تنبيه الغافلين و تذكرة العارفين
جلد اول

ملا فتح الله كاشانى
مترجم: سيد محمد جواد ذهنى تهرانى‏

- ۶ -


و من خطبة له (عليه السلام) المعروفة بالشّقشقيّة و المتقمّصة خطبه چهارم

و از جمله خطبه كه مر آن حضرت راست (عليه السلام) خطبه‏اى است كه مشهور است به‏ شقشقيّه و متقمّصه و در اين خطبه مذكور شكايت آن حضرت و تظلّم او در امر خلافت و امامت.

بدان كه اهل سنّت منكر اين خطبه‏اند و آنچه متضمّن شكايت است در امر خلافت از خطب ديگر و معتقد ايشان چنين است كه: شكايت امر خلافت از آن حضرت اصلا صادر نشده و بعضى از ايشان نسبت داده‏اند اين خطبه را به سيّد رضى الدّين رضى اللّه عنه و حق آن است كه اين از مقوله افراط است و كمال تعصّب و عناد زيرا كه مناقشه‏اى كه ميان صحابه بود در امر خلافت معلوم الضّرورة است و از جمله بديهيّات و كم كسى است كه اخبار ايشان را نشنيده و تشاجر و تنازع كه در موضع ثقيفه واقع شده استماع ننموده و تخلّف امير المؤمنين (عليه السلام) و اعيان بنى‏هاشم از بيعت امرى ظاهر است و دفع آن نميتواند كرد الّا جاهل يا معاند و هر گاه كه ثابت شد كه آن حضرت در اين امر مناقشه نموده پس شكايت او در امر خلافت متحقق الوقوع باشد اگر چه اين شكايت به سمع احدى نرسيده باشد چه جاى آنكه اين شكايت به سر حدّ تواتر رسيده و در ميان انام مشهور و معروف گشته.

و منقول است از علماء موثوق القول كه اين خطبه قبل از مولد سيّد رضى الدّين بوده است پس چگونه از او صادر شده باشد و ابن ميثم آورده كه من يافتم اين خطبه را به خطّ وزير ابن فرات كه زياده از شصت سال قبل از مولد سيّد رضى الدّين نوشته بودند.

و وجه تسميه اين خطبه به «شقسقيّه» آن است كه در آخر اين خطبه بر زبان آن حضرت جارى شده كه: هذه شقشقة هدرت ثمّ قرّت، از اين جهت به اين اسم اشتهار يافته.

و وجه تسميه او به «متقمّصه» آن است كه در اوّل اين خطبه اين مقوله از او صادر گشته كه: (اما و اللّه لقد تقمّصها فلان) يعنى آگاه باش به خدا سوگند كه پوشيد فلان خلافت را چون پوشيدن پيرهن.

و مراد به «فلان» ابى بكر بن ابى قحافه است كه اوّل خلفاء است.

و در بعضى نسخ تصريح به اسم او شده به اين طريق كه: لقد تقمّصها ابن ابى قحافة يعنى به خدا كه پسر ابى قحافه خلافت را به منزله قميص در بر خود كرده.

(و انّه ليعلم) و حال آنكه او علم داشت.

(انّ محلّى منها) آنكه محل من از خلافت.

(محلّ القطب من الرّحا) همچو محل قطب است از سنگ آسيا.

و قطب ميخى است كه آسيا بر آن مى‏گردد يعنى مى‏دانست كه هم چنانكه قطب نظام احوال آسيا و مدار او است من نيز نظام خلافت و مدار اويم. (ينحدر عنّى السّيل) به زير مى‏آيد از من سيل علوم و حكم.

تشبيه فرمود نفس نفيس خود را به حبل منيع عالى كه از او سيل منحدر مى‏شود يعنى هم چنانكه از كوه بلند مقدار سيل به زير مى‏آيد علوم كثيره و حكم وافره و تدبيرات وافيه و تصرّفات كافيه از من منحدر مى‏گردد. و به خلقان ريزان مى‏شود و علوّ رفعت من در فيضان علوم و حكم به مرتبه‏اى است كه: (و لا يرقى الىّ الطير) بر نمى‏آيد و بلند نمى‏شود به سوى من جنس پرنده و نمى‏رسد به امان كمالات من دست هيچ رشك برنده.

اين كلام رفيع فرجام دلالت تمام دارد بر جهل ابو بكر و عدم لياقت او به اين امر و جهالت آنان كه باعث بوده‏اند به آنكه با وجود اعلم افضل، مفضول را خليفه دانسته‏اند و چون كه منصب مرا غصب نمود و خلعت خلافت مرا خود در بر كرد. (فسدلت دونها ثوبا) پس فرو گذاشتم نزد آن خلافت جامه صبر را يعنى محتجب شدم به حجاب زهد و دست از طلب آن باز داشتم.

(و طويت عنها كشحا) و در نور ديدم از آن نهى گاه را و به يك جانب شدم يعنى اعراض نمودم از آن و اصلا التفات به جانب آن نكردم. (و طفقت ارتاى) و در ايستادم به فكر كردن در امر خود و جولان دادن فكر.

(بين ان اصول) ميان آنكه حمله آرم.

(بيد جذّاء) به دست بريده.

اين كنايه است از عدم معاون و ناصر چه در ملازمت او بيش از دوازده كس نبودند.

(او اصبر) يا صبر نمايم و شكيبائى پيشه كنم.

(على طخية عمياء) بر ظلمتى كه متّصف به صف كورى است.

اين كنايت است از شدّت التباس در امور خلافت يعنى: يا شكيبائى و رزم بر تاريكى التباس امور خلافت كه خلقان به آن مهتدى نمى‏شوند به حقّ و به واسطه آن در وادى ضلالت مى‏افتند مثل كورى كه به آن راه نبرند و در چاه هلاكت افتند. (يهرم فيها الكبير) صفت بعد از صفت است يعنى آن چنان ظلمتى كه به نهايت پيرى مى‏رسد در آن بزرگ سال.

(و يشيب فيها الصغير) و به حال پيرى مى‏رسد در آن خورد سال به سبب عدم انتظام امور معاش.

(و يكدح فيها مؤمن) و تعب و رنج مى‏كشد در آن مؤمن به جهت شدّت سعى و اجتهاد در حصول حق دفع فساد نمى‏رسد به آن.

(حتّى يلقى ربّه) تا مى‏رسد به پروردگار خود و چون حال بر اين منوال بود.

(فرايت انّ الصّبر على هاتا احجى) پس ديدم كه صبر كردن بر اين شدّت ظلمت اقرب است به عقل و اولى و اليق است به آن نسبت به نظام اسلام به واسطه عدم معاون و كثرت معاند. (و صبرت) پس صبر كردم و ترك منازعت و محاربه نمودم.

(و فى العين قذى) در حالتى كه در چشم من خاشاك بود و غبار كه از آن ايذاء مى‏يافتم و متأذى مى‏شدم.

(و فى الحلق شجا) و در گلوى من استخوان گرفته بود كه از آن منغّص بود عيش من.

اين هر دو فقره كنايتند از شدّت غصّه و غم و مرارت صبر و الم و سبب اين‏ شدّت غصّه و تلخى صبر آن بود كه: (ارى تراثى نهبا) مى‏ديدم ميراث خود را كه منصب خلافت است غارت يافته.

بعضى گفته‏اند كه آن ميراث فدك است كه حق فاطمه (عليه السلام) است و به سبب علاقه زوجيّت و اتّحاد ميراث او را كه غصب كرده بودند ميراث خود گفته و مال او را حكم مال خود داده و اين نهب ميراث هميشه. (حتّى مضى الاوّل لسبيله) تا آنكه بگذشت اوّل يعنى ابو بكر براه خود و به دار القرار شتافت.

(فادلى بها) پس نزديك گردانيد خلافت را و القاء كرد آن را.

(الى فلان بعده) به فلان بعد از خود.

مراد به عمر بن الخطاب است كه ابا بكر او را بعد از خود خليفه گردانيد از جمله ظرايف و عجايب است كه نزد اهل سنّت و جماعت نص كردن ابا بكر عمر را بر خلافت در حال مرض صواب است و نص كردن پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) امير المؤمنين (عليه السلام) را بر خلافت در حال مرض ناروا و ناصواب است نعوذ باللّه من شرور انفسهم و من سيّئات عقائدهم.

و صاحب كشف الغمّه رحمه اللّه چند بيتى در اين باب آورده كه دو بيت آن اين است: شعر

أوصى النّبىّ فقال قائلهم *** قد ضلّ يهجر سيّد البشر و أرى أبا بكر أصاب و لم‏

يهجر فقد أوصى إلى عمر

يعنى: وصيّت كرد پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) خلافت را به امير المؤمنين (عليه السلام) و نصّ فرمود بر او پس گفت گوينده‏اى از ايشان (مراد عمر بن الخطّاب است) كه به تحقيق كه خطاء كرد به اين وصيّت و هذيان مى‏گويد در وقت رحلت بهترين آدميان و چنان مى‏نمود كه ابو بكر وصيّت به صواب كرده و هذيان نگفته كه خلافت را به او وصيّت نموده. (ثمّ تمثّل بقول الاعشى) بعد از آن امير المؤمنين (عليه السلام) مثل زد به قول اعشى كه آن ميمون بن جندل است از ابن قيس به اين بيت كه از قصيده‏اى است كه در مدح عامر و هجو علقمه گفته بود.

(شتّان ما يومي على كورها *** و يوم حيّان اخي جابر)

بدانكه «ما» در اين بيت زائده است و ايراد آن از براى تأكيد مباعده است و «يومى» مرفوع المحلّ است كه اسم فعل است و «يوم» معطوف است بر او و «حيّان» و «جابر» پسران سمين بن عمرواند از اولاد بنى حنيفه و ابن حيّان مردى فرمان مطاع و صاحب و حصن و حصار بوده در بلده يمامه و نعمت وافر داشت و رفاهيّت تمام و مشقت سفر نمى‏كشيد و رعايت وصله بسيار از جانب كسرى مى‏ديد و اعشى نديم وى بود.

و در اين بيت اعشى اظهار مباعده مى‏كند ميان دو روز خود، روزى كه به رنج سفر گرفتار است و دور از اوطان و روزى كه به تنعّم مى‏گذراند نزد حيّان و مى‏گويد كه چه بعيد و دور است روز من كه بر پشت ناقه‏ام و رنج و مشقّت سفر مى‏كشم در هواهاى گرم و روز حيّان كه برادر جابر است يعنى روزى كه در نعمت فرو رفته‏ام نزد حيّان و نديم اويم.

غرض از اين تمثيل بر وجهى كه سيّد مرتضى قدس سرّه تفصيل بيان فرموده، بيان مباعده و دورى است ميان حال خودش گرفتار محنت است و هميشه قرين مشقت و ميان حال قومى كه در سعت عيش و رفاهيتند و محظوظ از نعمت و جمعيّت و محتمل است كه يوم حيّان مستعار باشد از براى زمان آن حضرت با حضرت رسالت و آن چه او را در صبحت وى به حصول مى‏رسيد از فوائد جسميه و كمالات عظميه و روز كور مستعار باشد از براى زمان خودش بعد از رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و آن چه كشيده از سير نمودن در اسفار به عداوت اشرار نابكار و متاعب و محن و مشقت و صبر و فتن. (فيا عجبا بيّنا هو يستقيلها في حياته) پس اى عجب وقتى كه ابا بكر طلب فسخ نمود عقد خلافت را به جهت ثقل آن و آن حين حيات او بود كه گفت: اقيلونى فلست بخيركم و علىّ فيكم.

(اذ عقدها لآخر بعد وفاته) هنگامى كه عقد كرد خلافت را از براى ديگرى بعد از مردن او يعنى ملاحظه نمودن اين هر دو حال متباين و متناقض محلّ تعجب است.

(لشدّ ما تشطّرا ضرعيها) هر آينه سخت شد گرفتن ابا بكر و عمر جانب هر دو پستان خلافت را لفظ «ضرع» مستعار است از براى خلافت به جهت تشبيه «خلافت» به «ناقه» در انتفاع و وصف «تشطر» از براى ابا بكر و عمر به جهت اشتراك ايشان است در امر خلافت و اخذ نمودن نفع آن را هم چنانكه دو دوشنده كه دوشنده هر دو پستان ناقه را و نفع گيرند از آن و منقسم سازند آن را در ميان خود. (فصيّرها) پس گردانيد ابا بكر خلافت را.

(فى حوزة خشناء) در طبيعتى خشن و درشت.

(يغلظ كلمها) كه غليظ مى‏بود جراحتى كه حاصل مى‏شد از آن.

(و يخشن مسّها) و درشت مى‏بود.

اين هر دو مكنّى به است از وصف عمر چه وى غليظ القول بود و جراحتى كه از قول او در قلب حاصل مى‏شد تا انقراض عمر تاثير آن مى‏ماند و خشونت او به مرتبه‏اى بود كه در حينى كه ابن عباس رضى اللّه عنه بعد از فوت او اظهار مسئله عول نمود از او پرسيدند كه چرا در حيات عمر اظهار نكردى فرمود: كه از غلظت و خشونت قول او انديشه نمودم.

و نيز در وصف آن مى‏فرمايد كه: (و يكثر العثار فيها) و بسيار مى‏بود به سر در آمدن او در مسائل ديفيّه.

(و الاعتذار منها) و عذر گفتن او از عشار آن طبيعت در مسائل شرعيّه وقتى كه ظاهر مى‏شد از آن چه مشهور است كه مكرّر گفته: لو لا على لهلك عمر. (فصاحبها كراكب الصّعبة) پس صاحب آن طبيعت با غلظت چون سوار ناقه سركش است كه رام نشده باشد.

(ان اشنق لها) اگر بكشند مهار آن ناقه را تا سر بالا كند و از تندى حركت باز ايستد.

(حزم) بشكافد و مجروح سازد بينى آن را و به سبب آن در مشقّت افتد.

(و ان اسلس لها) و اگر رها كند و فرو گذارد او را.

(تقحّم) بيفتد بر روى به شدّت و صعوبت و واقع شود در مهالك چه صاحب آن طبيعت غليظه اگر بسيار مى‏شود انكار او در آن چه بدان منازعت مى‏نمايد و معترف مى‏شود در آن به جهالت خود در مشقت مى‏افتد و اگر مسامحه مى‏نمايد به اخلال واجب هلاك مى‏شود در باديه ضلالت. (فمنى النّاس لعمر اللّه) پس قسم به بقاى خداى كه مبتلا شدند مردمان.

(بخبط و شماس) به انداختن خود را در غير طريق قويم و رميدن از صراط مستقيم.

(و تلوّن و اعتراض) و مختلف احوال شدن و مشى نمودن در عرض طريق بى‏استقامت چه طريق مستقيم از ايشان پوشيده شده و راه راست بر ايشان مختفى گشته. (فصبرت) پس صبر نمودم بار دوّم.

(على طول المدّة) بر درازى روزگار.

(و شدّة المحنة) و سختى اندوه و غم بسيار. (حتّى اذا مضى لسبيله) تا هنگامى كه در گذشت عمر به راه خود يعنى مرد و جان به مالكان سپرد و در محلّ داده.

(جعلها) گردانيد خلافت را.

(فى جماعة زعم انّى احدهم) در جماعتى كه گمان برد كه من يكى از ايشانم در رتبه و مساوى ايشانم در محلّ و مرتبه اين جماعت اشارت است به اهل شورى و ملخّص اين قصّه آن است كه چون ابو لؤلؤ عمر را زخم زد اعيان صحابه نزد او حاضر شدند و از او سؤال كردند از استخلاف مردى كه صلاحيّت اين امر را داشته باشد.

جواب داد كه من دوست ندارم آن كه هيچ زنده و مرده متحمّل امر خلافت شود.

قوم گفتند: كه البته مردى را تعيين مى‏بايد كرد از براى اين امر تا كار اسلام به هرج و مرج نانجامد.

گفت: اگر اجابت مى‏كنيد و اطاعت قول من مى‏نمائيد من بگويم كه صلاحيت اين امر كه دارد.

گفتند: كه مأمور توايم بعد از آن.

گفت: صالحان اين امر هفتند، يكى سعد بن زيد و چون او از اهل بيت من است او را بيرون مى‏كنم از اين كار.

و غرض او آن بود تا مردم گويند كه او بى‏غرض است در اين امر.

و شش ديگر على است و سعد وقّاص و عبد الرّحمن بن عوف و طلحه و زبير و عثمان امّا سعد به سبب عنف و غلظتى كه دارد لايق اين امر نيست. و عبد الرّحمن به واسطه آن كه قارون اين امّت است لياقت اين كار ندارد. و طلحه به واسطه آنكه متفاخر و متكبر است لايق منصب خلافت نيست. و زبير بخيل است و بوى سخاوت به مشام او نرسيده پس او نيز از اين دائره خارج باشد. و عثمان دوست مى‏دارد قوم خود را و تعصّب ايشان مى‏نمايد. و على حريص اين امر است و بسيار به آن راغب پس ايشان از اين كار نيز معزول باشند.

با آنكه آن حضرت به فرموده خدا و رسول حق خود را كه به غصب گرفته بودند طلب مى‏فرمود ايشان آن را حمل بر حرص مى‏كردند در آن امر، آنكه گفت صهيب با مردم نماز گذارد و اين شش نفر را در آن مدّت در خانه باز دارند تا بر يكى از آنها اتّفاق نموده شود، بعد از آن گفت اگر چنانچه مستقيم شود امر پنج كس و يكى ابا كند او را به قتل آرند چون مى‏دانست كه امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه) با ايشان اتفاق نخواهد نمود از اين جهت اين سخن را بر لسان جنايت نشان راند تا او را به قتل آرند و اگر اين امر به سه كس قرار گيرد و سه ديگر ابا كنند آن سه كس كه عبد الرحمن بن عوف با ايشان باشد بگذارند و آن سه كس ديگر را بكشند.

عبد الرّحمن گفت: ثلث اين امر از آن من است و از آن سعد كه ابن عمّ من است ما خود را اخراج كرديم تا مردى را كه راهبر شما باشد اختيار كنيم.

پس قوم گفتند: كه شما را با اين اختيار رضا داديم غير از على كه رضا نمى‏دهيم زيرا كه متّهم است و چون عبد الرّحمن از رضا دادن ايشان نسبت به امير المؤمنين (عليه السلام) نوميد شد به سعد رجوع كرد و گفت: بيا تا على را تعيين كنيم و با او بيعت نمائيم و هر گاه با او بيعت كرديم مردم نيز با او بيعت مى‏نمايند.

سعد گفت: اگر عثمان با او بيعت مى‏كند ثالث او باشم و اگر عثمان را متولّى اين امر مى‏گردانى محبوب‏تر است نزد من از على.

و چون عبد الرحمن از مطاوعت سعد نوميد شد با ابو طلحه و پنجاه كس ديگر از انصار روى به امير المؤمنين (عليه السلام) آورد. و دست مبارك او بگرفت و گفت: با تو بيعت مى‏كنم به شرط آن كه عمل كنى به كتاب خدا و سنّت رسول خدا و سيرت خليفتين «ابا بكر و عمر» آن حضرت فرمود: كه بيعت كن با من بر آنكه عمل كنم به كتاب خدا و سنّت رسول او و اجتهاد نمايم براى خود، پس دست وى را كه به منزله دست رسول بود رها كرد و به عثمان روى آورد و دست او را گرفته بدو گفت آنچه با امير المؤمنين (عليه السلام) گفته بود عثمان گفت: بلى به اين شروط قيام نمودم. پس سه بار مكرّر كرد اين گفتار را بر على (عليه السلام) و عثمان، از هر يك همان جواب شنيد، بعد از آن گفت: خلافت تو راست اى عثمان و با او بيعت كرد و همه قوم به بيعت روى آوردند.

اين بود مجمل سخن.

و در بعضى از نسخ واقع است كه: زعم انّى سادسها يعنى گمان برد عمر كه من ششم آن جماعت باشم و داخل باشم در سلك ايشان يعنى مساوى ايشان باشم در رتبه، آنكه در عقب اين كلام استغاثه به ملك علّام نموده و مى‏گويد: (فياللّه و للشّورى) اى خداوند به فرياد من رس و مر اين مشورت را نظر كن.

(متى اعترض الرّيب فىّ) چه گونه عارض شد شك مردمان در رتبه من.

(مع الاوّل منهم) با اوّل ايشان و تردّد نمودند كه آيا او در مرتبه با من برابر است يا نه.

مراد سعد وقّاص است كه منحرف بود از آن حضرت و به هيچ وجه با او موافقت نمى‏نمود و بعد از قتل عثمان نيز تخلّف نمود از بيعت آن حضرت.

(حتّى صرت اقرن) تا به مرتبه‏اى كه گشتم مقارن داشته شده.

(الى هذه النّظائر) به امثال اين طايفه‏ها در مرتبه فضل و استحقاق و اگر چه فى الحقيقه ميان من و ايشان در مزيّت فضل و رتبه استحقاق بعد المشرقين بود. (لكنّى اسففت) لكن من به طريق مدارا نزديك شدم به زمين در طيران.

(اذ اسّفوا) هنگامى كه ايشان نزديك شدند به زمين.

(و طرت اذا طاروا) و طيران كردم وقتى كه طيران كردند يعنى چون مرا مثل ايشان داشتند از جميع حالات مدارا و مواسات نمودم با ايشان و سپر صبر در سر كشيدم در همه اوقات. (فصغى رجل منهم) پس ميل كرد و منحرف شد از من مردى از ايشان.

(لضغنه) از جهت حقد و حسد خود.

مراد سعد وقّاص است كه بعد از عثمان از بيعت آن حضرت تخلّف نمود.

(و مال الآخر) و ميل نمود مردى ديگر و اعراض نمود از بيعت من.

(لصهره) از جهت دامادى و خويشى او به عثمان از جانب زن.

(مع هن و هن) باشى‏ء قبيح و شى‏ء قبيح.

يعنى: ميل و انحراف او مجرد مصاهره نبود بلكه اسباب ديگر با او كه آن حقد و حسد است و عناد.

مراد عبد الرّحمن عوف است كه ميان او و عثمان مصاهره بود به اين وجه كه عبد الرحمن زوج ام كلثوم بنت عقبه ابن ابى معيط بود و او خواهر مادرى عثمان بود حاصل كه ايشان با من موافقت ننمودند و طريق تخالف را از دست ندادند. (الى ان قام ثالث القوم) تا آن كه برخواست سيّوم قوم، مراد عثمان است.

(نافخا حضنيه) در حالتى كه باد كننده بود هر دو زير بغل و تهى‏گاه خود را.

(بين نثيله و معتلفه) كه ميان موضع سرگين او و موضع علف او است مثل شتر كه هر دو جانب او بر آمده باشد به واسطه كثرت اكل و شرب.

اين كنايت است از آن كه همّت او مصروف بود به توسّع او به بيت المال و اشتغال او به مأكل و مشارب يا اشارت است به كثرت تكبّر او به حيثيتى كه متورم شده بود از كبر و نخوت هر دو جانب او. (و قام معه) و برخاستند با او.

(بنوّ ابيه) فرزندان پدر او.

مراد بنى‏اميّه‏اند كه خويشان وى بودند.

(يخضمون مال اللّه) مى‏خورند به جميع دهان مال خدا را به خوشى و خوش حالى (خضم الابل) مانند خوردن شتر به همه دهن.

(نبته الرّبيع) علف بهارى را.

آورده‏اند كه عثمان بن عفّان از بيت المال مبلغ چهارصد هزار دينار طلا به چهار داماد خود داد و منقول است كه ابو مخنف بن عبد اللّه بن خالد بن اسيد با چند كس ديگر از مكّه پيش عثمان آمدند، عثمان سيصد هزار درم از براى عبد اللّه فرستاد و براى هر يك از ايشان صد برات نوشت به على بن ارقم كه خازن بيت المال بود و چون نزد او برات بسيار شد آن‏ها را برداشته نزد عثمان آورد.

عثمان گفت: تو خازنى چرا برات رد مى‏كنى.

گفت: من خود را خازن بيت المال مسلمانان نمى‏بينم غلام تو به اين كار اولى است، بعد از آن كليدها را آورد و در منبر آويخت، عثمان آن را به غلام خود داد.

حاصل كه به اين نوع تضييع مال مسلمانان مى‏نمود. (الى ان انتكث عليه قتله) تا آن كه تاب باز داد بر او ريسمان تابيده او.

اين كنايت است از مفتقض شدن امور بر او يعنى صحابه نقص عهد او نمودند و او را در ورطه هلاك انداختند.

(و اجهز عليه) و به كشتن شتاب نمود بر او بعد از جراحت بسيار.

(عمله) كردار قبيح او.

يعنى اعمال ناپسنديده او باعث قتل او شدند و بواسطه آن صحابه سرعت تمام او را به قتل رسانيدند بعد از آن كه جراحت بسيار بر جسد او واقع شده بود.

(و كبت به) و به سر در آورد او را.

(بطنته) كثرت اكل و شرب او.

يعنى كثرت اسراف او در بيت المال و بسيارى ظلم او در جميع احوال سبب قتل او شدند و او را به هلاكت رسانيدند. (فما راعني الّا و النّاس الىّ) «واو» در «و النّاس» از براى حال است و خبر مبتداء محذوف است و متعلّق جار و مجرور دال است بر او يعنى: يقبلون الىّ و فاعل «راعنى» مصدرى است كه جمله حاليّه دال است بر او يعنى: اقبال النّاس و تقدير كلام چنين است كه: ما راعنى الّا اقبال النّاس حال كونهم يقبلون الىّ يعنى: نترسانيد مرا بعد از قتل عثمان مگر اقبال كردن مردم به جانب من در حالتى كه ايشان به سبب بيعت رو مى‏آوردند به من و ازدحام و غلبكى مى‏كردند و به غلظت و كثافت در آن امر قيام مى‏نمودند.

(كعرف الضّبع) مانند يال كفتار كه در غايت غلظت و كثافت و درشتى است.

(ينثالون علىّ) و اين خبر دوّم مبتداء است يا حال است از «راعنى» يا از «الىّ» يعنى: مردمان پياپى مى‏آمدند بر من يا خوف من در حالتى بود كه ايشان متعاقب وارد مى‏شدند يا اقبال مردم به سوى من در حالتى بود كه بر سبيل تعاقب توجّه مى‏نمودند بر من.

(من كلّ جانب) از هر طرفى و ناحيه‏اى و غلبگى و هجوم مى‏كردند. (حتّى لقد وطى‏ء الحسنان) تا به مرتبه‏اى كه در آن بيعت پايمال گردانيده شدند حسن و حسين (عليهما السلام).

(و شقّ عطافي) و شكافته شد رداى من نزد كشيدن ايشان: بعضى گفته‏اند مراد به «حسنان» هر دو ابهام آن حضرتند چه حسن به معناى ابهام آمده يعنى: كوفت ناك گردانيدند هر دو انگشت بزرگ مرا از جهت كثرت عقد بيعت و در بعضى روايت «عطفاى» آمده و «عطفان» هر دو جانب پيراهن است‏ يا هر دو طرف رداء يعنى هر دو جانب پيرهن من يا هر دو طرف رداى من دريدند. (مجتمعين حولي) در حالتى كه مجتمع بودند گرداگرد من.

(كربيضة الغنم) مانند گلّه گوسفند و به جهت آن كه گوسفند نزد عرب متصف است به غباوت و قلّت فطانت از اين سبب تشبيه فرموده ايشان را به بيضه غنم و چون حال بر اين منوال بود ناچار امر خلافت را اختيار نمودم و اگر چه مى‏دانستم كه مال ايشان به نقض عهد خواهد كشيد. (فلمّا نهضت بالامر) پس چون برخواستم به آن امر خلافت.

(نكثت طائفة) شكستند گروهى عهد بيعت را.

(و مرقت اخرى) و در گذشتند جماعتى ديگر از طريقت شريعت مانند تير از كمان.

(و فسق آخرون) و فاسق شدند طائفه ديگر خارج شدند از حق و به جانب بطلان شتافتند.

مراد به «ناكثين» عايشه و طلحه و زبيرند عهد شكستند و بر آن حضرت خروج كردند و در حدود بصره با او محاربه نمودند و «مارقين» خوارج‏اند كه در نهروان علم بغى برافراشتند و با آن حضرت در مقام محاربه در آمدند.

و «فاسقين» قاسطين‏اند يعنى معاويه و اصحاب غاويه او كه در صفين با آن حضرت مقاتله نمودند. (كانّهم) گويا كه ايشان.

(لم يسمعوا كلام اللّه سبحانه يقول) نشنيده بودند كلام خدا را كه مى‏فرمايد كه: (تلك الدّار الآخرة نجعلها للّذين لا يريدون علوّا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتّقين) يعنى آن سراى آخرت كه نعيم جاودانى است گردانيده‏ايم آن را از براى كسانى كه نخواهند بلندى و سركشى در زمين و فساد و فتنه ننمايند و آشوب نيانگيزند در آن و از قانون شريعت منحرف نشوند و عاقبت و خاتمه كار از براى‏ پرهيزكاران است. (بلى و اللّه لقد سمعوها) بلى سوگند به خدا كه به يقين شنيده‏اند اين آيه را.

(و وعوها) و حفظ كرده‏اند و نگاه داشته‏اند آن را.

(و لكنّهم حليت الدّنيا) زينت داده و آراسته شده است دنيا و متاع دار فنا.

(في اعينهم) در چشمهاى ايشان يعنى به واسطه مغرور شدن در متاع فانى اين جهان و زينت و نعيم آن ديده بصيرت ايشان مكدّر و بى‏نور شده است و از ديدن راه حق احول گشته.

(وراقهم زبرجها) و تعجب آورده است ايشان را زيب و زنيت دنياى فانى و به سبب حبّ جاه از اوج شرف اطاعت الهى و فرمان حضرت رسالت پناهى به حضيض چاه مذلّت طغيان و اطاعت شيطان افتاده‏اند بعد از اين اشارت مى‏فرمايد به معذرت قبول خلافت بعد از تخلّف آن مى‏گويد كه: (امّا و الّذي فلق الحبّته) بدان كه «فلق» به قول ابن عباس و ضحاك به معناى «خلق» است و «فالق الحبّ» كه در قرآن واقع است به اين تنزيل نموده‏اند و نزد بعضى ديگر بمعناى «شقّ وسط حبّ» است پس على كلا القولين معناى كلام چنين باشد كه: آگاه باش اى طالب حقّ و جوينده طريق معبود مطلق به حق آن خدائى كه خلق نموده است دانه را يا شكافته است ميان آن را به كمال حكمت.

(و برء النّسمة) و آفريده است انسان را به بدايع قدرت.

(لو لا حضور الحاضر) كه اگر نمى‏بود حاضر شدن حاضران از براى مبايعت.

(و قيام الحجّة) و قائم شدن حجّت بر من.

(بوجود النّاصر) به يافته شدن يارى كنندگان در طلب حق.

(و ما اخذ اللّه تعالى على العلماء) و آن چيزى يعنى آن عهدى كه اخذ كرده و فرا گرفته است حق سبحانه بر عالمان.

(الّا يقارّوا) كه قرار ندهند با يكديگر و راضى نشوند به هم.

(على كظّة ظالم) بر امتلاء ستم كار و سير بر آمدن او از ظلم و ستم.

(و لا سغب مظلوم) و نه بر گرسنگى ستم رسيده از دست ظلم كننده.

«كظّة» و «سغب» كنايه است از شدّت و تسلّط ظالم و ضعف و خوارى مظلوم يعنى اگر عهد خدا نمى‏بود بر اين كه راضى نشوند بر شدّت و استيلاى ظالم بر مظلوم و عجز و فروماندگى مظلوم از جور ظالم.

(لالقيت) هر آينه مى‏انداختم.

(حبلها على غاربها) تشبيه نموده «خلافت» را به «ناقه» و كنايه داشته است «حبل» و «غارب» را از براى ترك آن همچه ترك ناقه و ارسال آن از براى چريدن يعنى ترك مى‏كردم ارسال را و وا مى‏گذاشتم آن را در اين وقت هم چنانكه در زمان گذشته وا گذاشته بودم.

(و لسقيت آخرها) و هر آينه آب مى‏داد آخر خلافت را.

(بكأس اوّلها) به جام اوّل آن.

يعنى به دستور ايّام گذشته مى‏گذشتم از اين خلافت و مى‏گذاشتم امّت را در حيرت و ضلالت.

(و لالفيتم) و هر آينه يافته بوديد شما.

(دنياكم هذه) شما دنياى خود را كه به آن مى‏نازيد و دين خود را در طلب آن مى‏بازيد (عندى ازهد) نزد من بى‏رغبت‏تر و بى‏مقدارتر (من عفطة عنز) از حيقه بز يا از عطسه آن على اختلاف التفسيرين، پس رغبت من به اين كار از براى حصول مطالب دنيا ناپايدار نيست بلكه براى رضاى الهى است و نظم امور خلائق بر قانون شريعت و قواعد معدلت به جهت خشنودى حضرت رسالت پناهى. (قالوا) راويان گويند:

(و قام اليه رجل) برخاست به سوى آن حضرت مردى.

(منل اهل السّواد) از اهل بلد.

و گويند كه مردى از شهرهاى عراق بود كه متوّجه آن حضرت شد.

(عند بلوغه الى هذا الموضع) نزد رسيدن او به اين موضع.

(من خطبته) از خطبه خود كه مى‏فرمود: (فناوله كتابا) پس داد او را نوشته‏اى.

(فاقبل ينظر فيه) پس روى آورد و نظر كرد به سوى آن.

(فلمّا فرغ من قرائته) پس چون فارغ شدند از خواندن آن كتاب.

(قال له ابن عبّاس رضى اللّه عنه) گفت مر آن حضرت را عبد اللّه بن عبّاس رضى اللّه عنه.

(يا امير المؤمنين) اى امير المؤمنان و پيشواى متقيان.

(لو اطّردت مقالتك) اگر جارى مى‏شد گفتار تو.

(من حيث افضيت) از آن جا كه گذاشته بودى هر آينه نيكو مى‏شد.

(فقال) پس آن حضرت فرمود: (هيهات يا بن عبّاس) چه دور است آن زمان نسبت به اين زمان اى ابن عبّاس.

(تلك) آن مقوله.

(شقشقة هدرت) مانند شقشقه شتر بود كه نزد هيجان نفس و اشتغال آن با صوت و غرّيدن از دهن بيرون آيد (ثمّ قرّت) بعد از آن قرار گرفت به حال خود و ساكن شد.

و «شقشقه» چيزى است مانند شش كه بيرون مى‏آيد در حالت مستى شتر از دهن. (قال ابن عبّاس) گفت عبد اللّه بن عبّاس كه.

(فو اللّه ما اسفت) به خدا كه اندوه‏گين نگشته‏ام.

(على كلام قطّ) بر هيچ كلامى هرگز در جميع ايّام.

(كاسفي على ذلك الكلام) چون اندوه‏گين شدن من و تأسف خوردن بر اين كلام.

(ان لا يكون امير المؤمنين بلغ منه) كه نبود امير المؤمنين كه به رساند از آن كلام.

(حيث اراد) از آن جا كه اراده كرده بود. ابو الحسن كندرى گويد كه: در كتب سلف مذكور بود كه در كتاب آن مرد ده مسئله مسطور بوده: يكى آنكه: كدام حيوان است كه از شكم حيوان ديگر بيرون آمد و ميان ايشان هيچ مناسبت نبوده آن حضرت جواب داد كه: يونس پيغمبر بود كه از شكم ماهى بيرون آمد.

دوّم آنكه: چيست آن چيزى كه اندك او مباح و بسيار او حرام جواب فرمود كه: نهر طالوت است كقوله تعالى: فَلَمَّا فَصَلَ طالُوتُ بِالْجُنُودِ قالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي.

يعنى: طالوت گفت به لشگريان خود كه به درستى كه خداى تعالى آزماينده شما است در اين هواى گرم به جوئى از آب كه ميان اردن و فلسطين است تا مطيع و عاصى را به شما بنمايد، پس هر كه بياشامد از اين جوى پس نيست از من يعنى بر مذهب من و هر كه بچشد و نياشامد آب را پس او از من است، پس پيرو من است هر كه آب نخورد مگر آن كس كه بر دارد كفى آب به دست خود.

سيّم آنكه: كدام عبادت است كه اگر كسى كند مستحق عقاب گردد فرمود كه: نماز سكران.

چهارم آنكه: كدام مرغ است كه او را اصلى و فرعى نيست فرمود كه: آن مرغ عيسى است على نبيّنا و (عليه السلام) كه براى معجزه او گل مى‏ساخت و جان مى‏يافته، مى‏پريد و بعد از آن مى‏مرد.

پنجم آنكه: اگر كسى در كيسه او هزار درهم باشد ضامن كسى شود كه او را هزار درهم بوده باشد، پس چون سال بر آن كيسه مذكور بگذرد زكات بر كدام واجب‏ گردد فرمود كه: اگر ضامن شده باشد به اذن بدان زكات بر او نيست و اگر بى اذن ضامن گشته زكات بر او لازم است.

ششم آنكه: اگر جماعتى حجّ بگذارند و رخت خود را در خانه‏اى از خانه‏هاى مكّه كه در او كبوتران باشد بنهند و يكى از ايشان درب آن خانه را به بندد و پيش از عود ايشان به آن خانه كبوتران از تشنگى بميرند كفّاره بر كه واجب گردد فرمود: آن كه درب ببست و نگشاد و آن‏ها را آب نداد يا بيرون نكرد.

هفتم آنكه: اگر چهار كس بر محص گواهى به زنا دهند و بعد از امر امام به رجم او يكى از گواهان يا جماعتى ديگر از غير ايشان او را رجم كنند، پس اگر چنانچه آن گواه پيش از موت مرجوم رجوع كند از شهادت، با گواهان ديگر ديت بر كه واجب گردد بعد از موت مرجوم فرمود: بر گواهى كه رجم نموده و بر آنكه در رجم موافق او بوده.

هشتم آنكه: اگر دو كس از يهود گواهى دهند بر اسلام يهودى شهادت ايشان مقبول باشد يا نه فرمودند: نه زيرا كه تغيير كلام الهى مى‏كنند و شهادت زور روا مى‏دارند.

نهم آنكه: اگر دو كس از نصارى بر اسلام ديگرى گواهى دهند مسموع باشد يا نه فرمود: مسموع باشد از جهت آنكه حق تعالى فرموده: لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَداوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا.

هر آينه مى‏يابى نزديك‏ترين مردمان از روى دوستى با مردمان كه گرويده‏اند آنان را كه مى‏گويند كه ما ترسايانيم كه دل‏هاى ايشان نرم‏تر است از يهودى به دوستى مشركان استظهار نمى‏جويند و كسى كه از عبادت خداى تعالى استكبار ننمايد گواهى به دروغ از او نيايد.

دهم آنكه: اگر قطع كند شخصى دست كسى را پس چهار كس نزد امام گواهى دهند بر آنكه مقطوع زانى است و محص و بعد از آن كه امام اراده رجم او فرموده باشد و به آن امر نموده به سبب قطع يد وفات كند بر قاطع ديت قتل لازم شود يا ديه‏ نفس فرمود كه: ديت قطع فقط و اگر گواهى دهند كه نصابى را دزديده واجب نشود بر آن قاطع ديت قطع يد قطعا و اللّه اعلم بالصّواب و اليه المرجع و المّاب.

سيّد رضى الدين رضى اللّه عنه تفسير مى‏كند بعضى از عبارات مغلقه اين خطبه را و مى‏گويد كه: (قوله (عليه السلام) فى هذه الخطبة كراكب الصّعبة ان اشتق لها خرم و ان اسلس لها تقحّم) يعنى اين فقره كه فرموده است كه آن حضرت (صلوات اللّه عليه و آله) در اين خطبه.

(يريد) اراده نموده.

(انّه اذا شدّد عليها) آن كه هر گاه سخت‏گيرى نمايد بر دابّه سركش.

(فى جذيش الزّمام) در كشيدن مهار او.

(و هى تنازع رأسها) در حالتى كه آن دابّه نزاع كند با او و باز كشد سر خود را از او.

(خرم انفها) پاره كند بينى او را از كشيدن.

(و ان ارحى لها شيئا) و اگر آن راكب فرو گذارد از براى او چيزى از مهار و رها كند آن را (مع صعوبتها) با دشوارى آن يعنى با سركشى و رميدن آن.

(تقحّمت به فلم يملكها) بياندازد او را بر روى به شدّت هر چه تمام‏تر پس مالك نتواند شد او را يعنى خود را نگه نتواند داشت از آن.

(يقال: اشنق النّاقة) مى‏گويند كه اشنق الناقة.

(اذا جذب رأسها بالزّمام) گاهى كه كشيد سر ناقه را به مهار.

(فرفعه) پس به بالا كرد سر او.

(و شنقها ايضا) لفظ «شنقها» كه فعل ثلاثى مجرّد است نيز به اين معنا است يعنى: شنق و اشنق هر دو مترادفانند و متعدى المعنى.

(ذكر ذلك ابن السّكيّت) ياد كرده است ترادف اين هر دو لفظ را ابن السّكيّت.

(في اصلاح المنطق) در كتاب خود كه مسمّى است به «اصلاح المنطق».

(و انّما قال اشنق لها) و چرا گفت امير المؤمنين (عليه السلام): اشنق لها.

(و لم يقل اشنقها) و نگفت اشنقها يعنى چون كه لفظ «اشنق لها» و «اشنقها» به يك معنا هستند چرا آن حضرت «اشنق لها» را اختيار نمود بر ان ديگر.

(لانّه جعلها) از جهت آنكه گردانيده «اشنق لها» را.

(في مقابلة قوله اسلس لها) در برابر قول خودش كه آن «اسلس لها» است يعنى تا هر دو مناسب هم باشند در وزن و چون معلوم است كه «اشنق لها» به اين معنا است كه «شدّد عليها فى جذب الذّمام».

(فكأنّه قال): پس گويا كه آن حضرت (صلوات اللّه عليه) چنين فرموده: (ان رفع لها رأسها بالزّمام) يعنى اگر بردارد راكب سر ناقه را به مهار.

(يعنى امسكه عليها) به اين معنا كه نگاه دارد مهار را بر بالاى آن بشكافد بينى او را.

و در بعضى نسخ بدين نهج مذكور است كه: (و فى الحديث) و در حديث واقع شده: (انّ رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)) آن كه حضرت پيغمبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم).

(خطب النّاس خطبة) خطبه خواند بر مردمان.

(و هو على ناقة قد شنق لها) در حالتى كه سوار بود بر شترى كه باز كشيده بود مهار آن را.

(و هى تقصع) و آن شتر نشخوار مى‏كرد.

(بجرّتها) با آن چه بيرون آورده بود از حلق خود.

پس از اين كلام معلوم شد كه «شنق» و «اشنق» مترادفانند.

(و من الشّاهد) و از جمله آن چه گواهى دهنده است يعنى راه نماينده.

(على انّ اشنق بمعنى شنق) بر آنكه «اشنق» به معناى «شنق» است.

(قول عدّى بن زيد العبادى) گفتار عدّى بن زيد عبادى است در اين بيت كه:

(ساءها ما بنا تبيّن فى الايدى *** و اشناقها الى الاعناق‏) يعنى به دندان ناقه‏ها كه نزد ما، ظاهر نشوند و حاضر نگردند، يعنى درنگ نكنند و قرار نگيرند در دست‏هاى ما و سرباز كشيدن آنها به سوى گردن‏ها باشد.