تنبيه الغافلين و تذكرة العارفين
جلد اول

ملا فتح الله كاشانى
مترجم: سيد محمد جواد ذهنى تهرانى‏

- ۲۳ -


و چونكه از آدم ترك اولى به فعل آمد (فاهبطه) پس فرود آورد او را به زمين (بعد التّوبة) پس از انابت و رجوع او به درگاه حضرت عزّت (ليعمر ارضه) تا عمارت دهد زمين خود را (بنسله) به نسل آدم (عليه السلام) و ايشان چهل تن بودند چه در حينى كه آدم از دنيا رحلت نمود از اولاد صلبى خود چهل كس گذاشته بود (و ليقيم الحجّة به) و تا به پاى دارد حجّت خالقيّت خود را به سبب او (على عباده) بر بندگان خود (و لم يخلهم) و خالى نگذاشت ايشان را (بعد ان قبضه) پس از آنكه قبض فرمود روح آدم را (ممّا يؤكّد عليهم) از آنچه تأكيد كند بر ايشان (حجّة ربوبيّته) حجّت پروردگارى خود را (و يصل بينهم) و پيوند كند ميان ايشان (و بين معرفته) و ميان شناخت خود (بل تعاهدهم) بلكه عهد كرد با ايشان (بالحجج على السن الخيرة) به حجّت‏ها بر زبان‏هاى برگزيدگان‏ (من انبيائه) از پيغمبران خود (و متحمّلى ودايع رسالاته) و بر دارندگان امانت‏هاى پيغام‏هاى خود (قرنا فقرنا) قرنى بعد از قرنى. اين بدل است از ضمير «تعاهدهم» يعنى عهد كرد به حجج و بيّنات با قرنى بعد از قرنى (حتّى تمّت) تا آنكه تمام شد (بنبيّنا محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) به پيغمبر ما كه محمد بن عبد اللّه است (صلوات اللّه عليه و آله) (حجّته) حجّت بالغه و برهان ساطعه او- سبحانه- (و بلغ المقطع عذره) و رسيد به پايان عذر او به محقّان (و نذره) و بيم كردن او به مبطلان (و قدّر الارزاق) و تقدير كرد روزى‏ها را (فكثّرها) پس بسيار گردانيد آنرا بر بعضى (و قلّلها) و كم گردانيد آنرا بر برخى بر وفق حكمت (و قسّمها) و قسمت كرد روزى‏ها را (على الضّيق و السّعة) بر تنگى و فراخى نسبت به بندگان به حسب مصلحت (فعدل فيها) پس عدل فرمود در آن قسمت (ليبتلى) تا صورت آزمايش كند (من اراد بميسورها) به كسى كه اراده فرمود آسانى قسمت روزى او را (و معسورها) و دشوارى آن (و ليختبر بذلك) و تا امتحان نمايد به آن (الشّكر و الصّبر) شكر و صبر را (من غنيّها و فقيرها) از توانگر و درويش آن (ثمّ قرن بسعتها) پس از آن مقارن ساخت به فراخى ارزاق (عقابيل فاقتها) بقاياى فقر و فاقه آن‏ (و بسلامتها) و پيوسته گردانيد به سلامت و صحّت آنها (طوارق آفاتها) آفت‏هاى در آينده (و بفرج افراجها) و به گشادگى‏هاى فرج‏هاى آن (غصص اتراحها) غصه‏هاى اندوه‏هاى آن و غم‏هاى گلوگير آن (و خلق الاجال) و آفريد اجل‏ها را و مدّت‏هاى عمرها را (فاطالها) پس دراز ساخت آن اجل‏ها را (و قصّرها) و كوتاه گردانيد آنرا (و قدّمها) و تقديم فرمود آنرا (و اخّرها) و تأخير نمود آنرا (و وصل بالموت اسبابها) و پيوند كرد به مرگ سبب‏هاى آجال را. چون آفات و امراض و قتال (و جعله) و گردانيد مرگ را (خالجا لاشطانها) كشنده ريسمان‏هاى آجال. همچون كشيدن انسان آنچه خواهد به ريسمان (و قاطعا لمراير اقرانها) و برنده ريسمان‏هاى محكم تافته آجال. بعد از آن در تمجيد او- سبحانه- در آمده به عنوان عالميت او به جميع جزئيات اشياء، مى‏فرمايد كه: (عالم السّرّ) خداى تعالى داننده راز است (من ضمائر المضمرين) از ضميرهايى كه در دل نهان كنندگان است (و نجوى المتخافتين) و از سرّ راز گويندگان در نهان (و خواطر رجم الظّنون) و از خاطرهاى انداخته شده ظنّ و گمان. يعنى خاطرهايى كه ظنّ و گمان در آن واقع مى‏شوند (و عقد عزيمات اليقين) و از آنچه منعقد مى‏شود در نفس، از عزيمت‏ها و نيّت‏هاى يقين (و مسارق إيماض الجنون) و از مواضع دزديده نگريستن پلك‏هاى ديده‏هاى مردمان (و ما ضمنته) و آنچه در بر گرفته است آنرا (اكنان القلوب) پوشش‏هاى دلها از امور پنهانى (و غيابات الغيوب) و تاريكى‏هاى قعر چاه‏هاى غيب‏ها از اسرار نهانى (و ما اصغت لاستراقه) و از آنچه گوش فرا داشته است از براى دزديدن (مصايخ الاسماع) مواضع سوراخ‏هاى گوش شنوندگان (و مصائف الذّرّ) و مواقع تابستان موران (و مشاتى الهوامّ) و جاى‏هاى زمستان جنبندگان و گزندگان (و رجع الحنين) و از بازگردانيدن آواز با آه و ناله كه صادر شود (من المولّهات) از زنان جدا كرده از فرزندان (و همس الاقدام) و از آواز نهان قدم‏ها (و منفسح الثّمرة) و از جاى گشوده شدن ميوه (من ولائج غلف الاكمام) از مداخل غلافهايى كه در آن ميوه مخلوق مى‏شود (و منقمع الوحوش) و از جاى مگس از خويشتن راندن وحوش (من غيران الجبال) از غارهاى كوه‏ها (و اوديتها) و رودخانه‏هاى آن (و مختباء البعوض) و از موضع پنهان شدن پشه‏ها (بين سوق الاشجار) ميان ساقه‏هاى درختان (و الحيتها) و پوست‏هاى آن (و مغرز الاوراق) و از جاى رستن برگ‏ها (من الافنان) از شاخه‏ها (و محطّ الأمشاج) و از مكان فرود آمدن نطفه‏هاى آميخته به خون (من مسارب الاصلاب) از مواضع روان شدن از صلب‏ها (و ناشئة الغيوم) و از برآمدن ابرها (و متلاحمها) و به هم پيوسته آنها (و درور قطر السّحائب) و از ريزان شدن قطره‏هاى باران از ابر (و متراكمها) و به هم بر نشسته ابرهاى پر آب (و ما تسقى الاعاصير) و از آنچه مى‏پاشند گردبادها (بذيولها) به دامنه‏هاى خود از تراب (و تعفو الامطار) و از آنچه محو مى‏كنند باران‏ها (بسيولها) به سيل‏هاى خود (و عوم نبات الارض) و از فرو رفتن و سير كردن حشرات زمين (فى كثبان الرّمال) در جوف پشته‏هاى ريگستانها (و مستقرّ ذوات الاجنحة) و از قرارگاه خداوندان بال‏ها (بذرى شناخيب الجبال) به بلندى‏هاى سرهاى كوه‏ها (و تغريد ذوات المنطق) و از گردانيدن آواز صاحبان نطق از مرغان (فى دياجير الاوكار) در تاريكى‏هاى آشيانه‏ها (و ما اوعته الاصداف) و آنچه در ظرف كرده آنرا صدف‏ها، از لؤلؤ و مرجان (و حضنت عليه) و از آنچه حضانت و دايگى كرده بر آن (امواج البحار) موج‏هاى درياها لفظ «حضن» مستعار است از براى اشتمال امواج بحار بر آنچه فرا گرفته و احاطه كرده بر آن‏ (و ما غشيته سدفة ليل) و از آنچه پوشانيده آنرا تاريكى شب (او ذرّ عليه) يا بر آمده بر آن (شارق نهار) روشنى دهنده روز (و ما اعتقبت عليه) و از آنچه محبوس است بر آن (اطباق الدّياجير) تعاقب ظلمت‏هاى مستور (و سبحات النّور) و مظانّ روشنى نور (و اثر كلّ خطوة) و از نشانه هر گام (و حسّ كلّ حركة) و از دريافتن هر جنبش جسمى از اجسام (و رجع كلّ كلمة) و از جواب باز دادن از هر كلمه‏اى در مطلب (و تحريك كلّ شفة) و از حركت دادن هر لب (و مستقرّ كلّ نسمة) و از قرارگاه هر آفريده‏اى (و مثقال كلّ ذرّة) و از مقدار هر مورچه خورد كه از خوردى نزديك باشد كه آنرا نتوان ديد و يا از قدر حصول ذرات بى‏مقدار و غبار بى‏اعتبار كه مرئى مى‏شود وقتى كه آفتاب در تاريكى تابيده باشد (و هماهم كلّ نفس هامة) و از آوازهاى پنهانى هر نفسى همّت ورزنده و قصد كننده به مطلوب خود (و ما عليها) و آنچه بر زمين است (من ثمر شجرة) از ميوه درختى از درختان (او ساقط ورقة) يا ورقى افتاده از آن (او قرارة نطفة) يا قرار گرفتن نطفه‏اى از نطفه‏هاى حيوان در ارحام مادران (او نقاعة دم) ياكو خون. يعنى كو رحم كه در آن خون مجتمع مى‏شود (و مضغة) و خون بسته (او ناشئة خلق) يا مخلوق نمايان شده و آفريده گشته‏ (و سلالة) و نطفه حيوانات كه بيرون كشيده شده است از پشت ايشان (لم تلحقه) نرسيده به ذات آفريدگار (في ذلك) در اين چيزها كه آفريده و پيدا كرده (كلفة) رنجى و مشقّتى (و لا اعترضته) و پيش نيامده او را (في حفظ ما ابتدع) در نگه داشت آنچه نو پيدا كرده (من خلقه) از آفريده‏هاى خود (عارضة) پيش آمده از فتور قوّت (و لا اعتورته) و احاطه نكرده او را (في تنفيذ الامور) در روان كردن امرها (و تدابير المخلوقين) و تدبيرهاى خلايق (ملالة) ملالتى و كدورتى (و لا فترة) و نه ضعفى و سستى (بل نفذهم) بلكه فافذ شده و جارى گشته در ايشان (علمه) دانش بى‏نهايت او (و احصاهم) و به شمار در آورده ايشان را (عدّه) شمردن او (و وسعهم) و فرا رسيده به ايشان (عدله) عدالت و دادگسترى او (و غمرهم) و پوشيده گناه ايشان را (فضله) فضل بى‏منتهاى او (مع تقصيرهم) با وجود تقصير كردن ايشان‏ (عن كنه ما هو اهله) از پايان رسانيدن چيزى كه او- سبحانه- سزاوار آن است، از عبادت و شكر نعمت و غير آن بعد از آن التفات نموده از غيبت به خطاب و فرمود كه: (اللّهمّ) بار خدايا (انت اهل الوصف الجميل) تويى سزاوار وصف نيكويى بى‏شمار (و التّعداد الكثير) و شايسته شمار نمودن ستايش و ثناى بسيار (ان تؤمّل) اگر اميدوار باشند به تو (فخير مأمول) پس تو بهترين اميد داشته شده‏هايى (و ان ترج) و اگر رجاء از تو خواهند (فاكرم مرجوّ) پس تو گرامى‏ترين رجا داشته شدگانى (اللّهمّ) بار خدايا (و قد بسطت لي لسانا) و به تحقيق كه گسترانيده‏اى از براى من زبان را (فيما لا امدح غيرك) در آنچه مدح نكنم به آن غير تو را (و لا اثني به) و ثنا نخوانم به آن (على احد سواك) بر هيچ يك به جز تو را، چه مستحقّ مدح و ثنا غير تو نيست (و لا اوجّهه) و متوجّه نگردانم زمان را (الى معادن الخيبة) به سوى معدن‏هاى نوميدى (و مواضع الرّيبة) و محل‏هاى شك و گمان كه ارباب نعم فانيه‏اند در اين جهان.

چه ايشان در مظنّه ردّ مطالبند و مواضع شكّ آن، پس تو را حمد و ثنا بايد گفت كه منعم حقيقى در اين جهان و آن جهان تويى. (و عدلت بلساني) و باز داشته‏اى زبان مرا (عن مدايح الآدمييّن) از مدح‏هاى آدميان (و الثّناء على المربوبين المخلوقين) و ثنا گفتن بر آفريده شدگان كه پرورده نعم تو هستند (اللّهمّ) بار خدايا (و لكلّ مثن) و مر هر ثنا كننده‏اى را (على من اثنى عليه) بر آن كس كه ثنا گفت بر او (مثوبة من جزاء) مثوبتى هست از پاداش آن (او عارفة من عطاء) يا نيكويى از نعمت دادن (و قد رجوتك) و به تحقيق كه اميدوارم به تو (دليلا) در آن حال كه تو راهنما باشى (على ذخائر الرّحمة) بر ذخيره‏هاى بخشش (و كنوز المغفرة) و گنج‏هاى مغفرت. يعنى آمرزش (اللّهمّ) بار خدايا (و هذا مقام من افردك) اين نوع ثنا گفتن، مقام و منصب كسى است كه منفرد دانست تو را (بالتّوحيد الّذي هو لك) به يگانگى كه آن خاص است مر تو را (و لم ير مستحقّا) و نديد كسى را كه استحقاق داشته باشد (لهذه المحامد و الممادح) مر اين ستايش‏ها و ثناها را (غيرك) غير از ذات بزرگوار تو (و بي فاقة اليك) و حاصل است مرا حاجتى به سوى جناب تو (لا يجبر مسكنتها) كه جبر و تلافى نمى‏كند مسكنت و مذلّت، آن حاجت را (الّا فضلك) مگر فضل و احسان تو (و لا ينعش من خلّتها) و بر نمى‏دارد فقر و فاقه آن احتياج را (الّا منّك و جودك) مگر عطا و بخشش تو (فهب لنا) پس ببخش ما را (في هذا المقام) در اين مقام و مرتبه (رضاك) خشنودى خود را (و اغننا) و بى‏نياز گردان ما را (عن مدّ الايدي) از كشيدن دست‏ها (الى من سواك) به سوى غير تو (انّك على ما تشاء قدير) به درستى كه تو بر آنچه كه مى‏خواهى، توانايى‏

يا رب ز همه خلق مرا بدخو كن *** و از جمله جهانيان مرا يكسو كن‏

روى دل من صرف كن اندر ره خود *** در كار خودت يك جهت و يكرو كن‏

و من كلام له (عليه السلام) خطبه صد و دوّم

و از جمله كلام بلاغت نظام آن امام همام عليه الصلوة و السلام اين است كه فرموده: (لمّا اريد) در وقتى كه درخواسته شد از او (على البيعة) بر بيعت نمودن به او (بعد قتل عثمان) بعد از كشته شدن عثمان (دعوني) بگذاريد مرا در اين كار غرض از اين گفتار ازدياد رغبت مردمان است در انقياد و دل نهادن ايشان بر فرموده او، از امر جهاد و غير آن. يا آنكه مراد اين باشد كه چون اوّل بر ناحق ايستاديد و كار دين به اينجا رسانيديد، الحال نيز بر دستور سابق عمل خواهيد نمود و نقض بيعت خواهيد كرد. و اگر چنانچه آن حضرت مى‏دانست كه نقض بيعت نمى‏كنند، اين سخن نمى‏فرمود و از حقّ خود ابا نمى‏نمود و از اينجاست كه مى‏فرمايد كه: (فانّا مستقبلون امرا) پس به درستى كه ما پيش آينده‏ايم به كارى (له وجوه و الوان) كه مر او را است وجه‏ها و رنگ‏هاى متنوّع (لا تقوم له القلوب) كه نمى‏ايستند و صبر نمى‏كنند مر آن كار را، دل‏ها (و لا تثبت عليه العقول) و ثابت نمى‏شود بر آن عقل‏ها، بلكه ابا مى‏كند از قبول آن به جهت تأويلات فاسده و شبهات باطله. چون تهمت بستن معاويه و اهل بصره‏ آن حضرت را به خون عثمان و مانند سخنان خارجيان و غير آن (و انّ الآفاق) و به درستى كه اطراف عالم را (قد اغامت) ابر ستم گرفته است و غبار ظلم و انحراف بر دل‏هاى جاهلان نشسته. (و المحجّة قد تنكّرت) و راه روشن شريعت گرديده است به نكارت و جهالت (و اعلموا) و بدانيد اى مردمان (انّي ان اجبتكم) كه اگر من اجابت كنم شما را در بيعت كردن شما (ركبت بكم ما اعلم) سوار شوم بر شما آنچه دانم در كار شريعت، يعنى مرتكب شريعت غرّا شوم و بر آن نهج كه علم دارم، به آن عمل كنم (و لم اصغ الى قول القائل) و گوش نمى‏كنم به سوى گفتار گوينده (و عتب العاتب) و سرزنش سرزنش كننده (و ان تركتموني) و اگر بگذاريد مرا و در اين امر معذور داريد (فانا كاحدكم) پس من باشم همچو يكى از شما (و لعلّي اسمعكم) و شايد كه من شنواتر باشم از شما (و اطوعكم) و فرمان بردارتر شما (لمن ولّيتموه) مر كسى را كه والى سازيد شما او را (امركم) در كار خود. اگر آن والى، عاصى نباشد به اوامر و نواهى و عامل باشد به شريعت حضرت رسالت پناهى (و انا لكم وزيرا) و من از براى شما در حالتى كه وزير باشم و معين و ظهير (خير لكم منّي اميرا) بهتر است شما را از من در حالتى كه امير باشم زيرا كه در حالت امارت محمّل شمايم بر مكروهات طبايع از مصابرت در حروب و وقايع و تسويه عطايا در ميان شما و منع شما از مخالفت شرايع و در حالت وزارت و معاونت واجب نيست بر من، مگر نصيحت و موعظه نه الزام عمل و نه دفع خلل، و امر معروف و نهى منكر واجب است به قدر آنچه مقدور باشد.

و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و سوم

در اين خطبه اشارت مى‏فرمايد به فتنه اهل بصره و صفّين و غير آن و مى‏گويد كه: (امّا بعد) امّا پس از حمد و ثناى الهى و سلام و صلوات بر حضرت رسالت پناهى عليه صلوات ما لا تناهى (ايّها النّاس) اى گروه مردمان (فانا فقأت عين الفتنة) پس به درستى كه من بر كندم چشم فتنه را كه آن فتنه اهل بصره است و غير آن از صفّين و نهروان (و لم يكن ليجترى عليها احد غيري) و نبود كه جرأت كند بر دفع آن فتنه، غير از من، چه شما علم نداشتيد بر جواز قتال مسلمانان چون خروج كنند بر امام زمان، و عالم نبوديد به آنكه جايز است بسى زنان و اطفال آن ياغيان و قسمت اموال ايشان يا نه. پس من متصدّى دفع آن فتنه شدم. (بعد ان ماج غيهبها) بعد از آنكه مضطرب شد تاريكى آن فتنه- كه شبهات بود- در اذهان مردمان (و اشتدّ كلبها) و سخت شد شره و بد خويى فتنه در ميان اهل زمان و چونكه من عالمم به جميع احكام اسلام و واقفم به همه مسائل شريعت سيّد انام عليه الصّلوة و السلام (فاسئلوني) پس بپرسيد از من مشكلات و قضايا را (قبل ان تفقدوني) پيش از آنكه نيابيد مرا (فو الّذي نفسي بيده) پس به حقّ آن خداوندى كه نفس من به يد قدرت او است (لا تسئلونني عن شى‏ء) نپرسيد مرا از چيزى (فيما بينكم و بين السّاعة) در آنچه ميان شما است و ميان قيامت (و لا عن فئة تهدي مائة) و نه از گروهى كه راه نمايد صد كس را (و تضلّ مائة) و جماعتى كه گمراه سازند صد كس ديگر را مراد كثرت است نه عدد معيّن (الّا انبأتكم) مگر كه خبر دهم شما را (بناعقها) به خواننده آن (و قائدها) و كشنده آن (و سائقها) و راننده آن (و مناخ ركابها) و محل فرود آمدن شتران بارگير ايشان (و محطّ رحالها) و جاى فرو گرفتن بارهاى ايشان (و من يقتل من اهلها) و آنكه كشته مى‏شود از اهل ايشان (قتلا) كشته شدنى (و من يموت منهم موتا) و آنكه مى‏ميرد از ايشان، مردنى يعنى دانايم به گروه راه يافته و گمراه و به آنكه هادى و مضلّ ايشان است.

استعاره فرمود اوصاف و لواحق شتر را كه آن: ناعق است و قايد و سايق و مناخ و ركاب و رحال از براى گروه راه يافته و گمراه، به اعتبار انقياد و اجتماع ايشان مر خواننده و گشنده خود را. (و لو فقد تموني) و اگر نيابيد مرا (و قد نزلت بكم كرائه الامور) و فرود آيد به شما امور كريهه و ناخوشاينده‏ (و حوازب الخطوب) و كارهاى عظيمه مهمّه (لا طرق) هر آينه سر در پيش افكنند (كثير من السّائلين) بسيارى از سائلان (و فشل كثير من المسؤولين) و بد دل شوند و جرأت نكنند بسيارى از پرسيده شدگان، كه حلّ آن امور مغلقه مشكله كنند (و ذلك) و آن اطراق سائلين و فشل مسؤولين (اذا قلصت حربكم) وقتى است كه به هم نشيند و در هم كشيده شود حرب شما (و شمّرت عن ساق) و بگيرد به خود جامه خود را از ساق، يعنى مهيّا شود در سرعت آمدن و مجدّ شود در فروآمدن (و كانت الدّنيا عليكم ضيّقا) و باشد دنيا بر شما تنگ به واسطه شدّت فتنه (تستطيلون) در حالتى كه دراز شويد و بسيار مكث نماييد (ايّام البلاء عليكم) در روزهاى بلا كه واقع شده باشد بر شما (حتّى يفتح اللّه) تا آنكه فتح كند خداى تعالى (لبقيّة الابرار منكم) از براى بقيّه نيكوكاران از شما و نگه دارد دين و اعمار ايشان را از شرّ بنى اميه به سبب هلاكت و زوال آن گروه باغيه طاغيه (انّ الفتن اذا اقبلت) به درستى كه فتنه‏ها چون رو آورند به مردمان (شبّهت) مانند سازند شبهه‏ها را به حق در اذهان (و اذا ادبرت) و چون پشت كنند بر ايشان (نبّهت) بى‏آگاهانند ايشان را از فتنه خودشان (ينكرن) شناخته نمى‏شوند آن فتنه‏ها (مقبلات) در حالتى كه پيش آينده‏اند و رو آورنده‏ (و يعرفن) و شناخته مى‏شوند (مدبرات) در حينى كه پشت كننده‏اند يعنى شناخته نمى‏شوند در مبدأ حال به جهت شبهه، و چون پشت كردند معلوم شد كه ايشان از حق بر كنارند و خوانندگان ايشان، خواننده ضلالند. (يحمن) دوران مى‏كنند و مى‏كردند فتنه‏ها و فسادها (حوم الرّياح) مثل گرديدن بادها (يصبن بلدا) مى‏رسند به شهرى (و يخطين بلدا) و در مى‏گذرند از شهرى (الا و انّ اخوف الفتن عندي عليكم) به درستى كه ترسناك برين فتنه‏ها نزد من بر شما (فتنة بني اميّة) فتنه بنى‏اميّه است، به جهت شدّت و طول مدّت آن و انهدام قواعد دين به سبب آن (فانّها فتنة عمياء) به درستى كه آن فتنه، فتنه‏اى است تاريك و عميا كه اهتدائى نيست در او، بر جاده شرع. مثل اعمى در طريق خود (مظلمة) تاريك كننده بر اهل دنيا (عمّت خطّتها) عام است حال و كار آن به جهت وارسيدن به جميع مردمان (و خصّت بليّتها) و خاصّ است بليّه آن بر خواص اهل تقوا و ايمان سيّما بر اهل بيت پيغمبر آخر الزمان صل اللّه عليه و آله چه عظيم‏تر از آن فتنه نمى‏تواند بود كه هتك حرمت رسول اللّه نمودند به زهر دادن به امام حسن (عليه السلام) با صد گونه جور و جفا، و شهادت امام حسين (عليه السلام) و اقربا، با تشنگى و خوارى در عرصه كربلا، و خراب كردن بيت اللّه، و قريب هشتاد سال ناسزا گفتن بر منبرها و مناره‏ها، و تسلّط حجّاج لعين به ريختن خود سيّدان و مؤمنان در مدينه طيّبه و غير آن (و اصاب البلاء) و رسيد بلا (من ابصر فيها) به كسى كه نگاه كرد به چشم بصيرت در آن فتنه و بليّه، به سبب حزن طويل او به مشاهده منكرات‏ (و اخطاء البلاء) و در گذشت بلا (من عمى عنها) از كسى كه كور گشت از فتنه بودن آن و ندانست بد بودن آن را و مطيع گمراهان گشت (و ايم اللّه) و سوگند به خدا (لتجدنّ) هر آينه مى‏يابيد شما (بني اميّة لكم) بنى اميّه را از براى خود (ارباب سوء) خداوندان بدى (بعدي) بعد از رفتن من (كالنّاب الضّروس) مثل ناقه گزنده نزد دوشيدن (تعذم بفيها) كه گزد دوشنده را به دهان (و تخبط بيدها) و فرو كوبد دست‏هاى خود را به سر او (و تزبن برجلها) و لگد زند به پاى خود (و تمنع درّها) و منع كند شير خود را از خداوند خود (لا يزالون بكم) هميشه باشند با شما به آزار و ايذاء (حتّى لا يتركوا منكم) تا آنكه ترك نكنند و نگذارند از شما (الّا نافعا لهم) مگر فايده دهنده از براى خود (او غير ضائر بهم) يا غير ضرر رساننده به ايشان (و لا يزال بلاؤهم) و هميشه باشد بلا و فتنه ايشان با شما (حتّى لا يكون انتصار احدكم) تا آنكه نباشد دادستاندن يكى از شما (منهم) از ايشان (الّا مثل انتصار العبد) مگر مثل دادستاندن بنده (من ربّه) از خداوندان خود (و الصّاحب) و مثل دادستاندن همراه تابع (من مستصحبه) از كسى كه با خود داشته باشد او را، و متبوع او باشد (ترد عليكم) وارد مى‏شود بر شما (فتنتهم) فتنه ايشان (شوئها) در حالتى كه باشد آن فتنه زشت منظر در نظر عقل و شرع (مخشيّة) ترسيده شده از او بس كه در غايت قبيح بود و فكارت (و قطعا جاهليّة) و مثل قطعه‏هاى سواران جاهليّت كه دمادم به حرب و غارت شتابند (ليس فيها) نباشد در ميان آن فتنه‏ها (منار هدى) علامت هدايت و راهنمايى (و لا علم يرى) و نه علمى و رايتى كه ديده شود از براى عدالت. مراد امام عادل است (نحن اهل البيت) ما كه اهل بيت رسوليم (منها بمنجاة) از اثم آن فتنه، رستگاريم (و لسنا فيها) و نيستيم در آن فتنه (بدعاة) خواننده به مثل آن (ثمّ يفرّجها اللّه عنكم) پس از آن بگشايد خداى تعالى و ببرد از شما بلا را و فتنه بنى‏اميّه را (كتفريج الاديم) مثل شكافتن و جدا كردن پوست (بمن يسومهم خسفا) به دست كسى كه بنمايد به ايشان خوارى (و يسوقهم عنفا) و براند ايشان را به درشتى (و يسقيهم) و آب دهد ايشان را (بكأس مصبّرة) به ساغرى كه در او صبر فرموده شده است.

اين مستعار است براى مرارت كه لازم صبر است و تحمّل نمودن بر مشقّت و الم و محنت، يعنى بچشاند به ايشان تلخى آلام و شدّت محن را (لا يعطيهم) ندهد به ايشان‏ (الّا السّيف) مگر شمشير خون آشام (و لا يحلسهم) و هيچ پلاسى نپوشاند به ايشان (الّا الخوف) مگر پلاس ترس و بيم.

اين كلام اشارت است به زوال دولت بنى‏اميّه و استيصال ايشان به دست بنى‏عبّاس و منتقل شدن پادشاهى ايشان به خلفاى عبّاسيّه (فعند ذلك) پس نزد آن واقعه (تودّ قريش) دوست داشته باشند قريش (بالدّنيا و ما فيها) در مقابله دنيا و آنچه در او است (لو يرونني مقاما واحدا) اگر ببينند مرا در يك محلّى و مكانى، يعنى دنيا و ما فيها را بدهند و به عوض آن مرا ببينند در يك مكانى (و لو قدر جزر جزور) و اگر چه زمان ديدن به قدر كشتن شتر قربانى باشد (لاقبل منهم) قبول كنم از ايشان (ما اطلب اليوم) آنچه طلب مى‏كنم از ايشان امروز.

(بعضه) پاره‏اى از او (فلا يعطوننيه) پس نمى‏دهند آنرا به من در روايت آمده كه مروان بن محمّد كه آخر، ملوك بنى اميّه بود در روز محاربه گفت در وقتى كه ديد عبد اللّه بن محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس را در صف لشكر خراسان كه: اى كاش على بن ابى طالب (صلوات اللّه عليه) در تحت اين رايات بودى بدل اين جوان. و اين قصّه مشهور و معروف است

و من خطبة له (عليه السلام) خطبه صد و چهارم

اين خطبه در ذكر ازليّت و سرمديّت واجب الوجود است و اشارت به پيغمبران و امامان و طهارت مولد ايشان‏ (فتبارك اللّه) پس بزرگ و برتر است معبود به حق (الّذي لا يبلغه بعد الهمم) آن معبودى كه نمى‏رسد به او همّت‏هاى بعيده (و لا يناله) و در نمى‏يابد او را (حدس الفطن) تيزى دريافتن فطنت‏هاى زكيّه (الاوّل الّذي لا غاية له) اولى كه هيچ پايانى نيست او را (فينتهي) تا به نهايت رسد (و لا آخر له) و هيچ آخرى نيست او را (فينقضى) تا به غايت كشد اثبات اين مطلوب در خطب سالفه سمت ذكر يافت

و منها خطبه صد و پنجم

بعضى ديگر از اين خطبه اين است كه: (فاستودعهم) پس به امانت نهاد حق سبحانه پيغمبران و امامان را (في افضل مستودع) در فاضل‏ترين موضع امانت كه اصلاب آباء كرام ايشان است (و اقرّهم) و قرار داد ايشان را و ساكن گردانيد (في خير مستقرّ) در بهترين محلّ قرار كه ارحام طاهره امّهات ايشان است (تناسختهم) نقل كرد ايشان را (كرايم الاصلاب) پشت‏هاى بزرگوار پدران (الى مطهّرات الارحام) به رحم‏هاى پاك كرده شده‏هاى مادران از ناپاكى از شرك و زنا و مانند آن.

اين اشارت است به قول حضرت رسالت پناهى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) «نقلنا من الاصلاب الطّاهرة الى الارحام الزّكيّة» و ردّ است بر آنانكه پيغمبران را مشرك زاده دانند نعذ باللّه من ذلك. (كلّما مضى يلف) هر بار كه گذشت به جوار پروردگار سلفى (قام منهم) بايستاد از ايشان (بدين اللّه خلف) به اقامت دين آفريدگار خلفى (حتّى افضت كرامة اللّه سبحانه) تا آنكه رسيد كرامت حضرت عزّت، كه منصب نبوّت است (الى محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فاخرجه) پس بيرون آورد آن حضرت را (من افضل المعادن) از بهترين معدن‏ها (منبتا) از روى روييدن كه آن طينت طيّبه نبوّت است (و اعزّ الارومات) و عزيزترين اصل‏ها (مغرسا) از روى نشاندن كه آن مادّه پاكيزه‏اى است كه مستعدّ رسالت است. (من الشّجرة الّتي صدع منها) از درختى كه شكافته است و هويدا كرده از آن شجره طيّبه (انبيائه) پيغمبران خود را (و انتخب منها) و برگزيده است از آن درخت سعادت بخت (امنائه) امينان خود را (عترته خير العتر) عترت آن حضرت و ذرّيّه او بهترين عترت‏ها است و از اين جهت است كه آن حضرت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده كه: (سادة اهل المحشر و سادة اهل الدّنيا انا و على و الحسن و الحسين و حمزة و جعفر) يعنى بهترين اهل محشر و اهل دنيا منم و على و حسن و حسين و حمزه و جعفر (و اسرته خير الاسر) و قوم او بهترين قوم‏هاى امم انبياء هستند كما قال النبى (صلّى الله عليه وآله وسلّم): (انّ اللّه اصطفى من العرب معدا و اصطفى من معد بني النّضر بن كنانة و اصطفى‏ هاشما من بني النّضر و اصطفاني من بني هاشم) يعنى حقّ سبحانه برگزيد از عرب معد را و اختيار كرد از معد، بنى نضر بن كنانه را و برگزيد از بنى نضر، هاشم را و برگزيد مرا از هاشم (و شجرته خير الشّجر) و شجره آن حضرت بهترين شجر است كه آن هاشم است كه از شجره طيّبه ابراهيم پيغمبر است. (نبتت في حرم) رسته است شجره هاشم در حرم محترم (و بسقت) و دراز كشيده و بر آمده (في كرم) در حديقه مجد و كرم (لها فروع طوال) مر آن شجره را است شاخه‏هاى دراز بلند كه حضرت خير البشر است و ائمه اثنا عشر (عليهم السلام) (و ثمر لا ينال) و مر آن شجره را است ميوه‏اى كه دست هيچ كسى به دامن آن نرسيده. مراد طهارت عترت آن حضرت است كه دست لوث به آن نرسيده (فهو امام من التّقى) پس آن حضرت پيشواى كسى است كه سمت تقوى دارد (و بصيرة من اهتدى) و بينايى دل كسى است كه هدايت پذيرد (سراج لمع ضوئه) چراغى است كه درخشان است روشنايى او به حيثيّتى كه پرتو او به همه جا رسيده (و شهاب سطع نوره) و ستاره درخشانى است كه علم كشيده است نور او، به مرتبه‏اى كه شعاع آن از ثرى و ثريا در گذشته. (و زند برق لمعه) و آتش زنه‏اى است كه بارقه لمعان او از افق هدايت جهيده (سيرته القصد) روش آن حضرت ميانه روى است از افراط و تفريط (و سنّته الرّشد) و سنّت او راه نماينده خلقان است (و كلامه الفصل) و كلام او جدا كننده حق است از باطل (و حكمه العدل) و حكم او بر قانون عدل كامل است‏ (ارسله) بفرستاد او را حق سبحانه (على حين فطرة من الرّسل) در زمان منقطع شده از پيغمبران (و هفوة عن العمل) و لغزش عاملان از عمل (و غباوة من الامم) و وقوع جهالت از امّتان (اعملوا) عمل كنيد اى بندگان خدا (رحمكم اللّه) كه رحمت كناد بر شما خدا، عملى كه واقع شود (على اعلام بيّنة) بر طريقه نشانه‏هاى روشن هويدا، كه آن ائمه هدايند (فالطّريق نهج) پس راه حق راه راست است و روشن (يدعوا الى دار السّلام) كه مى‏خواند شما را به سراى سلامت يعنى جنّت (و انتم في دار مستعتب) و حال آنكه شما در سرايى هستيد كه ممكن است كه طلب كرده شود در او عتبى كه آن عبارت است از رجوع كردن به حق يا آنكه ممكن است كه در او طلب عتبى كنند از خدا كه آن رجا و عفو است از او- سبحانه-.

(على مهل و فراغ) بر مهلت زمان و فراغت (و الصّحف منشورة) در حالتى كه نامه‏هاى اعمال نشر كرده شده است (و الاقلام جارية) و قلم‏هاى كرام الكاتبين روان است در نوشتن خير و شرّ (و الابدان صحيحة) و بدن‏ها صحيحند (و الالسن مطلقة) و زبان‏ها روانند و فصيح (و التّوبة مسموعة) و توبه شنونده شده است (و الاعمال مقبولة) و عمل‏ها قبول كرده شده است. پس وقت را غنيمت شمريد و فرصت را از دست مگذاريد.

شعر

وقت را غنيمت دان *** آن قدر كه بتوانى‏

حاصل حيات اى جان‏ *** اين دم است تا دانى‏