و من خطبة له (عليه السلام) خطبه پنجاه و چهارم
اين خطبه در تحقير دنيا
است و ترغيب مردمان به عقبى. (و قد تقدّم مختارها برواية) و گذشت در اوراق سابقه
آنچه برگزيده شده است به روايتى اخصر (و نذكرها ههنا) و ياد مىكنيم آن خطبه را در
اين مقام.
(برواية اخرى) به روايتى ديگر.
(لتغاير الرّوايتين) از جهت مغايرت و مخالفت اين هر دو روايت.
(و هى: الا و انّ الدّنيا قد تصرّمت) بدان به درستى كه دنيا رو آورده به انقطاع و
انتهاء (و اذنت بانقضاء) و اعلام كرده است مردمان را به زوال و فناء به واسطه
تغيّرات و تبديلات خود از تندرستى به بيمارى، و توانگرى و درويشى. (و تنكّر
معروفها) و ناشناخته شده است شناسايى او. چه حطام او به اندك فرصتى متبدّل مىشود
به ضدّ آن. (و ادبرت حذّاء) و پشت كرده از روى سرعت و شتابزدگى. (فهى تحفر
بالفناء) پس اين دنياى دنىّ مىراند به نيزه فناء.
(سكّانها) ساكنان خود را به سوى مرگ. چون راندن نيزه اعدا را در روز هيجا. (و تحدوا
بالموت) و مىراند به مرگ.
(جيرانها) همسايههاى خود را به سوى دار بقاء. (و قد امّر منها) و به تحقيق كه تلخ
گشت از دنيا.
(ما كان حلوا) آنچه بود شيرين. (و كدر منها) و تيره شد از او.
(ما كان صفوا) آنچه بود صافى و گزين. زيرا مبدّل شد در او جوانى به پيرى و عزّت به
خوارى و صحّت به بيمارى. (فلم يبق منها الّا سملة) پس باقى نماند از دنيا مگر
بقيّهاى.
(كسملة الاداوة) مانند بقيّه آب در مطهره. (او جرعة) و مقدار يك آشاميدن.
(كجرعة المقلة) مثل مقدار آشاميدنى كه به مقله اخذ كنند.
و مقله به فتح ميم و
سكون قاف سنگ ريزهاى است كه به آن قسمت آب كنند و بشناسند به آن مقدار آبى كه تر
سازد هر شخصى حلق خود را. و اين در محلّى است كه آب در نهايت كمى
باشد. (لو تمزّزها الصّديان) كه اگر بمكد آن بقيّه و جرعه را تشنه.
(لم ينقع) ننشاند تشنگى را، و اين كنايت است از غايت قلّت دنيا و نهايت كمى باقى
بودن در آن، و چون حال دنياى بىاعتبار با مردمان چنين است. (فاز معوا عباد اللّه)
پس عزيمت را ثابت گردانيد اى بندگان خدا.
(الرّحيل عن هذه الدّار) بر رحلت كردن از اين سراى پر جفا. (المقدور على اهلها
الزّوال) كه مقدر شده بر اهل او زوال و فنا. (و لا يغلبنّكم فيها الامل) و بايد كه
غالب نشود شما را در اين دنيا از روى نفس و هوى. (و لا يطولنّ عليكم فيها الامد) و
بايد كه دراز نشود بر شما در اين سرا غايت حيات.
يعنى بايد كه دل ننهيد
بر دورى اجل در اين دنيا. (فو اللّه) پس سوگند به حقّ خدا.
(لو قد حننتم) اگر ناله كنيد شما در طاعات و عبادات.
(حنين الولّه العجال) مثل ناله كردن شتران حيران و سرگردان كه گم كرده باشند بچّه
را (و دعوتم) و بخوانيد خدا را (بهديل الحمام) به نوحه حزين مثل نوحه كبوتران (و
جأرتم) و آواز بلند گردانيد به تضرّع و زارى
(جؤار متبتّلى الرّهبان) مثل تضرع كردن و زارى نمودن زاهدان نصارى كه منقطع هستند
از مشتهيات دنيا و توجّه نمودهاند بالكلية به حضرت مولى (و خرجتم الى اللّه) و
بيرون آييد به سوى خدا.
(من الاموال و الاولاد) از محبّت مالها و فرزندان. (التماس القربة اليه) به جهت در
خواستن تقرّب و نزديكى به حضرت منّان.
(في ارتفاع درجة عنده) در بلند شدن درجه نزد او- سبحانه- (او غفران سيّئة) يا
آمرزيدن گناهى (احصتها كتبه) كه شمرده باشد آن را نامههاى او. يعنى نامههايى كه
در مكتوب است اعمال بندگان (و حفظها رسله) و نگاه داشته باشد آنرا فرشتگان او (لكان
قليلا) هر آينه باشد اين جمله اندك (فيما ارجوه لكم) در آنچه اميد مىدارم براى شما
(من ثوابه) از ثواب دادن او- سبحانه- (و اخاف عليكم) و در آنچه مىترسم از براى
شما.
(من عقابه) از عذاب كردن او- تعالى-.
زيرا كه از براى بندگان
نيكوكار و امّتان شايسته احمد مختار و شيعيان حيدر كرّار و باقى ائمّه اخيار آماده
شده ثواب بسيار كه آن سراى خلد برين و بهشت جاودان است و از براى عاصيان نابكار و
كافران و منافقان و مخالفان و دشمنان محمد و آل او (صلوات
اللّه عليهم) مهيّا شده از عقاب و نكال، كه آن عذاب نيران است.
خلاصه معنى آنچه حضرت
از اين كلام اراده نموده است كه آنچه اميد مىدارم از ثواب الهى از براى كسى كه
متقرّب شد به او- سبحانه- اكثر از آن است كه تصوّر كرده باشد آن را كه برسد به سبب
تقرّب به جميع اسباب قربت. و آنچه مىترسم از عقاب الهى بيشتر است از عقابى كه
توهّم كرده باشد كسى كه دفع كند او را حق سبحانه از نفس او به واسطه توصّل او به
اسباب تقرّب. پس سزاوار آن است كه كسى طالب زيادتى مرتبه و درجه باشد نزد او-
سبحانه- بالكليّه خالص شود در تقرّب به سوى جناب
احديّت، تا برسد به آنچه اعظم از آن است كه توهّم كرده كه برسد به آن از منزلت و
مرتبه نزد حضرت عزّت و اولى آن است كه كسى هارب باشد از گناه خود من جميع الوجود
فرار نمايد از آن تا خلاص شود از هول آنچه زياده از آن است كه توهّم نموده كه دفع
كند او- سبحانه- آن را از نفس او به وسيله طاعت.
چه اميد و خوف از امر
آخرت اعظم از آن است كه تصوّر مىكند آن را عقول بشر مادامى كه باشد در اين عالم،
بعد از اين تنبيه مىفرمايد بر عظم نعم الهى و عدم امكان شكرگذارى آن كما هى. و
مىگويد كه: (و تاللّه) و سوگند به خدا كه (لو انما ثت قلوبكم) اگر گداخته شود
دلهاى شما (انمياثا) گداختنى از ترس الهى (و سالت عيونكم) و روان شود چشمهاى شما
(من رغبة اليه) به جهت رغبت به ثواب او (و رهبة منه) و ترس از عقاب او (دماء) به
خونهاى دمادم (ثمّ عمّرتم فى الدّنيا) پس از آن عمر داده شويد در دنيا (ما دامت
الدّنيا باقية) ما دام كه دنيا باقى باشد. (ما جزت اعمالكم) جزا و مكافات نباشد
عملهاى شما را كه در اين مدّت به فعل آمده (و لو لم تبقوا شيئا من جهدكم) و اگر چه
باقى نگذاريد چيزى را از سعى و طاقت خود (انعمه عليكم العظام) به نعمتهاى عظيم او-
سبحانه- كه انعام فرموده بر شما.
يعنى اگر تا انقراض
دنيا به عمل صالح مشغول باشيد و يك لحظه در آن قصور ننمايند برابرى نكند اين اعمال
به نعمتهاى كثيره الهى كه بر شما واصل شده. (و هداه ايّاكم للإيمان) و به هدايت و
راه نمودن او سبحانه شما را به نعمت ايمان
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه پنجاه و پنجم
و بعضى از خطبه واقع
شده: (في ذكر يوم النّحر) در ياد كردن روز عيد قربان.
(وصفة الاضحيّة) و در صفت گوسفند قربانى. و آن اين است كه: (و من تمام الاضحيّة) و
از تمامى گوسفند قربانى است.
(استشراف اذنها) درازى گوش آن. يعنى عدم قطع اذن او. (و سلامة عينها) و سالم بودن
چشم او از قلع و قمع. چه به سبب بريدن گوش و كورى نقص در قيمت او پيدا مىشود.
(فاذا سلمت الاذن و العين) پس هر گاه كه سالم باشد گوش و چشم آن گوسفند. (سلمت
الاضحيّة) به سلامت باشد آن قربانى.
(و لمّت) و به مرتبه تماميّت رسيده. (و لو كانت عضباء القرن) و اگر چه باشد آن
گوسفند شاخ شكسته. (تجرّ رجلها) كه كشد پاى خود را به سبب لنگى.
(الى المنسك) به سوى رفتن به موضع عبادت، زيرا كه هر چه كه موجب نقصان قيمت نيست
مقبول است بر درگاه حضرت عزّت.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه پنجاه و ششم
اين خطبه اشارت است به
صفت صفين در حينى كه آن حضرت ايشان را از قتال اهل شام منع فرمود و سبب منع آن حضرت
اصحاب خود را از محاربه اصحاب معاويه دو چيز بود: يكى
آن كه توجّه نمايند به قتال. چه طبيعت انسانى مجبول است به آنكه هر چند او را از
امرى منع مىكنند شوق او در طلب آن بيشتر مىشود.
و دوّم: آن كه شايد
ايشان اطاعت نمايند و مسلمانان سالم مانند از جدال اصحاب آن حضرت به واسطه منع قتال
گمان كردند كه مگر او مرگ را مكروه مىشمارد يا در وجوب قتال مخالف شك دارد، پس
يكبار توجّه نمودند به آن حضرت و هجوم نمودند بر او و استدعاى حرب كردند. چنان كه
مىفرمايد: (فتداكوّا علىّ) پس كوفتند يكديگر را بر من در انبوهى.
(تداكّ الابل الهيم) چون كوفتن شتران كشته همديگر را.
(يوم ورودها) در روز وارد شدن ايشان در آب. (قد ارسلها راعيها) در حالتى كه
واگذاشته باشد ايشان را ساربان ايشان. (و خلعت مثانيها) و بركنده شده باشد
ريسمانهاى دو توى ايشان و به مرتبهاى هجوم كردند. (حتّى ظننت انّهم قاتلىّ) تا
آنكه گمان بردم كه ايشان كشنده منند در انبوهى. (او بعضهم قاتل بعض لدىّ) يا آنكه
بعضى از ايشان كشنده بعضى ديگرند نزد من. (و قد قلبت هذا الامر) و به تحقيق كه
منقلب ساختم امر كارزار را.
(بطنه و ظهره) پشت آن را و شكم آن را، يعنى به رأى صواب، ظاهر و باطن امر محاربه را
ملاحظه نمودم و جميع فكر را به آن مصروف داشتم.
(حتّى منعنى النّوم) تا آنكه تفكّر اين امر مرا بازداشت از خواب كردن. (فما وجدتني)
پس نيافتم خود را.
(يسعني) كه وسعت داشته باشد به من امرى.
(الّا قتالهم) مگر كارزار نمودن با اهل شام. (او الجهود بما جائنى به محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) يا انكار نمودن به آنچه آورده است آن را حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به من از جانب خدا، و چون انكار حضرت رسالت، موجب
عذاب دائمى است و عقوبات غير متناهى. (فكانت معالجة القتال) پس باشد علاج، جنگ
نمودن و كوشش كردن در آن.
(اهون علىّ) آسانتر بر من.
(من معالجة العقاب) از علاج نمودن و درمان كردن عذاب و عقاب. (و موتات الدّنيا) و
مرگهاى دنيا، يعنى سختى و بلاهاى آن از شدايد حرب و قتل اقربا و احبّا و غير آن.
(اهون علىّ) آسانتر است بر من.
(من موتات الاخرة) از مرگهاى آخرت. يعنى دوام عقوبات مكرّره آن. چه سختى اين سرا
به سر آيد و سختى آن سرا هميشه بپايد و در ترك قتال مخالفت خدا و رسول لازم آيد.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه پنجاه و هفتم
اين از جمله كلام امير
المؤمنين (عليه السلام) است كه فرموده: (و قد
استبطا اصحابه) در آن حالت كه دير شمرند اصحاب او.
(اذنه لهم) دستور دادن او ايشان را.
(فى القتال بصفّين) در كارزار نمودن به موضع صفّين. (امّا قولكم) اما از گفتار شما
اى اصحاب كه: (اكلّ ذلك كراهية الموت) آيا همه اينها از تعلّل و تكاسل و منع از
قتال به جهت مكروه داشتن مرگ است و فنا. (فو اللّه) پس قسم به ذات خدا كه.
(ما ابالي) هيچ باك ندارم كه.
(دخلت الى الموت) داخل شوم به سوى مرگ.
(او خرج الموت الىّ) يا بيرون آيد مرگ به سوى من. (و امّا قولكم) و امّا گفتار شما
كه تأخير كارزار و تعلّل آن.
(شكا في اهل الشّام) به جهت شك من است در قتال اهل شام. (فو اللّه) پس سوگند به
خدا.
(ما دفعت الحرب يوما) كه دفع نكردم حرب را يك روز. (الّا و انا) مگر در حالتى كه
من.
(اطمع ان تلحق بي طائفة) طمع داشتم كه لا حق شود به من طايفهاى.
(فتهدى بي) پس مهتدى و رستگار شوند به اقتدا كردن ايشان به من. (و تعشو الى ضوئي) و
استدلال كنند و بنگرند به بصر ضعيف به سوى روشنى راه من. (فهو احبّ الىّ) خبر مبتدا
محذوف است و در اين تقدير است كه «ذلك احبّ» يعنى مر آن بهتر است و محبوبتر به سوى
من.
(من ان اقتلها) از آنكه بكشم آن گروه را.
(على ضلالها) بر گمراهى ايشان. (و ان كانت) و اگر چه هستند آن قوم.
(تبوء باثامها) كه باز مىگردند به گناهان خود در آن جهان.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه پنجاه و هشتم
مصدّر ساخته است آن
كلام را به بيان رسوخ صحابه حضرت رسالت، در جهاد نمودن با كافران و جدّ و جهد نمودن
ايشان در آن تا سامعان اقتدا به ايشان نموده، در محاربه اهل عناد مجدّ و مردانه
شوند و ثابت قدم گردند.
(و لقد كنّا مع رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم))
و هر آينه ما بوديم با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله
وسلّم). (نقتل ابائنا و ابنائنا) كه مىكشتيم پدران خود را و پسران خود را.
(و اخواننا و اعمامنا) و برادران و عمهاى خود را. (ما يزيدنا ذلك) زياده نمىساخت
ما را آن كشتن.
(الّا ايمانا و تسليما) مگر ايمان و تسليم. يعنى گردن نهادن و منقاد شدن به فرمان
حضرت ملك منّان. (و مضيّا على اللّقم) و گذشتن به راه راست كه موصل است به جنان. (و
صبرا على مضض الالم) و شكيبايى نمودن بر سوزش الم و محن. (و جدّا في جهاد العدوّ) و
جهد كردن در محاربه دشمن. (و لقد كان الرّجل منّا) و هر آينه بود در زمان پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه مردى از ما.
(و الآخر من عدوّنا) و مردى ديگر از دشمن. (ما يتصاولان) حمله مىآوردند بر يكديگر.
(تصاول الفحلين) چون حمله آوردن دو نر، با قوّت هر چه تمامتر. (يتخالسان انفسهما)
مىربودند نفس يكديگر را. (ايّهما يسقى صاحبه) تا ظاهر شود كه كدامين از اين دو
مىچشاند و مىآشاماند به همراه
خود.
(كأس المنون) جام مرگ را. (فمرّة لنا من عدوّنا) پس يكبار نوبت گردش دولت ما را
بود، از دشمن ما. (و مرّة لعدوّنا منّا) و بار ديگر دشمن ما را بود، از ما. يعنى
گاهى غالب بوديم و زمانى مغلوب، چون جنگ بدر و احد. (فلمّا رأى اللّه صدقنا) پس
چونكه ديد حق- سبحانه و تعالى- صدق و راستى ما را در طلب مطلوب.
(انزل بعدوّنا الكبت) فرود آورد بر دشمن ما رو گردانيدن و خوارى را. (و انزل علينا
النّصر) و فرود آورد بر ما به تأييد خود، نصرت و يارى را. (حتّى استقرّ الاسلام) تا
آنكه قرار گرفت، دين اسلام.
(ملقيا جرانه) در حالتى كه افكنده بود پيش گردن را به سينه خود، چون شتر آرام
گيرنده، اين كنايه است از استقرار و ثبات اسلام. (و متبوّئا اوطانه) و جا گيرنده
بود در مكانهاى خود.
و اين مستعار است از
براى قلوب مؤمنان و بلاد ايشان يعنى جاى گرفته اسلام در دلهاى مؤمنان و شهرهاى
ايشان. (و لعمري) و سوگند به زندگانى من.
(لو كنّا نأتي ما اتيتم) كه اگر مىبوديم در آن زمان كه مىآمديم آنچه شما آمديد به
آن، يعنى مىكرديم تقصيرى را كه شما كرديد در باب محاربه. (ما قام للدّين عمود) بر
پا نمىشد از براى دين هيچ ستونى. (و لا اخضرّ للإيمان عود) و سبز نمىشد از براى
ايمان هيچ شاخ درختى.
فقره اوّل كنايت است از
اصل ايمان و فقره دوّم اشارت است از نضارت و تازگى آن در قلوب مؤمنان، يعنى قائم
نمىشد اصل ايمان و باقى نمىماند نضارت و طراوت آن در دل مؤمنان.
(و ايم اللّه) و به حق خدا سوگند.
(لتحلبنّها دما) هر آينه مىدوشيد از آن حالت تقصير، خون را به عوض شير خالص (و
لتتبعنّها ندما) و در مىآورديد در عقب آن حالت پشيمانى را.
تشبيه فرموده افعال
ايشان را به احتلاب دم به جهت مشابهت آن به ناقهاى كه برسد به پستان او آفتى به
سبب واقع شدن تقصير از جانب صاحب آن.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه پنجاه و نهم
و اين از كلام بلاغت
فرجام فصاحت انجام او است (عليه الصّلوة و السّلام)
كه ايراد نموده (لاصحابه) از براى اصحاب خود، مراد اهل كوفهاند.
(اما انّه سيظهر عليكم بعدي) بدانيد كه زود باشد كه غالب شود بر شما بعد از من.
(رجل رحب البلعوم) مردى گشاده گلوى. (مندحق البطن) بر آمده شكم. (يأكل ما يجد) كه
خورد آنچه يابد. (و يطلب ما لا يجد) و جويد آنچه نيابد.
مراد معاويه است كه
طعام مىخورد تا آن كه ملول مىشد و مىگفت برداريد كه سير نشدم و ليكن ملول شدم.
مروى است كه اين علّت جوح البقر به دعاى رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) او را عارض شد به سبب آنكه يك بار كسى را به طلب او
فرستاد، گفتند كه طعام مىخورد. دوّم بار فرستاد نيز به طعام خوردن مشغول بود. حضرت
فرمود:
«اللّهم لا تشبع بطنه» يعنى بار خدايا سير مگردان شكم او را. و يكى از شعرا در وصف
كسى كه به اين مرض مبتلا بود گفت كه:
و صاحب لي بطنه كالهاوية
*** كانّ في أمعائه معاوية
يعنى يارى است مرا كه
شكم او مانند هاويه است كه اصلا از طعام ممتلىء نمىشود.
بعضى گفتهاند كه مراد
حضرت از اين شخص زياد بن ابى سفيان است و بعضى ديگر بر آنند كه حجاج بن يوسف است
امّا اصحّ و اشهر آن است كه معاويه است و بر هر تقدير مىفرمايد كه هر گاه چنين
شخصى را يابيد. (فاقتلوه) پس بكشيد او را. (و لن تقتلوه) و هرگز نمىكشيد شما او
را.
اين خبر از الهام الهى
مىدانست همچون باقى خبرها. (الا و انّه سيأمركم) بدانيد كه زود باشد كه امر كند
شما را آن مرد نامه سياه احوال تباه كه هميشه باشد ديده همّت او بر آب و كاه.
(بسبيّ) به دشنام دادن شما مرا بافواه.
(و البرائة منّي) و برى شدن شما از من با اكراه. (فامّا السّبّ فسبّوني) پس امّا
سبّ كردن پس سبّ كنيد مرا به زبان به اجبار آن گمراه. (فانّه لىّ زكوة) پس آن سبّ
مرا پاكيزگى است از آنچه در حديث آمده است كه: (ذكر المؤمن بسوء هو زكوة له و ذمّه
بما ليس فيه زيادة في حسابه) يعنى ياد كردن مؤمن به بدى او، پاكيزگى او است و مذمّت
او به آنچه نباشد در او، و زيادتى است در بزرگى و بزرگوارى او. (و لكم نجاة) و آن
سبّ مر شما را نجات است و رستگارى از ضرر آن ملعون بى بصر. و فى الواقع آنچنان بود
كه آن حضرت بر لسان معجز نشان بيان كرده بود، زيرا كه هزار ماه آن حضرت را سبّ
كردند بر منبرها و منارها. لعنة اللّه و سخطه و عضبه عليهم اجمعين و بعد از آن عمر
بن عبد العزيز آن را قطع كرده، مردمان را از آن قول قبيح و فعل شنيع، منع
نمود. (و امّا البرائة) و امّا بيزارى.
(فلا تتبرّؤا منّي) پس برى نشويد از من به اعتقاد و دل را با زبان يار نسازيد.
(فانّي ولدت على الفطرة) پس به درستى كه من مولود شدهام بر فطرت اسلام و اين اشارت
است به آن كه ابوين او مؤمن بودند. (و سبقت الى الأيمان و الهجرة) و پيشى گرفتهام
به ايمان و هجرت با حضرت رسالت.
و هر كس كه متّصف باشد
به اين صفات و موسوم باشد به اين سمات، بيزارى از او به هيچ وجه راه صواب ندارد و
نجات بلكه موجب عذاب دائم است و باعث بر انواع عقوبات.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه شصتم
و اين از كلام عالى
مقام است (عليه السلام) (كلّم به الخوارج) كه
سخن كرد به آن خارجيان وقتى كه مىگفتند چون راضى شديم به تحكيم لغزديم و خطا
كرديم، پس بازگشتيم و از آن توبه نموديم تو نيز توبه كن و از آن رجوع نماى تا اطاعت
تو كنيم، فرمود كه: (اصابكم حاصب) بر ساد بر شما باد سختى كه سنگ ريزه اندازد (و لا
بقى منكم ابر) و باقى مماناد از شما مصلح كار ساز و در بعضى روايات به «تاء منقطه»
واقع شده است. يعنى هلاك باد از شما خبر دهنده حكايت كننده. و در بعضى ديگر به «باء
موحّدة» و «راء معجمه» وارد گشته.
يعنى نابود باد از شما
بر جهنده دونده.
(بعد ايماني باللّه) آيا بعد از ايمان آوردن من به حضرت پروردگار. (و جهادى مع رسول
اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) و غزا كردن
من در خدمت رسول مختار و فرستاده آفريدگار. (أشهد على نفسي بالكفر) گواهى دهم بر
نفس خود به كافر شدن و از دين برگشتن. (لقد ضللت اذا) هر آينه گمراه باشم اين هنگام
كه بر كفر خود گواهى دهم.
(و ما انا من المهتدين) و نباشم از راه يافتگان و نجات يابندگان. (فأوبوا شرّ ماب)
پس باز گرديد از بدترين جاى بازگشت به سوى حق. (و ارجعوا على اثار الاعقاب) و رجوع
كنيد به حق بر اثر پاشنههاى خود.
مراد آن است كه از آنجا
كه بيرون شدهايد يعنى از كفرى كه بر خاطر شما گذشت، باز گرديد به راه حق. (اما
انّكم ستلقون بعدي) بدانيد كه زود باشد كه ملاقات كنيد و برسيد بعد از من.
(ذلّا شاملا) به خوارى فراوان. (و سيفا قاطعا) و به شمشير برّان. (و اثرة يتّخذها)
و به چيزى برگزيده كه فرا گيرند از آن.
(الظّالمون فيكم) ستمكاران در ميان شما.
(سنّة) طريقهاى را كه عمل كنيد بدان.
و اين اشاره است به
فىء و غنايمى كه مخالفان و معاندان، بعد از زمان آن امام عالميان مىگرفتند از
ايشان به شمشير برّان و نيزه جان ستان. چون حجّاج بن يوسف و مهلب و اولاد او و غير
آن. (و قال السّيد رضى اللّه عنه) سيّد رضى الدّين- رضى اللّه عنه- بيان مىفرمايد
اختلاف روايتى كه در لفظ «ابر» واقع شده و مىگويد كه:
(قوله (عليه السلام) و لا بقى منكم ابر) يعنى گفتار آن سيّد ابرار عليه (صلوات
اللّه الملك الجبّار)
كه «و لا بقى منكم ابر».
(يروى بالرّاء) روايت كردهاند به «راء مهمله» و «باء موحّده».
(من قولهم رجل آبر) مأخوذ از گفتن عرب كه «رجل آبر» (للّذى يابر النّخل) مر كسى را
كه ابر دهد به درخت خرما.
(اىّ يصلحه) يعنى اصلاح كند آن را و اقدام نمايد به امرى كه مثمر آن شود. (و يروى
اثر) و در روايتى ديگر واقع شده اثر به «ثاء» سه نقطه. (و هو الّذي يأثر الحديث) و
اثر آن كسى است كه اثر كند حديث را.
(اى يحكيه) يعنى حكايت كند از آن.
(و يرويه) و روايت كند به آن. (و هو اصحّ الوجوه عندي) و اين قول صحيحترين وجهها
است نزد من. (كأنّه قال) گوييا آن حضرت گفته است كه.
(لا بقى منكم مخبر) يعنى باقى مماناد از شما خبر دهنده، در عرصه روزگار. (و يروى
بالزّاء معجمة) و در روايتى ديگر واقع شده «ابز» به زاء نقطه دار.
(و هو الواثب) و آن به معنى برجهنده است. (و الهالك أيضا يقال له ابز) نيز گفته
مىشود لفظ «ابز» از براى او. يعنى آبز را بر «هالك» نيز اطلاق مىكنند. اما آنچه
مناسب مقام است معناى اوّل است.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه شصت و يكم
گفت امير المؤمنين (صلوات
اللّه و سلامه عليه و آله اجمعين): (لمّا عزم) در وقتى كه عزم نمود.
(على حرب الخوارج) بر محاربه نمودن با خارجيان بىدين.
(و قيل انّهم قد عبروا) و گفتند مر آن حضرت را كه خارجيان عبور كردند و گذشتهاند.
(جسر النّهروان) بر پل نهروان. (مصارعهم دون النّطفة) مواضع افتادن و هلاك شدن
ايشان نزد آب نهروان است. (و اللّه لا يفلت منهم عشرة) به خدا سوگند كه نمىرهند از
آن خوارج ده نفر. (و لا يهلك منكم عشرة) و هلاك نمىشود از شما ده مرد.
و آنچنان بود كه آن
حضرت فرمود، زيرا كه بعد از حرب نه كس از خارجيان خلاص يافته و نه كس از مؤمنان به
عالم بقا شتافته بودند. سيّد رضى اللّه عنه فرموده كه: (يعني بالنّطفة ماء النّهر)
اراده نموده آن حضرت به لفظ نطفه آب نهروان را. (و هى افصح كناية) و نطفه فصيحترين
لفظها است از روى كنايه داشتن از آب نهروان (و ان كان كثيرا جمّا) و اگر چه هست آب
نهر، آب بسيار و در غايت افراط. (و قد اشرنا الى ذلك) و به تحقيق كه اشارت كرديم به
اين معنى.
(فيما تقدّم) در آنچه از پيش مذكور شد.
(عند مضىّ ما اشبهه) نزد گذشتن خطبه كه شبيه است به اين.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه شصت و دوّم
فرمود آن حضرت عليه
الصّلوة و التحيه:
(لمّا قتلهم) در وقتى كه قتل نمود خوارج را.
(فقيل له يا امير المؤمنين) پس گفتند او را يا امير مؤمنان.
(هلك القوم باجمعهم) هلاك شدند اين قوم، همه ايشان. (فقال كلّا و اللّه) پس گفت كه
نيست اين چنين به خدا سوگند. (انّهم نطف) به درستى كه ايشان نطفههايىاند.
(في اصلاب الرّجال) در پشتهاى مردان. (و قرارات النّساء) و در رحمهاى زنان.
(كلّما نجم منهم قرن) هر گاه كه برآيد از ايشان شاخى.
(قطع) بريده شود به حكم الهى.
استعاره فرموده لفظ
«قرن» را از براى رؤساى خوارج كه پيدا شوند بعد از آن حضرت، و ذكر «نجوم» از براى
ترشيح است و لفظ «قطع» كنايه است از قتل.
يعنى هر وقتى كه رئيسى
از رؤساى ايشان، از اصلاب و ارحام خروج نموده بر مسند حكومت نشيند، مقتول گردد و بر
روى دنيا مكث ننمايد. (حتّى يكون اخرهم) تا آن كه باشند آخر ايشان.
(لصوصا سلّابين) دزدان ربايندگان.
يعنى تا آنكه مأل ايشان
را به اراذل و ادانى كشد كه كار ايشان دزدى باشد در خفيه. و به واسطه ضعفى و عجزى
كه داشته باشند به انكار قيام نتوانند نمود به علانيه. پس چگونه بالفعل قطع خوارج
بالكلّيه شده باشد.
آوردهاند كه نه نفر از
آن بقيّة السّيف كه ماندند در نهروان، متفرق شدند در بلدان.
دو نفر رفتند به عمّان،
و دو به آذربايجان، و دو به سجستان، و دو به جزيره و يكى به شهر موزدخان و ظاهر شد
از ايشان دزدى و راهزنى و انواع بدع از ايشان در اطراف جهان و قريب به بيست فرقه
شدند آن كافران.
و قال (عليه السلام) خطبه شصت و سوّم
و فرمود أمير كبير (عليه
صلوات اللّه الملك القدير)، در شأن خارجيان بىتدبير.
(لا تقتلوا الخوارج بعدي) مكشيد خارجيان را بعد از من. (فليس من طلب الحقّ) پس نيست
كسى كه طلب كند حق را.
(فاخطأه) پس خطا كند در آن. (كمن طلب الباطل) همچو طلب كسى كه طلب كند باطل را.
(فادركه) پس دريابد آن را. سيّد رضى الدّين- رضى اللّه عنه- فرموده كه: (يعنى
معاوية و اصحابه) اراده نموده است آن قدوه اخيار، ربّ الارباب، از طلب باطل، معاويه
و اصحاب او را. يعنى حال خوارج بهتر است از معاويه. زيرا كه ايشان طلب حق مىكنند
بالذّات، پس خطا مىكنند در آن بالعرض. و معاويه طلب باطل مىكند بالذات و آن را در
مىيابد. پس ميان ايشان تفاوت بسيار باشد. و آن حضرت نهى فرموده قتل ايشان را بعد
از خود با وجود آنكه خود مرتكب قتل ايشان بود. زيرا كه ايشان فساد مىكردند و صلحا
را به قتل مىآوردند مثل عبد اللّه بن غباب كه او را كشتند و شكم زن او را شكافتند
در حالتى كه حامله بود. و نهى از قتل ايشان بر تقدير آن است كه فساد در زمين نكنند
و خون ناحق نريزند و اقدام به حرب ننمايند. و چون ايشان به اين عمل مشغول بودند، پس
مقاتله با ايشان نافى نهى آن حضرت نباشد.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه شصت و چهارم
و از كلمات امير
المؤمنين عليه صلوات المصلّين.
(لمّا خوّف من الغيلة) كه در وقتى كه ترسانيدند او را از كشتن ابن ملجم لعنة اللّه
فجأة اصحاب آن حضرت آن ملعون را گرفته، قصد كشتن وى كردند. فرمود بگذاريد او را كه
ناكشته قصاص نتوان كرد. (و انّ علىّ من اللّه جنّة حصينة) و به درستى كه بر من است
از جانب خدا، سپرى محكم. كه آن، بقاى اجل است تا روز رحلت. (فإذا جاء يومي) پس هر
گاه كه بيايد روز اجل من.
(انفرجت عنّي) واشود از من آن سپر.
(و اسلمتني) و باز گذارد مرا به دست مرگ. (فحينئذ لا يطيش السّهم) پس اين هنگام كج
نرود تير موت، و البتّه بر نشانه بدن واقع شود. (و لا يبرأ الكلم) و خوش نشود اثر
جراحت و اصلا روى به صحّت نياورد.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه شصت و پنجم
در اين خطبه ترهيب
مىفرمايد مردمان را از عذاب اخروى و تنفير از متاع سريع الزّوال دنيوى و ترغيب در
اعمال و تحريص در افعال حسنه و مىگويد كه: (الا و انّ الدّنيا دار) و بدانيد كه
دنيا سرايى است.
(لا يسلم منها الّا فيها) كه به سلامت نمىماند از عذاب آخرت، مگر كه بكند در او اعمال صالحه و صرف
نمايد در او به طاعت و عبادت. (و لا ينجى منها بشىء كان لها) و رستگارى حاصل
نمىشود به چيزى كه باشد از براى دنيا. چون ريا و سمعه. (بل تنجي بشىء كان للّه)
بلكه نجات حاصل مىشود به چيزى كه باشد از براى حضرت عزّت.
(ابتلى النّاس بها فتنة) مبتلا شدهاند مردمان دنيا از روى آزمايش و امتحان.
كقوله تعالى: «وَ هُوَ
الَّذِي خَلَقَ» و مراد به ابتلا اختيار مطيع است از عاصى و مراد از ابتلاء خدا نه
آن است كه او- سبحانه- علم ندارد به مآل احوال عباد، زيرا كه او عالم السّرّ و
الخفيّات است. حيث قال: «يعلم السّرّ و اخفى» بلكه مراد آن است كه چون شرايع الهيّه
جاذب خلقان است به سوى غايتى كه مخلوق شدهاند از براى آن و نفوس امّاره كشنده
ايشان است به سوى لذّات اين جهان و هر كه اطاعت مىكند داعى خدا را و صارف مىشود
از لذّات دنيا، فايز مىشود به فوز عظيم و هر كه تابع نفس امّاره مىشود، خاسر
مىشود و گرفتار به عذاب اليم، پس تشبيه فرموده اين صورت را به صورت ابتلاى او-
سبحانه- فحينئذ مستعار باشد لفظ ابتلا و فتنه، از اين صورت مذكوره. (فما اخذوه منها
لها) پس آنچه گرفتهاند آنرا از دنيا از براى حصول استمتاع و لذّات آن (اخرجوا منه)
بيرون كرده مىشوند به صد رنج و عنا و حسرت.
(و حوسبوا عليه) و حساب كرده مىشوند بر آن در روز قيامت به انواع عذاب و عقوبت. (و
ما اخذوا منها لغيرها) و آنچه گرفتهاند از دنيا، از براى غير دنيا يعنى از براى
نجات عقبى از طاعت و عبادت.
(قدموا عليه) مىآيند بر او، يعنى بر ثمرهاى كه مترتّب شود بر آن، از حصول درجه و
مزيّت مرتبه.
(و اقاموا فيه) و مىايستند در او مخلّد و مؤيّد. (و انّها عند ذوى العقول) و بدان
كه دنيا در نزد خداوند عقلها.
(كفىء الظّلّ) همچو سايه متخلّفى است كه در سرعت زوال است و در معرض انتقال. و وجه
شبه آن اين است كه مىفرمايد: (بينا تراه سابغا) در ميان آنكه مىبينى آن سايه را
تمام.
(حتّى قلص) تا آنكه ناگاه به كمى شتافت و برجست از پيش نظر. (و زائدا حتّى نقص) و
ميان آنكه ملاحظه مىكنى او را زائد، تا آنكه فى الحال نقصان يافت.
يعنى تا كسى اسباب دنيا
را فرو مىچيند، بر مىبايد چيد.