و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و ششم
اين خطبه در بيان زهوق
باطل است به جيئت كه آن وجود با جود حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) باشد.
(بعثه) برانگيخت حضرت رسالت را (صلّى الله عليه وآله
وسلّم) (و النّاس ضلّال) و حال آنكه مردمان گمراه بودند (في حيرة) در
سرگردانى (و خابطون) و خبط كننده بودند و به سر، در مىآمدند.
(في فتنة) در فتنه و بلا، به سبب عدم مشى ايشان بر طريق مستقيم.
و در بعضى نسخ «خابطون»
است و آن مستعار است از براى جمع شدن ايشان در فتنه به سبب اقوال باطل و سخنان
لاطايل (قد استهوتهم الاهواء) به تحقيق كه از راه برده بود ايشان را آرزوها (و
استزلّهم الكبر) و لغزانيده بود ايشان را تكبّر و بزرگى.
و در بعضى روايت
«الكبراء» واقع شده. يعنى ايشان را گمراه كرده بودند بزرگان و پيشوايان ايشان (و
استخفّتهم) و بى آرام كرده بود ايشان را (الجاهليّة الجهلاء) جاهليّتى كه با جهالت
و نادانى بود و اين وصف است بما اشتقّ من الموصوف از براى تأكيد. مثل «ليل الليل»
(حيارى) در حالتى كه حيران بودند (في زلزال من الامر) در مضطرب و متزلزل بودن در
كار خود (و بلاء من الجهل) و در غم و غصّه و بدى احوال از نادانى
(فبالغ (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) پس مبالغه
فرمود حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
(فى النّصيحة) در نصيحت كردن (و مضى على الطّريقه) و گذشت بر طريقه حضرت عزّت (و
دعا الى الحكمة و الموعظة الحسنة) و خواند مردان را به حكمت كه برهان قاطع است و
موعظه كه دليل اقناعى است تا ايشان را از غرقاب كفر به ساحل اسلام كشيد و از وادى
ظلمت آباد ضلالت و طغيان به نور هدايت و ايمان رسانيد
از ظلمات ضلال
*** راه كه بردى برون
گر نشدى نور تو
*** شمع روان همه
و من اخرى خطبه صد و
هفتم
و از جمله خطبههاى
ديگر است كه ايراد نموده در ذكر صفات كمال ذو الجلال (الحمد للّه الاوّل) شكر و
ستايش مر معبودى را سزا است كه اوّل بىبدايت است (فلا شىء قبله) پس نيست هيچ چيز
پيش از او (و الآخر) و آخر بىنهايت است (فلا شىء بعده) پس هيچ چيزى نيست بعد از
او (و الظّاهر) و پيدا است. يعنى عالى و غالب است (فلا شىء فوقه) نيست چيزى بالاى
او در ظهور و علوّ (و الباطن) و پنهان است. يعنى عالم است به خفيّات علوم و به اين
اعتبار عقرب اشياء است به خفيّات (فلا شىء دونه) پس چيزى نيست كه نزديكتر باشد از
او به اشياء.
و منها خطبه صد و هشتم
و بعضى از اين خطبه (في
ذكر الرّسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) در
ذكر نعت حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
مىباشد (مستقرّه خير مستقرّ) قرارگاه او كه مكّه مباركه است بهترين قرارگاه است
زيرا كه امّ قرى است و محل بيت اللّه الحرام (و منبته) و موضع روييدن او يعنى مدينه
طيّبه كه مدفن او است (اشرف منبت) شريفترين منبت است. و اين هر دو موضع (في معادن
الكرامة) در معدنهاى كرامت و بزرگواريند زيرا كه محلّ عبادتند (و مماهد السّلامة)
و مواضع گسترانيدن امنيّت و سلامتى از عقوبت (قد صرفت نحوه) به تحقيق كه گردانيده
شده است به جانب او (افئدة الابرار) دلهاى نيكوكاران (و ثنيت اليه) و ميل داده شد
به سوى او (ازمّة الابصار) مهارهاى بصرهاى اهل بصيرت.
يعنى حق سبحانه به
الطاف عميم و عنايات بىغايت خود دلهاى ابرار و ازمّه ابصار را به جانب آن حضرت
گردانيده است. (دفن اللّه به) دفن كرد و بر طرف ساخت خداى تعالى به وجود شريف وى
(الضّغاين) كينههاى ديرينه را (و اطفأ به) و فرو مىرانيد به سبب ذات لطيف وى
(النّوائر) آتشهاى عداوت در سينههاى پر كينه را (الّف به الوانا) و الفت داد به
واسطه او ميان برادران اهل ايمان را (و فرّق به اقرانا) و پراكنده ساخت به واسطه وى
همسران مشركان را
(اعزّ به الذّلّة) و عزيز گردانيد به عزّت او، خوارى دين و اسلام را (و اذلّ به
العزّة) و خوار گردانيد به علوّ او عزّت كافران را (كلامه بيان) كلام او بيان شرايع
است و احكام (و صمته لسان) و خاموشى او زبانى است دالّ بر مباحات انام.
چه سكوت آن حضرت در
بعضى مواقع همچو نص است، زيرا كه اگر مشاهده مىفرمود امرى را و انكار نمىنمود،
دالّ بود بر حقيقت آن.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و نهم
اين كلام در ذكر ظلم
ظالمان است و مكافات ايشان بر آن، و اگر چه تأخيرى واقع شود در عقوبت آن و شكايت
اصحاب خود در عدم انقياد ايشان به حرب اهل طغيان و عدوان (و لئن امهل اللّه
الظّالم) و اگر مهلت دهد خداى تعالى ستمكاران را (فلن يفوت اخذه) پس هرگز فوت
نمىكند گرفتن او را به شدّت و قوّت.
اين كلام در معرض وعيد
است به معاويه و اهل شام و ظلمه آن زمان و اين زمان. (و هو له بالمرصاد) و حق تعالى
مر ستمكار را نگهبان است (على مجاز طريقه) بر محلّ گذشتن راه او (و بموضع الشّجى) و
به موضع غصّهها و چيزهاى گلوگير (من مساغ ريقه) از جاى فرو بردن آب دهان (اما و
الّذي نفسي بيده) آگاه باش به حق آن كسى كه نفس من به يد قدرت اوست (ليظهرنّ) كه هر
آينه غالب مىشوند (هؤلاء القوم عليكم) آن گروه- يعنى اهل شام- بر شما (ليس) نيست
آن غلبه (لانّهم اولى بلحقّ) به جهت آنكه ايشان سزاوارترند به حق
(منكم) از شما (و لكن لإسراعهم) و لكن آن غلبه به جهت شتافتن ايشان است (الى باطل
صاحبهم) به سوى باطل صاحب خودشان كه معاويه است (و ابطائكم عن حقّي) و دير جنبيدن
شما از حقّ من (و لقد اصبحت الامم) و به تحقيق كه در صبح در مىآيند امّتان (تخاف
ظلم رعاتها) در حالتى كه مىترسند از ستم واليان (و اصبحت) و من در صبح داخل مىشوم
(اخاف ظلم رعيّتي) در حالتى كه مىترسم از ستم رعيّت خود (استنفرتكم) رمانيدم شما
را (للجهاد) براى بيرون رفتن به كارزار (فلم تنفروا) پس بيرون نرفتيد و امر مرا كار
نبستيد. (و اسمعتكم) و شنوانيدم شما را فوايد غزا (فلم تسمعوا) پس گوش نكرديد فرمان
مرا (و دعوتكم) و دعوت كردم شما را (سرّا و جهرا) نهان و آشكار (فلم تستجيبوا) پس
اجابت نكرديد به كارزار (و نصحت لكم) و نصيحت كردم شما را (فلم تقبلوا) پس
نپذيرفتيد و قبول نكرديد (شهود كغيّاب) حاضران شما همچو غايبانند در عدم فايده خطاب
(و عبيد كارباب) و غلامان همچو خواجگانند در نافرمانى در هر باب (اتلو عليكم الحكم)
مىخوانم بر شما حكمتهاى پر فايده (فتنفرون منها) پس مىرميد از آن (و اعظكم) و
پند مىدهم شما را
(بالموعظة البالغة) به موعظه رسنده به سر حدّ نفع (فتتفرّقون عنها) پس پراكنده
مىشويد از آن (و احثّكم) و ترغيب مىكنم شما را (على جهاد اهل البغى) بر كارزار
اهل طغيان و عدوان (فما اتي) پس اتيان نمىنمايم (على آخر قولي) بر آخر گفتار خود
(حتّى اريكم متفرّقين) تا آنكه مىبينم شما را متفرّق و پراكنده از مجلسى (ايادي
سبا) مانند تفرّق اولاد سبا در بلاد و ايادى سبا دو اسمند كه آنرا در حكم كلمه
واحده گردانيدهاند چون «معد يكرب». سبا قبيلهاند از اولاد سبابن يشخب بن يعرب بن
قحطان و قصّه تفرقه اين قبيله مشهور است و به آن ضرب المثل واقع مىشود (ترجعون)
باز مىگرديد (الى مجالسكم) به مجلسهاى خود به غفلت (و تتخادعوا) و فريب مىدهيد
يكديگر را (عن مواعظكم) از مواعظ خود (اقوّمكم غدوة) راست مىگردانم شما را در
بامداد چون چوب تير شمشاد (و ترجعون الىّ) و باز مىگرديد به سوى من (عشيّة) در
شبانگاه (كظهر الجنّة) مانند پشت كمان كج شده (عجز المقوّم) عجز شد راست سازنده (و
اعضل المقوّم) و مشكل شد راست شده كج بازنده (ايّها الشّاهدة) اى آنانكه حاضر است
(ابدانهم) بدنهاى ايشان (الغايبة عنهم) غايب و ناپيدا است از ايشان (عقولهم)
عقلهاى ايشان (المختلفة اهوائهم) مختلف و ناموافق است فكرهاى ايشان (المبتلى
بهم) در بلا و فتنه هستند به سبب ايشان (امرائهم) اميران ايشان (صاحبكم يطيع اللّه)
صاحب شما فرمان مىبرد خدا را (و انتم تعصونه) و شما نافرمانى مىكنيد او را (و
صاحب اهل الشّام يعص اللّه) و صاحب اهل شام يعنى معاويه، عصيان مىورزد به خدا (و
هم يطيعونه) و ايشان اطاعت مىنمايند او را (لوددت و اللّه) هر آينه دوست دارم به
خدا سوگند (انّ معاوية صارفني بكم) آنكه معاويه معامله كند به صرف من به شما (صرف
الدّينار بالدّرهم) هم صرف دينار به درهم كه دينارى ده درهم است (فاخذ منّي عشرة)
پس بگيرد از من ده مرد را (منكم) از شما (و اعطاني رجلا منهم) و بدهد به من يكى را
از ايشان (يا اهل الكوفة) اى اهل كوفه (منيت منكم) به بلا افكنده شدهام از شما
(بثلث) به سه خصلت كه هست در شما (و اثنتين) و به دو خصلت كه نيست اصلا، آن سه كه
موجود است در شما اين است: (صمّ) هستيد كران (ذووا اسماع) خداوندان گوشها (بكم)
گنگ هستيد (ذووا كلام) خداوندان گفتار (و عمى) و كورانيد (ذووا ابصار) صاحبان
چشمها، چه امر حق را نه مىشنويد و نه مىگوييد و نه مىبينيد و به آن منتفع
نمىشويد.
و آن دو كه مفقود است
در شما اين است كه: (لا احرار صدق) نيستيد آزادگان در صدق و راستى (عند اللّقاء)
نزد ملاقات كارزار. بلكه در بند بندگى انحراف و ناراستى گفتاريد. (و لا اخوان ثقة)
و نيستيد برادران حقيقى در اعتماد و توكّل كردن و ثابت قدم بودن و استوار شدن (عند
البلاء) نزد بلا و آزار (تربت ايديكم) خاك آلود باد دستهاى شما (يا اشباه الابل)
اى مانند شتران (غاب عنها رعاتها) كه غايب باشد از ايشان شتربانان آنها (كلّما جمعت
من جانب) هر بار كه جمع كرده شوند از جانبى (تفرّقت من آخر) پراكنده شوند از جانب
ديگر.
بعضى روايات «خبصت»
واقع شده كه همان «جمعت» است (و اللّه) به خدا سوگند كه (لكانّي بكم) گوييا من به
شما (فيما اخال) در آنچه مىپندارم اين است كه (لو حمس الوغى) اگر سخت شود معركه
محاربه (و حمى الضّراب) و گرم گردد هنگامه مضاربه (قد انفرجتم عن ابن ابي طالب) وا
شويد از پسر ابى طالب (عليه السلام) (انفراج
المرئة عن قبلها) همچو زاييدن زن از پيش خود (انّي لعلى بيّنة) به درستى كه من بر
بيّنه و حجّتى هستم (من ربّي) از جانب پروردگار خود (و منهاج) و بر راه راستم (من
نبيّي) از پيغمبر خود
(و انّي لعلى الطّريق الواضح) و به تحقيق كه من بر راه روشنم (القطه لقطا) مىروم
به آن راه، رفتنى به بصيرت به تأنّى.
و اين اشارت است به
معرفت آن حضرت به طريق شريعت، بر خلاف كسى كه به طريق استعجال در راه رود و
شتابزدگى نمايد در آن (انظروا اهل بيت نبيّكم) نظر كنيد به اهل بيت پيغمبر خود
(فالزموا سمتهم) پس ملازمت كنيد جهت ايشان را (و اتّبعوا اثرهم) و پيروى كنيد اثر
ايشان را و در عقب ايشان رويد (فلن يخرجوكم) پس هرگز بيرون نمىكنند شما را (عن
هدى) از هدايت و راه راست (و لن يعيدوكم) و هرگز باز نمىگردانند شما را (في ردى)
در چاه هلاكت (فان لبدوا) پس اگر باز ايستند ايشان از طلب امرى (فالبدوا) پس باز
ايستيد شما نيز (و ان نهضوا) و اگر برخيزند به طلب آن كار (فانهضوا) پس شما نيز
برخيزيد به تبعيّت و معاون ايشان شويد در آن امر (و لا تسبقوهم) و پيشى مگيريد بر
ايشان (فتضلّوا) پس گمراه شويد و سرگردان (و لا تتأخّروا عنهم) و واپس نمانيد از
ايشان (فتهلكوا) پس هلاك شويد به عصيان تا به حكم «كونوا مع الصّادقين» با ايشان
باشيد و به واسطه متابعت، رفيقان ايشان باشيد در جنان (لقد رأيت اصحاب محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) هر آينه ديدم اصحاب محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را به ديده ظاهر و باطن (فما ارى احدا منكم) پس نديدم
يكى از شما را
(يشبههم) كه مانند باشد به ايشان (لقد كانوا يصبحون) هر آينه بودند اصحاب پيغمبر كه
داخل مىشدند در صباح (شعثا غبرا) ژوليده موى غبار آلود به كثرت طاعت و عبادت و ترك
نمودن زينت دنيويّه (قد باتوا) به تحقيق كه شب مىگذرانيدند (سجّدا) سجده كنندگان
(و قياما) ايستادگان در صف عبادت (يراوحون) اقدام مىنمودند به نوبت (بين جباههم)
ميان پيشانىها (و خدودهم) و ميان رخسارهاى خود، يعنى در شب گاهى پيشانى و گاهى
رخسار بر زمين مىنهادند (و يقفون) و مىايستادند (على مثل الجمر) بر مثال اخگر (من
ذكر معادهم) از ياد كردن معاد خود، يعنى ايشان از ترس روز معاد، مانند جماعتى بودند
كه ايستاده باشند بر بالاى جمرات آتش (كانّ بين اعينهم) گوييا كه در ميان چشمهاى
ايشان (ركب المغرى) زانوهاى گوسفندى است كه پينه بسته است (من طول سجودهم) از درازى
سجود ايشان (اذا ذكر اللّه سبحانه) چون مذكور مىشد خداى تعالى (هملت اعينهم) ريزان
مىگرديد آب چشمهاى ايشان (حتّى تبلّ جيوبهم) تا آنكه تر مىشد گريبانهاى ايشان
از اشك چشم (و مادوا) و به جنبش در مىآمدند (كما يميد الشّجر) همچنانكه جنبيد شجر
(يوم الرّيح العاصف) در روز باد سخت (خوفا من العقاب) به سبب ترسكارى از عذاب (و
رجاء للثّواب) و اميدوارى از براى ثواب
و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و دهم
در اين كلام اشارت
مىفرمايد به افعال قبيحه بنى اميّه و افراط ظلم آن گروه باغيه و مىگويد كه: (و
اللّه لا يزالون) به خدا سوگند كه هميشه باشند بنى اميّه، ستمكاران (حتّى لا يدعوا
للّه) تا آنكه نگذارند از براى كردگار (محرّما) حرام كرده را (الّا استحلوه) مگر كه
حلال شمرند آنرا (و لا عقدا) و ترك نكنند عقدى از عقود دينى را (الّا حلّوه) مگر
آنكه آنرا بگشايند به انگشت جور و جفا (حتّى لا يبقى) تا آنكه باقى نماند (بيت مدر)
خانهاى از كلوخ (و لا وبر) و نه خيمهاى از پشم (الّا دخله ظلمهم) مگر در آيد در
او ظلم و ستم ايشان، يعنى ظلم ايشان به جميع شهرها و باديهها برسد (و نزل به
عيثهم) و فرود آيد بدان افساد ايشان (و نبأ به) و مضطرب و متزلزل مىسازد آنرا (سوء
رعيهم) بدى رعايت ايشان
(و حتّى يقوم الباكيان) و تا آنكه بر خيزند دو شخص گريه كننده (يبكيان) كه گريه و
زارى نمايند (باك يبكي لدينه) يك گريه كننده كه گريه مىكند از براى دين خود، يعنى
از جهت خوف فناى دين خود (و باك) و گريه كننده ديگر (يبكي لدنياه) گريه كند از براى
دنياى خود، يعنى از جهت بيرون رفتن اسباب دنيا از دست او. (و حتّى يكون) و تا آنكه
باشد (نصرة احدكم) يارى دادن يكى از شما (من احدهم) از براى يكى از ايشان (كنصرة
العبد) همچو يارى كردن بنده (من سيّده) از براى مولاى خود. به اين وجه كه (اذا شهد)
هر گاه كه حاضر باشد نزد خواجه خود (اطاعه) فرمان برد او را (و اذا غاب) و هنگامى
كه غايب گردد از او (اغتابه) غيبت نمايد او را (و حتّى يكون) و تا آنكه باشد
(اعظمكم فيها) بزرگترين شما در فتنه ايشان (عناء) از روى كنايت و برائت (احسنكم
باللّه) نيكوترين شما به خدا (ظنّا) از روى گمان. و نيكويى گمان به خدا موجب دورى
است از ستمكاران (فان اتاكم اللّه بعافية) پس اگر بياورد خداى تعالى عافيت و
رستگارى را (فاقبلوا) پس قبول نماييد (و ان ابتليتم) و اگر مبتلا شويد (فاصبروا) پس
صبر و شكيبايى پيش آريد
(فانّ العاقبة للمتّقين) پس به درستى كه عاقبت كار، متّقيان و پرهيزكاران را است در
دنيا و آخرت.
ز ابر خذلان زمهرير قهر چون ريزان
شود *** هر كه دارد برد تقوا جان ز دست برد
برد
و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و يازدهم
اين خطبه در تزهيد
مردمان است از زخارف دنيا و تبيين بىاعتبارى آن (نحمده) حمد مىگوييم ما خداى را
(على ما كان) بر آنچه واقع شده از نعماء او.
تخصيص حمد به «ما كان»
به جهت آن است كه شكر نعمت مترتّب است بر وقوع نعمت (نستعينه) و يارى مىخواهيم از
خداى تعالى (من امرنا) از كار خود (على ما يكون) بر آنچه واقع مىشود در استقبال.
و تخصيص استعانت به «ما
يكون» به اعتبار آن است كه طلب معونت در چيزى است كه متوقع باشد فعل او بر حسب
مصلحت (و نسئله) و در مىخواهيم از او (المعافاة فى الاديان) رستگارى را در دينها
(كما نسئله المعافاة) همچنانكه مىخواهيم رستگارى را (فى الابدان) در بدنها، چه
همچنانكه در ابدان امراض و علل مىباشد در اديان نيز مىباشد از عقايد فاسده و
اعمال غير شايسته (اوصيكم عباد اللّه) وصيّت مىكنم شما را اى بندگان خدا (بالرّفض
لهذه الدّنيا) به گذاشتن دنياى ناپايدار
(التّاركة لكم) كه ترك كننده شما است به ناچار (و ان لم تحبّوا تركها) و اگر چه
دوست نداريد ترك او را به اختيار (و المبلية لاجسادكم) و پوساننده است مر جسدهاى
شما را (و ان كنتم تحبّون تجديدها) و اگر چه دوست داشته باشيد نوى و تازگى آنرا
(فانّما مثلكم و مثلها) پس جز اين نيست كه داستان شما و داستان دنيا (كسفر سلكوا
سبيلا) همچو مسافرانى است كه روند به راهى (فكانّهم) پس گوييا كه ايشان (قد قطعوه)
برندهاند آن را (و امّوا علما) و قصد كنند نشانه آنرا (فكانّهم) پس گوييا كه ايشان
(قد بلغوه) رسيدهاند به آنجا، زيرا كه هر كه در راهى مىرود ناچار است او را از
مطلبى و غايتى، پس چون قدم نهاد فكأنّه رسيده است به آن مطلب (و كم عسى المجري الى
الغاية) آيا شايد روان گشته به سوى مطلب و غايت.
اين استفهام است از
براى آنچه مرجوّ است از بقاى دنيا.
(ان يجرى اليها) آنكه جارى شود به سوى آن غايت (حتّى يبلغها) تا آنكه برسد به آن (و
ما عسى ان يكون بقاء من له) اين نيز استفهام است از براى تحقير طلب بقاء يعنى آيا
شايد آنكه يافت شود بقاى كسى كه مر او را است (يوم لا يعدوه) روزى كه در نگذرد از
آن روز (و طالب حثيث) و طلب كننده نرم شتابنده كه مرگ است (يحدوه فى الدّنيا)
مىراند او را در دنيا به تازيانه رنج و عنا (حتّى يفارقها) تا مفارقت مىكند از آن
(فلا تنافسوا في عزّ الدّنيا) پس رغبت نكنيد در عزّت و ارجمندى دنيا
(و فخرها) و فخر كردن به آن (و لا تعجبوا) و شگفت منماييد و خوشحال مشويد (بزينتها
و نعيمها) به آرايش دنيا و نعمت و ناز او (و لا تجزعوا) و جزع مكنيد (من ضرائها و
بؤسها) از دشوارى و سختى آن (فانّ عزّها و فخرها الى انقطاع) پس به درستى كه عزّت
دنيا و فخر آن منتهى مىشود به انقطاع (و زينتها و نعيمها الى زوال) و آرايش و نعمت
او مىكشد به زوال و فناء (و ضرّها و بؤسها الى نفاد) و دشوارى و سختى آن منجر
مىشود به سوى نيست شدن (و كلّ مدّة فيها الى انتهاء) و هر مدّتى كه در او است به
انتها مىكشد (و كلّ حىّ فيها الى فناء) و هر زندهاى كه در او است باز مىگردد به
فناء (او ليس لكم في آثار الاوّلين) آيا نيست مر شما را در آثار پيشينان (و في
آبائكم الماضين) و در پدران شما كه در گذشتگانند (تبصرة) بينايى (و معتبر) و محلّ
عبرت گرفتنى (ان كنتم تعقلون) اگر هستيد كه تعقّل كنيد در امور دنيا (ا و لم تروا
الى الماضين منكم) آيا نمىبينيد به ديده بصيرت به سوى گذشتگان از شما (لا يرجعون)
كه باز نمىگردند اصلا (و الى الخلف الباقي) و به سوى پس گذاشته باقى مانده (لا
يبقون) كه باقى نمىمانند (اولستم) آيا نيستيد شما (ترون اهل الدّنيا) كه مىبينيد
اهل دنيا را (يمسون و يصبحون) كه شبانگاه مىكنند و بامداد مىنمايند
(على احوال شتّى) بر حالهاى پراكنده (فميّت يبكى) پس يكى مردهاى است كه مىگريند
بر او (و آخر يعزّى) و ديگرى پرسش مىنمايد او را در عزا (و صريع مبتلى) و يكى
افتاده است به انواع بلا، گرفتار (و عائد يعود) و كسى ديگر پرسنده بيمار است كه
مىرود به عيادت (و اخر بنفسه يجوذ) و ديگرى به نفس خود جان مىدهد (و طالب لدّنيا)
و يكى جوينده دنيا است (و الموت يطلبه) و حال آنكه مرگ مىجويد او را (و غافل) و
ديگرى بىخبر از عقبى (و ليس بمغفول عنه) و غافل و بىخبر نيستند از او اصلا (و على
اثر الماضي) و بر عقب گذشته است (ما يمضى البافي) گذشتن آنچه باقى است (الا
فاذكروا) آگاه باشيد پس ياد كنيد (هادم اللّذّات) ويران كننده و شكننده لذّتها كه
مرگ است (و منغّص الشّهوات) و ناخوش سازنده شهوتها (و قاطع الامنيات) و قطع كننده
آرزوها (عند المساورة) نزد برجستن (للاعمال القبيحة) براى كردارهاى زشت و عملهاى
ناشايست.
و اتيان لفظ «مساوره»
كه بر وزن مفاعله است و دال است بر بين اثنين به اعتبار آن است كه فعل قبيح را
ناچار است از مانعى كه آن شرع است و عرف، پس در او توهّم معنى مواثبه باشد. (و
استعينوا اللّه) و يارى خواهيد از خداى تعالى (على اداء واجب حقّه) بر ادا كردن حقّ
واجب او
(و ما لا يحصى) و آنچه شمرده نمىشود (من اعداد نعمه و احسانه) از شمارهاى نعمتهاى
بىپايان و نيكويى كردن او
و من اخرى خطبه صد و
دوازدهم
و از جمله خطب ديگر است
كه وارد شده در تعداد نعم الهى و اصناف الطاف پادشاهى (الحمد للّه) ستايش و سپاس مر
خداى را است (النّاشر في الخلق فضله) كه پراكنده كننده است در ميان خلقان فضل و
اكرام خود را (و الباسط فيهم بالجود) و گستراننده است در ميان ايشان به جود و بخشش
(يده) يد نعمت خود را (نحمده) حمد مىگوييم او را (في جميع اموره) در همه امرهاى او
(و نستعينه) و يارى مىخواهيم از او (على رعاية حقوقه) بر رعايت كردن حقهاى او (و
نشهد) و گواهى مىدهيم (ان لا اله غيره) آنكه نيست هيچ معبودى به سزا، به جز او (و
انّ محمّدا عبده و رسوله) و آنكه محمّد بنده شايسته و فرستاده او است (ارسله)
فرستاده او را بر همه مردمان (بامره صادعا) در حالتى كه به امر او شكافنده بود بيضه
شرك و عصات مشركان را و ظاهر سازنده قواعد ايمان را. (و بذكره قاطعا) و به ذكر او
قطع كننده عقايد باطله اهل كفر و طغيان را.
و در روايتى «ناطقا»
است. يعنى به ذكر او گوينده بود نه براى خود.
(فادّى) پس گذارد حقّ رسالت را (امينا) در آن حال كه امين مؤمنان بود (و مضى رشيدا)
و در گذشت در حالتى كه راهنماى مؤمنان بود (و خلّف فينا) و واپس گذاشت در ميان ما
(راية الحقّ) نشانه حق را. كه كتاب است و سنّت و امامت ائمّه اثنى عشر (عليهم
السلام) (من تقدّمها) كسى كه پيش رود از آن نشانه، يعنى افراط نمايد در آن
(مرق) بجهد از دين همچون جهيدن تير از كمان (و من تخلّف عنها) و كسى كه واپس ايستد
از آن يعنى تفريط كند در آن (زهق) هلاك شود به يقين (و من لزمها) و كسى كه ملازم آن
نشانه شد، مراد نفس نفيس خودش است كه هادى مردمان است به معانى كتاب و سنّت (لحق
دليلها) رسيد به سعادت دليل آن كه خلد برين است (مكيث الكلام) اين ملازم تأنّى
نماينده است در كلام تا پديد آيد انديشهاى كه اصلح باشد در ميان انام (بطيء
القيام) دير قيام است به مبارزت تا وقت ظهور بر وجه مصلحت آن شتابان باشد (سريع اذا
قام) شتابان است چون برخاست به كار اسلام (فاذا انتم النتم له) پس چون شما نرم
سازيد از براى آن ملازم (رقابكم) گردنهاى خود را به اطاعت (و اشرتم اليه) و اشاره
كنيد به وى (باصابعكم) به انگشتان خود به جهت تعيين و تعظيم و تشهير او (جائه
الموت) بيايد به او موت و بشتابد به سوى او فوت (فذهب به) پس ببرد او را در ميان
شما
(فلبثتم بعده) پس درنگ كنيد بعد از او (ماشاء اللّه) آن مقدار كه خواهد خدا به حسب
مصلحت (حتّى يطلع اللّه لكم) تا آنكه بر آورد و ظاهر سازد خداى تعالى از براى شما
(من يجمعكم) كسى را، يعنى امامى را كه جمع كند شما را (و يضمّ نشركم) و به هم آورد
پراكندگى شما را از وضيع و شريف مراد امام، منتظر موعود است كه قائم آل محمّد است (عليه
الصّلوة و السّلام) (فلا تطمعوا في غير مقبل) پس طمع نكنيد در غير اقبال
نماينده در اين امارت كه اختيار كرده باشد طاعت كردگار را در خلوت و مىشايد كه
مراد به «غير مقبل» كسى كه منحرف شود از دين به ارتكاب منكر و باطل.
يعنى جايز نيست طمع
كردن در امارت اين مبطل، چنانكه در زمان خلافت مخالفان. و به روايتى ديگر «فلا
تطعنوا فى عين مقبل» است. يعنى پس طعن مكنيد و دفع منماييد در ذات كسى كه اقبال
نمايد و باشد از اهل بيت پيغمبر (صلّى الله عليه وآله
وسلّم) و اهل اين كار، و به شرايط اخلال ننمايد، پس تابع او باشيد و معاونت
او نماييد. (و لا تيأسوا من مدبر) و نوميد نشويد از پشتكننده خلافت با وجود اهليّت
(فانّ المدبر) پس به درستى كه اين پشت كننده (عسى ان تزلّ احدى قائمتيه) شايد كه
بلغزد يكى از دو قائمه او و بعضى از شرايط او كه آن وجود ناصر است، خلل پذير شود
(تثبت الاخرى) و ثابت باشد قائمه ديگر به وجود بعضى شرايط (فترجعا) پس رجوع نمايند
هر دو قائمه (حتّى تثبتى جميعا) تا ثابت شوند همه و جميع شرايط آن كمال گيرد و
اهليّت وجود پذيرد (الا انّ مثل آل محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) بدانكه مثل اهل بيت پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (كمثل نجوم السّماء) مانند و مثل ستارههاى آسمان
هستند (اذا خوى نجم) هر گاه كه بيفتد از براى غروب، اخترى
(طلع نجم) طلوع نمايد اخترى ديگر از براى هدايت مردمان در آن كلام سعادت فرجام
اشارت است به آنكه خالى نيست هيچ زمانى از وجود امام معصوم راهنما (فكانّكم) پس
گوييا شما (قد تكاملت من اللّه فيكم) پس گوييا تمام شده از جانب حق سبحانه در شما
(الصّنايع) نعمتها (و اراكم ما كنتم تأملون) و نموده به شما چيزى را كه بوديد
اميدوار.
اين تنبيه است بر
امتنان منّان بر بندگان به وجود امام منتظر، كه بعد از ظهور به اصلاح آورد احوال
ايشان را و نعمت الهى را بر ايشان تمام گرداند