تنبيه الغافلين و تذكرة العارفين
جلد اول

ملا فتح الله كاشانى
مترجم: سيد محمد جواد ذهنى تهرانى‏

- ۱۶ -


و من خطبة له (عليه السلام) خطبه شصت و ششم

اين خطبه نيز جارى مجراى خطبه مذكور است.

(و اتّقوا اللّه عباد اللّه) و بترسيد و بپرهيزيد از معبود به سزا اى بندگان. (و بادروا اجالكم باعمالكم) و بشتابيد در اجلهاى خود به عمل‏هاى خود. يعنى در زمان مهلت دنيا به عمل عقبى كوشيد و لباس تقوى پوشيد. (و ابتاعوا ما يبقى لكم) و بخريد آنچه مى‏بايد، از ذخيره عقبى براى خود.

(بما يزول عنكم) به آنچه زايل مى‏شود از شما كه آن متاع دنيا است. يعنى بخريد دنيا را به عقبى. (و ترحّلوا) و رحلت نماييد به سوى درگاه خدا.

(فقد جدّ بكم) پس به تحقيق كه سعى و كوشش نموده شده است به شما در بريدن منازل و مراحل اين راه. يعنى شما را به سرعت مى‏كشند و به شتاب مى‏برند. (و استعدّوا للموت) و آماده شويد از براى موت و فناء.

(فقد اظلّكم) پس به تحقيق كه سايه انداخته مرگ بر شما. (و كونوا قوما صيح بهم) و باشيد گروهى كه او از عظيم تاراج به ايشان رسيده باشد (فانتبهوا) پس متنبّه و آگاه شده باشند. (و عملوا انّ الدّنيا) و دانسته باشند كه دنياى بى‏اعتبار.

(ليست لهم بدار) نيست مر ايشان را جاى قرار و به واسطه آن به عمل آخرت شتافته باشند و دنيا را از نظر اعتبار انداخته.

(فاستبدلوا) پس بدل كرده باشند اين جهان فانى را به سراى جاودانى. (فانّ اللّه سبحانه لم يخلقكم عبثا) پس به درستى كه خداى تعالى نيافريده است شما را بى‏فايده. (و لم يترككم سدى) و فرو نگذاشته است شما را مهمل و معطّل كه در دنيا مكلّف و در عقبى مبعوث نگرديد. چه افعال اللّه معلّل به غرضند. چنانچه آيه كريمه «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ» شاهد آن است. (و ما بين احدكم و بين الجنّة و النّار) و نيست ميان يكى از شما و ميان بهشت و دوزخ (الّا الموت ان ينزل به) مگر مرگ كه فرود آيد به او. پس آن كس اگر از مؤمنان است، جاى او جنان است و اگر از كافران بى‏ايمان است، مكان او سعير و نيران است. (و انّ غاية تنقصها اللّحظة) و به درستى كه غايتى يعنى اجلى كه كم مى‏گرداند آن را نگريستن. (و تهدمها السّاعة) و ويران مى‏سازد بناى آن را ساعت مردن. (لجديرة بقصر المدّة) هر آينه سزاوار است آن غايت به كوتاهى مدت. چه به ‏سرعت هر چه تمام‏تر مى‏رسد به غايت. (و انّ غائبا يحدوه) و به درستى كه غايبى كه مى‏رانند او را.

(الجديدان اللّيل و النّهار) نو آيندگان كه آن شب و روز است. (لحرىّ بسرعة الاوبة) هر آينه سزاوار است به سرعت بازگشت به دار قرار.

و مراد به غايت آدمى است، زيرا كه در دار غربت واقع شده و دور گشته از مستقرّ اصلى و موطن حقيقى خود، چه او مخلوق است از براى غير دنيا، پس در اينجا غريب باشد. و بعضى گفته‏اند: مراد به غايت، ملك الموت است، امّا قول اوّل اصحّ است. (و انّ قادما يقدم) و به درستى كه آينده‏اى كه مى‏آيد به سوى آخرت، مراد به آن انسان است. يعنى آدمى كه مى‏رسد به سراى عقبى.

(بالفوز او الشّقوة) با رستگارى يا با شقاوت و گرفتارى. (لمستحقّ لافضل العدّة) هر آينه سزاوار است مر بهترين ساز راه را. پس بايد كه هميشه در تحصيل ساز راه آخرت باشد تا برسد به سعادت و دور شود از شقاوت. (فتزوّدوا فى الدّنيا) پس توشه برداريد در دنيا، توشه تقوا و خشيت.

(من الدّنيا) از براى بيرون رفتن از دنيا.

(ما تحرزون به نفوسكم غدا) آن قدر كه نگاه داريد به آن نفس‏هاى خود را فردا از عقوبت جزا. (فاتّقى عبد ربّه) پس متّقى شد و پرهيزكار گشت بنده‏اى براى پروردگار خود. (نصح نفسه) كه نصيحت كرد نفس خود را به عمل شايسته. (قدّم توبته) مقدّم داشت توبه خود را بر زمانى كه در آن مقبول نباشد توبه. (غلب شهوته) غالب شد بر شهوت خود و آن را مقهور و مغلوب گردانيد.

اين چند فقره كه در صورت ماضى‏اند در معنى امر هستند. يعنى بايد كه از سالك‏ راه حق، در وجود آيد تقوا. و تقديم عمل شايسته و غلبت بر شهوت. (فانّ اجله مستور عنه) پس به درستى كه اجل او پنهان است از او. (و امله خادع له) و آرزوى او فريبنده او است. (و الشّيطان موكّل به) و شيطان در همه حال موكّل و مسلّط است بر او. (يزيّن له المعصيته) كه مى‏آرايد از براى او عصيان و نافرمانى را.

(ليركبها) تا سوار شود بر آن. (و يمنّيه التّوبة) و آرزومند مى‏سازد او را به توبه و انابت.

(ليسوّفها) تا به تأخير اندازد آن را. (حتّى تهجم منيّته عليه) تا هجوم مى‏كند مرگ او بر او.

(اغفل ما يكون عنها) در حالتى كه غافل‏ترين چيز است بر مرگ. (فيالها حسرة على كلّ ذى غفلة) نصب «حسرة» بر تميز است براى تعجّبى كه مدعوّ است، و لام از براى استغاثه است در موضع تعجّب و ضمير از قبيل ربّه و جلا است. پس گوييا كه گفته باشد كه «يا حسرة على الغافلين ما اكبرك» يعنى اى حسرت و ندامت بر غافلان. چه بزرگ حسرت و ندامتى بر ايشان.

و محتمل است كه «لام» از براى جر باشد و مفتوح شده باشد به اعتبار دخول آن بر ضمير، و منادى محذوف باشد و تقدير كلام چنين باشد كه «يا قوم ادعوكم لها حسرة» يعنى اى قوم مى‏خوانم شما را از براى حسرت خوردن بر هر خداوند غفلت و صاحب حيرت.

(ان يكون عمره عليه حجّة) بر آنكه باشد عمر او بر او حجّت در روز قيامت. (و ان يؤدّيه ايّامه الى شقوة) و بر آنكه برساند او را روزگار، به بدبختى و شقاوت و كدام حسرت از اين بزرگ‏تر باشد كه عمرى كه وسيله سعادت است و رفع درجات، سبب شقاوت گردد و بكشاند صاحب خود را به دركات. (نسأل اللّه سبحانه) در مى‏خواهيم از حق سبحانه و تعالى.

(ان يجعلنا و إيّاكم) آن كه بگرداند ما را و شما را.

(ممّن لا تبطره نعمة) از آن كسى كه شاد نگرداند او را هيچ نعمت. (و لا تقصر به عن طاعة ربّه غاية) و كوتاه نسازد او را از طاعت پروردگار او هيچ فائده و غايت يعنى در تقصير نيفتد از فايده‏هاى طاعت به سبب ريا و سمعه.

(و لا تحلّ به) و فرو نيايد به او.

(بعد الموت ندامة) پس از مرگ هيچ ندامت و حسرت.

(و لا كابة) و هيچ اندوه و محنت. و حصول اين حالت در ضمن اخلاص است.

و من كلام له (عليه السلام) خطبه شصت و هفتم

اين خطبه در ذكر صفات كمال الهى و نعوت جلال حضرت بارى است. (الحمد للّه الّذى لم تسبق له حال حالا) و ستايش مر معبودى را سزا است كه در ازل پيشى نگرفته است مر او را حالى بعد حالى. (فيكون اوّلا قبل ان يكون اخرا) تا باشد اوّلا پيش از آنكه باشد آخر. (و يكون ظاهرا قبل ان يكون (باطنا)) و تا باشد ظاهر پيش از آنكه باشد باطن.

زيرا كه سبق و قبليّت و تأخّر و بعديّت از لواحق زمان، لذاته است، و از لواحق زمانيّات و آن حضرت منزّه است از لحوق زمان در ذات و در صفات كمال به سبب آنكه زمان از لواحق حركت است و حركت از لوازم اجسام و وجود مقدم است بر همه اجسام. پس او متّصف نباشد به «اول قبل الاخر، و ظاهر قبل الباطن، و عالم قبل القادر، و حىّ قبل العالم» و غير ذلك. بلكه اوّليّت او عبارت است از بودن او- سبحانه- مبدأ هر موجود و آخريّت او عبارتست از بودن او- تعالى- غايت هر ممكن در وجود و ظاهريت او، بودن وجود او است اظهر از همه اشياء و باطنيّت او، بودن ذات او است اخفا از همه چيزها، و اين كمالات عين ذات اويند، پس بعضى را بر بعضى تقدّم نباشد و گاه هست كه اطلاق مى‏كنند قبليّت و بعديّت را به اعتبار ديگر، چون قبليّت بالشّرف و الفضيلة و بالذّات و العليّة. و اين ممتنع است از جناب‏ احديّت زيرا صفاتى كه اطلاق كرده مى‏شود بر ذات اقدس او- سبحانه- اعتبارات ذهنيّه‏اند كه عقول، احداث آن مى‏كنند نزد مقايسه او- سبحانه- به مخلوقات. و هيچ سبقى نيست مر شى‏ء از آن اعتبارات را بر شى‏ء ديگر نظر به ذات او- تعالى-.

و اگر نه لازم مى‏آمد كه كمالات ذات او قابل زياده، و نقصان باشد، و بعضى از آن، علّت بعضى ديگر باشد و اشرف از آن او بعضى معلول و ناقص نظر به ذات او و اين از لواحق ممكنات است هذا خلف. (كلّ مسمّى بالوحدة غيره قليل) هر ناميده شده‏اى به وحدت، در حالتى كه غير اوست متّصف به صفت قلّت است به خلاف او- سبحانه- كه واحدى است كه متّصف به اين صفت نيست. زيرا كه او واحد حقيقى است كه كثرت ندارد در هيچ حال نه بحسب اجزاى خارجى و عقلى و نه بحسب صفات وجودى و نه بحسب اشخاص و امثال و ما سواى او واحدند به معنى مبدأ او جزء كثير، و اين واحد عددى را قلّت لازم است نسبت به كثرت. چنانچه واضح است نزد اهل معرفت.

(و كلّ عزيز غيره ذليل) و هر عزيزى غير او- سبحانه- ذليل است و خوار. زيرا كه عزيز فى الحقيقه كسى است كه محتاج نباشد به غير خود و محتاج اليه همه بود در وجود و غيره و او- سبحانه- است كه متّصف به اين صفت است نه غير او. پس عزّت او را ثابت باشد و ذلّت غير او را. (و كلّ قوىّ غيره ضعيف) و هر توانايى غير او ضعيف است و حقير. چه او منشأ هر قوّتى است و مبدأ هر قدرتى و هر چه غير او است داخل است در تحت قهر و قدرت تامّه او. (و كلّ مالك غيره مملوك) و هر مالكى غير او مملوك است. زيرا كه او موجد همه اشياء است و «خالق كل ما يرى و كل ما لا يرى» است، پس مالك على الاطلاق او باشد و بس.

(و كلّ عالم غيره متعلّم) و هر دانايى غير او متعلم است و آموزنده. زيرا كه عالم مستفاد از فيض وجود او است، و علم هر دانايى از رشحه علم او است و او عالم‏ مطلق است. چنانچه آيه كريمه «وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَأْتِينَا السَّاعَةُ قُلْ بَلى‏ وَ رَبِّي» مصرّح به اين است. (و كلّ قادر غيره يقدر و يعجز) و هر توانايى غير او قادر است در بعضى امور و عاجز در بعضى ديگر و او- سبحانه- مبدأ قدرت هر قادر است. پس او در كمال قدرت باشد و غير او ناقص، چه عجز غير او در بعضى اشياء شاهد كمال قدرت او است. (و كلّ سميع غيره يصمّ عن لطيف الاصوات) و هر شنونده‏اى غير او، كر است از آوازهاى نرم و آهسته. و او سبحانه سامع كلّ اصوات است. يعنى عالم به جميع مسموعات است از جهت تنزّه او از آلتى كه از شأن او اصميّة است. پس جميع مسموعات معلوم او باشد. (و يصمّه كبيرها) و كر مى‏گرداند غير او را آوازهاى بزرگ مانند صيحه به جهت تفريق اتّصال روحى كه حامل قوّت سمع است. (و يذهب عنه ما بعد منها) و مى‏رود از غير او آنچه دور است از آوازها. يعنى نمى‏شنود و از غير آوازى كه دور است نزد او- سبحانه- از دور و نزديك و كبير و صغير يكسان است چه نسبت ذات او تعالى به مخلوقات على السّويه است. (كلّ بصير غيره يعمى عن خفىّ الالوان) و هر بينايى غير او كور است از رنگ‏هاى پنهان. چون لون در ظلمت.

(و لطيف الاجسام) و از جسمهاى لطيف.

و مراد از جسم لطيف يا عديم اللّون است چون هوا و يا رقيق القوام، مثل ذرّه و چون بصر او عبارت است از علم به مبصرات، پس بصير باشد به كلّ مبصرات زيرا كه عالم است به كل معلوم.

حق تعالى بود سميع و بصير *** نه به سمع و بصر به ذات منير

هست معنى اين دو وصف كريم *** كه به مسموع مبصر است و عليم‏

(و كلّ ظاهر غيره غير باطن) و هر ظاهرى غير او غير باطن است. زيرا كه هر چيزى كه منكشف است نزد عقل متّصف نمى‏شود به باطن چون آفتاب. (و كلّ باطن غيره غير ظاهر) و هر باطن، غير او، غير ظاهر است. زيرا كه چيزى كه پوشيده است از ضماير، غير ظاهر است بر خاطر. و او- سبحانه- متّصف است بر هر دو صفت چنان كه مذكور شد. (لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان) نيافريد آنچه آفريد آن را به جهت تقويت سلطنت (و لا تخوّف من عواقب زمان) و نه به جهت ترسيدن از عاقبت‏هاى زمانه. (و لا استعانة على ندّ مثاور) و نه به واسطه يارى خواستن بر رفع همتاى بر جهنده، از براى منازعه.

(و لا شريك مكاثر) و نه بر دفع شريك غلبه كننده، در معارضه. (و لا ضدّ منافر) و نه بر دفع ضدّى كه مفاخرت كننده باشد در غلبگى و چيرگى، زيرا كه حضرت بى‏نياز منزه است از عجز و خوف و ضدّ و ندّ و انباز. (و لكن خلائق مربوبون) و لكن آنچه آفريده خلقانى هستند كه به نعمتهاى او- سبحانه- پرورده شده‏اند. (و عباد داخرون) و بندگانى هستند خوارشدگان. يعنى مسخّر امر حضرت منّان (لم يحلل في الاشياء) حلول نكرده در چيزها.

(فيقال هو فيها كائن) تا گفته شود كه در آنها حاصل است. زيرا كه آن مستلزم حاجت است و امكان، و خداى تعالى منزّه است از آن. (و لم ينأ عنها) و دور نشده است از اشياء.

(فيقال هو منها باين) تا گويند كه وى تعالى از آنها جدا است، زيرا كه علم او محيط است بر همه چيزها. (لم يؤده خلق ما ابتدأ) مانده نگردانيد او را، از آفريدن آنچه ابتدا كرده است در ايجاد (و لا تدمير ماذرء) و نه تدبير و اصلاح حال آنچه آفريده، زيرا كه ماندگى از لوازم جسمانيّه است و او- سبحانه- از آن منزّه است. (و لا وقف به عجز) و باز نداشت او را ناتوانى.

(عمّا خلق) از آنچه آورد پديد، زيرا كه قادر مطلق است و تواناى به استقلال. (و لا ولجت عليه شبهه) و در نيامد بر او شبهه‏اى.

(فيما قضى) در آنچه حكم فرمود.

(و قدّر) و اندازه نمود، زيرا كه منزّه است جناب الوهيّت از عوارض قواى بشريّت كه منشأ مشكوك و شبهات است. (بل قضاء متقن) بلكه حكم او، حكمى است استوار. (و علم محكم) و دانشى است به غايت، پايدار. (و أمر مبرم) و امرى است مستحكم و با قرار. (و المأمول مع النّقم) اميدوارند بندگان به كرم- كردگار- به توبه و استغفار، با وجود خشم و قهر او بر اشرار. (المرهوب مع النّعم) ترس كارند با وجود نعمت دادن بسيار.

اين اشارت است به تنزّه او- سبحانه- از احوال بشريّت، زيرا كه مردمان منتقم در حين انتقام كشيدن، مأمول نيستند و مردمان منعم در حال نعمت دادن، مرهوب نيستند.

و من كلام له (عليه السلام) خطبه شصت و هشتم

اين كلام رفعت نظام در بيان آداب و رسوم حرب است كه آن امام همام (عليه السلام). (يقول لاصحابه) گفته است آن را به اصحاب خود.

(فى بعض ايّام صفّين) در بعضى از روزهاى صفين كه آن صباح روزى بود كه شبش ليلة الهرير بود در ماه صفر سى و هفتم سال از هجرت. (معاشر المسلمين) اى جماعت مسلمانان. (استشعروا الخشية) پوشش خود گردانيد، ترس كردگار را. (و تجلببؤ السّكينة) و بپوشيد چادر آرام و وقار را تا جبن عارض نشود. (و عضّوا على النّواجذ) و بنهيد دندان را بر دندان‏هاى آخرين و در امور شاقّه حرب مجدّ و مردانه و چست و چالاك گرديد. (فانّه انبأ للسّيوف عن السّهام) پس به درستى كه عض نواجذ، كند كننده‏تر است شمشير اعداء را از سر. (و اكملوا اللّأمة) و كامل گردانيد زره را به آلت‏هاى ديگر از خود و سواعد و غير آن از جهت شدّت تحصّن. (و قلقلوا السّيوف) و بجنبانيد شمشيرها را.

(في اغمادها) در غلاف‏هاى خود.

(قبل سلّها) پيش از كشيدن آنها تا در وقت حاجت آسان باشد كشيدن.

(و الحظوا الخزر) و بنگريد به گوشه چشم تنگ خشمناك و غضبناك تا گرم شويد در حرب آتشناك. (و اطعنوا الشّزر) و بزنيد نيزه را به چپ و راست. (و نافحوا بالظّبى) و دفع كنيد خصم را به اطراف شمشير. (و صلوا السّيوف بالخطى) و برسانيد شمشيرها را به دشمن به گام نهادن و پيش آمدن و دست دراز كشيدن در وقت قصارت شمشيرها. (و اعلموا انّكم بعين اللّه) و بدانيد كه شما هستيد به نظر خدا، يعنى كه او- سبحانه- حاضر و ناظر شما است به حيثى كه مى‏بيند همه شما را و مى‏داند آنچه مى‏كنيد. (و مع ابن عمّ رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) و هستيد با پسر عمّ رسول خدا صلى اللّه عليه و آله پس معاون و ناصر او باشيد در كارزار. (فعاودوا الكرّ) پس بازگردانيد تكرار حمله را يعنى مكررا و متعاقبا حمله كنيد. (فاستحيوا من الفرّ) پس شرم داريد از فرار. (فانّه عار فى الاعقاب) پس به درستى كه فرار عار است در ميان اولاد و ساير اقارب و تبار چه آن موجب سرزنش ابناء است به آباء در اين كار. (و نار يوم الحساب) و آتش دوزخ است در روز شمار. (و طيبوا عن انفسكم نفسا) و خوش باشيد از رفتن شخصهاى شما از روى نفس. يعنى بايد كه نفس شما خوشحال باشد از كلام مفارقت نمودن روح‏هاى شما از ابدان، زيرا كه مى‏رسد به چيزى كه بهتر است از حيات اين جهان. و اين اشارت است به بشارت «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا. فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ»

(و امشوا الى الموت) و برويد به سوى مرگ.

(مشيا سجحا) رفتن سهل و آسان و شادان و خندان. به جهت نيك نامى اين جهان و ثواب بى‏حساب آن جهان. (و عليكم بهذا السّوداء الاعظم) بر شما است حمله آوردن به اين سپاهى كه بزرگ‏تر است از باقى سياهى سپاه. مراد جماعت اهل شام هستند. (و الرّواق المطنّب) و به اين قبّه دراز طناب. مراد خيمه‏اى است كه زده بودند بر سر معاويه. آورده‏اند كه چهارصد هزار ناكس اين خيمه را احاطه كرده بودند و با يكديگر عهد و پيمان بسته كه متفرّق نشوند تا كشته شوند. بنابراين حضرت فرمود كه: (فاضربوا ثبجه) پس بزنيد ميان آن رواق را. (فانّ الشيطان كامن) پس به درستى كه شيطان پنهان است.

(في كسره) در جانب آن خيمه. مراد معاويه غاويه است و عمرو عاص بى‏اخلاص (قد قدّم للوثبة يدا) پس به تحقيق كه پيش آورده است از براى برجستن دستى را. (و اخرّ للتّكوص رجلا) و پس كشيدن است از براى بازگشتن و گريختن پاى را.

مراد، دست عصيان است كه بيرون آورده از گريبان و پاى نامردى كه برمى‏دارد گريزان گريزان. (فصمدا صمدا) پس قصد كنيد به دشمنان قصد كردنى به مردى. (حتّى تنجلي لكم عمود الحقّ) تا ظاهر شود مر شما را ستون حق كه دين متين است، و متبيّن شود شما را و حقّى كه با شما است يارى مى‏دهد شما را بر اعداء چه طالب غير حقّ سريع الانفعال است و قريب الفرار در مقاومت.

(و انتم الاعلون) در حالى كه بلندترانيد. يعنى غالبان. (و اللّه معكم) و خدا با شما است به نصرت و عون، كه تابع اهل حق هستيد.

(و لن يتركم اعمالكم) و ضايع نكند خداى و كم نگرداند از ثواب كردارهاى شما.

و من كلام له (عليه السلام) خطبه شصت و نهم

و از جمله كلام ميمنت انجام امير المؤمنين است (عليه صلوات اللّه رب العالمين) كه فرموده: (في معنى الانصار) آنچه مدّعاى انصار بود.

(قالوا) راويان گفته‏اند كه: (لما انتهت الى امير المؤمنين (عليه السلام)) چون رسيد به امير المؤمنين (عليه السلام) (انباء السّقيفة) خبرهاى سقيفه بنى ساعده.

(بعد وفات رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) پس از رحلت رسالت به جوار قرب عزّت. و سقيفه بنى ساعده صفّه‏اى بود كه جمع شده بودند در آن انصار و داعيه داشتند كه سعيد بن عباده را بر خود امير كنند و خليفه گردانند. ابو بكر و عمر خبر يافتند. به آنجا شتافتند و با انصار مناظره آغاز كردند. ايشان گفتند ما سزاوارتريم به امر امارت و اگر قبول نداريد اميرى از ما باشد و اميرى از شما باشد. عمر گفت دو شمشير در يك غلاف نشايد و عرب اطاعت ننمايد، بعد از آن بشر بن سعد خزرجى، حسد برد بر سعد بن عباده و مدحت قريش نموده و تقويت ايشان كرده، روى به ابوبكر آورد و با عمر و ابو عبيده به دست ابى بكر بيعت كردند. و سعد بن عباده را بيمار به منزل خودش بردند. حاصل كه چون اين اخبار به آن حضرت رسيد. (قال ما قالت الانصار) فرمود كه چه گفتند انصار در باب امارت و خلافت (قالوا قالت) گفتند كه اصحاب چنين گفتند كه: (منّا أمير و منكم امير) از ما اميرى باشد و از شما اميرى.

(قال) فرمود كه: (فهلّا احتججتم عليهم) پس چرا حجّت نياورديد بر ايشان و ملزوم نساختيد ايشان را (بانّ رسول اللّه وصّى) به آنكه رسول خدا وصيّت فرموده.

(بان يحسن الى محسنهم) به آنكه نيكوئى كنند به نيكوكار ايشان. (و يتجاوز عن مسيئهم) و در گذرند از بدكردار ايشان. (لو كانت الامارة فيهم) اگر مى‏بود خلافت و امارت درباره ايشان.

(لم تكن الوصيّة بهم) نمى‏نمود وصيت پيغمبر يعنى پيغمبر وصيّت در حقّ ايشان نمى‏نمود. به اين وجه كه با نيكان ايشان احسان كنند و از بدان ايشان در گذرند. زيرا كه وصيّت و شفاعت به سوى متبوع مى‏باشد در حق تابع نه بر عكس. (ثمّ قال) بعد از آن فرمود كه: (فاذا قالت قريش) پس چه گفتند قريش در احتجاج بر انصار (قالوا احتجّت) گفتند حجّت آوردند.

(بانّها شجرة رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله) به آنكه ايشان شجره رسول خدااند. (فقال (عليه السلام)) پس فرمود كه: (احتجّوا بالشّجرة) حجّت آوردند به شجره. (و اضاعوا الثّمرة) و ضايع كردند ثمره او را.

يعنى به درخت حجّت مى‏آورند و ميوه آن را مهمل و معطّل مى‏گذارند.

لفظ شجره مستعار است از براى قريش به اعتبار اينكه ايشان اصل رسول اللّه بودند. و لفظ ثمره مستعار است از براى نفس نفيس خودش و باقى ائمه انام عليهم افضل الصّلوة و السّلام و شبهه‏اى نيست كه غرض از شجره، ثمره است و همچنان كه فايده مى‏گرفتند از حضرت رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به چيزى كه موجب صلاح دنيوى و مثمر نجات اخروى است از ايشان نيز بر همين نسق فايده مى‏توانست گرفت، زيرا كه اخلاق و علوم رسول اللّه نزد ايشان بود و قريش آن ثمره را ضايع كردند و مردم را از آن ثمره بسيار فايده باز داشتند. و خود آن ثمره نداشتند چه درختانى بودند بى‏بر كه از آن درختان خشك آتش دوزخ افروختند و خود و ديگران را سوختند. اين كلام بلاغت نظام احتجاج آن حضرت است بر قريش به مثل آنچه احتجاج آوردند بر انصار و تقرير احتجاج آن است كه قريش اگر احق بودند به اين امر از انصار به جهت آنكه شجره رسول بودند، پس ما اولى به امارت و خلافتيم. زيرا كه ما ثمره آن حضرتيم و ثمره، غرض شجره است لكن ملزوم حق است، پس لازم مثل آن باشد.

و من كلام له (عليه السلام) خطبه هفتادم

و از جمله كلام آن عاليحضرت است كه فرموده: (لمّا قلّد محمّد بن ابي بكر مصر) در وقتى كه در ذمّت محمد بن ابى بكر كرد فرماندهى مصر را و تفويض نمود آن مملكت را به او.

(فملكت عليه و قتل) پس مملوك و مقتول شد. يعنى او را در حوزه تصرف در آورده شهيد كردند.

(رحمة اللّه عليه) رحمت خدا بر او باد.

مجمل اين قضيّه آن است كه: چون حضرت ولايت پناه، ولايت مصر را به محمّد بن ابى بكر تفويض نمود و كار معاويه بعد از واقعه صفين قوى شده طمع در ملّت مصر كرد و عمرو عاص را وعده ايالت مصر داده و طمع انداخت و شش هزار سوار از طالبان خون عثمان همراه عمرو كرده به جانب مصر روانه ساخت. نامه‏ها نوشت به جانب مصر مشتمل بر ترغيب دوستان و ترهيب دشمنان. چون محمّد اين خبر يافت صورت اين حال به آن حضرت نمود و طلب مدد و عدد كرد، آن حضرت جواب كتابت فرستاد و آنچه خواسته بود، وعده داد. محمد شتاب‏زدگى كرده با چهار هزار سوار روى به لشكر عمرو آورد و دو هزار مرد را به كنانة بن بشر داد و به استقبال ايشان فرستاد. كنانة مردانگى بسيار نموده خلق بسيارى را از لشكر عمرو به قتل آورد و آخر الامر شربت شهادت چشيد و چون اين خبر به لشكر محمّد رسيد روى به تفرقه آوردند و محمّد تنها مانده روى به مصر نهاد و در يكى از خرابه‏هاى مصر پنهان شد و عمرو روى به قسطنطنيه نهاد و معاويه خديج كندى را به طلب محمّد فرستاد. خديج بعد از تجسّس بسيار، وى را پيدا كرده او را در كمال‏ ضعف يافت. به سبب تشنگى و گرسنگى. پس جثّه او را در جوف حمار مرده‏اى نهاد و بسوخت- رضوان اللّه عليه- و چون خبر قتل او به امير المؤمنين رسيد اثر اندوه بسيار در رخسار آن حضرت ظاهر شد و فرمود كه: «محمّد پسر نورسيده بود و كيد و حيله اعدا نديده» (و قد اددت تولية مصر هاشم بن عتبة) و به تحقيق كه مى‏خواستم حكومت مصر را براى هاشم بن عتبه. چه او مردى است با قوت و بسيار تجربه در امور محاربه.

و اين عتبه پسر ابى وقّاص بود كه دندان مبارك پيغمبر (ص) را (شكست) ليكن هاشم از شيعيان امير المؤمنين بود و اخلاص تمام داشت به آن حضرت. و در صفّين به بال شهادت پرواز نمود و در حظيره قدس نزول اجلال فرمود. بعد از آن حضرت امير (صلوات اللّه عليه) مى‏فرمايد كه: (و لو ولّيته إيّاها) و اگر حاكم مى‏گردانيدم هاشم را در مصر.

(لما خلّى لهم العرصة) هر آينه خالى نمى‏كرد از براى دشمنان عرصه هيجا را. (و لا انهزهم الفرصة) و نمى‏داد به ايشان فرصت را. و محمّد با لشكر اگر در مصر ثبات مى‏ورزيد لشكر ما نيز به ايشان مى‏رسيد.

و مدح كردن هاشم را. (بلا ذمّ لمحمّد) بدون مذمت كردن من است محمّد را، يعنى نيستم در مدح هاشم، مذمّت كننده محمّد. (فقد كان الىّ حبيبا) پس به تحقيق كه بود محمّد به سوى من دوست مخلص. (و كان لي ربيبا) و بود مرا پسر زن. زيرا كه مادر او اسماى بنت عميس بود كه در اوّل حليله جعفر بن ابو طالب بود و بعد از شهادت او، ابو بكر به او متزوّج شده. آن حضرت محمّد را بسيار دوست مى‏داشت و در همه حال نظر مرحمت بر او گماشتى. و فرمود كه «محمد ابنى من ظهر ابى بكر» يعنى محمد پسر من است از پشت ابو بكر.

و من كلام له (عليه السلام) خطبه هفتاد و يكم

و از كلام آن عالى مقام است- عليه التّحيّة و السّلام- كه فرموده: (في ذمّ اصحابه) در مذمّت و نكوهش اصحاب خود. (كم اداريكم) چند مدارا كنم با شما.

(كم اتدارى البكار العمدة) چنان كه مدارا كنند با شتران جوان كه كوفتناك باشد.

كوهان ايشان به سبب گرانى بار، و به واسطه آن گريزنده از بار كشيدن و صاحبان ايشان مدارا كنند بر آن گريختن و مشقت كشيدن. (و الثّياب المتداعية) و همچنان كه مدارا كنند به جامه‏هاى كهنه كه پى در پى دريده شود به مرتبه‏اى كه (كلّما اخيطت من جانب) هر بار كه دوخته شود از جانبى.

(تهتّكت من اخر) دريده شود از جانبى ديگر. (اكلّما اظلّ عليكم منسر) آيا هر بار كه مشرف شود بر شما لشكرى.

(من مناسر اهل الشّام) از لشكرهاى اهل شام.

(اغلق كلّ رجل منكم بابه) ببندد هر مردى از شما در خانه خود را از ترس. (و انجحر) و در آيد در سوراخ.

(انجحار الضّبّة في جحرها) همچون در آمدن سوسمار در سوراخ خود. (و الضبّع) و همچون در آمدن كفتار.

(في وجارها) در خانه خود. (الذّليل و اللّه من نصرتموه) به خدا ذليل و خوار كسى است كه يارى دهيد او را در كارزار. (و من رمى بكم) و كسى كه تير اندازد به سبب شما به طرف دشمنان.

(فقد رمى بافوق ناصل) پس به حقيقت كه مى‏اندازد تير سوفار شكسته بى‏پيكان. (و اللّه لكثير فى البلحات) به خدا سوگند كه هر آينه شما بسازيد در عرصه‏ خانه‏ها. (قليلون تحت الرّايات) و اندكيد در زير علم‏ها. (و إنّي لعالم بما يصلحكم) و من دانا هستم به چيزى كه به اصلاح آرد شما را. (و يقيم اودكم) و راست گرداند كجى شما را (و لكنّى و اللّه) و ليكن من به خدا سوگند (لا ارى اصلاحكم) نمى‏بينم اصلاح شما را.

(بافساد نفسي) به فساد آوردن كار خود را در عقبى.

چه اصلاح ايشان به تهديد و قتل و عقوبت بود چنانكه عادت ملوك ستمكار است و هر چند كه جهاد در پيش امام عادل واجب است شرعا، امّا جايز نيست كه عقوبت ترك هر واجب قتل باشد و مع ذلك مى‏شايد كه معلوم آن حضرت بوده باشد كه اگر به قتل عقوبت مى‏نمود از او گريخته به خصم روى مى‏آوردند. و بر ارباب الباب مخفى نيست كه اين كلام اصل مكارم اخلاق است، زيرا كه آنانى كه نصيحت پذير نيستند و قبول تأديب نمى‏نمايند و در ايشان اعوجاج تمام هست و در اصلاح آن اختيار مى‏افتد به اشتغال قوّه غضبيّه، بر وجهى كه بيرون رود از حدّ اعتدال، اعراض به آن اولى است از اشتغال نمودن به آن اصلاح. و چون آن حضرت علم داشت به عدم اصلاح ايشان به نصيحت و تهديد، از اين جهت از موعظه اعراض نموده تير دعاى عليهم را در كمان استجابت نهاده به جانب ايشان انداخت و فرمود كه (اصرع اللّه حدودكم) خوار گرداناد خداى تعالى رخسارهاى شما را (و اتعس جدودكم) و بر روى در افكناد و هلاك و تباه گرداناد نصيب‏هاى شما را از بزرگى و توانگرى (لا تعرفون الحقّ) نمى‏شناسيد حقّ كامل را.

(كمعرفتكم الباطل) همچو نشناختن شما باطل را.

(و لا تبطلون الباطل) و باطل نمى‏گردانيد باطل را.

(كابطالكم الحقّ) همچو باطل گردانيدن شما حق را.

و قال (عليه السلام) خطبه هفتاد و دوّم

فرمود آن حضرت: (في سحرة اليوم الّذى ضرب فيه (صلوات اللّه عليه)) در سحر آن روزى كه ضربت يافت، در او. (ملكتني عيني) مالك شد امر چشم من. يعنى غلبه شد خواب بر من.

(و انا جالس) در حالتى كه من نشسته بودم. (فسنح لي رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) پس ظاهر شد به من رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم (فقلت يا رسول اللّه) پس گفتم كه اى رسول خدا.

(ماذا لقيت من امّتك) به چه‏ها رسيدم از امّت تو.

(من الاود) از كجى و نادرستى.

(و الّلدد) و از شدّت عداوت و خصمى. يعنى از كج‏بازى و دشمنى دقيقه‏اى فرو نگذاشتند (فقال) پس حضرت رسالت فرمود كه: اى على (اذع عليهم) دعاى بد كن بر ايشان. (فقلت) پس من گفتم كه.

(ابد لنى اللّه بهم) بدل گرداناد و عوض دهاد مر خداى تعالى به ايشان.

(خيرا لي منهم) بهترى از براى من از ايشان يعنى به جاى ايشان جماعتى بهتر به من كرامت گرداناد

(و ابدلهم بي) و عوض دهاد ايشان را به من.

(شرّا لهم منّي) كسى را كه بدتر باشد از براى ايشان، به جاى من.

دعاى آن حضرت مستجاب شد و حجاج پيدا شد و انواع ظلم‏ها و بلايا از او كشيدند و اكثر در ورطه هلاك افتادند. (قال السّيّد) گفت سيّد رضى الدين رضى اللّه عنه كه.

(يعنى (عليه السلام)) اراده نموده‏اند امير المؤمنين (عليه الصّلوة و السّلام).

(بالاود الاعوجاج) به لفظ «اود»، «اعوجاج» را كه به معنى كجى است. (و باللدد الخصام) و به لفظ «لدد»، «خصام» را كه به معنى دشمنى است.

(هذا) اين كلام.

(من افصح الكلام) از فصيح‏ترين كلام است.

و من كلام له (عليه السلام) خطبه هفتاد و سوّم

و از كلام آن عاليجناب است كه فرموده: (في ذمّ اهل العراق) در مذمّت و نكوهش اهل عراق به سبب آن خداع ايشان به رفع مصاحف و ترك محاربه نمودن ايشان به واسطه آن. (امّا بعد) امّا پس از ستايش الهى و نعت حضرت رسالت پناهى.

(يا اهل العراق فانّما انتم) اى اهل عراق پس جز اين نيست كه داستان شما در استعداد از براى محاربه با اعدا، و مشرف شدن شما بر ظفر، و منخدع شدن شما از اهل حيله، و عدم اطاعت، و اخذ اموال و بلاد از شما به حرب. (كالمرئة الحامل حملت) همچو زن آبستن است كه بار گيرد.

(فلمّا اتمّت) پس چون تمام گرداند حمل را.

(املصت) بيندازد آن بچّه را.

(و مات قيّمها) و بميرد شوهر او كه قائم است به امر او. (و طال تأيّمها) و دراز گردد بى‏شوهر بودن آن زن. پس بميرد. (و ورثها ابعدها) و ميراث برد از آن دو وتر آن نه فرزند و شوهر.

وجه تمثيل ايشان به امر موصوف، تشبيهات حال ايشان است به حال آن مرئه.

پس استعداد در مهيّا شدن ايشان به حرب شام شبيه است به حمل مرئه. و مشارفه ايشان بر ظفر، مانند است به اتمام ولد چه مالك اشتر مشرف شده بر دمشق در صبيحه ليلة الحرير. و نزديك شد كه داخل شود در آن بدون حرب، معاويه و عمرو خدعه نمودند به رفع مصاحف و منخدع شدند اصحاب آن حضرت. و رجوع ايشان از عدو بعد از ظفر يافتن بر ايشان، مشابه است به املاص. و رجوع ايشان از رأى آن حضرت و تفريق ايشان، مانند است به موت زوج مرئه كه مستلزم مذلّت و عجز آن مرئه است. و اخذ مال ايشان از بلاد و غلبه اعدا بر ايشان، شبيه است به ميراث ابعد. بعد از آن مى‏فرمايد كه: (اما و اللّه) آگاه باشيد. به خدا سوگند كه: (ما اتيتكم اختيارا) نيامدم به سوى شما اى اهل كوفه از روى اختيار. (و لكن جئت اليكم سوفا) و ليكن آمدم به شما به جهت راندن و رفع كردن چيزى كه حادث شده بود در ميان شما و آن امتناع شما بود از بيعت كردن به من. و بعضى گفته‏اند كه ملامت و مذمّت اهل مدينه باعث جيئت آن حضرت شد به جانب كوفه.

در اخبار وارد شده كه منافقان كوفه پيوسته تكذيب مى‏كردند آن حضرت را. و هر چه اخبار مى‏فرمود از احوال ماضيه و مستقبله به كذب حمل مى‏كردند. و از آن جمله روزى مى‏فرمود كه: «لو كسرت الىّ الوسادة لحكمت بين اهل التّورية بتوراتهم و بين اهل الانجيل بانجيلهم و بين اهل الزّبور بزبورهم و بين اهل الفرقان بفرقانهم و اللّه ما من اية نزلت فى برّ او بحر او سهل او جبل و لا سماء و لا ارض الّا و انا اعلم‏