و من كلام له (عليه السلام) خطبه چهل و پنجم
و از جمله كلام فصاحت
نظام امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه و آله اجمعين)
كه فرموده: (و قد اشار عليه اصحابه) در وقتى كه اشارت كردند بر او اصحاب او.
(بالاستعداد لحرب اهل الشّام) به مهيّا شدن او براى حرب اهل شام. (بعد ارساله جرير
بن عبد اللّه البجلّي) بعد از فرستادن آن حضرت جرير بن عبد اللّه بجلى را (الى
معاوية) به سوى معاويه.
و تفصيل اين حكايت آن
است كه: چون اصحاب بر امير المؤمنين (عليه الصّلوة و
السّلام) بيعت كردند، آن حضرت نامه نوشت به معاويه به اين مضمون كه: امّا
بعد بدان كه مهاجر و انصار با من بيعت كردند و لازم است بيعت كردن به من جرير بن
عبد اللّه را كه- از اهل هجرت است- به جانب تو فرستادم و او مردى متعصّب است در
ايمان پس با او بيعت كن و السّلام.
و بعضى گفتهاند كه: من
عزل كردم تو را. پس حكم من بپذير و تفويض كن كار حكومت را به جرير. چون نامه به او
رسيد گفت در اين امر مشورتى كنم با اهل شام. آن گاه بفرستم پيام.
القصّه در صدد آن شد كه
جرير را فريب دهد، هر چند جدّ و جهد نمود ميسّر نشد. چه امير المؤمنين- عليه الصلوة
و السّلام- فرموده بود به جرير كه خود را نگاه دار تا از او فريب نخورى. آخر الامر
آن سياه نامه بر پشت نامه نوشت كه كدام شخص تو را والى ساخت تا عزل كنى مرا و
السّلام.
و چون اصحاب آن حضرت
مىدانستند كه معاويه به واسطه طغيان و عداوتى كه دارد اطاعت نخواهد نمود و به بيعت
راضى نخواهد شد قبل از آنكه جرير به خدمت آن حضرت رسيد استيذان حرب نمودند. حضرت
امير (عليه السلام) اين كلام بلاغت انجام اداء
فرمود كه: (انّ استعدادى لحرب اهل الشّام) به درستيكه مهيّا شدن من از براى اهل
شام.
(و جرير عندهم) و حال آنكه جرير نزد ايشان است به رسانيدن پيغام. (اغلاق للشّام) در
بستن شام است. (و صرف لاهله) و بازگردانيدن اهل آن.
(عن خير) از قبول طاعت و بيعت.
(ان ارادوه) اگر اراده كرده باشند قبول بيعت را.
يعنى ايشان متفكرند و
متردّد در امر بيعت و چون خبر استعداد محاربه به ايشان
رسد جازم شوند. در
مخالفت و عدم مطاوعت و اين مخالفت حزم است، پس چگونه مستعدّ حرب شوم. (و لكن قد
وقّت لجرير) و لكن من تعيين كردهام از براى جرير.
(وقتا لا يقيم بعده) وقتى را كه نمىايستد بعد از آن وقت.
(الّا مخدوعا) مگر اينكه فريب خورده باشد از مكر معاويه و اتباع او.
(او عاصيا) يا در حينى كه نافرمان باشد از آنچه به آن مأمور شده.
حصر تأخّر جرير در
مانعين مذكورين كه آن خدع و عصيان است به جهت آن است كه موانع اختياريّه يا از جانب
اهل شام است و غالب ظنّ آن است كه فريب دهند او را تا مستحكم شود امر ايشان، و يا
از جانب جرير است كه غالب ظنّ عصيان او است، زيرا كه از جرير متصوّر نيست كه در مثل
آن مردى كه مأمور به آن شده عدول نمايد به سوى شغل نفس خود يا به غير خود مگر در
حالتى كه عاصى و نافرمان باشد. حاصل كلام آن است كه تعجيل نمىكنم در حرب اهل شام
بلكه بعد از وقت معيّن كه آن وقت خدع و عصيان جرير باشد متوجه حرب ايشان مىشويم.
(و الرّأى مع الاناة) و فكر صائب، با تأنّى و آهستگى است چه آن منشاء اهتدا است به
وجوه مصالح.
(فارودوا) پس به نرمى و آهستگى كار كنيد و شتابزدگى منمائيد. (و لا اكره لكم
الاعداد) و مكروه نمىشمارم مر شما را مهيّا ساختن اسباب حرب. چه سزاوار آن است كه
بيدار باشيد و حزم و احتياط را از دست نگذاريد. (و لقد ضربت انف هذا الامر) و هر
آينه زدهام بينى اين كار را.
(و عينه) و چشم او را. (و قلبت) و واگردانيدهام.
(ظهره و بطنه) پشت و شكم او را.
يعنى ظاهر و باطن اين
كار را كما هو حقّه مشاهده نمودهام و وجوه آراء لايقه آن را كما ينبغي دانستهام.
(فلم ارلي فيه) پس نديدم از براى خود در آن كار.
(الّا القتال) مگر محاربه نمودن.
(او الكفر) يا كافر شدن.
(بما انزل على محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم))
به آنچه فرو فرستاده شد بر محمد (صلّى الله عليه وآله
وسلّم) چه حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله
وسلّم) مر امير المؤمنين را به قتال ناكثين و مارقين و قاسطين خبر داده بود.
پس اگر چنانچه قتال واقع نمىشد لازم مىآمد مخالفت آن چيزى كه او علم داشته به آن
بالضروره از امر آن حضرت و اين موجب كفر است و انكار، و ديگر آنكه رضا به وقوع
منكرات با قدرت بر دفع آن، و تهاون نمودن به امر خدا و رسول موجب كفر است. فحينئذ
يا قتال باشد و يا كفر و چون امر ثانى محال است و بر سبيل تمثيل واقع شده پس متعيّن
باشد اختيار قتال او. بعد از آن تنبيه مىفرمايد بر وجه عذر خود از آن چه معاويه به
او نسبت مىداد از خون عثمان و مىفرمايد كه: (انّه قد كان على الامّة وال) به
تحقيق كه بود بر امّت حضرت رسالت والى و حاكمى (احدث احداثا) كه پديد آورد كارهاى
بىموقع را. (و اوجد النّاس) و موجود ساخت از براى مردمان.
(مقالا) محلّ قول. يعنى گردانيد اين احداث را محلّ گفتار مردمان و بسط السنه ايشان
در تشنيع او. (فقالوا) پس گويا قايل شدند به آن احداث.
(ثمّ نقموا) بعد از آن انكار نمودند و عتاب كردند بر او.
(فغيّروا) پس تغيير دادند كار او را و به قتل آوردند او را.
مراد از اين والى عثمان
عفّان است و از جمله احداث او كه منشأ آن شد كه مردم از او متنفّر شوند و برگشتند
والى ساختن او بود جمعى از خويشان بىديانت خود را چون وليد بن عتبه كه برادر مادرى
او بود كه شراب خورد و در محراب قى كرد. و ديگرى سعيد بن عاص كه روى به عصيان آورد
و ديگرى عبد اللّه بن سرح را كه حرام را به حلال مىخورد و ديگر آن كه حكم بن ابى
العاص كه پيغمبر او را از مدينه رانده بود، باز آورد و اهل او را برگزيده و مبلغ
چهار هزار دينار طلاى تمام عيار به چهار داماد خود داد. و عبد اللّه بن مسعود را
چندان زد كه پهلوى او شكست و فوت شد و مردم را جمع كرد به قرائت مصحف زيد بن ثابت و
مصحفهاى ديگران را بسوخت و عمّار ياسر را بزد و ابوذر را از مدينه اخراج كرد و امر
نمود تا او را به ربذه بردند كه در آنجا نه آب بود و نه آبادانى. و معطّل ساخت حدّى
را كه واجب شده بود بر عبد اللّه بن عمر به سبب آن كه كشته بود ملك اهواز را به
مجرّد تهمت آن كه امر كرده بود ابا لؤلؤ را كه پدر او را به قتل آرد و غير ذلك.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه چهل و ششم
و از كلام آن حضرت است
كه ايراد نموده: (لمّا هرب مصقلة بن هبيرة الشّيبانى) در وقتى كه بگريخت مصقلة بن
هبيره شيبانى.
(الى معاوية) به سوى معاويه. (و كان قد ابتاع سبى بني ناجية) و منشاء فرار او آن
بود كه خريده بود اسيران ناجيه را (من عامل امير المؤمنين) از عامل امير المؤمنين (عليه السلام) يعنى معقل بن قيس رياحى.
(و اعتقهم) و آزاد گردانيده بود ايشان را.
(فلمّا طالبه بالمال) پس در حينى كه مطالبه كرد امير المؤمنين بهاى آن را.
(خاس به) غدر كرد به آن.
(و هرب الى الشّام) و بگريخت و متوجّه شام شد.
و اصل اين قضيّه آن است
كه مصقله عامل امير المؤمنين (عليه السلام) بود
و بر اردشير خرّه و حريّث كه از بنى ناجيه بود با آن حضرت در حرب صفين حاضر شد.
شيطان رايزنى او كرده به سبب شبهه تحكيم روى به خوارج آورد و اصحاب خود را بر داشته
متوجّه مداين شد و آن حضرت معقل بن قيس رياحى را با هزار سوار در عقب ايشان فرستاد
تا آنكه در كنار بحر السّيف يا فارس به ايشان رسيد و حرّيث را با جمعى كثير به قتل
آورد و پانصد نفر از مرد و زن كه اول نصرانى بودند و بعد از اسلام مرتد شده اسير
كرد. چون نزد مصقله رسيدند به او استعانت نمودند و آزادى خود را از او طلبيدند.
مصقله ايشان را به پانصد هزار درهم از معقل خريد و چون در كوفه به نزد آن حضرت رسيد
دويست هزار درهم به او رسانيد و از اداى باقى عاجز گرديد و گفت يا امير المؤمنين چه
شود كه باقى را به من بخشى كه مال من وفا نمىكند به تمامى اداى آن و عثمان هر سال
از خراج آذربايجان صد هزار درهم به اشعث بن قيس مىبخشيد. و من در شرف از او در
پيشم. پس عنايتى به من فرماى و آن ما بقى را به من هبه نماى، حضرت فرمود كه مرا
نصيبى در اين اموال نيست چه آن از آن مسلمانان است. حق غير بر تو روا نتوان داشت.
پس لازم است تو را اداى
آن بنمودن. مصقله گفت پس مرا مهلت ده، ده روز پس حضرت امير (عليه السلام) او را مهلت فرمود، بعد از آن، از آن حضرت گريخت و به جانب شام
متوجّه شد و چون به جانب معاويه رسيد او را خانه داد و بسيار اكرام و اجلال او به
جاى آورد و آن ملعون خانه دنيا را آبادان كرد، خانه دين را ويران ساخت. و چون خبر
رفتن او به شام به امير المؤمنين (عليه السلام)
رسيد امر فرمود تا خانه او را خراب كردند در مدينه.
(فقال) پس فرمود: (قبّح اللّه مصقلة) دور گرداناد خداى، مصقله را از رحمت خود (فعل
فعل السّادة) كردگار بزرگان و خواجگان كه آن خريدن بندگان بود و آزاد كردن ايشان.
(و فرّ فرار العبيد) و بگريخت هم چون گريختن بندگان (فما انطق مادحه) پس گويا
نگردانيده مدح گوينده خود را (حتّى اسكته) تا آن كه ساكت ساخت او را به بىوفايى و
فرار (و لا صدّق واصفه) و تصديق نكرد وصفكننده خود را (حتّى بكّته) تا آنكه خاموش
گردانيد او را به آن كار يعنى قبل از آنكه مادح ناطق شود به فعل جميل او كه آن
اعتاق بندگان است، اسكات او نمود به فعل قبيح كه آن فرار است. و پيش از آنكه واصف
به وصف حسن او قايل شود تبكيت او نمود به عمل گريه كه آن توجه او بود به سوى اصحاب
نفاق و بريدن او از ارباب وفاق. (و لو اقام) و اگر اقامت ميكرد و نمىگريخت.
(لاخذنا ميسوره) هر آينه مىگرفتيم از او آنچه مقدور او بود. (و انتظرنا بماله
وفوره) و انتظار مىكشيديم به مال او افزونى آن را.
يعنى مىگذاشتيم تا مال
او زياد شود و همّت ما مصروف مىبود كه او صاحب ثروت گردد. در روايت واقع شده كه
مصقله بعد از اين حال پشيمان شد و از اين افعال بسيار تأسّف و تحسّر خورد و در اين
باب قصيدهاى گفت كه يك بيت آن اين است.
و فارقت خير النّاس بعد محمّد
*** لمال قليل لا محالة ذاهب
يعنى مفارقت كردم از
بهترين مردمان بعد از پيغمبر آخر الزّمان از جهت مال اندك كه البته فانى مىشود و
سمت زوال مىپذيرد.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه چهل و هفتم
در اين خطبه كه ذكر
رحمت و نعمت الهى مىنمايد و اظهار شكرگذارى آن، و تنفير مىفرمايد مردمان را از
زينت اين جهان و ترغيب ايشان به آن جهان به اين عنوان كه: (الحمد للّه غير مقنوط من
رحمته) شكر و سپاس مر خداى راست در حالتى كه نوميد كرده نشده است از رحمت خود. يعنى
هيچ كس از بندگان او نوميد نيستند از رحمت بىنهايت او. (و لا مخلوّ من نعمته) و
خالى كرده نشده است از رحمت خود به اين معنى كه هيچ يك از خلقان او خالى نيستند از
نعمت بىغايت او. (و لا مأيوس من مغفرته) و نوميد كرده نشده است از مغفرت خود. يعنى
هيچ كس نوميد نيست از آمرزش او. (و لا مستنكف عن عبادته) و ننگ داشته شده نيست از
عبادت خود. يعنى كه هيچ كس ننگ دارنده نيست از پرستش او. (الّذي لا تبرح منه رحمة)
آن خدايى كه زايل نمىشود از او هيچ رحمتى. (و لا تفقد له نعمة) و ناياب نمىشود از
او هيچ نعمتى. پس شكر اين نعماء واجب مىباشد و سپاس اين آلاء لازم. (و الدّنيا دار
منى لها الفناء) و دنيا سرايى است كه تقدير كرده شده است از براى او فناء (و لاهلها
منها الجلاء) و از براى اهل او از آن بيرون رفتن با صد گونه رنج و عنا. (و هى حلوة
خضرة) و اين دنيا شيرين است در مذاق و سبز و خرّم در نظر اهل آفاق (و لقد عجّلت
للطّالب) و به تحقيق كه دنيا شتابانيده شده است مر جوينده آن را يعنى به سرعت رونده
است از او كه هيچ بهرهاى نيست او را به غير از نوائب آن. (و التبست بقلب النّاظر)
و آميخته شده است محبت آن به دل نظر كننده از محبّت. (فارتحلوا منها) پس رحلت
نماييد و كوچ كنيد از او.
(باحسن ما بحضرتكم من الزّاد) به نيكوترين آنچه نزد شما است از توشه، يعنى اعمال
صالحه. (و لا تسألوا فيها فوق الكفاف) و سؤال نكنيد در او بالاتر از آنچه كفاف باشد
شما را از آن يعنى مخواهيد زياده از چيزى كه باز دارد شما را از سؤال كردن از
مردمان (و لا تطلبوا منها اكثر من البلاغ) و طلب نكنيد از او بيشتر از آنچه وا رسد
به معيشت. يعنى مدّت حيات اين جهان.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه چهل و هشتم
و از جمله كلام آن
بلاغت نظام است- عليه الصّلوة و السلام- كه فرموده: (عند عزمه على المسير الى
الشّام) نزد قصد كردن بر رفتن به جانب شام به جهت محاربه نمودن با معاويه بد
سرانجام و آن اين است كه: (اللّهمّ انّى اعوذ بك من وعثاء السّفر) بار خدايا به
درستيكه من پناه مىگيرم به تو از مشقّت و سختى سفر. (و كأبة المنقلب) و از غم و
اندوه بازگشت پر خطر. يعنى از اندوهى كه بعد از رجوع به منزل خود حاصل
مىشود به سبب مصيبت فوت و موت اولاد و اموال. (و سوء المنظر) و از بدى نگاه كردن.
(فى النّفس و الاهل و المال و الولد) در نفس خود و اهل و عيال و فرزند و مال.
(اللّهمّ انت الصّاحب فى السّفر) بار خدايا تويى همراه در سفر. (و انت الخليفة فى
الاهل) و تويى قائم مقام در محافظت اهل در حضر و حافظ از خطر و ضرر. (و لا يجمعها
غيرك) و جمع نمىكند مصاحبت و خلافت را غير تو. (لانّ المستخلف لا يكون مستصحبا)
زيرا كسى كه خليفه ساخته باشد او را بعد از خود نمىباشد همراه داشته شده. يعنى
محال است كه جانشين همراه باشد در سفر. (و المستصحب لا يكون مستخلفا) و كسى كه
مصاحب گرفته باشند او را، نمىباشد خليفه كه منصوب باشد در حضر.
اين كلام اشارت است به
تنزيه او- سبحانه- از جهت جسميّت. چه اجتماع ضدّين در جسم واحد محال است چنانكه
ثابت شد. (قال السيّد رضى اللّه عنه) سيّد رضى الدين- رضى اللّه عنه- فرموده كه: و
ابتداء هذا الكلام.
(و ابتداء هذا الكلام مروىّ عن رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) اوّل اين كلام منقول است از پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (و قد قفّاه (عليه السلام)) و به تحقيق كه در عقب اين كلام در آورده است آن امام همام (عليه السلام).
(بابلغ كلام) به بليغتر و فصيحتر كلام.
(و تمّته) و تمام گردانيده است آن را.
(باحسن تمام) به نيكوترين تمام. (من قوله و لا يجمعهما غيرك الى آخر الفصل) از
گفتار خود كه آن «لا يجمعهما» است تا به آخر فصل.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه چهل و نهم
و از جمله كلام امير
المؤمنين عليه الصلوة و السلام كه فرمود: (في ذكر الكوفة) در ياد كردن كوفه و خراب
شدن آن از دست ظلمه. (كانّي بكّ يا كوفة) گويا من حاضرم به تو و مشاهده مىكنم حال
مستقبله تو را اى كوفه.
(تمدّين) در آن حال كه كشيده شوى.
(مدّ الاديم العكاظىّ) همچون چرم عكّاظى.
و عكاظ موضعى است در
ناحيه مكّه كه در زمان جاهليّت، عرب در او جمع مىشدند و مدّت يك ماه در او بازار
مىساختند و اشعار مىخواندند و بر يكديگر مفاخرت مىكردند در نسب و حسب و در او
چرم بسيار مىفروختند. و در زمان اسلام اين بازار برطرف شد. يعنى گويا كه اى كوفه
كشيده و پراكنده مىشوى به واسطه آمدن عساكر اجانب، از اطراف و جوانب مانند اديم
عكّاظى كه نزد دبّاغت بسيار مىكشند (و تعركين بالنّوازل) ماليده شوى اى كوفه به
سبب فرود آمدن حادثهها و پيدا شدن مصيبتها مانند ماليده شدن اديم دباغت. (و تركبين
بالزّلازل) و سوار كرده شوى به زلزلهها و جنبشها.
اين اشارت است به انواع
بلا و محنت و عنا و مصيبت كه واقع شده بر اهل كوفه از ظلم ظلمه و جفاى فجره. (و
انّى لاعلم) و به درستى كه من مىدانم.
(انّه ما اراد بك جبّار) آنكه اراده نمىكند به تو هيچ گردنكش ستمكار.
(سوء) بدى و مضرّت را.
(الّا ابتلاه اللّه) مگر كه گرفتار و مبتلا سازد او را خداى تعالى.
(بشاغل) به بلائى و دردى كه به آن مشغول شود و او را در ورطه هلاك اندازد. (و رماه
بقاتل) و بياندازد خداى تعالى او را به دست قاتلى تا او را مقتول سازد.
و در روايت واقع شده كه
بيشتر بلايى كه واقع شد در اسلام، مبدأ آن از كوفه ناشى شد. و از جمله گردنكشان
زياد بىبنياد بود كه جمع نمود مردم را در مسجد كوفه و امر كرد بر ايشان كه بر امير
المؤمنين (صلوات اللّه عليه) سب كنند. يك روزى
به امر او جمع شده بودند و به اين عمل قبيح اشتغال داشتند كه ناگاه ملازم آن ملعون
بيامد و گفت كه متفرّق شويد كه امير در اين حال مفلوج شد. در همان روز به همان علّت
بمرد و جان به مالكان دوزخ سپرد. ديگر پسر ناپاك او، عبيد اللّه ملعون به سبب آن
عمل قبيح كه از او صادر شد به علّت جذام مبتلا گشت و به جهنم پيوست. و در شكم حجاج
بن يوسف مارها و كژدمها پيدا شدند و بدين سبب به مقرّ سقر شتافت. و عمرو بن هبيره و
پسر او يوسف به علّت برص به هاويه رسيدند. و خالد قشيرى را زدند و حبس كردند تا از
گرسنگى رخت به خاطمه كشيد.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه پنجاهم
و اين خطبه از جمله خطب
آن حضرت است كه فرموده: (عند مسيره الى الشّام) به نزد رفتن او به جانب شام. مرويست
كه اين خطبه را در نخيله- كه موضعى است خارج كوفه- در حالت توجّه به صفين بيان
فرموده در بيست و پنجم ماه شوّال سنه سبع و ثلاثين: (الحمد للّه كلّما وقب ليل و
غسق) سپاس و ستايش بىقياس مر خداى را است در هر وقتى كه در آمد شب و روى به تاريكى
نهاد.
(و الحمد للّه كلّما لاح نجم و خفق) و شكر بىحدّ و ثناى بىعدّ، مر واجب الوجود را
است در هر محلّى كه پديد آمد ستاره و در غروب افتاد. (و الحمد للّه غير مفقود
الانعام) و حمد بلاحدّ مر معبودى را است كه مستجمع جميع صفات كمال است، در آن حال
كه ناياب نيست نعمت دادن او. (و لا مكافأ الافضال) و جزا داده و برابر كرده نيست
عطا دادن او.
چه هيچ شكرى در مقابل
افضال او نمىافتد و هيچ سپاسى در محاذى عطاى او واقع نمىشود، زيرا كه جميع شكر
شاكران و حمد حامدان درازاى نعماى او- سبحانه و تعالى- مثل قطرهاى است نسبت به
درياى بىمنتها. (امّا بعد) امّا پس از حمد الهى.
(فقد بعثت) پس به تحقيق كه بر انگيختم و فرستادم در وقت اراده توجّه به صفّين.
(مقدّمتى) پيش رو لشكر خود را يعنى زياد بن نصر و شريح بن هانى با دوازده هزار
سوار. (و امرتهم) و امر كردم ايشانرا.
(بلزوم هذا الملطاط) به لازم شدن در اين كنار فرات. به اين معنى كه در كنار فرات
مكث نماييد و اصلا از آنجا تجاوز نكنيد. (حتّى يأتيهم امري) تا آنكه بيايد آنها را
فرمان من. (و قد رأيت) و به تحقيق كه ديدم و مصلحت دانستم.
(ان اقطع هذه النّطفة) آنكه از خود قطع كنم و بدهم به تمام و كمال اين آب فرات را
(الى شر ذمة منكم) به گروهى اندك از شما يعنى جميع آن را از خود بريده ببخشم به
ايشان.
(مؤطنين) در حالتى كه جاى كنند و مقيم شدهاند.
(اكناف دجلة) در كنارهاى دجله. (فانهضهم معكم) پس بر پاى كنم ايشان را با شما و
متوجّه سازم همه شما را.
(الى عدوّكم) به جانب دشمن شما. (و اجعلهم) و بگردانم ايشان را.
(من امداد القوّة لكم) از مددهاى قوّت شما در وقت پيدا شدن امارت محاربه.
و آن جماعت اندك اهل
مداين بودند كه آن حضرت از كوفه به مدينه توجّه نموده، ايشان را نصيحت كرد و ترغيب
فرمود بر متوطّن شدن بر حوالى فرات و ايشان اطاعت نمودند. قال السّيّد رضى اللّه
عنه: سيّد رضى الدّين- رضى اللّه عنه- فرموده كه: (يعني) اراده نموده است آن حضرت
(بالملطاط هيهنا) به لفظ ملطاط در اين خطبه.
(السّمت الّذي امرهم بلزومه) آن جهتى كه امر نموده بود ايشان را به لزوم آن. (و هو
شاطىء الفرات) و آن كنار فرات بود.
(و يقال ذلك ايضا) و گفته مىشود لفظ ملطاط نيز.
(لشاطىء البحر) مر كنار دريا را. (و اصله ما الستوى من الارض) و اصل ملطاط آن چيزى
است كه هموار است از زمين. يعنى ملطاط در اصل وضع به معنى زمين هموار است. (و يعنى
بالنّطفة) و اراده فرموده به لفظ نطفه. «و هو».
(ماء الفرات) آب فرات را. (و هو) و از نطفه، آب فرات را اراده نمودن.
(من غريب العبارات و عجيبها) از جمله عبارات غريبه و الفاظ عجيبه است و شمّهاى از
اين در اوراق سابقه، سمت ذكر يافت.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه پنجاه و يكم
(الحمد للّه الّذي بطن خفيّات الامور) حمد و سپاس مر معبودى را است كه در آمده است
در باطن امور پنهانى. به اين معنى كه علم او تعلّق گرفته به جميع اشياء آنها. (و
دلّت عليه اعلام الظّهور) و دلالت كرده بر وجود او، علامت و آثار ظاهره. چه از حدوث
و امكان در تغيّرات ممكنات استدلال كرده مىشود بر وجود آن ذات به جهت شهادت فطرت
آن كس به مخناح شدن به مدبّر حكيم. (فلا عين من لم يره تنكره) پس نه چشم كسى كه
نديده باشد او را انكار ذات مىنمايد. (و امتنع على عين البصير رؤيته) و ممتنع و
محال است رؤيت او بر چشم بينا.
زيرا كه در جهتى و
مكانى نيست تا مرئى شود به حسّ بصر. (و لا قلب من اثبته يبصره) و نه دل كسى كه
اثبات وجود او كرد ادراك مىتواند كرد و محيط مىتواند شد به آن ذات. به جهت آنكه
حقيقت و كنه او مدرك نميشود و هيچ كس به غور ذات او نمىتواند رسيد. (سبق فى
العلوّ) پيشى گرفته است در بلندى.
(فلا شىء اعلا منه) كه هيچ چيزى در علوّ مرتبه بلندتر از او نيست.
مراد سبق او سبحانه است
به شرف و عليّت به مكان و جهت و زمان. (و قرب فى الدّنو) و قريب است آن ذات در
نزديكى به اين وجه كه علم او محيط است به ذرّات كائنات.
(فلا شيىء اقرب منه) پس نيست هيچ چيز نزديكتر از او به مكوّنات.
(فلا استعلاؤه باعده عن شيىء من خلقه) پس نه بلندى او دور مىگرداند او را از چيزى
از مخلوقات او زيرا كه علوّ او مكانى نيست. (و لا قربه ساواهم) و نه نزديكى او
مساوى ايشان است.
(فى المكان به) در مكانى كه با او باشد. زيرا كه قرب او حسّى نيست. (و لم يطلع
العقول) ديده ورنگردانيد عقلها را.
(على تحديد صفته) بر نهايت صفت خود. زيرا كه صفتى ندارد تا محدود شود يا آنكه
متناهى نيست اعتبار صفات او تا به نهايت آن بتوان رسيد. (و لم يحجبها) و محجوب
نساخت و ممنوع نگردانيد عقلها را.
(عن واجب معرفته) از واجب شناخته خود.
به جهت آنكه جميع عقول
شاهدند بوجود صانع و اين قدر واجب ضرورى است، خلاصه كلام آن است كه اگر چه عقول
متحيّرند در شرح حقيقت آن ذات و در تحديد و تعيين آن صفات لكن هر نفس مىداند آن چه
ضرورى است از معرفت او- سبحانه- به حسب استعداد، تا غايتى كه دل منكر جاهد نيز مذعن
اين است، لكن مكابره مىنمايد از روى عناد و چون حال بر اين منوال است. (فهو الّذي
تشهد اعلام الوجود) پس او كسى است كه گواهى مىدهد از براى او نشانهاى وجود. (على
اقرار قلب ذى الجحود) بر اقرار كردن دل صاحب جحود و انكار به وجود او- سبحانه- چه
اهل جحود مثل عبده اصنام و معطله اگر رجوع نمايند به عقل خود و اندك تأمّلى نمايند
در آثار موجوده معترف شوند به وجود پروردگار.
ففى كلّ شىء له اية
*** تدلّ على انّه واحد
آوردهاند كه زنديقى
نزد امام صادق (عليه السلام) آمد. آن حضرت نگاه
كرد در او و فرمود كه از كجا مىآيى سرگذشت تو چيست گفت: من مسافر بودم در دريا.
باد مخالف پيدا شد و طوفان عظيم پديد آمد و دريا را به موج در آورد و به واسطه آن كشتى شكسته شد و من خود
را به تختهاى در آويختم و باد آن تخته را به اطراف و جوانب دريا مىبرد تا آنكه آن
را به ساحل انداخت و نجات يافتم.
حضرت فرمود در حينى كه
كشتى شكسته شد و دريا به موج در آمده، آن تخته را به هر طرف مىانداخت در دل خود
كسى را يافتى كه به اخلاص تضرّع كنى به درگاه او و نجات خود را از او طلب كنى گفت:
آرى. آن حضرت فرمود كه آن خداى تو است. پس زنديق اعتراف كرد به وجود آفريدگار و
اعتقاد نمود به حضرت پروردگار، و نعم ما قيل:
برگ درختان سبز در نظر هوشيار
*** هر ورقش دفتريست معرفت كردگار
(تعالى اللّه) بلند است حق سبحانه و منزّه.
(عمّا يقولون المشبّهون به) از آنچه مىگويند تشبيه كنندگان خلايق به او. (و
الجاهدون له) و انكار كنندگان وجود او.
(علوّا كبيرا) بلندى بزرگ. يعنى او برتر است و منزّه و مقدّس است از اقوال باطله
مشتبهان و اعتقادات فاسده جاحدان.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه پنجاه و دوم
در اين خطبه ذكر
مىفرمايد شبهات را كه باعث انحراف مردمان است از طريق مستقيم و منشأ اعوجاج ايشان
از دين قويم، و سبب وقوع فتن و عذاب اليم. مىگويد كه: (انّما بدؤ وقوع الفتن اهواء
تتّبع) جز اين نيست كه ابتدا، واقع شدن فتنهها هواهاى شيطانى است كه پيروى كرده
مىشود. (و احكام تبدؤا) و حكمهائى است نفسانى كه از خود پيدا كرده شود و چونكه
شرايع و سنن الهيّه، مبادى نظام عالم است پس لازم مىآيد كه آراء مبدعه كه مخالف
شرايع و سنن الهى است اسبابى خرابى عالم باشد و مبدأ فتن. چون آراء بغاة و خوارج. (يخالف
فيها كتاب اللّه) مخالفت كرده مىشود در آن اهوا و احكام كتاب خدا.
بر اين وجه كه بر
مشتهيات نفس حمل كرده مىشود. (و يتولّى عليها) و حاكم مىگردانند بر آن رأىهاى
باطل و حكمهاى مبتدعه.
(رجال رجالا) مردانى، مردانى را.
(على غير دين اللّه) بر غير دين خداى تعالى و از نصّ عدول كرده غير منصوص را والى
مىسازند به رأى فاسد خود و آن را اجماع نام مىنهند، و به سبب آن فتنه پيدا
مىكنند كه هرگز بر طرف نشود و حال آنكه مقصود از بعث انبيا و وضع شرايع، نظام
احوال عباد است از امر معاش و معاد. و ايشان بر خلاف آن، احكام مبتدعه و شبهات
باطله پيدا كرده و باطل را به حق ممزوج نموده، آتش فتنه را مشتعل مىسازند و انتظام
عالم را متزلزل مىگردانند و احوال بنى آدم را متبدّل و متغيّر مىنمايند. (فلو انّ
الباطل خلص من مزاج الحقّ) پس اگر باطل خالص مىبود از آميزش حق. (لم يخف على
المرتادين) پنهان نمىبود باطل بر طالبان.
اين، اشارت است به
اتّباع مردمان به آراء فاسده كه آن امتزاج حق است به باطل چه اگر جميع مقدّمات
مطلوب، باطل مىبودند و حق به آن ممتزج نمىبود، متبيّن مىشد فساد حجّت. و اصلا
مخفى نمىماند فساد آن بر طالبان و به واسطه آن حق ظاهر مىشد. (و لو انّ الحقّ خلص
من لبس الباطل) و اگر حق خالص مىبود از آميختگى باطل. (انقطعت عنه السن المعاندين)
بريده مىشد از او زبانهاى ستيزنده نمايندگان.
زيرا كه اگر مقدمات
حجّت، همه صواب مىبودند، از روى ماده و صورت هر آينه نتيجه حق مىدادند و
بالضّروره پس بريده مىشد زبان معاندان آن از ستيزه و مخالفت.
(و لكن يؤخذ من هذا ضغث) و لكن فرا گرفته مىشود از اين كه حق است قبضهاى (و من
هذا ضغث) و از اين كه باطل است، پارهاى.
(فيمزجان) پس آميخته مىشوند به يكديگر. (فهنالك) پس اينجا (يعنى امتزاج حق به
باطل.) (يستولى الشّيطان) مستولى مىشود شيطان.
(على اوليائه) بر دوستان خود.
به اين طريق كه هواى
متبع و احكام مبتدع در نظر ايشان مىآرايد.
و از جمله شبهات يكى آن
است كه چون عمّار ياسر را شهيد كردند در صفّين، بعضى گفتند كه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده بود كه گروه باغيه او را شهيد كنند. عمرو عاص
گفت كه على او را كشته. زيرا كه دلالت كرده او را بر مقاتله ما، يكى گفت پس لازم
آيد كه محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) حمزه
را كشته باشد زيرا كه او، او را به جنگ برده بود. و عمرو عاص باطل را نزد اهل شام
شوم، لباس حق مىپوشانيد و ايشان در آن ظلمات شبهات مىماندند و تميز ميان حق و
باطل نمىكردند. (و ينجو) و شبههاى نيست كه نجات مىيابند از خطر آن شبهه.
(الّذين سبقت لهم) آن كسانى كه پيشى گرفته است از براى ايشان.
(من اللّه) از جانب خداى تعالى.
(الحسنى) حالتى نيكو كه آن عنايت الهى است. و اين جماعت اصحاب امير المؤمنيناند كه
عنايت حق ايشان را از ظلمات شبهات نگه مىدارد و نجات مىدهد و پرتو هدايت در تميّز
حق و باطل بر ايشان مىتابد.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه پنجاه و سوم
از جمله كلام امير
المؤمنين (صلوات اللّه و سلامه عليه) كه
فرموده: (لمّا غلب اصحاب معاوية اصحابه) در وقتى كه غالب شدند اصحاب معاويه بر
اصحاب آن حضرت.
(على شريعة الفرات بصفّين) بر محل وارد شدن بر آب فرات در موضع صفّين.
(و منعوهم من الماء) و منع كردند اصحاب آن حضرت را از آب. (قد استطعموكم القتال) به
تحقيق كه اصحاب معاويه در مىخواهند از شما طعام كارزار را. يعنى طلب مىكنند از
شما آن كه مقاتله، طعمه ايشان باشد به سبب منع كردن ايشان آب فرات را از شما. چه
منع آب مستلزم قتال است. (فاقرّوا على مذلّة) پس قرار دهيد يا اقرار كنيد بر خوارى.
(و تأخير محلّة) و بر باز پس انداختن منزلت و مرتبه شجاعت به ترك كارزار با آن قوم
طاغى. (أو روّوا التسيوف) يا سيراب سازيد شمشيرها را.
(من الدّماء) از خونهاى اين جماعت باغى.
(ترووا من الماء) تا سيراب شويد از آب رحمت خدا.
در اين تخيير، ترغيب
است بر اختيار نمودن شقّ ثانى. چه ارتكاب قتال موجب سرافرازى و نيك نامى است در
دنيا و سبب خوشنودى حضرت بارى و ترك آن سبب خوارى و بد نامى و فوت منزلت و ثواب
اخروى. چنان كه مىفرمايد كه: (فالموت في حياتكم) پس مرگ در زندگى شما است.
(مقهورين) در آن حال كه مغلوب و مقهور شويد از اعداء چه شدايد مغلوبيّه و سقوط
شجاعت و عروض خيانت از مرگ مكروهتر است.
(و الحياة في موتكم) و زندگى در مرگ شما است.
(قاهرين) در آن وقت كه غالب باشيد و قاهر در روز هيجا به بقاى ذكر جميل و نيك نامى
با وجود ثواب مطاوعت امام عادل و زندگى ابدى كه مجاهد را در آخرت واقع است. و حاصل
و چون حال بر اين منوال است پس رغبت كنيد در قتال و جدال با اين جماعت بد فعال.
(الا و انّ معاوية قاد) بدانيد كه معاويه غاويه كشيده است به حرب.
(لمّة من الغوات) جماعتى اندك را از گمراهان و جاهلان. (و عمس عليهم الخير) و
پوشانيده است بر ايشان نيكويى را كه آن طريق حقّ است. (حتّى جعلوا نحورهم) تا آنكه
گردانيدهاند گودى سينههاى خود را.
(اغراض المنيّة) نشانههاى سهامهاى موت، از طعن و ضرب و ساير اسباب فوت.