تنبيه الغافلين و تذكرة العارفين
جلد اول

ملا فتح الله كاشانى
مترجم: سيد محمد جواد ذهنى تهرانى‏

- ۱۰ -


و من خطبة له (عليه السلام) خطبه بيست و پنجم

مدار اين خطبه بر تأديب فقراء است به ترك حسد بر اغنياء و امر نمودن به اغنياء به شفقت و مرحمت كردن بر فقراء و مواسات نمودن ايشان با جماعت پريشان حال مشوّش البال و تزهيد جمع ايشان از مال و چون بسط و قبض ارزاق عباد در مهمان خانه نحن قسمنا بينهم معيشتهم وجود گرفته و بر وفق و ما ينزّل الّا بقدر معلوم نازل مى‏شود از اين جهت مى‏فرمايد: (امّا بعد) يعنى امّا پس از حمد الهى و صلوات بر حضرت رسالت پناهى.

(فانّ الامر ينزّل) پس بدرستى و راستى كه امر الهى نازل مى‏شود.

(من السّماء) از آسمان جود او سبحانه.

(الى الارض) به زمين قوابل جود.

و محتمل است كه آسمان و زمين به معناى حقيقى باشند نه مجازى زيرا كه حركات سموات از جمله شرائط معدّه‏اند از براى حدوث جود الهى در زمين و بر تقدير امر الهى فرود مى‏آيد از آسمان بر زمين.

(كفطر المطر) مانند قطره‏هاى باران.

(الى كلّ نفس) به سوى هر نفسى.

(بما قسم لها من زيادة او نقصان) به آن چه قسمت يافته از زياده و نقصان.

وجه تشبيه آن به «قطر المطر» اختلاف اصابت است يعنى هم چنانكه «قطر» نسبت به بقاع مختلف است در اصابت آن، نزول امر الهى از براى هر نفس نيز مختلف است در زياده و نقصان و چون اين تفاوت بر وفق تقدير الهى است. (فاذا رآى احدكم) پس هر گاه كه ببيند يكى از شما.

(لاخيه) مر برادر خود را.

(غفيرة) زيادتى و افزونى.

(في اهل او مال او نفس) در اهل يا مال يا نفس يا علم يا ساير منال.

(فلا تكوننّ له فتنة) پس بايد كه نباشد آن كثرت مال و منال از براى او فتنه و فساد چون افتادن در حسد و عناد و تمنّى زوال آن.

بعد از آن تنبيه مى‏نمايد بر فضيلت حفظ نفس از حقد و حسد بر اين وجه كه: (فانّ المرء المسلم) پس بدرستى كه مرد مسلمان.

(ما لم يغش دنائة) مادام كه نيايد بر سر دنائت و ناكسى.

(تظهر) كه ظاهر شود آن دنائت از او و در ميان مردمان.

مراد حقد و حسد است. (فيخشع لها) پس چشم بر هم نهد از براى ظهور آن دنائت از او به جهت خجالت.

(اذا ذكرت) چون ياد كرده شود آن دنائت. (و يغرى بها) و آرزومند كرده شود به خساست.

(لئام النّاس) مردمان ناكس تا در پى او افتند و هتك ستر او نمايند يا آنكه مراد اين باشد كه حريص كرده شوند مردمان دنىّ در فعل مثل او. (كان كالفالج الياسر) اين خبر «انّ» است يعنى: مرد مسلمانى كه معرّا باشد از دنائتى كه موصوف است به اين صفات مذكوره همچون فيروزى يابنده قمار بازنده. (الّذي ينتظر اوّل فوزة) كه انتظار كشد اوّل بردن را.

(من قداحه) از تيرهاى قمار و چوب‏هاى آن. (توجب له المغنم) كه واجب مى‏گرداند آن بردن از براى او غنم را. (و يرفع عنه بها المغرم) و رفع كرده مى‏شود از او به آن بردن غرم. (و كذلك) و همچنين است مثل آن فالج ياسر.

(المرء المسلم) مرد مسلمان.

(البراء من الخيانة) كه برى باشد از بى‏ديانتى و ضابط نفس خود باشد از ارتكاب آن دنائت. (ينتظر من اللّه تعالى احدى الحسنيين) انتظار مى‏كشد از جانب خدا يكى از اين دو حالت خوب را. (امّا داعى اللّه) يا خواننده خدا را يعنى ملك الموت را كه مى‏خواند او را به سوى كرم و رحمت خدا در دار آخرت.

(فما عند اللّه خير له) پس آن چه نزد خداى تعالى است از انواع لطف و اصناف مكرمت بهتر است مر او را.

كقوله تعالى: وَ ما أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَمَتاعُ. (و امّا رزق اللّه) و يا روزى خدا.

(فاذا هو ذو اهل و مال) پس آن هنگام او خداوند اهل و مال و منال مى‏شود.

(و معه دينه و حسبه) در حالتى كه با او است دين و حسب و علم و ادب او بى خوف و بيم و اين فوزى است عظيم و چون كه اين هر دو حالت مستلزم عدم خسران است پس حسن تشبيه آن به «فالج ياسر» كه در بردن مستلزم عدم عزم است در كمال ظهور باشد. بعد از آن تنبيه مى‏فرمايد بر تحقير اسباب دنيوى نسبت به متاع اخروى و مى‏گويد كه: (انّ المال و البنين حرث الدّنيا) بدرستى كه مال و پسران كشت اين سراى فانى‏اند و به اندك زمانى هدف زوال و عرصه تلف مى‏شوند. (و العمل الصّالح حرث الآخرة) و كار شايسته كشت آن سراست كه ابد الآباد باقى مى‏ماند. (و قد يجمعهما اللّه) و گاهست كه جمع مى‏كند اين هر دو كشت را حق تعالى.

(لاقوام) از براى گروهى كه متصف باشند به صفت توكّل. (فاحذروا من اللّه) پس حذر كنيد از خداى تعالى و بترسيد از او.

(ما حذّركم) به آنچه حذر فرموده شما را.

(من نفسه) از ذات خود يعنى از عذاب خود. (و اخشوه) و بترسيد از خداى تعالى.

(خشية ليست بتعذير) ترسيدنى كه نباشد در او اظهار عذر و دروغ. (و اعلموا) و عمل صالح كنيد.

(في غير رياء و سمعة) در غير نمودن آن به مردمان و شنوانيدن آن به ايشان يعنى عمل از براى مردم مكنيد تا معتقد شوند و به واسطه آن اموال و مناصب را به شما دهند. (فانّه من يعمل لغير اللّه) پس بدرستى كه هر كه عمل مى‏كند از براى غير خداى تعالى (يكله اللّه) مى‏گذارد آن را حق سبحانه و تعالى.

(الى من عمل له) به آن كس كه عمل كرده از براى او.

مأخذ اين كلام حديث قدسى است كه: «من عمل لي عملا اشرك فيه غيري تركته لشريكه».

و شمّه‏اى از اين در اوراق سابقه سمت ذكر يافت، پس بايد كه بنده مؤمن اعمال خود را خالص سازد از شوب رياء و سمعه و بالكليّه توكّل نمايد به حضرت احديّت و اعراض نمايد از اغراض دنيويّه تا به واسطه آن حق تعالى دنيا و آخرت را جمع كند از براى او و مصداق اين است آن چه در حديث قدسى ورود يافته كه: «يا دنيا اخدمي من خدمني و اتّبعي من تبعك» و چون آن حضرت من جميع الوجوه متوجّه مولى بود و منقطع از ما سوى از اين جهت فرمود: (نسئل اللّه منازل الشّهداء) مى‏خواهم از خداى تعالى منزل‏هاى شهيدان و درجه‏هاى ايشان.

(و معايشة السّعداء) و زندگانى سعيدان و مرتبه ايشان.

(و مرافقة الانبياء) و رفاقت پيغمبران و همراهى ايشان بعد از آن تأديب اغنياء مى‏كند به معونت فقراء و مى‏فرمايد كه: (ايّها النّاس) اى گروه مردمان.

(انّه لا يستغنى الرّجل) بدرستى كه مستغنى و بى‏نياز نمى‏شود مرد.

(و ان كان ذامال) و اگر چه باشد خداوند مال و جاه.

(عن عشيرته) از عشيرت و قبيله خود.

(و دفاعهم عنه) و از دفع كردن ايشان مكروه را از او.

(بايديهم و السنتهم) به دستهاى خود و زبانهاى خود يعنى هر چند كسى كه صاحب مال و جاه باشد محتاج است به معاونت قبيله خود و دفع مكروه نمودن ايشان از او پس سزاوار آن است كه توانگران سخى و معاون باشند با درويشان خصوصا با خويشان. (و هم اعظم النّاس حيطة) و ايشان بزرگ‏ترين مردمانند از روى احتياط و شفقت در بعضى از روايات به كسر حاء و سكون ياء واقع شده يعنى از روى حفظ و رعايت.

(من ورائه) از پس او يعنى در زمان غيبت او حافظ مال اويند و به احتياط هر چه تمامتر حارس آن. (و المّهم لشعثه) و جمع كننده‏ترين مردمانند مر كارهاى پريشان او را. (و اعطفهم عليه) و مهربان‏ترين ايشانند بر او.

(عند نازلة) نزد فرود آمدن بلا.

(ان نزلت به) اگر فرود آيد به او. (و لسان الصّدق) و زبان صدق يعنى ذكر جميل و دعاى خير را. (يجعله اللّه للمرء) گردانيده است خداى تعالى از براى مرد.

(فى النّاس) در ميان مردمان.

(خير له) بهتر از براى او.

(من المال يورّثه غيره) از مالى كه ميراث داده باشد آن را به غير خود زيرا كه‏ نتيجه آن مثمر سعادت است و ثمره آن منتج ندامت. (منها) اين فصل از تماميت ما قبل خود است، و حاصل او نهى عدول است از مراعات اقرباى ذوى حاجت به فاضل مال و چون كه زياده و نقصان فاضل مال مؤثر نيست در صلاح و فساد حال از اين جهت مى‏فرمايد كه: (الا لا يعدلنّ احدكم عن القرابة) بايد كه ميل ننمايد و عدول نكند يكى از شما از خويش (يرى بها) در حالتى كه بيند كه به او رسيده است.

(الخصاصة) درويشى و بى‏چيزى. (ان يسدّها) از آنكه به بندد او را و منع كند.

(بالّذي لا يزيده) به مال زائد بر معيشت كه افزون نمى‏گرداند او را.

(ان امسكه) اگر امساك كند و نگه دارد آن را.

(و لا ينقصه) و كم نمى‏سازد او را.

(ان اهلكه) اگر هلاك كند آن را يعنى نفقه كند به خويش در راه خدا چه زياده و نقصان او موجب نفع و ضرر او نمى‏شود، پس خويشان درويش خود را رعايت كنيد و ايشان را به صله و عطيّه خوشنود سازيد. و مى‏شايد كه مراد زياده و نقصان باشد در ثواب آجل و بشكر در عاجل يعنى امساك زيادتى مال زياده نمى‏كند او را صلاح حال نزد خالق به ثواب و نزد خلائق به شكر بلكه زيادتى ثواب و عدم آن در صرف كردن او است به حق و به غير حق. بعد از آن ترغيب مى‏نمايد اغنياء را بر مراعات اقرباء بر اين وجه كه: (و من يقبض يده) و هر كه قبض كند و نگه دارد دست خود را.

(عن عشيرته) از خويشان خود و ايشان را ممنوع سازد از مال خود. (فانّما تقبض منه عنهم) پس بدرستى كه قبض نموده و تنگ گرفته مى‏شود از جانب او از خويشان.

(يد واحدة) يك دست.

(و تقبض منهم عنه) و قبض نموده و فراهم گرفته مى‏شود از جانب ايشان از او.

(ايد كثيرة) دستهاى بسيار.

يعنى ممنوع مى‏سازد دست او از ايصال مال به اقرباء و اقرباء ممنوع مى‏سازند دستهاى خود را از نصرت و معاونت نمودن با او. (و من تلن حاشيته) و كسى كه نرم باشد جانب او يعنى شفّقت و رحمت داشته باشد به اقارب خود.

(يستدم من قومه) طلب دوام مى‏كند براى خود از جانب خويشان خود.

(المودّة) محبت و دوستى را يعنى طلب مى‏كند دوام محبّت ايشان را از براى خود چه رعايت صله موجب دوام محبّت ايشان است. (قال السّيّد رضى اللّه عنه) سيّد رضى الدّين رضى اللّه عنه مى‏فرمايد: (ما احسن هذا المعنى الّذي اراده (عليه السلام) بقوله: و من يقبض يده من عشيرته الى تمام الكلام) چه نيكو است اين معنا كه اراده فرموده است آن حضرت به اين گفتار درر نثار كه و من يقبض يده تا آخر.

(فانّ الممسك) پس بدرستى كسى كه نگه دارنده است.

(خيره من عشيرته) مال خود را از خويشان خود.

(انّما يمسك) جز اين نيست كه امساك نموده.

(نفع يد واحدة) فائده يك دست را. (فاذا احتاج) پس چون محتاج شود.

(الى نصرتهم) به يارى خويشان.

(و اضطرّ اليهم) و مضطر شود به سوى ايشان.

(الى مرافدتهم) به مدد كردن ايشان. (قعدوا عن نصره) بنشينند از يارى نمودن و مددكارى كردن به او. (و تثاقلوا عن صوته) و گران شوند از اجابت خواندن او و بر نخيزند از براى‏ فرياد رسيدن او. (فمنع) پس ممنوع گردد.

(ترافد الايدى الكثيرة) از مددكارى دست‏هاى بسيار. (و تناهض الاقدام الجمّة) و از براى خواستن قدم‏هاى بى‏شمار از براى اعانت او در كار و بار.

و من خطبة (عليه السلام) خطبه بيست و ششم

در اين خطبه اظهار مى‏كند ثبات قدم خود را در محاربه و ردّ مى‏نمايد قول آن كسى را كه قايل به مداهنه او است در محاربه و ترهيب مى‏فرمايد مردمان را از عصيان و تحريص مى‏كند ايشان را به طاعت رحمن و مى‏گويد كه: (و لعمري) قسم به زندگانى من.

(ما علىّ) كه نيست بر من.

(من قتال من خالف الحقّ) از مقاتله نمودن با آن كسانى كه مخالفت مى‏كنند با امر حق و طريق شريعت. (و خابط الغىّ) و به سر در مى‏آيند در راه ضلالت. (من ادهان و لا ايهان) هيچ مداهنه نمودن و سستى كردن در راه دين مرا جايز نيست مداهنه نمودن با آن جماعت به جهت آنكه مقاتله نمودن با كسانى كه متصف به صفت مخالفت و مخابطت باشند از جمله واجباتى است كه چاره‏اى از آن نيست تا زمان اطاعت. (فاتّقوا اللّه عباد اللّه) پس بترسيد از خدا اى بندگان خدا. (و فرّوا الى اللّه) و بگريزيد به سوى رحمت خدا.

(من اللّه) از غضب و سخط خدا يعنى پناه به وى ببريد در حال‏ها. (و امضوا فى الّذي نهجه لكم) و برويد در آن راهى كه روشن ساخته است آن را از براى شما. (و قوموا بما عصبه بكم) و قيام نمائيد به آنچه باز بسته است آن را به شما و لازم گردانيده.

بدان كه مراد از «فرار عبد به خدا» اقبال او است بر او و متوجه ساختن خود به سوى او و اين مبنى بر چند مرتبه است: اوّل: فرار از بعضى آثار او سبحانه به سوى بعضى ديگر چون فرار نمودن از اثر غضب او به سوى اثر رحمت او.

دوّم: غناء عبد از مشاهده افعال و ترقى نمودن او در درجات قرب و معرفت به سوى مصادر افعال كه صفات است، پس فرار مى‏نمايد از بعضى از آن به سوى بعضى ديگر هم چنانكه مستفاد مى‏شود از سخط خدا و عفو او و سخط و عفو از صفات است.

سيّم: آن است كه ترقّى نمايد از مقام صفات به سوى ملاحظه ذات، پس فرار كند از آن صفات به سوى ذات و حضرت رسالت پناه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) وقتى كه در كريمه «وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ» مأمور به قرب شد جامع جميع اين مراتب بود فلهذا در سجود فرمود: (اعوذ بعفوك من عقابك.) و عفو همچنانكه اثر صفت معانى مى‏باشد هم چنين گاه هست كه مراد به آن اثرى مى‏باشد كه ناشى شده باشد از صفت عفو و چون كه به مقام قرب رسيد غنى گشت از مشاهده افعال و ترقّى نمود به سوى مصادر آن كه صفات است و اعوذ برضاك من سخطك و عفو و سخط از صفاتند.

بعد از آن ترقّى نمود از مقام مشاهده صفات و نزديك شد به سوى ملاحظه ذات‏ و فرمود كه: (اعوذ بك منك) و اين فرارى است از او به سوى او و شكّى نيست كه اين مقام وصول است به سوى ساحل عزّت و مر اين ساحل لجّه وصول را درجاتى ديگر است غير متناهى و لهذا چون كه قرب آن حضرت (صلوات اللّه عليه و آله) زياده شد فرمود كه: «لا احصي ثناء عليك».

و اين مرتبه انداختن نفس است از درجه اعتبار و اعراض نمودن از تبحبح به زينت حق در [بر خ ل‏] ذات خود و آن چه بعد از اين فرمود كه: «انت كما اثنيت على نفسك»، كمال اخلاص و تجريد آن حضرت است پس معلوم شد كه كلام حقيقت انجام «فرّوا من اللّه الى اللّه» امر است به ترقى نمودن به سوى مرتبه ثالثه از مراتب مذكوره و شبهه‏اى نيست كه غايت سلوك سالك به عبادت تطويع نفس امّاره است از براى نفس مطمئنّه فحينئذ ثابت شد كه مدار رياضت بر اوامر ثلاثه‏اى است كه آن حضرت اشاره به آن نموده چه امر به تقوى مستلزم زهد حقيقى است كه معين حذف موانع داخله و خارجه است و امر به سلوك سبيل الهى معين است بر تطويع نفس امّاره و امر به فرار به سوى جناب احديّت متوجّه ساختن سراست به او، پس دانسته شد كه رياضتى كه مستلزم كمال استعداد است براى وصول به سوى او سبحانه توجّه آن به جانب اغراض ثلاثه است و از اينجا است كه آن حضرت مى‏فرمايد كه هر گاه كه به اين مرتبه رسيديد. (فعلىّ ضامن) پس على بن ابى طالب ضامن و كفيل است.

(لفلجكم) مر رستگارى و فيروزى شما را.

(آجلا) در آخرت. (ان لم تمنحوه عاجلا) اگر داده نشويد فيروزى در دنيا كه آن فراغت نفس است و عدم اشتغال آن به رياضت در مجاهده و مقاتله پس رغبت نمائيد در جهاد اكبر كه آن مجاهده است با نفس امّاره و جهاد اصغر كه محاربه است با جماعت طاغيه و گروه باغيه.

و من خطبة (عليه السلام) خطبه بيست و هفتم

از جمله خطب آن حضرت است كه فرموده: (و قد تواترت عليه الاخبار) در حالتى كه به تواتر رسيد بر آن حضرت خبرها.

(باستيلآء اصحاب معوية) به غالب شدن اصحاب معاويه غاويه اسكنهم اللّه فى الهاويه (على البلاد) بر شهرها و ديارها و ظلم و عناد ايشان بر عباد. (و قدم عليه عاملاه) و آمدند بر آن حضرت دو عامل آن حضرت كه حاكم بودند به امر حضرت (على اليمن) بر شهر يمن. (و هما عبيد اللّه بن العبّاس و سعيد بن نمران) و آن هر دو عامل عبيد اللّه بن عبّاس و سعيد بن نمران بودند.

(لمّا غلب عليهما) هنگامى كه غالب شده بود بر ايشان.

(بسر بن ابى ارطاة) و سبب بيرون آمدن ايشان از يمن آن بود كه گروهى در صنعا بودند از دوستان عثمان كه بيعت كرده بودند با امير المؤمنين (عليه السلام) چون مردم در عراق اختلاف كردند و محمّد بن ابى بكر را در مصر به قتل آوردند آن قوم به طلب خون عثمان بر خواستند و بر غلامان آن حضرت طرح مخالفت انداختند چون خبر به آن حضرت رسيد نامه نوشت به سوى ايشان مشتمل بر تهديد و وعيد، ايشان جواب نوشتند كه ما اطاعت مى‏كنيم اگر عزل كنى از اين شهر عبيد اللّه و سعيد را و بعد از آن نامه آن حضرت را به معاويه فرستادند و او را از اين حال خبر دادند، معاويه، بسر بن ابى ارطاة را كه مردى بود درشت، فتنه‏انگيز، خون‏ريز به سوى‏ ايشان روانه كرد، در راه داود و سليمان كه پسران عبيد اللّه بن عبّاس بودند را به قتل آورده عبيد اللّه و سعيد عبد اللّه ثقفى را خليفه خود ساختند و متوجه آن حضرت شدند، پسر او را به قتل آوردند و امير المؤمنين (عليه السلام) عبيد اللّه و سعيد را بر آن كار عتاب كرد. (و قام (عليه السلام) على المنبر) برخواست و متوجّه منبر شد و بر بالاى آن برآمد.

(ضجرا) در حالتى كه تنگ دل بود.

(بتثاقل اصحابه عن الجهاد) به سبب گرانى اصحاب خود از جهاد و تعلّل نمودن ايشان از قتال. (و مخالفتهم له) و مخالفت كردن ايشان مر او را.

(فى الرّأى) در تدبير و صواب. (فقال (عليه السلام)) پس فرمود كه: (ما هى الّا الكوفة) ضمير «هى» راجع است به بلده كوفه و اگر چه مرجع او غير مذكور است الّا آنست كه حضور آن دائما در ذهن آن حضرت به جهت خوض نمودن او در تدبيرات آن و تصوّر نيك و بد اهل آن كردن مكرّر، جارى مجراى ذكر است.

ديگر آن كه كوفه معهود بوده است در خطاب يعنى: نيست آن بلده كه متصوّر است در ذهن من يا نيست آن بلده كه معهود است در خطاب مگر كوفه.

(اقبضها) در حالتى كه مى‏گيرم آن را.

(و ابسطها) و رها مى‏كنم آن را بار ديگر يعنى همين كوفه است كه محلّ تصرّف من است به حلّ و عقد و امر و نهى و اعتماد نمودن بر مردمان آن در حرب و ضرب نه ساير بلاد ديگر.

اين كلامى است از براى تحقير بلادى كه غير كوفه است يعنى بلاد ديگر از درجه اعتبار من ساقط است و گوشه التفات به جانب آن نمى‏اندازم و چون معروف است به محلّ هبوب اعاصير از اين جهت در ذمّ و تحقير او در آمده مى‏فرمايد كه: (ان لم تكوني الّا انت) خبر «تكونى» محذوف است و ضمير منفصل بدل است‏

 از ضمير متّصل يعنى: اگر نباشى اى كوفه مگر كه باشى ساز لشكر من.

(تهبّ اعاصيرك) در حالتى كه وزد گردبادهاى تو.

(فقبّحك اللّه) پس زشت گرداند ترا خداى تعالى يعنى با وجود اينكه ساز لشكر منى امّا چون كه مهبّ اعاصيرى، خواهان تو نيستم و صحبت تو با من منغّص است.

و احتمال دارد كه «اعاصير» مستعار باشد از براى آراء مختلفه اهل كوفه و وجه شبه انزعاج و اذّيت باشد يعنى: وقتى كه ظاهر شود انديشه‏هاى گوناگون و اعتقادهاى دگرگون اهل تو كه موجب اذيّت است و باعث انزعاج نفس، پس قبيح گرداند خداى تعالى تو را. (فتمثّل بقول الشّاعر) پس متمّثل شد به قول شاعر از جهت استصغار آن و فرمود:

لعمر ابيك الخير يا عمر و انّنى *** على و ضر من ذى الاناء قليل‏

يعنى سوگند مى‏خورم به زندگانى پدر تو كه بهتر مردمان است اى عمرو به تحقيق كه من واقع شده‏ام بر چرك و چربى اندكى كه باقى مانده است از اين ظرف طعام.

وجه تمثيل قلّت و حقارت است يعنى كوفه در نظر من در غايت قلّت و حقارت است مانند چربى كه باقى مى‏ماند بعد از اكل.

و در بعضى روايات «اناء» به فتح همزه واقع شده كه آن درختى است نيكو منظر، تلخ مزه يعنى: من واقع شده‏ام بر چيزى اندك كه در نظر ناظر نيكو مى‏نمايد و اصلا نفع در ذات او متصوّر نيست و بنابراين، وجه تمثيل عدم انتفاع باشد و قلّت آن نسبت به ساير بقاع و تخصيص كوفه به ذكر دون بصره به جهت آن است كه معظم لشكر آن حضرت اهل كوفه بودند. بعد از تمهيد اين مقدمه شروع در مقصود كرده مى‏گويد كه:

(انبئت بسرا) خبر داده شده‏ام به بسر يعنى خبر دادند مرا كه بسر بن ابى ارطاة.

(قد اطّلع اليمن) ديده و رشده و رسيده به ديار يمن. (و انّى و اللّه) و به خدا سوگند كه من.

(لاظنّ هؤلاء القوم) هر آينه گمان مى‏برم آن قوم را.

(سيد الون منكم) كه زود باشد كه دولت و تسلّط داده شوند از قبل شما يعنى گردانيده شود دولت و تسلّط از جانب شما به جانب ايشان. (باجتماعهم على باطلهم) به سبب اجتماع و اتفاق ايشان بر باطل خود چه اجتماع سبب انتظام امور است. (و تفرّقكم عن حقّكم) و به سبب متفرق شدن شما از حق خود زيرا كه تفرّق و پراكندگى نشانه فتور است و عدم انتظام امور. (و بمعصيتكم امامكم فى الحقّ) و به واسطه نافرمانى شما امام خود را در امر حقّ (و طاعتهم امامهم فى الباطل) و به جهت فرمان بردارى ايشان پيشواى خود را در كار باطل. (و بادائهم الامانة الى صاحبهم) و به رسانيدن ايشان امانت و عهد را به صاحب خود و وفا نمودن ايشان به آن.

(و خيانتكم) و به خيانت كردن شما امانت را و شكستن شما پيمان خود را و از اين جهت است كه مشهور شده‏اند به اينكه: الكوفى لا يوفى. (و بصلاحهم في بلادهم) و به صلاح ايشان در شهرهاى خود در جميع امور ملكى بسبب فرمان روائى.

(و فسادكم) و به فساد شما در بلاد به واسطه خروج از طاعت امام خود و خود رأيى حاصل كه در ذات شما اسباب انقهار و مغلوبيّت است و در ذات ايشان اسباب قهر و غالبيّت و چون حال شما بر اين منوال است. (فلو ائتمنت) پس اگر امين گردانم.

(احدكم) يكى از شما را.

(على قعب) بر قدح چوبين. (لخشيت) هر آينه مى‏ترسم.

(ان يذهب بعلاقته) كه ببرد آن را با دوال و دسته‏اش، پس چگونه باشد و چه نوع صورت بندد اداء امانت شما و وفاء به بيعت نمودن شما با امام زمان. بعد از آن ايشان را هدف دعاء عليهم گردانيده، مى‏فرمايد كه: (اللّهمّ انّى قد مللتهم) بار خدايا بدرستى كه من ملول و تنگ دل شده‏ام از ايشان.

(و ملّوني) و ملول شده‏اند ايشان از من. (و سئمتهم) و سير شده‏اند از ايشان.

(و سئموني) و سير شداند ايشان از من. (فابدلنى بهم) پس بدل كن براى من ايشان را.

(خيرا منهم) بهتر از ايشان. (و ابدلهم لي) و عوض كن براى ايشان مرا.

(شرّا لهم منّي) به كسى كه صاحب شرّ باشد.

آن حضرت اين دعاء فرمود به جهت علم او بعدم صلاح اين قوم دعاء خير را هم چنانكه نوح (عليه السلام) كه مأيوس شد از قوم خود فرمود: رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ (اللّهمّ مث قلوبهم) بار خدايا بگداز به ترس و عذاب دلهاى ايشان را.

(كما يماث الملح فى الماء) هم چنانكه گداخته مى‏شود نمك در آب.

در نقل وارد شده كه در آن ساعت كه آن حضرت اين دعاء كرد حجّاج بن يوسف از مادر متولّد شد و چندان ظلم و ستم بر اهل كوفه كرد كه همه هلاك شدند و كوفه‏ خراب شد و ديگر آبادان نشد. بعد از آن تفضيل غير مى‏دهد بر كوفيان به جهت تحقير ايشان و مى‏گويد كه اى كوفيان: (اما و اللّه) آگاه باشيد به خدا سوگند.

(لوددت) هر آينه دوست دارم.

(انّ لي بكم الف فارس) آن كه مرا باشد به عوض شما هزار سوار.

(من بني فراس بن غنم) از فرزندان فراس بن غنم بن تغلب بن اوائل و اين طائفه نامدار به غيرت و شجاعت و سرعت و اجابت دعوت مشهوره بوده‏اند در ميان قبائل و تمثّل (عليه السلام) شعرا و لهذا به شعر شاعر در صدد تعريف ايشان در آمده مى‏فرمايد: (

هنالك لو دعوت اتتك منهم *** فوارس مثل ارمية الحميم‏

) يعنى آنجا اگر بخوانى و آواز دهى آيند به سوى تو از ايشان سوارانى مثل ابرهاى تابستان با سرعت و استيلا. (ثمّ نزل (عليه السلام) من المنبر) بعد از آن كه اين سخنان مشتمل بر وعيد و سرزنش اداء فرمود فرود آمد از منبر، سيّد ابو الرّضاء عليه الرحمه فرموده: اين بيت از جمله ابيات جندب هذلى است كه در آن مخاطب ساخته زنى را كه نام او امّ زنباغ بوده و اوّل آن اين ابيات است:

ألا يا أمّ زنباغ اقيمي *** صدور العيس نحو بني تميم‏

يعنى اى امّ زنباغ راست گردان سينه‏هاى شتران سفيد را به جانب بنى‏تميم يعنى توجه نماى به جانب ايشان به واسطه استعانت و استعانت نمودن تو از ايشان از شرّ دشمنان.

بعد از آن در صدد تعريف بنى‏تميم در آمده در سرعت اجابت استعانت ايشان گفته: (هنالك لو دعوت منهم...) تا آخر.

(قال السّيّد رضى اللّه عنه) سيد رضى الدين رضى اللّه عنه مى‏فرمايد: (و قلت انا) و مى‏گويم من كه:

(الارمية جمع رمى و هو السّحاب) ارميه جمع رمى است و آن بمعناى ابر است. (و الحميم هيهنا وقت الصّيف) و لفظ «حميم» در اين مقام به معناى وقت تابستان است. (و انّما خصّ الشّاعر) و چرا تخصيص نموده شاعر كه جندب هذلى است.

(سحاب الصّيف بالذّكر) ابر تابستان را بياد كردن و متذكّرا بر فصل‏هاى ديگر نشده (لانّه) زيرا كه ابر تابستان.

(اشدّ جفولا) سخت‏تر است از روى شتاب‏زدگى.

(و اسرع خفوفا) و سريع‏تر است از روى سبكى.

(لانّه لا ماء فيه) زيرا كه نيست آب باران در آن ابر. (و انّما يكون السّحاب ثقيل السّير) و جز اين نيست كه مى‏باشد ابر گران رفتار.

(لامتلائه بالماء) از جهت پرى او به آب. (و ذلك) و ابر ممتلى از آب.

(لا يكون فى الاكثر الّا في ازمان الشّتاء) نمى‏باشد در اكثر اوقات الّا در زمان زمستان. (و انّما اراد الشّاعر وصفهم) اراده نموده شاعر وصف كردن ايشان را.

(بالسّرعة) به تندى و شتاب‏زدگى.

(اذا دعوا) در حينى كه خوانده شوند.

(و الاغاثة) و به فرياد رسيدن ايشان.

(اذا استغيثوا) وقتى كه فرياد خواسته شوند يعنى از ايشان فرياد مى‏خواهند از شرّ دشمنان. (و الدّليل على ذلك) و دليل بر اين كه مراد شاعر اين است.

(قوله) گفته او است كه: (هنالك لو دعوت ايّاك منهم.)

و من خطبة (عليه السلام) خطبه بيست و هشتم

اين خطبه‏اى است كه فرموده پيش از رفتن به نهروان و در آن بيان مى‏فرمايد حال عرب را در زمان جاهليّت از شدّت و بدى احوال در معاش و معاد و منّت مى‏نهد بر ايشان به تبدّل آن حالت به رفاهيّت و جمعيّت به سبب وجود با وجود حضرت رسالت عليه و آله الصلوة و التّحيه بر اين وجه كه: (انّ اللّه بعث محمّدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نذيرا للعالمين) بدرستى كه خداى تعالى برانگيخت محمّد بن عبد اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در حالتى كه بيم كننده بود براى عالميان از بدى افعال ايشان. (و امينا على التّنزيل) و امين بود بر آنچه نازل مى‏شد بر او از وحى الهى يعنى بر آن وجه كه مأمور بود مى‏رساند بى زيادتى و كمى. (و انتم معشر العرب) و در آن حال شما اى گروه عرب.

(على شرّ دين) بر بدترين كيشى بوديد كه آن عبارت اصنام بود.

(و في شرّ دار) و در بدترين سرائى كه آن زمين حجاز است. (منيخون) اقامت كرده بوديد.

(بين حجارة خشن) ميان سنگ‏هاى درشت. (و حيّات صمّ) و مارهائى كه منزجر نمى‏شدند از آواز به واسطه شدّت قوّت و صلابت و كثرت خباتت مانند اصمّ كه از صورت عظيم منزجر نمى‏شود.

و مى‏تواند بود كه «صمّ» بمعناى صميم باشد كه جمع «صمّه» است يعنى ماران نر با صلابت. (تشربون الكدر) مى‏آشاميديد آب تيره را به ضرورت. (و تأكلون الجشب) و مى‏خورديد طعام غليظ درشت چون آرد جو پر سبوس و آرد استخوان خرما و سوسمار و امثال آن را به جهت جوع.

آورده‏اند كه در ايّام گرسنگى خون را با بول شتر مى‏آميختند و خشك كرده و كوفته، از آن طعام مى‏ساختند و مى‏خوردند.

بعضى گويند مراد از «جشب» طعام بى‏ادام است. (و تسفكون دمائكم) و مى‏ريختيد خون‏هاى يكديگر را. (و تقطعون ارحامكم) و قطع مى‏كرديد خويشان خود را چنانكه پسر پدر را مى‏كشت و پدر پسر را. (الاصنام فيكم منصوبة) بتان در ميان شما نصب كرده شده بودند براى پرستش شما. (و الآثام بكم معصوبة) و گناهان به شما مضبوط بسته شده بود كه از آن اصلا اجتناب نمى‏نموديد، پس به يمن مقدم حضرت سيّد عالم (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به صلاح آمد كار شما و رو به سفيدى آورد نامه اعمال سياه شما و به وجود با وجود آنعالى حضرت فتح شهرها نموديد و اعداء را شكستيد و غنيمت‏ها اخذ نموديد و در ميان مردمان معروف و مشهور شديد. (منها) بعضى ديگر از آن خطبه است كه بيان مى‏فرمايد در او حال خود را بعد از رحلت حضرت رسالت در طلب خلافت و شكايت مى‏نمايد از دست مخالفان بى بصارت و مى‏گويد كه چون اهل عناد منصب خلافت مرا غصب نمودند و مرا قطع نظر كردند: (فنظرت) پس نظر كردم من در تدابير امور خود.

(فاذا ليس لي معين) پس آن زمان نبود مرا يارى دهنده از انصار و اعوان.

(الّا اهل بيتى) مگر اهل بيت من كه اندكى بودند نسبت به مخالفان. (فضننت بهم) پس بخل ورزيدم به ايشان.

(عن الموت) از مرگ يعنى ايشان را از معارك مهالك نگاه داشتم.

(و اغضيت بهم) و بپوشانيدم به ايشان ديده خود را يعنى حال خود را بر ايشان ظاهر نگردانيدم و به نظر طمع اعانت در ايشان نگاه نكردم با وجود آنكه بودم.

(على القذى) بر چيزى كه آزار مى‏ديد از او ديده من. (و شربت) و آشاميدم زهر آب ستم مخالفان را در حينى كه بودم.

(على الشّجى) بر غصّه و غم كه گلوى من گرفته بود. (و صبرت) و صبر كردم و شكيبائى نمودم.

(على اخذ الكضم) بر فراگرفتن اندوه و خشم فرو خوردن. (و على امرّ) و بر چيزى كه تلخ‏تر بود.

(من طعم العلقم) از چشيدن درخت علقم با وجود آن كه درختى است در غايت مرارت و تلخى. (منها) بعضى ديگر از خطبه مذكوره در ذكر اغترار عمرو عاص بى‏اخلاص است از معاويه غاويه و بسبب آن بيعت نمودن به او و مجمل اين قضيّه آن است كه چون خبر واقعه جمل به معاويه رسيد از صدمت و هيبت امير المؤمنين (عليه السلام) بترسيد و بر خود بلرزيد و خود را در گرداب حيله انداخت و ببهانه خون عثمان كار خود مى‏ساخت تا آنكه اهل شام شوم را در بيعت خود در آورد و انديشيد كه اين كار بزرگ است و بى امداد عمرو عاص صورت نه بندد، نامه‏اى نوشت به وى و تعريفات و كمالات بسيار كه يكى مطابق واقع نبود در آن درج نمود، پس او را به معاونت خود طلبيد چون نامه به عمرو عاص رسيد جواب نوشت به اين مضمون كه نامه تو را مطالعه نمودم و مقصود تو را فهم كردم، بدان كه من نمى‏توانم كه ربقه اسلام را از رقبه خود بردارم و در راه ضلالت و جهالت در آمده روى به متابعت تو آورم و شمشير در روى على بن ابى طالب كشم و در آن جواب كتابت، فضيلت و مرتبت و قرابت و سبقت و مصاحبت و شجاعت امير المؤمنين على (عليه السلام) ثبت نمود و بعد از آن نوشت كه اى معاويه تو به وسيله خون عثمان مى‏خواهى كه خلافت را بر تو قرار دهى به اين حيله كسى را فريب نمى‏توانى داد كه پيش تو سر بازد و دين حق را در بازد، معاويه چون مضمون نامه را دريافت از غصّه چون تنور بتافت آخر الامر به راه تلبيس و حيله‏بازى در آمده او را وعده حكومت مصر داد، و عمرو دنيا را بر آخرت اختيار كرد به شرط ايالت مصر و حضرت امير كبير (صلوات اللّه عليه) اشاره به اين مى‏فرمايد به اين طريق كه: (و لم يبايع حتّى شرط) و بيعت نكرد عمرو با معاويه تا شرط كرد.

(ان يؤتيه على البيعة) آن كه بدهد معاويه به عمرو بر بيعت كردن او برو.

(ثمنا) بهائى كه آن حكومت مصر بود. (فلا ظفرت يد المبايع) پس فيروز مباد دست بيعت كننده كه عمرو است. (و خزيت امانة المبتاع) و خوار و رسوا باد عهد و پيمان مشترى كه معاويه است. و چون بر آن حضرت ظاهر شد دعوت معاويه به اهل شام و بيعت عمرو با او اصحاب خود را امر نمود به تهيه اسباب حرب و فرمود كه: (فخذوا للحرب) پس فرا گيريد از براى جنگ.

(اهبتها) آلات و سلاح جنگ را. (و اعدّوا لها) و مهيّا سازيد از براى جنگ.

(عدّتها) ساز و يراق آن را. (و قد شبّ لظاها) و به تحقيق كه برافروخته شد آتش حرب. (و علا سناها) و بلند شد اشتعال و برافروخته شدن آن. (و استشعروا الصّبر) و به شعار خود گيريد شكيبائى را در معارك قتال و جدال. (فانّه احزم للنّصر) و بدرستى كه استشعار صبر استوارتر است نسبت به كارهاى ديگر از براى نصرت يافتن از آن جماعت ابتر.