و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و سى و دوم
اين خطبه در ذمّ دنيا
است و تنفير خلايق از آن به ذكر معايب آن (امّا بعد) و اما پس از حمد بر خدا و درود
بر سيّد انبياء (و انّي احذّركم الدّنيا) پس به درستى كه من مىترسانم شما را از
دنياى غدّار (فانّها حلوة) پس به تحقيق كه دنيا شيرين است در ذائقه (خضرة) سبز است
در باصره.
استعاره فرموده لفظ
«حلوه» و «خضره» را از براى دنيا به اعتبار زينت و به جهت آن و تخصيص كرده متعلّق
ذوق و بصر را كه آن خضرت و حلاوت است از جهت آنكه التذاذ نفس از ممرّ اين دو حاسّه
بيشتر است از حواسّ ديگر (حفّت بالشّهوات) احاطه كرده و فرا گرفته شده است دنيا به
آرزوهاى كثير (و تحبّبت بالعاجلة) و دوستى نموده با اهل خود به متاعهاى عاجله زوال
پذير. (و راقت بالقليل) و به شگفت آمده به زيورهاى اندك بىاعتبار كه نسبت به
نعمتهاى باقيه آجله در نهايت قلّت است و غايت اختصار. (و تحلّت بالامال) و متحلّى
و آراسته گشته به اميدهاى بىبنياد (و تزيّنت بالغرور) و آرايش يافته به فريب اهل
جهالت و فساد (لا تدوم حبرتها) نمىيابد سرور و شادى آن (و لا تؤمن فجعتها) و ايمن
نشايد بود از درد و آلام آن (غرّارة ضرارة) فريبندهاى است مضّرت رساننده (حائلة
زائلة) مانعى است نيست كننده (نافدة بائدة) به سر در آيندهاى است هلاك كننده
(اكّالة غوّالة) خورندهاى است به فريب اخذ كننده (لا تعدوا اذا تناهت) تجاوز
نمىكند و در نمىگذرد در وقتى كه متناهى شد و رسيد (الى امنيّة اهل الرّغبة فيها)
به سوى آرزوى اهل رغبت در آن (و الرّضا بها) و اهل خشنودى به آن (ان تكون كما قال
اللّه تعالى) از آنكه باشد همچنانكه فرموده حق سبحانه و تعالى.
يعنى دنيا چون رسيد به
امانى اهل خود متجاوز نمىشود از تمثيلى كه حق سبحانه ايراد نموده، در كلام بزرگوار
خود كه: (إِنَّما مَثَلُ الْحَياةِ الدُّنْيا) يعنى مثل دنيا در سرعت انتقال، همچه
گياه رستهاى است از آبى كه
فرو فرستاديم آن را از آسمان يا از ابر (فاختلط به نبات الارض) پس آميخته شد به آن
آب گياه زمين و قوّت گرفت و نشو و نماى خود به كمال رسانيد و زمين بدو تازه و خرّم
شد.
(فاصبح) پس بامداد كرد، يعنى روز ديگر گشت آن گياه تازه و زيبا (هشيما) خشك گشته و
درهم شكسته به مثابه كاه از خشكى و شكستگى. (تذروه الرّياح) پراكنده مىكنند آن را
بادها و از بيخ بر مىكند و به هر طرف مىبرد (و كان اللّه) و هست خداى تعالى (على
كلّ شىء) بر هر چيز از انشاء و افناء (مقتدرا) توانا تشبيه فرموده زندگانى دنيا را
به گياهى كه به آب باران سبز شود و به كمال نمو رسد و وقت آن درآيد كه از آن نفع
گيرند ناگاه آب از آن منقطع گردد و خشك و بىفايده بماند.
همچنين آدمى به زندگى و
تازگى كه دارد خوش بر آيد. همين كه نامه عمر از عنوان به پايان رسد مقتضى اجل در
آمده نهال بهار او را به صرصر فنا خشك سازد و خرمنهاى آرزوها به باد نيستى بر دهد.
فرد
بهار عمر بسى دلفريب و رنگين است
*** ولى چه سود كه دارد خزان مرگ از پى
پس حاصل كلام حضرت
ولايت پناه گواه آن است كه آرزوهاى اهل دنيا در عرصه فنا و زوال است و مال راغبان
او در معرض انتقال. (لم يكن امرء منها في حبرة) نيست هيچ مردى كه از متاع دنيا در
سرور و شادى باشد (الّا اعقبته بعدها) مگر كه در پى در آورد او را بعد از آن شادى
(عبرة) به گريه و زارى
(و لم يلق من سرّائها) و نرسيد كسى از آسانى دنيا (بطنا) به شكمى. (الّا منحته من
ضرّائها) مگر كه داد او را از دشوارى خود (ظهرا) پشتى بطن كنايت است از اقبال نعمت
و دولت، و پشت عبارت است از ادبار نعمت و رو آوردن نكبت، يعنى نعمت دنيا و دولت آن
روى نياورد به كسى الّا منقلب شد به نكبت و انواع محنت و مشقّت.
فرد
كدام سرو سهى را سپهر آبى داد
*** كه باز خشك نكردش به آتش بيداد
(و لم تطلّه فيها) و تر نساخت كسى را در دنيا (ديمة رخاء) باران نرم آسانى و
خوشحالى (الّا هتنت عليه) مگر كه روان شد بر او.
(مزفة بلاء) باران بزرگ قطره بليّه و خوارى (و حرىّ اذا اصبحت له منتصرة) و سزاوار
است كه چون بامداد كند از براى او داد ستاننده (ان تمسى له متنكّرة) آنكه شبانگاه
كند از براى او متغيّر شده و ناخوش شمرنده (و ان جانب منها) و اگر باشد جانبى از
دنيا (اعذوذب و احلولى) بسيار خوش و شيرين (امرّ منها جانب) تلخ گردد از او جانبى
ديگر (فاوبى) پس مريض شود به مرض مهلك (لا ينال امرء من غضارتها) از حوادث نرسد هيچ
مردى از خوشى عيش دنيا (رغبا) به رغبتى و ارادتى
(الّا ارهقته) مگر كه در رسانيد به او (من نوائبها) از حوادث و مصائب خود (تعبا)
رنجى و غمى (و لا يمسي منها) و شبانگاه نگردد از دنيا (في جناح امن) در بال امنيتى
و آسايشى (الّا اصبح) مگر كه صبح كرد (على قوادم خوف) بر بالهاى دراز ترسى و
بليّتى تنبيه فرموده به استعاره لفظ «جناح» از براى امن و لفظ «قوادم» از براى خوف
بر آنكه نيست هيچ امّتى در دنيا مگر كه مستعقب خوفى است كه از او اقوى است.
(غرّارة) دنيا بسيار فريب دهنده است (غرور ما فيها) فريب است آنچه در او است از
حطام (فانية) فنا يابنده است و زوال پذيرنده (فان من عليها) فانى است آن كسى كه بر
او است از انام (لا خير في شىء من ازوادها) هيچ خيرى نيست در چيزى از توشههاى
دنيا (الّا التّقوى) مگر پرهيزكارى كه (انّ خير الزّاد التّقوى من اقلّ منها) كسى
كه اندك متصرّف شود از توشههاى دنيا و لذّات (استكثر ممّا يؤمنه) بسيار خواهد از
چيزى كه ايمن گرداند او را از اعمال صالحات (و من استكثر منها) و كسى كه بسيار
خواهد از او از لذّات (استكثر ممّا يوبقه) بسيار خواهد از چيزى كه هلاك آرد او را
از شهوات (وزال عمّا قليل عنه) و زوال يابد از پس اندك وقتى از اوقات (كم من واتق
بها) بسا اعتماد كننده به دنيا (قد فجعته) كه دردمند ساخت او را (و ذي طمأنينة
اليها) و بسا آرام گرفته به دنيا
(قد صرعته) كه بر خاك فنا انداخت او را (و ذي ابّهة) و بسا صاحب بزرگى (قد جعلته
حقيرا) كه گردانيد او را بىمقدار و بىاعتبار (و ذي نخوة) و بسا خداوندان تكبّر
(قد ردّته ذليلا) كه باز گردانيد او را خوار (سلطانها دول) سلطنت و پادشاهى او
دوران كننده است. يعنى گاهى زيد دارد و گاهى عمرو (و عيشها دنق) و زندگانى او مكدّر
است و تيره (و عذبها اجاج) و آب شيرين آن تلخ است و بىمزه. چه مأل آن عذاب است در
آخرت و مرجع آن مرارت عقوبت. (و حلوها صبر) و شيرين آن تلخناك است. (و غذائها
سمام) و طعامهاى آن زهرهاى منجرّ به هلاك است. (و اسبابها رمام) و ريسمانهاى
مواصلت آن پوسيده است و از هم ريخته. (حيّها بعرض موت) زنده آن پيش آمده است به مرگ
(و صحيحها بعرض سقم) و تندرست آن پيش آمده است به بيمارى.
و در بعضى روايت به غين
منقوطه واقع شده است. يعنى صحيح آن هدف تير بيمارى است. (ملكها مسلوب) ملك دنيا
ربوده شده است. زيرا كه بىاعتبار است (و عزيزها مغلوب) و غالب آن مغلوب گشته است.
از جهت آنكه ناپايدار است (و موفورها منكوب) و مال داران نكبت رسيده است در نهايت
حال (و جارها محروب) و همسايه او ربوده شده است از مال (الستم في مساكن من كان
قبلكم) آيا نيستيد شما در مسكنهاى كسانى كه بودند پيش از شما (اطول اعمارا) درازتر
از روى عمرها (و ابقى اثارا) و پايندهتر از روى اثرها و نشانههاى ديار
(و ابعد امالا) و دور و درازتر از روى اميدهاى بيشمار (و اعدّ عديدا) و آمادهتر از
روى شمار (و اكثف جنودا) و انبوهتر از روى لشگر بيشمار (و تعبّدوا للدّنيا)
پرستيدند از براى دنيا (اىّ تعبّد) هر پرستيدنى (و اثروها) و برگزيدند دنيا را (اىّ
ايثار) هر برگزيدنى (ثمّ ظعنوا عنها) بعد از آن كوچ كردند از دنيا (بغير زاد مبلّغ)
بى توشهاى رساننده به منزل (و لا ظهر قاطع) و بى مركبى قطع كننده مراحل (فهل
بلغكم) پس آيا رسيد به شما (انّ الدّنيا سخت لهم) كه دنيا سخاوت ورزيد از براى اهل
سلف (نفسا بفدية) نفسى را به فديه دادن و واخريدن (او اعانتهم) يا يارى داد ايشان
را (بمعونة) يارى دادنى (او احسنت لهم) يا احسان كرد مر ايشان را (صحبة) از روى
همراهى (بل ارهقتهم) بلكه در رسانيد ايشان را (بالفوادح) به امور شديده (و اوهنتهم
بالقوارع) و سست گردانيد ايشان را به مصيبتهاى شديده كوبنده (و ضعضعتهم بالنّوائب)
و جنبانيد و به حركت در آورد ايشان را به حادثهها
(و عفّرتهم للمناخر) و به خاك ماليد رخساره ايشان را به سوراخهاى بينىها (و
وطئتهم بالمناسم) و لگدكوب كرد ايشان را به دستها و پاىها (و اعانت عليهم ريب
المنون) و يارى داد ايشان را گردش دوران، يعنى دنيا يارى حوادث دوران نمود تا به
اتّفاق يكديگر فانى ساختند ايشان را. (فقد رأيتم تنكّرها) پس به تحقيق كه ديديد شما
تغيّر و ناشناسى دنيا را (لمن دان لها) مر كسى را كه نزديكى ورزيد به سوى او (و
آثرها) و برگزيد او را (و اخلد اليها) و چسبيد به او (حتّى ظعنوا عنها) تا وقتى كه
كوچ كردند از دنيا (لفراق الابد) به فراق ابدى كه ديگر بازگشت نباشد ايشان را (هل
زوّدتهم) آيا توشهاى داد ايشان را (الّا السّغب) مگر گرسنگى استفهام از براى تقرير
است، يعنى البته گرسنگى و بىبرگى را توشه ايشان گردانيد. و بر اين قياس است اينكه
مىفرمايد كه: (او احلّتهم) يا فرود آورد ايشان را (الّا الضّنك) مگر جاى تنگ (او
توّرت) يا روشن گردانيد ايشان را (الّا الظّلمة) مگر تاريكى كه آن كسب جهل است و
نادانى (او اعقبتهم) يا از پى در آورد ايشان را (الّا النّدامة) مگر پشيمانى (ا
فهذه تؤثرون) آيا پس از اين، دنياى بىاعتبار را اختيار مىكنيد.
(ام اليها تطمئنّون) يا به سوى آن آرام مىگيريد. (ام عليها تحرصون) يا بر او
حريصيد و اميدواريد (فبئست الدّار) پس بد سرايى است دنيا
(لمن لم يتّهمها) از براى كسى كه متهم ندارد او را و دل بندد او را و او را مطلوب
خود داند (و لم يكن فيها) و نباشد در او (على وجل منها) و ترس از خطر او، و نيكو
سرايى است از براى شخصى كه متّهم داند آن را، و آن را مطلوب خود نداند و عمل كند در
او و بر ترس و خوف و خطر او و عالم باشد به عاقبت آن. (فاعملوا) پس عمل كنيد (و
انتم تعلمون) و حال آنكه شما مىدانيد (بانّكم تاركها) به آنكه ترك كننده دنياييد
(و ظاعنون عنها) و كوچ كنندهايد از آن (و اتّعظوا فيها) و پند گيريد در آن
(بالّذين قالوا) به آنانكه گفتند (من اشدّ منّا قوّة) كيست سختتر از ما از روى
توانايى (حملوا الى قبورهم) برداشته شدند به سوى قبرهاى خود (فلا يدعون ركبانا) پس
خوانده نشدند سواران (و انزلوا الاجداث) و فرود آورده شدند در قبور (و لا يدعون
ضيفانا) پس خوانده نشدند مهمانان يعنى در اين هر دو حال لفظ «ركبان» و «ضيفان» را
بر ايشان اطلاق نكردند. چه عادت عرب آن بود كه چون جماعتى محمول مىشدند مىناميدند
ايشان را سواران و هر گاه كه منزل مىشدند مىخواندند ايشان را ميهمان و اين در حال
زندگى ايشان بود، اما در حال مردن اين هر دو اسم بر ايشان اطلاق نمىكردند. (و جعل
لهم من الصّفيح) و گردانيده شده از براى ايشان از سنگ (اجنان) قبرها (و من التّراب
اكفانا) و از خاك، كفنها (و من الرّفات جيران) و از استخوانهاى پوسيده، همسايهها
547 (فهم جيرة) پس ايشان همسايگانند (لا يجيبون داعيا) اجابت نمىكنند خواننده را
(و لا يمنعون ضيما) و باز نمىدارند ستم را (و لا يبالون مندوبة) و اصلا باك
نمىدارند از نوحهكردن (ان جيدوا لم يفرحوا) اگر داده شوند باران نمىگردند فرحان
و شادان (و ان قحطوا لم يقنطوا) و اگر رسيده شدند به قحط و تنگى نيستند نوميدان
(جميع) جمع كرده شدهاند (و هم احاد) و حال آنكه منفردند و متفرّق (و جيرة) و
همسايگانند (و هم ابعاد) و حال آنكه دورند (متدانون) نزديكانند (لا يتزاورون) حال
آنكه زيارت يكديگر نمىكنند (و قريبون) و خويشانند (لا يتقاربون) و حال آنكه خود را
خويش نمىشمارند (حلماء) بردبارانند (قد ذهبت اضغانهم) در حالتى كه رفته است
كينههاى ايشان (و جهلاء) و نادانند. يعنى درك چيزها نمىكنند.
(قد ماتت احقادهم) در آن حال كه مرده است حقدها و حسدهاى ايشان. (لا يخشى فجعهم)
ترسيده نمىشود درد خوردن ايشان، يعنى از درد و اندوه خود نمىترسند. (و لا يرجى
دفعهم) و اميد داشته نمىشود دفع كردن ايشان، يعنى از دفع و طرد خود باك ندارند.
(استبدلوا بظهر الارض بطنا) بدل كردهاند به ظاهر زمين درون را (و بالسّعة ضيقا) و
به فراخى، تنگى را (و بالاهل غربة) و به انسيّت غريبى را
(و بالنّور ظلمة) و به نور تاريكى را (فجاؤها) پس آمدند به زمين (كما فارقوها)
همچنانكه مفارقت كردند از آن.
يعنى آمدند به زمين به
بازگشت دوّم بار، همچنانكه مفارقت كرده بودند از آن اوّل بار كقوله تعالى «مِنْها
خَلَقْناكُمْ وَ فِيها نُعِيدُكُمْ» (حفاة عراة) در حالتى كه پا برهنگان و تن
برهنگان بودند و محتمل است كه معنى چنين باشد كه: آمدند به دنيا از شكم مادران سر و
پاى برهنه پس از دنيا اين چنين مفارقت كردند. (قد ظعنوا عنها) به تحقيق كه كوچ
نمودند از دنيا (باعمالهم) با كردارهاى خود (الى الحيوة الدّائمة) به سوى زندگانى
دائمى (و الدّار الباقية) و سراى باقى (كما قال سبحانه) چنانكه فرموده است حق
سبحانه و تعالى (يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ) همچنانكه در آغاز
آفريديم خلقان را، اعاده كنيم ايشان را بار دوّم (وعدا علينا) اين وعدهاى است لازم
و متحتّم بر ما.
(انّا كنّا فاعلين) به درستى كه ما كنندگانيم و قادر بر آن اعادهايم.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و سى و سوم
و بعضى ديگر از خطبه آن
حضرت است.
(ذكر فيها ملك الموت) ياد كرده است در آن احوال ملك الموت را. كه آن فرشتهاى است موكّل به
قبض ارواح (و توفّيه الانفس) و فرا گرفتن او روحها را (هل تحسّ به) آيا تو در
مىيابى او را (اذا دخل منزلا) هر گاه در آيد به منزلى (ام هل تراه) يا آيا مىبينى
او را (اذا توفّى احدا) گاهى كه فرا مىگيرد روح يكى از مردمان را استفهام بر سبيل
انكار است، يعنى نه چنين است كه بينى او را در حين قبض روح (بل كيف يتوفّى الجنين)
بلكه چگونه مىكند قبض روح بچّه را (في بطن امّه) در شكم مادر خودش (أيلج عليه من
بعض جوارحها) آيا در مىآيد بر او در بعض از اجزاء مادر او. (ام الرّوح اجابته) يا
آنكه جان بچّه اجابت مىكند او را (باذن ربّها) به فرمان پروردگار او (ام هو ساكن
معه في احشائها) يا آنكه ملك الموت ساكن است با آن بچّه در آلات اندرون مادر. (كيف
يصف الهه) چگونه وصف مىكند معبود او را (من يعجز) آن كسى كه عاجز است و مضطرّ (عن
صفة مخلوق مثله) از وصف مخلوقى كه مثل او است در امكان و احتياج به او. ذكر اين
خطبه در تنزيه واجب الوجود است از ادراك عقول بشريّت و وجه استدلال آن است كه ايشان
عاجز است از وصف مخلوقى كه مثل او است كه آن ملك الموت است و از معرفت كيفيّت تصرّف
او در قبض نفوس انسانيّة و هر كه اين چنين باشد پس عجز او بيشتر باشد در صفت خالق
او.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و سى و چهارم
اين خطبه نيز در مذمّت
دنيا است و تنفير مردمان از امتعه آن (و احذّركم الدّنيا) و مىترسانم و تنفير
مىنمايم شما را از دنيا (فانّها منزل قلعة) پس به درستى كه دنيا منزل بركندنى است
(و ليست بدار نجعة) و نيست سرايى كه طلب آب و گياه كنند و به اطمينان خاطر نزول
نمايند و به خندههاى گريهآميز او مغرور شوند. (قد تزيّنت بغرورها) به تحقيق كه
آراسته شده است به فريب خود. يعنى به لذّاتى كه سبب غرور است و اين از قسم اطلاق
اسم مسبّب از بر سبب مىباشد. (و غرّت بزينتها) و فريب داده است به آرايش خود (دار
هانت على ربّها) اين سرايى است كه خوار است بر آفريدگارش (فخلّط حلالها بحرامها) پس
بهم آميخته است حلال آن به حرامش (و خيرها بشرّها) و مخلوط است آنچه خير است به
شرّش (و حيوتها بموتها) و زندگانى آن به مرگش (و حلوها بمرّها) و شيرين آن به تلخش،
چه هر راحتى در او در پى دارد مشقّتى، و هر صفايى در عقب دارد كدورتى (لم يصفّها
اللّه لاوليائه) صافى نفرموده است خداى تعالى و اقامت ننموده دنيا را از براى
دوستان خود (و لم يضنّ على اعدائه) و امساك نكرده و بخيلى ننموده آن را بر دشمنان
خود (خيرها زهيد) خير دنيا اندك است و بىرغبت (و شرّها عتيد) و شر آن مهيّا و حاضر
است با صفت كثرت. (و جمعها ينفد) و گرد آرنده دنيا فنا مىيابد.
(و ملكها يسلب) و پادشاهى آن ربوده مىشود و نمىيابد (و عامرها يخرب) و آبادان
خراب مىشود (فما خير دار) پس چه باشد نيكى دنيائى (تنقض نقض البناء) كه شكسته
مىشود چون شكسته شدن بناى بىاعتبار (و عمر يفنى فناء الزّاد) و چه عمرى است كه
فانى مىشود چون فانى شدن توشه اسفار.
تشبيه فرموده عمر را به
«زاد»، به اعتبار آنكه همچنانكه توشه روز به روز از خوردن كم مىشود تا آخر مىشود،
عمر نيز اين چنين است. چه هر روز كه مىگذرد چيزى از عمر نقصان مىپذيرد تا تمام
مىشود و به سر مىآيد.
فرد
هر روز ز روزگار چون مىگذرد
*** يك روزه ز عمر ما به سر مىآيد
(و مدّة تنقطع انقطاع السّير) و چيست نيكى روزگار كه منقطع مىشود چون انقطاع رفتار
(اجعلوا ما افترض اللّه عليكم) بگردانيد آنچه فرض كرد خداى تعالى بر شما (من
طلبتكم) از جمله مطلوب خود در دنيا (و اسئلوه من اداء حقّه ما سئلكم) «من» بيانيه
است كه مقدّم شده است بر مبيّن خود كه آن «ماء» موصوله است.
يعنى طلب اعانت كنيد از
او آنچه درخواست از شما از رسانيدن حق او به او. تا توفيق دهد و اعانت فرمايد شما
را در آن كار. (و اسمعوا دعوة الموت) و بشنوانيد دعوت مرگ را (اذانكم) به گوشهاى
خود به ياد كردن بسيار (قبل ان يدعى بكم) پيش از آنكه بخوانند شما را به دار القرار
(انّ الزّاهدين فى الدّنيا) به درستى كه بىرغبتان در دنيا (تبكي قلوبهم) مىگريد
دلهاى ايشان از خوف روز باز پسين (و ان ضحكوا) و اگر چه خندانند به حسب ظاهر
(و يشتدّ حزنهم) و سخت است اندوه ايشان (و ان فرحوا) و اگر چه شادانند و فرحان به
روى و ناظر (و يكثر مقتهم انفسهم) و بسيار است دشمنى ايشان با نفس خودشان (و ان
اغتبطوا) و اگر چه آرزو برده شده باشند، يعنى اگر چه مردمان آرزو برند بر نيكويى
حال ايشان (بما رزقوا) به آنچه روزى داده شدند در اين جهان (قد غاب عن قلوبكم) به
تحقيق كه غايب شده از دلهاى شما (ذكر الاجال) ياد كردن اجلها و نهايات اعمار (و
حضرتكم كواذب الامال) و حاضر گشته شما را آرزوهاى كاذبه در روزگار (فصارت الدّنيا
املك بكم) پس گرديده دنياى فانى مالكتر و متصرّفتر به شما (من الاخرة) از سراى
باقى (و العاجلة اذهب بكم) و دنيا برندهتر و به خود كشندهتر است مر شما را (من
الاجلة) از سراى عقبى (و انّما انتم اخوان) و جز اين نيست كه شما برادران يكديگريد.
(على دين اللّه) بر دين خداى تعالى به حكم «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ» (ما
فرّق بينكم) تفرقه نينداخت در ميان شما (الّا خبث السّرائر) مگر ناپاكىهاى سرّها
(و سوء الضّمائر) و بدى ضميرها و انديشهها (و لا توازرون) و بار گران يكديگر را بر
نمىداريد.
(و لا تناصحون) و نصيحت نمىكنيد يكديگر را به شفقت (و لا تباذلون) و نمىبخشيد ما
يحتاج را به يكديگر از روى مرحمت (و لا توادّون) و دوستى نمىورزيد با يكديگر در
راه حضرت عزّت (ما بالكم تفرحون) چيست مر شما را كه شاد مىشويد.
(باليسير من الدّنيا) به اندكى از دنيا (تدركونه) كه در مىيابيد آن را به رنج و
عنا
(و لا يحزنكم الكثير) و اندوهگين نمىگرداند شما را بسيارى (من الاخرة) از ثواب
عقبى (تحرمونه) كه محروم مىگرديد از آن و نااميد مىشويد به آن (و يقلقكم) و
بىآرام مىكند شما را (اليسير من الدّنيا) اندكى از متاع دنياى دنى (حين يفوتكم)
هنگامى كه فوت مىشود از شما (حتّى يتبيّن ذلك) تا آنكه ظاهر مىشود اثر آن (في
وجوهكم) در بشره رويهاى شما (و قلّة صبركم) و در كمى شكيبايى شما (عمّا زوى منها)
از آنچه كم شده از دنيا (عنكم) از شما (كانّها دار مقامكم) گوييا دنيا سراى اقامت
شما است (و كانّ متاعها) و گوييا برخوردارى دنيا (باق عليكم) هميشه ثابت است بر شما
(و ما يمنع احدكم) و باز نمىدارد يكى از شما را (ان يستقبل اخاه) كه رو آورد به
برادر خود (بما يخاف من عيبه) به آنچه مىترسد كه به وى عايد شود از عيب او (الّا
مخافة ان يستقبله) مگر ترس آنكه پيش آيد او را (بمثله) به مانند آن گفتار در برابر.
يعنى منع نمىكند كسى
را اظهار عيب برادر، مگر خوف آنكه او نيز عيب او را تعداد كند و اگر نه خوف اين
مىبود همه به عيب يكديگر اشتغال مىنمودند بى خوف عقاب الهى و تصوّر عتاب حضرت
ربّانى. (قد تصافيتم) دوستى خالص مىورزيد با يكديگر (على رفض الاجل) بر ترك ثواب
آن سرا كه باقى است (و حبّ العاجل) و دوستى متاع اين سرا كه فانى است
(و صار دين احدكم) و گرديده دين يكى از شما (لعقة على لسانه) آنچه به يك بار ليسيده
شود بر زبان استعاره فرموده «لعقة» را از براى اقرار دين به لسان به اعتبار ضعف و
قلّت آن يعنى دين شما اقرار زبانى است بى تصديق تام جنانى و عمل اركانى و مىكنيد
در ترك دين و ايمان (صنيع من قد فرغ) كار كسى كه فارغ شده باشد (من عمله) از كردار
خود (و احرز) و فراهم آورده باشد و استوار كرده (رضا سيّده) خشنودى مولاى خود
و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و سى و پنجم
مدار اين خطبه بر ترغيب
بندگان است به تقوا و پرهيزكارى و تزهيد ايشان بر اين جهان فانى و تحريص ايشان به
امور باقيّه دنيا. (الحمد للّه) شكر و سپاس مر خداى را است (الواصل الحمد بالنّعم)
كه وصل كننده است و پيوند دهنده حمد را به نعمتهاى فراوان. زيرا كه افاضه
مىفرمايد نعمتها را بر حمد كنندگان و زياده مىگرداند ثواب را بر ايشان (و النّعم
بالشّكر) و پيوند كننده است نعمتها را به شكر. يعنى افاضه كننده است صورت شكر را
بر قلوب منعم عليهم و اعتراف ايشان را به نعم و اين افاضه، نعمتى ديگر است از فضل
او. چون او سبحانه مفيض نعم است بر حامدان. از اين جهت زبان به حمد او گشوده
مىفرمايد:
(نحمده على الائه) حمد مىكنيم و شكر مىنماييم بر نعماء او (كما نحمده على بلائه)
همچنانكه سپاس و ستايش مىكنيم او را بر بلاء او.
چه مبتلا به واسطه
ابتلا مستحق ثواب مىشود در عقبى. پس بلا به سبب نعمت باشد و موجب شكر. و چون ابتلا
نعمتى عظيم است در حقّ اولياء اللّه و اقوى از نعم مشهوره است از اين جهت جانب بلا
را اصل گرفته در تشبيه، چه مشبه به اقوى مىباشد از مشبّه. (و نستعينه) و يارى
مىخواهيم از او (على هذه النّفوس البطاء) بر آن نفسهاى كاهل دير حركت.
(عمّا امرت به) از آنچه مأمور شده به آن (السّراع الى ما نهيت عنه) و شتابنده به
سوى آنچه منهى گشته از آن (و نستغفره) و آمرزش مىخواهيم از او (ممّا احاط به علمه)
از آنچه احاطه كرده و وارسيده به او دانش (و احصاه كتابه) و به شمار در آورده آن را
كتاب او كه لوح محفوظ است (علم غير قاصر) دانشى كه نيست كوتاه و غير محيط به اشياء
(و كتاب غير مغادر) و كتابى كه غير متروك است از صغاير و كباير (و نؤمن به) و ايمان
مىآريم به او (إيمان من عاين الغيوب) مانند ايمان كسى كه بيند غيبها را به عين
اليقين (و وقف على الموعود) و واقف باشد بر چيزى كه وعده داده شده است از احوال يوم
الدين (إيمانا نفى اخلاصه الشّرك) ايمانى كه نيست كند اخلاص آن، شرك را از دلها. (و
يقينه الشّك) و زايل گرداند يقين آن شك را در آن چيزهايى كه واجب است اعتقاد به
آنها. (و نشهد) و گواهيم و گواهى مىدهيم.
(ان لا اله الّا اللّه) كه نيست معبودى كه سزاوار پرستش باشد مگر خدا (وحده لا شريك
له) كه يكتايى است كه انبازى نيست او را
(و انّ محمّدا عبده و رسوله) و گواهى مىدهيم كه محمد بن عبد اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
بنده پسنديده و پيغمبر برگزيده او است. (شهادتين) و
اين منصوب است به مصدريّت. يعنى گواهيم به وحدانيّت الهى و گواهى مىدهيم به رسالت
محمّد عربى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) دو
گواهى دادنى.
(تصعدان القول) كه اين هر دو گواهى بالا مىبرند گفتار را (و ترفعان العمل) و رفع
مىكنند كردار را به محلّ قبول حضرت كردگار. زيرا كه شهادتين اصل است در قبول عبادت
قوليّت و فعليّت. (لا يخفّ ميزان) و سبك نمىشود ترازوى اعمال (توضعان فيه) كه
نهاده شده باشند اين شهادتين در آن (و لا يثقل ميزان) و گران نمىگردد ميزان اعمال
(ترفعان منه) كه برداشته شوند آنها از آن (اوصيكم عباد اللّه) وصيّت مىكنم شما را
اى بندگان خدا (بتقوى اللّه) به پرهيزكارى و ترس كارى از خداى تعالى (الّتي هى
الزّاد) آن پرهيزكارى كه به آن حاصل مىشود توشه راه آخرت (و بها المعاد) و به آن
است بازگشتن به سوى حضرت عزّت و در بعضى روايت به «ذال معجمه» يعنى به آن است پناه
گرفتن از عقوبت. (زاد مبلّغ) آن توشهاى است كه رساننده است به مقصود (و معاذ منجح)
و پناهى است رهاننده از عذاب روز موعود (دعا اليها) خواند به آن تقوا (اسمع داع)
شنوانندهترين خواننده كه سيّد المرسلين است
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) (و وعاها خير واع) و نگاه داشت تقوا را بهترين نگاه
دارنده. و اين اشارت است به نفس نفيس خودش
(صلوات اللّه عليه) (فاسمع داعيها) پس شنوانيد خواننده آن (و فاز واعيها) و فيروزى
يافت نگاه دارنده آن
(عباد اللّه) اى بندگان خدا (انّ تقوى اللّه) به درستى كه پرهيزكارى و ترس كارى از
خداى تعالى (حمت اولياء اللّه) باز مىدارد دوستان خدا را (محارمة) از مواضع حرام
او (و الزمت قلوبهم) و لازم مىگرداند دلهاى ايشان را (مخافته) ترس و بيم او (حتّى
اسهرت لياليهم) تا آنكه بيدار مىگرداند آن ترس شبهاى ايشان را به عبادت پروردگار
(و اظمأت هواجرهم) و تشنه مىسازد روزهاى گرم ايشان را به جهت خوف آفريدگار نسبت
سهر به ليالى. و «ظمأ» به «هواجر» از روى مجاز است و اقامت ظرف است در مقام مظروف
از جهت مبالغه مثل: نهاره صائم و ليله قائم (فاخذوا الرّاحة بالنّصب) پس فرا
مىگيرند آسايش آخرت را به رنج كشيدن (و الرّىّ بالظّماء) و سيرابى شراب طهور را به
تشنگى روزه داشتن (و استقربوا الاجل) و نزديك مىشمرند اجل را (فبادروا العمل) پس
مىشتابند به كردار. (و كذّبوا الامل) و دروغ مىدارند آرزوهاى دنياى غدّار را.
(فلاحظوا الاجل) پس ملاحظه كنيد اجل خود را در اين سراى بىاعتبار (ثمّ انّ
الدّنيا) پس به درستى كه دنيا.
(دار فناء و عناء) سراى فانى شدن است و رنج كشيدن. (و غير و عبر) و محلّ تغيير و
اعتبار گرفتن. (فمن الفناء) پس از جمله فناى دنيا است.
(انّ الدّهر موتّر قوسه) كه روزگار به زه كرده كمان جفاى خود را (لا تخطي سهامه)
خطا نمىكند تيرهاى بلاى او.
(و لا تؤسى جراحه) و دوا كرده نمىشود جراحتهاى او، يعنى ممكن نيست دواى آن. (يرمى
الحىّ بالموت) مىاندازد زنده را به مرگ (و الصّحيح بالسّقم) و تندرست را به بيمارى
(و النّاجى بالعطب) و رستگارى را به هلاكت و گرفتارى. (اكل لا يشبع) خورندهاى است
كه سيرى ندارد. (و شارب لا ينقع) و آشامندهاى است كه روى به سيرابى نمىآورد (و من
العناء) و از جمله رنج و عناى دنيا است (انّ المرء يجمع ما لا يأكل) آنكه مرد جمع
مىكند چيزى را كه نمىخورد (و يبني ما لا يسكن) و بنا مىكند مسكنى را كه ساكن
نمىشود در آن (ثمّ يخرج الى اللّه تعالى) پس بيرون مىرود به سوى خداى تعالى (لا
مالا حمل) نه مالى برداشته (و لا بناء نقل) و نه بنايى نقل كرده بلكه همه را به جاى
خود واگذاشته (و من غيرها) و از جمله تغيّر دنيا است.
(انّك ترى المرحوم) آنكه تو مىبينى فقير عاجز را كه همه كس را بر حال تباه او رحم
آيد (مغبوطا) غبطه برده، يعنى بدل شده فقر و فاقه او به غنا و ثروت (و المغبوط
مرحوما) و غبطه برده فقير و عاجز و مبتلى به فاقه (ليس ذلك الّا نعيما ذلّ) نيست آن
حال مگر توانگرى، خوارى پذيرفته (و بؤسا نزل) و سختى فرود آمده و در او جاى گرفته
(و من عبرها) و از جمله عبرت و انتقال دنيا است (انّ المرء يشرف على امله) آنكه مرد
نزديك مىشود بر آرزوى خود (فيقتطعه) پس جدا مىكند (حضور اجله) حاضر شدن اجل او
(فلا امل يدرك) پس نه آرزويى دريافته مىشود در آن حال
(و لا مؤمّل يترك) و نه اميدوار مىگذارند او را در آن حال (فسبحان اللّه ما اغرّ
سرورها) پس سبحان اللّه چه چيزى عجيب و غريب سبب غرور گردانيده شادى دنيا را (و
اظمأ ريّها) و تشنه ساخته سيرابى آن را. چه سيرابى، از لذّت دنياى غدّار موجب تشنگى
است از شرابى كه معدّ است از براى ابرار در دار قرار، و سرور آن موجب حزن و اندوه
است در آخر كار (و اضحى فيئها) و چه امرى عجيب چاشت گردانيد سايه آن را كه اصلا
تبريد حرارت نمىكند.
مراد از «سايه» راحت
دنيا است و «ضحى» آتش سوزان عقبى (لا جاء يردّ) نيامده، بازگردانيده مىشود. (و لا
ماض يرتدّ) و نگذشته، برگشته مىشود (فسبحان اللّه ما اقرب الحىّ من الميّت) پس
سبحان اللّه چه چيزى غريب نزديك گردانيده زنده را از مرده.
(للحاقه به) به جهت رسيدن او به او به سرعت. (و ابعد الميّت من الحىّ) و چه دور
گردانيده مرده را از زنده (لانقطاعه عنه) به جهت بريده شدن مرده از زنده. (انّه ليس
شىء بشرّ من الشّرّ) به درستى كه نيست چيزى بدتر از شرّ دنيا از جنس شرّ (الّا
عقابه) مگر عذاب و نكال خدا، چه بزرگترين شرّ در دنيا حقير است نسبت به عقوبت عقبى
(و ليس شىء بخير من الخير) و نيست چيزى بهتر از خير دنيا از جنس خير (الّا ثوابه)
مگر ثواب حق تعالى، چه اعظم خير دنيا محقّر است نسبت به ثواب آن سرا كه خير آخرت
باقى و ابدى است و خير دنيا فانى و سر آمدنى.
(و كلّ شىء من الدّنيا) و هر چيزى از متاع دنيا (سماعه اعظم من عيانه) شنيدن آن
بزرگتر است از ديدن آن (و كلّ شىء من الاخرة) و هر چيزى از نعم و نقم آخرت (عيانه
اعظم) ديدن آن بزرگتر است (من سماعه) از شنيدن آن (فليكفكم من العيان) پس بايد
كافى باشد شما را از ديدن امور آخرت (السّماع) شنيدن صفات آن (و من الغيب الخبر) پس
باشد شما را از غايب بودن از احوال خبر دادن به آن.
چه ممكن نيست ابلاغ بر
حقيقت آنها در اين سرا، مگر نبىّ كه آن احوال بر او منكشف است يا وليّى كه قائل «لو
كشف» است. (و اعلموا) و بدانيد (انّ ما نقص من الدّنيا) كه آنچه كم شده است از دنيا
از اقسام عبادت چون زكات و لاغرى اعضا در طاعت (و زاد فى الاخرة) و آنچه زياده شده
است از ثواب آخرت (خير ممّا نقص من الاخرة) بهتر است از آنچه ناقص شده است از عقبى
(و زاد فى الدّنيا) و زياد گشته در دنيا (فكم من منقوص رابح) پس بسا از كم شده
سودمند است (و مزيد خاسر) و بسا از زياده كه زيان زده است (انّ الّذي امرتم به) به
درستى كه آنچه مأمور شدهايد شما از امور (اوسع من الّذي نهيتم عنه) فراختر است از
آنچه نهى كرده شدهايد از آن، زيرا كه عمده از كباير كه منهىاند پنج است: قتل و
ظلم و كذب و زنا و لواط (و ما احلّ لكم) و آنچه حلال گردانيده شده است از براى شما
(اكثر ممّا حرّم عليكم) بيشتر است از آنچه حرام كرده شده است بر شما. زيرا كه افعال
مكلفين پنج هستند: واجب و مندوب و مباح و مكروه و حرام. قسم اخير مرغوب عنه است و
باقى مرغوب اليه
(فذروا ما قلّ لما كثر) پس ترك كنيد آنچه اندك است را از براى آنچه بسيار است. (و
ما ضاق لما اتّسع) و آنچه تنگ است را از براى آنچه گشاده است. (قد تكفّل لكم
بالرّزق) ضمان كرده شده است از براى شما روزى، تا روز اجل (و امرتم بالعمل) و مأمور
شدهايد به عمل (فلا يكوننّ المضمون لكم) پس بايد كه نباشد آنچه ضمان كرده شده است
از براى شما كه روزى است (طلبه اولى بكم) طلب كردن آن اولى به شما (من المفروض
عليكم عمله) بر آنچه فرض كرده شده بر شما عمل آن (مع انّه و اللّه) با وجود اين
حال، به حقّ خدا كه (لقد اعترض الشّك) پيش آمده است شما را شك در ضمان روزى (و دخل
اليقين) و مدخول شده است يقين در فرض عبادت ربّ العالمين (حتّى كانّ الّذي ضمن لكم)
تا به مرتبهاى كه گوييا آنچه ضمان كرده شده است از براى شما (قد فرض عليكم) فرض
كرده شده است بر شما (و كانّ الّذي فرض عليكم) و گوييا آنچه مفروض است بر شما از
اعمال (قد وضع عنكم) انداختهاند از گردن شما در همه حال (فبادروا العمل) پس
بشتابيد و سبقت گيريد به كردار پسنديده (و خافوا بغتة الاجل) و بترسيد از ناگاه
رسيدن اجل جان رباينده (فانّه لا يرجى من رجعة العمر) پس به درستى كه اميد نيست از
بازگشتن عمر گذران (ما يرجى من رجعة الرّزق) آنچه اميد است از بازگشتن روزى به فضل
يزدان (ما فات اليوم من الرّزق) آنچه فوت شده امروز از روزى (رجى غدا زيادته) اميد
هست فردا افزونى آن (و ما فات امس من العمر) و آنچه فوت گشته ديروز از زندگانى
(لم يرج اليوم رجعته) اميد نيست امروز بازگشتن آن (الرّجاء مع الجائي) اميدوارى با
آينده است كه روزى فردا است.
(و اليأس مع الماضي) و نوميدى با زمان گذشته است كه آن گذشتن عمر است (فاتّقوا
اللّه) پس بترسيد از خدا (حقّ تقاته) آنچنان كه سزاوار پرهيزكارى و ترس كارى است.
(و لا تموتنّ الّا و انتم مسلمون) و نميريد مگر در حالتى كه باشيد مسلمان و گردن
نهاده به حكم ملك منّان