و من كلام له (عليه السلام) للخوارج ايضا خطبه صد و چهل و نهم
زعم خوارج آن بود كه
امير المؤمنين (عليه السلام) در تحكيم خطا كرد
و هر مخطى كافر است و به قتل مىآوردند هر كسى را كه مخالف ايشان بود. آن حضرت در
اين كلام ميمنت انجام فساد رأى ايشان را بيان مىفرمايد و مىگويد كه اى خارجيان بى
ايمان (فان ابيتم) پس اگر باز نمىايستيد از فرمان (الّا ان تزعموا انّى اخطات) مگر
به جهت آنكه گمان مىبريد كه من خطا كردهام (و ضللت) و گمراه شدهام (فلم تضلّلون)
پس چرا گمراه مىدانيد و بيراه مىخوانيد (عامّة امّة محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم))
همه امّت پيغمبر را (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (بضلالى) به گمراهى من (و تأخذونهم بخطايى) و
مىگيريد ايشان را به خبط و خطاى من (و تكفّرونهم بذنوبي) و تكفير مىكنيد ايشان را
به گناهان من و حال آنكه
پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) هيچ كس را به ارتكاب گناه از اسلام اخراج ننموده
(سيوفكم على عواتقكم) شمشيرهاى شما بر دوشهاى شما است (تضعونها) مىنهيد آنرا
(مواضع البرائة و السّقم) در جاىهاى خوش شده و بيمار. يعنى مىزنيد شمشيرها را به
هر كه مىرسيد از جانى و غير او (و تخلطون من اذنب) و مىآميزيد گناهكار را (بمن لم
يذنب) به كسى كه گناه نكرده (و قد علمتم) و به تحقيق كه دانستيد شما (انّ رسول
اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) كه پيغمبر
خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (رجم الزّانى)
سنگسار كرد زناكار را (ثمّ صلّى عليه) پس نماز گذارد بر او (و ورّثه اهله) و داد
ميراث او را به وارثان او (و قتل القاتل) و به قتل آورد كشنده را به قصاص (و ورّث
ميراثه) و ميراث داد ميراث او را (اهله) به كسان او (و قطع السّارق) و بريد دست دزد
را (و جلّد الزّاني غير المحصن) و تازيانه زد بر زنا كننده غير متزوّج (ثمّ قسّم
عليهما) پس قسمت كرد بر مقطوع و محدود (من الفىء) از مال غنيمت (و نكحا المسلمات)
و نكاح كردند ايشان زنان مسلمه را (فاخذهم رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم))
پس گرفت آن گناهكاران را حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم).
(بذنوبهم) به گناهان ايشان (و اقام حقّ اللّه فيهم) و به پاى داشت حقّ خدا را در
شأن ايشان (و لم يمنعهم) و منع نمىفرمود ايشان را
(سهمهم من الاسلام) نصيب ايشان را از اسلام (و لم يخرج اسمائهم) و بيرون نكرد
اسمهاى ايشان را (من بين اهله) از ميان اهل اسلام به جهت گناه (ثمّ انتم شرار
النّاس) پس شما جهلا، بدترين مردمانيد (و من رمى به الشّيطان) و بدترين كسى كه
بيندازد او را شيطان (مراميه) به مواضع انداختن خود (و ضرب به تيهه) و ببرد او را
به بيابان گمراهى و حيرانى خود (سيهلك فىّ) زود باشد كه هلاك شوند در شأن من
(صنفان) دو گروه (محبّ مفرط) يكى دوست از حدّ در گذرنده در دوستى (يذهب به الحبّ)
كه ببرد آنرا آن دوستى مفرط (الى غير الحقّ) به سوى غير حق. مثل اعتقاد كردن
الوهيّت در حقّ من.
در كتاب فرق الفرق
آورده كه سبائيه اعتقاد الوهيّت كردند در شأن آن حضرت آن حضرت بفرمود تا ايشان را
سوختند. و از جمله مفرطين بيانيّهاند كه اتباع بيان بن سمعان تميمى بودند. زعم
ايشان آن است كه امير المؤمنين و امام حسن و امام حسين انبياء اللّهاند.
و ديگر غرابيّهاند كه
زعم تباه ايشان آن است كه خداى تعالى جبرئيل را به امير المؤمنين فرستاد و او سهو
كرده به محمد فرود آمد.
و ديگر رميّهاند كه
زعم ايشان آن است كه امير المؤمنين پيغمبر را به نيابت خود به نبوّت فرستاد و او از
براى خود دعوى نبوّت كرد. نعوذ باللّه من الاهواء الباطلة و الاداء المدخولة.
پس اين طوايف را اميد
نجات نيست به سبب افراط محبت و عقيده فاسده.
(و مبغض مفرط) و قسم دوّم از صنفين دشمنى است كه تقصير كننده است در محبّت (يذهب به
البغض) كه ببرد آنرا آن دشمنى
(الى غير الحقّ) به سوى غير حق، چون خارجيان و ناصبيان و مخالفان كه او را بر آن
وجه كه خدا و رسول خدا گفته، ندانند و غير را بر او تفضيل كنند. (و خير النّاس فىّ
حالا) و بهترين مردمان در حقّ من از روى حال و مال (النّمط الاوسط) جماعت ميانهاند
از اعتقاد مافوق غايت و از عداوت و مخالفت و قايلند به عصمت و امامت او بلافاصله و
بر فضيلت او بعد از حضرت رسالت بر ساير امّت.
(فالزموه) پس لازم شويد اين جماعت ميانه را (و الزموا السّواد الاعظم) و ملازم شويد
سواد اعظم را كه آن طايفه محقّهاند كه چنگ زدهاند به عروه وثقى.
(فانّ يد اللّه على الجماعة) پس به درستى كه دست عنايت و معونت خدا بر اين جماعت
است (و ايّاكم و الفرقة) و بپرهيز از تنهايى و دورى از اهل ايمان (فانّ الشّاذّ من
النّاس) پس به درستى كه شخص رمنده از مردمان آماده است (للشّيطان) از براى دعواى
شيطان (كما انّ الشّاذّة من الغنم) همچنان كه تنها مانده از گوسفندان معدّ است
(للذّئب) از براى طعمه گرگ، بى شبهه و گمان (الا) بدانيد اى اهل ايمان (من دعا الى
هذا الشّعار) هر كه بخواند مردمان را به اين شعار خارجيان كه آن مفارقت است از
جماعت محقّه و ارتكاب بدعت فاسده (فاقتلوه) پس بكشيد او را (و لو كان تحت عمامتي
هذه) و اگر چه باشد در زير اين دستار من. و اين اشارت است به نفس نفيس خودش، يعنى
اگر چه آن كس بر سبيل فرض من باشم. و گويند مبالغه است در صفت كسى كه در نهايت قرب
باشد و در غايت عنايت به آن حضرت. (و انّما حكّم الحكمان) و جز اين نيست كه حكم
ساخته شدهاند آن دو حاكم از ميان مسلمانان
(ليحيينا ما احيا القرآن) تا زنده سازند چيزى را كه زنده ساخته است آنرا قرآن از
هدايت (و يميتا ما امات القرآن) و بميرانند آن چيزى را كه ميرانده آنرا قرآن از
بدعت و ضلالت (و احياؤه) و زنده گرانيدن قرآن (الاجتماع عليه) اتّفاق نمودن است بر
آن و عمل كردن به مضمون آن (و اماتته) و ميراندن آن (الإفتراق عنه) جدا شدن است از
او و عمل نكردن به سوى آن (فان جرّنا القرآن اليهم) پس اگر بكشد ما را به سوى ايشان
مضمون قرآن (اتّبعناهم) پيروى كنيم ايشان را (و ان جرّهم الينا) و اگر بكشد ايشان
را به جانب ما (اتّبعونا) پيروى كنند ما را (فلم ات) پس نياوردم به شما مضمون اين
كلام را كه (لا ابا لكم، بجرا) حوادث عظيمه و شرور كثيره بر شما نازل نگردانيدم اين
كلمهاى است كه در حوادث عظيمه و مصيبات كبيره استعمال مىكنند و «بجر» در اصل لغت
به معنى «شرّ» است و «امر عظيم». يعنى حوادث عظيمه و شرور كثيره بر شما نازل
نگردانيدم. و شمّهاى از تفسير اين كلمه در ما سبق سمت ذكر يافت. (و لا ختلتكم عن
امركم) و فريب ندادم شما را از كار شما (و لا لبّسته عليكم) و نپوشانيدم كار را بر
شما در منع كردن از نبرد با اهل طغيان و عدوان (انّما اجتمع رأى ملائكم) به درستى
كه جمع شد انديشه گروه شما (على اختيار رجلين) بر اختيار كردن دو مرد (اخذنا
عليهما) فرا گرفتيم پيمان را بر اين دو مرد (الّا يتعدّيا القران) كه در نگذرند از
احكام قرآن
(فتاها عنه) پس متحيّر و سرگردان شدند از آن (و تركا الحقّ) و بگذاشتند راه حق را و
بپوشانيدند آن را (و هما يبصرانه) و حال آنكه هر دو بينا بودند به حق (و كان الجور)
و بود عدوان و گذشتن از دايره امر يزدان (هواهما) از روى نفس ايشان (فمضيا عليه) پس
بگذشتند بر هواى نفس خود. يعنى تابع از روى نفس خود شدند (و قد سبق استثناؤنا
عليهما) و حال اينكه سابق شده بود جدا كردن ما بر ايشان (فى الحكومة بالعدل) در حكم
كردن به عدل و دادگرى (و الصّمد للحقّ) و قصد كردن از براى حق و راستى (سوء رأيهما)
انديشه ايشان را و عدم قبول آن (و جور حكمهما) و از حدّ در گذشتن حكم ايشان را از
امر يزدان.
يعنى استثنا كرده بوديم
در اوّل حال كه انديشه بد معتبر نخواهد بود و حكم به جور را از كسى اعتبار نخواهد
داشت
و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و پنجاهم
و از جمله كلام آن حضرت
(صلوات اللّه عليه و آله) اين كلام است كه ورود
يافته (فيما يخبر به) در آنچه خبر مىدهد به آن (عن الملاحم) از وقايع عظيمه و فتن
شديده كه واقع شده (بالبصرة) به شهر بصره. به اين طريق كه: (يا احنف) و اين نام
مردى است از اصحاب آن حضرت و گويند كه اسم او «ضمره» بود و او پسر قيس بن معاوية بن
حصين بن عباد بن مرة بن عبيد بن تميم است و او سبب اسلام بنى تميم شد.
چنانكه در روايت آمده
كه در وقتى كه حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
دعوت فرمود اجابت نكردند الّا او كه اجابت نموده مسلمان شد و گفت چرا اجابت
نمىكنيد دعوت شخصى را كه شما را به مكارم اخلاق و طريق نجات مىخواند بنى تميم بعد
از استماع اين قول اسلام آوردند. و او از اصحاب امير المؤمنين (عليه السلام)
بود و در حرب صفّين با آن حضرت بود امّا در جمل حاضر نبود و مردى
صاحب رأى و عقل بود و بزرگ قوم. لهذا حضرت ولايت پناه (صلوات اللّه عليه)
در ميان اصحاب او را مخاطب ساخت و فرمود: اى احنف (كانّى به)
گوييا من نظر مىكنم به آن شخص (و قد سار) در حالتى كه سير مىكند (بالجيش الّذي لا
يكون له غبار) به لشگرى كه نباشد مر آنرا گردى (و لا لجب) و نه آواز هايلى (و لا
قعقعة لجم) و نه آواز لجامها (و لا حمحمة خيل) و نه آواز اسبها. زيرا كه صاحب اسب
و صلاح نباشند (يثيرون الارض) بشورانند زمين را (باقدامهم) به قدمهاى خود (كانّها)
گوييا قدمهاى ايشان (اقدام النّعام) قدمهاى شتر مرغها است در پهنايى و كوتاهى و
در پراكندگى انگشتان از يكديگر (يؤمىء بذلك (عليه السلام))
اشاره مىفرمايد آن حضرت به اين كلام (الى صاحب الزّنج) به خداوند
زنگيان يعنى على بن محمد علوى كه مشهور است به برقعى. و اين قصّه بر سبيل اجمال
چنان است كه برقعى از شهر رى كه مولد اصلى او بود توجّه نمود به مصر و غلامان زنگى
را كه كاركنان اهل بصره بودند به خود دعوت فرمود و به امر او در روز معيّن به
موافقت ديگران خواجه خود را به قتل آوردند و همه بر او جمع شده با او بيعت كردند و
روى به بلاد عبّاسيان و لشكريان ايشان آوردند و انواع فتنه و فساد به اهل بصره
رسانيدند و لشكريان ايشان را مضطر ساختند. و چون او با
«برقع» سير مىكرد به برقعى مشهور شد و علماى نسّابه را در نسب او سخن است و گويند
به باديه رفت و مردم بسيار را به خود يار ساخته دعوى نبوّت كرد و اين در محرّم بود
در سال دويست و هفتاد از هجرت سيّد عالم (صلّى الله عليه وآله وسلّم). (ثمّ قال (عليه السلام))
بعد از آن فرمود كه (ويل لسككم العامرة) واى در آن زمان مر محلّتهاى شما را كه
آبادان باشد (و الذّرو المزخرفة) و مر سراهاى زر اندود و آراسته (الّتي لها اجنحة)
كه مر آنها را بالها باشد (كاجنحة النّسور) مانند بالهاى كركسان، و اين كنايت است
از كنگرههاى آن. (و خراطيم) و خرطومها (كخراطيم الفيلة) مانند خرطومهاى فيلان، و
اين اشارت است به ناودانهاى آن (من اولئك) از گروههاى آن زمان (الّذين لا يندب
قتيلهم) كسانى باشند كه گريسته نشوند بر مقتولان ايشان (و لا يفقد غايبهم) و تجسّس
نموده نشود غايبان ايشان از جهت عدم مبالات ايشان به موت و قتل به سبب شدّت بأس
ايشان، يا از جهت غربت ايشان نزد موت، نه اهل داشته باشند كه بر ايشان بگريند و نه
خويشى كه تجسّس و تفحّص ايشان كنند. (انا كابّ الدّنيا لوجهها) من افكنده دنياام بر
رويش. يعنى نيستم التفات كننده به سويش (و قادرها بقدرها) و اندازه كننده دنيا هستم
به قدر و منزلت آن در چشمهاى ارباب اعتبار (و ناظرها بعينها) و نظر كننده اويم به
ديده آن، يعنى به ديدهاى كه مشاهده بىاعتبارى و ناپايدارى آن كند و از آن عبرت
گيرد. و آن ديدههاى اهل بصيرت است.
و منه خطبه صد و پنجاه و يكم
در بعضى ديگر از اين
كلام است كه (يؤمىء بها) كه اشارت مىفرمايد به ملاحم و فتن (الى وصف الاتراك) به
سوى وصف تركان يعنى وقايع مشهوره كه ميان مسلمانان و تركان واقع شد در ايّام عبد
اللّه بن زبير و قتبة بن مسلم و وقايع عراقين و خراسان كه تفاصيل آن در تواريخ
مبسوطه مذكور است. و چون آن حضرت متيقّن بود در حدوث اين فتن از اين جهت فرمود كه
(كانّي اراهم قوما) گوييا كه من مىبينم گروهى از مردمان (كانّ وجوههم) گوييا
روىهاى ايشان (المجانّ المطرقة) سپرهايى است پوست دوخته بر آن در استداره و اتّساع
و غلظت (يلبسون السّرق و الدّيباج) مىپوشند جامههاى خوب ابريشمين و ديبا (و
يعتقبون الخيل العتاق) و مىبندند اسبانى عجيب در غايت زيبايى (و يكون هناك) و باشد
در آن محل (استحرار قتل) سخت شدن كشتن و كارزار (حتّى يمشى المجروح) تا آنكه رود
مرد جراحتدار (على المقتول) بر مرد كشته شده ذليل و خوار (و يكون المفلت) و باشد
اهل فرار (اقلّ من المأسور) كمتر از اسير و گرفتار (فقال له بعض اصحابه) پس گفتند
مر آن حضرت را بعضى از اصحاب او (لقد اعطيت يا امير المؤمنين) هر آينه داده شدهاى
اى امير مؤمنان و سرور متّقيان (علم الغيب) دانشى كه غايب است و هنوز به فعل نيامده
در ميان مردمان و هيچ كس از آفريدگان راه
نمىبرد به آن (فضحك (عليه السلام) فقال) پس
تبسّم فرمود آن حضرت و گفت مر آن مرد را.
يعنى قايل اين قول را
(و كان كلبيّا) و آن مرد از قبيله كلب بود (يا اخا كلب) اى منسوب بنى كلب (ليس هو
بعلم الغيب) نيست آن علم، علم غيبى (و انّما هو تعلّم) و جز اين نيست كه آموختنى
است (من ذي علم) از خداوند علم. يعنى از رسول اللّه
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه «و علّمك ما لم تكن تعلم» در شأن او است. (و انّما
علم الغيب علم السّاعة) و غير از اين نيست كه علم غيب، علم به وقت قيامت است (و ما
عدّد اللّه سبحانه) و آنچه در حيّز تعداد در آورده آنرا حضرت حق سبحانه و تعالى
(بقوله) به قول خود در كلام بزرگوار كه: (إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ
وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ الايَةِ يعنى به درستى كه نزد خدا است دانش وقت قيامت و
وقتى كه فرو مىفرستد باران را و مىداند او سبحانه آنچه در رحمهاى مادران است از
ذكور و اناث و نمىداند هيچ شخصى كه چه چيز خواهد كرد فردا و نمىداند هيچ كس كه به
كدام زمين مىميرد و به درستى كه خداى تعالى دانا است و آگاه. (فيعلم سبحانه) پس
مىداند او سبحانه (ما فى الارحام) آنچه در رحمها است (من ذكر او انثى) از نر يا
مادّه (و قبيح او جميل) و زشت يا خوب
(و سخىّ او بخيل) و بخشنده يا بخل كننده (و شقيّ او سعيد) و بدبخت بدكردار يا نيك
بخت نيكوكار (و من يكون فى النّار حطبا) و آنكه باشد در آتش دوزخ قرين ناله و آه
(او فى الجنان للنّبيّين مرافقا) يا باشد در بهشت مر پيغمبران را همراه (فهذا علم
الغيب) پس اين است علم غيبى (الّذي لا يعلمه احد) كه نمىداند آنرا هيچ كس (الّا
اللّه) مگر حضرت اله (و ما سوى ذلك) و آن علم كه غير از اين است (فعلم علّمه اللّه)
پس علمى است كه تعليم داده حق سبحانه (نبيّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) پيغمبر بلند قدر خود را
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) (فعلّمنيه) پس تعليم داده آن حضرت مرا (و دعا لي) و
دعا فرموده است از براى من (بان يعيه صدري) كه نگه دارد آن علم را سينه من (و تضطمّ
عليه) و با هم آيد در آن علم (جوارحي) پهلوهاى من و آن را در ميان خود جاى دهد و در
خبر واقع شده كه چون آيه «لِنَجْعَلَها لَكُمْ تَذْكِرَةً وَ» نازل شد حضرت رسالت
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود «اللّهمّ اجعلها اذن على (عليه السلام)»
آن حضرت فرمود كه بعد از اين دعا هيچ چيزى نشنيدم از سيّد انبيا
عليه الصّلوة و الثّناء كه فراموش كرده باشم آنرا.
(خلاصه كلام آن عالى مقام آن است كه آن علمى كه حاصل شده باشد به واسطه علم لدنّى
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) علم غيب نيست و آنچه بى واسطه آن باشد علم غيب است.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و پنجاه و دوم
و از جمله خطبى كه آن
حضرت فرموده اين خطبه است كه واقع شده (في ذكر المكائيل و الموازين) در ياد كردن
پيمانهها و ترازوها (عباد اللّه) اى بندگان خدا (انّكم و ما تأملون) به درستى كه
شما و آنچه اميد مىداريد به آن (من هذه الدّنيا) از اين جهان (اثوياء) مهمانانيد
(مؤجّلون) مهلت داده شده تا مدّت معيّن (و مدينون) و وام دارانيد (مقتضون) تقاضا
كرده شده به اداى آن، و آن اداى امر حق است از عبادات و ساير اركان ايمان (اجل
منقوص) مدّت عمر شما مدّتى است نقصان پذيرفته (و عمل محفوظ) و عمل شما عملى است نگه
داشته شده (فربّ دائب مضيّع) پس بسا جهد كننده شتابنده در عمل كه ضايع كننده آن عمل
است به انواع خلل (و ربّ كادح خاسر) و بسا رنج كشنده كه زيانكار است در آن عمل (قد
اصبحتم في زمن) به تحقيق كه در آمدهايد شما در روزگارى (لا يزداد الخير فيه) كه
زياده نمىشود نيكويى در آن (الّا ادبارا) مگر پشت كردن در آن (و الشّرّ فيه) و
افزون نمىگردد بدى در آن (الّا اقبالا) مگر به پيش آمدن به سوى آن (و الشّيطان في
هلاك النّاس) و نمىافزايد شيطان در هلاك مردان (الّا طمعا) مگر از روى طمع كردن در
اغواء و اضلال ايشان
(فهذا اوان) پس اين زمانى است كه (قويت عدّته) قوى شده است ساز شيطان (و عمّت
مكيدته) و فرا رسيده است كيد و مكر او به بيشترين مردمان (و امكنت فريسته) و دست
داده است صيد او.
و اين مستعار است از
براى آدميان به اعتبار استيلاى شيطان بر ايشان، يعنى غالب شده و مسلّط شده شيطان بر
ايشان. بعد از آن شرح مىنمايد شرور دنيا را و مىگويد كه: (اضرب بطرفك) روان ساز
نظر خود را (حيث شئت من النّاس) هر جا كه خواهى از مردمان (فهل تبصر الّا فقيرا) پس
نمىبينى مگر درويش را (يكابد فقرا) كه مىكشد رنج درويشى را در جميع زمان (او
غنيّا) يا توانگرى را (بدّل نعمت اللّه كفرا) كه بدل كرده نعمت خدا را به كفران (او
بخيلا) يا ممسكى را (اتّخذ البخل بحقّ اللّه) كه فرا گرفته است بخل و امساك را به
حقّ خدا (و فرا) در مال بسيار، يعنى در حقّ اللّه بخل بسيار ورزيده و به فقرا نداده
(او متمرّدا) يا گردنكشى را (كانّ باذنه) گوييا به گوش او (عن سمع المواعظ و قرا)
از شنيدن پندها كرى و گرانى است. چه آنها را نشنيده و به وادى عناد افتاده. (اين
خياركم) كجايند بهتران شما (و صلحاؤكم) و شايستگان شما (و اين احراركم) و كجايند
آزاد مردمان شما (و سمحاؤكم) و جوانمردان شما (و اين المتورّعون) و كجايند
پرهيزكاران شما
(في مكاسبهم) در مواضع كسب خود و اماكن عمل خود (و المتنزّهون) و كجايند دور
شوندگان از شبههها (في مذاهبهم) در محلهاى رفتن خود (ا ليس قد ظعنوا جميعا) آيا
نيست كه رحلت كردند همه ايشان (عن هذه الدّنيا الدّنيّة) از اين دنياى پست و بىقدر
و منزلت (و العاجلة المنغّصة) و شتابنده ناخوش مقترن بانواع مشقّت و محنت (و هل
خلّفتم) و واپس گذاشته نشدهايد (الّا في حثّالة) مگر در دردى (لا تلتقي بذمّهم) كه
به هم نمىرسد به مذمّت كردن ايشان (الشّفتان) هر دو لبهاى مردمان (استصغارا
لقدرهم) به جهت خرد شمردن قدر ايشان (و ذهابا عن ذكرهم) و دور شدن از ذكر خير ايشان
(فانّا للّه) پس به درستى كه ما از آن خداونديم و به ريسمان عبوديّت او در بنديم (و
انّا اليه راجعون) و به تحقيق كه به سوى حكم او در آن سرا باز گردندگانيم (ظهر
الفساد) ظاهر و نمايان شد فساد و تباهكارى در ميان عباد در جميع بلاد (فلا منكر
مغيّر) پس نيست هيچ انكار كنندهاى تغيير فرماينده (و لا زاجر مزدجر) و نه منع
كنندهاى باز ايستاده به زجر و منع (افبهذا تريدون) آيا پس به سبب اين حال
مىخواهيد (ان تجاوروا اللّه) آنكه همسايگى كنيد با خدا (في دار قدسه) در سراى
پاكيزه او كه بهشت عدن است (و تكونوا) و باشيد (اعزّ اوليائه عنده) عزيزترين دوستان
او نزد او سبحانه
(هيهات) چه دور است اينكه مىخواهيد (لا يخدع اللّه) فريب داده نمىشود خداى تعالى
(عن جنّته) از بهشت خود، يعنى به حيله و فريب بهشت از او نمىتوان گرفت (و لا تنال
مرضاته) و رسيده نمىشود به خشنودى او (الّا بطاعته) مگر به فرمانبردارى او (لعن
اللّه الامرين بالمعروف) لعنت كناد و دور گرداناد حق سبحانه امر كنندگان به معروف
را.
(التّاركين له) كه ترك كنندگان باشند آن را (و النّاهين عن المنكر) و نهى نمايندگان
از فعل منكر (العاملين به) كه عمل كنندگان باشند به آن.
و محتمل است كه اين
جمله اخبارى باشد نه انشايى. يعنى خداى تعالى در اوّل لعنت كرده است بر آن طايفه و
دور كرده است ايشان را از رحمت خود.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و پنجاه و سوم
و از كلام آن عالى حضرت
است كه فرموده (لابي ذرّ رحمه اللّه) مر ابى ذر غفارى را (لمّا اخرج الى الرّبذة)
در حينى كه اخراج كردند او را به سوى ربذه و آن موضعى است نزديك به مدينه در جانب
باديه به مسافت چهار فرسخ و در آن نواحى اصلا آب نيست و سبب اخراج ابوذر رحمة اللّه
عليه را قاضى ابو الفتح محمد بن عبد الواحد. در صفوه آورده و ملخّص كلام او اين است
كه ابوذر رحمه اللّه چون مكررا مشاهده كرد چيزهاى چند نامناسب و ناموقع از عثمان،
مهاجرت اختيار كرد و روى به جانب شام نهاد و در آنجا افعال عثمان را اظهار مىكرد.
چون معاويه از قبل عثمان والى شام بود اين احوال را شنيده به عثمان اعلام كرد.
عثمان به وى نامهاى نوشت كه
چون نامه من برسد او را بر شترى برهنه سوار كرده به مدينه فرست. معاويه تلقّى امر
او نموده ابوذر را به اين كيفيّت روانه كرد. چون به مدينه رسيد تمام پوست و گوشت از
رانهاى آن مؤمن حقيقى رفته بود. و او مردى بود بلند بالا و لاغر و ضعيف و نحيف و
موى سر و محاسن او سفيد گشته و سالهاى بسيار در خدمت رسول خدا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) به سر برده و به رضاى آن حضرت عمر گذرانيده چون عثمان
او را ديد گفت اى جنيدب خدا تو را به نعمت خود شاكر مگرداناد. ابوذر رحمه اللّه گفت
منم جندب بن جناده امّا حضرت رسالت پناه مرا عبد اللّه نام نهاده. عثمان آنچه شنيده
بود به وى عرض كرد و چون غير واقع نيز به وى رسانيده بودند آنها را منكر شد و گفت
من نگفتهام و لكن من از رسول خدا (صلّى الله عليه
وآله وسلّم) شنيدم كه چون طايفه شما كه بنى اميّهاند بر سى مرد برسند مال
خدا را بر خود مباح سازند و بندگان شايسته خدا را خوار گردانند و دين الهى را تباه
سازند.
بعد از آن خداى تعالى
بندگان خود را استراحت دهد از ايشان. عثمان روى به حضّار مجلس كرد و گفت كه شما اين
را از پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
شنيدهايد گفتند: نه. عثمان گفت ويحك يا جندب بر رسول خدا دروغ مىبندى. گفت من
دروغ نمىبندم. عثمان كسى را به خدمت امير المؤمنين
(صلوات اللّه عليه) فرستاد. آن حضرت تشريف آورد و اين حديث را از آن حضرت پرسيد كه
شنيدهاى فرمود: نه، و ليكن او هر چه مىگويد راست مىگويد زيرا كه حضرت رسالت
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود كه «ما اظلّت الخضراء و لا اقلّت الغبراء على
ذي لهجة اصدق من ابي ذر الغفاري» يعنى سايه نينداخت آسمان و بر نداشت زمين صاحب
لهجهاى را كه راستگوتر باشد از ابىذر غفارى. عثمان از آن اعراض نموده گفت اى
ابوذر دروغ گفتى. جواب گفت تو به هر حال چرا اقتدا نمىكنى به ابو بكر و عمر كه
ياران خودت بودند تا جمهور بر تو سخنى نداشته باشند. آنگاه روى به حاضران كرد كه چه
مىگوييد درباره اين شيخ كذّاب كه تفرقه انداخت در ميان مسلمانان. امير المؤمنين (صلوات
اللّه عليه و آله) فرمود كه: اى عثمان من مىگويم به تو آنچه مؤمن آل فرعون
به فرعون مىگفت درباره موسى چنانچه قرآن از آن خبر مىدهد كه: «وَ قالَ رَجُلٌ
مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ
يَكْتُمُ إِيمانَهُ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلًا أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ وَ قَدْ
جاءَكُمْ بِالْبَيِّناتِ مِنْ رَبِّكُمْ».
فرعون لئيم كه تكذيب
موسى كليم مىكرد و قصد كشتن او داشت به مؤمن آل فرعون گفت: اينها بى وجه است موسى
مردى است كه آمده و دعوى پيغمبرى مىكند و معجز مىنمايد پس اگر دروغگو است در آنچه
دعوى مىكند پس بر او است و بال دروغ او و اگر چنانچه راستگو است در آن خبر مىرسد
به شما بعضى آنچه وعده مىدهد شما را. يعنى جزاى تكذيب كه آن عذاب الهى است بر شما
واقع خواهد شد. به تحقيق كه خداى تعالى راه ننمايد يعنى در باديه خذلان مىگذارد
كسى را كه او اسراف كننده و دروغ گوينده است.
عثمان سخنان بىادبانه
بر روى امير المؤمنين گفت و آن حضرت همين در جوابش فرمود و گفت اى عثمان چه مىگويى
اين ابوذر كه حاضر است دوست خالص رسول اللّه است. چون اين سخن بشنيد روى به ابوذر
آورد و گفت اى ابوذر بيرون رو از شهر ما گفت به خدا كه من هم دوست نمىدارم كه در
جوار تو باشم، گفت برو به زمين عراق و هر چند كه خواهى در آنجا ساكن شو، در جواب
گفت هر جا كه باشم مرا ناچار است از سخن حق گفتن، گفت كدام زمين است كه دشمن
مىدارى گفت ربذه، عثمان امر كرد به مروان بن حكم كه او را بر شتر بىجهاز سوار
كرده به ربذه برد، مروان او را به اين صفت به آن موضع رسانيد و او آنجا بود تا وقت
وفات، و در اين مدّت زن او گريستى و او گفتى كه گريه مكن كه پيغمبر
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده بود كه مرگ من در غربت باشد و متولّى دفن تو
خواهند شد مردمان صالح شايسته، بعد از آن گفت چون مرا وفات رسد گوسفندى از
گوسفندهاى من بكشيد و بپزيد و بر سر راه بنشينيد. جماعتى از اهل اسلام به شما
خواهند رسيد و از احوال شما خواهند پرسيد. تو بگو كه ابوذر غفارى كه صاحب رسول
اللّه بود وفات كرده و به رحمت حق پيوسته، ايشان به منزل تو فرود خواهند آمد چون اجابت كنند اطعام كن
ايشان را به آن گوسفند و ايشان مرتكب دفن من شوند.
چون او را وفات رسيد و
آن در سال هشتم بود از خلافت عثمان زن به فرموده او عمل كرد و برفت و بر سر راه
بنشست. به ناگاه جماعتى از بيت اللّه الحرام رسيدند و از ميان آن جماعت بعضى جدا
شدند و متوجّه آن زن گشتند و ايشان احنف بن قيس تميمى بود و صعصعة بن صوحان عبدى و
خارجة بن صلة تميمى و عبد اللّه بن مسلمه سهمى و هلال بن مالك بن مزنى و جرير بن
عبد اللّه يجلى و اسود بن قيس نخعى و مالك بن اشتر بن حارث بن نخعى رحمهم اللّه، به
اين زن گفتند كه تو را چه عارضهاى دست داده گفت اى ياران صاحب رسول اللّه
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) ابوذر غفارى به جوار رحمت حق رسيد و من زن اويم تنها
و عاجز ماندهام، ايشان آواز به گريه برداشتند و برفتند و به خانه آن زن فرود آمدند
و او را غسل دادند و تكفين كردند و بر او نماز گذاردند و دفن كردند.
بعد از آن مالك اشتر
رحمه اللّه برخاست و خطبه بليغ بخواند و بعد از خطبه تعداد محاسن او كرد و قرب او
را با رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
و ساير عبادات و طاعات و جهاد و مظلومى او را ياد نمود و براى او دعا كرد و طلب
ترحّم كرد از براى او از حق سبحانه. بعد از آن نشستند و طعام خوردند و رفتند رحمة
اللّه عليهم.
اين بود مجمل قصّه حاصل
كه در حينى كه ابوذر را از شهر اخراج مىكردند امير المؤمنين
(صلوات اللّه عليه) او را امر به صبر فرمود و تسلّى داد و زبان مبارك به اين كلام
گشاد كه: (يا اباذر انّك غضبت للّه) اى ابوذر به درستى كه خشمگين شدى از براى رضاى
خداى تعالى (فارج من غضبت له) پس اميدوار باش به كسى كه از براى او خشمگين شدى يعنى
حضرت آفريدگار (انّ القوم خافوك) به درستى كه مردمان ترسيدند از تو (على دنياهم) بر
دنياى تباه خود (و خفتهم) و ترسيدى تو
(على دينك) بر دين اله خود (فانزل في ايديهم) پس واگذار در دستهاى ايشان (ما خافوك
عليه) آنچه ترسيدند از تو بر آن (و اهرب منهم) و بگريز از ايشان (بما خفتهم عليه)
به آنچه ترسيدى از ايشان بر آن، يعنى دنيا را واگذارد در دست ايشان (فما احوجهم) پس
چه محتاجند ايشان (الى ما منعتهم) به سوى منع كردن تو ايشان را از منكرات. يا چه
احتياج دارند به آن چيزى كه منع كردهاى تو ايشان را از دين خودت به سبب بيرون رفتن
تو از ميان ايشان (و ما اغناك عما منعوك) و چه بىنيازى تو از آنچه منع كردهاند تو
را از متاع دنياى پر آفت. (و ستعلم من الرّابح غدا) و زود باشد كه بدانى تو كه
كيستند سودمند فرداى قيامت (و الاكثر حسّدا) و كيستند پيشتر در حينى كه حاسد باشند
در آن سرا (و لو انّ السّموات و الارضين) و اگر آسمانها و زمينها (كانتا على عبد
رتقا) باشند بر بنده بسته. و اين كنايت است از شدّت ضيق (ثمّ اتّقى اللّه) پس از آن
بپرهيزد آن بنده از خداى خود و تقوا پيشه كند (لجعل اللّه له) هر آينه بگرداند و
پيدا كند خداى تعالى از براى آن بنده (منهما مخرجا) از دنيا و آخرت جاى بيرون رفتنى
به بركت تقوا. كقوله تعالى: «وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً» (و
لا يونسنّك الّا الحقّ) و بايد كه انس ندهد تو را مگر طريق حق و راه مستقيم كه آن
شريعت قويم است
(و لا بوحشنّك الّا الباطل) و به وحشت نيندازد تو را [مگر] راه باطل و نادرست كه آن
طريق شيطان رجيم است و منشأ دخول در نار سوزان و عذاب جحيم. (فلو قبلت دنياهم) پس
اگر قبول كنى دنياى ايشان را (لاحبّوك) هر آينه دوست دارند تو را (و لو قرضت منها)
و اگر ببرى از دنيا يعنى اخذ نكنى عطايا و هداياى ايشان را (لامنوك) هر آينه ايمن
شوند از جانب تو