(في مثل نسج العنكبوت) در امور واهيهاى كه مانند تار عنكبوت است.
وجه تمثيل آن است كه
جاهل هر گاه قصد حلّ مبهمى نمود بسيار شد برو شبهات پس پوشانيد بر ذهن او وجه حق را
و اصلا خلاصى ندارد از آن مانند مگس افتاده در بافته عنكبوت كه از ضعف ممكن نيست كه
خلاص شود از آن. (لا يدرى) نمىداند كه.
(اصاب) به صواب حكم مىكند.
(ام اخطاء) يا به خطا. (فان اصاب) پس اگر اتّفاق به صواب رسيده در آن حكم.
(خاف ان يكون قد اخطاء) مىترسد از آن كه او خطاء كرده باشد. (و ان اخطاء) و اگر به
خطاء حكم كرد.
(رجا ان يكون قد اصاب) امّيد مىدارد كه صواب گفته باشد در آن. (جاهل خبّاط جهلة)
نادانى است بسيار خبط كننده در ميان نادانان.
و در بعضى روايات
«جهالات» است يعنى بسيار به سر در آينده در نادانىهاى خود. (عاش) رونده در ظلمات
جهل به ديده ضعيف.
(ركّاب عشوات) سواره بر شترهائى كه پيش راه خود نه بينند.
اين كنايه است از
غلطهاى آن جاهل نادان، مراد آن است كه استنتاج نمىتواند نمود نور حق را از ظلمات
شبهات الّا نتيجه ضعيف و ركيك به جهت نقصان ضوء بصيرت وى (لم يعضّ على العلم)
نگزيده بر علم و دانش.
(بضرس قاطع) به دندان برّنده.
يعنى: دندان بر هيچ علم
ننهاده و اين كنايه است از عدم اتّفاق او بر قوانين شرعيّه و عدم وقوف او بر مسائل
دينيّه يعنى همچنانكه انسانى كه مضغ طعام نيك نمىتواند كرد از
آن حظّى و انتفاعى ندارد او نيز به جهت تصحيف اخبار و روايات و نيك نفهميدن معنى
مراد منتفع و محفوظ نمىتواند شد از آن. (يذرى الرّوايات) ميفكند روايتها
بىوقوفانه.
(اذ راء الرّيح الهشيم) مانند افكندن باد گياه خشك شكسته را.
يعنى هم چنانكه باد
هشيم را منتشر مىسازد و انتفاع از او سلب مىنمايد او نيز علوم و روايات را از
انتفاع بدر مىبرد. (لا مليىء و اللّه) به خدا سوگند كه نيست قادر و توانا.
(باصدار ما ورد عليه) به بازگردانيدن و تقرير كردن آن چه وارد شده است بر او از
مسائل (لا يحسب العلم في شيء) به حساب نمىگيرد علم را در چيزى.
(ممّا انكره) از آن چه انكار دارد آن را و نمىداند و به واسطه آن تشنيع مىكند بر
دانايان.
و در بعضى روايات «لا
يحسب» بكسر سين واقع شده كه مشتق باشد از «حسبان» كه ظنّ است و گمان يعنى گمان
نمىبرد كه علمى كه وراء اعتقاد او است فضيلتى داشته باشد، پس قول حق را اعتبار
نمىكند. (و لا يرى) و نمىبيند.
(انّ من وراء ما بلغ منه) آن كه از وراء آن چه رسيده است از آن.
(مذهبا لغيره) مذهبى و راهى باشد مر غير او را يعنى گمان آن نادان آن است كه مذهب
حق آن است كه از او ترشح مىكند. (و ان اظلم عليه امر) و اگر تاريك و پوشيده شود بر
او كارى.
(اكتتم به) بپوشاند آن كار را.
(لما يعلم من جهل نفسه) به جهت آن كه مىداند از جهل نفس خود به مسائل و نمىخواهد
كه آشكار شود حال او را در ميان ارباب فضائل.
(تصرخ) فرياد مىكنند به زبان حال.
(من جور قضائه) از جور حكم او.
(الدّماء) خونهاى به ناحق ريخته شده. (و تعجّ منه) و مىنالد به آواز بلند از دست
ستم او.
(المواريث) ميراثهاى مباحه كه به احكام باطله او به غير حق به كسى رسيده.
اسناد «صراخ» به «دماء»
و «عجيج» به «مواريث» اسناد مجازى است و اگر چنانچه تقدير كنند لفظ «اهل» را كه
مضاف باشد به «دماء» و «مواريث» مدار آن بر حقيقت خواهد بود نه مجاز. بعد از آن
شكايت مىكند از دست جهله روزگار خود و مىگويد: (الى اللّه) به سوى خداى تعالى.
(اشكو) شكايت مىكنم.
(من معشر يعيشون) از گروهى كه مىزيند.
(جهّالا) در حالتى كه جاهلانند.
(و يموتون) و مىميرند.
(ضلّالا) در حينى كه گمراهانند. (ليس فيهم سلعة) نيست در ميان ايشان كالائى.
(ابور من الكتاب) كه كاسدتر باشد از كتاب يعنى قرآن.
(اذا تلى) وقتى كه خوانده شود.
(حقّ تلاوته) چنانچه حقّ خواندن آن است يعنى بر آن وجه كه تغيير و تبديل داده نشود.
(و لا سلعة) و نيست هيچ متاعى.
(انفق بيعا) رائجتر از روى فروختن.
(و لا اغلى ثمنا) و نه گرانتر از روى بهاء.
(من الكتاب) از كلام خدا.
(اذا حرّف عن مواضعه) هر گاه كه تحريف و تغيير داده از مواضعش و تأويل كرده شود بر
مشتهيات طبع و اغراض فاسده چنانچه خوارج و مخالفان مىكردند. (و لا عندهم) و نيست
نزد ايشان.
(انكر من المعروف) زشتتر از معروف زيرا كه مخالف مطالب ايشان است.
(و لا اعرف من المنكر) و نه نيكوتر از منكر به جهت آنكه موافق مارب ايشان است.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه بيستم
و بعضى از كلام درر
نثار آن بلاغت نظام عليه الصّلاة و السّلام.
(في ذمّ اختلاف العلماء في الفتيا) در مذمّت و نكوهش اختلاف عالمان است و در فتواها
از اين است كه: (ترد على احدهم القضيّة) وارد مىگردد بر يكى از حكّام قضيّه مشكله.
(فى حكم من الاحكام) در حكمى از حكمها.
(فيحكم فيها برأيه) پس حكم مىكند در آن مسئله به رأى خود. (ثمّ ترد تلك القضيّة
بعينها) بعد از آن وارد مىشود در ذات همان قضيه.
(على غيره) بر غير آن حاكم.
(فيحكم فيها) پس حكم مىكند بر آن حاكم ثانى در آن قضيّه.
(بخلاف قوله) به خلاف قول حاكم اوّل. (ثمّ تجتمع القضاة بذلك) بعد از آن جمع
مىشوند حكم كنندگان به آن احكام.
(عند امامهم الّذي استقضاهم) نزد پيشواى خودشان كه طلب قضا كرده است از ايشان و
ايشان او را پيشواى خود ساختهاند. (فيصوّب) پس نسبت مىدهد به صواب.
(آرائهم جميعا) همه انديشههاى مخالف آن اصحاب را. (و الههم واحد) و حال آنكه خداى
ايشان يكى است. (و نبيّهم واحد) و پيغمبر ايشان يكى است. (و كتابهم واحد) و كتاب
ايشان يكى است.
اين كلام صريح است بر
آن كه قول حق يكى است و همه مجتهدين در فروع مصيب نيستند همچنانكه جمهور بر ايناند
و اين مسئله از مسائل مشهوره علم اصول است بعد از آن در صدد بطلان آراء مختلفه
ايشان در آمد كه: (أفامرهم اللّه سبحانه بالاختلاف) آيا امر فرموده است حق سبحانه و
تعالى ايشان را به اختلاف در مسئله.
(فاطاعوه) پس فرمان بردهاند او را در آن حكم. (ام نها هم عنه) يا نهى كرده ايشان
را از آن اختلاف.
(فعصوه) پس نافرمانى كردهاند ايشان او را. (ام انزل اللّه) يا فرو فرستاد حق
سبحانه و تعالى.
(دينا ناقصا) دينى كه ناتمام است.
(فاستعان بهم) پس يارى خواسته به ايشان.
(على اتمامه) بر تمام گردانيدن آن. (ام كانوا شركاء له) يا بودهاند ايشان شريكان
حق سبحانه در گفتار وجوه.
(فلهم ان يقولوا) تا مر ايشان را باشد كه قائل شوند به اين مقالات مختلفه.
(و عليه ان يرضى) و بر خدا باشد كه راضى شود به آن مقال چنانكه شأن شريك مقتضى اين است در
همه حال. (ام انزل اللّه) يا فرو فرستاد حق سبحانه.
(دينا تامّا) دين را كه كامل است و تمام.
(فقصّر الرّسول) پس تقصير كرده رسول او (عليه السلام).
(عن تبليغه و ادائه) از رسانيدن آن و اداء نمودن آن بر انام.
و شبههاى نيست كه جميع
اقسام خمسه باطل است: امّا اوّل كه مستند دين الهى كتاب است و آيتهاى او مصدّق
هماند پس اختلاف مستند به كتاب نباشد.
و امّا ثانى، زيرا كه
عدم جواز معصيت به اختلاف مستلزم عدم جواز اختلاف است.
و امّا ثالث، زيرا كه
آن مستلزم نقص است و نقص در كلام اللّه منتفى است.
و امّا رابع و خامس،
ظاهر البطلان است، پس اقوال ايشان باطل باشد.
بعد از آن اشاره
مىفرمايد بر آن كه قرآن وافى است به جميع مطالب دينيّه هر گاه كه نيك تأمّل
نمايند. در معناى آن و اصلا اختلافى و خللى در او نيست و حرام است قولى كه مستند به
آن نباشد و مىگويد كه: (و اللّه سبحانه يقول) و حق سبحانه مىفرمايد در كتاب خود
كه: (ما فرّطنا فى الكتاب من شىء) يعنى تقصير نكردهايم در كتاب خود از هيچ چيز در
هيچ باب.
(و فيه تبيان كلّ شىء) و در آن كتاب است بيان هر چيزى. (و ذكر) و ياد فرموده او
سبحانه.
(انّ الكتاب يصدّق بعضه بعضا) به درستى كه اين كتاب تصديقكننده است بعضى از آن مر
بعضى ديگر را يعنى جميع آيات قرآنى موافقاند.
(و انّه لا اختلاف فيه) و به درستى كه به هيچ وجه اختلاف نيست در او. (فقال سبحانه)
پس فرموده است او سبحانه.
(و لو كان من عند اللّه غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا) يعنى اگر بودى اين
كتاب بزرگوار نزد غير كردگار هر آينه يافتندى در او اختلاف بسيار.
(و انّ القرآن) و بدرستى كه قرآن.
(ظاهره انيق) ظاهر او حسن است و معجب به انواع بيان.
(و باطنه عميق) و باطن او عميق است و بىپايان به حيثيتى كه به نهايت جواهر اسرار
او نمىرسند مگر مؤيّدين من عند اللّه. (لا تقضى عجائبه) فانى نمىشود يعنى به آخر
نمىرسد سخنهاى عجيبه آن. (و لا تنقضي غرائبه) و به نهايت نمىانجامد اشياء غريبه
آن.
(و لا تكشف الظّلمات الّا به) و زائل نمىشود شبهات ظلمانى مگر به انوار ساطعه
قرآنى.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه بيست و يكم
و بعضى از كلام آن عالى مقام است عليه الصّلاة و السّلام.
(قاله للاشعث بن قيس) كه گفته است آن را به اشعث بن قيس عليه اللّعنة.
(و هو على منبر الكوفة يخطب) در حالتى كه بر بالاى منبر كوفه خطبه مىفرمود. (فمضى
فى بعض كلامه شىء) پس گذشت در بعضى سخنان وى چيزى.
(اعترضه الاشعث) اعتراض كرد به آن چيز اشعث. (فقال يا امير المؤمنين) و گفت اى امير المؤمنين.
(هذه) اين كلمه كه فرمودى.
(عليك لا لك) بر تست نه از براى تو.
يعنى تو را ضرر مىرساند اين سخن نه نفع.
در بعضى روايات آمده كه
آن سخن اين بود كه يكى نزد آن حضرت اقرارى كرد كه حدّ بر آن مترتّب
بود و پيش از حكم اظهار توبه كرد چون در اين صورت امام مخيّر است ميان حدّ و عفو،
پس امير المؤمنين عفو فرمود. اشعث اعتراض كرد كه تو را اجراى حدّ مىبايست كرد نه
عفو زيرا كه حق تو نبود كه عفو كنى و آن غافل جاهل از شريعت خبردار نبود كه چگونه
اعتراض توان كرد بر باب مدينه علم نبوى كه نگين فرمان سلونى ما دون العرش در انگشت
مبارك داشته باشد.
و بعضى گفتهاند: آن
حضرت در خطبهاى امر حكمين را يارى كرد، مردى از اصحاب او برخواست و گفت ما را از
حكومت نهى فرمودى و باز بدان امر نمودى، نمىدانيم كه كدام يكى از اين هر دو كار
بهتر است نزد كردگار.
آن حضرت دست مبارك بر
هم زد و فرمود كه اين جزاى شما بود كه ترك حزم و احتياط كرديد در طلب مقصود، پس
اشعث گمان برد كه آن حضرت اراده جزاى عمل ايشان نموده در اين حكم نه آنكه حق سبحانه
امر به آن فرموده و به واسطه اين بدگمانى زبان به اين كلام بيهوده بگشود. (فخفض (عليه السلام) اليه بصره) پس آن حضرت فرود آورد به جانب اشعث چشم جهان بين خود را.
(ثمّ قال) بعد از آن فرمود. (و ما يدريك) و چه دانا گردانيد تو را.
(ما علىّ ممّا لي) به آنچه بر من مضرّ است از آنچه بر من سود خواهد بود.
يعنى تو از نفع و ضرر
آن جاهلى و روا نيست مر جاهل بىخبر را كه اعتراض كنند بر چيزى كه علم به آن نداشته
باشد و چون كه اشعث از جمله منافقان و معاندان بود از اين جهت او را هدف تير لعن
گردانيده مىفرمايد: (عليك لعنة اللّه) بر تو باد لعنت خدا و دورى از رحمت او.
(و لعنة اللّاعنين) و لعنت جميع لعنتكنندگان. (حائك بن حائك) تو جولاهى پسر جولاهى.
(منافق بن كافر) منافقى پسر كافرى.
منقول است كه اشعث و
پدرش در مبدء حال برد يمانى مىبافتهاند و چون حياكت مظنّه نقصان عقل است و سفاهت
از جهت آنكه همه اوقات ذهن حائك متوجّه است به آن كار كثير الحركات و غافل است از
اسرار كارهاى بزرگ و معامله حوايك بيشتر با كم خردان است چون زنان و كودكان و نيز
حياكت صفتى است مائل به دنائت و مظنّه كذب است و خيانت از اين جهت او را به اسم
حياكت در معرض مذمّت در آورده و در بعضى تواريخ آوردهاند كه او از اكابر كنده بود
و سرزنش او به حياكت از آن بوده كه در رفتار دوش مىجنبانيده جهت تبختر و افتخار و
اين نوع حركت را در لغت حياكت خوانند و نيز در مذمّت او مىفرمايد: (و اللّه لقد
اسرّك الكفر مرّة) به خدا سوگند كه اسير نمودند تو را اهل كفر يك بار.
(و الاسلام اخرى) و اهل اسلام يكبار ديگر.
اين كلام تأكيد است
براى نقصان فطنت او زيرا كسى كه فطنت دارد خود را دو بار به دست دشمن نمىدهد. (فما
فداك) پس نجات نداد تو را.
(من واحدة منهما) از افتادن تو در دست هر يك از اهل كفر و اسلام.
(مالك) مال تو.
(و لا حسبك) و نه حسب و بزرگى تو.
بلكه با وجود كثرت مال
و منال و بزرگى، تو به دست ايشان گرفتار شدى به واسطه حماقت و بىعقلى.
و بدان كه مراد به
«فدا» اينجا نجات است همچنانكه مفسّر شد به اين، نه فديه دادن بعد از اسيرى زيرا در
روايت واقع شده كه منشاء اسر او، آن بود كه در زمان كفر به طلب خون پدر خروج نمود
جماعتى كه قاتل پدر او بودند غالب شدند بر او و او را اسير كردند در جنگ بعد از آن
سه هزار شتر فدا داد و با هفتاد مرد از كنده روى به جانب نبوّت مآب
آورد و مسلمان شد و بعد از رحلت آن حضرت مرتد شد در حضرموت كه عامل آن ديار بود و
ابو بكر زياد بن ابيه و عكرمة بن ابى جهل را با جمعى از لشكر به حضر موت فرستاد به
جهت اخذ او و او التجاء نمود به حصن قوم خود و بعد از ضرب و طعن زياد او را اسير
كرده نزد ابا بكر آورد. بعد از آن ابا بكر او را غنى گردانيده خواهر خود را كه امّ
فروه بود به نكاح او در آورده، ديگر در مذمّت او مىگويد: (و انّ امرء دلّ على قومه
السّيف) و به درستى مردى كه راه نمونى كند بر قوم خود شمشير برّان را. (و ساق اليهم
الحتف) و به راند به سوى ايشان هلاك را. (لحرىّ ان يمقته الاقرب) هر آينه سزاوار
باشد كه دشمن دارد او را نزديكتر او كه قوم اويند (و لا يأمنه الابعد) و ايمن
نباشد دورتر از شرّ آن بد گهر. (قال السّيّد) گفت سيّد رضى الدّين رضى اللّه عنه
كه: (يريد (عليه السلام)) اراده نمود آن حضرت
عليه الصّلوة و التحيّة.
(انّه اسر فى الكفر مرّة) آن كه اشعث اسير شد در كفر يكبار.
(و فى الاسلام مرّة اخرى) و در اسلام بار ديگر. (و امّا قوله) و امّا قول آن سيّد
ابرار كه: (دلّ على قومه السّيف) تا آخر. (فاراد به حديثا) پس اراده فرموده به آن
حديثى و حكايتى را و آن اين است كه: (كان الاشعث مع خالد بن الوليد باليمامة) بود
اشعث با خالد بن وليد در يمامه (غرّ فيه قومه) فريب داد در آن شهر قوم خود را.
(و مكربهم) و مكر كرد به ايشان و كلمات فتنهانگيز در ميان انداخت.
(حتّى اوقع بهم خالد) تا آنكه در افتاد به ايشان خالد وليد و آغاز حرب نمود و در
ميان ايشان فتنه عظيم پيدا شد. (و كان قومه بعد ذلك) و بودند قوم او بعد از اين
واقعه.
(يسمّونه عرف النّار) كه مىناميدند او را «عرف نار» يعنى علامت بلند آتش. (و هو) و
عرف النّار.
(اسم للغادر عندهم) نام غدر كننده است نزد ايشان.
و چون غدر و نمامت در
طبع آن نامطبوع مركوز بود و آن مستلزم نار فتنه و نار آخرت است پس او مثل علم نار
بوده باشد كه تابعان خود را به جانب نار كشيده هم چه اعلام طريق كه مردم به آن
توجّه مىنمايند.
ابن ميثم آورده كه قول
حضرت (صلوات اللّه عليه) كه: دلّ على قومه
السيف الخ اشاره است به غدر اشعث با قوم خود كه در حينى كه زياد عليه اللّعنة او را
با تمام قوم خود حصر كرد او از براى نفس خود و اندكى از قوم امان خواست بقيّه قوم
او گمان بردند كه اشعث امان را از براى جميع ايشان اخذ نموده از مأمن خود بيرون
آمدند، زياد ايشان را گرفت و بند كرد و ايشان در آن بند هلاك شدند.
و آنچه سيّد رضى الدّين
رضوان اللّه عليه ذكر نموده كه مراد خالد است من مطّلع نشدم در هيچ كتاب امّا حسن
ظن من به او مقتضى صدق نقل او است، حاصل كه آن حضرت در اين كلام مذمّت فرموده اشعث
را به همه رذائل رديّه و خصائل ذميمه چون جهل و غبادت و نفاق و شقاوت و نقصان عقل و
خوف و غفلت و ظلم و غدر كه مقابل علم و عقل و وفاق و سعادت و امن و بيدارى و عدل و
وفاء است و به جهت اين رذائل مستحق لعن و طرد شده.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه بيست و دوّم
در اين خطبه جاهلان
بىخبر و غافلان بىبصر را انذار مىفرمايد به اهاويل و مخاويفى كه واقع است بعد از
موت و مىگويد كه اى اهل عصيان و طغيان و بيرون رفتهگان از طاعت
رحمن.
(فانّكم لو قد عاينتم ما قد عاين) پس بدرستى كه اگر به بينيد به اعيان آن چيزى را
كه به معاينه مىبينيد.
(من مات منكم) كسى كه مرد از شما. (لجزعتم) هر آينه به جزع در آئيد.
(و وهلتم) و زارى نمائيد از جهت اهوال امور اخروى.
و در بعضى روايت
«هلعتم» واقع شده يعنى سخت بىصبرى نمائيد و بسيار فزع كنيد از آن اهوال. (و سمعتم)
و بشنويد سخن حق را (و اطعتم) و فرمان بردار شويد. (و لكن محجوب عنكم) و ليكن پنهان
كرده شده است از شما.
(ما قد عاينوا) آن چه معاينة ديدهاند آن را گذشتگان.
چه آدمى مادام كه
گرفتار بدن است محجوب است به واسطه ظلمات بدنيّه و كدورات جسمانيّه و معارضات اوهام
و خيالات از مشاهده عالم غيب و اسرار ملكوت و اين حجاب قابل شدّت و ضعف است و كثيف
ترين آن حجاب حاصل است مر كفّار و منافقان را به جهت ظلمت اعتقادات باطله و خيالات
فاسده مبعّد قلوب ايشان است از قبول نور حقّ و صواب و رقيقترين حجاب واقع است مر
كسى را كه قدرت و اجتهاد خود را در ملازمت امتثال به او امر كردگار صرف مىنمايد و
از نواهى پروردگار اجتناب مىكند و به صيقل ذكر و طاعت و رياضت زنگ اين ظلمت از
مرآت دل خويش مىزدايد و بين المرتبتين تفاوت بسيار است، پس هر گاه آدمى از حجاب
نفوس و ابدان خلاصى يافت و به نشأت آخرت شتافت به عين اليقين مشاهده آن مىنمايد
كقوله تعالى: فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ.
و كلام هدايت فرجام.
«لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا» نيز از اين خبر مىدهد و بعد از آن تهديد ايشان
مىنمايد به قرب موت و مىفرمايد كه: (و قريب ما يطرح الحجاب) كلمه «ما» مصدريه است
و مرفوع المحلّ باشد يعنى نزديك است افكنده شدن حجاب بدنى و برداشتن نقاب از روى
ثواب و عقاب اخروى. (و لقد بصّرتم) و بتحقيق كه نموده مىشويد و بينا مىگرديد.
(ان ابصرتم) اگر به بينيد به نظر عبرت و به تأمّل درست نظر كنيد در قصص پيشينيان كه
وارد شده بر پيغمبر آخر الزّمان (عليه صلوات اللّه
الرّحمن). (و اسمعتم) و شنوانيده شويد.
(ان سمعتم) اگر بشنويد كتاب حضرت ربّ العالمين و سنن سيّد المرسلين. (و هديتم) و
راه نمود شويد به راه راست.
(ان اهتديتم) اگر راه راست رويد يعنى راه ائمّه معصومين (عليهم
السلام) (بحق اقول لكم) به راستى مىگويم شما را. (لقد جاهرتكم) كه هر آينه
به آشكار و آواز بلند پند داد شما را.
(العبر) عبرتها و اعتبار نمودن مصيبتهائى كه به شما و به پيشينيان رسيد. (و
زجرتم) زجر كرده و باز داشته شديد بر السنة رسل.
(بما فيه مزدجر) به آنچه در او بود زجر و منع كرده شده از انواع مناهى مؤكّده به و
عيدات هايله و عقوبات شديده كقوله تعالى: وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنَ الْأَنْباءِ ما
فِيهِ مُزْدَجَرٌ (و ما يبلّغ عن اللّه) و پيغام نمىرساند از جانب حقّ سبحانه.
(بعد رسل السّماء) بعد از رسولان آسمان يعنى فرشتگان.
(الّا البشر) مگر جنس آدميان از پيغمبران پس معذرتى نيست شما را در تخلّف نمودن از
دعوت ايشان.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه بيست و سوّم
در اين خطبه نيز تهديد
عاصيان و انذار طاغيان مىنمايد و مىگويد اى غافلان.
(فانّ الغاية امامكم) پس بدرستى كه غايت يعنى بهشت و دوزخ در پيش شما است.
و اينها را غايت خوانده
زيرا كه غايت انسان باين هر دو منتهى است و نهايت ايشان به آن منقضى است. كقوله
تعالى: وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِتُنْذِرَ (و انّ
ورائكم السّاعة) و بدرستى كه در عقب شما است ساعت يعنى قيامت يا موت كه قيامت صغر
است.
(تحدوكم) مىراند شما را.
استعاره فرموده لفظ
«وراء» را از براى ساعت و وصف نموده آن را به صفت «حدا» به اعتبار آنكه مهروب منه
است و مهروب منه خلف هارب است يعنى همچنانكه شخصى از امر مكروهى مىگريزد و آن امر
در عقب او مىشتابد و مىراند او را، هم چنين شما از ساعت مىگريزيد و آن در عقب
شما سعى مىكند و شما را مىدواند و چون حال بر اين منوال است و رسيدن ساعت بشما
بىقيل و قال. (تخفّفوا) سبك شويد در اين سفر پر خطر به قطع علائق و رفع عوائق كه
آن زهد حقيقى است و روى آوردن به قبله اصلى و منازل سابقين.
(تلحقوا) تا لاحق شويد به مطلوب حقيقى كه آن جوار قرب حضرت الهى است. (فانّما ينتظر
باوّلكم) پس به تحقيق كه انتظار كشيده و چشم داشت شدهاند به لاحق شدن به پيشينيان.
(آخركم) پسينيان شما.
وصف (انتظار) مستعار
است از براى مطلوب الهى از جميع خلقان كه آن وصول ايشان است به ساحل عزّت
چه نظر عنايت او سبحانه به جميع ايشان بر هدايت است يعنى كمال مطلوب او سبحانه آن
است كه جميع خلقان به منازل سابقان رسند و از حضيض چاه مذلّت شيطانى به مدارج اوج
شرف جاه سبحانى برآيند. (قال السّيّد) گفته است سيّد رضى الدّين رضى اللّه عنه.
(انّ هذا الكلام لو وزن) بدرستى كه اين كلام اگر برابر كرده شود.
(بعد كلام اللّه سبحانه) بعد از كلام حق سبحانه و تعالى.
(و كلام رسوله (صلّى الله عليه وآله وسلّم))
كلام پيغمبر او (صلّى الله عليه وآله وسلّم).
(بكلّ كلام) به هر كلامى از كلامها.
(لمال به) هر آينه ميل كند كلام آن حضرت به جميع آن كلامها.
(راجحا) از روى رجحان و افزونى.
(و برز عليه) و غالب شود بر او.
(سابقا) از روى سبقت در فضيلت. (فامّا قوله (عليه السلام)) پس امّا قول آن حضرت (صلوات اللّه و
التحيّة) كه: (تخفّفوا تلحقوا فما سمع) پس شنوده نمىشود.
(كلام اقلّ منه) كلامى كه كمتر باشد از او.
(و مسموعا) و از روى شنيده شده يعنى از روى عبارت.
(و لا اكثر محصولا) و نه بيشتر از او از وجه فائده. (و ما ابعد غورها من كلمة) و چه
بعيد ساخته است اين مقوله را از آن كلمه رفيعه. (و انقع نطفتها من حكمة) و چه آغشته
گردانيد آب قليل صافى آن را از حكمت. (و قد نبّهنا) و به تحقيق كه تنبيه كردهايم
ما.
(فى كتاب الخصايص) در كتاب خود كه مسمّى است به خصائص.
(على عظم قدرها) بر بزرگى قدر و مرتبه آن كلمه.
(و شرف جوهرها) و بر شرف و بزرگوارى گوهر عالى رتبه آن فقره.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه بيست و چهارم
در اين خطبه مذمّت
مىكند جماعتى را كه نسبت خون عثمان را به آن حضرت مىدادند مثل طلحه و زبير و
غيرهما و اثبات مىنمايد بطلان دعوى ايشان را و اظهار شجاعت خود و تخويف معاويه و
اتباع او مىكند و مىگويد كه:
(الا و انّ الشّيطان قد زمر حزبه) آگاه باش به درستى كه شيطان برانگيخت گروه خود
را. (ليعود الجور الى اوطانه) تا باز گرداند ستم را به جاىهاى خود. (و يرجع الباطل
الى نصابه) و راجع گرداند باطل را به اصل خود. (و اللّه ما انكروا علىّ منكرا) به
خدا سوگند كه انكار نكردهاند بر من فعل منكر را كه آن دعوى قتل عثمان بود و رضاى
من بر قتله او بلكه گفتهاند كه من به آن قتل خوشنود بودهام و باعث بر آن. (و لا
جعلوا) و نگردانيدهاند اين مدّعيان فعل منكر.
(بيني و بينهم نصفا) ميان من و خودشان انصاف و عدل را يعنى آن چه به من نسبت
مىدهند. و گمان مىبرند از قتل عثمان و عدم انكار بر قاتلان اگر به عدل كار
مىكردند ظاهر مىشد بطلان دعوى ايشان. (و انّهم) و بدرستى كه اين مدّعيان.
(ليطلبون حقّا هم تركوه) هر آينه طلب مىكنند حقّى را كه خود ترك كردهاند آن را.
(و دما هم سفكوه) و خونى را كه خود ريختهاند.
مراد طلحه و زبيرند و
اتباع ايشان، بعد از آن اقامت حجّت مىكند بر دفع مقاله ايشان بر اين وجه كه: (فلئن
كنت شريكهم فيه) پس اگر مىبودم من شريك ايشان در آن خون.
(فانّ لهم) پس به تحقيق مر ايشان را است.
(لنصيبهم) نصيب ايشان را.
(منه) از آن خون، فحينئذ لازم است بر ايشان تسليم نمودن نفسهاى خود را به اولياى
عثمان. (و لئن كانوا ولّوه دوني) و اگر بودند كه مباشر شدند آن خون را بدون من.
(فما التّبعة) پس نيست عقوبت بازخواست آن.
(الّا عندهم) مگر نزد ايشان، پس جائز نيست كه دعوى آن خون از غير كنند چون هر كه
داخل شود در خون كسى به استقلال يا به شركت پس جايز نيست كه طلب آن خون از غير خود
كند. (و انّ اعظم حجّتهم) و بدرستى كه بزرگترين حجّت ايشان.
(لعلى انفسهم) بر نفسهاى ايشان است. (يرتضعون امّا) شير مىخواهند از مادرى (قد
فطمت) كه از شير باز گرفته ايشان را (و يحيون بدعة) و زنده مىكنند بدعتى را (قد
اميتت) كه مىرانيده شده است.
مراد صلات و تفضّلاتى
است كه عثمان از بيت المال مسلمانان به ايشان عطا كرده بود بر خلاف فرموده خدا و
رسول و آن حضرت از ايشان اخذ نموده بود و به مستحقّان رسانيده.
استعاره فرموده لفظ
«امّ» را از براى خلافت و «ارتضاع» و «فطم» كه لوازم مستعار منه است از براى آن
آورده، پس بيت المال در حكم لبن باشد و خورندگان آن اولاد مرتضع و وصف «فطم» از
براى منع آن حضرت ايشان را از بيت المال، يعنى: منشاء نسبت خون به من و دعوى نمودن
آن بر من آن است كه من جميع قطايع و عقار و ضياعى كه عثمان غصب كرده بود به ايشان
داده از ايشان گرفته بودم و مستحقان آن داده، بعد از آن به مذمّت معاويه و اصحاب
غاويه او در آمده مىگويد كه: (يا خيبة الدّاعي) اين كلام در موضع تعجّب است از عظم
خيبت و نوميدى خواننده به قتال آن
حضرت يعنى: اى قوم تعجّب كنيد از نوميدى كسى كه خواننده است مردمان را به جنگ من.
(من دعى و الى ما اجيب) اين استفهام است بر سبيل استحقار از براى خوانده شدگان به
قتال و يارى دهندگان داعى به جدال يعنى: چه كسى است آن كه خواند داعى او را به
كارزار و به سوى چه چيز اجابت كرده شد آن خوانده شده مراد به «داعى» معاويه است كه
خواند اهل شام شوم را و دلالت كرد به محاربه امير المؤمنين (عليه السلام) و آن شاميان شوم اجابت كردند و شمشير كشيدند بر روى آن حضرت.
و محتمل است كه استفهام
از براى تعظيم كسى باشد كه او را به قتال ايشان خوانده باشد يعنى آن حضرت و توابع
او از جهت مدعوّ اليه كه حرب است. (و انّى لراض بحجّة اللّه عليهم) و به درستى كه
من خوشنودم به حجّت خدا بر ايشان.
(و علمه فيهم) و علم حق تعالى در شأن آن جمع پريشان.
مراد به حجّت امر او
سبحانه است كه صادر شده به قتال فئه باغيه كقوله تعالى: وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ
الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما
عَلَى الْأُخْرى.
يعنى اگر ستم كنند و
افزونى جويند يكى از دو طائفه بر ديگرى و به فرمان خدا راضى نشوند پس قتال كنيد با
آن گروه كه بغى مىكنند تا باز گردند به حكم خدا و گردن نهند به فرمان حقّ جلّ و
علا. (فان ابو) پس بنابراين حجّت، اگر با او سركشى نمايند از متابعت من كه راه حقّ
است (اعطيتهم) بدهم به ايشان.
(حدّ السّيف) تيزى شمشير برّان. (و كفى به) و كافى است شمشير.
(شافيا من الباطل) در حالتى كه شفا دهنده اهل حقّ است از اهل باطل.
(و ناصرا للحقّ) و يارى دهنده از براى حقّ. (و من العجب) و از جمله امور عجيبه است.
(بعثتهم الىّ) فرستادن ايشان به سوى من.
(ان ابرز) آن كه برون آى.
(للطّعان) از براى نيزه زدن. (و ان اصبر) و صبر كن و شكيبائى نماى.
(للجلاد) از براى شمشير كشيدن و يكديگر را شمشير زدن و حال آنكه: (هبلتهم الهبول)
بىفرزند شدند از ايشان مادران ايشان به جهت كشتن من ايشان را و با وجود اين امر
مىكنند ايشان مرا به خروج و صبر مىفرمايند مرا به جلاد. (لقد كنت) هر آينه
بودهام من در قتال.
(و ما اهدّر بالحرب) در حالتى كه تهديد كرده نشدهام به محاربه و ترسانيده نشدهام
از مقاتله. (و لا ارهّب بالضّرب) و گريخته نشدهام به ضرب شمشير برنده پس با
روباهان پژمرده چگونه باشم هراسنده. (و انّي لعلى يقين من ربّى) و بدرستى كه من بر
يقينم از پروردگار خويش. (و غير شبهة من دينى) و بىشبههام از دين استوار خويش، پس
ضرب شمشير من كارگرتر و طعن نيزه من بيشتر باشد.