ينتفعوا بما ادركوا) پس منتفع نشوند و نفع نگيرند به آنچه دريافته باشند (من طلبتهم) از مطلوب خودشان كه متاع اين سراى فانى است (و لا بما قضوا) و به آنچه گذارده باشد (من وطرهم) از حاجت خود كه لذّات و شهوات دينى است (و انّي احذّركم و نفسي) به درستى كه من مى‏ترسانم شما را و نفس خود را (هذه المنزلة) در اين منزلت و از عقوبت اين مذلّت كه حال ارباب معصيت است (فلينتفع امرء بنفسه) پس بايد كه فايده گيرد مرد به نفس خود در اين سرا (فانّما البصير) پس به درستى كه بينا به بصيرت عقل (من سمع) كسى است كه شنيد مواعظ و نصايح را (فتفكّر) پس تفكّر كرد در آن (و نظر) و ديد اعتبارات دنيا را (فابصر) پس بينا گرديد به آن (و انتفع بالعبر) و نفع گرفت به عبرت‏هاى روزگار (ثمّ سلك جددا واضحا) پس سلوك كرد در راه راست روشن دار القرار (يتجنّب فيه الصّرعة) در حينى كه دورى مى‏جويد در آن راه از افتادن (فى المهاوى) در مواضع پستى و تباهى (و الضّلال فى المغاوى) و از گمراه شدن در مواضع گمراهى كه معاصى است و انواع مناهى (و لا يعين على نفسه) و يارى نمى‏دهد بر نفس خود (الغواة) گمراهان را (بتعسّف في حقّ) به بيراهى رفتن در راه حقّ با آن تباهكاران و اهمال كردن در اثبات امور مشبهه و احتمالات ركيكه (او تحريف في نطق) يا به تأويل تغيّر در گفتارى كه لايق نيست در طريق اخبار (او تخوّف من صدق) يا به ترسيدن از گفتن صدق و صواب. و به واسطه آن مدارا و مداهنه كردن با جهال و ضلال اصحاب (فافق ايّها السّامع من سكرتك) پس به هوش آى شنونده نصيحت از بيهوشى خود (و استيقظ من غفلتك) و بيدار شو از خواب غفلت و مدهوشى خود (و اختصر من عجلتك) و كوتاه كن از تعجيل كردن و شتاب‏زدگى نمودن خود در طلب دنيا (و انعم الفكر) و نيك انديشه كن و تأمّل نماى (فيما جاءك) در آنچه آمده به تو (على لسان النّبىّ الامّى (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) بر زبان پيغمبر نانويسنده ناخوانده (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از خطاب الهى (ممّا لا بدّ منه) از آنچه ناچار است از آن (و لا محيص عنه) و اصلا گريزى نيست از آن، از امور آن سرا (و خالف من خالف في ذلك الى غيره) و مخالفت كن با كسى كه مخالفت كند در آن، به غير آن. يعنى عمل كند به خلاف آن (ودعه و ما رضى لنفسه) و بگذار او را با آنچه راضى است از براى نفس خود از عصيان (وضع فخرك) و بنه از سر، نازش و بلندى، خود را (و احطط كبرك) و فرو گذار كبر و خودپسندى خود را (و اذكر قبرك) و ياد كن گور خود را (فانّ عليه ممرّك) پس به درستى كه بر آن گور است گذشتن تو (و كما تدين تدان) و همچنانكه جزا مى‏دهى، جزا داده مى‏شوى‏ اين كلام بر طريق مجاز است از روى ازدواج كما في قوله تعالى: «فَمَنِ اعْتَدى‏ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى‏ عَلَيْكُمْ». و معنى مراد آن است كه هر عملى كه مى‏كنى از نيك و شر بر وفق آن جزا داده مى‏شوى (و كما تزرع تحصد) و مانند آنكه مى‏كارى، مى‏دروى. (و كما قدّمت اليوم) و مانند آنچه از پيش فرستاده‏اى امروز (تقدم عليه غدا) مى‏آيى بر او فردا (فامهد لقدمك) پس بگستران از براى آمدن خود به دار بقا چيزى را كه فايده دهد تو را در آن سرا (و قدّم ليومك) و از پيش فرست از براى روز خودت در هنگام فرصت (فالحذر الحذر) پس البته حذر كن و بترس (ايّها المستمع) اى شنونده موعظه (و الجدّ الجدّ) و البته جدّ و جهد نماى (ايّها الغافل) اى خداوند غفلت (و لا ينبّئك) و آگاه نكند تو را از حقيقت كارها هيچ آگاه كننده (مثل خبير) مانند كسى كه آگاه است به اصول و فروع شريعت (انّ من عزائم اللّه) به درستى كه از عزيمت‏هاى ثابته آفريدگار و اوامر محتومه پروردگار كه واقع است (فى الذّكر الحكيم) در ذكر محكم و استوار كه قرآن است (الّتى عليها يثيب) كه بر آن عزائم به حسب اعتقاد و عمل ثواب مى‏دهند (و يعاقب) و به ترك خلل عقاب مى‏فرمايد (و لها يرضى) و مر آنرا راضى مى‏باشد (و يسخط) و خشم مى‏كند

(انّه لا ينفع عبدا) آن است كه فايده نمى‏دهد بنده را (و ان جهد نفسه) و اگر چه برنجاند نفس خود را و در رنج اندازد آنرا در اعمال (و اخلص فعله) و خالص گرداند كردار خود را (ان يخرج من الدّنيا) آنكه بيرون رود از دنيا (لاقيا ربّه) در حالتى كه ملاقات كننده باشد به ثواب پروردگار خود (بخصلة من هذه الخصال) با خصلتى و طريقه‏اى از اين خصلت‏هاى ذميمه (لم يتب منها) كه توبه نكرده باشد از آن. و آن خصلت‏ها (ان يشرك باللّه) آن است كه شرك آورد به خدا به شرك خفى كه رياست، يا شرك جلى كه شركت غير است به خداوند يكتا.

(فيما افترض عليه) در آنچه فرض كرده بر او (من عبادته) از پرستش خود (او يشفى غيظه) يا آنكه شفا دهد خشم خود را (بهلاك نفسه) به هلاك كردن نفس خود در آخرت به واسطه ارتكاب حرامى كه موجب تباهى است در آن سرا (او يقرّ بامر) يا اقرار كند به كارى (فعله غيره) كه كرده باشد آنرا غير او. و آن نميمه است و سعايت (او يستنجح حاجة) يا خواهد روا كردن حاجتى (الى النّاس) به سوى مردمان (باظهار بدعة في دينه) به ظاهر گردانيدن بدعتى در دين و ايمان خود تا به واسطه آن برسد به آن حاجت مثل گواهى به دروغ و رام ساختن سلطان به ارتكاب عصيان (او يلقى النّاس) يا ملاقات كند به مردمان (بوجهين) به دورويى و نفاق (او يمشى فيهم) يا برود در ميان مردمان (بلسانين) به دو زبانى و عدم وفاق (اعقل ذلك) درياب اين مثل را كه خواهم زد از براى تو (فانّ المثل ذليل على شبهة) پس به درستى كه اين مثل دليل است بر مشابه خود يعنى ضرب المثل دلالت مى‏كند بر آنكه هر كه مثل آن باشد داخل باشد در آن. و مثل اين است كه: (انّ البهائم همّها بطونها) به درستى كه چهارپايان قصد آنها شكم‏هاى آنها است از شراب و طعام (و انّ السّباع همّها العدوان) و به درستى كه جانوران درنده قصد ايشان ستم است و آزار است (على غيرها) بر غير خود از ساير حيوانات روزگار (و انّ النّساء) و به درستى كه زنان (همّهنّ زينة الحيوة الدّنيا) قصد ايشان آرايش زندگانى اين جهان است (و الفساد فيها) و تباه كارى در آن پس اضافه قوّه شهوانيّة به بهايم تنبيه است بر آنكه هر كه ضايع سازد روزگار خود را در گذاردن شهوات نفسانيّه، پس او داخل بهايم است به حقيقت و اگر چه باشد از افراد انسان به صورت و اضافه قوّه غضبيّه به جانوران مضرّت رسان اشارت است به آنكه هر كه اطاعت اين قوّه كرد در سلك اين جانوران درنده است و اضافه زينت و تجمّل و قلّت تدبّر و تفكّر به نساء ايماء است بر آنكه هر كس زينت حيات دنيا را شعار خود سازد و در فساد و تباهى كوشد داخل زنان باشد و وجه نسبت دادن فساد به نساء آن است كه اكثر خصومات و منازعات كه در دنيا واقع مى‏شود به سبب ايشان است و هميشه احوال مردان به جهت زنان پريشان است و لهذا بعضى از اكابر گفته‏اند كه: اگر در دنيا خصومتى مشاهده كنى كه منشأ آن نه زن باشد به شكر الهى اقدام نماى كه آن امر، بس عجيب و غريب است. (انّ المؤمنين مستكينون) به درستى كه مؤمنان فروتنانند نه گردنكشان و جبّاران (انّ المؤمنين مشفقون) به درستى كه مؤمنان ترسندگانند نه بى‏باكان در مشغول شدن به گناهان (انّ المؤمنين خائفون) به تحقيق كه مؤمنان خائفانند نه مثل دليران در عصيان.

و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و هشتاد و ششم

در اين خطبه نصيحت بى‏غرضانه و مواعظ مشفقانه به گوش هوش مردم زمانه مى‏رساند به اين طرز كه: (و ناظر قلب الّبيب يبصر امده) اضافه ناظر به قلب از قبيل اضافه صفت است به موصوف. و مراد به قلب، فكر است. يعنى فكر خردمند كه نظر كننده است در امور، به آن فكر مى‏بيند غايت مدّت خود را كه موت است و قطع پيوند. (و يعرف غوره) و مى‏شناسد نهايت پستى خود را (و نجده) و بلندى قدر و طور خود را اين هر دو كنايتند از طريق شرّ و خير (داع دعا) خواننده‏اى كه حضرت رسالت است و قرآن دعوت كرد خلق را به حق (و راع رعا) و رعايت كننده- كه نفس نفيس خودش است- رعايت كرد به آنچه مأمور شد به آن از احكام ايمان (فاستجيبوا للدّاعى) پس اجابت كنيد خواننده را (و اتّبعوا الرّاعى) و متابعت كنيد رعايت كننده آنرا (قد خاضوا) به تحقيق كه شروع كرده‏اند مخالفان آن داعى (بحار الفتن) در درياى فتنه‏ها (و اخذوا بالبدع) و فرا گرفته‏اند بدعت‏هاى مضلّه را (دون السّنن) غير سنّت‏هاى هاديه (و ارز المؤمنون) و منقبض شده‏اند مؤمنان آگاه (و نطق المكذّبون الضّالّون) و گويا شده‏اند دروغگويان گمراه (نحن الشّعار) ما كه اهل بيتيم به مثابه جامه‏ايم كه ملاصق بدن باشد.

استعاره لفظ «شعار» از براى نفس خود و اهل بيت خود به اعتبار قرب ايشان است به رسول اللّه همچو ثوب كه يلى جسد است.

(و الاصحاب و الخزنة) و ما ياران و خازنان علم رسوليم در همه فن (و الابواب) و درهاى شهر علم اوييم در هر باب و اين اشارت است به قول حضرت رسالت 6 كه «انا مدينة العلم و علىّ بابها» (و لا تؤتى البيوت الّا من ابوابها) و مقرّر است كه داخل خانه نمى‏توان شد مگر از درهاى آن (فمن اتاها من غير ابوابها) پس هر كه بيايد به خانه‏ها از غير درهاى آن (سمّى سارقا) ناميده مى‏شود دزد

منها خطبه صد و هشتاد و هفتم

در اين فصل اشارت مى‏فرمايد به مناقب و فضايل اهل بيت (عليهم السلام) (فيهم كرائم الإيمان) در ميان آل محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است كرامت‏هاى ايمان و نفايس تصديق و عرفان كه آن اعتقادات صائبه كامله و اخلاق حسنه شامله است (و هم كنوز الرّحمن) و ايشان گنج‏هاى حضرت رحمانند و خازنان علم يزدان (ان نطقوا صدقوا) اگر به گفتار لب گشايند راستگو باشند (و ان صمتوا لم يسبقوا) و اگر خاموشى اختيار فرمايند مسبوق نشوند به فضيلت نطق، زيرا كه سكوت ايشان در موضع خاموشى، محض حكمت است و عين مصلحت (فليصدق رائد اهله) پس بايد كه راست گويد طالب آب و گياه به اهل خود. اين مستعار است از براى كسى كه حاضر شد در مجلس آن حضرت و وجه تسميه آن به‏ «رائد» در اوراق سابقه سمت تحرير يافت. يعنى كسى كه حاضر شد به مجلس ما و احوال ما را مشاهده كرد و مسائل را اخذ نمود بايد كه به آن طريق كه استماع كرده و مشاهده نمود به عشاير و اولاد خود رساند (و ليحضر عقله) و بايد كه حاضر سازد عقل خود را تا فهم كند آنچه بشنود. (و ليكن من ابناء الآخرة) و بايد كه باشد از ابناء آخرت.

به اين طريق كه اعمال خود را خالص سازد از براى حضرت عزّت و وجه شبه انسان به ابناء آخرت اين است كه مى‏فرمايد: (فانّه منها قدم) پس به درستى كه او از آخرت كه عالم لاهوت است آمده است به سوى عالم ناسوت (و اليها ينقلب) و به سوى عالم آخرت منقلب مى‏شود و باز مى‏گردد همچو ولد كه از مادر جدا شود و باز به سوى مادر رجوع نمايد (فالنّاظر بالقلب) پس نظر كننده به فكر خود (العامل بالصّبر) عمل كننده به بصيرت خود (يكون مبتدء عمله) مى‏باشد آغاز كردار او و مضرّ است بر او به حسب واقع (ان يعلم) آن كه بداند كه (أعمله عليه) آيا كردار او مضرّ است بر او بحسب واقع (ام له) يا سودمند است از براى او و نافع. (فان كان له) پس اگر باشد سودمند از براى او.

(مضى فيه) گذار نمايد در آن يعنى در آن كردار كوشد (و ان كان عليه) و اگر ضرر رساننده باشد بر او (وقف عنه) توقّف نمايد بر آن و اصلا از آن عبور ننمايد و نگذرد (فانّ العامل بغير علم) پس به درستى كه عمل كننده بى‏دانش (كالسّائر على غير طريق) همچو سير نماينده است بر غير راه راست (فلا يزيده) پس زياده نمى‏كند آنرا (بعده عن الطّريق) دورى او از راه‏ (الّا بعدا من حاجته) مگر دورى او از حاجت (و العامل بالعلم) و عمل كننده به دانش (كالسّائر على طريق الواضح) همچو سير كننده است بر راه روشن (فلينظر ناظر) پس بايد كه نظر كند نظر كننده و انديشه كند انديشه نماينده (اسائر هو) آيا سير كننده است او (ام راجع) يا رجوع نماينده است.

پس اگر ساير است واجب است بر او كه مصباح علم و عمل را مشتعل سازد تا در ظلمات ضلالت نيفتد. و اگر راجع است به حكم «كل الينا راجعون» لازم است كه ملازم چراغ علم و عمل شود تا در وادى عقوبت آخرت نيفتد (و اعلم انّ لكلّ ظاهر باطنا) و بدانكه هر ظاهرى را باطنى است (على مثاله) بر طبق آن يعنى قبايح افعال ظاهره كه مشاهده مى‏افتد دلالت مى‏كند بر بدى عقيدت احوال باطنى و تزكيه افعال و پاكى اعمال دلالت دارد بر پاكيزگى عقيده و نيكويى اسرار قلبى و بر اين مضمون ورود يافته است نصّ الهى حيث قال عزّ اسمه «وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِداً» و چون حال بر اين منوال است: (فما طاب ظاهره) پس آنچه خوب است ظاهر او چون نماز و روزه و صدقه و احسان و صدق و حسن خلق (طاب باطنه) خوش است باطن او كه اعتقادات حسنه است (و ما خبث ظاهره) و آنچه زشت است ظاهر او چون زنا و دزدى و بخل و بدخلقى و ناراستى (خبث باطنه) ناپاك است اندرون آن كه اعتقادات سيّئه است.

ليكن اين دلالت اكثريت است نه كلّى، و ظنّى است نه يقينى به واسطه اجتماع‏ حسن صورت و قبح سيرت و زشتى ظاهر و خوبى باطن چنانچه به خبر نبوى به اين استشهاد مى‏فرمايد كه: (و قد قال الرّسول الصّادق (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) و به تحقيق كه فرموده است پيغمبر صادق القول (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (انّ اللّه يحبّ العبد) به درستى كه خداى دوست دارد بنده را به جهت صورت زيبا كه آن مقتضاى حكم او است و انسب است به وجود از زشتى كه انسب است به عدم (و يبغض عمله) و دشمن مى‏دارد كردار زشت او را كه موافق نيست به شريعت سيّد مختار (و يحبّ العمل) و دوست مى‏دارد كردار نيكو را (و يبغض بدنه) و دشمن مى‏دارد بدن غير مستحسن او را يعنى كافر هر گاه كه به حسن و خلق و احسان و صدق و عدل متّصف باشد و در ميان مردم به اين صفات زيست كند حق سبحانه بدن او را دشمن مى‏دارد به جهت كفرش و عمل او را به جهت حسنش (و اعلم انّ لكلّ عمل نبات) و بدانكه هر كردارى را روييدنى است و زياده شدنى (و كلّ نبات لا غنى به عن الماء) و هر روينده‏اى بى‏نيازى نيست او را از آب استعاره فرموده لفظ، نبات، را از براى زيادتى اعمال و نموّ آن و لفظ «ماء» كه ترشيحيّه است ايراد نموده از براى غلبيّت مادّه او از ارادات و نيّات مخالفت و موافقت (و المياه مختلفة) و آبها مختلفند (فما طاب سقيه) پس آنچه خوب است آب خوردن آن (طاب غرسه و حلت ثمرته) خوب است درخت نشاندن آن و شيرين است ميوه آن (و ما خبث سقيه) و آنچه زشت است آب خوردن آن (خبث غرسه و امرّت ثمرته) زشت است درخت نشاندن آن و تلخ است ميوه او.

تشبيه فرموده اعتقاد صحيح و عمل صالح را به درختى كه ثمره آن شيرين است‏

و لذيذ، كه آن جنّت است و انواع نعيم و اگر بر عكس آن است ثمره او اصناف عقوبت است و عذاب اليم و نكال جحيم

و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و هشتاد و هشتم

و از جمله خطب آن حضرت است (صلوات اللّه و سلامه عليه): (يذكر فيها) ياد مى‏فرمايد در آن (بديع خلقة الخفّاش) آفرينش بديع و عجيب شب پره است (الحمد للّه) ستايش بى قياس و شكر و سپاس مر خداى را است (الّذي انحسرت الاوصاف عن كنه معرفته) كه كلال يافتند وصف‏ها از كشف كردن حقيقت او به جهت تبرّى آن ذات از تركيب (و ردعت عظمته العقول) و بازداشت عظمت و بزرگى نامتناهى او عقل‏ها را (فلم تجد مساغا) پس نيافتند عقل‏ها گذرگاهى را (الى بلوغ غاية ملكوته) به سوى رسيدن به نهايت پادشاهى او (هو اللّه) او است معبود به حق (الملك) پادشاه مطلق (الحقّ المبين) ثابت الوجود كه آشكار است هستى او به حجج باهره و براهين واضحه و شواهد دالّه بر ثبوت ربوبيّت و وحدانيّت او.

(احقّ و ابين) ثابت‏تر و آشكارتر است ذات كبرياى او (ممّا تراه العيون) از آنچه مى‏بيند او را چشم‏ها زيرا كه احتمال شكّ در وجود و صفات كمال او راه ندارد به دليل عقل كه ديده سر است، به خلاف مشاهده به ديده سر كه غلط بسيار در او راه مى‏يابد مثل نزول مطر كه به صورت خط مستقيم در نظر در مى‏آيد (لم تبلغه العقول بتحديد) نمى‏رسند به كنه ذات او عقل‏ها به تعيين نمودن او (فيكون مشبّها) تا باشد تشبيه كرده شده به مخلوقى از اخلاق به صفت حسبّه. (و لم تقع عليه الاوهام) و واقع نمى‏شود بر او وهم‏ها (بتقدير) به اندازه كردن قدر او (فيكون ممثّلا) تا باشد مانند كرده شده به غير خود (خلق الخلق) بيافريد خلقان را (على غير تمثيل) بر غير صورت كشيدن و به آن نمونه ايجاد كردن (و لا مشورة مشير) و بى‏مشورت كردن با اشارت كننده در مصلحت امرى دون امرى (و لا معونة معين) و بى يارى، يارى دهنده (فتمّ خلقه بامره) پس تمام شد آفرينش او به مجرّد اراده و امر او (و اذعن لطاعته) و گردن نهادند خلقان فرمان بردارى او را (فاجاب) پس اجابت كردند و قبول نمودند امر او را (و لم يدافع) و مدافعه نكردند در اطاعت (و انقاد) و منقاد شدند به امر او (و لم ينازع) و منازعه ننمودند در آن (و من لطائف صنعته) و از جمله لطيف‏هاى صنع او است (و عجائب خلقته) و عجيب‏هاى آفرينش او (ما ارانا) آنچه نمود به ما (من غوامض الحكمة) از پوشيدگى‏هاى حكمت او (في هذه الخفافيش) در اين شب‏پره‏هاى زيست كننده در ظلمت (الّتى يقبضها) كه مى‏گيرد بصرهاى آنها را (الضّياء الباسط لكلّ شى‏ء) روشنى كه گستراننده است ساير ابصار را (و يبسطها) و مى‏گستراند آن بصرها (الظّلام القابض لكلّ حىّ) تاريكى قبض كننده ديده هر زنده (و كيف عشيت اعينها) و چگونه ضعيف و تاريك شد چشم‏هاى آن شب‏پره‏ها (عن ان تستمدّ) از آنكه مدد خواهند (من الشّمس المضيئة نورا) از آفتابى كه مى‏باشد روشنى دهنده نور را. (تهدى به في مذاهبها) كه راه يابند ديده‏ها به سبب آن نور در مواضع رفتار خود (و تصل) و بپيوندد (بعلانية برهان الشّمس) به واسطه ظهور نور روشن آفتاب (الى معارفيها) به سوى چيزهايى كه شناخته شده ايشان است از ضروريّات (و ردعها) از جمله صنايع او سبحانه است آنچه باز داشت شب‏پرده‏ها را (و ردعها) عطف است بر «ارانا» (بتلألؤ ضيائها) به سبب درخشيدن روشنايى خورشيد تابان (عن المضيّ في سبحات اشراقها) از گذشتن در صفاهاى درخشيدن آن (و اكنّها) و فرا پوشيد آنها را (فى مكامنها) در پرده‏سراهاى خودشان (عن الذّهاب) از رفتن ايشان (في بلج ايتلاقها) در نورهاى درخشيدن آفتاب در محل صباح.

بعضى گفته‏اند سبب ضعف ابصار ايشان به تحليل روح باصره ايشان است به حرارت نهار و شب به سبب برودت هوا روح باصره ايشان قوى مى‏شود و مجتمع مى‏گردد و منشأ ديدن ايشان مى‏شود. (فهى) پس اين شب‏پره‏ها (مسدلة الجفون) فرو گذاشته شده است پلك‏هاى چشم‏هاى ايشان (بالنهار) به سبب روشنى روز (على حداقها) بر حدق‏هاى ايشان (و جاعلة اللّيل سراجا) و گرداننده‏اند شب را چراغ خود (تستدلّ به) كه راه مى‏جويند بدان (فى التماس ارزاقها) در طلب كردن روزى‏هاى خود (فلا يردّ ابصارها) پس باز نمى‏دارد ديده‏هاى ايشانرا (اسداف ظلمته) تاريك شدن ظلمت شب (و لا تمتنع) و باز نمى‏ايستند (من المضىّ فيه) از گذشتن در شب (لغسق دجنته) به جهت تاريكى ظلمت شب (فاذا القت الشّمس) پس چون بيندازد آفتاب (قناعها) برقع خود را از رخسار (و بدت اوضاح نهارها) و پديد آيد روشنى‏هاى روز آن (و دخل من اشراق نورها) و در آيد تافتن نور او (على الضّباب) بر سوسمارها (فى وجارها) در خانه‏هاى ايشان اين مستعار است از براى سطوع و ارتفاع آفتاب. يعنى هر گاه آفتاب به حدّ ارتفاع رسد (اطبقت الاجفان) بر هم نهند پلك‏هاى چشم خود را (على مآقيها) بر گوشه‏هاى چشم (و تبلغت بما كسبته) و روزگار گذرانند به اندك چيزى كه اندوخته‏اند آنرا (من المعاش) از معيشت (في ظلم لياليها) در تاريكى‏هاى شب‏هاى خودشان (فسبحان من جعل اللّيل لها) پس پاكا خداوند كه گردانيد شب را از براى ايشان (نهارا و معاشا) روز و معاش ايشان (و النّهار سكنا و قرارا) و روز را وقت آرام و قرارگاه ايشان (و جعل لها اجنحة من لحمها) و گردانيد از براى ايشان بال‏ها از گوشت آنها (تعرج بها) كه بالا مى‏پرند به آن بال‏ها (عند الحاجة الى الطّيران) نزد حاجت به پريدن خود چه صورت مرغ ندارند و حال آنكه طيران مى‏نمايند (كانّها) گوييا بال‏هاى ايشان (شظايا الاذان) سرهاى گوش‏هاى مردمان است (غير ذوات ريش و لا قصب) نه صاحب پرند و نه خداوند عظم و عروق (الّا انّك ترى) ليكن تو مى‏بينى و مشاهده مى‏نمايى (مواضع العروق) جاى‏هاى رگ‏هاى ايشان را (بيّنة) كه ظاهر و نمايان است (اعلاما) از روى نشانه‏ها (لها جناحان) و مر ايشان را است دو بال (لمّا يرّقا) تنگ نيستند (فينشقّا) تا شكافته شوند نزد تحرّك طيران (و لم يغلظا) و غليظ نيستند (فيتقلا) تا ثقيل و گران باشند و مانع طيران (تطير و ولدها لاصق بها) مى‏پرند در حالتى كه بچّه ايشان چسبان است به ايشان (لا جى‏ء اليها) پناه آورنده است به سوى ايشان (يقع اذا وقعت) مى‏افتد بچّه هرگاه كه بيفتند آنها (و يرتفع اذ ارتفعت) و بلند مى‏شوند بر روى هوا چون بلند شوند آنها (لا يفارقها) جدا نمى‏شود از آنها (حتّى تشتدّ اركانه) تا آنكه محكم شود اعضاى او و قوّت پيدا كند در طيران به استقلال (و يحمله للنّهوض جناحه) و بر دارد او را از براى برخواستند بال او (و يعرف مذاهب عيشه) و مى‏شناسد بچّه راه‏هاى زندگانى خود را (و مصالح نفسه) و مصلحت‏هاى نفس خود را نزد برخاستن بال او (فسبحان البارى‏ء لكلّ شى‏ء) پس منزّه و پاك است آفريننده همه چيز (على غير مثال خلامن غيره) بر غير نمونه‏اى كه گذشته باشد صدور آن از غير او. چه او خالق همه اشياء است و مبدع جميع ما يرى و ما لا يرى.

و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و هشتاد و نهم

و از كلام آن حضرت است (عليه السلام) (خاطب به اهل البصرة) كه خطاب كرد به آن مردمان بصره را پيش از حرب جمل (على جهة اقتصاص الملاحم) بر طريق حكايت كردن از واقعه‏هاى عظيمه و خبر دادن از حادثه‏هاى كبيره. كه سانح گردد در ميان امّت. و آن كلام معجز نظام اين است كه: (فمن استطاع عند ذلك) پس كسى كه توانايى داشته باشد نزد آن حادثه‏ها و فتنه‏ها (ان يعتقل نفسه) كه ببندد نفس خود را و الزام كند آنرا (على اللّه) بر طاعت خداى تعالى (فليفعل) بايد كه بكند آنچه تواند از طاعت و عبادت (فان اطعتموني) پس اگر اطاعت كنيد و فرمان بريد مرا (فانّي حاملكم) پس به درستى كه من حامل و باعث شمايم (ان شاء اللّه) اگر اراده كرده باشد خدا (على سبيل الجنّة) بر راه بهشت كه آ، دين حقّ و منهج صدق است (و ان كان) و اگر چه باشد آن راه (ذا مشقّة شديدة) خداوند محنت سخت و رياضت صعب (و مذاقة مريرة) و چشيدنى تلخ (و امّا فلانة) و امّا فلان زن، يعنى عايشه‏ (فادركها ضعف رأي النّساء) پس دريافته است او را سستى انديشه زنان و نقصان عقل در دين و در صلاح ديد حرب به موافقت بصريان. (و ضغن غلا في صدرها) و كينه ديرينه و عداوت قديمه‏اى كه جوش زده در كانون سينه او (كمرجل القين) چون ديگ ريخته گران و آتش كاران (و لو دعيت) و اگر خوانده شدى عايشه (لتنال من غيرى) تا فرا گيرد از غير من (ما اتت اليّ) آن چيزى را كه آمد عايشه به سوى من از دعوى خون عثمان (لم تفعل) نكردى و روى به آن كار نياوردى، اين اشارت است به نهايت حقد و عداوت به آن حضرت (و لها بعد) و مر عايشه را است بعد از اين همه قبايح كه از او صادر شد (حرمتها الاولى) حرمت اوّل او در زمان رسول خدا.

يعنى با وجود اين فضايح و قبايح كه از او صادر شد همان حرمتى كه در زمان رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم) داشت مرعى مى‏دارم و بى‏حرمتى او نمى‏كنم (و الحساب على اللّه تعالى) و حساب اين كار با حضرت خداوند جبّار است در روز شمار

ما كارهاى خود به خداوند كارساز *** بگذاشتيم تا غضب او چه مى‏كند

اين كلام اشارت است به آنكه محاربه او به آن حضرت، امرى عظيم بود و به واسطه اين، حساب آنرا به قيامت انداخت و در دنيا به مكافات آن نپرداخت.

و بدانكه اسباب حقد و عداوت عايشه به آن حضرت بسيار است. از جمله آن است كه چون حضرت رسالت پناه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بعد از رحلت خديجه، عايشه را تزويج فرمود آن حضرت هر گاه كه خديجه را ياد آوردى عايشه سخنان نالايق گفتى و بر سيّدة النّساء فاطمه زهرا عليه الصّلوة و الثّناء شاق آمدى و موجب كدورت و رنجش آن معصومه شدى و اين باعث آن مى‏شد كه عايشه اظهار بغض ايشان مى‏كرد.

و ديگر قصّه قذف عايشه، چون روى نمود حضرت رسالت درباره طلاق او مشورت نمود به امير المؤمنين (عليه السلام). حضرت امير فرمود كه دغدغه به خاطر اشرف مرسان زن حكم نعل دارد و نعل از پا انداختن آسان است، اين سخن را مع شى‏ء زائد به عايشه رسانيدند و اين نيز باعث عداوت آن شد.

و ديگر آنكه چون حضرت رسالت به حكم حضرت عزّت سوره برائت را از ابوبكر اخذ نموده به امير المؤمنين داد موجب كدورت و كينه او گشت.

و ديگر آن كه از جمله ابواب مسجد كه حضرت رسالت مأمور شده بود به سدّ آنها غير از باب امير المؤمنين باب ابى بكر بود و آن نيز منشأ عداوت او شد. (منها سبيل ابلج المنهاج) راه ايمان راهى است روشن‏تر از جميع راه‏ها (انور السّراج) تابان‏تر از جميع چراغ‏ها (فبالإيمان يستدلّ على الصّالحات) پس به ايمان استدلال كرده مى‏شود بر كردارهاى شايسته (و بالصّالحات) و به كردارهاى شايسته كه ظهور يابد از بندگان (يستدلّ على الإيمان) استدلال مى‏توان كرد بر ايمان كه آن تصديق قلب است به خدا و رسول و بما جاء به النّبىّ. زيرا كه استدلال از معلول بر علّت و از علّت بر معلول در همه احوال جايز است. (و بالإيمان يعمر العلم) و به ايمان معمور مى‏شود علم.

زيرا كه ثمرات و كمالات حاصل مى‏شود پس سزاوار آن است كه عمارت علم به آن كمالات باشد. (و بالعلم يرهب الموت) و به علم، ترس حاصل مى‏شود از مرگ.

زيرا كه علم كه نتيجه ايمان است مستلزم علم است به احوال معاد و آن مستلزم دوام ملاحظه موت است و ترس از عذاب ربّ عباد (و بالموت تختم الدّنيا) و به مرگ ختم مى‏شود كار دنيا (و بالدّنيا تحرز الاخرة) و به دنيا محكم و استوار مى‏شود امر عقبى (و انّ الخلق) و به درستى كه آفريدگان (لا مقصر لهم عن القيامة) هيچ جاى بار گرفتن نيست ايشان را از قيامت‏ (مرقلين في مضمارها) در حالى كه شتابانند در ميدان قيامت (الى الغاية القصوى) تا نهايت قصوى. كه آن سعادت و شقاوت و ندامت است.

لفظ «ارقال» مستعار است از براى سيرى كه متوهّم مى‏شود در مدّت اعمار امّت تا به آخرت

و منه

(قد شخسوا) به تحقيق كه بر آمدند خلايق بعد از موت (من مستقرّ الاجداث) از قرارگاه قبور خود. (و صاروا) و گرديدند، يعنى رجوع نمودند (الى مصائر الغايات) به سوى جايهاى بازگشت غايت‏ها و نهايت‏ها. كه آن جنان است و آتش سوزان (لكلّ دار اهلها) مر هر سرايى را در آخرت- از بهشت و دوزخ- اهلى است كه اهليّت دارند در او نزول نمايند.

(لا يستبدلون بها) بدل نمى‏كنند ايشان به آن سرا، سراى ديگر را (و لا ينقلون عنها) و نقل كرده نمى‏شوند از آنجا به جاى ديگر. بعد از آن تنبيه مى‏فرمايد بر وجوب امر به معروف و نهى منكر به دو صغراى قياس. صغراى اوّل اين است كه: (و انّ الامر بالمعروف و النّهي عن المنكر) و به درستى كه فرمودن به نيكويى و باز داشتن از بدى (لخلقان من خلق اللّه تعالى سبحانه) دو خلقند از اخلاق خداى تعالى زيرا كه امر به معروف فرع اراده او سبحانه است و نهى منكر فرع كراهت او. و اراده و كراهت دو صفتند از صفات ثبوتيّه حضرت عزّت و هر خلقى كه از اخلاق الهى باشد واجب است متخلّق شدن به آن به دليل «تخلّقوا باخلاق اللّه» پس واجب باشد متخلّق شدن به اين هر دو صفت.