و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و پنجاه و چهارم
در اين كلام مذمّت
اصحاب خود مىنمايد به جهت عدم قبول نصيحت و موعظه از آن حضرت و مىفرمايد كه:
(ايّتها النّفوس المختلفة) اى نفسهايى كه مختلف و غير مستقيم است آراى شما (و
القلوب المتشتّتة) و دلهايى كه پراكنده است انديشههاى شما (الشّاهدة ابدانهم) و
حاضر است بدنهاى ايشان (و الغائبة عنهم عقوله) و غايب است از ايشان عقلهاى ايشان.
اين كنايت است از عدم ادراك ايشان نصايح حقّه را (اظاركم على الحقّ) مهربانى مىكنم
به شما بر راه حقّ و صواب (و انتم تنفرون عنه) و شما مىرميد از آن (نفور المعزى)
مانند رميدن بز (من وعوة الاسد) از آواز شير (هيهات) چه دور است از اطوار شما (ان
اطلع بكم) آنكه روشن كنم و ظاهر گردانم به شما (سرار العدل) نهان عدل را. يعنى عدلى
كه پنهان است بر شما.
و وجه بعد ايشان از عدل
تخاذل ايشان است از طريق حق و تفرّق اهواى ايشان (او اقيم اعوجاج الحقّ) يا راست
كنم كجى حق را، مراد طرق محاربه است و مقاومت در امر خلافت بعد از آن مناجات مىكند
به حضرت قاضى الحاجات از شكايت اين جماعت و مىفرمايد: (اللّهمّ) بار خدايا (انّك
تعلم) به درستى كه تو مىدانى (انّه لم يكن الّذي كان منّا) كه نبود آنچه واقع شد
از ما از محاربه و مقاتله در امر خلافت (منافسة في سلطان) رغبت كردن در امر سلطنت
دنيوى (و لا التماس شىء) و نه در خواستن چيزى (من فضول الحطام) از زيادتىهاى متاع
بىاعتبار فانى (و لكن لنردّ) و ليكن اين محاربه در امر خلافت به جهت آن بود كه باز
گردانيم (المعالم من دينك) نشانههاى راه هدايت را از دين تو تا پوشيده نشود بر
خلقان تو (و تظهر الاصلاح) و تا آشكارا كنيم صلاح آوردن را (في بلادك) در شهرهاى تو
(فيأمن المظلومون) تا ايمن شوند مظلومان و ستم رسيدگان (من عبادك) از بندگان تو (و
تقام المعطّلة) و تا به پاى داشته شود فرو گذاشته (من حدودك) از حدّها و حكمتهاى
تو (اللّهمّ) بار خدايا (انّي اوّل من اناب) به تحقيق كه من اوّل آن كسى هستم كه
بازگشت نمودم به تو (و سمع) و شنيد خطاب تو را به سمع قبول (و اجاب) و اجابت كرد به
طاعت رسول (لم يسبقنى الّا رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله
وسلّم)) پيشى نگرفت بر من مگر حضرت رسول
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) (بالصّلوة) به نماز و نياز (و قد علمتم) و به تحقيق
كه شما دانستهايد (انّه لا ينبغي ان يكون) آن كه سزاوار نيست كه باشد حاكم و والى
(على الفروج) بر فرجها (و الدّماء) و خونها (و المغانم) و بر غنيمتها (و
الاحكام) و بر حكمها (و امامة المسلمين) و بر پيشوايى مسلمانان (البخيل) نابخشنده
و اين مرفوع است به آنكه اسم يكون است و خبر انّ محذوف است و تقدير كلام اين است
كه: لا ينبغى ان يكون البخيل حاكما و واليا على الفروج الى آخره. يعنى سزاوار نيست
كه باشد بخيل حاكم و والى بر فروج و دماء و مغانم و احكام و امامت مسلمانان كه اگر
چنانچه حاكم مذكور به صفت بخل موصوف باشد (فتكون في اموالهم) پس باشد در مالهاى
مسلمانان (نهمته) حرص و رغبت او، چون عثمان و زبير كه حريص بودند بر خوردن اموال
مردمان (و لا الجاهل) و ديگر روا نيست كه باشد حاكم شرع نادان به قواعد ايمان
(فيضلّهم) پس گمراه سازد ايشان را (بجهله) به نادانى خود، چون معاويه كه مضلّ اهل
شام بود (و لا الجافي) و ديگر آنكه نباشد آن حاكم غليظ جفاكار (فيقطعهم) پس قطع كند
ايشان را (بجفائه) به سبب جفا و جور خود (و لا الخائف للدّول) و نباشد ترسنده از
گردش دولتهاى روزگار
(فيتّخذ قوما) پس فراگيرد گروهى را (دون قوم) به جز از گروهى. به عطيّه بيشمار تا
ميل كنند به سوى او. و اين نيز شيمه عثمان و معاويه بود (و لا المرتشى فى الحكم) و
نباشد رشوت گيرنده در حكم كردن در ميان مسلمانان (فيذهب بالحقوق) پس برد حقها را
از مردمان (و يقف بها) و بايستد به حكم كردن به آن حقوق. يعنى جارى نسازد حكم شرع
را.
(دون المقاطع) نزد مواضع قطع احكام ايمان (و لا المعطّل للسّنة) و نباشد ضايع كننده
سنّت پيغمبر آخر الزّمان (فيهلك الامّة) پس هلاك گرداند امّت را به تعطيل مراسم
شريعت
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و پنجاه و پنجم
مدار اين خطبه بر ذكر
صفات كمال الهى است و نعوت حضرت رسالت پناهى و توعيد مردمان از موت و عقوبات واقعه
بعد از فوت و تزهيد ايشان به طول امل در امتعه فانيه دنيويّه، و چون جميع افعال
اللّه از بلا و ابتلا به حسب مصلحت است از اين جهت حضرت ولايت پناه حمد نموده واجب
الوجود را بر جميع افعال و فرموده كه: (نحمده على ما اخذ) سپاس و ستايش مىكنيم
معبود بحق را بر آنچه گرفت عاصى را از عذاب و نكال (و اعطى) و بر آنچه به مطيع داد
از ثواب (و على ما ابلى) و بر آنچه انعام فرموده به عباد چون مال و صحّت و شباب (و
ابتلى) و بر آنچه آزمود بنده را به آن چون مرض و فقر و مشيب
(الباطن لكلّ سريرة) واقف است مر هر پوشيده را (العالم بما تكنّ الصّدور) دانا است
به آنچه پوشيده است آنرا سينهها از عداوت و محبّت (و ما تخفون العيون) و به آنچه
خيانت مىكند چشمها از نگريستن به حرمت (و نشهد ان لا اله غيره) و گواهى مىدهم كه
نيست هيچ خدايى غير از او (و انّ محمّدا نجيبه) و آنكه محمد بن عبد اللّه بنده
برگزيده او است (و بعيثه) و فرستاده او است بر كافّه مردمان (شهادة) گواهى از سر
اخلاص (يوافق فيها السّرّ الاعلان) كه موافق باشد نهان با آشكارا (و القلب اللّسان)
و مطابق بود دل با زبان
منها خطبه صد و پنجاه و
ششم
(فانّه و اللّه) ضمير منصوب، ضمير شأن است كه در امور عظيمه مستعمل است و محتمل است
كه راجع باشد به شىء محذر منه كه مفسّر شده است بعد از اين به موت، پس معنى بر اين
نهج باشد كه قسم به ذات خدا كه امرى عظيم الشّأن است، يا چيزى كه ترسانيده شدند
مردمان از آن (الجدّ) امرى است به حقيقت و يقين (لا اللّعب) و نه بازى (و الحقّ) و
صدق و راست است (لا الكذب) نه دروغ (و ما هو الّا الموت) و نيست آن چيز مگر مرگ
(اسمع داعيه) در آن حال كه شنوانيد خواننده خود را
(و اعجل حاديه) و شتابانيد راننده خود را (فلا يغرّنّك) پس بايد كه فريب ندهد تو را
(سواد النّاس) سياهى مردمان. يعنى كثرت ايشان (من نفسك) از نفس تو مراد اين است كه
هر گاه ديدى مردهاى را كه او را مىبرند به گورستان و تو را رقّت و ترس حاصل شد پس
بايد كه بعد از رجوع، وسواس معاودت ننمايد و نفس تو فريب نخورد به انبوهى مردمان و
مرگ را فراموش نكنى و غافل نگردى از او و انس نگيرى به خلقان (فقد رايت من كان
قبلك) و به تحقيق كه ديدى كسى را كه بود پيش از تو (ممّن جمع المال) از آن كسى كه
جمع كرد مال را (و حذّر الاقلال) و ترسيد از درويشى و كمى منال (و امن العواقب) و
ايمن شد از عاقبتهاى احوال (طول امل) به جهت درازى آرزو (و استبعاد اجل) و دير
شمردن نهايت عمر (كيف نزل به الموت) كه چگونه فرود آمد به او مرگ (فازعجه) پس بر
كند او را (عن وطنه) از جايگاه خودش (و اخذه من مأمنه) و بگرفت او را از مكان امن
خودش (محمولا) در آن حال كه برداشته شده بود (على اعواد المنايا) بر چوبهاى
مرگها، يعنى بر جنازهاى كه معدّ است از براى حمل ميّت (يتعاطى به) كه فرا
مىگرفتند آنرا (الرّجال الرّجال) مردان از مردان به نوبت (حملا على المناكب) از
براى برداشتن بر دوشها (و امساكا بالانامل) و نگه داشتن به انگشتان
(اما رايتم) آيا نديديد شما (الّذين يأملون بعيدا) آن كسانى كه اميد مىداشتند كار
دور و دراز را (يبنون مشيدا) و بنا مىكردند قصور را (و يجمعون كثيرا) و جمع
مىكردند بسيارى را از متاع غرور (اصبحت بيوتهم قبورا) كه گرديد خانههاى ايشان
قبرها (و ما جمعوا) و آنچه جمع كرده بودند (بورا) هلاك و نابود شد چون هباء منثور
(و صارت اموالهم) و گشت مالهاى ايشان (للوارثين) از براى وارثان (و ازواجهم) و
زنان ايشان (لقوم آخرين) از براى جماعتى ديگر (لا في حسنة يزيدون) نه در كار شايسته
زياد مىكنند از براى آن سرا (و لا من سيّئة) و نه از كار بد (يستعتبون) طلب كرده
مىشود از ايشان عتبى كه آن رجوع است از سيّئه و بازگشت به خدا. چه ممكن نيست عمل
شايسته و كردار پسنديده در دار الجزاء (فمن اشعر التّقوى قلبه) پس كسى كه شعار ساخت
تقوا و پرهيزكارى را بر دل خود (برز مهله) ظاهر ساخت مدّت مهلت خود را از براى كار
آن سرا (و فاز عمله) و فيروزى يافت به كردار خود در دار الجزاء (فاهتبلوا) پس
اهتمام كنيد (هبلها) اهتمامى كه سزاوار و لايق باشد به تقوا (و اعملوا للجنّة) و
عمل كنيد از براى بهشت (عملها) عمل آن را. يعنى عملى كه موجب دخول بهشت باشد
(فانّ الدّنيا) پس به درستى كه دنياى دنى (لم تخلق لكم) آفريده نشده است از براى
شما (دار مقام) سراى اقامت و قرار گرفتن (بل خلقت لكم) بلكه مخلوق شده از براى شما
(مجازا) به جهت گذشتن به صحراى قيامت (لتزوّدوا منها) تا توشه برداريد از آن
(الاعمال) به عملهاى شايسته و فعلهاى بايسته و متوجّه شويد (الى دار القرار) به
سراى قرار و اقامت (فكونوا منها) پس باشيد از دنيا (على اوفاز) بر شتابزدگىها بر
جناح سفر آخرت (و قرّبوا الظّهور) و نزديك گردانيد پشتهاى مركب را (للزّيال) از
براى رحلت كردن از اين دنياى غدّار.
اين كنايت است از
استعداد رحيل به جانب سفر آخرت به آنچه سزاوار است از زاد آن.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و پنجاه و هفتم
در اين خطبه اظهار
مىكند تذلّل دنيا و آخرت را در تحت فرمان حضرت منّان و تذكير مىفرمايد مردمان را
به نعمت قرآن و ارسال پيغمبر آخر الزّمان و تنفير مىنمايد ايشان را از متاع فانيه
اين جهان به اين طريق كه: (و انقادت له الدّنيا و الآخرة) گردن نهاد از براى ربّ،
عباد اين جهان و آن جهان (بازمّتها) با مهارهاى خودشان اين كنايت است از دخول
ايشان در ذلّ حاجت و در تحت تصرّف قدرت صانع عالميان. و لفظ «ازمّه» مستعار است از
براى امكانى كه محوج است به صانع (و قذفت اليه) و انداختند به سوى او (السّموات و
الارضون) آسمانها و زمينها (مقاليدها) كليدهاى خزاين خود را ابن عبّاس رضى اللّه
عنه گفته كه مقاليد سموات و ارض مفاتيح رحمت است و رزق. (و سجدت له) و سجده كردند
از براى او (بالغدوّ و الآصال) به بامداد و شبانگاه (الاشجار النّاضرة) درختان
تازه، و اين اشارت است به دخول اشجار در تحت خضوع و حاجت به حضرت عزّت (و قدحت له)
و برافروخت به فرمان او (من قضبانها) از شاخههاى از اشجار (النيران المضيئة)
آتشهاى روشن كننده (و اتت اكلها) و داد خورش خود را (بكلماته) به سبب قدرت كامله
او (الثّمار اليانعة) ميوههاى رسيده از آفت رهيده (منها و كتاب اللّه بين اظهركم)
كتاب خدا در ميان شما (ناطق لا يعيا لسانه) گويايى است كه عاجز و درمانده نمىشود
زبان او كه حجّت قاطعه است (و بيت لا تهدم اركانه) و خانهاى است كه ويران نمىگردد
اصول او كه قوانين محكمه است (و عزّ لا تهزم اعوانه) و عزيز و غالب است كه شكسته
نمىشود اعوان و انصار او كه عاملانند به مضمون قرآن و حافظانند به الفاظ قرآنى
(منها ارسله) فرو فرستاد حضرت عزّت، حضرت رسالت را
(على حين فترة) هنگام انقطاع وحى (من الرّسل) از رسولان (و تنازع) و در زمان نزاع
كردن به يكديگر (من الالسن) از زبانها، مراد اختلاف اقوال است. (فقفّى به الرّسل)
پس در آورد او را در پى رسولان (و ختم به الوحى) و ختم كرد به او وحى خود را
(فجاهد) پس جهاد نمود آن حضرت (فى اللّه) در راه حضرت عزّت (المدبرين عنه) با
مدبران و اعراض كنندگان از او به واسطه كمال جهل و عناد ايشان (و العادلين به) و با
برابر كنندگان و مانند گردانندگان غير به او از آفريدگان
منها
(و انّما الدّنيا منتهى بصر الاعمى) و به درستى كه دنيا نهايت ديده نابينا است زيرا
كه او جاهل به احوال آن سرا است (لا يبصر ممّا ورائها شيأ) نمىبيند از آنچه در پس
دنيا است از احوال آخرت و از اين جهت همّت خود را مصروف دنيا مىگرداند (و البصير
ينفذها بصره) و بينا از احوال روز موقف مىگذراند از دنيا بصر خود را.
(و يعلم انّ الدّار ورائها) و مىداند كه سراى بقا در پس اين دار فنا است و سعى
مىكند از براى آن (فالبصير منها شاخص) پس بينا از احوال دنيا رونده است و رحلت
نماينده و ندارد به او وابستگى و قرار (و الاعمى اليها شاخص) و كور بىبصيرت به سوى
او رونده است و ميل كننده و دل نهاده از نادانى در اين سراى ناپايدار 629 (و البصير
منها) و بينا از دنيا (متزوّد) زاد تقوا بر دارنده است از براى راه سفر آخرت (و
الاعمى لها) و كور بىبصيرت از براى دنيا (متزوّد) توشهگيرنده است به حيله و مشقّت
منها
(و اعلموا أنّه ليس من شىء) بدانيد به تحقيق كه نيست هيچ چيزى (الّا و يكاد صاحبه
يشبع منه) مگر كه نزديك است كه صاحب آن سير شود از آن (و يملّه) و ملول گردد به آن
(الّا الحيوة) مگر زندگى دنيا.
(فانّه لا يجد له) پس به درستى كه نمىيابد صاحب آن از براى خود (فى الموت راحة) در
مرگ آسايشى بعضى گفتهاند كه نيافتن راحت به مرگ خاص است به اشقياء چه اولياء را به
موت راحت كبرى حاصل مىشود، و در خبر آمده كه حضرت رسالت
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده كه: «ليس للمؤمن راحة دون لقاء اللّه» يعنى
نيست مؤمن را راحتى غير از لقاى حق سبحانه و تعالى كه مقام قرب است، و بعضى ديگر بر
آنند كه نيافتن راحت عامّ است به همه. زيرا كه به موت قطع مىشود تجارت آخرت كه
سرمايه كسب سعادت است و تحصيل راحت و نيز گفتهاند كه هيچ راحتى نيست در نفس موت از
براى هيچ يك، چه آن مجرّد آلام است و راحت اولياء در عقبى است. و ديگر آنكه چون
نفوس بشريّت مطّلع نيستند بر ما بعد موت از احوال اخرويّت، پس ناچار است از آنكه
مخوف باشند از موت و مكروه دانند آنرا و مؤيّد اين قول است آنچه منقول است از امام
حسن بن على (عليهما السلام) كه در حين احتضار
مىگريست، امام حسين (عليه السلام) گفت: چيست
مرا كه مىبينم تو را گريه كننده و جزع نماينده و حال آنكه پيش پدر بزرگوار و جدّ
نامدار خود مىروى. آن حضرت جواب داد كه چنين است كه تو مىگويى و هيچ شكّى در اين
ندارم امّا من به راهى مىروم كه هرگز
نرفتهام قبل از اين. و چون حياتى كه معزّا باشد از اخذ احكام سبحانى و مخالف باشد
به امور قرآنى به مثابه ممات است از اين جهت مىفرمايد كه: (و انّما ذلك بمنزلة
الحكمة) و جز اين نيست كه حيات به سبب حقيقت آن است كه مقترن باشد به منزله حكمت
مراد نفس حكمت است، چه كلام مقتضى آن نيست كه از منزله غير حكمت اراده كرده شود،
زيرا كه مدّعا از «منزله حكمت» قرآن مجيد است و آن محض حكمت است نه به منزله حكمت
(الّتي هى حياة) آنچنان حكمتى كه زندگى است (للقلب الميّت) دل مرده را از اعتقادات
موصله به حيات (و بصر) و بينايى است (للعين العمياء) مر چشم كور را از ديدن آثار و
علامات (و سمع) و شنوايى است كه (للاذن الصّماء) مر گوش كر را از شنيدن احوال
مصنوعات (و رىّ) و سيرابى است (للظّمان) مر تشنهها را از زلال علوم و احكام واضحات
(و فيها الغنى كلّه) و در او است بىنيازى تمام (و السّلامة) و وارستگى از آلام
و... بدانكه «حيات» مستعار است از براى قرآن به اعتبار آنكه محيى قلبى است كه مرده
باشد... جهل و لفظ «بصر» و «سمع» از براى عين و اذن جاهل به اعتبار آنكه مستفيد
مىشود به اين هر دو از قرآن و لفظ «ظمان» از براى جاهل متعطش به علم و لفظ «رىّ»
از براى قرآن به اعتبار نضارت نفس به زلال علوم آن (كتاب اللّه) و اين خبر دوم
«ذلك» است و «بمنزلة الحكمة» خبر اوّل او است يا خبر مبتدا محذوف است و تقدير او
چنين است كه: هو كتاب اللّه يعنى آن چيزى كه محض حكمت است كتاب خدا است كه جامع
امور دينيّه و دنيويّه است.
(تبصرون به) مىبينيد و راه مىبريد به او به سوى مقاصد دنيويّه و مطلوب حال و مآل
(و تنطقون) و گويا مىشويد به او در فتوا و استلال و قصص و امثال (و تسمعون به) و
مىشنويد به او مواعظ حسنه و افعال نافعه را (و ينطق بعضه ببعض) و گويا است بعضى از
آن كتاب به بعضى ديگر، زيرا كه تفسير مىكند مبيّن، مجمل را و مقيّد، مطلق را و
خاص، عام را. (و يشهد بعضه على بعض) و گواهى مىدهد بعضى از آن بر بعضى. يعنى
استشهاد مىتوان كرد به بعضى از آيات آن بر آنكه مراد از بعضى ديگر از آيات اين است
(و لا يختلف فى اللّه) و اختلاف ندارد قرآن در دلالت كردن بر مقاصد حقّه كه موصل
باشد به درجات عاليه اخرويّه، بلكه جميع آن مطابق و موافق آن مقاصد است. (و لا
يخالف بصاحبه) و خلاف نمىكند با صاحب خود (عن اللّه) از راه نمودن به خدا، يعنى
بيرون نمىبرد كسى را كه مهتدى شد به آن از وصول به حق
(قد اصطلحتم) به تحقيق كه صلح كرديد با يكديگر و متّفق شديد با هم (على الغلّ فيما
بينكم) بر حقد و كينه كه در ميان شما است.
استعاره فرموده لفظ
«اصطلاح» را از براى غل و حقد به اعتبار اشتراك و اتّفاق همه ايشان در آن. (و نبت
المرعى) و رسته است گياهى كه مىچرد به آن حيوان (على دمنكم) بر آنچه بر هم نشسته
از سرگين و خاكستر اين ضرب المثل آن حضرت است از براى صلح كنندگان در ظاهر با غلّ
قلوب و حقد باطن، يعنى صلح شما سريع الزّوال است و اصلا اصلى ندارد. همچه نبتى كه
بر بالاى سرگين مىرويد.
(تصافيتم) و دوستى پاك مىورزيد با يكديگر به حسب ظاهر (على حبّ الآمال) بر دوستى
آرزوها و اميدها كه از صاحب خود داريد از نفع عاجل (و تعاديتم في كسب الاموال) و
دشمنى مىكنيد با هم در جمع مالهاى فانى بىحاصل (لقد استهام بكم الخبيث) به تحقيق
كه شيفته ساخته شما را ابليس ناپاك (و تاه بكم) و حيران گردانيده شما را در طريق
(الغرور) شيطان فريبنده بىباك (و اللّه المستعان) و خداى تعالى يارى خواسته شده
است (على نفسى و انفسكم) بر نفس من و نفسهاى شما يعنى از خدا استعانت مىجويم بر
تسلط نفس من و نفس شما اگر چه نفس آن حضرت مقهور عقلش بود امّا به اين طرز سوق كلام
نمود تا ايشان بر قهر نفس خود كوشند و از وسواس شيطانى اجتناب نمايند و بالكليّه و
من جميع الوجوه اطاعت آن حضرت كنند.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و پنجاه و هشتم
و از جمله كلام بلاغت
نظام آن حضرت است (عليه الصّلوة و السّلام) كه
فرموده: (و قد شاوره عمر بن الخطّاب) در آن حال كه مشورت كرد به او عمر بن الخطاب
(فى الخروج) در بيرون رفتن (الى غزو الروم بنفسه) به سوى غزاى روم به نفس خود و اين
وقتى بود كه قيصر روم با تمامى لشكر خود از روم بيرون آمده بود و كار تنگ گرفته بر
خالد بن وليد و ابو عبيده جرّاح و غير ايشان كه امراى سراپاى عمر بودند و ايشان مدد
خواسته بودند از عمر كه شرّ ايشان را دفع كند، چون عمر مشورت نمود با آن حضرت
در اين امر، فرمود كه: (قد توكّل اللّه لاهل اهتدا الدّين) به تحقيق كه وكيل و كفيل
شده است خداى تعالى از براى اهل اين دين (باعزاز الحوزة) به غالب گردانيدن و قوى
ساختن ناحيه مسلمانان (و ستر العورة) و پوشانيدن عورت مؤمنين. اين كنايت است حماء
حريم موحّدين (و الّذي نصرهم) و آن كسى كه نصرت داد مسلمانان را (و هم قليل) در
حالتى كه اندك بودند به حيثيّتى كه (لا ينتصرون) قادر نبودهاند بر مقاومت و انتقام
(و منعهم) و بازداشت ايشان را (و هم قليل لا يمتنعون) در حينى كه اندك بودند به
مرتبهاى كه وا نمىايستادند در پيش تير و شمشير و نيزه (حىّ لا يموت) زندهاى است
كه هرگز نمىميرد و پايندهاى است كه اصلا سمت فنا نمىپذيرد و چون آن حضرت (صلوات
اللّه عليه و آله) مىدانست كه عمر مرد معركه نبود و نيست و كارى از پيش
نمىتواند برد همچنانكه در جنگهاى ديگر از او مشاهده نموده بود از اين جهت فرمود
كه: (انّك متى تسر) به درستى كه تو هرگاه روانه شوى (الى هذا العدوّ بنفسك) به سوى
اين دشمن به نفس خود (فتلقهم بشخصك) برسى به ايشان به نفس خود (فتنكب) پس نكبت
رسيده و محنت زده شوى و درمانى به سختى تمام و با وجود حال (لا تكن للمسلمين كانفة)
نباشد از براى مسلمانان پناهى و نگهبانى
(دون اقصى بلادهم) نزد نهايت شهرهاى ايشان. يعنى آنهايى كه دور باشند از تو نگهبانى
نداشته باشند (و ليس بعدك مرجع) و نباشد بعد از تو جاى بازگشتى (يرجعون اليه) كه
باز گردند مسلمانان به سوى او در مطالب.
و اين سخن به واسطه آن
فرمود كه مىدانست كه مردمان مايلند به آن و بى بصيرتند از ادراك كسى كه امام مفترض
الطّاعه است و چون حال بر اين منوال است (فابعث عليهم) برانگيز بر ايشان. يعنى
بفرست به سوى ايشان (رجلا محربا) مردى جنگ ديده آزموده كاردان (و احفز معه) و دفع
كن با او (اهل البلاء و النّصيحة) اهل آزمايش و اهل نصيحت را (فان اظهره اللّه) پس
اگر غالب گرداند او را خداى تعالى بر كافران (فذاك) پس اين غالبيّت آن چيزى است كه
محبوب و مرغوب تو است (و ان تكن الاخرى) و اگر باشند اين طايفه ديگر غالب (كنت ردء
للنّاس) باشى تو يار و مددكار مردمان (و مثابة للمسلمين) و مرجع مسلمانان.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و پنجاه و نهم
(و قد وقعت مشاجرة) و به تحقيق كه واقع شده بود مشاجرتى و منازعتى (بينه و بين
عثمان) ميان امير المؤمنين و ميان عثمان (فقال المغيرة بن الاخنس لعثمان) پس گفت
مغيرة بن اخنس مر عثمان را (انا اكفيكه) من كفايت كنم از تو كار او را (فقال امير
المؤمنين (عليه السلام) للمغيرة) پس گفت امير
المؤمنين و سيّد المتّقين عليه افضل صلوات المصلّين
(يا بن اللّعين) اى پسر كسى كه رانده درگاه الهى است مراد نفس خسيس ابن اخنس است.
يعنى ملعون مطرود از رحمت الهى (الابتر) مقطوع از خير و نيكويى (و الشّجرة الّتي لا
اصل لها و لا فرع) و اى درختى كه نه بيخ مر او را است و نه شاخه استعاره فرموده لفظ
«شجره» را از براى نسب او و كنايه نموده از سقوط اصل او به نفى اصل شجره و فرع آن.
يعنى اى كسى كه باقى ندارد تو را خدا و رعايت تو نكناد (انت تكفيني) تو كفايت
مىكنى كار مرا؟ (فو اللّه ما اعزّ اللّه) پس به خدا سوگند كه عزيز نكرد يعنى غالب
نگردانيد خداى تعالى (من انت ناصره) كسى را كه تو يارى دهنده او هستى (و لا قام من
انت منهضه) و برنخاست آن كسى را كه تو برخيزاننده او هستى (اخرج عنّا) بيرون رو از
ميان ما (ابعد اللّه نواك) دور گرداند خداى تعالى قصد تو را اى پسر اخنس (ثمّ ابلغ
جهدك) پس از آن برس به نهايت سعى خود اى ناكس.
يعنى هر چند سعى نمائى
و جهد كنى به مقصود خود نخواهى رسيد (فلا ابقى اللّه عليك) پس رعايت و رحمت مكناد
خداى تعالى بر تو (ان ابقيت علىّ) اگر تو رعايت كنى بر من، چه جاى آنكه رعايت نكنى.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و شصتم
در اين كلام خطاب
مىكند به طلحه و زبير و توابع ايشان و مىگويد: (لم تكن بيعتكم ايّاى) نبود بيعت
شما با من اى گروه جفا پيشه (فلتة) واقع شدن بىتدبير و انديشه
(و ليس امري و امركم واحدا) و نيست كار من و كار شما يكى (انّي اريدكم للّه) به
درستى كه من مىخواهم شما را از براى خدا و طلب نمىكنم تقدّم خود را بر شما براى
ريا و منافع دنيا (و انتم تريدونني لانفسكم) و شما مىخواهيد مرا از براى حظّ
نفسهاى خود از غنايم وافيه (ايّها النّاس) اى مردمان (اعينوني) يارى دهيد مرا (على
انفسكم) بر قهر كردن شما بر نفسهاى امّاره خودتان به موافقت كردن در طاعت يزدان (و
ايم اللّه) و سوگند به خدا (لانصفنّ المظلوم) هر آينه داد مىدهم و عدل كار
مىفرمايم ستم رسيده را (و لاقودنّ الظّالم) و هر آينه مىكشم ستمكار را (بخزامته)
به حلقه بينى او (حتّى اورده) تا فرود آورم او را (منهل الحقّ) به آبشخور حق و صراط
مستقيم ذو المنن (و ان كان كارها) و اگر چه باشد كراهت دارنده حكم
و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و شصت و يكم
و از جمله كلامى كه آن
حضرت فرموده اين كلام است كه واقع شده (في معنى طلحة و الزّبير) در دعوى كردن طلحه
و زبير خون عثمان را از آن حضرت (و اللّه ما انكروا) سوگند به خدا كه انكار نكردند
و نپسنديدند طلحه و زبير و اتباع ايشان
(علىّ منكرا) بر من فعل منكرى را (و لا جعلوا بيني و بينهم) و نگردانيدند ميان من و
ميان خودشان (نصفا) عدلى و حقّى را (و انّهم ليطلبون حقّا) و به درستى كه ايشان طلب
مىكنند حقّى را (هم تركوه) كه خود ترك كرده بودند (و دما هم سفكوه) و خونى را كه
خود ريخته بودند (فان كنت شريكهم فيه) پس اگر باشم من شريك ايشان در آن خون (فانّ
لهم نصيبهم منه) پس به درستى كه مر ايشان را است نصيب خودشان از آن خون (و ان كانوا
ولّوه دوني) و اگر مباشر شده باشند آن خون را بدون من (فما الطّلبة الّا قبلهم) پس
نيست مطلوب ايشان مگر پيش ايشان. پس غرض چيست از من اين مطالبه كردن (و انّ اوّل
عدلهم) و به درستى كه اوّل عدل ايشان (للحكم على انفسهم) حكم كردن است بر نفسهاى
خودشان (و انّ معي لبصيرتي) و به درستى كه با من است بينايى من از عقل و علم و
برهان (ما لبّست) نپوشانيدهام به مردمان (و لا لبّس علىّ) و نپوشانيدند بر من
ديگران (و انّها) و به درستى كه جماعت طلبه خون عثمان (للفئة الباغية) گروهى هستند
از اهل بغى به قول پيغمبر آخر الزمان (فيها الحماء) در آن جماعت است كل سياه متغيّر
(و الحمة) و زهر عقرب استعاره فرموده لفظ «حماء» را از براى غلّ و حسد و كينه كه در
صدور ايشان متمكّن بوده و وجه شبه استلزام غلّ و حسد است به تكدير صفاى مسلمين
همچنانكه حماء كه مستلزم تكدير آب است. و لفظ «حمه» به ضم حاء و به تشديد ميم واقع
شده و آن به معنى سواد است، اراده فرموده به اين ظلمت جهل و شبهات ايشان را. و مؤيّد
روايت اخيره است اينكه وصف فرموده شبهه را به مظلمه و فرموده كه: (و الشّبهة
المغدفة) يعنى در ميان آن گروه است شبهه مظلمه كه راه يافته نمىشود در آن به حق (و
انّ الامر لواضح) و به درستى كه امر اين شبهه روشن و هويدا است بر ابصار (و قد زاح
الباطل عن نصابه) و به تحقيق كه رفته است باطل از اصل خودش به يكباره. و اين اشارت
است به آنكه باطل را اصلى نمىباشد. (و انقطع لسانه) و بريده شد زبان باطل (عن
شغبه) از برانگيختن شرّ. و اين اشارت است به انهزام و ادبار اصحاب جمل. (و ايم
اللّه) و سوگند به خداى عزّ و جلّ.
(لافرّطنّ لهم حوضا) هر آينه پر سازم از براى آن اصحاب حوضى را (انا ماتحه) كه من
باشم كشنده آن آب (لا يصدرون عنه برىّ) باز نگردند از آن سيراب (و لا يعبّون بعده)
و نياشامند آب را بعد از آن (في حسى) در موضعى كه محفور باشد از براى جمع آب.
اين اشارت است به شدّت
كارزار و ريختن آن حضرت خون بسيار را در هر ديار.
و منه خطبه صد و شصت و
دوّم
اين فصل نيز در مذمّت
اصحاب است به واسطه نكث بيعت بعد از مجدّ بودن ايشان در آن (فاقبلتم الىّ) پس پيش
آمديد به سوى من اى اصحاب
(اقبال العوذ المطافيل) مانند پيش آمدن نو زايندههايى كه خداوندان اطفال باشند
(على اولادها) و فرزندان خود (تقولون) مىگفتند (البيعة البيعة) شتاب كن به بيعت،
شتاب كن به بيعت فايده تكرار تنبيه است بر تحريص ايشان در اخذ بيعت و انبوهى نمودن
ايشان در استقبال (قبضت كفّي) بهم گرفته كف خود را (فبسطتموها) پس گسترديد شما
كفها را به جهت بيعت (و نازعتكم يدي) و منازعت كرد با شما دست من (فجاذبتموها) پس
كشيديد دست مرا به سرعت بعد از آن شكايت طلحه و زبير را به حضرت عزّت مىكند و
مىگويد كه: (اللّهمّ انّهما قطعاني) بار خدايا طلحه و زبير بريدند از من (و
ظلماني) و ستم كردند بر من در برانگيختن فتن (و نكثا بيعتي) و شكستند بيعت من را (و
البّا النّاس علىّ) و حريص ساختند مردمان را بر محاربه من (فاحلل ما عقدا) پس بگشاى
آنچه بستند ايشان از آراى فاسده در نقض و مخالفت (و لا تحكم لهما) و استوار نگردان
از براى ايشان (ما ابرما) آنچه استوار كردند از عزايم باطله در نكث مبايعت (و ارهما
المساءة) و بنماى به ايشان بدى را
(فيما املا) در آنچه اميد مىدارند (و عملا) و به عمل مىآورند (و لقد استثبتهما) و
هر آينه طلب كردم بازگشتن ايشان را به سوى طريق حق (قبل القتال) پيش از مقاتله، و
در بعضى نسخ آمده كه: استتبتهما يعنى طلب توبه كردم از ايشان قبل از محاربه، در
آنكه نكث بيعت نكنند. بلكه ثابت قدم باشند بر آن.
(و استأنيت بهما) و توقّف نمودم با ايشان (امام الوقاع) در پيش حرب و مسارعت ننمودم
در قتال كردن با ايشان (فغمطا النعمة) پس خوار شمردند نعمت را و ناسپاسى ورزيدند در
آن (و ردّ العافية) و بازگردانيدند عافيت را و بر روى خود گشودند در بلا و عقوبت
را.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و شصت و سوم
(يؤمي فيها الى ذكر الملاحم) اشارت مىفرمايد در اين خطبه به واقعات عظيمه و فتن
كثيره كه واقع شود در ميان مردمان و بيان مىنمايد ظهور مهدى صاحب الزّمان را (عليه
صلوات اللّه الملك المنّان). و مىگويد كه چون صاحب الزّمان ظهور كند (يعطف
الهوى على الهدى) ميل دهد هواى نفس را بر هدى و مايل سازد نفوس بشريّت را بر قوانين
دين خدا (اذ عطفوا الهدى على الهوى) وقتى كه مايل سازند مردمان هدايت را بر هوى (و
يعطف الرّأى على القران) و باز گرداند رأى مردمان را بر طبق قرآن (اذا عطفوا القران
على الرّأى) وقتى كه باز گردانند قرآن را بر طبق رأى خود يعنى وقتى كه مردمان
برگردند از قرآن و از دين اله ظاهر گردد القائم باللّه (عليه
و على ابائه صلوات اللّه)