و من كلام له (عليه السلام) خطبه چهاردهم
و از جمله كلام عالى
مقام امام همام است (عليه الصّلوة و السّلام)
كه فرموده: (في ذمّ البصرة و اهلها) در مذمّت بصره و اهل آن.
آوردهاند كه چون آن
حضرت از جنگ جمل و فتح بصره فارغ شد منادى را امر فرمود كه ندا كند كه بعد از سه
روز ديگر همه اهل بصره به نماز جمعه حاضر شوند، چون همه جمع شدند و شرف نماز جمعه
را با آن حضرت دريافتند بعد از سپاس الهى و درود بر حضرت رسالت پناهى و آمرزش براى
مؤمنان حقيقى فرمود: اى اهل بصره: (كنتم جند المرئة) بوديد شما لشكر زن.
مراد عايشه است كه او
را پيشواى خود ساخته بودند و تدبير امور ملكى در كف بىكفايت او نهاده با وجود ضعف
عقل و نقص دين بدليل: «هنّ ناقصات العقل و الحظّ و الدّين». (و اتباع البهيمة) و
بوديد شما تابعان و پيروان بهيمه كه آن جملى است كه عايشه بر آن سوار بود. (رغى)
آواز كرد آن جمل در معركه حرب.
(فاجبتم) پس شما اجابت كرديد آن را. (و عقر) و پى كرده شد آن جمل و مجروح گشت.
(فهربتم) پس گريختيد و همه پشت كرديد چه آن زن سبب اجتماع شما بود. (اخلاقكم دقاق)
خوىهاى شما حقير است و صغير.
اين كنايتست از اخلاق
رذيله و صفات ناپسنديده ايشان.
(و عهدكم شقاق) و پيمان شما مخالفت است و عهد شكنى با امير خود. (و دينكم نفاق) و
كيش شما نفاق است و دوروئى. (و ماؤكم زغاق) و آب شما شور است و در غايت بىمزگى
زيرا كه شهر شما نزديك است به دريا و آب آن متّصل به آنجا و به واسطه ابخره متعفنه
عقل شما زائل شده و بلادت و حماقت عارض شده و از اين جهت تابع عايشه شدهايد و با
امام زمان خود خروج كردهايد. (المقيم بين اظهركم مرتهن بذنبه) اقامت كننده در ميان
اشخاص شما در گرو است به گناه خويش. (و الشّاخص عنكم متدارك) و رحلت نماينده و در
گذرنده از شما دريافته شده است (برحمة من ربّه) به رحمت و بخشش از پروردگار خويش چه
بسبب بيرون آمدن او از اين ديار كه منبع مآثم است و معدن اشرار رحمت الهى شامل حال
او شده و بعد از آن تشبيه مىنمايد نفس نفيس خود را در مشاهده كردن به نور بصيرت به
مسجد ايشان كه مكرّرا قبل از آن حضرت در ميان آب غرق شده بود به مشاهد حاضر به حش
بصيرت و مىگويد: (كانّى بمسجدكم) گويا من نظر مىكنم به مسجد شما كه فرا گرفته است
آن را آب به مرتبهاى كه ديده نمىشود مگر كنكرهاى مسجد.
(كجوء جؤ سفينة) همچو سينه كشتى در دريا.
(قد بعث اللّه تعالى) به تحقيق كه فرو فرستاده حق سبحانه و تعالى.
(عليها العذاب) بر بصره كه شهر شما است عذاب را.
(من فوقها و من تحتها) از بالاى آن و از زير آن.
(و غرّق من في ضمنها) و غرق كرده است كسى را كه در ميان آن شهر بوده. (و في رواية)
و در روايتى ديگر وارد شده كه:
(و ايم اللّه) قسم به ذات خدا.
(لتغرقنّ) هر آينه غرق كرده شود.
(بلدتكم هذه) اين شهر شما.
(حتّى كأنّي انظر) تا آنكه گويا من نظر مىكنم.
(الى مسجدها) به سوى مسجد آن شهر.
(كجؤجؤ سفينة) همچو سينه كشتى بر روى دريا.
(او نعامة جاثمة) يا شتر مرغ بر سينه خفته در دريا. (و في رواية) و در روايت ديگر
آمده: (كجؤجوء طير) همچو سينه مرغ.
(في لجّة بحر) در ميان دريا.
آن حضرت (صلوات اللّه عليه) روايت كند كه روزى حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در موضعى بود كه غير از من كسى با او نبود، فرمود كه:
جبرئيل مرا برداشت بر دوش خود و به من نمود هر چه بود در روى زمين و به من داد
كليدهاى زمين را و بياموخت به من چنانچه آموخت به پدرم آدم (عليه السلام) و ديدم بقعهاى بر كنار دريا يعنى بصره كه دورترين زمين بود از روى
عمق و نزديكترين به آب دريا و شتابندهترين به خراب شدن و خبيثترين از روى خاك و
سختترين از روى عذاب كه بارها فرو شده بود بر زمين و زود باشد كه فرو رود در دريا.
در روايت آمده كه بعد
از اين اخبار دو بار بصره غرق شد: يكى: در زمان «القادر باللّه».
و يكى ديگر: در عهد
«القائم باللّه».
به اين طريق كه دريائى
كه در ناحيه جبل شام بود طغيان نمود ريزان شد بر آن شهر به مرتبهاى كه نموده نشد
از عمارتهاى آن مگر غرفههاى مساجد.
منقول است كه در آن
حضرت در آخر اين خطبه ايشان را دلدارى نمود و مدحها فرمود و اظهار نمود كه
غرض آن بود كه از سخنان سابق پند گرفته بعد از اين به گناه مسارعت ننمائيد و بر روى
امام بيرون نيائيد.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه پانزدهم
و از كلام آن عالى جناب
است كه فرموده: (في مثل ذلك) در مثل همين موضع كه بصره است.
(ارضكم قريبة من الماء) زمين شما نزديك است به آب.
(بعيدة من السّماء) دور است از آسمان زيرا كه در نشيب واقع است نزديك به دريا، يا
مراد آن است كه شما به واسطه اوصاف ذميمه دوريد از سماء جود ربّ العالمين و به سبب
اخلاق رذيله نزديكيد به اسفل السّافلين.
و مىشايد كه مراد از
آسمان، باران باشد زيرا كه در بصره باران كم مىبارد. (خفّت عقولكم) خفيف است و سبك
عقلهاى شما.
(و سفهت حلومكم) و سفيه است و فاسد حلمهاى شما.
مراد به سفاهت حلم،
تبديل آن است به ضدّ آن يعنى استعمال آن در غير موضع آن و چون به واسطه خفّت عقل و
فساد حلم از تدبير امور و تصرّف آن عاجزيد اعداء قصد نفوس شما مىنمايند و طمع در
اموال شما مىكنند و در صدد حرب در مىآيند. (فانتم) پس شما به واسطه نقص عقل و ضعف
رأى.
(غرض لنابل) نشانهايد از براى هر تير اندازندهاى. (و اكلة لآكل) و طعمه خورشايد
از براى خورندهاى. (و فريسة لصايل) و شكاريد از براى هر حمله آورندهاى.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه شانزدهم
و بعضى از كلام آن حضرت
واقع شده: (في ما ردّه على المسلمين) در چيزى كه ردّ فرموده بود آن را بر مسلمانان
در زمان خلافت خود.
(من قطايع عثمان) از قطيعههاى عثمان.
مراد قطعههاى زمين و
عقار و ضياعى است كه عثمان در زمان خلافت خود اخذ نموده بود از مسلمانان و بر
بنىاميّه كه اقرباى او بودند بخش كرده و آن كلام عدل نظام اين است: (و اللّه لو
وجدته) به خدا سوگند كه اگر بيابم آن مال را.
(قد تزوّج به النّساء) كه تزويج كرده باشند به آن زنان را.
(و ملك به الاماء) و مالك شده باشند به آن كنيزكان را.
(لرددته) هر آينه رد كنم آن را بر مالك خود. (فانّ فى العدل سعة) پس بدرستيكه در
عدل وسعت و فراخى است چه تمكّن انسان در تصرّفى كه از روى عدل باشد اكثر است از
تصرّف او كه از ممرّ جور باشد زيرا كه تصرّف عدل محلّ رضاى مظلوم و ظالم است: امّا
مظلوم: بجهت ردّ حق به او و دفع ظلم از او.
و امّا ظالم: به جهت
علم او به آنكه منتزع حق غير از او آخذ چيزى است كه نه حق او است پس آن مستلزم رضاى
او باشد. بعد از آن تأكيد اين قول مىنمايد به وعيد ظالم و مىگويد: (و من ضاق عليه
العدل) و هر كه تنگ آيد بر او عدالت.
(فالجور عليه اضيق) پس جور و ستم بر او تنگتر است زيرا كه ظالم اگر چه نزد تسلّط
او بر حقّ غير، طريق عدل بر او تنگ است امّا در محلّ رضا است چنانكه گذشت به خلاف
جور كه آن تنگتر است بر او در دنيا و آخرت: امّا دنيا: براى آنكه او امر و نواهى
شرعيّه وجوه تصرّف را باطل نموده است بر او، بسا هست كه انتزاع حق غير از او موجب
ضيق قلب و صعوبت نفس او مىشود و ديگر آنكه ظالم در عدل معتقد اخذ ما ينبغى است و
در جور معتقد اخذ ما لا ينبغى، و شكى نيست كه اخذ ما لا ينبغى اصعب و اضيق است بر
نفس او از اخذ ما ينبغى.
و امّا آخرت: به جهت
صعوبت عذاب و شدّت عقوبت، پس ستمكار در دنيا و آخرت تنگ دل و گرفتار باشد و عادل در
دنيا محمود و در آخرت رستگار.
و من خطبة له (عليه السلام) خطبه هفدهم
و از جمله خطبه آن حضرت
اين است كه فرموده: (لمّا بويع بالمدينة) در وقتى كه بيعت نمودند مردمان با او در
مدينه. (ذمّتي بما اقول رهينة) عهد و پيمان من به صحّت آنچه مىگويم در گور است و
اصلا از هم مفارقت نمىنمايند. (و انا به زعيم) و من به آن گفتار ضامنم و كفيل چه
آن از اقوال حقّه است كه معرّى از شائبه شبهات باطله است و از جهت تأكيد اين قول
است آن چه مىفرمايد كه: (انّ من صرّحت له العبر) بدرستى كسى كه ظاهر شد از براى او
به تأئيد و توفيق الهى عبرتها (عمّا بين
يديه) از آن چه در پيش او گذشته (من المثلات) از عقوبات و انقلابات اطوار دنيا و
آفات اين سراى پر رنج و عنا. (حجزه التقوى) منع كرد او را پرهيزكارى.
(عن تقحّم الشّبهات) از انداختن نفس خود را بىتأمّل و تفكّر در شبههها.
يعنى: در چيزهائى كه
مشابه حقاند در اذهان و اوهام عالميان از امور فانيه زايله و لذّات دنيويّه باطله
كه قوّت واهمه آن را تصوّر مىكند و تشبيه به حق مىنمايد.
اين كلام عالى مقام
اشارت است به آنكه عبرت گرفتن از مغترّ به امتعه دنيويّه و امور باطله و سرعت تبدّل
اين حالات بر او مستلزم تصوّر مثل آنست در نفس تا به واسطه آن عبرت امتناع نمايند
از تقحّم نفس در امور زائله و شبهات باطله كه مشابه حقّ است و ملازم تقوى شوند و
شبهاى نيست كه عقل خارج است از اتّباع هوى و ممتنع از تقحّم قوى است در انفاذ حقّ
و تميّز آن از شبهه باطله مانند آن حضرت (صلوات اللّه
عليه) بعد از اين كلام تنبيه مىنمايد مردمان را بر شبهاتى كه مغمورند در آن
به جهت مبادرت نمودن ايشان به تقوى و منقاد شدن ايشان به آن قدوه اولياء و مىگويد
كه: (الا) آگاه باشيد.
(و انّ بليّتكم) به تحقيق كه بليّه شما كه اختلاف اهواء است و تفرّق آراء و عدم
الفت در نصرت دين حق.
(قد عادت) عود نموده و بازگشته.
(كهيئتها يوم بعث اللّه نبيّه) بر مثال هيئت و صفت آن در آن روزى كه برانگيخت حقّ
سبحانه پيغمبر خود را يعنى هم چنانكه به وى عاصى بوديد و طاغى اين زمان نيز با امام
زمان آن شيوه مرعى مىداريد بعد از آن وعيد ايشان مىنمايد به عاقبت اين
اختلاف اهواء و خاتمه آن بر اين نهج كه: (و الّذي بعثه بالحقّ) قسم به حق آن كسى كه
برانگيخت پيغمبر خود را به حقّ و راستى (لتبلبلنّ بلبلة) هر آينه آميخته مىشويد در
هم آميختنى سخت.
اين گفتار اشارت است به
كردار بنىاميّه و غموم و هموم مردمان از دست ايشان به جهت مخلوط ساختن ايشان بعضى
مردمان را به بعضى و رفع نمودن از ازل و دفع كردن اكابر ايشان را. (و لتغربلنّ
غربلة) و البتّه بيخته مىشود به غربال بيختنى صعب.
اين كنايه است به ايذاى
آن جماعت بىدين و قتل بسيارى از صحابه و تابعين. (و لتسأطنّ سوط القدر) و به تحقيق
كه بر هم زده مىشود در آن ايّام مانند بر هم زدن آنچه در ديك است از طعام. (حتّى
يعود) تا باز گردد.
(اسفلكم اعلاكم) پستترين شما بر بلندترين شما.
(و اعلاكم اسفلكم) و بلندترين شما بر پستترين شما.
يعنى زير و بالا
مىشويد به اين طريق كه وضيع شما شريف شود و شريف شما وضيع به جهت پيشوايان ظلم و
جور.
و شكى نيست كه اين
اخبار از علم مكنون آن حضرت بوده بر همين منوال است آن چه مىفرمايد كه: (و
ليسبقنّ) و البتّه پيشى گيرند.
(سابقون كانوا قصروا) پيش افتادگانى بودند باز پس مانده.
(و ليقصرنّ) و هر آينه باز پس مانند.
(سبّاقون كانوا سبقوا) پيش گيرندگانى كه بودند پيش افتاده.
و اوّل اين طائفه آنها
بودند كه در حين وفات سيّد كائنات عليه افضل الصّلوات از نصرت آن حضرت باز پس
ماندند و در زمان امامت و خلافت وى شيعه وى شدند و با وى يارىها به جاى آوردند و
در ساير حربها و دشمنان وى كارزار كردند.
و دوّم آنانند كه با آن
حضرت در اسلام سابقه محبّت اظهار مىنمودند و در آخر منحرف شده و با وى محاربه و
متقاتله نمودند. بعد از اين اشاره مىفرمايد به اينكه اين اخبار از آن خبرهائى است
كه حضرت رسالت پناه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
به او اخبار فرموده مىگويد: (و اللّه ما كتمت وشمة) يعنى به خدا سوگند كه پنهان
نداشتيم هيچ كلمهاى يعنى جميع كلمه حقّه را كه از پيغمبر استماع كردهام در اين
باب بهمان منوال اظهار نمودهام و هيچ از آن مخفى نداشتهام.
و در بعضى روايت به
«سين مهمله» واقع شده به معناى علامت يعنى قسم به حضرت احديّت كه مخفى نكردهام
علامتى و اثرى را كه از پيغمبر (صلّى الله عليه وآله
وسلّم) شنيده بودم.
(و لا كذبت كذبة) و دروغ نگفتم هيچ دروغى.
يعنى: هرگز از من لفظ
دروغ صادر نشده بلكه آن چه از من به ظهور رسيده ديدهام از پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) يا شنيدهام. (و لقد نبّئت بهذا المقام) و به تحقيق
كه خبر دادهاند مرا به اين مقام كه مقام بيعت خلقانست (و هذا اليوم) و به اين روز
كه روز اجتماع مردمانست. (الا و انّ الخطايا) بدانيد و آگاه باشيد كه گناهان.
(خيل شمس) اسبانىاند سركش.
(حمل عليها) كه سوار كرده شده باشند بر آن.
(اهلها) خداوندان آن.
(و خلعت لجمها) و بركنده باشد لجامهاى ايشان. (فتقحّمت بهم فى النّار) پس انداخته
باشند سواران خود را در مهالك آتش.
استعاره لفظ «خيل» و به
وصف «شمس» و خلع لجم از براى «خطايا» به اعتبار سرعت ورود ايشان است به آتش عقبى به
سبب آن خطايا هم چنانكه اسب سركش بىلجام كه صاحب خود را به سرعت مىاندازد در
مهالك و بلايا. (الا و انّ التّقوى) بدانيد به تحقيق كه پرهيزكارى.
(مطايا ذلل) مثل شترانىاند كه مركبهاى رام باشند. (حمل عليها) و سوار كرده باشند
بر آن.
(اهلها) صاحبان آن.
(و اعطوا ازمّتها) و داده شده باشد به دستهاى ايشان مهارهاى ايشان. (فاوردتهم
الجنّة) پس وارد سازند سواران خود را به بهشت عنبر سرشت.
استعاره لفظ «مطايا» به
ضدّ اوصاف «خيل» از براى تقوائى است كه موصل صاحب خود است به دار السّلام، مانند
راكب شتر رام كه به سهولت و اختيار مىرسد به سرحدّ مرام و اين تقوى و پرهيزكارى.
(حقّ) راهى است راست و درست.
(و) خطايا و آثام.
(باطل) راهى است باطل و ناراست.
(و لكلّ اهل) و مر هر يكى را از تقوى و خطايا اهلى است، اهل تقوى مقبولانند و اهل
خطايا مردودان. بعد از آن توبيخ اهل باطل مىكند بر كثرت و اعتذار اهل حق مىنمايد
در قلّت و مردمان را اميدوار مىسازد در عود حق به سرحدّ كثرت بعد [از] قلّت به جهت
ترغيب ايشان در لزوم حق تا به تخاذل دل ايشان مضمحل نشود و مىگويد: (فلئن كثر
الباطل) پس اگر بسيار شده است باطل.
(لقديما فعل) هر آينه در قديم الزّمان كرده است آن را اهل آن و در اين زمان بهمان
دستور است. (و لئن قلّ الحقّ) و اگر كم شده است حق در اين زمان.
(لربّما) كه بسيار شود.
(و لعلّ) و اميد هست كه چنين باشد. (و لقلّما ادبر شىء) و بسا كه پشت كرده است
چيزى.
(فاقبل) پس روى آرد.
يعنى: بسا حقّى كه بر
طرف شده بود عود نمايد لكن كمتر واقع مىشود، مراد آن است كه كثرت باطل و قلّت حقّ
بديع و غريب نيست در اين زمان زيرا كه در زمان پيش نيز بسيار بوده است باطل و كم
بوده است حق و در زمان صاحب الزّمان (عليه صلوات اللّه
الملك المنّان) آن چه حق است به ظهور خواهد آمد و آن چه باطل است محو و
ناچيز خواهد شد. و سيّد رضى الدّين رضى اللّه تعالى عنه فرموده كه: (و اقول) و
مىگويم من: (انّ في هذا الكلام الادنى) به درستى كه واقع است در اين كلام كه
كوتاهترين لفظ است با وجود افاده كثرت معانى.
(من مواقع الإحسان) از مواضع وقوع فعل حسن.
(ما لا تبلغه مواقع الاستحسان) آن چيزى كه نمىرسد به آن مواضع وقوع تحسين.
مراد به «مواقع احسان»
محاسن كلام و كلمات حسنه آن عالى حضرت است.
و مراد به «مواقع
استحسان» كلماتى است كه مستحسن آن باشند يعنى جميع كلماتى كه در تعداد حسن
شى مىكنند به نهايت حسن كلمات بليغه آن بلاغت فرجام نمىرسد و از وصف بلاغت و مدح
فصاحت آن عاجزند. (و انّ حظّ العجب منه اكثر) و بدرستى كه بهره تعجّب و شگفت از اين
كلام بيشتر است.
(من حظّ العجب به) از بهره خودپسندى به آن.
يعنى تعجّب فصحاء از
بدايع حسن او بيشتر است از بهره عجب و خودپسندى و عجب ايشان به سبب استخراج معارف
بدايع و مستحسنات صنايع از آن زيرا كه غرايب بسيار در او مشاهده مىكنند و عجائب
بىشمار در او مىيابند و مىدانند كه ممكن نيست ايشان را تعبير آن نمودن به عبارات
رايقه. (و فيه مع الحال الّتي وصفت) و در اين كلام بلاغت نظام با وجود حالتى كه وصف
كردم آن را.
(و زوائد من الفصاحة) زيادتىهاست از صناعت فصاحت.
(لا يقوم بها لسان) كه قائم نمىشود به اداء آن فصاحت هيچ زبانى.
(و لا يطّلع فجّها انسان) و اطّلاع نمىيابد به عمق آن هيچ انسانى. (و لا يعرف ما
اقوله) و نمىشناسند آن چيزى كه من گفتم آن را از اين اوصاف.
(الّا من ضرب) مگر كسى كه گام زده باشد.
(في هذه السّاعة بحقّ) در سلك اين صناعت كه بلاغت است به حق و راستى و غوران
وارسيده. (و جرى فيها على عرق) و روان شده باشد در طريق فصاحت بر اصالت آن و آن را
كما هو حقّه دانسته. (و ما يعقلها الّا العالمون) و تعقّل نمىكنند آن را مگر
عالمان و دانايان كامل متكمّل.
و من هذه الخطبة خطبه هيجدهم
و از جمله اين خطبه است
كه مىفرمايد: (شغل) مشغول شد به امور اخرويّه از غير آن.
يعنى مرتكب شده به
كردار پسنديده و اعراض نموده از افعال ناپسنديده.
(من الجنّة و النّار امامه) آن كسى كه بهشت و دوزخ در پيش او است يعنى كسى كه به
ديده بصيرت ملاحظه بهشت و دوزخ نمود و دانست كه آن هر دو در عقب او است و مآل و
مرجع آن منتهى است به آن هر آينه ملاحظه مآل خود كرده عمل بهشت كه افعال حسنه است
اختيار مىكند و از عمل دوزخ كه اعمال سيّئه است متحرز مىشود. (ساع سريع نجى) سعى
نماينده شتابنده به اعمال صالحه نجات يافته است از مواضع مهلكه. (و طالب بطىء رجى)
و طلب كننده فعل خير كه كاهل است در آن طلب اميدوار است به مغفرت واسعه. (و مقصّر
فى النّار هوى) و تقصير كننده در دوزخ فرود آمده است و از بهشت روى تافته.
قسم اوّل كه سعى در
طاعات نموده است و اجتناب از معاصى كرده سابقانند كه معصومانند و قسم دوّم را كه دو
حالت حاصل است گاهى منجذب مىشود به بلندى و گاهى به پستى مؤمنانند چه عنايت الهى
ايشان را مىكشد به جانب بلندى كه طاعت است و فرمان بردارى و وسوسه و اغواى شيطان
مىبرد ايشان را به پستى كه معصيت است و نافرمانى چون رجاء حاصل است ايشان را و
اميد عفو دارند و كوشش كاهلانه كه به آن منضم مىنمايند مقتضى كرم الهى آن است كه
از ورطه هلاكت نجات يابند و به دار السّلام سلامت در آيند.
و قسم سوّم اشقياء و
منافقاناند كه اميد نجات نيست ايشان را و مؤيّد اين است،
كلام الهى جلّ جلاله
آنجا كه فرموده كه: (ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ
عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ) يعنى بعضى از بندگان ستمكارند
بر نفس خود كه هميشه افعال قبيحه و اعمال سيّئه از ايشان به فعل مىآيد و بعضى از
ايشان ميانه روند در خيرات و سيّئات و برخى از ايشان پيشى گيرندهاند بر نيكوئىها
و پيوسته عمل نمايندگانند به مبرّات. (اليمين و الشّمال مضلّة) جانب راست و چپ كه
انحراف است از طريق مستقيم محل گمراهى است. (و الطّريق الوسطى هى الجادّة) و راه
ميانه كه افراط و تفريط در او نيست آن جادّه درست و راه ميانه است كه به مطلوب
مىرسد. (عليها باقى الكتاب) بر مقتضى آن است باقى مانده كتاب كه آن قرآن واجب
التكريم است.
(و آثار النبوّة) و بر آن طريقه است اخبار پيغمبرى كه آن احكام شريعت واجب التعظيم
است. (و منها منفذ السّنّة) و از او است مخرج سنّت مطهّره. (و اليها مصير العاقبة)
و به سوى او است بازگشت عاقبت خلق در دنيا و آخرت چه عدل كه مرجع امور خلائق و
عواقب ايشان است از سنّت حضرت رسالت ناشى شده و منتشر گشته. (هلك من ادّعى) هلاك شد
در باديه ضلالت كسى كه دعوى غير حق كرد.
(و خاب من افترى) و نوميد شد از رحمت كسى كه افتراء كرد و دروغ گفت در راه حق.
اين تعريض است به
معاويه كه دعوى امامت مىنمود و مىتواند بود كه لفظ «هلك» و «خاب» به معناى «عاء
عليه» باشد و معنى چنين باشد كه: هلاك باد در دنيا و آخرت كسى كه
دعوى غير حق نموده و نوميد باد از رحمت كسى كه افتراء كرد و دروغ گفت. (من ابدى)
كسى كه ظاهر گردانيد.
(صفحته للحقّ) روى خود را از براى حقّ در مقابله حقّ.
(هلك عند جهلة النّاس) هلاك شد نزد مردمان نادان.
يعنى: از دست و زبان
ايشان مبتلا شد هم چنانكه ميان آن حضرت و معاويه و ميان اهل بيت او و جهله منافقان
و معاندان كه دعوى بىاستحقاق مىنمودند در امامت و حقّ ايشان را غصب مىنمودند
ايشان چون دعوى حقّ خود مىكردند در مشقّت و رياضت مبتلا مىشدند. (و كفى بالمرء
جهلا) و كافى است مرد را از روى جهل و نادانى.
(ان لا يعرف قدره) آن كه نشناسد قدر خود را چه جاهل بودن مرد به مرتبه خود جهلى
فاحش است زيرا كه آن مستلزم رذائل است مثل عجب و تكبّر و غير آن از اوصاف ذميمه
مهلكه و دعوى غير حق كردن چون معاويه. (و لا يهلك على التّقوى) و هلاك نمىشود بر
راه پرهيزكارى.
(سنخ اصل) رسوخ اصل يعنى اصل راسخ و طينت استوار. (و لا يظمأ عليها) و تشنگى
نمىبرد بر پرهيزكارى به معرفت حق.
(زرع قوم) زراعت هيچ گروه.
يعنى كسانى كه معارف
الهى و امتثال اوامر و نواهى در زمين نفس خود بكارند و به آب زلال و تقوى سيراب
گردانند آن زراعت را از خشكى و پژمردگى ايمن شود و بر آن را كه سرمايه نجات و رفع
درجات است به احسن وجه بردارند و چون حال بر اين منوال است: (فاستتروا ببيوتكم) پس
پنهان شويد در خانههاى خويش و تاج خودنمائى و رعنائى از سر بنهيد و قطع نمائيد
ماده فتنه را كه سانح مىشود از اجتماع شما بر منافرات و مفاخرات. (و
اصلحوا ذات بينكم) و اصلاح كنيد در ميان مردمان به فرموده حضرت منّان كه:
(يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ) چه آن سبب قطع مادّه فتنه و شين است. (و
التّوبة من ورائكم) و توبه كه آن بازگشت است به جانب خداى تعالى و پشيمانى از گناه
در پس شما است زيرا كه اين زمان روى شما به جانب گناه است و چون عنايت الهى در رسد
به سبب اخلاص شما روى دل شما را از معصيت بگرداند به جانب طاعت. (و لا يحمد حامد) و
بايد كه حمد و ستايش نكند هيچ ستايش كنندهاى در روزگار.
(الّا ربّه) مگر پروردگار خود را چه او منعم على الاطلاق است و سزاوار تعظيم و
اجلال (و لا يلم لائم) و بايد كه ملامت نكند هيچ ملامت كنندهاى.
(الّا نفسه) مگر نفس خود را زيرا كه تقصير از نفس او صادر گشته نه از جانب او
سبحانه.
و من كلام له (عليه السلام) خطبه نوزدهم
و از جمله كلام آن عالى
جناب است كه فرموده: (في صفة من يتصدّى للحكم) در صفت كسى كه متصدّى شود و پيش آيد
از براى حكم كردن.
(بين الامّة) ميان امّت پيغمبر.
(و ليس لذلك باهل) و حال آنكه نباشد اين حكم كردن را از اهل آن.
يعنى اهليّت آن نداشته
باشد كه حكم كند ميان مردمان چون بنى تميم و بنى عبّاس و آن كلام بلاغت نظام اين
است كه: (انّ ابغض الخلائق الى اللّه تعالى رجلان) به تحقيق كه دشمنترين خلقان به
سوى خداى تعالى دو مردند.
مراد به بغض او سبحانه
علم او است به مخالفت عبد در اوامر و اطلاق اين لفظ از قبيل اسم لازم است بر ملزوم
يعنى عاصىترين مردمان در اوامر الهى دو مردند: يكى از آن هر دو: (رجل و كله اللّه
الى نفسه) مردى است كه بازگذاشته باشد حق سبحانه او را به نفس خودش و به سبب عصيان
و طغيان او لطف از او باز گرفته و امور را با نفس خودش حواله نموده تا نفس امّاره
او را به هر كجا كه خواهد كشد نعوذ باللّه من هذا. (فهو جائر) پس آن بد روزگار تباه
كار ميل كننده است و انحراف جوينده.
(عن قصد السّبيل) از ميانه راه راست كه راه حق است. (مشغوف بكلام بدعة) به ميان دل
او رسانيده شده است سخنان بدعت و جهالت در بعضى روايت به عين مهمله واقع شده مشتق
از شعف به معناى سوختن دل يعنى سوخته شده است دل او به اين كلام بدعت نشان.
(و دعاء ضلالة) و به خواندن مردم به گمراهى و بد عملى. (فهو فتنة لمن افتتن به) پس
او مرد فتنه و بلا است مر آن كسى را كه در فتنه و بلا افتد به واسطه او. (ضال عن
هدى من كان قبله) گمراه است از راه راست كسى كه بوده است قبل از او متّصف به صفت
امامت و خلافت حضرت عزّت و نصّ حضرت رسالت.
(مضلّ لمن اقتدى به) گمراه كننده است مر كسى را كه اقتداء نمايد به او و پيروى او كند.
(في حياته و بعد موته) در زندگانى او و بعد از فوت او به جهت بقاى آن اعتقادات
فاسده كه از او اخذ نموده باشد. (حمّال خطايا غيره) بردارنده است بار گناهان غير
خود را به جهت اضلال آن غير. (رهن بخطيئته) در گرو است به گناه خود و گرفتار است به
كار تباه خود چنانچه حق تعالى مىفرمايد: لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً
يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ
يعنى ايشان ضالّ و مضلّ شدند تا بردارند بار گناهان خود را به تمام روز رستخيز و
بردارند بعضى از گناهان آنان كه گمراه ساختهاند ايشان را بىدانشى يعنى آن مقدار
كه حصّه اضلال باشد، غرض كه هم عقوبت خود خواهند كشيد به تمام و هم حصّه آن قوم كه
ايشان را گمراه كرده است.
و نيز در حديث ورود
يافته كه: «من سنّ سنّة سيّئة فعليه وزرها و وزر من عمل بها الى يوم القيامة».
يعنى هر كه وضع كند راه
بد را پس بر او است گناه آن بدعت و بر دست گناه آن كسى كه بدان راه بىراه عمل كرده
باشد تا روز قيامت.
و مرد دوّم از آن دو
مرد كه ابغض مردمان است به سوى خدا. (رجل قمّش جهلا) مردى است كه جمع كرده و فراهم
آورده نادانى را. (موضع في جهّال الامّة) به سوى فعل قبيحى كه مىشتابند ايشان در
آن.
و در بعضى روايت به
صيغه مجهول واقع شده يعنى وضيع و دنىّ گردانيده شده است در ميان جاهلان امّت به اين
معنا كه از اشراف النّاس نيست. (غارّ في اغباش الفتنة) سعى كننده است در ظلمتهاى
فتنه و فساد.
و در بعضى روايت
«اغطاش» به «طاء» مهمله آمده كه همان به معناى ظلمت است و «غار» به «راء»
مهمله كه به معناى غافل است يعنى بىخبر است در ظلمات خصومات عباد كه مهتدى نمىشود
به تخليص آن. (عم بما في عقد الهدنة) كور دل است به آنچه در عقد صلح است از اسباب
مصلحت در مصالحه نمودن در ميان مردمان و جاهل است به نظام امور مصالحه. (قد سمّاه)
به تحقيق كه نام نهادهاند او را.
(اشباه النّاس) اشخاص مردمان.
(عالما) دانا به علوم شريعت.
(و ليس به) و حال آن كه نيست دانا.
و مراد به «اشباه ناس»
جهّالند و اهل ضلالند كه در صورت به انسان مانند و در علوم و اخلاق مخلوعاند از
لباس انسانيّت. (بكّر) بامداد كرد.
(فاستكثر) پس بسيار خواست.
(من جمع ما قلّ منه خير) از جمع آوردن آن چيزى كه اندكى از او بهتر است.
(ممّا كثر) از آنچه بسيار است.
مراد فكرهاى فاسد و
انديشههاى بيهوده است در مسائل باطله و شبهات و آراء مضلّه و اين بديهى است كه
قليل آن بهتر از كثير است.
بدان كه لفظ «بكر»
مستعار است از براى سبقت نمودن در اوّل عمر به سوى جمع شبهات و آراء باطله از اوّل
يعنى از اوّل عمر تا حين وفات جمع شبهات مضلّه نمود.
و در بعضى روايت «جمع»
واقع شده منوّنا و بنا بر اين جملهاى كه بعد از او است صفت او باشد و «ماء»
مصدريّه يا موصله است و «جمع» به معناى مجموع مىباشد يعنى: استكثار نمود از جمع
كرده شده كه قلّت آن بهتر است از كثرت.
يا: بسيار كرد از فراهم
آورده كه آنچه قليل است از او بهتر است از آنچه كثير است.
و آن سياه دل تيره
روزگار مداومت مىنمايد بر اين استكثار. (حتّى اذا ارتوى) تا آنكه چون سيراب شد.
(من ماء آجن) از آب متعفّن گنديده.
و اين مستعار است از
براى اعتقادات فاسده و وصف «ارتوى» از براى متمكّن شدن از آن يعنى مملو شد باطن
خبيث او از فكرهاى فاسده و اعتقادات و كيسه. (و اكتنز) و پر شد.
(من غير طائل) از مسائل بىفائده ناپسنديده. (جلس بين النّاس) نشست در ميان مردمان.
(قاضيا) در حالتى كه حكم كننده است ميان ايشان.
(ضامنا) ضامن شونده.
(لتخليص ما التبس على غيره) از براى خلاص گردانيدن آن چيزى كه پوشيده است حلّ آن بر
غير او از مسائل شرعيّه و از براى قطع و فصل مرافعات و بيان حلّ مشكلات. (فان نزلت
به) پس اگر فرود آيد به وى.
(احدى المبهمات) يكى از قضاياى مشكله كه پوشيده باشد وجه فصل آن.
(هيّأ لها) آماده سازد از براى آن قضاياى مبهمه.
(حشوا) سخنان بسيار بىفايده.
(رثا) ضعيف و سست كه صادر سازد آن را.
(من رأيه) از فكر فاسد خود.
(ثمّ قطع به) بعد از آن قطع كند به آن كلام غير واقع خود. (فهو من لبس الشّبهات) پس
او از پوشيدگى آن شبههها افتاده است.