شرح خطبه متقین در نهج البلاغه

سید مجتبی علوی تراکمه ای

- ۱۷ -


شكيبايى در برابر ستم

و ان بغى عليه صبر حتى يكون الله تعالى هو الذى ينتقم له

واژه ها

بغى: طغيان سركشى، حمله، يورش و جفا كردن است و به معناى انتقام، كينه ورزى، كينه خواستن و كين توختن.

صبر: شكيبايى و ضد جزع است. بعضى گويند اهل صبر بر سه مقامند: اول. ترك شكايت و اين درجه ى تائبان است، دوم. رضا به مقدور و اين درجه ى زاهدان و سوم محبت آن است كه مولا با وى كند و اين درجه ى صديقان است.

جز صبر، تير او را اندر جهان سپر نيست   مرغى است صبر كورا جز خير، بال و پر نيست

ناصر خسرو

منشين ترش، تو از گردش ايام كه صبر   گرچه تلخ است و ليكن بر شيرين دارد
     

سعدى

هاتف آن روز به من مژده ى اين دولت داد   كه بر آن جور و جفا، صبر و ثباتم دادند

حافظ 2

فى اسماء الله عز و جل: المنتقم هو البالغ فى العقوبه لمن شاء و هو مفتعل من نقم ينقم اذا بلغت به الكراهه حد السخط.:

يكى از اسماء خداوند، منتقم است كه به معناى كراهت داشتن از كسى در آن حد است كه او را مورد سخط و عذاب قرار دهد.

ترجمه:

از جمع بندى لغات، اين معنا ملحوظ است، كه اگر وى مورد بغى و طغيان و سركشى قرار گيرد، صابر و شكيبا خواهد بود و زبان را به شكايت، به غير از خدا نگشايد و چون او مورد تهاجم وحشيانه ى طغيانگر، قرار گرفته است، خداوند از ستمكار و جفاكار به او انتقام خواهد گرفت.

شرح:

در عبارت سابق كه به واژه ى صبر رسيديم، معانى صبر را بيان نموديم و گفتيم كه يكى از آنها، عدم جزع و عدم خودباختگى بود، در اينجا مراد از صبر، همين معناست يعنى يك انسان پرواپيشه اگر مورد يورش و تهاجم قرار گرفت و نتواند از خود دفاع نمايد، زبان به شكايت نزد كسى نمى گشايد، بلكه انتقام ستمگر را از خداوند طلب مى كند.

امام صادق عليه السلام به مسمع بن يسار فرمود: انظر ان لا تكلمن بكلمه بغى ابدا و ان اعجبتك نفسك و عشيرتك.

متوجه باش، مبادا ستم كردن بر كسى را در دل راه دهى اگر چه عشيره و اطرافيانت تو را به شگفتى وادارد.

قرآن و بغى

قرآن مى فرمايد:

ذلك و من عاقب بمثل ما عوقب به ثم بغى عليه لينصرنه الله ان الله لعفو غفور.:

"سخن حق" اين است كه هر كس به همان مقدار ستمى كه به او شده در مقام انتقام برآيد و باز "اگر" بر او ستم شود، البته خدا او را يارى مى كند، همانا خدا را از گناه خلق، عفو و آمرزش بسيار است.

در اين آيه، ترغيب است به گرفتن حق مظلوم از ظالم و اگر ظالم از بغى و عدوان دست برندارد، آن وقت است كه خداوند از ستمگر انتقام مظلوم را مى گيرد.

روى ان الايه نزلت فى قوم من مشركى مكه لقوا قوما من المسلمين لليلتين بقيتا من المحرم فقالوا: ان اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم لا يقاتلون فى هذا الشهر فحملوا عليهم فنا شدهم المسلمون ان لا يقابلوهم فى الشهر الحرام فابوا باظفر الله المسلمين بهم.:

اين آيه، درباره ى گروهى از مشركان كه شمارى از مسلمانان را، در دو شب از محرم باقى مانده، تلاقى نمودند، نازل شده است. آنها با خود گفتند: ياران محمد صلى الله عليه و آله و سلم در محرم جنگ نمى كنند، اكنون وقت مناسبى است كه با آنها بجنگيم و آنها را از خانه هايشان بيرون كنيم! مسلمانان آنان را به حرمت ماه حرام تذكر داده و گفتند: الان وقت جنگ نيست، زيرا ترك قتال در اين ماه، بر ما واجب است و ما فرمان الهى را، در ترك جنگ در اين ماه محترم مى شماريم، اما گردنكشان مكه سخن آنها را نشنيده، به جنگ قيام كردند و مسلمانان ناگزير، براى دفاع از خود با آنها به مقابله، برخاستند كه خداوند آنها را، در اين درگيرى، مسلحانه، يارى بخشيده و بر مشركان پيروز شدند.

دستور ديگرى، درباره ى ياغيان، اين است كه با ستمگران، در حد عدل رفتار كنيد، يعنى اگر خواهيد آنها را مجازات نماييد به همان مقدار ظلم، از آنها انتقام بگيريد و از حدود عدل تجاوز نكنيد و اگر در اين راه شكيبا باشيد، هر آينه شكيبايى براى شما بهتر است.

و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خير للصابرين.

سيوطى در درالمنثور از ابن عباس نقل كرده كه گفت:

قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يوم قتل حمزه و مثل به، لئن ظفرت بقريش لا مثلن بسبعين رجلا منهم فانزل الله الايه فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: بل نصبر و نهى عن المثله.:

پيامبر در روز شهادت حمزه، در حالى كه مثله شده بود "گوش و بينى او را بريده بودند" فرمود: اگر بر قريش پيروز شوم، هفتاد تن از آنها را در برابر شهادت هفتاد تن شهيدان احد، مثله خواهم نمود، پس از اتخاذ تصميم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين آيه نازل شد، پيامبر از تصميم خود منصرف شد و فرمود: بلكه صبر خواهم كرد و از مثله كردن نهى نموده و فرمود: بدن كسى را مثله نكنيد.

از مجموع آياتى كه درباره ى باغيان سخن مى گويد: اين مطلب استفاده مى شود كه 1. با گروه ستمگر بجنگيد فقاتلوا التى تبغى حتى تفيى ء الى امر الله 2. در مورد انتقام، به اندازه اى كه ستم كرده اند از آنها انتقام بگيريد، 3. صبر و شكيبايى و در هر حال خداوند وعده ى نصرت را داده و پشتيبانى از مظلوم را اعلام مى نمايد.

جنايت بسر بن ارطاه

در تاريخ، فجايع هولناكى، از بزه كاران و ستمگران ديده مى شود كه با شگفتى انسانهاى بشر دوست، مواجه و عاملان آنها را به لعن و نفرين ياد مى كنند، در ميان اين حوادث و فجايع، فاجعه اى هولناكتر از جنايت بسر بن ارطاه "ابى ارطاه" در سال چهلم از هجرت، به دستور معاويه، نسبت به مردم مكه و مدينه، در تاريخ كمتر به چشم مى خورد، بعد اين جنايت به اندازه اى وسيع بود كه ابن ابى الحديد مى گويد: سواى كسانى كه آنها را زنده سوزانده و به شمار نيامدند، عدد كشته شدگان اين فاجعه ى هولناك به سى هزار تن رسيده بود، خداوند او را به آتش قهرش بسوزاند.

بسر با جمعيت سه هزار نفرى درنده خوى، راه مدينه را در پيش گرفت، ابوايوب انصارى فرماندار مدينه، از ترس فرار نموده و به كوفه، نزد اميرالمومنين عليه السلام آمد، اين جانى خون آشام، پس از ورود به مدينه، از هيچ جنايتى فروگذار نكرد، خانه هاى مردم مدينه را ويران نمود و از صحابه ى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مانند: جابر بن عبدالله و غيره با وضع فجيعى، براى معاويه بيعت گرفت و مردم بى پناه مدينه را، عموما به مرگ تهديد كرد. به گفته ى طبرى در مدت يك ماه در مدينه ماند و در طول اين زمان، هر كسى كه كمتر نقشى، در قتل عثمان داشت، به قتل رساند و خانه هاى بسيار را به آتش كشيد و ويران نمود، سپس ابوهريره را بر مردم حاكم كرد و راهى مكه گرديد، در بين راه مكه و مدينه، كشتار وحشيانه اى را به راه انداخت و اموال زيادى را تاراج كرد و حتى بر زنان و كودكان رحم نكرد. پس از ورود وى به مكه، فثم بن عباس، عامل على عليه السلام در مكه، چون قدرت مقاومت با او را نداشت، فرار كرد، اين جانى تاريخ، مردم مكه را ارعاب نمود و به اكراه و اجبار از آنها، براى معاويه بيعت گرفت سپس، راهى يمن شد، عبيدالله بن عباس، فرمانرواى آنجا، به سوى كوفه فرار نمود و عبدالله بن عبدالمدان حارثى را جانشين خود نمود، بسر او و فرزندانش را دستگير نمود و به قتل رساند. دو كودك عبيدالله به نام، قثم و عبدالرحمن كه نزد مردى از قبيله ى كنانه مختفى بودند، دستگير كرد، مرد كنانى گفت: درباره ى اين دو كودك چه تصميم دارى، گفت: آنها را خواهم كشت، مرد كنانى، گفت: اگر چنين است مرا هم بكش، آن جلاد بى رحم، كودكان و مرد كنانى را با هم به قتل رساند، زنى از قبيله ى كنانه گفت: اى جانى خون آشام، تقصير اين دو طفل، چه بود كه آنها را كشتى، به خدا سوگند، كودكان نه در جاهليت و نه در اسلام، گناهى بر آنها نبوده و مورد ترحم بوده اند، واى بر تو كه نه به كودكان و نه به پيران و سالخوردگان رحم ندارى. ام الحكم جويره بن خويلد مادر آن دو كودك كه منظره ى دلخراش شهادت فرزندان بى گناه خود را به چشم ديده بود، ديوانه وار بر سر و صورت مى زد و شبانه روز گريه مى كرد و اشعارى مى سرود.

يا من احس بنييى الذين هما   كالدرتين تشظى عنهما الصدف
من افكهم و من القول الذى اقترفوا   قلبى و سمعى فقلبى اليوم مختطف
نبئت بسرا و ما صدقت ما زعموا   مخ العظام فمخى اليوم مزدهف
احنى على و دجى ابنى مرهفه   من الشفار كذاك الاثم يقترف

زمانى كه اميرالمومنين عليه السلام از شهادت مردم بى گناه و خصوصا اين دو كودك با خبر شد، بى نهايت جزع كرد و بسر را نفرين نمود فقال: اللهم اسلبه دينه و عقله، تير دعاى دل سوخته ى على عليه السلام به هدف رسيد و آن جانى سفاك، پس از پايان ماموريت جانيانه اش، ديوانه شد و مى گفت: به من شمشيرى بدهيد، تا هر كه را بخواهم بكشم، نزديكانش شمشيرى را از چوب ساخته و مشكى را پر از باد كرده و در اختيار او گذاردند، او مرتبا با شمشير چوبين به مشك مى زد، تا راه دركات جحيم را در پيش گرفت و به دوزخ رفت، لعنه الله و اخزاه.

پرواپيشه و آسايش مردم

نفسه منه فى عناء و الناس منه فى راحه

واژه ها

عنا: رنج، زحمت، مشقت، اندوه و غصه.

راحت: آسودگى، آسايش، استراحت، مقابل تعب و مشقت.

ترجمه:

پرواپيشه، خود را در سختى قرار مى دهد، اما مردم از او در آسايش اند.

در مجموع كلمات مولا از ابتداى خطبه، تا پايان، مطالب متنوع و جالبى از پندار و گفتار و رفتار اهل تقوا و عناصر پاكيزه ى خلقت، به چشم مى خورد كه شايان توجه است، اين سخنان اشعه ى نورانى خود را چنان بر صحارى دلها و مفاوز قلوب سيراب و نورانى ساخته است كه هيچ نقطه ى ابهامى، براى تفهم و تعقل حقايق وجود نخواهد داشت و آنچنان در آسمان فضيلت، سير مى كنند كه هيچ متفكرى، پا به پاى آنها نمى تواند حركت كند، چرا كه سخنان آنجناب، دون كلام خالق و فوق كلام مخلوق است. در آغاز خطبه، سخن از فضيلت اهل تقوا بود كه نمونه اش: منطقهم الصواب و ملبسهم الاقتصاد است، سپس از اوصاف پرواپيشگان و انسانهاى با، فضيلت، سخن به ميان آمده و پس از آن اشاره به كشف و شهود و حقيقت بينى آنان كرده است كه: اما الليل فصافون اقدامهم و پس از بيان وهم و الجنه و وهم و النار واقعيت اين امور را تبيين نموده است و از آنجا به مشخصات اين افراد پرداخته و مى فرمايد: و من علامه احدهم و از آنجا نگرش حال خود يعمل الاعمال الصالحه و از آن پس تراه قريبا امله، ارتباط آنها را با خلق الله بازگو مى كند.

و از جمله ى نفسه منه فى عناء، به بعد، سخن از مراقبت، مواظبت و محاسبه ى نفس است كه به تعبيرى جهاد اكبر است، مى باشد. پرواپيشه در اين جا در دو جهت حركت مى كند، از يك سو مبارزه با نفس است، تا از شيوه ى طغيانگرى به دور بماند و اين جز با سختى دادن و به رنج كشيدنش، ميسر نيست و به تعبير ديگر، در درجه ى اول، صيانت نفس است از بديها "تخليه ى نفس از رذائل" و سويى ديگر، تحليه ى به فضائل است كه در اين راستا شكل ديگرى است. در تخليه ى رذائل، بد نكردن، آسيب نرساندن و ستم نكردن مطرح است اما در تخليه ى به فضايل صحبت از عفو نمودن، انفاق كردن، ايثار، فداكارى و غيره است.

قرآن مى فرمايد:

و يطعمون الطعام على حبه، مسكينا و يتيما و اسيرا انما نطعمكم لوجه الله.

در اين آيه از حقيقت انسان حقيقت خواه، سخن مى گويد. در اينجاست كه هر قدر انسان در قاموس رجال علم تفحص و جستجو كند، جز شخصيت مولا و استاد عاليقدرش رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كسى را نمى يابد كه تا اين حد به اصول اخلاقى پايبند و در احياى فضائل انسانى عملا كوشا باشد.

ريز و درشت رفتار اين بزرگ مرد الهى، الگوى فضيلت براى يك جامعه ايده آل انسانى است. عاده نويسندگان و گويندگان در نوشته ها و مجالس سخنرانى، در توصيف اين بزرگ مرد تاريخ، به جنبه ى صفات نفسانى و فضائل روحى و معنوى مانند: شجاعت، عفت، صداقت، جود، زهد و غيره مى پردازند، اما كمتر به خدمات اجتماعى، در طى كار و كوشش آن حضرت كه در دوران پرمحنت خانه نشينيش، در عهد خلفا به آن اشتغال داشت، مانند: باغدارى و درختكارى كه درآمد آن، در مصالح اجتماعى، مصرف مى نمود، توجه دارند.

صدقات على

على عليه السلام همانگونه كه در صفات پسنديده ى نفسانى همتا نداشت، در كار و فعاليت نيز، بى نظير بود. وى بخشى از درآمد باغها و كشتزارها را "كه همه را خود كاشته و به دست آورده بود" ساليانه، به خريد بردگان اختصاص داده و پس از خريدارى، آنها را آزاد مى كرد. مولا در طول زندگى، با آن همه كار و فعاليتى كه داشت، يك انسان مال اندوز و سرمايه دار نبوده، بلكه برعكس او را نادارا و تهيدست، ناميده اند، به اين علت كه اموال به دست آمده از زحمت و مشقت خود را، به طبقه ى محروم و تهيدست مى داد و در نتيجه، خود فقير و نادار بود. اگر برده مى خريد، نمى خواست برده دار باشد، تا اقلام بردگانش در تاريخ ثبت گردد، بلكه پس از خريد و تربيت آنها آزادشان مى كرد، تا مانند يك فرد مسلمان، در جامعه گام نهاده وظايف دينى خود را انجام دهد. احاديثى فراوان در مورد صدقات اميرالمومنين عليه السلام وجود دارد كه از زحمت در كار و تلاش آن جناب بازگو مى كند. نام باغها و كشتزارهاى آن حضرت به عنوان عين كه به معناى چشمه و يا دهكده است، ثبت شده و از اين قرار است:

1. ينبع، 2. عين ابى نيزر، 3. بغيبغه، 4. عفرتين، 5. وادى القرى، 6. ديمه، 7. آرمنه "آذينه".

على عليه السلام اين دهكده ها و يا چشمه ها را تمامى وقف عام نمود توليت آنها را به امام مجتبى عليه السلام واگذار كرد. در آغاز وصيت آن حضرت كه در ضمن آن، به وقف اموال مذكور اشاره نموده است مى فرمايد:

هذا ما اوصى به فى ماله عبدالله، على ابتغاء وجه الله ليولجنى به الجنه و يصرفنى به عن النار و يصرف النار عنى يوم تبيض وجوه و تسود وجوه... و انه يشترط على الذى يجعله اليه ان يترك المال على اصوله و ينفق ثمره حيث امرته به من سبيل الله و وجهه و ذوى الرحم من بنى هاشم و بنى المطلب و القريب و البعيد لا يباع منه شى ء و لا يوهب و لا يورث... و لا يحل لامرى مسلم يومن بالله و اليوم الاخران يغير شيئا مما اوصيت به فى مالى و لا يخالف فيه امرى من قريب و لا بعيد.:

اين وصيتى است كه بنده ى خدا على، در راه رضاى خداوند نسبت به دارايى خود نموده تا پاداش آن ورود به بهشت و رضوان الهى و دروى از دوزخ و نقمت پروردگار باشد، در آن روزى كه مطيعان روسفيد و سربلند و گنهكاران روسياه و تيره روزند. و او بر آن كس كه متولى وقف است، شرط مى كند كه مال را در وقفيت نگهدارد و از درآمد آن، به ارحام و نزديكان قبيله ى بنى هاشم و بنى عبدالمطلب انفاق نموده و در راه رضاى خداوند مصرف نمايد. از اين پس فروش، بخشش و ارث در آن جايز نيست و تاكيد مى كند، كه تغيير دادن وصيت، به هيچ وجه جايز نبوده و متولى و كسان پس از من حق ندارند كه امر مرا مخالفت نمايند و آنكه ايمان به خدا و روز قيامت دارد، هرگز چنين نخواهد كرد.

در حديثى از ايوب بن عطيه حذاء كه از امام صادق عليه السلام نقل مى كند، بر كيفيت اموال به دست آمده اشاره نموده و اينكه دارايى تحصيل شده را، مولا به همكارى عمال و كارگران، از طريق كشاورزى و درختكارى، تهيه نموده، بازگو مى كند: قال: سمعت اباعبدالله عليه السلام يقول: قسم النبى صلى الله عليه و آله و سلم الفيى ء فاصاب عليا ارضا "ارض" فاحتفر فيها، عينا فخرج ماء ينبع فى السماء كهيئه عنق البعير، فسماها ينبع فجاء البشير يبشر فقال على عليه السلام: بشر الوارث هى صدقه بته بتلا فى حجيج بيت الله و عابر سبيل الله لاتباع و لا تورث، فمن باعها او وهبها فعليه لعنه الله و الملائكه و الناس اجمعين و لا يقبل منه صرفا و لا عدلا: گفت از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فيى ء را تقسيم نمود، در آن ميان قطعه زمينى، به على عليه السلام اختصاص يافت. وى تصميم گرفت آن زمين را احيا نمايد و در آن درختكارى كند. به كندن زمين مشغول شد، ناگهان چشمه اى جوشيد كه آب آن به آسمان مانند گردن شتر بالا مى رفت، مولا آن چشمه را ينبع نام نهاد، در آن وقت گزارشگر، مژده داد و مباركباد گفت، على عليه السلام فرمود: به وارث پيام ده كه اين چشمه را صدقه ى جاريه، قرار خواهم داد و آن را وقف حاجيان بيت الله و عابران نمودم، بنابراين نه فروخته مى شود و نه به ارث گذاشته مى شود پس هر كس آن را بفروشد و يا به كسى ببخشد لعنت و نفرين خدا و ملائكه و مردم، بر او باد و خداوند نه مالى را و نه عدلى را "يعنى عملى بى نظير را" از او نپذيرد.

بردگان آزاد شده مولا

و كان له الف نسمه احياها و اعتقها، منهم قنبر و ميثم قتلهما الحجاج و سعد و نصر، قتلا مع الحسين عليه السلام و احمر قتل فى صفين و منهم غزوان و ثبيت و ميمون.: بردگان آن جناب هزار تن بودند كه نخست آنها را به حيات معنوى اسلام ارشاد نمود و سپس آزادشان كرد، از آن بردگان: قنبر و ميثم بودند كه حجاج به علت محبت و ولاى آنها به مولا آنان را كشت و دو تن ديگر به نام سعد و نصر در ركاب سيدالشهداء عليه السلام در كربلا به شهادت رسيدند و ديگرى به نام احمر كه در جنگ صفين به فيض شهادت رسيد و از آنها غزوان و ثبيت و ميمون هستند.

على عليه السلام درباره ى سه تن از آزادشدگان خود به نام ابانيزر، رباح و جبير، دستور ويژه اى داد و آن اينكه اين سه نفر، به اين شرط آزادند كه تا 5 سال، در يكى از عيون به كشاورزى مشغول شوند، تا براى خود و جامعه، عناصرى فعال و سودمند باشند.

بردگان آزاد شده ى آن حضرت آنچنان دلباخته ى جمال معنوى و صفاى باطنى مولاى خود بودند كه پس از آزادى نيز، همچنان بنده ى خانه زاد او و اولادش بودند و تا حد شهادت، وظيفه بندگى را ايفا نمودند. آرى اهل تقوا كه اين چنين مقتدا و پيشوايى دارند، مى بايد اين ويژگى را داشته باشند كه خود را به زحمت بيندازند تا بندگان خدا، در سايه ى تلاش و كوشش آنها، احساس آرامش نمايند. پرورش يافتگان مكتب ولايت، در بعد نگرش به خود، خفيف المونه "سبك بارند" و در بعد نگرش به غير، كثيرالمعونه و كمك كار خوبى مى باشند.

على عليه السلام به هنگام توصيف يكى از ياران با وفايش، صعصعه بن صوحان عبدى، مى فرمايد: و الله ما كنت الا خفيف المونه، كثير المعونه.: به خدا سوگند به هدف اقصاى انسانى راه يافته و به قله ى عرفان آدميت عروج نموده اى، از اينرو ويژگى يك انسان كمال يافته در تو وجود دارد، تو در زندگى شخصى سبكبار و بى آلايش و در صحنه ى اجتماع، خير كثير از تو نشات گرفته و در سايه ى تعاون و همكارى تو، خلق الله در رفاه و آسايش به سر مى بردند.

سختى كشيدن در راه آخرت

اتعب نفسه لاخرته و اراح الناس من نفسه

واژه ها

تعب: شده العناء و ضد الراحه مانده گرويدن، رنج، محنت، زحمت، سختى و ماندگى.

الروح: التنفس و قد اراح الانسان اذا تنفس. روح، به راحتى نفس كشيدن، انسان به راحتى رسيد، يعنى نفس راحت كشيد و اين معنا كنايه از طرد تعلقات مادى است كه در پى آن، راحت و آرامش معنوى وجود خواهد يافت. شارحان در ارتباط اين جمله، با جمله ى پيشين به اختلاف سخن گفته اند.

خوئى گويد:

و هذه الجمله فى الحقيقه تعليل و توضيح للجمله السابقه لانه لما قال هناك. نفسه منه فى عناء، علله بان اتعابه لنفسه انما هو لاجل آخرته.:

اين جمله در حقيقت توضيح و تعليل جمله ى سابق است، چرا كه در آنجا سخن از تحمل رنج و محنت بود و در اينجا، هدف از اين زحمت را مشخص نموده و فرموده است كه اين تعبها به خاطر آسايش و راحت در آخرت و روز قيامت است.

بحرانى، سوق سخن را در جهاد اكبر و مجاهدت با نفس سركش قرار داده و مى گويد:

كون نفسه منه فى عناء، اى نفسه الاماره بالسوء لمقاومته لها و مراقبته اياها و الناس من آذاه فى راحه لذلك.:

يعنى او با نفس سركش، در حال مبارزه است و از رفتار آن مراقبت به عمل مى آورد، بنابراين مردم از شرارت او درامان آسايش و امنيت به سر مى برند.

ابن ابى الحديد گويد:

قوله: نفسه منه فى عناء لانه يتعبها بالعباده و الناس لا يلقون منه عنتا و لا اذى فحالهم بالنسبه اليه، خلاف حال نفسه بالنسبه اليه.: علت اينكه نفس او در تعب و سختى است، بر اين اساس است كه آن را به وسيله ى عبادت، رام نموده و در اين راه، سختى مى كشد. پس او به خود نفس مشغول است، بدين جهت، مردم از او سختى نمى كشند و از آزار او درامانند.

از اينرو حال مردم بالنسبه به او، برخلاف حال نفس او نسبت به اوست "يعنى مهار كردن نفس سركش را از طريق عبادت، باعث رفاه و آسايش مردم خواهد بود."

و به عبارت ديگر، چون روح پرواپيشگان در مسير تكامل قرار گرفته و در طى اين راه، به مقام رضا واصل شده مورد رضايت خداوند قرار مى گيرد، پس چشم انداز و نقطه عطف توجه او، سلوك الى الله بوده و با عبادت و پرستش حق كه كشش عرفانى است، از ماسوى الله چشم مى پوشد و در اين زمان است كه حال او در عبادت، توجه به خدا و فناء فى الله كه مقام تحليه است، غير از حال او با مردم خواهد بود، او از خود در اينجا كنار گرفته و با خود در عقبى ارتباط برقرار كرده است و خواهان اندكاك در اسماء و صفات الهى در عالم ديگر است پس با مردم كارى ندارد با همه قطع ارتباط كرده، جز با محبوب خويش. در مناجات شعبانيه كه زبان و مقال ائمه ى اطهار عليهم سلام الله است، اين معنا به چشم مى خورد.

سير و سلوك عارفان به حق

الهى هب لى، كمال الانقطاع اليك و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك، حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور، فتصل الى معدن العظمه و تصير ارواحنا معلقه بعز قدسك.

پروردگارا! مرا انقطاع كامل به سوى خود عطا فرما و ديده هاى دل ما را به نورى كه به آن نور، تو را مشاهده كند روشن فرما، تا آنكه ديده ى بصيرت ما حجابهاى نور را، يكى پس از ديگرى، پشت سر بگذارد و به نور عظمتت واصل گردد و جانهاى ما به عز قدست بپيوندد.

آرى تفكر و تعمق در مضامين عاليه ى دعاها و نيايشهاى ائمه طاهرين عليهم السلام در روند شناخت حق، آدمى را به چشمه ى جوشان عزت "در بندگى خداى جهان آفرين" رهنمون مى گردد و با وصول به آن جز لذت مناجات با خدا، لذتى برايش مفهوم نخواهد داشت چرا كه مى داند، پايه ى افتخار انسان، در عزت بندگى خدا و كمال روح، زبان نيايش و مناجات با پروردگار است و ناگفته پيداست كه هر زبان شانيت و گنجايش اين حقايق "جز زبان عصمت" نخواهد داشت، اين زبان امام است كه اراده ى الهى به گويايى آن "نسبت اسرار نهفته" تعلق يافته، تا دلهاى عابدان و عاشقان را به فيض بى منتهاى او، دليل و راهنما باشد و از آن پس، پيوند عبوديت و بندگى خدا را كه به عزت ربوبى، در وجه الله "مومن" ديده مى شود، استحكام مى بخشد. كوتاه سخن آنكه پيوند واقعى به مقام عز ربوبى "عز قدسك" تنها در جمال اولياء الله و رهروان مكتب آنها "مكتب اهل البيت" ديده مى شود و بس.

با توجه به گفتار شارحان، در توضيح اتعب لاخرته و اتفاق آنان بر اين معنا كه پرواپيشگان به خود مشغول اند و مردم در كنار آنها در امن و امان اند و اختلاف نظر آنها، در مورد اتعاب نفس، چنين به نظر مى رسد كه اين جمله در ارتباط با جمله ى پيش نفسه منه فى عناء كه به جنبه ى يلى النفسى و تخليه از رذائل نظر داشت، گوياى ارتقاء به ملكوت نفس و مرحله ى فناء فى الله مى باشد.

رياضت نفس از نظر مولا

مولا در طى نامه اى به عثمان بن حنيف انصارى و استاندار خويش در بصره، به اين نكته اشاره نموده است كه:

و انما هى نفسى اروضها بالتقوى لياتى آمنه يوم الخوف الاكبر و تثبت على جوانب المزلق.:

من با عامل تقوا نفسم را به رياضت مى كشم، تا در روز خوف عظيم "روز قيامت" در امن و امان باشد و در لغزشگاه آن روز نلغزد.

تحمل رنج و زحمت، در راه تهذيب نفس و كناره گيرى از لذائذ جسمانى، به يك معنا و گوشه گيرى همراه با عبادت، به معناى ديگر، رياضتى است كه در وصول به اهداف عاليه ى انسانى، سهم موثر دارد و سرمايه اى است كه سود آن، در عالمى از اين عالم، به مراتب وسيعتر عايد خواهد شد.

چشم دوختن به زخارف دنيا و لذائذ ناچيز مادى، بى ترديد موجب حرمان از مواهب بزرگ آن روز خواهد بود. على عليه السلام طى همين نامه، به پرواپيشگان رياضت كش و رستگاران آن روز مباركباد مى گويد:

طوبى لنفس ادت الى ربها قرضها و عركت بجنبها بوسها و هجرت فى الليل غمضها حتى اذا غلب الكرى، عليها افترشت ارضها و توسدت كفها، فى معشر اسهر عيونهم خوف معادهم و تجافت عن مضاجعهم جنوبهم و همهمت بذكر ربهم شفاههم و تقشعت بطول استغفارهم ذنوبهم، اولئك حزب الله الا ان حزب الله هم المفلحون.: خوشا به حال آن كس كه وظيفه ى واجبش را نسبت به پروردگارش ادا كرده، سختى و مشكلات را تحمل نموده، خواب را در شب كنار نهاده، تا آنگاه كه بر او غلبه كند، روى زمين دراز بكشد و دست زير سر بگذارد و استراحت كند، در ميان گروهى باشد كه از خوف معاد، چشمهايشان خواب ندارد، پهلوهايشان براى استراحت در خوابگاهشان قرار نگرفته، همواره لبهايشان به ذكر پروردگار در حركت است، گناهشان بر اثر استغفار از بين رفته آنها حزب الله اند، آگاه باشيد كه حزب الله رستگارانند. شب مردان خدا روز جهان افروز است++

روشنان را به حقيقت شب ظلمانى نيست با توجه به اصل نامه كه مولا به يكى از استانداران مهم كشور وسيع اسلامى، در زمان حكومت مطلقه اش نوشته، علل توجه به رياست و قدرت را، بر حسب مجراى طبيعى و كاركرد هر فرد، منهاى تقوا را در ديد عموم قرار داده و غرورها و خودكامگى ها را كه از پاره اى امور، نشات گرفته و طبيعتا حكام، با آنها سر و كار دارند، بيان مى كند، سپس راه و روش پرواپيشگان به طرز جالبى، براى رهروان اين راه و شيفتگان صفاى باطن، ارائه نموده و نتيجه ى اعمالشان كه رستگارى است به آنها ابلاغ مى نمايد.

آرى آن كس كه بر سرير حكمرانى نشسته و بزرگان مملكت، متشكل از فرماندهان و داوران نيروهاى نظامى، تحت فرمان او باشند، سيل خروشان اموال، غنائم و خراج، از بلاد دور و نزديك كه به مركز حكومت، او سرازير و توجه عموم مردم به سوى وى جلب شده باشد، لذت امر و نهى از سويى و سركوب دشمنان و رقباى ملك و مملكت از سوى ديگر، پايه ى حكومت او را تحكيم كرده باشد و در عين حال، همه ى اين امور را مظاهر فريبنده ى دنيا بداند و خطر آن را به مردم، گوشزد نمايد و به امرا و حكام، چه در گذشته و چه آينده هشدار دهد، جز على بن ابى طالب عليه السلام و رهروان مكتب او در زير اين گنبد نيلگون ديده نشده و نخواهند شد. وى همان است كه دشمنان سرسخت او، علاوه بر دوستان وى، بر اين حقيقت كه عقمت النساء ان يلدن بمثل على بن ابيطالب اعتراف نموده اند.

تاريخ، نمونه ى افرادى از اين گروه را، بسيار سراغ داده كه به چند مورد از آنان اشاره مى گردد. از مالك بن دينار، حكايت كرده اند كه گفت: سالى براى زيارت بيت الله، راهى مكه ى معظمه شدم در بين راه، جوانى را ديدم كه جز ذكر خدا، سخنى بر لب نداشت، شب هنگام كه تاريكى سراسر گيتى را در بر گرفته بود، رو به آسمان نموده و مى گفت:

يا من لا تسره الطاعات و لا تضره المعاصى، هب لى مالا يسرك و اغفرلى ما لا يضرك.:

اى آنكه طاعات و فرمانبرى ها او را خشنود نمى كند و گناهان او را زيان نمى رساند. اى خداى من، ثواب طاعات را به من ببخش و از گناهانم درگذر و مرا مورد غفران و آمرزش قرار ده.

بار ديگر، وى را در ذى الحليفه "ميقات گاه" در حالى كه لباس احرام به تن داشت، ديدم اما خاموش بود، با اينكه مردم تلبيه مى گفتند! اين سكوت و خموشى او مرا به شگفت انداخت، به او نزديك شدم و با خود گفتم: اين جوان گويا از احكام احرام آگاهى ندارد؟ وگرنه چرا اين واجب فورى را، ترك نموده و احرامش را ناتمام گذارده است! خوب است او را به تلبيه گفتن، توجه دهم، از اينرو به او گفتم: چرا تلبيه نمى گويى؟ گفت: يا شيخ، با گناهان و جرائمى كه دارم، تلبيه گفتن چه سود! به خدا سوگند، مى ترسم لبيك گويم و مولايم بگويد: لالبيك "رستگارى از تو دور" سخنت را نمى شنوم و با ديد رحمت بر تو و نگاه نمى كنم، گفتم: جوان اين را مگوى كه خداوند حليم است و رحمت او بر غضبش، سبقت گرفته است و در وقت بخشايش و رحمت، كسى را طرد نكرده و بنده اش را به عذاب وعيد نمى دهد و عفو او بر انتقامش سبقت گرفته است، با شنيدن اين سخنان، چهره اش به اميد رحمت خدا شكفته شده، گفت: اى پير طريقت، در اين حال كه با سخنانت اميدوارم نمودى، تلبيه خواهم گفت و ناگهان روى زمين خوابيد و نيمه ى صورت را به خاك نهاده و سنگى را به نيمه ى ديگر گذارد و سيل اشكش، جارى شده و گفت: پروردگارا لبيك: قد خضعت لك و هذا مصرعى بين يديك: اى خداى من! با پاى خود، به قربانگاه عاشقانت آمده ام و با زبان عجز مى گويم: اين بنده ى ناتوان و اين بار سنگين گناه و تو اى خداى مهربان و بخشش بى كرانت سپس لحظاتى به گناهان خود اعتراف نموده و آمرزش خواست و پس از آن برخاست و رفت، بار سوم او را در منى و در روز عيد قربان ديدم كه مى گفت: اى خداى من امروز حاجيان، قربانى را به درگاهت تقديم نموده و با اين عمل، به تو تقرب مى جويند، خدايا اين بنده ى ذليل، جز جان ناقابلش، قربانى ندارد، تا به تو تقرب جويد، اكنون اين جان ناقابل را، عرضه مى دارم و به درگاهت تقرب مى جويم الها اين قربانى ناچيز را قبول فرما.

سخن گفتن همان و جان را به جان آفرين تسليم نمودن همان، به نزد او آمدم و ديدم از جهان رخت بربسته و به لقاء الهى پيوسته است، رحمه الله عليه.

آرى

روزها فكر من اين است و همه شب سخنم   كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
ز كجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود   به كجا مى روم آخر ننمايى وطنم
من به خود نامدم اينجا كه به خود باز روم   آنكه آورد مرا باز برد در وطنم
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك   چند روزى قفسى ساخته اند از بدنم

حاصل آنكه پرواپيشگان، با اجتماع نقشى و با خود نقش ديگرى دارند. آنان هواهاى نفسانى را سركوب و عوامل ايذايى ديگران را از خود رانده اند و در جهت حفظ موازنه ى اجتماعى و احترام به حقوق آحاد اجتماع از سويى و به خود رسيدن آن خودى كه در سير تكامل قرار گرفته، تا به اهداف عاليه ى انسانى راه يابد، از سوى ديگر، برنامه ى حتمى الوقوع و لازم الاجراى آنان خواهد بود.

پارسايى و پاكى و نرمش و بخشش پرواپيشه

بعده عمن تباعد عنه زهد و نزاهه و دنوه ممن دنا منه لين و رحتمه

واژه ها

زهد: الزهيد الشى ء القليل و الزاهد فى الشى ء الراغب عنه.

زهد به معناى چيز اندك، روى بازگردانيدن و به اصطلاح سالكان: زهد بيرون آمدن از دنيا و آرزوهايى كه به آن تعلق دارد، مانند: مال، جاه و ملك و در مزهود فيه اختلاف است، بعضى گويند: دينار و درهم است و برخى گويند، ترك مطعم و مشرب است. و زهد: اندازه گيرى چيزى است يقال: خذ زهد ما يكفيك: به قدر كفايت خود بگير.

نزاهه: دورى از بدى، پرهيزكارى "رجل نازه النفس" مرد پاك سرشت، مرد عفيف و بزرگوار كه تنها به سر برد و به خانه ى ديگران نرود و مال خود را با مال غير مخلوط ننمايند.

اصل النزه: البعد و تنزيه الله، تبعيده عما لا يجوز عليه من النقائص و منه الحديث فى تفسير سبحان الله هو تنزيهه عن السوء و تقديسه و فى الحديث: المعذب فى قبره، لا يستنزه عن البول "اى لا يستبرى و لا يتطهر.":

نزه: اساسا به معناى دورى است. تنزيه خداوند، از نقائص به دور بودن است. در تفسير سبحان الله همين معنا ملحوظ است. كسى در قبر معذب مى شود كه از ادرار خود را پاك نكند.

لين: نرمش، ضد خشونت و زبرى است. لين در سخن، آهستگى و آرامى است.

مصلحت بود اختيار راى روشن بين او   زيردستان را سخن گفتن نشايد جز به لين

سعدى

بلى به يك حركت از زمانه خرسندم   كه روزگار به سر مى رود به شدت و لين

سعدى

من نكردم با وى الا لطف و لين   او چرا با من كند برعكس كين

مولوى

لين الجانب، لين الحديث، لين العريكه، لين الفواد، خوش برخورد، نرم سخن، خوش اخلاق، رقيق القلب، نازك دل.

رحمت: رحمت بخشيدن كسى را و مهربانى و عطوفت نمودن بر او.

رحمت، اساسا به معناى رقت قلب و دلسوزى است و اين رحمت از خداوند نسبت به بندگانش، به معنايى است و از آدميان، نسبت به يك ديگر به معناى ديگرى است ان الرحمه من الله انعام و افضال و من الادميين رقه و تعطف.

ترجمه:

كناره گيرى پرواپيشه از كسانى كه از او دورى كنند، از روى زهد و به خاطر پاك ماندن است و معاشرتش با آنان كه به او نزديك هستند، توام با مهربانى و نرمش است

شرح:

در شرح اين جمله، علامه ى مجلسى "ره" گويد:

كون بعده عمن تباعد عنه، لزهده فيما ايدى الناس و نزاهته عنه لا عن كبر و تعظم عليهم و كذلك دنوه ممن دنا منه عن لين و رحمه منه لهم لا لمكر بهم و خديعه لهم عن بعض المطالب، كما هو عاده الخبيث المكار.:

علت كناره گيرى او از كسى، به خاطر روگردانى و اعراض او از آنچه كه در اختيار مردم است بوده، تا نزاهت و عفت خود را حفظ نمايد و همچنين به كسى نزديك شدن به خاطر پيوند و ارتباط معنوى است كه بالين و رحمت همراه خواهد بود و نه به جهت مكر و خدعه كه مكاران و بدسيرتان براى رسيدن به مطامع شيطانى به آن عمل مى كنند.

خويى گويد:

يعنى بعده عن اهل الدنيا و مجالستهم من باب الزهد و التباعد عن مكروههم و اباطيلهم دنوه اى قربه من المومنين من باب التعاطف و التواصل.: دورى و كناره گيرى مومن از اهل دنيا و ترك مجالست با آنها، براى روى برگرداندن از اعمال ناپسند آنها به علت صرف عمر آنها، در اباطيل است و اما نزديكى او با مومنان، از باب مهرورزى و پيوند در سطح ايمان و عقيده است كه هرگز، گزندى به آن راه ندارد.

با توجه به دسته بندى لغات و شرح عبارات، از ديدگاه شارحان، چنانكه گذشت، نكته اى در توضيح بيشتر اين كلام، شايان توجه است و آن اينكه، در نظم جهان هستى، دو محور جذب و دفع، خواه در امور مادى و يا معنوى، دوشادوش يكديگر وجود دارند و آدمى كه به يك لحاظ، عالم صغير و در نظام جمعى اين جهان كه انسان كبير است، از اين دو، استثنا ندارد و همانگونه كه در كل اين جهان پهناور "انسان كبير"، جاذبه و دافعه وجود دارد، در انسان "عالم صغير" نيز قانون جذب و دفع حاكم است و از اينجا حركت از نقص به كمال آغاز شده و تا نيل به هدف و رسيدن به كمال مطلوب، اين حركت را ادامه مى دهد. او همچنين در سير ملكى و ملكوتى، مدارج كمال را پيموده و تا وصول به اسماء و صفات الهى كماكان اين سير تكاملى را با حركت بى وقفه ادامه خواهد داد.

بنابراين تقارب و تباعد، نزديك شدن و فاصله گرفتن انسان پرواپيشه از آحاد جامعه، همان سير تكاملى است و علت اين قرب و بعد را، در زندگى اهل تقوا، به معيار حب فى الله و بغض فى الله كه يك اصل است، خواهد بود. اگر با كسى فاصله مى گيرند، به خاطر خدا و جذب راه حق است و اگر به كسى نزديك مى شوند، باز هم به خاطر خدا و فرمان پروردگار خواهد بود شناخت اين معيار به وسيله ى آشنا شدن و عمل نمودن به فرمانهاى رهبران راستين اسلام است، تا هر حركت و سكون و جذب و دفع، با اين معيار، از طريق تعلم و ياد گرفتن منطبق گردد.

سفارش امام صادق

شعيب عقرقوفى گويد:

سمعت اباعبدالله عليه السلام يقول لاصحابه: اتقوا الله و كونوا اخوه برره، متحابين فى الله متواصلين، تزاوروا و تلاقوا و تذاكروا امرنا و احيوه.:

امام صادق عليه السلام به اصحاب خود فرمود: از خدا بترسيد و با هم برادرانى نيكوكار و محبت پرور، به خاطر خدا باشيد، از يكديگر فاصله نگيريد و هميشه در كنار هم باشيد، به ديدار و ملاقات يكديگر برويد و در مجلس حضور، در احيا و زنده نگهداشتن امر ما "مسئله ى ولايت" بكوشيد و يادآور هم باشيد.

بديهى است، اگر فاصله گرفتن و يا در كنار يكديگر بودن، براى خدا باشد، هرگز واكنش نامطلوبى، در پى نخواهد داشت، چرا كه هر فرد، به وظيفه ى خود عمل كرده و فرمان خداوند را به كار بسته است، بدين جهت از عملكرد خود نگرانى نخواهد داشت. آرى هر انسان با شخصيت و بلندهمت، هرگز ايمانش به او اجازه نمى دهد كه بى سبب و بى علت به آبروى ديگرى لطمه زند، تا در اين راستا منفعتى كسب نمايد. او همچنان كه تعرض به آبرو و دارايى ديگران را جايز نمى داند، به رفتارى كه با سيادت و شرافت انسانى، منافات دارد نيز، نزديك نخواهد شد. از چاپلوسى، مدح نابجا و تمجيد بى مورد پرهيز مى كند و در برابر آن، از حق گويى و بيان آنچه كه مرضى خداست ولو ملامت كنندگان او را سرزنش كنند ابايى ندارد.

و لا يخاف فى الله لومه لائم.

به هر حال پرواپيشه يك انسان معتدل است و در زندگى، موضع خاصى در برابر اعتدال كه مورد رضاى خداست اتخاذ نموده و همان را ادامه مى دهد. آرى اتخاذ چنين موضعى، گرچه از خطر افراط و تفريط به دور نبوده و عزيزالوجود است، اما به ندرت وجود استثنايى آن، در جامعه مشهود است و اين همان راه و روش پارسايان و پرواپيشگان مى باشد. مردى از احنف بن قيس پرسيد، چگونه به رياست و سيادت قبيله ات رسيدى، با اينكه شرف خانوادگى و حسن اخلاق تو، از آنها برتر نبود؟ از طرفى چهره زيبايى هم ندارى كه موجب جذب آنها به تو باشد؟ احنف با هوشيارى و متانت گفت:

تركى من امرك ما لا يعنينى كما عناك من امرى مالا يعنيك.:

علت سيادت من بر قبيله ام، عدم تعرض به امورى كه به من مربوط نبود، بوده، همانگونه كه تو در اين امور تعرض نمودى.

يعنى در امور ديگران، نابجا دخالت نكردم، به عكس تو كه در كار ديگران دخالت مى كنى. سيادت بر قبيله ام از آنجا به دست آوردم كه از تعرض به شخصيت ديگران، خوددارى نمودم و بالجمله، خلاف خصلتهاى تو، در من، موجب سيادت و آقاييم گرديد.

علو همت عماره بن حمزه

عماره بن حمزه، مردى بود كه به علو همت و شخصيت والا، در زمان خود مشهور بود و تاريخ اين همت عالى، او را بازگو نموده است. سفاح خليفه ى عباسى، روزى با ام سلمه "همسر خود" درباره ى عفت و نزاهت نفس او، سخن مى گفت، ام سلمه كه درباره ى شخصيت وى در ترديد بود، گفت: آزمايش اين مطلب آسان است، او را به حضور دعوت كن، پس از حضور اين تسبيح را كه قيمت آن پنجاه هزار دينار است، به او مى بخشم، اگر اين هديه ارزشمند را نپذيرفت، سخن شما حق است. و از آن پس، در بزرگوارى او ترديدى نخواهم داشت! سفاح، عماره را احضار نمود و در آن مجلس ام سلمه مدتى با وى سخن گفت: آنگاه تسبيح گران قيمت را به سوى او انداخت و گفت: اين تسبيح زيبا كه قيمت آن پنجاه هزار دينار است، به تو بخشيدم، عماره تسبيح را گرفت و پس از مدتى نه چندان طولانى، تسبيح را در جاى خود نهاد و مجلس را ترك كرد، ام سلمه كه پس از رفتن عماره، تسبيح را در جاى خود ديد، فكر كرد كه حتما فراموشش شده است، فورا يكى از غلامان را صدا زد و به او ماموريت داد كه تسبيح را به عماره برساند، غلام در راه عماره را ديد و تسبيح را به او داد، عماره بدون توجه، به هديه ى همسر خليفه، به غلام گفت: اين هديه را به تو بخشيدم و به راه خود ادامه داد، غلام جريان را به ام سلمه گفت: وى هزار دينار را به غلام داده و تسبيح را از او گرفت و گفت بدون ترديد عماره بن حمزه، نزيه و بزرگوار است.

كلام طبرسى، پيرامون آيه ى محمد رسول الله الخ

طبرسى، در مجمع البيان، ذيل آيه ى شريفه ى محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار.: مى گويد:

قال الحسن، بلغ من تشددهم على الكفار ان كانوا يتحرزون من ثياب المشركين، حتى لا تلتزق بثيابهم و من ابدانهم حتى لا تمس ابدانهم و بلغ تراحمهم فيما بينهم ان كان لا يرى مومن مومنا الا صافحه و عانقه.

حسن گويد: تشدد و سرسختى مومنان، با كفار به حدى بود كه اگر در راه با هم روبرو مى شدند، آنچنان لباس را به خود مى پيچيدند كه به لباس آنها نرسد و بدنشان با بدنهاى آنها تماس نگيرد، اما با مومنان و همفكران خود، چنان بودند كه اگر يكى ديگرى را مى ديد، تا مصافحه و معانقه با او نمى كرد، از او جدا نمى شد.

با توجه به نكته اى كه در كلام بعضى شارحان بود، بعيد نيست كه فرموده ى مولا به عزلت و گوشه گيرى از جامعه اى كه زيربناى صحيحى ندارد، ناظر باشد، چرا كه انسان برحسب فطرت اوليه، خواهان نفع خود و ديگران است، اما اگر موانعى در بين باشد كه نتواند به ديگران خدمتى كند، دست كم خود را از گزند جامعه ى بى بندوبار نگه مى دارد و اين معنا از مفهوم واژه ى زهد و نزاهت به دور نخواهد بود. سفيان ثورى، به امام صادق عليه السلام گفت: از مردم كناره گرفته اى؟ امام فرمود: سفيان! دنيا به فساد كشيده شده و اخلاق برادران، در مسير جو فاسد قرار گرفته است، از اينرو ديدم عزلت و كناره گيرى، قلبم را آرامش بيشترى مى بخشد، بدين جهت عزلت را اختيار نمودم.

قال الثورى، لجعفر بن محمد عليهماالسلام يا ابن رسول الله! اعتزلت الناس؟ فقال يا سفيان: فسد الزمان و تغير الاخوان فرايت الانفراد اسكن للفواد، ثم قال:

ذهب الوفاء ذهاب امس الذاهب   و الناس بين مخاتل و موارب
يفشون بينهم الموده و الصفا   و قلوبهم محشوه بعقارب

پيمان دوستانه و وفادارى همانند روزى كه گذشت، از بين مردم رخت بربسته است. مردم به خوى حيله گرى و فريبكارى براى توسل به مطامع شيطانى، درآمده اند، به ظاهر از مودت و صفا سخن مى گويند، اما درون آنها پر از عقربهاى گزنده اى است كه براى نيش زدن به دنبال فرصت مناسب مى گردند. شيخ بهاءالدين عاملى، در كتاب اربعين، حديثى از امام صادق عليه السلام از پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله و سلم از عيسى بن مريم على نبينا و آله و عليه السلام نقل نموده، كه: حواريون از عيسى عليه السلام پرسيدند: بمن نجالس با كه همنشينى كنيم؟ فرمود: من يذكركم الله رويته و يزيد فى علمكم منطقه و يرغبكم فى الاخره عمله.:

آن كس كه ديدار او شما را به ياد خدا و گفتار او علم شما را افزايش دهد و عمل او شما را به قيامت ترغيب نمايد.

پس از بيان روايت گويد: مراد از مجالست: الفت، مخالطت و هم صحبت بودن است كه اگر كسى، فاقد اين صفات باشد، شايسته ى همنشينى نيست، زيرا همنشينى با اينگونه مردم، دل را مى ميراند و از ياد خدا دور مى كند، چه سعادتمند است كسى كه به تنهايى، انس گرفته و با خدا راز و نياز داشته باشد.

معرفت از آدميان برده اند   آدميت را ز ميان برده اند
با نفس هر كه درآميختم   مصلحت آن بود كه بگريختم
سايه ى كس فر همايى نداشت   صحبت كس بوى وفايى نداشت
صحبت نيكان، ز جهان دور گشت   شان عسل خانه ى زنبور گشت
معرفت اندر كل آدم نماند   اهل دلى در همه عالم نماند

زمانى كه سعد بن ابى وقاص، در عقيق مسكن گرفت، يكى از نزديكانش، نزد او آمد و با لحن اعتراض آميزى به او گفت: از دوستان و برادرانت، كناره گرفته اى و اجتماع را ترك نموده اى؟ چنانكه گويى تو از مردم نبوده و مردم از تو نيستند؟ سعد در جوابش گفت: آرى به اين علت از آنها فاصله گرفتم كه همنشينى با آنان بيهوده و بازارشان از ياد خدا خالى بود و در اين حال تنهايى را انتخاب نمودم، تا از شر آنها درامان باشم.

سفيان بن عيينه و عيادت فضيل

سفيان بن عيينه گويد: روزى با جمعى، به عيادت فضيل رفتيم و او به ما گفت: به چه منظور، نزد من آمديد؟ گفتيم: به منظور، عيادت، گفت: به خدا سوگند، اگر نمى آمديد بهتر بود! سپس گفت: مرض نعمتى از نعمتهاى الهى است، اگر عيادت كنندگان نمى آمدند! به او گفتيم: فرزندت مى گفت: دوست دارم در جايى باشم كه مردم را ببينم و ناتمام گذاشت، اما آنها مرا نبينند، فضيل گفت: واى بر او، چرا سخن را!! اى كاش مى گفت: خوش دارم در جايى باشم كه نه مردم مرا ببينند و نه من آنها را ببينم.

اميرالمومنين عليه السلام فرمود: طوبى لمن لزم بيته و اكل قوته و اشتغل بطاعه ربه و بكى على خطيئته.:

خوشا به حال كسى كه در خانه ى خودش بنشيند و روزى خود را بخورد و به طاعت خدا مشغول باشد و بر خطا و گناهش، اشك بريزد.

در جمله ى و دنوه ممن دنا منه لين و رحمه اين معنا ملحوظ است، كه يك فرد پرواپيشه، به اين علت از افراد بى بندوبار، فاصله مى گيرد كه زهد و پارسايى و نزاهت نفس خود را نگهدارى مى كند و عفت و شرافت خويش را از گزند رذائل اخلاقى حفظ مى نمايد و با علت ديگرى، با انسانهاى شايسته، ارتباط برقرار مى كند زيرا يك انسان موحد و مومن، با تعهدى كه در برابر اجتماع دارد، نمى تواند بى تفاوت باشد، اين بى تفاوتى نسبت به افراد، در جامعه ى مشترك المنافع، ضررى است كه قابل عفو نبوده و مرضى خداوند نيست، مگر نه اين است كه حال فرد، با جامعه، حال عضوى نسبت به ساير اعضاى بدن مى باشد؟ بدين جهت بايد با افراد شايسته ى همزيستى، نزديك شد و با نرمش و محبت و رحمت با آنها رفتار كرد. دستور جامعى از امام صادق عليه السلام درباره ى معاشرت با مردم رسيده كه شايان توجه است:

آداب معاشرت در نظر امام صادق

قال الصادق عليه السلام: حسن المعاشره مع خلق الله تعالى فى غير معصيه من مزيد فضل الله عز و جل عند عبده و من كان خاضعا فى السر كان حسن المعاشره فى العلانيه فعاشر الخلق لله و لا تعاشرهم لنصيبك من الدنيا و لطلب الجاه و الرياء و السمعه و لا تستقطن بسببها عن حدود الشريعه من باب المماثله و الشهره، فانهم لا يغنون عنك شيئا و تفوتك الاخره بلا فائده و اجعل من هو اكبر منك، بمنزله الاب و الاصغر، بمنزله الولد و المثل، بمنزله الاخ و، لا تدع ما تعمله يقينا من نفسك بما تشك فيه من غيرك و كن رفيقا فى امرك بالمعروف و شفيقا فى نهيك عن المنكر و لا تدع النصيحه فى كل حال، قال الله عز و جل: و قولوا للناس حسنا و اقطع عمن تنسيك و صلته ذكر الله و تشغلك الفته عن طاعه الله فان ذلك من اولياء الشيطان و اعوانه و لا يحملنك رويتهم الى المداهنه على الحق فان ذلك هو الخسران المبين العظيم و يفوتك الاخره بلا فائده.

معاشرت و رفتار نيكو با خلق خدا، در حالى كه با معصيت همراه نباشد، از مزيد فضل الهى است كه به بنده ى نيكوكارش كرامت كرده است و آن كس كه در پنهانى، براى خدا خاضع باشد، در آشكار، با مردم خوشرفتار خواهد بود. پس با مردم خوشرفتار باش، اما براى خدا و رضاى حق، نكند معاشرت نيكوى تو با مردم، به جهت كسب جاه و شهرت و بهره گيرى از دنيا باشد كه از رضاى حق به دور خواهد بود. اگر عمل به خاطر شهرت و مقام باشد و خشنودى مردم مورد نظر باشد، بى شك موجب لغزش از حدود دين و شريعت است و در برابر اين عمل، آنها نياز تو را برطرف نخواهند كرد، زيرا حسن رفتارت براى خدا نبوده و پاداش و اجرى، براى تو مقرر نيست، در نتيجه از ثواب اخروى محروم مى شوى. در معاشرت با مردم، راه صحيحى را اتخاذ كن و آن كس كه از تو بزرگتر است، پدر فرض نما و وظيفه ى يك فرزند را نسبت به پدر انجام بده و آنكه از تو كوچكتر است به منزله ى فرزند خود قرار ده و مهر و عطوفت پدرانه را در حق وى معمول دار و رفتارت با او پدرانه باشد و آنكه با تو هم عمر است همانند برادر با او معاشرت نما.

درباره ى كارهاى پسنديده ات، شك و ترديد به خود راه مده و هيچ رفتار پسنديده اى را، به خاطر ترديدى كه از عمل ديگران، براى خود تصور مى كنى، ترك مكن و در اين راستا، توقع متقابل را از ديگرى نداشته باش. امر به معروف را با رفق و مدارا انجام ده و مشفقانه و بدون خشونت، از منكرات نهى كن. نصيحت نمودن دوستانت را در هر حال رعايت نما، زيرا خداوند مى فرمايد: سخن خيرخواهانه به مردم بگوييد با آن كس كه نزديكى به او، موجب فراموشى ياد خداست، قطع كن و كناره بگير و با آن كس كه الفت و همنشينى او تو را از طاعت خداوند بازمى دارد، ارتباط مگير، زيرا نشست و برخاست، با چنين مردمى كه دوستان شيطان و ياران اويند، تو را از خدا دور مى كند و از اطاعت حق بازمى دارد.

زنهار، با مردمانى كه ديدن آنها، باعث خلاف حقگويى تو گردد رفاقت مكن، زيرا دوستانى كه انسان را از بيان حق بازدارند، مردمى ناستوده و شيطان صفتند و دوستى با آنها، جز زيان بزرگ چيزى در پى ندارد و در نهايت موجب از دست رفتن آخرت خواهد بود.