تنبيه الغافلين و تذكرة العارفين
جلد اول

ملا فتح الله كاشانى
مترجم: سيد محمد جواد ذهنى تهرانى‏

- ۲۶ -


و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و بيست و يكم

و در اين خطبه بيان مى‏فرمايد شرف نعمت اسلام را، و بر آن شكر الهى و حمد پادشاهى به جاى مى‏آورد به اين طريق كه: (الحمد للّه الّذي شرع الاسلام) حمد و سپاس معبودى را سزا است كه پديد آورد و پيدا كرد دين اسلام را (فسهّل شرايعه) پس آسان گردانيد راه‏هاى اسلام را، يعنى روشن ساخت‏ (لمن ورده) از براى كسى كه وارد شد بر آن از ذكى و غبى (و اعزّ اركانه) و عزيز و غالب گردانيد ركن‏هاى اسلام را (على من غالبه) بر كسى كه غلبگى جست بر ويرانى آن، يعنى محفوظ داشت آن را از آنكه كسى قصد هدم آن كند. (فجعله) پس گردانيد اسلام را.

(امنا) ايمن از عذاب و نكال. (لمن علقه) از براى كسى كه در آويخت به آن. (و سلما) و صلح و آشتى.

(لمن دخله) از براى كسى كه در آمد در آن.

استعاره فرمود لفظ «سلم» را از براى اسلام به اعتبار عدم اذيّت كسى كه داخل شود در آن. (و برهانا) و دليلى روشن (لمن تكلّم به) براى كسى كه تكلّم كرد بر آن (و شاهدا لمن خاصم به) و گواه است براى كسى كه مخاصمت كرد به وسيله او با انام «شاهد» اعم است از برهان به جهت آنكه متناول جدليّات و خطابيّات است و غير آن، به خلاف برهان. (و نورا لمن استضاء به) و نور مر كسى را كه روشنى به او جست و طلب هدايت كرد (و فهما لمن عقل) و فهم از براى كسى كه تعقّل كرد.

اطلاق فهم بر اسلام از قبيل اطلاق اسم مسبّب است بر سبب، زيرا كه اسلام سبب فهم كسى است كه تعقّل كند مقاصد آن را و از اين قبيل است قوله (عليه السلام): (و لبّا لمن تدبّر) و عقل و خرد مر كسى را كه تدبّر كرد و انديشه نمود (و آية لمن توسّم) و علامت و نشانه است براى كسى كه به فراست دريافت خير را، در اسلام. (و تبصرة لمن عزم) و بينا گردانيدن مر كسى را كه عزم كرد و دل در او بست (و عبرة لمن اتّعظ) و عبرت گرفتن مر كسى را كه پند گرفت و در او پيوست (و نجاة لمن صدّق) و فيروزى و رستگارى مر كسى را كه تصديق كرد به آن و باور داشت (وثقة لمن توكّل) و اعتماد مر كسى را خود را به حق باز گذاشت. (و راحة لمن فوّض) و راحت و آسايش مر كسى را كه تفويض كرد كار خود را به خدا (و جنّة لمن صبر) و سپر مر كسى را كه صبر كرد در بلا، و شكيبايى نمود بر مشقّتى كه از ممرّ طاعات و عبادات سانح مى‏شود. (فهو) پس اسلام (ابلج المناهج) روشن‏ترين راه‏ها است، و مراد به مناهج اسلام كتاب است و سنّت (و اوضح الولايج) و اوضح و نمايان‏ترين باطن‏ها و سرّها است مر كسى را كه تدبير كند در احكام آن (مشرف المنار) بلند است نشانه آنكه اعمال صالحات و ساير عبادات است. (مشرق الجوادّ) تابان است راه‏هاى او (مضي‏ء المصابيح) روشن و درخشان است چراغ‏هاى آنكه ائمّه هدى هستند و اشراق و اضائه ايشان به اعتبار علوّ قدر ايشان است (كريم المضمار) گرامى است ميدان وسيع آن و اين مستعار است از براى اسلام به اعتبار آنكه نفوس در آن سبقت مى‏جويند بر يكديگر به سوى حضرت عزّت، مثل اسبان كه مسابقه مى‏نمايند در ميدان (رفيع الغاية) بلند است نهايت آن كه آن وصول است به درگاه احديّت‏ (جامع الحلبة) جمع كننده و فراهم آورنده است اسبانى را كه مسابقه مى‏نمايند و پيشى مى‏گيرند بر هم به سوى قرب بارگاه ربوبيّت، مراد مؤمنين هستند و صدّيقين. (متنافس السّبقة) رغبت كرده شده است سبقت پيشى او. يعنى سواران راغب مسابقتند در ميدان آن (شريف الفرسان) بزرگوارند سواران كه مؤمنانند و صالحان (التّصديق) گرويدن به خدا و انبيا و ائمّه هدى و به روز جزا (منهاجه) راه راست اسلام است (و الصّالحات) و عمل‏هاى شايسته و فعل‏هاى بايسته (مناره) علامت و نشانه اسلام انام است (و الموت غايته) و مرگ نهايت او است (و الدّنيا مضماره) و دنيا ميدان سعادت او است تا به چوگان عمل شايسته، گوى رستگارى زنند. (و القيامة حلبته) و روز قيامت مكان اسبان مسايق او است (و الجنّة سبقته) و بهشت جاى پيشى گرفتن او است.

و منها خطبه صد و بيست و دوم

بعض ديگر از اين خطبه (في ذكر النّبىّ (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) در ذكر پيغمبر ما است (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (حتّى اورى قبسا لقابس) اين غايت فصلى است كه در او، مدح فرموده‏ حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را، يعنى به جهاد و اجتهاد پيغمبر ما اجتهاد مى‏فرمود در تبيين دين، و هدايت مى‏نمود خلقان را به نور يقين تا به مرتبه‏اى كه برافروخت شعله انوار دين مبين را از براى آتش فراگيرنده و اقتباس نور كننده، مراد قلوب مؤمنان است. (و انار علما) و روشن گردانيد نشانه‏اى را كه آن دليل هدايت است به سوى جنان (لحابس) از براى كسى كه ايستاده باشد در وادى حيرت و ضلالت.

و اين نشانه، اشارت است به ائمّه دين كه منوّر ساخته آن حضرت دل‏هاى پاكيزه ايشان را به نور يقين و معارف و كمالات دين. (فهو امينك المأمون) پس حضرت رسالت امين و معتمد تو است در روى زمين، يعنى بر آن نهجى كه تو او را به آن امر فرموده‏اى به خلقان رسانيده بى‏زيادت و نقصان. (و شهيدك يوم الدّين) و گواه تو است در روز قيامت بر امّتان. (و بعيثك نعمة) و برانگيخته تو است از روى نعمت بر جميع عالميان (و رسولك بالحقّ رحمة) و رسول تو است به حق از روى رحمت به سوى پريان و آدميان (اللّهمّ اقسم له مقسما) بار خداى بخش كن از براى او يقين وافر را (من عدلك) از عدل كامل خودت.

و مقتضى عدل او- سبحانه- آن است كه تقسيم كند از براى اشرف نفوس كمالات اعلا مراتب را نزد خود. (و اجزه) و پاداش ده او را (مضعّفات الخير) به زيادتى‏هاى بهتر و خوب‏تر (من فضلك) از فضل شامل خودت (اللّهمّ اعل) بار خدايا بلند گردان (على بناء البانين) بر بناى بنا كنندگان (بنائه) بناى او را كه آن قواعد اسلام است و اركان ايمان، يعنى غالب گردان دين او را بر ساير اديان‏ (و اكرم لديك) و گرامى دار نزد خودت (نزله) ما حضر مهمانى او را (و شرّف عندك) و بلند گردان در حضرت خودت (منزلته) منزل جاودان او را (و اته الوسيلة) و بده او را استعداد تمام از براى كمال مرتبه او يا درجه عاليه از درجات جنان. (و اعطه الثّناء و الفضيلة) و عطا كن او را رفعت و افزونى هر دو جهان (و احشرنا في زمرته) و حشر كن ما را در ميان گروه او از مؤمنان و صالحان (غير خزايا) در حالتى كه رسوا و خوار نباشيم نزد خلقان (و لا نادمين) و نه پشيمان (و لا ناكبين) و نه از راه راست گروندگان (و لا ناكثين) و نه شكنندگان عهد و پيمان (و لا ضالّين) و نه گمراهان (و لا مضلّين) و نه گمراه كنندگان (و لا مفتونين) و نه در فتنه افتادگان سيّد رضى الدّين رضى اللّه عنه فرموده كه: (و قد مضى هذا الكلام) و به تحقيق كه گذشت اين كلام (فيما تقدّم) در آن خطبه‏اى كه از پيش رفت (الّا انّنا كررناه) الّا آن است كه ما مكرّر گردانيديم آن را (هيهنا) در اين مقام (لما فى الرّوايتين من الأختلاف) از جهت آنچه در اين هر دو روايت است از اختلاف الفاظ عبارات

و منها خطبه صد و بيست و سوم

و بعضى ديگر از خطبه مذكوره (في خطاب اصحابه) در خطاب آن حضرت است به اصحاب خود (و قد بلغتم) و به تحقيق كه رسيديد شما (من كرامة اللّه لكم) از نوازش حضرت عزّت مر شما را، كه آن عطاء ايمان است به شما (منزلة تكرم بها اماءكم) به منزلتى كه گرامى مى‏دارند به سبب آن، منزلت پرستاران شما را (و توصل بها جيرانكم) و پيوند مى‏كنند به سبب آن به همسايگان شما (و يعظّمكم) و تعظيم مى‏كنند شما را (من لا فضل لكم عليه) كسى كه هيچ فضيلتى مر شما را بر او به حسب حسب و نسب (و لا يد لكم عنده) و هيچ نعمتى و حقّى نيست مر شما را نزد او (و يهابكم) و مى‏رسيد از شما (من لا يخاف لكم) كسى كه نمى‏ترسد از شما (سطوة) از روى گرفتن به قهر و غلبه (و لا لكم عليه امرة) و نه مر شما را هست بر او امارت و حكومت (و قد ترون) و به تحقيق كه مى‏بينيد شما (عهود اللّه) عهدهاى خداى تعالى را (منفوضة) شكسته و از هم گسسته (فلا تغضبون) پس در غضب نمى‏شويد و روى به خشم نمى‏آوريد. (و انتم لنقض ذمم آبائكم) و حال آنكه شما از براى شكستن عهدهاى پدران خود (تأنفون) ننگ مى‏داريد، پس لازم است بر شما به طريق اولى ننگ داشتن از نقض عهد خدا. (و كانت امور اللّه) و بود امرهاى خداى تعالى (عليكم ترد) كه بر شما ورود مى‏يافت (و عنكم تصدر) و از شما پرتو صدور بر آن مى‏تافت (و اليكم ترجع) و به سوى شما راجع مى‏شد، يعنى حلّ و عقد مسائل اسلام در دست شما بود به جهت آنكه مهاجر و انصار بوديد. (فمكّنتم الظّلمة) پس جاى داديد ستمكاران، يعنى بنى اميّه را (من منزلتكم) محل نزول خود، يعنى جاى خود را به ايشان داديد (و القيتم اليهم) و بيفكنديد به سوى ايشان (ازمّتكم) مهارهاى خود را و مطيع و منقاد ايشان شديد (و اسلمتم امور اللّه في ايديهم) و سپرديد كارهاى خدا را در دست‏هاى ايشان و همه امور شريعت را به ايشان تفويض كرديد. (يعملون بالشّبهات) عمل مى‏كنند به شبهه‏هاى باطله. (و يسيرون في الشّهوات) و مى‏روند در شهوت‏هاى نفسانيّه. (و ايم اللّه) و به خدا سوگند (لو فرّقوكم) اگر پراكنده كنند شما را (تحت كلّ كوكب) در زير هر اخترى.

يعنى: اگر شما را در اطراف و اكناف عالم پراكنده سازند (لجمعكم اللّه) هر آينه جمع كند شما را خداى تعالى (لشرّ يوم لهم) از براى بدى روزى از براى ايشان.

اين كلام وعيد بنى اميّه است با وعد اصحاب و ذريّات ايشان به غالب شدن بر بنى اميّه نزد انتهاى دولت باغيه آن گروه.

و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و بيست و چهارم

از جمله خطب آن حضرت است كه فرموده: (في بعض ايّام صفّين) در بعضى از روزهاى صفّين در مذمّت عساكر خود به واسطه عدم استقامت ايشان در معركه محاربه. (و قد رأيت جولتكم) و به تحقيق ديدم جولان كردن شما را.

(و انحيازكم عن صفوفكم) و به گشتن شما از صف‏هاى خود را. (تحوزكم) جمع مى‏كردند و مى‏راندند شما را (الجفات الطّغام) جفا كنندگانى كه اراذل مردمانند (و اعراب اهل الشّام) و عرب‏هاى باديه‏نشين اهل شام كه ادانى آدميانند (و انتم لهاميم العرب) و حال آنكه شما جوانمردان عربيد (و يآفيخ الشّرف) و بلندى‏هاى دماغ شرف و ادب (و الانف المقدّم) و بينى پيش داشته شده (و السّنام الاعظم) و كوهان بزرگ‏تر استعاره فرموده ايشان را از براى اصحاب خود، زيرا كه سادات عرب و مقدّم و بزرگ ايشان بودند. (و لقد شفى) و به تحقيق كه شفا مى‏يابد (وحاوح صدري) آوازهاى سينه من كه به واسطه تألّم از من صدور مى‏يابد. (ان رأيتكم) از آنكه ببينم شما را (باخرة) در آخر كار (تحوزونهم) كه جمع كنيد و برانيد ايشان را از مواضع خود (كما حازوكم) همچنانكه راندند ايشان شما را از اماكن خود (و تزيلونهم) و زايل گردانيد ايشان را (عن مواقفهم) از محل‏هاى ايشان به قتال (كما ازالوكم) همچنانكه دور كردند شما را از مواضع جدال (حسّا بالنّصال) از روى قطع كردن و بريدن ايشان را به شمشيرها (و شجرا بالرّماح) و طعن كردن و زدن به نيزه‏هاى چالاك (تركب اولاهم اخريهم) كه بر هم نشينند پيشينيان ايشان بر پسينيان.

(كالابل الهيم المطرودة) همچو شتران تشنه رانده شده (ترمى عن حياظها) كه انداخته شوند از حوض‏هاى خود (و تذاد عن مواردها) و دور كرده شوند به شتاب از مواضع ورود بر آب

و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و بيست و پنجم

(و هى من خطب الملاحم) و اين خطبه از خطبه‏هايى است كه مذكور است در او حوادث روزگار و فتنه‏هاى خونخوار (الحمد للّه المتجلّى لخلقه) شكر و سپاس مر خداى را است كه پيدا و هويدا است از براى مخلوق خود (بخلقه) به سبب آفريدن آن چه، هر مخلوقى از مخلوقات و هر ذرّه‏اى از ذرّات موجودات، دلالت واضحه دارد بر وجود ذات و صفات كمال حق تعالى (و الظّاهر لقلوبهم) و نمايان است از براى دل‏هاى بندگان‏ (بحجّته) به دليل روشن خود، كه آن آثار قدرت او است. (خلق الخلق) آفريد مخلوقات را به قدرت بالغه (من غير روية) بى‏فكر و انديشه (اذ كانت الرّويّات لا تليق الّا بذوى الضّماير) زيرا كه فكرها و انديشه‏ها لايق نيست مگر به صاحبان انديشه‏ها (و ليس بذي ضمير في نفسه) و نيست او- سبحانه- خداوند فكر در نفس خود و اگر چه از او است همه ضماير و خواطر (خرق علمه) و دريد دانش او (باطن غيب السّترات) باطن آنچه غايب است از امور محجوبه و ساير پوشيدگى‏ها (و احاط) و احاطه كرد و وارسيد (بغموض عقايد السّريرات) به پنهانى عقيده‏هاى غير ظاهره

منها خطبه صد و بيست و ششم

ديگر از اين خطبه (في ذكر النّبىّ (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) در ذكر اوصاف حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (اختار) برگزيد حضرت عزّت آن حضرت را (من شجرة الانبياء) از شجره طيّبه پيغمبران (عليهم السلام) لفظ «شجره» مستعار است از براى صنف پيغمبران يا از براى آل ابراهيم (عليهم السلام)، به اعتبار فروع ايشان. چه اكثر پيغمبران از ايشان ظاهر شدند و ثمره فروع آن، شجره علوم است و مكارم اخلاق ايشان. (و مشكواة الضّياء) و از چراغدان روشنى.

و اين استعاره است از براى انبياء به اعتبار سطوع ضياء نور ايشان. چه نور هدايت از ايشان تابان و راه حق از روشنى مصباح ايشان نمايان است. (و ذوابة العلياء) و از گيسوهاى مكان شرف لفظ «ذوابة» عبارت است از آنچه آويخته مى‏شود از موى و غير آن. و چون انبياء متدلّى و آويخته شده‏اند از مقاوم عزّ و شرف كه آن حظاير قدس است، از اين جهت استعاره فرموده ذوابة را، از براى ايشان. (و سرّة البطحاء) و از ناف زمين بطحاء. يعنى از شرف مواضع آن. و «بطحاء» وادى است منبسط در زمين مكّة. (و مصابيح الظّلمة) و از چراغ‏هاى تاريكى.

استعاره فرموده «مصابيح» را از براى انبياء به اعتبار هدايت ايشان، خلايق را.

مثل چراغ كه راه مى‏نمايد مردمان را در شب تار (و ينابيع الحكمة) و از چشمه‏هاى حكمت.

و اين مستعار است از براى انبياء به واسطه آنكه منفجر مى‏شود علوم و حكمت از ايشان

منها خطبه صد و بيست و هفتم

(طبيب دوّار بطبّه) طبيبى است حاذق كه گردنده است به طبّ خود در ميان خلايق اراده فرموده به اين طبيب، نفس نفيس خود را و مراد به دوران آن حضرت به طبّ، دوام اشتغال او است به علاج جهل از جهله و فجره و نصب نفس خود از براى ازالت آن علّت. چه هميشه همّت او مصروف بود به دواى مرض جهل و رزايل اخلاق و استبصال دردها و خلطهاى متعفّنه شرك و نفاق. (قد احكم مراهمه) به تحقيق كه استوار ساخت مرهم‏هاى خود را، كه علم‏ است و حكمت (و احمى مواسمه) و گرم كرده آلتهاى داغ را چون استعاره فرموده ذات عديم المثال خود را به طبيب ترشيح فرمود آن را به ذكر: مراهم و مواسم كه كنايت است از: علوم و اخلاق و وعظ و نصيحت و جلد و حدّ در مبادى حال، مراهم نصيحت و موعظه مى‏نهد بر جراحت جهل جهله اگر مندمل شود فبها و الّا قطع مى‏كند آن را به مكاوى جلد و قطع و حدّ و مستأصل مى‏كند به مواسم سيوف تا زياده نشود، از اين جهت است كه مى‏فرمايد: (يضع ذلك) مى‏نهد آن طبيب حاذق هر يك از دوا را كه معدّ است از براى دفع مرض (حيث الحاجة اليه) به جايى كه احتياج واقع مى‏شود به آن (من قلوب عمى) از دلهاى كور، يعنى ادويه مفتّحه فهم و اشربه محدّده ذهن مى‏نهد.

(و اذان صمّ) و از گوشهاى كر دواهايى مهيّا است از براى سماع موعظه بر آن اطلاء مى‏فرمايد.

(و السنة بكم) و از زبان‏هاى گنگ دوائى كه منطقه السنه است بذكر اللّه بر آن وضع مى‏كند. (متتبّع بدوائه) در پى رونده است به دواء خود (مواضع الغفلة) در محل‏هاى بى‏خبرى (و مواطن الحيرة) و جاهاى سرگردانى كه آن قلوب ارباب جهل و اصحاب ضلالت است. (لم يستضيؤا) روشنى نجسته‏اند ايشان.

(باضواء الحكمة) به روشنى‏هاى حكمت و عرفان. (و لم يقدحوا) و آتش نيفروخته‏اند.

(بزناد العلوم الثّاقبة) به آتش‏زنه‏هاى علم‏هاى درخشان.

استعاره فرمود لفظ «زناد» را از براى فكر و لفظ «قدح» را از براى اكتساب علوم.

زيرا كه به فكر استخراج علوم مى‏توان كرد همچنانكه به آتش‏زنه استخراج آتش توان نمود. (فهم في ذلك) پس ايشان در آن ظلمت و غفلت (كالانعام السّائمة) مانند چهارپايان سائمه‏اند، يعنى چرا كننده‏اند كه اصلا شعور ندارند و هميشه همّت ايشان مصروف است بر أكل و شرب (و الصّخور القاسية) و مثل سنگ‏هاى سخت كه درك اشياء نمى‏كنند. (قد انجابت السّرائر) به تحقيق كه باز شده است و نمايان گشته پوشيده‏ها (لاهل البصائر) از براى اهل ديده‏هاى با بصيرت.

مراد نفس نفيس خودش است و اولاد معصومين آن حضرت. چه، هر چه از اسرار شريعت و مسائل معضله بود، نزد ايشان ظاهر بود و هويدا. (و وضحت مهجّة الحقّ) و روشن شده ميان راه حق (لخابطها) از براى خبط كننده گمراه (و اسفرت السّاعة) و پيدا گشته ساعت قيامت، و نمايان شده (عن وجهها) از وجه خود نزد اهل عرفان.

كنايه فرموده «اسفار ساعت» را از بدو آن نزد وقوع فتن در ميان خلقان‏ (و ظهرت العلامة) و ظاهر شد علامت ساعت (لمتوسّمها) از براى دريابنده آن به فراست و آن علامات حدوث فتنه‏ها است در ميان بندگان و در جميع بلدان و مراد به «متوسّمين» ائمّه طيّبين هستند (صلوات اللّه عليهم اجمعين). بعد از آن زمان قيام دولت بنى اميّه و توابع ايشان را كه بعد از زمان آن حضرت ظاهر شد، نازل منزله موجود مشار اليه تصوّر كرده به طريق تخاطب به ايشان مى‏گويد كه: (ما لي اريكم) چيست مرا كه مى‏بينم شما را (اشباحا بلا ارواح) كالبدهاى بى‏روح.

و اين كنايت است از غفلت و عدم انتفاع ايشان به عقول خود. چه عقول خود را اصلا كار نمى‏فرمودند در امر مبدأ و معاد.

(و ارواحا بلا اشباح) و جان‏هاى بى‏جسم. و اين اشارت است به عدم نهضت ايشان از براى حرب و جهاد. (و نسّاكا بلا صلاح) و عبادت كنندگان بى‏صلاحيّت و اين كنايت است از زهد ايشان از سر جهل و نادانى و سمعت و مردم‏نمايى. (و تجّارا بلا ارباح) و تجارت كنندگان بى‏فوايد از جهت آنكه معامله‏اى به اعمالى بود كه اميد ثواب نبود در آن. (و ايقاظا نوّما) و بيداران به چشم سر، خواب كنندگان به ديده، از مشاهده حضرت آفريدگار (و شهودا غيّبا) و حاضران به ابدان، غايبان به عقول از انوار آثار قدرت پروردگار (ناظرة عميا) و بينايان به بصر، كوران به بصيرت (و سامعة صمّا) و شنوندگان به گوش، كران به قبول موعظه (و ناطقة بكما) و گويا به مقال، لال به احوال (راية ضلالة) اين علامت، علامت گمراهى است (قد قامت) به تحقيق كه غايب شده است آن رايت‏ (على قطبها) بر مدار خود و اين كنايت است از اجتماع اهل نفاق و شقاق بر ايشان، يعنى ايشان مدار عليه موافق و مخالفند. رجوع همه به ايشان است. (و تفرّقت بشعبها) و پراكنده شده است آن علامت به شاخه‏هاى خود در آفاق عالم يعنى صيت سلطنت ايشان به اكناف عالم انتشار يافته. (تكيلكم بصاعها) كيل كنند شما را رايت بنى اميّه به صاع خود استعاره فرمود لفظ «كيل» را از براى «رايت» به اعتبار اهلاك ايشان مردمان را به گزاف (و تخبطكم بباعها) و فرو كوبد شما را به فراخى كام خود، چون ناقه رميده به اعتساف (قائدها) كشنده آن رايت (خارج من الملّة) و بيرون است از دايره دين و ملّت (قائم على الضّلّة) ايستاده است بر محلّ ضلالت از براى اضلال از باب جهالت (و لا تبقى يومئذ منكم) پس باقى نماند از شما در آن روز (الّا ثفالة) مگر دردى واپس مانده بى‏اعتبار (كثفالة القدر) چون دردى واپس مانده ديگ از طعام، در آخر كار (او نفاضة) يا مثل خورده ريزه‏اى (كنفاضة العكم) مثل خورده ريزه توشه اسفار.

يعنى از شما كسى باقى نماند كه مشار اليه و ملتفت اليه مردم باشد، به واسطه عدم شهرت شما در ميان آن قوم اشرار. (تعرككم) بمالد شما را آن رايت‏ (عرك الاديم) مثل ماليدن چرم (و تدوسكم) و بكوبد شما را (دوس الحصيد) مانند كوفتن كشت درويده در خرمن استعاره فرموده وصف «عرك» را از براى فتنه به اعتبار آنچه نازل شود به ايشان از بليّت و وصف «دوس» را به اعتبار آزار و اهانت. (و تستخلص المؤمن من بينكم) برگزيند مؤمن را از ميان شما از براى انداختن در بلا و خطر (استخلاص الطّير) مثل برگزيدن مرغ (الحبّة البطينة) دانه فربه را (من بين هزيل الحبّ) از ميان دانه لاغر (اين تذهب بكم المذاهب) به كجا مى‏برد شما را روش‏هاى باطله (و تتيه بكم الغياهب) و متحيّر مى‏سازد شما را ظلمت‏هاى جهالت (و تخدعكم الكواذب) و فريب مى‏دهد شما را آمال كاذبه، كه سانح گردد از نفس امّاره خادعه (و من اين تؤتون) و از كجا آورده مى‏شويد (و انّى تؤفكون) و كى باز گردانيده مى‏شويد از آنچه بر آن هستيد از راه غفلت و جهالت (و لكلّ اجل كتاب) و مر هر اجلى را از آجال، كتابى است كه نوشته شده است نزديك حضرت بارى (و لكلّ غيبة اياب) و مر هر چيزى را كه غايب است و پنهان، بازگشتنى است. (فاستمعوا) پس بشنويد نصيحت را (من ربّانيكم) از عالم ربّانى خود يعنى از كسى كه دانا است به علم‏هايى كه‏ فرا گرفته است از جانب الهى به واسطه حضرت رسالت پناهى مراد نفس نفيس خودش است (عليه الصّلوة و السّلام) (و احضروه) و حاضر كنيد به سوى او (قلوبكم) دل‏هاى خود را از جهت استماع موعظه و نصيحت (و استيقظوا) و بيدار شويد از خواب غفلت و جهالت (ان هتف بكم) اگر آواز دهد شما را به مشغول شدن به طاعت و عبادت (و ليصدق رائد اهله) و مى‏بايد كه راست گويد مرشد قوم به اهل خود، آنچه شنود از عالم ربّانى.

يعنى بايد كه برساند هر يك از حاضران به اهل و قبيله خود، آنچه مى‏شنود از علم و حكمت و موعظه بى‏زياده و نقصان، تا منتفع شوند به آن حكمت و موعظه و رجوع نمايند به طاعت.

استعاره فرموده لفظ «رايد» را كه موضع است از براى كسى كه فرستاده شده باشد به طلب آب و گياه از براى مرشد قوم، كه مبشّر قوم است و سبب انتفاع ايشان است. (و ليجمع) و بايد كه جمع كند رائد در حضور امام مفترض الطاعة (شمله) تفرقه و پراكندگى خاطر را كه سانح شده باشد از ممرّ تعلّقات دنيا و بالكليّة متوجّه او شود. (و ليحضر ذهنه) و حاضر سازد ذهن و زيركى خود را تا علوم و حكمت و نصيحت را كما هى اخذ نمايد و به قوم خود رساند.

و بعضى گفته‏اند كه اراده فرموده آن حضرت به «رايد» فكر را و به «اهل» نفس را.

يعنى بايد كه فكر، برساند به نفس انسانى آنچه كسب نموده از كمالات و متابعت دلالت عقليه نمايد نه شهوات نفسانيه. (فلقد فلق لكم الامر) پس هر آينه شكافته است از براى شما كار دين را و روشن ساخته است تاريكى جهل را به نور يقين (فلق الخرزة) مثل شكافتن مهره.

مراد نفس نفيس خودش است. تخصيص «خرزه» تنبيه است بر آنكه قلع جهالت و قطع ضلالت به مرتبه‏اى نموده كه قطعا عود آن صورت نمى‏بندد. مثل فلق خزره كه اصلا التحام آن به فعل نمى‏آيد. (و قرفه) و باز كرده آن امر را بالكليّة (قرف الصّمغة) چون باز كردن صمغ از درخت. يعنى از براى شما ابقاى علم دين كرده به تمامى آنچه بايد. چون باز كردن صمغ از درخت كه باقى نگذارند چيزى را از آن (فعند ذلك) پس نزد آن حال، يعنى با وجود فلق دين و قرف راه يقين (اخذ الباطل مأخذه) فرا گرفت باطل موضع فرا گرفتن خود را (و ركب الجهل مراكبه) و سوار شد جهل بر مركب‏هاى خود (و عظمت الطّاغية) و بزرگ شدند از حد در گذشتگان از جاده مستقيم (و قلّت الرّاعية) و كم شدند رعايت كنندگان شرع قويم در بعضى روايات «الدّاعية» واقع شده. يعنى كم گشتند دعوت كنندگان مردم به راه حق و منهج صدق (وصال الدّهر) و حمله آورد روزگار (صيال السّبع العقور) مانند حمله آوردن درنده گزنده (و هدر فنيق الباطل) و آواز داد شتر نر باطل (بعد كظوم) بعد از سكوت و خاموش شدن آن استعاره فرموده «فنيق» را از براى استعجال باطل و قوّت آن در زمان ظلم و فتنه و لفظ «كظوم» از براى ضعف باطل و سكون فتنه در زمان عدالت (و تواخى النّاس على الفجور) و دست برادرى گرفتند مردمان بر فعل ناشايست‏ و عمل شنيع (و تهاجروا على الدّين) و دور شدند از يكديگر بر دين منيع (و تحابّوا على الكذب) و دوستى گرفتند با يكديگر بر دروغ و زور (و تباغضوا على الصّدق) و دشمنى كردند با هم بر راستى در امور (فاذا كان ذلك) پس چون باشد حال بدين منوال (كان الولد غيظا) باشند فرزندان سبب خشم پدران به واسطه نشو او بر غير دين و ادب يا به جهت عدم مؤنت. چه، تحصيل معيشت در آن زمان دشوار باشد و با تعب. فحينئذ فرزند سبب محنت پدر شود و همه كس نجات خود را خواهد. (و المطر قيظا) و باشد باران در گرماى تابستان، يعنى باران نه در وقت خود آيد.

و اين كنايت است از جدب و قحط آن سال (و تفيض اللّئام فيضا) و بسيار شوند لئيمان بسيار شدنى (و تغيض الكرام غيظا) و كم شوند كريمان كم شدنى. يعنى امور به عكس صورت بندد و اوضاع عالم مختلف گردد. (و كان اهل ذلك الزّمان ذئابا) و باشند مردم آن روزگار گرگان (و سلاطينه سباعا) و پادشاهان آن زمان درّندگان.

استعاره فرموده لفظ «ذئاب» را از براى اكابر آن زمانه و وصف «سباع» را از براى سلاطين ذى شوكت، به اعتبار تسلّط ايشان و مردمان ذى حرفه (و اوساطه آكالا) و مردمان ميانه آن زمان طعمه‏هاى ستمكاران. (و فقرائه امواتا) و درويشان ايشان، مردگان. يعنى گوييا به واسطه استيلاى ظالمان بر ايشان ماده حيات، از ايشان منقطع شده. (و غار الصّدق) و نقصان پذيرد راستى (و فاض الكذب) و بسيار شود دروغ و ناراستى (و استعملت المودّة باللّسان) و استعمال كرده شود دوستى به زبان‏ (و تشاجر النّاس بالقلوب) و خلاف كنند مردمان به دل‏ها در آن اوان (و صار الفسوق نسبا) و بگردد فسق‏ها نسب و اصل ايشان (و العفاف عجبا) و پاكدامنى، عجب و شگفت ايشان (و لبس الاسلام) و پوشيده شود اسلام، لباس باژگونه.

(لبس الفرو مقلوبا) همچو پوشيدن پوستين در حالتى كه باشد واگردانيده شده.

يعنى پشت و به روى كرده شده و اين كنايت است از تقلّب احوال و تغيّر اقوال و لبس نفاق و استعلام اسلام به خلاف فرموده خالق انفس و آفاق، و وضع معروف، به جاى منكر و منكر در مقام معروف.

و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و بيست و هشتم

اين خطبه در ذكر صفات كمال الهى است و نعوت جلال پادشاهى و اوصاف فرشتگان و غرور بندگان به متاع اين جهان تا حين نزول موت ايشان و بيان حشر ايشان و ذكر اوصاف پيغمبر آخر الزّمان عليه صلوات الرّحمن (كلّ شى‏ء خاشع له) هر چيز فروتنى كننده است براى حضرت عزّت به سبب دخول او در تحت ذلّت (و كلّ شى‏ء قائم به) و هر چيزى در وجود قائم است به جناب احديّت (غنى كلّ فقير) و توانگرى بخش هر درويش بى‏خانمان است. (و عزّ كلّ ذليل) او ارجمند هر خوار و حقير به سبب انقلاب دوران (و قوّة كلّ ضعيف) و توانايى هر عاجز ناتوان (و مفزع كلّ ملهوف) و جاى پناه و محلّ فرياد خواستن هر ستم رسيده از دست ظالمان است. (من تكلّم سمع نطقه) هر كه سخن كرد شنود او- سبحانه- گفتار او را.

مراد علم او است به مسموعات‏ (و من سكت علم سرّه) و هر كه خاموش شد دانست اسرار او را. چه، او عالم است به ضماير و خفيّات. (و من عاش فعليه رزقه) و هر كه زيست بر او است روزى او (و من مات فاليه منقلبه) و هر كه مرد، پس به سوى او است جاى بازگشت او (لم ترك العيون) نمى‏بيند تو را چشم‏ها (فتخبر عنك) تا خبر دهند از تو صاحبان ديده‏ها (بل كنت قبل الواصفين من خلقك) بلكه بودى تو پيش از وصف‏كنندگان از آفريدگان تو (لم تخلق الخلق لوحشة) نيافريد خلق را از جهت ترس و تنهايى خود (و لا استعملتهم لمنفعة) و عمل نخواسته از ايشان به جهت فايده كه بازگردد به جانب تو (و لا يسبقك من طلبت) و پيشى نمى‏گيرد به تو كسى كه طلب نموده‏اى تو او را (و لا يفلتك من اخذت) و نرهيده از تو كسى كه گرفته‏اى تو او را (و لا ينقص سلطانك) و كم نمى‏كند پادشاهى تو را (من عصاك) كسى كه نافرمانى كند تو را (و لا يزيد في ملكك) و زياده نمى‏سازد در ملك تو (من اطاعك) كسى كه فرمان برد تو را (و لا يردّ امرك) و باز نمى‏دارد فرمان تو را (من سخط قضائك) كسى كه ناخشنود باشد به حكم تو (و لا يستغني عنك) و بى‏نياز نمى‏شود از تو (من تولّى عن امرك) كسى كه رو گرداند از فرمان تو (كلّ سرّ عندك علانية) هر نهانى نزد تو آشكار است (و كلّ غيب عندك شهادة) و هر غايبى نزد تو حاضر و هويدا است (انت الابد) تويى دائم بعضى گفته‏اند كه در اينجا مضاف محذوف است اى: «ذو الابد» يعنى تويى‏ صاحب دوام (لا امد لك) كه هيچ غايتى و نهايتى نيست تو را (و انت المنتهى) و تويى موضع نهايت آفريده‏ها (لا محيص عنك) كه هيچ گريزگاهى نيست ايشان را از تو اصلا (و انت الموعد) و تويى وعده‏گاه همه (لا منجا منك الّا اليك) هيچ گريزگاهى نيست از عذاب تو، مگر به سوى رحمت سابقه تو (بيدك ناصية كلّ دابّة) به دست قدرت تو است موى پيشانى هر جنبنده‏اى از حيوانات و اين كنايت است از تسلّط و قدرت او- سبحانه- بر كلّ كاينات (و اليك مصير كلّ نسمة) و به سوى تو است بازگشت هر كدام از مخلوقات (سبحانك) تنزيه مى‏كنم تو را از هر نقصانى تنزيه‏كردنى (ما اعظم ما نرى من خلقك) چه بزرگ است آنچه مى‏بينم از آفريدگان تو (و ما اصغر عظيمه) و چه كوچك است مخلوق عظيم تو (في جنب قدرتك) در جنب توانايى تو (و ما اهول) و چه هولناك و ترسناك است (ما نرى من ملكوتك) آنچه مشاهده مى‏كنيم از پادشاهى تو (و ما احقر ذلك) و چه حقير و خوار است اين مرئى (فيما غاب عنّا من سلطانك) در جنب آنچه غايب است از ما از سلطنت نامتناهى تو (و ما اسبق نعمك في الدّنيا) و چه فرا رسيده نعمت‏هاى تو در دنيا (و ما اصغرها في نعم الآخرة) و چه صغير و كوچك است اين نعمت‏ها در جنب نعمت‏هاى باقيه دنيا