تنبيه الغافلين و تذكرة العارفين
جلد اول

ملا فتح الله كاشانى
مترجم: سيد محمد جواد ذهنى تهرانى‏

- ۱۳ -


و من خطبة له (عليه السلام) خطبه سى و هفتم

و بعضى ديگر از خطب آن عالى حضرت است كه ايراد فرموده:

(بعد التّحكيم) بعد از حاكم ساختن.

مردمان عمرو عاص بى‏اخلاص و ابو موسى اشعرى دنى را در امر خلافت و اختيار كردن آن دو شخص معاويه را بر خلافت و امارت و آن اينست كه: (الحمد للّه) سپاس و ستايش خداى را است.

(و إن اتى الدّهر بالخطب الفادح) و اگر آورده باشد زمانه كار بزرگى را كه گران كننده و عاجز سازنده دليران باشد.

(و الحدث الجليل) و اگر چه پديد آورده باشد حادثه عظيم را چه حمد ذى الجلال واجب است در همه حال. (و أشهد ان لا اله الّا اللّه) و گواهى مى‏دهم كه هيچ معبودى نيست سزاوار پرستش مگر معبود به حق و خداوند مطلق.

(ليس معه اله غيره) نيست با او خدايى كه غير از او باشد.

يعنى او يكتاى بى‏انباز است و از شريك بى‏نياز. (و انّ محمّدا عبده و رسوله) و به يقين مى‏دانم كه محمّد بن عبد اللّه بنده برگزيده و فرستاده اوست به عباد (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) صلوات و تسليمات خدا بر او و بر آل او باد. (امّا بعد) پس از ستايش آفريدگار و صلوات بر رسول مختار و آل اخيار او.

(فانّ معصية النّاصح الشّفيق) پس بدرستيكه فرمان نبردن نصيحت كننده مهربان.

(العالم المجرّب) داناى تجربه كننده بسيار در ازمان.

(تورث الحسرة) پيدا مى‏كند حسرت را.

(و تعقب النّدامة) و از پى در مى‏آوردند أمّت را. (و قد كنت امرتكم) و به تحقيق كه بودم كه فرمودم شما را.

(في هذه الحكومة) در اين حكومت.

يعنى در حكم كردن عمرو عاص و ابو موسى اشعرى در امر خلافت.

(امري) به امر خود كه عين مصلحت بود. (و نخلت لكم) و بيختم از براى فايده شما و خالص و صافى ساختم.

(مخزون رأئى) آنچه در گنجينه ضمير من بود از خلاص شدن از مكر و كيد اعداء بعد از آن اين مثل زد: (لو كان يطاع لقصير امر) اگر مى‏بود كه فرمان برده مى‏شد مر قصير را امرى يعنى اگر فرمان امر قصير را مى‏بردند پشيمان نمى‏شدند.

و اصل اين مثل آن است كه جذيمه ابرش كه از پادشاهان عرب بود به قتل آورد پدر زبّا را كه ملكه جزيره بود بعد از آن زبّا كسى را فرستاد به جانب جذيمه و وعده تزويج خود را به او داده تا به اين حيله او را به قتل آورد، قصير بن سعد لحمى كه مولاى جزيمه بود چون اين حال را مشاهده نمود او را نصيحت بسيار فرمود و عذر زبّا را به او شنوانيد، آنرا نشنوده انگاشت و لشكر گذاشته با پسر خواهر خود كه عمرو بن عدى بود، و با هزار سوار به سوى زبّا شتافت، زبّا لشكر جمع كرده بر او تاخت و او را مقتول ساخت و اين گفتار كه: «لا يطاع لقصير امر» مثل شد بر صفحه روزگار از براى نصيحت كننده‏اى كه نصيحت او را نشنوند و آخر پشيمان شوند. بعد از آن مى‏فرمايد كه: (فابيتم علىّ) پس سر باز زديد بر من و اصلا مطاوعت نصيحت من نكرديد.

(إباء المخالفين الجفاة) همچو سرباز زدن خلاف‏كنندگان جفا كار.

(و المنابذين العصاة) و شكنندگان عهدها كه عصيان نمايندگانند در روزگار. (حتّى ارتاب النّاصح) تا آنكه به شك افتاد پند دهنده.

(بنصحه) به پند دادن خود.

اين مبالغه است در اتّفاق اصحاب او بر مخالفت و اجماع ايشان بر منافقت به مرتبه‏اى كه اصلا رأى صواب او را نمى‏شنيدند. يعنى چونكه همه مجتمع بودند بر مخالفت در نصيحت. پس كانّ آن نصيحت به حسب ظاهر خالى نبوده از شائبه‏اى و گرنه به حسب حقيقت آن حضرت از شك كردن در آنچه صواب است مبرّا و منزّه است. (و ضنّ الزّند بقدحه) و بخل ورزيد آتش زنه به بيرون دادن، آتش خود را.

و اين مثلى است از براى كسى كه بخل كند به فوايد كارها به سبب عدم قبول مردمان، نصايح سودمند او را. بعد از آن متمثّل شده است به شعر زيد بن صمّه، مى‏گويد كه: (فكنت انا و إيّاكم) پس بودم من در نصيحت كردن و شما در عدم قبول نصيحت.

(كما قال اخو هوازن) همچنانكه گفت برادر هوازن كه آن دريد است. («امرتكم امري بمنعرج اللّوى فلم تستبينوا النّصح الّا ضحى الغد») يعنى فرمودم شما را به امر خود.

مراد آن است كه شما را نصيحت كردم در منزل «منعرج اللّوى»، پس ندانستيد فايده نصيحت و صدق قول مرا مگر در وقت چاشت روز ديگر كه در درياى زخّار خون خوار گرفتار شديد.

دريد را برادر هوازن گفته: زيرا كه در نسب به قبيله هوازن مى‏رسيده به واسطه آنكه او از بنى خشم بن معاوية بن ابى بكر بن هوازن بوده و مانند اين است قوله تعالى: «وَ اذْكُرْ أَخا عادٍ» و اين قصه بر سبيل اجمال آن است كه: دريد برادر خود عبد اللّه را گفت از روى اخلاص، بعد از بازگشتن از غزو بنى‏بكر بن هوازن كه در منعرج اللّوى كه اسم موضعى است منزل نسازد. مبادا كه آن قوم غارت يافته بر سر ايشان تازنده و دمار از روزگار ايشان بر آورند. عبد اللّه سخن برادر را نشنيد و در شب آنجا نزول كرد، صباح دشمنان بر ايشان تاختند و عبد اللّه را مقتول ساختند.

دريد بعد از جراحت بسيار خلاص شده، قصيده‏اى گفت كه يك بيت او اينست كه‏ مذكور شد.

وجه تمثيل آن حضرت نفس خود و اصحاب خود به اين قائل و قوم او، اشتراك آن حضرت و اين قايل است در نصيحت و اشتراك اصحاب آن حضرت و قوم آن قابل، در عصيان كه مستعقب هلاكت و ندامت است.

و من خطبة له (عليه السلام) خطبه سى و هشتم

اين خطبه از جمله خطبه آن قدوه اولياست- عليه الصّلوات و الثّناء- كه فرموده: (في تخويف اهل النّهروان) يعنى در ترسانيدن اهل نهروان. (فانا نذير لكم) پس به درستيكه من بيم كننده‏ام شما را اى اهل طغيان و عدوان.

(ان تصبحوا صرعى) آنكه در صباح در آييد افتاده و جان داده.

(باثناء هذا النّهر) در ميان اين جوى.

(و باهضام هذا الغايط) و در زمينهاى هموار اين گودال گشاده.

اخبار فرموده به جنگ نهروان و كشته شدن ايشان از زبان پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) چنانكه از ابو سعيد خدرى مروى است كه گفت: نزد رسول خداى بودم و او چيزى قسمت مى‏كرد، مردى از قبيله بنى تميم كه او را ذو الحويصر كفتندى بيامد و گفت: يا رسول اللّه از عدل، عدول منماى و ظلم در قسمت مكن، حضرت فرمود: ويلك كيست كه عدل كند اگر من نكنم. عمر بن خطاب گفت يا رسول اللّه دستورى ده تا گردنش را بزنم.

رسول فرمود: بگذار او را كه او را يارانند كه حقير شمرند نماز شما را در جنب نماز خود و روزه شما را در جنب روزه خود و بيرون روند از اسلام چنانچه تير از كمان بيرون رود. و پيش رو ايشان مردى باشد سياه رنگ يكى از دو بازوى او مثل‏ پستان زنان باشد بيرون آيند بر بهترين خلقان و از عايشه منقول است كه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود كه: «يقتلهم خير الخلق و الخليفة و اقربهم الى اللّه» يعنى بكشد ايشان را بهترين خلقان و خليفه‏هاى پيغمبران و نزديك‏ترين ايشان به حضرت ملك منّان.

ابو سعيد خدرى گويد: گواهى مى‏دهم كه شنودم اين سخن را از رسول خدا و گواهى مى‏دهم كه امير المؤمنين (عليه السلام) كارزار كرد با آن گروه و من با وى بودم پس فرمود تا آن مرد كه پيش رو خوارج بود بجويند و بياورند.

چون چنان كردند نظر كردم بر همان موضع كه رسول خدا گفته بود، آن علامت داشت بيت‏

زبان مصطفى معجز نشان بود *** خبر از هر چه مى‏داد آنچنان بود

و از اينجاست كه حضرت امير (صلوات اللّه عليه) اخبار مى‏فرمايد ايشان را به قتل و مى‏گويد كه شما را كشته مى‏بينم در اثناى اين نهر و صحراى گشاده. (على غير بيّنة من ربّكم) در حالتى كه هيچ بيّنه و حجّتى نباشد شما را از جانب پروردگار خود بر خروج كردن و مخالفت نمودن با امام خود. (و لا سلطان مبين معكم) و نه برهانى روشن در ارتكاب اين امر. (قد طوّحت بكم الدّار) به تحقيق متحيّر و سرگشته ساخت شما را دار دنياى ناپايدار. يا آنكه مراد، به دار گونه و اوطان ايشان باشد. يعنى انداخت شما را خروج شما از اوطان به اين موضع خونخوار. (و احتبلكم المقدار) و واقع گردانيد شما را در حبالت و دام كه آن حيله‏اى است از اهل خصومت مقدار دنى و مرتبه زبون شما. (و قد كنت نهيتكم) و به تحقيق كه بودم كه نهى كردم شما را.

(عن هذه الحكومة) از اين حكومت كه حكم حكمين است.

مراد به حكمين، عمرو عاص و ابو موسى اشعرى هستند. مجمل اين قضيّه آن است كه در «ليلة الهرير» صفين چون جنگ سخت در پيوست چنانكه سى و شش هزار كس از طرفين كشته شدند و در آن شب امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه) پانصد و بيست و سه منافق به دست مبارك خود به دوزخ فرستاد مع ذلك هزار ركعت نماز گذارد و در صباح آن شب معاويه بد گوهر اثر ظفر از جانب مالك اشتر احساس كرد. با عمرو بى‏اخلاص مشورت كرده پس به راه حيله‏گرى در آمده پانصد مصحف بر سر نيزه‏ها كردند و روى به لشكر آن حضرت آوردند و گفتند كه مصحف حكم باشد ميان ما و شما و به اين حيله دوازده هزار كس از لشكر آن حضرت رو گردان شدند و آن حضرت به فرموده اصحاب، مالك اشتر را از جنگ منع كرد و بعد از آنكه عبد اللّه عباس رفته بود به اثبات حجّت بر ايشان امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه) به نفس نفيس خود نيز متوجّه ايشان شد و رفع شبه‏هاى ايشان نمود و هشت هزار كس توبه كردند و باز گشتند و چهار هزار ديگر مصرّ شدند و عبد اللّه بن كوّا را امير خود ساختند و در نهروان كشته شدند مگر سه كس كه منتشر شدند و بيشتر خوارج و نواصب از نسل ايشانند. القصّه آن حضرت اهل نهروان را بر طريق حجّت از حيله عمر و خبر مى‏دهد و مى‏گويد كه گفتم به شما كه رفع مصاحف حيله‏اى است از عمرو عاص. (فابيتم علىّ) پس ابا كرديد بر من.

(اباء المخالفين المنابذين) چون ابا كردن مخالفان و شكنندگان پيمان. (حتّى صرفت رأيى) تا آنكه گردانيدم رأى خود را.

(الى هواكم) مايل به هوا و آرزوى شما كه مالك را باز گردانيدم. (و انتم معاشر أخفّاء الهام) و شما طايفه‏اى هستيد سبك سر. (سفهاء الاحلام) سفيهان شوريده عقل. (و لم آت لا ابا لكم بجرا) «لا ابا لكم» جمله معترضه است ميان جمله فعليه و مفعول و معنى آن اينست كه «پدر مباد شما را» و اين كلمه‏اى است كه مستعمل است در نزد عرب در جاى ذمّ و نفرين بد كه متضمّن مذلّت باشد، زيرا كه عدم پدر نزد ايشان عار است و سبب مذلّت بيشمار، پس معنى چنين باشد كه: ذليلى و خوارى لازم شما باد. نياوردم من به شما حادثه و بليّه عظيم را.

و در بعضى روايت «عرّا» واقع شده به معنى «شدّت» يعنى نازل نساختم به شما سختى و دشوارى را. (و لا اردت بكم ضرّا) و نخواستم به شما چيزى از ضرر بلكه خواستم كه باز دارم شما را از شرّ.

و من كلام له (عليه السلام) خطبه سى و نهم

و اين از جمله كلام آن عالى مقام است (عليه الصّلوة و السّلام) (يجرى يجري الخطبة) كه قائم مقام خطبه است.

و اين فقره‏هايى است كه سيّد رضى اللّه عنه بر چيده از كلام طويل كه از آن حضرت به ظهور رسيد، بعد از واقعه نهروان و ذكر كرده حال خود را از زمان حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) تا آخر زمان خلافت. و اظهار فضايل خود نمود نسبت به ساير صحابه از شجاعت و حلّ قضاياى مشكله و اهتمام عالى كما ينبغى به اين طريق كه: (فقمت بالامر) پس برخاستم بر امر خدا و فرموده حضرت سيّد الانبياء در مقام حرب و (حين فشلوا) هنگامى كه از ترس بيدل شدند مردمان و دست كشيدند از محاربه با اهل عدوان.

(و تطلّعت) و مطلّع شدم و ديده‏ور گشتم.

(حين تقبّعوا) وقتى كه سر فرو بردند در گريبان عجز از بيان نمودن مسائل علميّه. (و نطقت حين تعتعوا) يعنى گويا شدم به قضاياى مشكله و احكام مبهمه معضله در زمانى كه درمانده بودند و عاجز گشته بودند مدّعيان خلافت. (و مضيت بنور اللّه) و گذشتم به نور الهى در علوم نامتناهى.

(حين وقفوا) در زمانى كه ايستادند متردّد و حيران آن جهله كور باطن كه نه عالم بودند به طريق قويم و نه عارف به كيفيّت سلوك راه مستقيم. (و كنت اخفضهم صوتا) و بودم من پست‏تر و نرم‏تر ايشان از روى آواز. و اين كنايت است از استوارى نفس او در امور صعبه و ثبات او در آن و عدم اضطراب و جزع او از آن. (و اعلاهم فوتا) بلندتر ايشان از روى سبق بردن و پيشى گرفتن به درجات عاليه و مراتب كمال.

و مى‏شايد كه مراد از پستى، خوردسالى باشد، و آن حضرت اگر چه در سال خورد بود لكن بى‏مثال بود در مقابل و قتال و رتبه جلال. چنانچه مى‏فرمايد كه: (فطرت بعنانها) ضمير مجرور راجع است به فضايلى كه در كلام آن حضرت واقع شده و سيّد متذكّر آن نشده و لفظ (عنان) مستعار به، به اوصاف آن حضرت است. يعنى پس پرواز نمودم به دوال لجام فضايل و به واسطه آن فايق شدم بر ساير اقران و اهل قبايل. همچنان كه راكب فرس را به لجام رام خود ميسازد و به هر طرف كه خواهد آن را مى‏تازد.

و محتمل است كه مرجع ضمير، خلافت يا حرب باشد. يعنى طيران نمودم به عنوان خلافت يا محاربه.

(و استبددت برهانها) و به تنهايى قيام نمودم به بردن گرو فضيلت يا محاربه يا خلافت و ثابت قدم شدم در آن. (كالجبل) همچو ثبات كوه با شكوه.

(لا تحرّكه القواصف) كه نجنباند او را بادهاى شكننده. (و لا تزيله العواصف) و زايل نگرداند او را بادهاى سخت جهنده. (لم يكن لاحد) نبود مر هيچ يك را.

(فىّ مهمز) در شأن من مذمّت كردن به عيب و عار. (و لا لقائل) و نه هيچ گوينده را.

(فىّ مغمز) در حق من جاى غيبت به گفتار و كردار. چه آن حضرت معصوم بوده و پاكيزه از جميع افعال منكره و اعمال قبيحه. (الذّليل عندي عزيز) خوار و بى‏مقدار نزد من عزيز بود و با مقدار.

(حتّى اخذ الحقّ له) تا مى‏گرفتم حقّ او را از متكبّر ستمكار. (و القوىّ عندي ضعيف) و متسلّط با قوّت نزد من ضعيف بود و بى‏اعتبار.

(حتّى اخذ الحقّ منه) تا آنكه اخذ مى‏كردم حقّ ضعيف را از او به امر آفريدگار. آورده‏اند كه جماعتى از اصحاب، آن حضرت را متّهم ساخته بودند در آنچه خبر مى‏داد از پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به حيثيتى كه در مواجهه تكذيب قول او مى‏كردند، آن حضرت به جهت تسليه نفس خود و رفع اين تهمت فرمود كه: (رضينا عن اللّه) راضى و خشنود شدم از خداى تعالى.

(قضائه) حكم او را. (و سلّمنا للّه) و گردن نهاديم مر خداى را.

(امره) فرموده او را. (اتراني اكذب) آيا گمان مى‏بريد مرا كه دروغ گويم.

(على رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) بر پيغمبر خدا كه محمّد بن عبد اللّه است (صلّى الله عليه وآله وسلّم) (و اللّه) قسم به ذات خدا.

(لانا اوّل و من صدّقه) هر آينه من اوّل كسى هستم كه تصديق نمود او را. (فلا اكون) پس نباشم من.

(اوّل من كذب عليه) اوّل كسى كه افترا كرد بر او مثل گيرنده فدك فاطمه (عليهما السلام) يعنى اولى و دوّمى كه افترا كردند بر پيغمبر و باغ فدك را به تصّرف خود آوردند.

(فنظرت في أمري) اين كلامى است مقطوع از كلام آن حضرت كه در آن ذكر نموده احوال خود را بعد از وفات حضرت رسالت پناه و بيان كرد. امر پيغمبر را به او در عدم نزاع در امر خلافت و وجوب تصدّى او به امر خلافت با حصول آن به رفق و ملايمت. و ما حصل معناى كلام آن است كه چون مأمور بودم در امر خلافت از جانب حضرت رسالت، پس نظر كردم در كار خويش. (فاذا طاعتي قد سبقت بيعتي) پس ناگاه فرمان بردن من امر پيغمبر را (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بر ترك قتال پيشى گرفته بود بر بيعت من با اين گروه بد فعال. (و اذا الميثاق في عنقى لغيري) پس ناگاه پيمان در گردن من بود از براى غير من.

يعنى در ذمّت من بود پيمان پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و عهد او به ترك كارزار با مخالفان در اوّل كار. يا مراد آنست كه واجب بود بر ايشان طاعت من پيش از آنكه به بيعت من در آيند وجوب طاعت من به نصّ پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در غدير خم به امامت من و بعد از مدّتى كه قريب بيست و سه سال بود متابعت مردمان با من حاصل شد و الحال، پيمان در گردن من است از براى ايشان. پس ناچار بايد قيام نمودن به آن امر تا ايشان را بر من حجّت نباشد به خلاف اوّل كه حقّ مرا غصب كرده بودند و مردم را در حوزه بيعت در آورده و مرا از مطالبت حقّ خود ممنوع ساخته. پس آن در گردن من نبوده باشد.

و من خطبة له (عليه السلام) خطبه چهلم

و در اين خطبه وجه تسميه شبهه به شبهه بيان مى‏فرمايد و مى‏گويد كه: (انّما سميّت الشّبهة شبهة) يعنى به درستيكه نام نهاده شد شبهه به شبهه.

(لانّها تشبه الحقّ) زيرا كه شبهه شبيه است به حق در مادّه و صورت.

مثلا همچنانكه از براى حق، ترتيب صغرى و كبرى مى‏نمايند، نتيجه حاصل مى‏شود، باطل نيز چنين است چنانكه مى‏گويند در حق كه: عالم متغيّر است. و هر چه متغيّر است حادث است. پس عالم حادث باشد. و باطل آنكه عالم متغير نيست. و هر چه متغيّر نيست قديم است. پس عالم قديم باشد. فحينئذ باطل به حق مشابه باشد به سبب آن. (فامّا اولياء اللّه) پس امّا دوستان خدا.

(فضياءهم فيها اليقين) پس روشنايى ايشان در آن شبهه يقين است به خدا و رسول و اعتقاد كامل «بما حاء به النّبىّ» و به سبب آن هدايت يافته‏اند به طريق حق. (و دليلهم سمت الهدى) و راهنماى ايشان قصد راه راست در ظلمات شبهات و به نور ايمان نمودن در آن. چنانچه آيه كريمه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» اين مژده مى‏دهد و در اين مطلوب بر روى او مى‏گشايد.

(و امّا اعداء اللّه) و امّا دشمنان خدا. (فدعائهم الضّلال) خواندن ايشان گمراهى است و وبال. كه: «لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ» (و دليلهم العمى) و دليل ايشان كورى است از ديدن راه حق. كه: «وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ» (فما ينجو من الموت) پس رستگارى نيافت از مرگ و خلاص نشد از او.

(من خافه) كسى كه ترسيد از آن. (و لا يعطى البقاء) و داده نشد بقاء.

(من احبّه) كسى كه دوست داشت آنرا بلكه مآل هر دو اجل است لكن هر كه راه دوستان خدا گزيد بعد از موت به بهشت رسيد و هر كه راه دشمنان خدا را پيمود مآل او به دوزخ كشيد.

و من خطبة له (عليه السلام) خطبه چهل و يكم

آورده‏اند كه معاويه غاويه اسكنه اللّه فى الهاويه از روى نفاق و شقاق نعمان بن بشير را با دو هزار سوار جهت تخويف اهل عراق روانه آن صوب گردانيد و چون نعمان به نزديك عين التّمر رسيد، مالك بن كعبه كه عامل امير المؤمنين بود او را از اين، اخبار نمود. آن حضرت هر چند اصحاب را ترغيب نمود به كارزار، ايشان تكاسل و تكاهل مى‏ورزيدند و عذرهاى بى‏موقع مى‏گفتند. حضرت اين خطبه را خواند كه: (منيت) مبتلا شدم و در فتنه و بلا افتادم.

(بمن لا يطيع) به آن كسى كه فرمان نمى‏برد امر مرا در قتال با اهل ضلال.

(إذا أمرت) هر گاه كه مى‏فرمايم او را به آن. (و لا يجيب) و اجابت نمى‏نمايد قول مرا در جدال.

(اذا دعوت) هر گاه كه مى‏خوانم او را به آن. (لا ابا لكم) پدر مباد شما را و بدى و كراهت و پريشانى ملازم حال شما باد. (ما تنتظرون بنصركم ربّكم) چه انتظار مى‏كشيد به يارى دادن پروردگار خود را و چه اهمال مى‏كنيد در اين امر.

(اما دين يجمعكم) آيا نيست دينى كه جمع كند شما را، و از اين پراكندگى و آراء مختلفه، شما را مجتمع و متّفق سازد. (و لا حميّة تحمشكم) و نيست غيرتى كه به خشم آورد شما را از كردار دشمنان نابكار (اقوم فيكم مستصرخا) ايستاده‏ام در ميان شما، خواهنده در مددكارى در رفع اشرار (و اناديكم متغوّثا) و مى‏خوانم شما را به فرياد رسى در قتل اعداى ستمكار. (فلا تستمعون لى قولا) پس مستمع نمى‏شويد براى من گفتار را. يعنى قول مرا به سمع اصغا نمى‏شنويد. (و لا تطيعون لي امرا) و اطاعت نمى‏كنيد براى من فرمان را. يعنى امر مرا فرمان نمى‏بريد (حتّى تنكشف الامور) تا آنكه پيدا مى‏شود و هويدا مى‏گردد كارهاى دشوار.

(عن عواقب المسائة) از عاقبتهاى بدى. (فما يدرك بكم ثار) پس دريافته نمى‏شود به اعانت شما كينه‏جوئى از اعداء. (و لا يبلغ بكم مرام) و رسيده نمى‏شود يعنى به فعل نمى‏آيد يارى شما مطلوبى از مطلوبها. (دعوتكم الى نصر اخوانكم) خواندم شما را به يارى دادن برادران در حرب دشمنان.

(فجر جرتم) پس آواز گردانيديد در حنجره به جهت دلتنگى شما از دعوت من.

(جرجرة الجمل الاسرّ) چون آواز گردانيدن شترى كه درد ناف داشته باشد و ناله كند از آن الم جان ستان. (و تثاقلتم) و گرانى نموديد در كارزار و سست جنبيديد در آن امر.

(تثاقل النّضو الادبر) چون گرانى شتر لاغر پشت ريش در رفتار. (ثمّ خرج الىّ منكم) پس بيرون آمد به سوى من از جانب شما.

(جنيد متذائب) لشكركى مضطرب در قول و رأى.

(ضعيف) سست و ناتوان، گويند كه آنها سيصد كس بودند. (كانّما يساقون الى الموت) گويا رانده مى‏شوند به زجر و اجبار به سوى مرگ.

(و هم ينظرون) در حالى كه نظر مى‏كنند به شدايد مرگ و اهاويل آن. «قال السّيّد رضى اللّه عنه» سيد رضى اللّه عنه فرموده كه: (متذائب مضطرب) يعنى لفظ «متذائب» كه در قول آن حضرت واقع شده به معناى مضطرب است كه مأخوذ است. (من قولهم) از قول عرب كه: (تذائبت الرّيح اضطرب هبوبها) متذائب شده باد به اين معنا كه مضطرب و متزلزل شد وزيدن آن. (و منه) و از اين جا است كه: (سمّى الذّئب ذئبا) ناميده شده است گرگ به ذئب.

(لاضطراب مشيه) از جهت مضطرب بودن رفتار او.

و من كلام له (عليه السلام) خطبه چهل و دوم

و از كلام بلاغت انجام آن عالى مقام است- عليه الصّلوات و السّلام- كه اراده نمود.

(في معنى الخوارج) در شأن خارجيان.

(لمّا سمع قولهم) وقتى كه شنيد گفتار ايشان را كه: (لا حكم الّا للّه) يعنى هيچ حكمى نيست مگر مر خداى را.

(قال) آن حضرت فرمود كه اين سخن:

(كلمة حقّ يراد بها باطل) سخن حق است كه اراده نموده شده به آن امر باطل يعنى مقصود اعداء به آن نه كتاب است بلكه غرضى باطل است كه آن اختلاف شما و تفرّق اهواء و تفريق احبّا، چه معنى اين كلمه را به اين تنزيل نموده بود كه جايز نيست بنده را به غير ما نصّ عليه كتاب اللّه، عمل كند و اين محض بطلان است زيرا كه اكثر احكام فرعيّه كه مشروعيّت آن به سنّت و به حكم اجتهاد ثابت شده منصوص عليه نيستند و حال آنكه از جمله احكام اللّه‏اند و بعد آن تقرير حقيقت معنى اين كلمه مى‏نمايد به اين وجه كه: (نعم انّه لا حكم الّا للّه) بلى به درستى كه هيچ حكمى نيست مگر مر خداى را.

امّا حكم خدا منحصر نيست در نصّ كتاب چنانچه معتقد ايشان است بلكه شامل احكام سنّت است و احكامى كه مستنبط است از اجماع و اجتهاد و نيز مى‏بايد كه اطلاع داشته باشند بر آيات محكمات و متشابهات و عام و خاص و ناسخ و منسوخ و غير ذلك، نه آنچه از مشتهيات طبع خود استنباط كنند و چون كه از لوازم اعتقاد ايشان آن بود كه هيچ حكمى نيست مگر خدا را و اين موجب نفى امارت و حكومت است زيرا كه استنباط احكام و نظر در وجود مصالح از لوازم امارت است و نفى لازم مستلزم نفى ملزوم است از اين جهت مى‏فرمايد كه: (و لكن هؤلاء يقولون) و ليكن ايشان مى‏گويند از سر اعتقاد كه: (لا امرة الّا للّه) نيست هيچ عمارتى و حكومتى در ميان عباد مگر از براى خداوند، بعد از آن تكذيب قول ايشان نموده به اين جمله حاليّه كه: (و انّه لا بدّ للنّاس) و حال آنكه ناچار است مردمان را.

(من امير برّ) از اميرى و حاكمى كه نيكو كار باشد.

(او فاجر) يا بدكار.

اين كلام در صورت قياس استثنائي است به اين طريق كه هر گاه قايل شوند به «لا حكم الّا للّه» همچنانكه معتقد خوارج است قايل به نفى امرة باشند لكن لازم باطل است. پس قايل شدن به «لا حكم الّا للّه» باطل باشد. و بطلان لازم به جهت آن است كه طبيعت وجود عالم، شاهد است به ضرورت حاجت به امارت اميرى‏

و حكومت حاكمى. (يعمل في امرته المؤمن) كه عمل كند در زمان امارت امير نيكوكار، مؤمن، پرهيزكار چه عمل مؤمن در وقت حكومت امير فاجر ميسّر نيست كه بر طبق اوامر و نواهى باشد. (و يستمتع فيها الكافر) و تمتّع و برخوردارى يابد به لذّات فانيه در زمان امارت آن فاجر، كافر تيره باطن. (و يبلّغ اللّه فيها الاجل) و برساند خداى تعالى در امارت آن امير به منتهاى زمان. (و يجمع به الفى‏ء) و جمع كرده شود به واسطه آن امير مال غنيمت كه مأخوذ شده باشد از كافران. (و يقاتل به العدوّ) و مقاتله كرده شود به واسطه او با دشمنان. (و تأمن به السّبل) و ايمن شود به سبب او راههاى بيابان. (و يؤخذ به) و گرفته شود به حكم او حق.

(للضّعيف) از براى ضعيف ناتوان.

(من القوىّ) از ذى شوكت قهرمان. (حتّى يستريح برّ) تا آسوده شود نيكوكار. (و يستراح من فاجر) و راحت يافته شود از شرّ بدكار. (و في رواية اخرى انّه (عليه السلام)) و در روايتى ديگر آمده است كه آن حضرت (صلوات اللّه عليه).

(لمّا سمع تحكيمهم) وقتى كه شنيده تحكيم خارجيان را.

يعنى قول ايشان كه آن: (لا حكم الّا للّه) است، (قال) فرمود كه: (حكم اللّه انتظر فيكم) انتظار مى‏كشم حكم خدا را در باب شما. (و قال) و فرمود كه:

(امّا الامرة البرّة) امّا امارت نيكو.

(فيعمل فيها التّقىّ) پس عمل مى‏كند در آن پرهيزكار. (و امّا الامرة الفاجرة) و امّا امارت بد.

(فيتمتّع فيها الشّقىّ) پس تمتع و برخوردارى مى‏يابد در آن بدبخت تبه روزگار. (الى ان تنقطع مدّته) تا آنكه منقطع و بريده شود مدّت او در زمان. (و تدركه منيّته) و دريابد او را مرگ بى‏امان.

و من خطبة له (عليه السلام) خطبه چهل و سوم

در اين خطبه مدح وفادار مى‏نمايد و مذمت غدّار و چون وفا فضيلت نفسانيه است كه ناشى مى‏شود از لزوم عهدى كه واجب است باقى بودن بر آن و صدق فضيلتى است كه حاصل مى‏شود از لزوم اقوالى كه مطابق واقع باشد و هر دو داخلند در تحت فضيلت واحده كه «عفّت» است. از اين جهت استعاره نموده است لفظ «توأم» را از براى ايشان و فرموده كه: (انّ الوفاء توأم الصّدق) به درستى كه وفا نمودن به عهد هم زاد راستى و درستى است. (و لا اعلم جنّة اوفى منه) و نمى‏دانم هيچ سپرى نگاه دارنده‏تر باشد از وفا.

زيرا كه نيست هيچ فضيلتى از فضايل متعلّقه به معامله، يا شركت مدنيّه كه وقايه او از عذاب آخرت بيشتر باشد از فضيلت وفا. پس او اصلى عظيم باشد كه مستلزم فضايل كثيره باشد. (و ما يغدر) و غدر نمى‏كند و عهد شكنى نمى‏نمايد.

(من علم كيف المرجع) كسى كه داند كه چگونه است بازگشت به خدا.

چه علم به كيفيّت معاد مستلزم امتناع او است از غدر كه از اخلاق قبيحه و اعمال رذيله است.

تخصيص فرموده غدر را به ذكر به جهت آنكه در معرض مدح وفا است و ضدّ مظهر حسن ضدّ است و چون اكثر مردمان ميان غدر و كيس تميز نمى‏كردند به جهت اشتراك آن هر دو در تحت تفطّن. از اين جهت مى‏فرمايد: (و لقد اصبحنا في زمان) و هر آينه داخل شده‏ايم در زمانى.

(اتّخذ) كه اخذ نموده‏اند و فرا گرفته.

(اكثر اهله) بيشترين اهل آن زمان.

(الغدر، كيسا) بى‏وفايى را كياست و زيركى. (و نسبهم اهل الجهل فيه) و نسبت داده‏اند اهل جهل و نادانى جماعت غدّار را در آن روزگار (الى حسن الحيلة) به نيكويى حيله و فراست.

و حال آنكه ميان غدر و كيس فرق بسيار است، چه غدر استعمال فطنة است از براى حيله‏گرى در تحصيل امرى كه مخالف قانون شرعى و مصلحت عامّه باشد. و كيس استعمال ذكا است در استخراج وجوه مصالحى كه سزاوار باشد. و ايشان به جهت تيرگى باطن غدر را فطانت و زيركى پنداشته‏اند و خود را به نادانى بر رذيله غدر و فجور داشته و رايت باطل را برافراشته و حق را نابود انگاشته و منافع باقيه را گذاشته و چشم بر امتعه فانيه گماشته. (ما لهم) چيست اين جماعت غدّار و جهّال را.

(قاتلهم اللّه) كه دور گرداناد خداى تعالى ايشان را از رحمت خود در هر دو سرا. (قد يرى الحوّل القلّب) به درستى كه مى‏بيند مردى كه كثير التّحول است و وافر التّقلّب در استنباط آراء صالحه و وجوه مصالح.

(وجه الحيلة) ظاهر حيله را.

مراد حضرت از اين شخص، نفس نفيس خودش است و شبهه‏اى نيست كه فتنه آن حضرت اتمّ فتنه‏ها بوده فلهذا وجوه حيل را باسرها مى‏دانسته و انواع آن را به ديده بصيرت مى‏ديده لكن محافظت او بر حدود اللّه مانع حيل بوده چنانكه مى‏فرمايد: (و دونها) و نزد آن حيله.

(مانع من امر اللّه و نهيه) مانعى است از امر خداى و نهى او چه آن مخالف قانون شرعى و مصلحت عامّه مردمان است. (فيدعها) پس مى‏گزارد آن حيله را.

(رأى عين) در حال ديدن آن به چشم.

(بعد القدرة عليها) بعد از قدرت او بر آن به جهت خوف از عذاب پروردگار عالميان. (و ينتهز فرصتها) غنيمت مى‏شمارد مجال اين حيله را و مبادرت مى‏نمايد به آن.

(من لا حريحة له في الدّين) كسى كه از گناه هيچ پرهيزى نيست او را در دين چون عمرو عاص بى‏اخلاص و معاويه غاويه.

و من خطبة له (عليه السلام) خطبه چهل و چهارم

در اين خطبه تنفير مى‏نمايد مردمان را از اتّباع هوى و طول امل به اين وجه كه: (ايّها النّاس انّ اخوف ما اخاف عليكم اثنان) به درستى كه ترسناك‏ترين چيزى كه مى‏ترسم بر شما عقوبت آن دو چيز است: (اتّباع الهوى) يكى پيروى هوا است كه آن ميل نفس امّاره است به مقتضاى طبيعت خود از لذّات دنيويّه كه بيرون از حدود شريعت باشد.

(و طول الامل) و ديگر درازى اميد در امور مرغوبه دنيويّه. (فامّا اتّباع الهوى) پس امّا پيروى هوى.

(فيصدّ عن الحقّ) پس باز مى‏دارد بنده را از راه حق. (و امّا طول الامل) و اما درازى اميد.

(فينسى الآخرة) پس فراموش مى‏گرداند سراى آخرت را. و هر چه مانع حق و ناشى آخرت باشد واجب التّرك است. (الا و انّ الدّنيا) آگاه باش كه دنياى فانى.

(قد ولّت حذّاء) رو گردانيده است در حالتى كه شتابان است در رو گردانيدن.

و در روايتى «جدّاء» به «جيم» وارد شده است به معنى قطع. يعنى در حينى كه بريده شده است از انواع خير. (فلم يبق منها) پس باقى نمانده است از دنيا.

(الّا صبابة) مگر بقيّه. (كصبابة الاناء) همچون بقيّه آب در ظرف.

(اصطبّها صابّها) كه ريخته باشد آن را ريزنده آن. اين اشاره است به بى‏اعتبارى و ناپايدارى اين جهان. (الا و انّ الآخرة قد اقبلت) بدانكه آخرت رو آورده است به مردمان، چه بازگشت همه به آن است. (و لكلّ منهما) و مر هر يكى را از دنيا و آخرت.

(بنون) پسران است كه مايلند به ميل ارادى به هر يك از آن. مثل ميل فرزندان به مادران. (فكونوا من ابناء الاخرة) پس باشيد از پسران آن جهان، يعنى ميل نماييد در تحصيل آن تا داخل شويد در بهشت جاويدان با حور و غلمان. (و لا تكونوا من ابناء الدّنيا) و مباشيد از پسران اين جهان يعنى مايل مشويد به متاع فانى آن تا گرفتار نشويد به عذاب نيران. (فانّ كلّ ولد) پس به درستيكه هر فرزند، (سيلحق بامّه) زود باشد كه ملحق شود به مادر خود.

(يوم القيامة) در روز رستخيز.

يعنى هر كه مايل به دنيا است و غير راغب به عقبى موضع او به حكم «فامّه هاوية» به نار سوزان خواهد كشيد. و هر كه مايل به عقبى است و غير راغب به دنيا، مرجع او به منطوق «فادخلى في جنّتي» جنان و حور و غلمان خواهد بود. (و انّ اليوم عمل و لا حساب) و به درستيكه امروز مدّت حيات است، روز كردار است و شمار نيست. (و غدا حساب و لا عمل) و فردا روز شمار است و روز كردار نيست. پس امروز كه فرصت غنيمت است در عمل كوشيد تا فردا كه روز حساب است فارغ البال از كوثر آب نوشيد و حلل و زيور پوشيد و در صدر جنان با حور و غلمان نشينيد.