و من كلام له (عليه السلام) خطبه سى و سوّم
بعضى ديگر از كلام
بلاغت نظام است.
و (لمّا انفذ عبد اللّه
بن العبّاس) در حينى كه فرستاده عبد اللّه بن العبّاس را.
(الى الزّبير) به سوى زبير.
(قبل وقوع الحرب يوم الجمل) پيش از واقع شدن جنگ در روز جمل. (ليستفيئه الى طاعته)
تا بازگرداند او را به سوى فرمان خود و او را مطيع خود سازد.
(قال له) فرموده است او را كه: (لا تلقينّ طلحة) ملاقات مكن با طلحه البتّه. (فانّك
ان تلقه) پس بدرستى كه تو اگر ملاقات كنى با او.
(تجده كالثّور) يابى او را همچو گاو عاصى.
(عاقصا قرنه) در حالتى كه پيچيده باشد و كج كرده شاخ خود را بر گرداگرد گوش خود.
در اين كنايت است از
تكبّر و خشونت و غلظت او. (يركب الصّعب) سوار شده بر دابه سركش بىآرام.
(و يقول هو الذّلول) و با وجود اين حال مىگويد كه اين رام است.
كنايه فرموده به اين
قول از تهوّر طلحه در ركوب امور صعبه و چون حال طلحه بر اين منوال است پس با او
ملاقات مكن و از صحبت او احتراز كن. (و لكن الق الزّبير) و لكن ملاقات كن با زبير و
او را به رفق و مدارا باز گردان. (فانّه الين عريكة) پس به تحقيق كه زبير نرمتر
است از روى طبيعت و شكستهتر است از روى نخوت و چون والده زبير صفيّه بود كه خواهر
ابىطالب و دختر عبد المطلب از اين جهت آن حضرت فرمود به عبد اللّه كه چون ملاقات
كنى با زبير. (فقل له) پس بگوى مر او را.
(يقول لك ابن خالك) كه مىگويد تو را پسر خال تو.
(عرفتنى بالحجاز) شناختى تو حقيقت مرا در حجاز.
(و انكرتنى بالعراق) و ناشناختى كردى به آن در عراق. (فما عدا ممّا بدا) اين ضرب
المثل است از براى كسى كه بكند كارى به اختيار خود و بعد از آن از آن رجوع نمايد و
منكر او شود يعنى چه چيز در گذرانيد ترا از بيعت من از آن چه ظاهر
شد تو را از امور.
و بعضى گفتهاند كه
معنا آن است: چه چيز منع نمود و بگردانيد تو را از آن چه ظاهر شد از تو از طاعت و
بيعت من.
روايت است از جعفر بن
محمّد الصادق عليهما الصّلوة و السّلام كه از پدر بزرگوار خود نقل فرموده و او از
پدر عالى مقدار خود كه فرمود از ابن عبّاس پرسيدم كه زبير بعد از اين پيغام چه جواب
داد گفت: جواب داد كه مىخواهم آنچه او مىخواهد يعنى ملك و بلاد و آن بىبنياد
تميز نكرده بود ميان حق و ناحق در ميان عباد. (قال السّيّد) سيد رضى الدين رضى
اللّه عنه فرموده كه: (هو اوّل من سمعت منه هذه الكلمة اعنى فما عدا ممّا بدا) آن
حضرت اوّل كسى بود كه شنيده شد از او اين كلمه يعنى «فما عدا ممّا بدا» و قبل از آن
حضرت از هيچ كس مسموع نشده اين كلمه رفيع منزلت.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه سى و چهارم
در اين خطبه بيان
مىكند احوال مردمان زمان خود را و شكايت مىنمايد از ايشان و اشاره مىفرمايد به
اختلاف وسايل ايشان به تحصيل اسباب اين جهان و نبودن اعمال ايشان موافق رضاى رحمن و
رغبت ننمودن ايشان به كسب افعال از براى زاد آن جهان و مىگويد كه: (ايّها النّاس)
اى گروه آدميان.
(انّا قد اصبحنا في دهر عنود) بدرستى كه بامداد كردهايم در روزگار به غايت ستيز
كننده ستم كار.
(و زمن شديد) و در زمان بسيار سخت جفا كار.
و در بعضى از روايات
«زمن كنود» واقع شده يعنى در زمان ناسپاس در نعمت آفريدگار. (يعدّ فيه)
كه شمرده مىشود در او.
(المحسن مسيئا) نيكوكار بدكردار. (و يزداد الظّالم فيه عتوا) و زياده مىكند ستم
كار در آن روزگار سركشى و افتخار به جهت ضعف حاكم دين. (لا ننتفع بما علمنا) فائده
نمىگيريم به آن چه دانستهايم يعنى عمل نمىكنيم بر وفق علم خود.
مراد مردمانىاند كه در
زمان آن حضرت بودهاند و بر اين قياس است قول او: (و لا نسئل عمّا جهلنا) و
نمىپرسيم از آنچه ندانستهايم به جهت قلّت رغبت در علم و قلّت انتفاع به آن. (و لا
نتخوّف قارعة) و نمىترسيم از كارهاى بزرگ خطرناك كه باشند كوبنده دلها.
(حتّى تحلّ بنا) تا آن كه فرود آيد بدان كار خطرناك بما.
اين كنايت است از عدم
تفكّر مردمان در حال عاقبت خود و ايماء است به ظهور فتنه بنىاميّه و غير آن بعد از
زمان آن عالى حضرت.
بدان كه نسبت خير به
بعضى از منه و شرّ به بعضى ديگر نسبتى صحيح است زيرا كه زمان از اسباب معدّه آن
چيزىاند كه واقع مىشوند در اين عالم از حوادث و ساير امور و گاه است كه ازمنه
متفاوت مىباشند در اعداد قبول خير و شر، پس به حسب استقراء در بعضى از آن خير غالب
است خصوصا در زمان قوّت اسلام و نواميس شرعيّه كه ناظم عالماند و در بعضى ديگر شرّ
غالب است. (فالنّاس) پس مردمانى كه در اين روزگار طالب دنيااند: (على اربعة اصناف)
بر چهار صنفاند.
بدان كه سوق كلام تا
بآخر مقتضى آنست كه مردمان بر پنج صنفاند الّا آنست كه اوّلا چهار صنف را جدا ذكر
كرده به جهت اشتراك ايشان در ذمّ و در صنف خامس تغيير اسلوب نموده و آن را از اصناف
اربعه ممتاز گردانيده به جهت اختصاص آن به مدح.
و وجه قسمت آن است كه
مردمان يا مريد دنيااند يا مريد آخرت: اوّل كه مريد دنيااند يا قادرند بر آن يا نه:
دوّم كه قادر نيستند يا به حيله طلب آن مىكنند يا نه: اينكه طلب ايشان از ممرّ
حيله است يا طالب ملكاند يا مادون آن. (منهم) بعضى از آن اصناف كه قادر نباشند بر
تحصيل اسباب دنيا و به حيله نيز نتوانند كه دنيا را به دست آرند.
(من لا يمنعه الفساد فى الارض) كسى است كه باز نمىدارد او را فتنه و تباهى در
زمين.
(الّا مهانة نفسه) مگر ذلّت و خوارى نفس او و عدم تسلّط او.
(و كلال حدّه) و كندى تيزى آلت او يعنى بلادت و كند فهمى او كه عاجز است از حيله
كردن در طلب دنيا.
(و نضيض و فره) و كمى مال و نقصان ثروت و توانگرى او. (و منهم) و بعضى ديگر از
ايشان كه قادر باشند بر تحصيل دنيا.
(المصلت بسيفه) كسى است كه از روى قهر و ظلم بر كشنده است شمشير خود را از نيام.
(و المعلن بشرّه) و آشكارا كننده است شرّ خود را بر انام.
(و المجلب بخيله و رجله) و كشنده است سوار و پياده خود را يعنى جمع كرده است اسباب
ظلم و تسلّط را براى نصرت خود. (قد اشرط نفسه) به تحقيق كه نصيب گردانيده و نشانه
نموده نفس خود را از براى شرارت (و اوبق دينه) و فاسد و تباه ساخته دين خود را.
(لحطام ينتهزه) از براى متاع دنياى بىثبات كه ربايد آن را از طالبانش.
(او مقنب يقوده) يا از براى ستورانى كه بكشد ايشان را از براى معاويه بر اخذ آن
حطام از راغبانش.
(أو منبر يفرغه) يا از براى منبرى كه برآيد بر او از جهت تفوّق و خطابت بر مردمانش.
تخصيص اين امور ثلاثه
به جهت اغلبيّت آن است در مطالب دنيويّه. (و لبئس المتجر) و هر آينه بد تجارتى است.
(ان ترى الدّنيا) آنكه به بينى دنيا را.
(لنفسك تمنا) از براى نفس خود بهاء. (و ممّا لك عند اللّه عوضا) و از آن چه مر
تراست نزد خداى تعالى از نعيم آن سراء عوض هر كه وا گذاشت: تجارة ان اللّه اشترى من
المؤمنين انفسهم و اموالهم بانّ لهم الجنّه و فروخت آن را به دنيا، پس او مغبون شد
و از لقاى بهشت محروم ماند. (و منهم) و بعضى ديگر از ايشان كه طالب غير قادر باشند
و به حيله طلب مرتبه كنند كه كمتر از امارت و سلطنت باشد.
(من يطلب الدّنيا بعمل الآخرة) كسى است كه طلب كند دنيا را به عمل آخرت به اين طريق
كه آن را مقرون سازد به رياء و سمعه تا به اين وسيله مردم را معتقد خود سازد و
اعوان و انصار پيدا كند.
(و لا يطلب الآخرة بعمل الدّنيا) و طلب نكند آخرت را به عمل دنيا به اين طريق كه در
اين جا تخم نيكى نكارد تا آن جا محصول ثواب بىحساب بردارد، پس شخصى اين چنين: (قد
طأمن من شخصه) به تحقيق كه پست كرد تن خود را در خشوع. (و قارب من خطوه) و نزديك
نهاد كام خود را به جهت خضوع. (و شمّر من ثوبه) و بر چيد دامن خود را يعنى چست و
چالاك شد از براى طاعت (و زحرف من نفسه) و بياراست نفس خود را.
(للامانة) براى امانت و ديانت. (و اتّخذ ستر اللّه) و فرا گرفت راه خدا را.
(ذريعة الى المعصية) وسيله رفتن به سوى معصيت.
طريق شريعت را ستر
اللّه گفته زيرا كه به آن مستور و محفوظ مىشوند اهل تقوى از موارد هلاكت. (و
منهم) و بعضى ديگر از آن اصناف اربعه كه غير قادر باشد بر تحصيل دنيا و به حيله
مرتبه امارت و سلنت طلب كند.
(من اقعده) كسى است كه نشانده باشد او را.
(عن طلب الملك) از طلب پادشاهى.
(ضؤلة نفسه) حقارت و قصارت نفس او. (و انقطاع سببه) و بريده شدن سبب او كه آن قلّت
لشكر و مال است و كمى استعداد و منال.
(فقصرته الحال على حاله) پس كوتاه ساخته است قدر او را حال او بر حالتى كه اراده
نموده از رفعت و مرتبه او نزد خلائق فلهذا در لباس حيلهگرى در آمده تا جذب قلوب
عباد كند به جانب خود. (فتحلّى باسم القناعة) پس آراسته است خود را به اسم قناعت.
(و تزيّن بلباس اهل الزّهادة) و مزيّن شد به لباس اهل زهد و طاعت. (و ليس من ذلك) و
نيست از اهل زهادت نزد خواص عباد.
(في مراح) در محلّ شب.
(و لا مغدى) و نه در محلّ روز يعنى در هيچ وقت در سلك زاهدان حقيقى نيست. بعد از آن
اشاره به صنف خامس مىكند و مىگويد: (و بقى رجال) و باقى ماندند مردانى كه (غضّ
ابصارهم) فرو خوابانيد ديدهاى ايشان را از متاع دنيوى.
(ذكر المرجع) ياد كردن محلّ بازگشت نزد او سبحانه. (و اراق دموعهم) و ريخت اشگهاى
ايشان را.
(خوف المحشر) ترس روز برانگيخته شدن از قبر. (فهم) پس مردمانى كه به اين صفات
موسومند داخل شدهاند.
(بين شريد نادّ) در ميان راندهشده رمنده يعنى اين جماعت به واسطه انكار منكر و
قلّت صبر بر مشاهده ناشايست خود را از ميان اهل دنيا بيرون كشيدهاند و بالكليّه از
ايشان منقطع شده و رميده. (و خائف مقموع) و در ميان ترسنده مقهور و ذليل. (و ساكت
مكعوم) و خاموش شونده ممنوع شده از كلام.
بدان كه «كعام» آن چيزى
است كه در دهن شتر مىكنند نزد هيجان او و اين مستعار است از براى سكوت اين طائفه
عالى مرتبه كه همگى اوقات ايشان مصروف است به تقوى به حيثيتى كه گوئيا تقوى بسته
است زبانهاى ايشان را از غير كلام حق. (وداع مخلص) و خواننده با اخلاص بندگان را
به راه حق. (و ثكلان) و فرياد كننده بسبب فقدان دوستان و معاونان يا به جهت خوف آن
جهان (موجع) رنجور و دردناك به واسطه متأذى شدن ظالمان. (قد احملتهم التّقيّة) به
تحقيق كه افكنده است ايشان را به گوشه خمول و كم نامى پرهيزيدن از خوف ستمكاران.
(و شملتهم الذّلّة) و گرد در آمده ايشان را خوارى از جور معاندان. (فهم في بحر
اجاج) پس ايشان افتادهاند در درياى شور دنيا كه لذّت نمىيابند اصلا از متاع آن
همچنان كه عطشان كه از آب شور ملتذّ نمىتواند شد. (افواههم ضامزة) دهنهاى ايشان
خاموش است از سخن غير مستحسن.
و در بعضى از روايات به
«راء مهمله» واقع شده است يعنى افواه ايشان لاغر است به جهت قلّت طعام و كثرت صيام.
(و قلوبهم قرحة) و دلهاى ايشان ريش است از جهت شدّت خوف و خشيت او سبحانه. (قد
وعظوا) به تحقيق كه موعظه فرمودهاند و پند داده مردمان را.
(حتّى ملّوا) تا به مرتبهاى كه ملول شدهاند و غمگين گشته از آن سبب پند پذيرفتن
سامعان. (و قهروا) و مقهور و رانده شدهاند.
(حتّى ذلّوا) تا آنكه ذليل و خوار گشتهاند در ميان ايشان. (و قتلوا) و كشته
گشتهاند به شمشير ظالمان و به سنگ جفاى طاغيان.
(حتّى قلوا) تا آن كه كم شدهاند در اين جهان و چون دنياى بىمقدار نسبت به اين
طائفه عالى مقدار به اين منوال است. (فلتكن الدّنيا) پس بايد كه باشد دنيا.
(اصغر في عينكم) خوارتر در چشمهاى شما.
(من حثالة القرظ) از دردى برگ سلم كه آن درختى است كه با آن دباغت مىكنند جلود را.
(و قراضة الجلم) و از ريزههاى پشم بز كه از مقراض مىافتد. (و اتّعظوا) و پند
پذيريد.
(بمن كان قبلكم) به آن كسانى كه بودند پيش از شما.
(قبل ان يتّعظ بكم) پيش از آن كه پند گيرند به شما.
(من بعدكم) آن كسانى كه بعد از شما پيدا شوند. (و ارفضوها) و بگذاريد متاع دنيا را
و از او مفارقت كنيد به اختيار پيش از آنكه جدا شويد از آن به اضطرار.
(ذميمة) در اين حالت كه مذموم است و معيوب در نظر اهل دانش و بينش.
(فانّها قد رفضت) پس به تحقيق كه دنيا ترك كرده است و واگذاشته.
(من كان اشعف بها منكم) كسى را كه حريصتر و مشتاقتر بوده به دنيا از شما. قال
السّيّد رضى اللّه عنه: (و هذه الخطبة ربّما نسبها من لا علم له) و اين خطبه را بسا
نسبت داده است كسى كه هيچ دانشى نبوده او را بر احوال كلام.
(الى معوية) به معاويه. (و هى) و اين خطبه.
(من كلام امير المؤمنين (عليه السلام)) از كلام
درر بار گوهر نثار امير المؤمنين است (صلوات اللّه
عليه و آله اجمعين).
(الّذي لا شكّ فيه) كه هيچ شك و شبههاى نيست در اين سخن بر عارف درّاك. (و اين
الذّهب من الرّغام) و كجا است رتبه طلا از خاك. (و العذب من الاجاج) و كجا است
مرتبه آب شيرين از شور تلخناك. (و قد دلّ على ذلك) و به تحقيق كه دلالت و راهنمونى
كرد بر صحّت اين سخن (الدّليل الخرّيت) راهنماى به غايت حاذق و ماهر در دلالت. (و
نقده) و نقد كرد و فراهم آورد اين كلام را.
(النّاقد البصير) نقد كننده بينا.
(عمرو بن بحر الجاحظ) كه صاحب تواريخ است. (فانّه) پس به تحقيق عمرو مذكور.
(ذكر هذه الخطبة) ذكر كرده است اين خطبه را.
(فى كتاب البيان و التّبيين) در كتاب خود كه مسمّى است به بيان و تبيين. (و ذكر من
نسبها الى معوية) و ياد كرده كسى را كه نسبت داده اين خطبه را به معاويه. (ثمّ
تكلّم من بعدها) پس از آن متكلّم شده بعد از ايراد اين خطبه.
(بكلام فى معناها) به كلامى طويل در معنى اين خطبه. (جملته انّه قال) مجمل آن كلام
آن است كه گفته: (و هذا الكلام بكلام علىّ اشبه) اين كلام به كلام امير المؤمنين (عليه السلام) مشابه و موافقتر است.
(و بمذهبه فى تصنيف النّاس) و به مذهب و روش آن حضرت در متنوّع گردانيدن مردمان و
صنف صنف ساختن ايشان.
(و فى الاخبار) و در خبر دادن.
(عمّاهم عليه) از آن چه ايشان بر آن بودند.
(من القهر و الاذلال) از مغلوبيّت و مذلّت.
(و من التّقيّة و الخوف) و از پرهيزيدن از اعداء و خشيت.
(اليق) لايقتر و مناسبتر است يعنى منقسم ساختن مردمان به اقسام مذكوره و خبر دادن
از قهر و تقيه و خوف ايشان به روش آن حضرت اليق مىنمايد. (قال) و ديگر جاحظ گفت در
آن كتاب.
(و متى وجدنا معوية) و كى يافتيم معاويه را.
(في حال من الاحوال) در حالى از احوال و زمانى از ازمان.
(يسلك في كلامه) كه سلوك كرده باشد در اقوال خود.
(مسلك الزّهّاد) در راههاى زاهدان.
(و مذاهب العبّاد) و در روشهاى عابدان چه آن تيره باطن جاهل بود و كلام او با حشو
و بىحاصل، چگونه صادر شود از او اين كلام بليغ و فصيح كامل.
در نقل آمده كه منشاء
اين التباس آن است كه معاويه يكى از اصحاب خود را از شام به كوفه فرستاد تا
حفظ كند خطبهاى را كه امير المؤمنين (عليه السلام)
بخواند، آن حضرت در روز جمعه اين خطبه را اداء فرمود و او اخذ نموده به معاويه
رسانيد و آن ملعون حفظ كرده بر اصحاب خود خواند لعنة اللّه عليه و على معتقديه الى
يوم القيامة.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه سى و پنجم
و از جمله خطبه آن حضرت
است كه فرموده: (عند مسيره لقتال اهل البصرة) نزد رفتن او به محاربه اهل بصره (قال
عبد اللّه بن العبّاس رحمه اللّه) گفت عبد اللّه بن عباس كه: (دخلت على امير
المؤمنين (عليه السلام)) داخل شدم بر امير
المؤمنين (صلوات اللّه عليه).
(بذي قار) به موضع ذى قار و آن موضعى است نزديك بصره كه آب چاه آن در لون مشابه قير
است.
(و هو يخصف نعله) و آن حضرت مىدوخت نعلين خود را. (فقال لي) پس گفت مرا كه يابن
عباس (ما قيمة هذه النّعل) چيست قيمت اين نعلين. (فقلت لا قيمة لها) پس گفتم كه
قيمتى نيست مر او را و به هيچ نمىارزد. (قال و اللّه) فرمود كه به خدا سوگند (لهى
احبّ الىّ) هر آينه اين نعلين دوستتر است به سوى من.
(من امرتكم) از امارت و حكومت من در ميان شما.
(الّا ان اقيم حقّا) مگر آن كه اقامت كنم حقّى را.
(او ادفع باطلا) يا بر طرف سازم باطلى را. (ثمّ خرج (عليه السلام)) بعد از آن، آن حضرت بيرون آمد از آن موضع.
(فخطب النّاس) پس خطبه خواند از براى مردمان.
(فقال) پس فرمود كه: (انّ اللّه سبحانه بعث محمّدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) بدرستى كه خداى تعالى برانگيخت محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را (و ليس احد من العرب يقرء كتابا) در حالتى كه نبود
هيچ يك از عرب كه به خواند كتاب را زيرا كه ايشان به عبادت اوثان مشغول بودند و
كتابى در ميان ايشان نبود، يهود و نصارى چون تحريف كتاب الهى كرده بودند پس به
واسطه آن كتاب الهى در ميان ايشان نيز نبود و از اين جهت هيچ كس به قرائت كتاب خدا
اشتغال نمىنمود. (و لا يدّعي نبوّة) و دعوى نمىكرد هيچ كس از ايشان پيغمبرى را
يعنى نه كتابى در ميان ايشان بود و نه پيغامبرى. (فساق النّاس) پس راند حضرت رسالت
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) مردمان را.
(حتّى بوّأهم) تا آنكه جاى داد ايشان را.
(محلّتهم) در منزلت و مرتبتى كه مخلوق شده بودند براى آن كه فطرت اسلام است. (و
بلغهم منجاتهم) و رسانيد ايشان را به محلّ رستگارى ايشان. (فاستقامت قناتهم) پس
راست شد نيزههاى ايشان.
اين كنايه است از
استقامت دولت و انتظام امور ايشان، يعنى مستقيم شد دولت ايشان و منتظم شد امور
متشتّته ايشان به مرتبهاى كه قوى و غالب شدند بر خصمان. (و اطمانّت صفاتهم) و آرام
گرفت سنگ هموار ايشان.
اين كنايه است از نفوس
و ابدان ايشان در دار خود بعد از آن كه مضطرب و متزلزل بودند و غالب شدند بر خصمان
بعد از آن كه مغلوب بودند. (اما و اللّه) به خدا سوگند (ان كنت لفي ساقيها) بدرستى
كه بودم در ميان مردمانى كه رانندگان عساكر خصم بودند
(حتّى تولّت بحذافيرها) تا آن كه پشت مىدادند جميع لشگر خصم. (ما عجزت و لا جبنت)
عاجز نشدم و ترسناك نگشتم بلكه ثابت قدم بودم بى عروض ذلل در نگاه داشتن دين اسلام
از خلل، بعد از آن در صدد تهديد و تخويف در آمده مىفرمايد: (و انّ مسيرى هذا) و
بدرستى كه اين سير من يعنى رفتن به قتال اهل بصره (لمثلها) مثل آن حالت سابقه است
كه بودم بر آن از دليرى و صفشكنى در ملازمت حضرت رسالت. (فلاثقبنّ الباطل) پس هر
آينه مىشكافتم باطل را (حتّى يخرج الحقّ) تا آن كه بيرون آيد حق (من جنبه) از
پهلوى باطل چون شكافتن شكم جانورى كه فرو برده باشد دانه قيمتى را (ما لي و لقريش)
اين استفهامى است از براى انكار آن چه ميان او و قريش بود از معانده و جحود فضل آن
حضرت يعنى چيست مرا و قريش و منشاء معاندت ايشان با من چه چيز است. (و اللّه لقد
قاتلتهم) به خدا كه مقاتله و محاربه كردم با ايشان (كافرين) در حالتى كه كافر بودند
تا آن كه ايشان را به اسلام در آوردم (و لا قاتلنّهم) و مقاتله مىكنم با ايشان
(مفتونين) در حينى كه ايشان در فتنه و عصيان افتادهاند (و انّي لصاحبهم بالامس) و
بدرستى كه من مصاحب ايشان بودم ديروز (كما انا صاحبهم اليوم) همچنان كه مصاحب
ايشانم امروز يعنى در زمان كفر ايشان مصاحب ايشان بودم در حرب و قتال امروز كه روز
عصيان و طغيان ايشان است نيز مصاحب ايشانم در ضرب و جدال. غرض از اين كلام تهديد
اهل طغيان است و عصيان
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه سى و ششم
اين خطبهاى است از خطب
آن حضرت كه فرموده: (في استنفار النّاس الى اهل الشّام) در طلب خروج مردمان به
محاربه اهل شام. آوردهاند كه آن حضرت بعد از قتل خوارج در نهروان، حمد الهى بر
زبان رانده اصحاب را ترغيب فرمود بر قتال أهل شام. ايشان عذرها مىگفتند به اين
طريق كه تير و نيزه و شمشير نمانده، به منازل خود رويم و آلات و اسلحه برداشته و
متوجّه آن صوب شويم و بعضى گرما و سرما را بهانه مىساختند و گروهى به حال خانه
مىپرداختند، پس يك يك به واسطه اين عذرها به كوفه رفتند و باقى نماندند مگر جماعتى
اندك و چون حضرت مشاهده اين حال نمودند خطبهاى فرمود و در او مردم را تحريص فرمود
بر قتال اهل بغى ايشان از آن تغافل نمودند و روى به تعلّل آوردند، بعد از چند روز
از اين قضيّه اين خطبه را كه مشتمل است بر تقصير و نهايت ايشان و دلتنگى خود بر
زبان معجز بيان راند بر اين وجه كه: (افّ لكم) اين كلمهاى است كه مىگويند در حين
تنگدلى و گرانى از چيزى و اسم فعل است به معنى اتضجّر و اتوجّع كه معبّر عنه تضجّرت
و توجّعت است يعنى اندوهناك و تنگدل گشتم و مراد از او انشاء است نه اخبار و چون كه
انشاء به مضارع حالى انسب است از ماضى از اين جهت معبّر شده است از مضارع و معناى
مراد آن است كه اندوهى و پريشانى باد مر شما را.
(لقد سئمت عتابكم) به تحقيق كه ملول شدم از عتاب و ملامت نمودن، شما را. (أرضيتم
بالحيوة الدّنيا) آيا راضى شديد به آنكه زندگانى دنيا.
(من الآخرة عوضا) از آخرت عوض باشد.
يعنى خوشنود گشتيد كه
حيات دنيا عوض عقبى باشد. (و بالذّلّ من العزّ خلفا) و رضا داديد به خوارى كه از
عزّ و بزرگوارى بدل باشد. (اذا دعوتكم) هر گاه كه خواندم شما را.
(الى جهاد عدوّكم) به محاربّ دشمنانتان.
(دارت اعينكم) گرديد چشمهاى شما. (كانّكم من الموت فى غمرة) كه گويا از شدّت مرگ در
گرداب سخت افتادهايد. (و من الذّهول فى سكرة) از غفلت و مدهوشى فرو رفتهايد در
بيهوشى مرگ.
و به قول سيّد- رضى
اللّه عنه- در هر خطبهاى از آن حضرت رشحهاى از كلام الهى است. اين از آن قبيل
است. كقوله تعالى: وَ يَقُولُ الَّذِينَ آمَنُوا لَوْ لا نُزِّلَتْ سُورَةٌ فَإِذا
أُنْزِلَتْ سُورَةٌ مُحْكَمَةٌ وَ ذُكِرَ فِيهَا الْقِتالُ رَأَيْتَ الَّذِينَ فِي
قُلُوبِهِمْ. (يرتج عليكم خواري) بسته مىشود بر شما خطاب كردن با من.
(فتعمهون) پس متحيّر و سرگردان مىشويد در سخن كردن. (و كان قلوبكم مألوسة) و گويا
دلهاى شما مجنونست و ديوانگى عارض او شده (فانتم لا تعقلون) پس شما عقل نداريد. (ما
انتم لى بثقة) نيستيد از براى من معتمد.
يعنى امين من نيستيد.
(سجيس اللّيالي) در مدّت جميع شبها.
اين كنايت است از دوام.
يعنى هميشه نا امين هستيد. (ما انتم بركن) نيستيد شما از ركنى و اصلى.
(يمال بكم) كه ميل نموده شود به شما در دفع اعادى.
ركن كنايت است از اعوان
و انصار. كقوله تعالى: قالَ لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلى رُكْنٍ
يعنى شما ناصر و معاون نيستيد تا در دفع اعداء ميل نمايم به جانب شما.
(و لا زوافر عزّ) و نيستيد يارى دهندگان عزّت و ارجمندى.
(يفتقر اليكم) كه محتاج شوند به شما.
يعنى شما انصار دين
عزيز نيستيد كه من محتاج شوم در استقلال آن و استهلاك دشمنان (ما انتم الّا كابل)
نيستيد مگر شترانى كه: (ضلّ رعاتها) گم شده باشد راعيان ايشان.
(فكلّما جمعت من جانب) پس هر گاه جمع كرده شود از كنارى (انتشرت من آخر) پراكنده
شوند از كنارى ديگر. (لبئس لعمر اللّه سعر نار الحرب أنتم) قسم به بقاى خدا كه بر
زبانهاى آتش حربيد شما (تكادون) در كيد و مكر مىافتيد.
(و لا تكيدون) و مكر و كيد نمىكنيد. (و تنتقص اطرافكم) و نقصان مىپذيرد اطراف و
جوانب شما از بلاد.
يعنى بلاد شما را از
جوانب اخذ مىكنند و به حوزه تصرّف در مىآورند.
(فلا تمتعضون) پس خشم نمىگيريد از بىغيرتى و بىهمّتى. (لا ينام عنكم) خواب كرده
نمىشود از شما.
يعنى دشمنان خواب
نمىكنند از قصد شما.
(و انتم فى غفلة ساهون) و شما در خواب غفلت حيرانيد. (غلب و اللّه المتخاذلون)
مغلوب و منكوب شدند به خدا سوگند فرو گذارندگان حرب با دشمنان. (و ايم اللّه) و
سوگند به حقّ خدا.
(انّى لاظنّ بكم) به درستيكه گمان مىبرم به شما.
(ان لو حمس الوغا) اگر سخت شود كار جنگ.
(و استحرّ الموت) و گرم گردد معركه مرگ. (قد انفرجتم عن ابن ابى طالب) جدا شويد از
پسر ابو طالب.
(انفراج الرّأس من الجسد) همچو جدا شدن سر از تن.
وجه شبه عدم عود است
يعنى همچنانكه سر به تن عود نمىكند شما نيز عود نمىكنيد به من. (و اللّه) قسم به
ذات خدا.
(انّ امرء يمكنّ عدوّه) بدرستيكه مردى كه متمكّن سازد و قدرت دهد دشمن خود را (من
نفسه) از نفس خود.
يعنى او را بر نفس خود
مستولى سازد به حيثى كه: (يعرق لحمه) نگذارد اصلا گوشت او را.
(و يهشم عظمه) و بشكند استخوان او را.
(و يفري جلده) و قطع كند و ببرد پوست او را. (لعظيم عجزه) هر آينه بزرگ باشد
ناتوانى او در دفع اعداء. (ضعيف ما ضمّت عليه جوانح صدره) سست نباشد بر آن چيزى كه
فراهم آورده شده است بر آن چيز جوانب سينه او.
اين كنايت است از دل كه
واقع است در جوف آن عاجز غافل. (انت فكن ذاك) تو پس باش مثل اين عاجز كاهل.
(ان شئت) اگر خواستى كه متّصف باشى به اين صفات رذيله و اوصاف قبيحه. (فامّا انا و
اللّه) پس امّا من به حق خدا.
(فدون ان اعطى ذاك) پس نزد اين حال كه مىدهم به دشمن تمكين و قدرت را.
(ضرب بالمشرفيّة) زدنى است به مشرفيّه.
و آن شمشيرى است منسوب
به مشارف و آن قريهاى است در زمين عرب. يعنى هر گاه كه تمكين دهم دشمن را بر خود
تا حمله آرد، بزنم به شمشير مشرفى. (يطير منه فراس الهام) كه بپرد از او كاسه سر.
(و تطيح السّواعد) و تباه شود و بيفتد از او ساعدها.
(و الاقدام) و قدمها. (و يفعل اللّه بعد ذلك) و مىكند خداى تعالى بعد از اين حال.
(ما يشاء) آنچه مىخواهد از آنچه مصلحت بنده در آن است. (ايّها النّاس) اى مردمان.
(انّ لي عليكم حقّا) به درستيكه مرا بر شما حقّى است. (و لكم علىّ حقّ) و مر شما
راست بر من حقّى. (فامّا حقّكم علىّ) پس حق شما بر من: (فالنّصيحة لكم) پس آن نصيحت
كردن من است مر شما را.
در نهان و آشكارا به
اخلاق حسنه و اطوار پسنديده و آنچه بكار آيد در امر معاش و معاد. (و توفير فيئكم
عليكم) و تمام گردانيدن غنيمت شما بر شما. (و تعليمكم كيلا تجهلوا) و تعليم دادن
شما از كتاب و سنّت تا نادان نمانيد. (و تأديبكم كيما تعلموا) و متأدّب ساختن شما
را تا عالم شويد و عمل به آن علم توانيد كرد. (و امّا حقّى عليكم) و امّا حقّ من بر
شما.
(فالوفاء بالبنيعة) پس وفا نمودن است به بيعت. (و النّصيحة فى المشهد و المغيب) و
اخذ نصيحت، در حضور و غيبت. (و الاجابة حين ادعوكم) و اجابت كردن، در آن هنگام كه
بخوانم شما را. (و الطّاعة حين امركم) و فرمانبردارى، در زمانى كه فرمايم شما را.