منها خطبه صد و بيست و
نهم
بعضى ديگر از اين خطبه
در صفت فرشتگان است و احوال بندگان در اين جهان و آن جهان. (من ملائكة) بعضى از
فرشتگان از اين قبيل هستند كه: (اسكنتهم سمواتك) ساكن گردانيدهاى ايشان را در
آسمانهاى خود (و رفعتهم عن ارضك) و برداشتهاى ايشان را از ارض كه محل كثافت است
به سوى چرخ برين كه موضع لطافت است. (هم اعلم خلقك بك) ايشان داناترين آفريدههاى
تو هستند به ذات تو، به جهت برائت علوم ايشان از منازعه نفس امّاره، و تقرّب و
منزلت به جناب احديّت. (و اخوفهم لك) و ترسندهترين خلايقند مر تو را. به سبب
زيادتى علم ايشان به تو به حكم «اعلمهم اخوفهم» (و اقربهم منك) و نزديكترين
مخلوقاتند از تو. چه دورند از منازعت نفس اماره و شيطان (لم يسكنو الاصلاب) ساكن
نشدهاند در پشتهاى پدران (و لم يضمّنوا الارحام) و نهاده نشدهاند در رحمهاى
مادران (و لم يخلقوا من ماء مهين) و آفريده نشدهاند از آب نطفهاى كه خوار است و
بىمقدار (و لم يشعّبهم ريب المنون) و پراكنده نساخته ايشان را حادثه مرگ در روزگار
(و انّهم على مكانهم منك) و به درستى كه ايشان بر مكان رفيع خودند از بارگاه تو (و
منزلتهم عندك) و بر منزلت و مرتبه منيع خودند نزد درگاه تو (و استجماع اهوائهم فيك)
و بر جمع آرزوهاى مستجمعه خودند در شأن تو (و كثرة طاعتهم لك) و بر بسيارى طاعت خود
از براى فرمان تو (و قلّة غفلتهم عن امرك) و بر كمى غفلت خود از امر واجب الاذعان
تو 523 (لو عاينوا) اگر معاينه ديدندى (كنه ما خفى عليهم منك) پايان آنچه پنهان است
از معرفت تو (لحقّروا اعمالهم) هر آينه حقير شمردندى عملهاى خود را در جنب عمل تو
(و لزروا على انفسهم) و هر آينه عيب كردندى بر نفسهاى خود در تقصير طاعت (و
لعرفوا) و هر آينه شناختندى (انّهم لم يعبدوك) آنكه ايشان نپرستيدهاند تو را (حقّ
عبادتك) همچنانكه حقّ فرمانبردارى تو است.
اين اشارت است به تنزيه
او- سبحانه- از اطلاع ملائكه بر كنه معرفت او (سبحانك) منزّه مىدانيم تو را از هر
چه نه لايق است به كبرياى تو، منزّه دانستنى.
(خالقا) در آن حال كه آفريننده مخلوقاتى (و معبودا) و خداى مكوّناتى (بحسن بلائك
عند خلقك) اين متعلّق است به «سبحانك» يعنى تسبيح و تنزيه تو به جا مىآوريم به
اعتبار حسن آزمايش تو نزد آفريدههاى خود. و محتمل است كه متعلّق باشد به «خالقا»
يا به «معبودا» يعنى تو خالق كايناتى به اعتبار حسن بلاى خود. يا معبود مكوّناتى به
اعتبار نيكويى آزمايش خود بر خلقان و مىتواند كه متعلّق باشد به قوله: (خلقت دارا)
يعنى به اعتبار حسن بلاى خود آفريدهاى سرايى را كه آن «دار السّلام» است. (و جعلت
فيها) و مهيّا ساختهاى در آن سرا از براى مهمانان (مادبة) مهمانى را (مشربا و
مطعما) از مكان آشاميدن و محلّ طعام خوردن (و ازواجا) و زنان. يعنى حوران پاكيزه
منظر.
(و خدما) و خادمان. يعنى ولدان پرى پيكر (و قصورا) و غرفهها در كمال رفعت
(و انهارا) و جوىها در عين لطافت (و زروعا) و زراعتها در غايت طراوت (و ثمارا) و
ميوهها در نهايت نزاكت (ثمّ ارسلت داعيا) بعد از آن فرستادى خوانندهاى را كه آن
حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است
(يدعوا اليها) كه مىخواند مردمان را به آن سرايى كه موجود است در او انواع
نعمتهاى جاودانى. (فلا الدّاعى اجابوا) پس نه آن دعوت دعوت كننده را اجابت نمودند
(و لا فيما رغّبت رغبوا) و نه در آنچه رغبت دادى راغب بودند. (و لا الى ما شوّقت
اليه اشتاقوا) و نه به سوى آنچه آرزومند گردانيدى به آن، آرزومند شدند. (اقبلوا على
جيفة) روى آوردند بر مردار دنياى غدّار (قد افتضحوا باكلها) به تحقيق كه رسوا شدند
به خوردن آن مردار (و اصطلحوا على حبّها) و آشتى كردند با يكديگر بر دوستى آن جيفه
بىمقدار.
استعاره فرموده لفظ
«جيفه» را از براى دنيا به اعتبار استنفار نفوس اوليا از آن و «افتضاح» را از براى
اشتهار ايشان به مفتون شدن در آن و خروج ايشان از شعار صالحان و طاعت يزدانى (و من
عشق شيأ) و هر كه دوست داشت و واله چيزى شد از دنياى بىاعتبار (اعشى بصره) كور
ساخت آن چيز به اغطبه جهل، ديده او را از ديدن عجب و عار و چنان گشت به آنچه نفع
رساند او را در روز شمار. (و امرض قلبه) و بيمار گردانيد دل او را از ادراك آنچه
لايق است و سزاوار (فهو ينظر) پس او نظر مىكند و مىنگرد (بعين غير صحيحة) به ديده
بيمار
(و يسمع) و مىشنود (باذن غير سميعة) به گوش غير شنوا از چيزى كه فايدهمند آيد به
گفتار. (قد خرقت الشّهوات عقله) به تحقيق كه دريده و پراكنده كرده شهوتهاى دنيويّه
عقل او را، در تحصيل امور مشتهيه فانيه.
(فهو عبد لها) پس آن طالب دنيا و واله آن، بنده دنيا است (و لمن في يده شىء منها)
و بنده كسى كه در دست او است چيزى از متاع دنيا (حيث ما زالت) و هر كجا كه روى آورد
دنيا (اقبل عليها) رو نهاد بر آن (لا ينزجر من اللّه) منزجر نمىشود از خدا (بزاجر)
به زجر نماينده (و لا يتّعظ منه) و پند نمىگيرد از حق سبحانه (بواعظ) به پند
دهندهاى.
مراد به «زاجر» و
«واعظ» پيغمبر است و ائمه اثنا عشر (عليهم صلوات اللّه
الملك الاكبر) (و هو يرى المأخوذين) و حال آنكه مىبيند گرفتاران را كه
ايستادهاند (على الغرّة) بر فريب دنيا (حيث لا اقالة) جايى كه نيست هيچ فسخ فريب
آن (و لا رجعة) و هيچ بازگشتى از آن (كيف نزل بهم) كه چگونه فرود آمد به ايشان (ما
كانوا يجهلون) آنچه بودند جاهل از آن. يعنى علامات موت و نشانههاى فوت. (و جائهم
من فراق الدّنيا) و آمد به ايشان از فراق دنيا (ما كانوا يأمنون) آنچه بودند ايمن
از آن.
«من» بيانيّه است از براى بيان «ما» موصول كه مقدّم شده بر مبيّن خود، يعنى واقع شد
بر ايشان آنچه بودند ايمن از آن از جدائى اين جهان. و بر اين قياس است
قوله (عليه السلام) (و قدموا من الآخرة على ما كانوا يوعدون) يعنى آمدن بر آنچه بودند
كه وعده داده مىشوند از احوال آن جهان (فغير موصوف ما نزل بهم) پس وصف كرده شده
نيست آنچه فرود آمد به ايشان يعنى در حيّز وصف نمىگنجد آن چيزى كه نازل شده بر
ايشان، از شدّت موت و عقوبات واقعه بعد از مرگ (اجتمعت عليهم سكرة الموت) جمع شد بر
ايشان سختى و بيخودى مرگ (و حسرة الفوت) و پشيمانى فوت ساز و برگ (ففترت لها
اطرافهم) پس سست شد از جهت سكرت موت بدنهاى ايشان (و تغيّرت لها الوانهم) و متغيّر
شد از جهت آن رنگهاى ايشان (ثمّ ازداد الموت فيهم) پس افزون شد مرگ در ايشان (و
لوجا) از روى در آمدن (فحيل) پس جدائى واقع شد (بين احدهم) ميان هر يك از ايشان (و
بين منطقه) و ميان گويائى او (و انّه لبين اهله) و به درستى كه او در ميان اهل خود
(ينظر ببصره) مىنگرد به ديده خود (و يسمع باذنه) و مىشنود به گوش خود با وجود
آنكه هست (على صحّة من عقله) بر صحّت عقل خود (و بقاء من لبّه) و باقى بودن ادراك
خود (يفكّر فيم افنى عمره) تفكّر مىكند كه در چه چيز فانى كرد عمر گرامى خود را (و
فيم اذهب دهره) و به چه گذرانيد روزگار شادكامى خود را (و يتذكّر اموالا جمعها) و
به ياد مىآورد مالهايى را كه جمع كرده است آن را. (اغمض في مطالبها) و آسان فرا
گرفته است آن را در مواضع طلب آن (و اخذها من مصرّحاتها) و اخذ نموده آن را
جاىهايى كه واضح و روشن كرده شده بود حليّت آن (و
مشتبهاتها) و از جاهاى شبههناك آن (قد لزمته) به تحقيق كه لازم شد او را (تبعات
جمعها) بدىهاى عواقب جمع آن اموال (و اشرف على فراقها) و مطّلع شد بر فراق آن منال
(تبقى لمن ورائه) باقى ماند از براى آنان كه، از پس مردن او باشند (ينعمون فيها) به
نعمت گذراندند در آن (و يتمتّعون بها) و تمتّع گيرند به آن (فيكون المهناء لغيره)
پس باشد آن مال كه بىمشقّت حاصل شده باشد، از براى غير او (و العباء على ظهره) و
بار گران كه وزر و وبال آن است بر پشت او (و المرء قد غلقت رهونه بها) و آن مرد
بسته شد گروهاى او به آن اموال به حيثيّتى كه خلاصى او از وبال آن متعذّر باشد.
استعاره فرموده لفظ
«غلق رهون» را از براى عدم انفكاك نفس او از تبعات اموال مشتبهه و مباحه، و عدم
نجات او از نكال او (فهو يعضّ يده ندامة) پس او گزد دست خود را به دندان از روى
پشيمانى (على ما اصحر له) بر آنچه ظاهر شد او را (عند الموت) نزد مرگ (من امره) از
امر او. كه آن خسران و حرمان است به واسطه عدم فك دهان به توبه و عدم اداء حقوق
اللّه و حقوق الناس (و يزهد) و ترك رغبت كند (فيما كان يرغب فيه) در آنچه بود كه
رغبت مىنمود در آن (ايّام عمره) در روزهاى عمر خود (و يتمنّى) و آرزو كند (انّ
الّذي كان يغبطه بها) كه كاشكى او آن كسى مىبود، كه مىخواست خوشى حال خود را در آن اموال
(و يحسده عليها) و حسد مىبرد بر او به آن منال (قد حازها دونه) در آن وقت كه جمع
كرده بود آن اموال را در حضور او.
يعنى در آن وقت محسود،
حسد بر حاسد برد. (فلم يزل الموت يبالغ في جسده) پس هميشه مرگ مبالغه كند در بدن او
(حتّى خالط لسانه سمعه) تا اينكه آميخته شود به سمع او، و قوّت سامعه و نطق او را
ببرد (فصار بين اهله) پس گردد در ميان اهل خود به حيثيّتى كه (لا ينطق بلسانه) سخن
نكند به زبان خود (و لا يسمع بسمعه) و نشنود به گوش شنواى خود (يردّد طرفه) گرداند
چشم خود را (بالنّظر في وجوههم) به نگاه كردن در رويهاى ايشان (يرى حركات السنتهم)
ببيند حركتهاى زبانهاى ايشان را (و لا يسمع رجع كلامهم) و نشنود ترديد سخنان و
جواب بازدادن ايشان را. (ثمّ ازداد الموت) پس از آن زياده شود مرگ (التياطا به) از
روى چسبيدن به آن مرد (فقبض بصره) پس اخذ كند به پنجه، ديده او را (كما قبض سمعه)
همچنانكه قبض نمود، گوش شنيده او را (و خرجت الرّوح من جسده) و بيرون رود روح از تن
او (فصار جيفة بين اهله) پس گردد مردارى در ميان اهل و ولد خود (قد اوحشوا من
جانبه) رمانيده شوند اهل او از اطراف او (و تباعدوا من قربه) و دورى جويند از
نزديكى او (لا يسعد باكيا) موافقت نكند گرينده را (و لا يجيب داعيا) و اجابت نكند
خواننده را (ثمّ حملواه الى مخطّ) پس بردارند او را و بياورند به سوى مخطّ او
اين كنايت است از «لحد»
به اعتبار آنكه اوّل خط مىكشند و بعد از آن مىكنند، او را در لحد نهند. و به
روايتى به «حاء مهمله» واقع شده به معنى منزل يعنى او را بردارند به سوى منزل او،
كه واقع است.
(فى الارض) در زمين (و اسلموه فيه الى عمله) پس سپارند او را در آن لحد به عمل خودش
اندوهگين و غمگين (و انقطعوا عن زورته) و بريده شوند از زيارت كردن او جميع ياران و
مصاحبان، و او در (حتّى اذا بلغ الكتاب اجله) تا محلّى [كه] برسد مدت مكتوبه
معيّنه از براى وجود خلايق در اين جهان، به نهايت خود (و الامر مقاديره) و برسد كار
به اندازههاى خود (و الحق آخر الخلق باوّله) و لا حق گردانيده شود آخر مردمان به
اوّل ايشان (و جاء من امر اللّه) و بيايد از امر خداى تعالى و فرمان او (ما يريده)
آنچه اراده كرده باشد آن را (من تجديد خلقه) از نو پديد آوردن خلقان خود. (اماد
السّماء) به حركت در آورد آسمان را (و فطرها) و بشكافد آن را (و ارجّ الارض) و حركت
دهد زمين را (و ارجفها) و بجنباند آن را (و قلع جبالها) و بر كند كوههاى زمين را
(و نسفها) و پراكنده گرداند اجزاى آن را (و دكّ بعضها بعضا) و بكوبد بعضى از آن
جبال، بر بعضى (من هيبة جلالته) از خوف جلالت و عظمت خود
(و مخوف سطوته) و ترس غالبيّت و قهّاريّت خود (و اخرج من فيها) و بيرون آورد هر كس
كه باشد در بطن زمين (فجدّدهم) پس تجديد نمايد و نو پديد كند، ايشان را (بعد
اخلاقهم) بعد از كهنه گردانيدن ايشان (و جمعهم) و جمع كند ايشان را (بعد تفريقهم)
بعد از متفرّق ساختن اجزاى ايشان (ثمّ ميّزهم) بعد از آن تميز فرمايد ايشان را (لما
يريد) از براى آنچه اراده نموده باشد (من مسائلتهم) از سؤال كردن بر ايشان (عن
الاعمال) از عملها و كردارها (خبايا الافعال) و از پوشيدههاى فعلها (و جعلهم
فريقين) و گرداند ايشان را دو فريق (انعم على هؤلاء) انعام فرمايد بر اين فريقى كه
سزاوار جنان باشد. (و انتقم من هؤلاء) و انتقام كشد از گروهى ديگر كه لايق نيران
باشند. كه «فريق فى الجنّة و فريق فى السّعير». (فامّا اهل الطّاعة) پس امّا اهل
صلاح و فرمان را (فاثابهم بجواره) پس پاداش دهد ايشان را به جوار رحمت خود (و
خلّدهم في داره) و جاويد گرداند ايشان را در سراى خود كه آن دار السّلام است (حيث
لا يظعن النّزال) جايى كه كوچ نكنند فرود آيندگان (و لا يتغيّر بهم الحال) و متغيّر
نشود و متبدّل نگردد به ايشان حال، در آن مكان. (و لا تنوعهم الافزاع) و نرسد ايشان
را ترسها (و لا تنالهم الاسقام) و در نيابد ايشان را بيمارىها (و لا تعرض لهم
الاخطار) و پيش نيايد ايشان را خطرها
(و لا تشخصهم الاسفار) و از جايى به جايى نفرستد ايشان را سفرها بلكه هميشه باشند
در آن دار القرار، با جميع لذّات و ساير نعمات آفريدگار (و امّا اهل المعصية) و
امّا اهل عصيان و طغيان (فانزلهم) پس فرود آورد ايشان را (شرّ دار) در بدترين سرايى
(و غلّ الايدى) و ببندد دستهاى ايشان را (الى الاعناق) به گردنها (و قرن النّواصى
بالاقدام) و پيوسته گرداند موىهاى پيشانى ايشان را (و البسهم) و بپوشاند در ايشان
(سرابيل القطرن) پيراهنهاى قطران (و مقطّعات النّيران) و جامههاى آتش سوزان و
قطران روغنى است در نهايت عفونت به مرتبهاى كه اگر به فرض، قطرهاى از آن در دنيا
ريزند اهل دنيا بيجان شوند از عفونت آن. و آن را به خورد دوزخيان دهند و بر اعضاى
ايشان مىمالند تا آتش به سرعت هر چه تمامتر، متشبّث شود بر ابدان ايشان. پس باشند
اهل عصيان (في عذاب) در عذابى و نكالى (قد اشتدّ حرّه) كه سخت باشد گرمى آن (و باب
قد اطبق على اهله) و در ميان درى كه بهم آورده باشند در را بر اهل آن (في نار لها
كلب) در آتشى كه باشد او را شره و حرص بر دوزخيان (و لجب) و غلبه اصوات (و لهب
ساطع) و زبانه بلند شونده (و قصيف هائل) و آواز سخت هول آورنده (لا يظعن مقيمها)
كوچ نكند اقامت كننده در آتش سوزان و نقل ننمايند از آن مكان (و لا يقادي اسيرها) و
فديه ندهد گرفتاران آتش، چه او از فدا عاجز باشد، و بر تقدير عدم عجز او، فديه را
از او اخذ ننمايند و قبول نكنند.
(و لا تقصم كبولها) و شكسته نشود قيدهاى آتش (لا مدّة للدّار) مدّتى و نهايتى نباشد
مر آن سرا را (فتفنى) تا فانى شود
(و لا اجل للقوم) و غايتى معيّن نباشد مر آن قوم را (فيقضى) تا به سر آيد و از عذاب
برهند.
منها خطبه صد و سىام
بعضى ديگر از اين خطبه
(في ذكر النّبىّ (صلّى الله عليه وآله وسلّم))
در صفت حضرت رسالت است- عليه الصّلوة و التّحية- (قد حقر الدّنيا) به تحقيق كه حقير
داشت حضرت پيغمبر دنيا را.
و در بعضى نسخ «حقّر»
به تشديد واقع شده. يعنى حقير گردانيد دنيا را در نظر امّتان.
(و صغّرها) و كوچك شمرد آن را، يعنى زهد ورزيد در آن و واگذاشت آن را. (و اهون بها)
و آسان كرد. يعنى سهل انگاشت آن را.
(و هوّنها) و خوار گردانيد آن را در نظر مردمان. يعنى در ذكر مذمّت او بسيار كوشيد.
(و علم) و دانست به علم يقين (انّ اللّه سبحانه) آنكه خداى تعالى (زواها عنه) دور
داشت تعلّقات دنيا را و بگردانيد آنرا از او (اختيارا) از جهت برگزيدن او سبحانه آن
حضرت را (و بسطها لغيره) و گسترانيد آن را از براى غير او
(احتقارا) از جهت خوار داشتن آن غير را (فاعرض عن الدّنيا بقلبه) پس روى گردانيد از
دنياى دنى، به دل خود. يعنى خاطر خود را بالكليّة از تعلّقات آن منقطع ساخت. (و
امات ذكرها عن نفسه) و مىرانيد ياد دنيا را از نفس خود، يعنى اصلا متذكّر آن نشد و
به ذكر آن نپرداخت. (و احبّ) و دوست داشت.
(ان تغيب زينتها) آنكه غايب شود آرايش دنيا (عن عينه) از ديده با بصيرت او (لكيلا
يتّخذ منها رياشا) تا فرا نگيرد از زينت آن لباس تجمّل و آرايش را (و يرجو فيها
مقاما) و اميد ندارد در آن مقام كردن و آسايش نمودن. (بلّغ عن ربّه) برساند از جانب
پروردگار خود به خلقان، پيغام را (معذرا) در حالتى كه عذر درست آرنده بود به امّتان
و اثبات حجّت نموده بود از براى ايشان (و نصح لامّته) و نصيحت فرمود امّتان خود را
(منذرا) در حينى كه بيم كننده بود ايشان را (و دعا الى الجنّة) و خواند خلايق را به
بهشت (مبشّرا) در حالتى كه بشارت دهنده بود. بعد از آن در صدد تعريف اهل بيت آن
حضرت بر آمده، مىفرمايد كه: (نحن شجرة النّبوّة) ما كه اهل بيتيم، درخت نبوّتيم.
لفظ «شجره» مستعار است
از براى بنىهاشم. يعنى ما اولاد هاشميم. (و محطّ الرّسالة) و موضع فرود آمدن پيغام
الهى (و مختلف الملائكة) و محل آمد و شد فرشتگان بارگاه پادشاهى (و معادن العلم) و
معدنهاى علم و عرفان (و ينابيع الحكم) و چشمههاى حكمتهاى بىپايان (ناصرنا و
محبّنا) يارى دهنده ما و دوست يك جهت ما
(ما ينتظر الرّحمة) چشم مىدارد رحمت الهى را (و عدوّنا و مبغضنا) و خصم ما و دشمن
دارنده ما (ينتظر السّطوة) انتظار مىكشد قهر نامتناهى را
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و سى و يكم
اين خطبه در ذكر شرف
ايمان است و تعداد اصول و قواعد آن (انّ افضل ما توسّل به المتوسّلين) به درستى كه
فاضلترين چيزى كه نزديكى جويند به آن، نزديكى جويندگان.
(الى اللّه سبحانه) به سوى خدايى كه پاك است از جميع عيوب و نقصان (الإيمان به)
تصديق است به وحدانيّت و صفات كمال و نعوت جلال (و برسوله) و اذعان نمودن به پيغمبر
او و آنچه آورده است آن را از جانب خدا، از احوال معاد و نصب ائمّه هدى.
(و الجهاد في سبيله) عطف است بر ايمان. يعنى فاضلترين اشياء كه متوسّل شوند به
رحمت الهى، جهاد است در راه خدا. (فانّه ذروة الاسلام) پس به درستى كه جهاد بلندى
اسلام است. زيرا كه اصل، قيام دين است و وجود اسلام و انتشار آن متفرّع است بر آن.
پس آن اشرف و اعلا باشد. (و كلمة الاخلاص) و ديگر كلمه اخلاص است. يعنى كلمه «لا
اله الّا اللّه» كه مشعر است به تعبّد عباد و اقرار ايشان به ربوبيّت و وحدانيّت او
سبحانه و تعالى (فانّها الفطرة) پس به درستى كه آن كلمه طيّبه فطرت خدا است. زيرا
كه آفريده است خداى تعالى مردمان ما را به واسطه آن (و اقام الصّلوة) و ديگر، به
پاى داشتن نماز است.
(فانّها الملّة) پس به درستى كه اقامت صلوة ملّتى است.
و اين تسميه شىء است
به اسم اشرف اجزاى آن شىء. چه اشتمال صلوة بر مقصود ملّت كه آن التفات است به او
سبحانه و دوام ملاحظه او، اكثر است نسبت به اجزاى ديگر (و ايتاء الزّكوة) و ديگر
دادن زكات است.
(فانّها فريضة واجبة) پس به تحقيق كه زكات فريضه واجبه است راوندى در شرح خود آورده
كه: اراده نموده حضرت ولايت پناه (صلوات اللّه عليه)
به «فرضيّت زكات» سهميت آنكه منقطع است از مال، وجوبا و اگر نه تخصيص زكات به فريضه
از ميان ساير فرايض، از قبيل ترجيح بلا مرجّح است. (و صوم شهر رمضان) و ديگر روزه
ماه رمضان است.
(فانّه جنّة من العقاب) پس به تحقيق كه روزه شهر رمضان، سپرى است از عذاب نيران.
و تخصيص «صوم رمضان» به
استعاره لفظ «جنّة» از جهت آن است كه اشد است در كسر نفس امّاره و قطع وسائل
شيطانيّه، كه آن شهوات، نفسانيّه است و لهذا حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرموده: «انّ الشّيطان ليجري من ابن ادم مجرى الدّم
الا فضيّقوا مجاريه بالجوع» يعنى به تحقيق كه شيطان روان مىشود در فرزند آدم در
محلّ جارى شدن خون، كه آن عروق بدن است. يعنى در جوف رگها فرو مىرود، پس تنگ
گردانيد مجارى خون را كه آن عروق است به گرسنگى. فحينئذ قمع شيطان، از صوم بيشتر
باشد نسبت به عبادات ديگر، پس او اقواى باشد در دفع آنچه لازم مىآيد به سبب شيطان،
از عذاب نيران. پس ايراد لفظ «جنّه» از براى آن انسب باشد. (و حجّ البيت و اعتماره)
و ديگر حجّ خانه خدا است و عمره به جا آوردن آن (فانّهما ينفيان الفقر) پس به درستى
كه حجّ و عمره، نفى مىكنند و بر طرف
مىسازد فقر و فاقه را
(و يرحضان الذّنب) و مىشويند گناه را ترغيب فرموده مردمان را به حجّ و عمره به دو
فضيلت، يكى دنيويّه كه آن نفى فقر است و آن به سبب تجارتى است كه واقع مىشود در
موسم حج و به واسطه قيام اسواق مكّه در آن روز، و ديگرى اخرويّه است كه آن رحض ذنب
است و غسل معصيت. (و صلة الرّحم) و ديگرى وصلت است به خويشان و پيوسته شدن به ايشان
(فانّها مثراة فى المال) پس به تحقيق كه صله رحم، محل بسيارى است در مال (و منساة
في الاجل) و موضع تأخير است در اجل. چون خويشان نگاهبان اويند در آن حال از شرّ
دشمنان و حضرت منّان در رزق و رحمت مىگشايد بر او، چونكه مىيابد او را مهربان. و
خويشان طول عمر او را از حق سبحانه مسئلت مىنمايند و او اجابت مىكند دعاى ايشان
را. (و صدقة السّرّ) و ديگر صدقه دادن است در سرّ (فانّها تكفّر الخطيئة) پس به
تحقيق كه صدقه سرّ مىپوشد گناهان را كه آن نزديكتر است به رضاى خدا، زيرا كه
دورتر است از ريا. (و صدقة العلانية) و ديگر صدقه دادن است در آشكارا (فانّها تدفع
ميتة السّوء) پس به يقين كه صدقه علانيه دفع مىكند مردن بد را، چون سوختن و غرق
شدن و كشته شدن و غير آن، از جهت آنكه شهرت او به احسان در ميان مردمان باعث مىشود
بر آنكه محافظت نمايند او را خلقان در هر زمان. (و صنايع المعروف) و ديگر، كردن
كارهاى نيك است.
(فانّها تقي مصارع الهوان) پس به درستى كه آن كارها نگه مىدارند او را از موضع
افتادن در بدى و خوارى.
(افيضوا في ذكر اللّه) شروع كنيد و در رويد در ذكر خداى تعالى (فانّه احسن الذّكر)
پس به درستى كه ذكر خدا بهترين ذكر است. (و ارغبوا فيما وعد المتّقين) و رغبت
نماييد در آنچه وعده فرموده پرهيزكاران را، كه آن جنان است. (فانّ وعده اصدق الوعد)
پس به تحقيق كه وعده او سبحانه راستترين وعدهها است. (و اقتدوا بهدى نبيّكم) و
پيروى كنيد سيرت پيغمبر خود را. (فانّه افضل الهدى) پس به تحقيق كه آن سيرت، بهترين
سيرتها است.
(و استنّوا بسنّته) و سنّت نهيد به سنّت او. يعنى وضع طريقه و روش او نماييد
(فانّها اهدى السّنن) پس به درستى كه راه نمايندهترين سنّتها است. (و تعلّموا
القرآن) و بياموزيد قرآن را (فانّه احسن الحديث) پس به تحقيق كه قرآن بهترين كلام
است و نيكوترين سخن. كقوله تعالى «اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ» (و تفقّهوا فيه) و
فقيه و عالم شويد در قرآن (فانّها ربيع القلوب) پس به درستى كه قرآن بهار مرغزار
دلهاى مؤمنان است.
استعاره فرموده لفظ
«ربيع» را از براى آنچه در قرآن است از فنون علمى كه مسارح ابصار و نواظر انظار
است. همچو رايض ربيع. (و استشفوا بنوره) و شفا طلبيد به نور قرآن (فانّه شفاء
الصّدور) پس به تحقيق كه آن شفاى سينههاى بيماران است از امراض جهل (و احسنوا
تلاوته) و نيكو كنيد خواندن قرآن را، يعنى حق لفظ را مرعى داريد بر آن وجه كه منقول
است و جانب معنى را رعايت نماييد به تدبّر و تفكّر در فروع و اصول.
(فانّه انفع القصص) پس به يقين كه قرآن نافعترين قصّهها است از روى عبرت.
(فانّ العالم العامل بغير علمه) و به درستى كه داناى عمل كننده به غير علم خود
(كالجاهل الحاير) همچه نادان متحيّر است.
(الّذي لا يستفيق من جهله) كه به هوش نيايد از جهل و نادانى خود (بل الحجّة عليه
اعظم) بلكه حجّت بر او در روز قيامت، بزرگتر است از حجّت بر جاهل. چه جاهل عذر
مسموعى مىتواند گفت به اين طريق كه: من از اين غافل بودم به خلاف عالم بىحاصل (و
الحسرة له الزم) ندامت و پشيمانى عالم عامل به غير علم را لازمتر است در آخرت، چه
اقدام بر معصيت نموده با وجود آنكه عالم به قبح آن بوده و منقاد نفس امّاره گشته و
عنان اختيار را فروهشته، به خلاف جاهل كه متصدّى معصيت شده به سبب جهالت (و هو عند
اللّه الوم) و او نزد خداى تعالى ملامت كرده شدهتر است، چه دانسته قوّت جرأت خود
را در مخالفت و انقطاع عذر خود را در آن حالت.