شرح خطبه متقین در نهج البلاغه

سید مجتبی علوی تراکمه ای

- ۱۶ -


پرواپيشه و اعتراف به حق

يعترف بالحق قبل ان يشهد عليه

واژه ها

اعتراف: اقرار كردن، خسته شدن مقر شدن.

حق: راست، درست، مقابل باطل، عدل و داد بهره و نصيب، مزد سزاوارى، شايستگى، ملك، مال. جمع، حقوق.

اشهاد: گواه گرفتن، گواه گردانيدن، گواه آوردن، اشهاد كردن، گواه گرفتن، شاهد گردانيدن.

ترجمه:

پيش از آنكه شاهد گواهى بر ضدش اقامه شود خود به حق اعتراف مى كند.

شرح:

او به حق اعتراف و اقرار مى كند، پيش از آنكه عليه او گواه آورده شود. يعنى اگر حق كسى بر عهده ى او باشد پيش از هر جدال و مخاصمه، به آن اقرار نموده و به ذيحق تسليم مى كند. او در هيچ دادگاهى حضور به هم نمى رساند، زيرا احضار به دادگاه و اقامه ى شهادت براى رفع مخاصمه است و او پيش از هر چيز به حق اعتراف مى كند.

بنابراين به حضور در محكمه و اقامه ى شهود عليه او نيازى نيست، به اين علت كه اگر ذيحق ديد طرف مقابل، حق او را انكار مى كند و حاضر به حساب نيست، شكايت را به محاكم قضايى برده و براى اثبات دعوايش، شاهد مى آورد، تا حقش را بستاند، اما اگر صاحب حق، با اعتراف مواجه شد و حقش به او رسيد، ديگر نيازى به اثبات دعوا ندارد. و علت عدم انكار پرواپيشگان است كه انكار حق نمودن، دروغ گفتن است و اين مطلب، با تقوا سازگار نيست.

ابن ابى الحديد گويد:

ان انكر ثم شهد عليه فقد ثبت كذبه و ان سكت ثم شهد عليه فقد اقام نفسه مقام الريبه.: اگر حق را انكار كند، سپس گواه بگويد: اين حق بر تو هست، دروغ او ثابت مى شود و اگر ساكت شود و بر عليه او شهادت برحق اقامه شود، خود را در مقام ريب و بدگمانى و ترديد مى گمارد زيرا اگر حق را انكار نكرده و اعتراف هم، نكرده است و ترديد در عدالت و تقواى مومن درست نيست.

بحرانى گويد: اعتراف او به حق به اين جهت است كه در دروغ گفتن احتراز دارد و نياز به اقامه ى شهادت در جايى است كه انكارى در بين باشد اين انكار دروغ است و هرگز يك انسان پرواپيشه دروغ نمى گويد.

يكى از مواهب الهى بر انسان، وجدان بيدار و آگاه اوست كه در سرشت و فطرت وى آميخته و با دستگاه خلقت ارتباط مستقيم دارد. يك انسان آگاه كه مى داند در كل عالم هستى، شعورى مرموز وجود دارد و از ارتباط معلول با علت و متاثر با موثر حكايت دارد. آيا ممكن است با اين اطلاع از پى گرد نيك و بد اعمال خود غافل باشد؟ و نداند كه اگر در دنيا جوابگوى نداى وجدان نشد، در دادگاه اين جهان و سپس در روز قيامت، به حساب كشيده مى شود، بنابراين پرواپيشگان كه از هدايت الهى، بهره ى كامل گرفته اند، تصور نمى رود كه از اين حقيقت روشن، ناآگاه باشند بنابراين هيچگاه وقفه اى در اعتراف به حق نخواهد داشت.

پرواپيشه و امانتدارى و هوشيارى

لا يضيع ما استحفظ و لا ينسى ما ذكر

واژه ها

ضايع: تباه، تلف، نابودى، بى ثمر، بى فايده.

استحفاظ: نگه داشتن، حفظ كردن، ياد گرفتن. نسيان. فراموشى كردن، فراموشى.

الحفظ يقال: تاره لهيئه النفس التى بها يثبت ما يودى الى الفهم و تاره لضبط فى النفس و يضاده النسيان و تاره لاستعمال تلك القوه فيقال حفظت كذا حفظا ثم يستعمل فى كل تفقد و تعهد و رعايه.: حفظ داراى چند معنا است 1. هبئت نفسانى كه سبب فهميدنى ها و شنيدنى ها را دانستن است، 2. نگهدارى در برابر نسيان و فراموشى است، 3. استعمال اين قوه در جهت نگهدارى تعهدات و امور لازم الرعايه است.

النسيان: ترك الانسان ضبط اما استودع اما لضعف قلبه و اما عن غفله و اما عن قصد حتى ينحذف عن القلب ذكره.: نسيان: اين است كه انسان هر چه را ضبط كرده رها كند و يا به علت كم استعدادى و يا غفلت و يا تعمد در رها نمودن است، يا از ياد ببرد.

ترجمه:

آنچه را به پرواپيشه سپرده اند، ضايع نمى كند و آنچه به او تذكر كرده اند، به فراموشى نمى سپارد.

شرح:

ارتباط انسان با عالم خارج، در ظاهر و شهود، به يكى از حواس سامعه، باصره، لامسه، شامه و ذائقه است و در باطن و غيب، به حس مشترك، خيال، واهمه، حافظه و متفكره مى باشد.

با قواى ظاهرى درك ماديات و با قواى باطنى، معنويات را كسب مى كند.

عملكرد قواى ظاهرى از اين قرار است، سامعه، براى درك مسموعات، باصره، جهت درك ديدنيها، لامسه، براى لمس كردنيها، شامه جهت درك بوييدنيها و ذائقه براى چشيدنيهاست.

و فعاليت قواى باطن به اين شرح است:

1. حس مشترك كه مخزن و انبار محصولات حواس ظاهر است، مثلا مى گويى غذاى ما چرب و گرم و تيره بود، رنگ از باصره، گرمى از لامسه و چربى از ذائقه اتخاذ شده است، اين قوه "حس مشترك" نگهبانى دارد كه آن را خيال متصل گويند.

2. واهمه كه مدرك جزئيات است، اما نه از راه حس، مانند دوستى، دشمنى و غيره.

3. حافظه است كه از مدركات واهمه نگهدارى نموده و نگهبان آن مى باشد.

4. متفكره، قوه اى است كه در جهت استقراء جزئيات براى رسيدن به يك امر كلى، كار مى كند.

5. متخيله، در جهت شناسايى يك امر جزيى با نيروى تخيل، فعاليت دارد.

با بيان اين مطلب روشن شد كه حافظه، نگهبان جزئيات است كه واهمه آنها را از غير راه حس، درك نموده است بنابراين، يك فرد پرواپيشه، مدركات كسب شده ى خود را به وسيله ى عمل، از نابودى حفظ نموده و آنها را از ياد نمى برد و در وقت لازم و مورد حاجت، از آن بهره مند مى گردد.

علت فراموشى و نسيان، يكى از چند چيز است كه درباره ى پرواپيشگان متصور نيست، زيرا اگر علت غفلت باشد، آنها غافل نبوده و اگر ضعف قلب و عدم استعداد باشد، آنها از همه هوشيارتر و با استعدادترند و اگر تعدى در فراموشى باشد، آنها تعمد ندارند، چرا كه تعمد در نسيان از شان والاى پرواپيشگان كه هميشه بيدار دل و در جستجوى حقيقت اند، بعيد است.

استحفاظ چيست؟

خوئى مى گويد:

اى لايضيع ما امر الله بمحافظته من الصلوات الخمس و نحوها من الطاعات.: يعنى چيزهايى را كه خداوند به محافظت آنها امر نموده، نابود نمى كند و آنها نماز پنجگانه و ديگر طاعات است.

به اين دليل كه خداوند، در چند جاى قرآن كريم، به محافظت و نگهدارى آنها امر نموده است و مراد از حفاظت آنها، رعايت اوقات، حدود، آداب و شرايط آنهاست و ضد محافظت، تهاون و سهل انگارى است كه از جنود جهل و بى خردى است.

بحرانى گويد:

كونه لا يضيع اماناته و لا يفرط فيما استحفظه الله من دينه و كتابه و ذلك لورعه و لزوم حدود الله.: او امانات را در آنچه كه خداوند حفاظت و نگهدارى آن را به او سپرده است تباه نمى سازد و در امر ديانت و حفظ قرآن تفريط نمى كند، چونكه ورع، او را از تضييع امانت بازداشته و التزام به حدود الهى، وى را به حفظ دين و قرآن وادار مى نمايد. اطلاق كلمه ى ما استحفظ گفته ى بحرانى را تاييد مى نمايد و منحصر ساختن آن به نماز بلاوجه خواهد بود، كوتاه سخن آنكه مومن واقعى و با تقوا حدود و مقررات دين را كه خداوند، بر عهده ى او گذارده، محافظت مى نمايد. آيات الهى درسهاى عبرت انگيز را هرگز فراموش نمى كند، در اطاعت و فرمانبرى خدا و رسولش سخت مى كوشد.

حذيفه بن يمان، صحابى بزرگ و صاحب سر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنكه پيامبر نام منافقان را به او تعليم كرده بود، روزى به قصد تشرف، به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم راهى مسجد شد، زمانى به مسجد رسيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به سخنرانى برخاسته و مردم را به آرامش و جلوس امر مى نمود، حذيفه با شنيدن كلمه ى اجلسوا از پيامبر، در جاى خود بيرون مسجد نشست، پس از پايان سخنان رسول خدا وارد مسجد شد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حذيفه فرمود: شما را در جمع حاضر نديدم؟ عرض كرد يا رسول الله، در بيرون مسجد، سخنان شما را گوش مى كردم و علت حاضر در جمع نبودنم اين بود شنيدم شما مردم را به جلوس امر نموديد، اطاعت فرمان شما را به حكم قرآن: يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول. واجب دانسته و در جاى خود نشستم، پيامبر عمل او را ستوده و به وى آفرين گفت.

به مناسبت جمله ى و لا ينسى و ما ذكر نام دو تن از صحابه ى رسول خدا كه على عليه السلام آنها را به شهادت فراخواند، ضمن اعلام الشهود لاميرالمومنين عليه السلام به چشم مى خورد كه شايان توجه است، آن دو يكى انس بن مالك و ديگرى براء بن عازب است.

على، مالك و براء بن عازب

فقال على عليه السلام: لابن مالك و البراء بن عازب: ما منعكما ان تقوما فتشهدا فقد سمعتما كما سمع القوم؟ فقال: الهم ان كانا كتماها معانده فابتلها فعمى البراء بن عازب و برص قدما انس بن مالك فاما انس مخلف ان لا يكتم منقبه لعلى بن ابى طالب عليه السلام و لا فضلا ابدا و اما البراء بن عازب فكان يسئل عن منزله فيقال: هو فى موضع كذا و كذا فيقول: كيف يرشد من اصابته الدعوه

و قيل لما استشهد على عليه السلام قول رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم من كنت مولاه، اعتذر بالنسيان فقال: اللهم ان كان كاذبا فاضربه ببياض لا تواريه العمامه فبرص وجهه فسدل بعد ذلك برقعا على وجهه.:

على عليه السلام به ابن مالك و براء كه از شهادت درباره ى حقانيت او به خلافت سر باززدند، فرمود: چرا برنمى خيزيد و شهادت نمى دهيد؟ با اينكه شما نيز از پيامبر آنچه را كه ديگران شنيده و شهادت دادند شنيده ايد، پس چه چيزى شما را از شهادت منع مى كند؟ "آنان همچنان بر كتمان شهادت اصرار داشتند" على عليه السلام با دل پردرد آنها را نفرين كرد و فرمود: خدايا: اگر از راه دشمنى سر از شهادت دادن بر مى تابند، آنها را مبتلا ساز، براء نابينا شد و براء به بيمارى پيسى گرفتار شد، پس انس سوگند خورد كه مناقب حضرت على عليه السلام را كتمان نكند، ولى براء از ديده مايوس شد، به طورى كه راه خانه ى خود را از ديگران مى پرسيد و مى گفت: چگونه راه خانه ام را بدانم؟ با اينكه دعاى عبد صالح درباره ام به اجابت رسيده است، اما انس بن مالك، پاهايش پيسى گرفت. گفته شده كه وقتى مولا او را درباره ى حديث: من كنت مولاه، به شهادت فراخواند به نسيان عذر آورده گفت: بر اثر پيرى حافظه ام را از دست داده ام، بدين جهت فراموشى بر من عارض شده، مولا دست به دعا برداشت، بار الها اگر انس در اينكه مى گويد: اين حديث را فراموش كرده ام، دروغگوست، او را به علتى كه نتوان پنهان نمود، مبتلايش بگردان، بر اثر دعاى مولا به پيسى گرفتار شد و سر و صورتش را پيسى گرفت كه براى پوشيدنش نقاب را بر چهره مى انداخت.

آيا اين دو نفر، در پيشگاه الهى عذرى داشتند كه شهادت را كتمان نمودند؟ نه و آيا مانعى در اداى شهادت، جز سازش كارى و منفعت طلبى، براى آنها وجود داشت؟ خير، آنان جهت توسل به حكومت و حفظ موقعيت خود و دشمنى با على عليه السلام داشتند، حق مولا را انكار نمودند.

و لا تكتموا الشهاده و من يكتمها فانه آثم قلبه و الله بما تعملون عليهم.:

و كتمان شهادت نكنيد كه هر كس كتمان شهادت كند، البته به دل گنهكار و خداوند از پيدا و نهان شما آگاه است.

اين آيه از قلب گنهكار كتمان كننده ى شهادت خبر مى دهد و از پيامد اين عمل ناستوده، در قيامت آگهى مى دهد.

پرواپيشه و دورى از لقبهاى زشت

و لا ينابز بالالقاب

واژه ها

نبز: عيب كردن، لقب نهادن و آن در مورد القاب مستهجن و قبيح شايع است، لقب زشت بر كسى نهادن.

لقب: نامى كه دلالت بر مدح يا ذم شخص كند، اسم، عنوان.

ترجمه:

او را غيبت كردن و نام بد بر مردم نهادن و كسى را به زشتى ياد نمودن، به دور است.

شرح:

چرا كه اين عمل اولا مورد نهى قرآن است: و لا تنابزوا بالالقاب: به يكديگر نام بد ننهيد و ثانيا موجب كينه توزى و دشمنى است كه تفرقه انگيز و بلاى خانمان سوز اجتماع خواهد بود، بنابراين قرآن كريم به شدت از آن نهى كرده است.

يكى از راههاى دشمنى به كار بردن حربه ى تبليغاتى است، تا شخصيت طرف مقابل را، به عوض شخص وى هدف گرفته، مكانت و موقعيت اجتماعى او را از بين ببرد، اين نوع عداوت كه شخصيت فرد را مى كشد. اساسا از افراد پست و فرومايه اى كه در صحنه ى اجتماع جايى ندارند، نشات مى گيرد، به اين علت كه از مقابله و رويارويى با دشمن ميدان مبارزه ناتوان مانده، تنها تشفى خاطر خود را به القاب سوء مى بيند، تا بدين وسيله، طرف مقابل را شكست دهد، غافل از اينكه اين نوع مخاصمه، جز ملوث نمودن محيط اجتماع و تفرقه اندازى محصول ديگرى ندارد.

از اينرو پرواپيشگان الفت پرور كه جز به خصال خير توجه ندارند، هرگز با عيب جويى و عيب گويى كه نمونه ى آن القاب سوء و زننده است، مردم را اذيت ننموده، روح صفا و الفت را از جامعه طرد نمى كنند، بلكه برعكس، با لحن احترام انگيزى كه حكايت از انسان دوستى آنها دارد، روابط اجتماعى را بيش از پيش، تقويت و تحكيم مى بخشد.

ابى جبير ضحاك گويد: اين آيه درباره ى مردم بنى سلمه نازل شد، علت شان نزول اين بود كه افراد اين قبيله، كمابيش با چند نام بد كه عموما آنها را زجر مى دادند مواجه بودند.

در آن زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه هجرت نمود، همچنان اين بدنامى و القاب بد، در بين مردم وجود داشت و پيامبر بدون اطلاع قبلى، از بدى اين القاب، افراد آن قبيله را خطاب مى كرد، خدمتش عرض شد، افراد اين قبيله از اين القاب ناراحتند، از آن به بعد، آنان را به اين نامها خطاب نمى كرد، سپس اين آيه نازل شد. بعد از نزول آيه هيچ كس فردى را با القاب بد ياد نمى كرد.

على بن ابراهيم، شان نزول اين آيه را درباره ى صفيه دختر حيى بن اخطب همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل نموده و مى گويد: علت نزول آيه اين بود كه عايشه و حفصه او را اذيت مى كردند و وى را دختر يهودى مى گفتند، صفيه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از آنها شكايت كرد، پيامبر فرمود چرا آنها را جواب نگفتى؟ عرض كرد چه بگويم؟ فرمود: اگر از اين به بعد گفتار خود را تكرار كردند، در جواب آنها بگو، پدرم هارون و عمويم موسى بن عمران و شوهرم محمد رسول الله است، آيا انتساب به اين بزرگواران براى من افتخار نيست؟! صفيه در نوبت بعد كه آن دو، گفتارشان را تكرار كردند، به فرموده ى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنها را پاسخ گفت:

آن دو گفتند: اين جواب از تو نيست، حتما پيامبر به تو تعليم نموده است، سپس اين آيه نازل شد.

بيان شان نزول در مورد مردان و زنان به عموميت آيه نظر دارد، گرچه خطاب متوجه مردان است و مراد از القاب بد تنها لقب در برابر كنيه كه مصدر به اب و ام باشد، نيست، بلكه هر لفظى را كه از آن مذمت فهميده شود، در عموميت آيه، داخل است.

پرهيز از همسايه آزارى

و لا يضار بالجار

واژه ها

ضرر: زيان وارد آوردن، گزند رساندن، زيان، خسارت، اضرار، اسراف كردن ولخرجى كردن.

الضرر: المضار و قد ضاررته... يجوزان يكون مسندا الى الفاعل كانه قال لا يضارر و ان يكون مفعولا اى يضارر.

ضرر زيان رساندن است ممكن است نعت فاعلى، يعنى ضرر نمى رساند و يا نعت مفعولى، يعنى ضرر نمى بيند، باشد. الجار: من يقرب مسكنه منك و هو من الاسماء المتضايفه فان الجار لا يكون جارا لغيره الا و ذلك الغير جار له كالاخ و الصديق.

جار، آنكه خانه اش نزديك و يا چسبيده به خانه ى شما باشد، همسايه و اين نام از اسماء متضايفه است، يعنى تقابل تضايف دارند، به اين معنا كه اگر كسى همسايه ى كسى باشد آن كس نيز همسايه ى اين كس مى باشد، مانند اخوت و صداقت كه طرفينى است.

معانى ديگر آن، پناه دهنده، يارى دهنده، همسوكننده و نگهبان است.

ترجمه:

او به همسايه زيان نمى رساند و يا از همسايه به جهت حسن خلق و رفتار پسنديده اش زيان نمى بيند

شرح:

رعايت حقوق همسايگان شرط همزيستى و تعاون اجتماعى است كه احترام به آن واجب و التزام به آن ضرورت حياتى دارد، چرا كه مراعات حق همسايگى، قبل از هر چيز، در تقويت بنيان اجتماعى، دخالت مستقيم دارد و موجب اتحاد و همبستگى افراد در جميع شئون زندگى است از اينرو آيين مقدس اسلام كه حامل پيام سعادت بشريت است، ضمن اقدام به بيان حقوق انسانى، به حق همسايگان تاكيد نموده و آن را محترم شمرده است، پيامبر فرمود: اوصانى ربى بالجار حتى ظننت انه يورثه.: خداوند آنچنان به من سفارش همسايه كرد كه گمان بردم او را ارث برقرار خواهد داد.

حقوق همسايگان

در رساله ى حقوق امام زين العابدين عليه السلام درباره ى همسايه، چنين آمده است.

و اما حق الجار فحفظه غائبا و كرامته شاهدا و نصرته و معونته فى الحالين اذا كان مظلوما و لا تتبع له عوره و اذا علمت منه سوءا سترته عليه و ان علمت انه يقبل نصيحتك نصحته فيما بينك و بينه و لا تسلمه عند شديده و تقبل عثرته و تغفر ذنبه و تعاشره معاشره كريمه.: حق همسايه اين است كه در غيبت وى، حافظ منافع او بوده و در وقت حضور، او را اكرام و احترام نمايى و در يارى او بكوشى، از قبائح وى پرده برمدار و عيوب او را مستور كن، اگر بدانى نصيحتت را مى پذيرد، بين خود و او و دور از ديد هر كس، او را نصيحت نما، چرا كه نصيحت محرمانه و دور از انظار، علاوه بر تثبيت شخصيت، او را به عيب كارش واقف و در نتيجه موثر و سودمند خواهد بود. در شدايد و گرفتارى او را رها مكن و از لغزش و اشتباه او بگذر و عذر او را بپذير، بر او خرده مگير و گناه او را ببخش و علاوه بر گذشت با او خوشرفتار باش.

و اگر يضار به صيغه ى مجهول باشد، مفهوم سخن اين است كه پرواپيشگان حسن اخلاق و معاشرت كريمانه و رعايت حسن هم جوارى و دور از هر نوع بدرفتارى با همسايگان، متقابلا همسايگان نيز، با آنها خوشرفتار بوده، روند مناسبى با آنها خواهند داشت و در اين راستا گزندى به آنها نمى رسد و زيانى نخواهند ديد .

پرهيز از شماتت مصيبت ديده

و لا يشمت بالمصائب

واژه ها

شماتت: شاد شدن به اندوه دشمن، سرزنش كردن، دشمن كامى، ملامت.

الشامه: الفرح ببليه من تعاديه و يعاديك: شماتت، شادمان بودن به گرفتارى آن كس كه تو با او دشمن و او با تو عداوت دارد، مى باشد.

مصائب جمع مصيبت، حادثه و سختى و بدبختى، محنت رنج، بليه و مكروهى كه به آدمى مى رسد.

ترجمه:

هيچگاه دشمن را در گرفتارى و سختى سرزنش نمى كند و در غم و اندوه او شادمان نخواهد بود.

شرح:

به اين دليل كه او مى داند، سختيها و دشواريها از قضاى الهى گذشته، با عللى كه مردم آنها را ايجاد مى كنند، به آنان مى رسد و در اين بين فرقى بين او و ديگران نيست و مى داند كه اگر امروز، دشمن را در مصيبت شماتت كند، روزى هم مى رسد كه دشمن او را در مصيبت شماتت و سرزنش نمايد بدين جهت پرواپيشگان انسان دوست، گذشته از سرزنش، مصيبت زدگان را، دلجويى مى كنند و شيوه ى بشر دوستى را عملا نشان مى دهند، گو اينكه اگر با كسى خصومت داشته باشند، اين خصومت، به خاطر ديانت و اسلام است و اسلام، هرگز روا نمى دارد كه مصيبت زده اى را كه دلى پر از اندوه و از بار مصيبت دارد، با سرزنش و شماتت، جريحه دارتر كنند.

آرى انسانهاى وامانده و عاجز كه در صحنه ى زندگى شكست خورده و با حريف توانمند، ياراى مقاومت ندارند. براى جبران فرومايگى، پيوسته مترصدند تا در پيش آمدهاى ناگوار، با حربه ى خوشحالى از طرف مقابل انتقام بگيرند. اين شيوه ى ناجوانمردانه، راه و رسم منافقان كوردل و بى ايمانى است كه عاجزانه مى كوشند. تا در وقت مصيبت، با نيش زدن و خوشحالى، قلب مصيبت زده را جريحه دار نمايند، اما پرواپيشگان بلند همت، نه تنها در اين وقت، در فكر انتقام نبوده، بلكه دشمنى را به زمان ديگر، موكول نموده و در اين زمان حساس اعلام همدردى مى كنند و با زبان دل مى گويند: اين زمان زمان دلجويى است و نه وقت انتقام.

امام صادق عليه السلام اين شيوه ى انسانيت را به پيروان خود تعليم نموده مى فرمايد:

لا تبدى الشماته لاخيك فيرحمه الله و يصيرها بك و قال: من شمت بمصيبه نزلت باخيه، لم يخرج من الدنيا حتى يفتنن.: در سختى و مصيبت برادرت شادمان مباش، زيرا خداوند او را مورد رحمت قرار مى دهد و آن را به تو سوق خواهد داد، سپس فرمود: هر كس در مصيبتى كه به برادرش رسيده، شادمان باشد، مادامى كه به آن مصيبت، مبتلا نگردد، از دنيا نخواهد رفت.

حق گرايى و پرهيز از باطل

و لا يدخل فى الباطل و لا يخرج من الحق

واژه ها

حق: راست، درست، يقين، عدل، داد، انصاف، نصيب، بهره، ملك و مال.

باطل: بيهوده، بى كاره نادرست، دروغ، ناحق جمع: اباطيل.

اصل الحق: المطابقه و الموافقه. و الباطل نقيضه و هو: ما لا ثبات له عند الفحص عنه.: حق ثابت كه انكار آن روا نباشد، موجود ثابت.

در اصطلاح اهل معانى: حكم مطابق با واقع است و آن بر اقوال، عقايد، اديان و مذاهب اطلاق مى گردد و مقابل آن باطل قرار دارد، اما صدق فقط در اقوال و مقابل آن كذب است.

حق در اصطلاح اصولى: اصوليان حق را بر دو قسم تقسيم كرده اند، حق خدا و حق بنده. حق خدا آن است كه اگر بنده آن را ساقط كند ساقط نشود و از ميان نرود مانند نماز، روزه، حج، جهاد و غيره و اما حق بنده، با اسقاط او ساقط گردد، فاضل چلبى در حاشيه ى تلويح در باب محكوم به گويد: مراد از حق الله چيزى است كه در آن نفع عموم مراعات شده و به كسى اختصاص ندارد، مثل حرمت زنا و آن را براى اهميتى كه دارد، به خدا نسبت دهند و مراد از حق عبد، چيزى است كه مصلحت و نفع خصوصى در آن باشد، چون حرمت مال غير، در اينجا با اباحه ى مالك مباح مى شود و در اينجا با اباحه ى زوج زن مباح نمى گردد.

حق در اصطلاح فقها: حق نوعى است، از سلطنت بر چيزى، متعلق به عين، چون حق التحجير، حق الرهانه و حق غرماء بر تركه ى ميت، يا متعلق به غير عين، چون حق خيار متعلق به عقد، يا سلطنت متعلق به شخص، چون حق قصاص و حق حضانت، پس حق مرتبه ى ضعيفى از ملكيت است، بلكه نوعى ملكيت است و فرق بين حق و حكم در است كه حكم مجرد، جعل رخصت است، بر فعل چيزى يا ترك آن و حكم به ترتب اثر است بر فعل يا ترك.

سخن قرآن در ثبات حق

در قرآن كريم سخنى از ثبات حق و عدم ثبات باطل، به طرز جالبى آمده است كه شايان توجه مى باشد.

انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حليه او متاع زبد مثله كذلك يضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع فيمكث فى الارض كذلك يضرب الله الامثال.:

همو كه از آسمان آبى فروفرستاد. پس رودخانه هايى به اندازه ى گنجايش خودشان روان شدند و سيل، كفى بلندروى خود برداشت و از آنچه براى به دست آوردن زينتى يا كالايى، در آتش مى گدازند، هم نظير آن كفى برمى آيد. خداوند، حق و باطل را چنين مثل مى زند، اما كف، بيرون افتاده از ميان مى رود، ولى آنچه به مردم سود مى رساند در زمين "باقى" مى ماند. خداوند مثلها را چنين مى زند.

خداوند در اين آيه ى كريمه، حق را به آب باران كه در وقت باريدن، در وادى و صحراها جمع شده، تشبيه مى نمايد و باطل را به كف كه روى آب، در زمان خروش سيل جمع مى شود، مثال مى زند و مثال ديگر، فلزات ذوب شده است كه كفت برآورده و زمانى نه چندان طولانى كف آب از بين مى رود و همچنين كف فلزات كه از آنها جدا شده و نابود مى گردد. در فرق بين حق و باطل طرح نموده مى فرمايد، كفها چون باطل است، نابود مى شود و اما آنچه كه مردم از آن نفع مى برند، چون حق است باقى مى ماند.

گرچه آيه مثال حق و باطل را در امور خارجى پياده نموده، اما اين اصل كلى در امور معنوى و اعتقادات نيز جارى است، مثلا اعتقاد يك فرد مومن مانند آب صاف و زلال است كه از آسمان فيض الهى، بر قلب پر وسعت او باريده، دلهاى زنده را آگاه و پر از خير و بركت مى نمايد.

اما اعتقاد يك كافر، مانند آن كف است كه پس از زمانى كوتاه، از بين رفته جز گمراهى خود و اضلال ديگران چيزى در پى ندارد.

نكته ى جالب توجه، در اينجا اين است كه هيچ حقى، با حق ديگر، به مقابله برنمى خيزد و معارضه نمى كند، بلكه براى تحصيل هدف يكديگر را كمك مى كنند، اما باطل چون در ذات خود ناقص است و هر ناقص، با كامل در حال معارضه است به جنگ حق مى رود و يا با باطل ديگر كه مانند خود ناقص است، مقابله مى كند.

در اين جا سوالى مطرح مى شود كه ما مى بينيم، گاهى حقى با حق ديگر تعارض دارد، مثلا آب و آتش كه هر دو حقند و در جهت منفعت مردم در حركتند. گاهى آب آتش را خاموش مى كند و گاهى آتش بر آب غلبه مى نمايد. مثال ديگر: از زمين گياه مى رويد، حيوان آن گياه را طعمه ى خود ساخته و نابودش مى كند و انسان حيوان را بنابراين معناى عدم تعارض حق با حق ديگر چيست؟

پاسخ اين است، كه چون دنيا، دار تنازع و تزاحم است و هر شى ء در جهت بقاى خود با ديگرى كه مانع بقاى آن است، تنازع دارد و شكى در آن نيست، اما با هم در امر واحدى، تعاون دارند و آن اين است كه همه، در تحصيل غرض الهى، در خلقت مى كوشند از اينرو بعضى از اين امور، سببيت براى مسببى دارد كه آن مسبب، در تحصيل غرض اقصاى الهى، مستقيما دخالت دارد از باب مثال تيشه و چوب، گرچه با هم تنازع دارند، ولى در غرض نجار تشريك مساعى مى كنند و يا دو كفه ى ميزان كه روياروى يكديگر ايستاده اند، اما در غرض وزن با هم مخالفت ندارند، ليكن تيشه اى كه برندگى ندارد، در تحصيل غرض ناقص است و هميشه با حق كه خواست نجار است مستقيما معارضه نموده و در تحصيل غرض ناتوان خواهد بود.

شارحان مصداق اين جمله را، هر يك طورى بيان نموده اند كه در جمع، به يك مطلب اشاره دارد و آن اينكه مومن، هرگز به باطلى كه دورى از خدا در پى دارد، وارد نمى شود و از حقى كه با قرب الهى و رضاى حق همراه است، جدا نبوده و فاصله نمى گيرد، هر جا حق است در كنار آن و هر جا باطل است از آن كناره مى گيرد.

محمد بن ابى حذيفه و سخن حق

محمد بن ابى حذيفه، پسر دايى معاويه و با اينكه با هم قرابت نزديك دارند، اما از دوستان و فدائيان مخلص اميرالمومنين عليه السلام است زمانى كه محمد بن ابى بكر، شهيد شد وى در لشكر او با عمروعاص جنگيده، زخم برداشت، عمروعاص او را به اسارت گرفت و به شام نزد معاويه فرستاد و او وى را زندانى نمود، مدتى طولانى در زندان به سر برد، تا اينكه روزى معاويه به حاضران خطاب نمود و گفت: خوب است اين مرد نادان "محمد بن ابى حذيفه" را به مجلس احضار كنم، تا پس از بازجويى و اعتراف به تقصير و ناسزا گفتن به على، از زندان آزادش كنم.

حضار پيشنهاد معاويه را پذيرفتند، معاويه دستور داد او را از زندان به مجلسى آورند، پس از حضور در مجلس گفت: آيا وقت آن نرسيده كه حق را بشناسى و دست از على بن ابى طالب عليه السلام اين مرد آشوبگر بردارى؟ مگر نه اين است كه على، در قتل خليفه ى مظلوم عثمان بن عفان شركت فعال داشت. طلحه و زبير را كه با عايشه به خونخواهى خليفه قيام كردند، سركوب كرد؟ چه جرمى از اين بالاتر كه على آن را مرتكب شد؟ محمد گفت: اى معاويه، تو مى دانى كه من از همه كس به تو نزديكترم و تو را از ديگران بهتر مى شناسم، گفت: آرى مطلب همين است، گفت: به خدا سوگند، كسى كه در قتل عثمان شركت داشت و مردم را عليه او تحريك مى كرد، جز تو و كسانى كه عثمان آنها را حكومت داد، غيرى را نمى شناسم، زيرا مهاجران و انصار از او خواستند، تا تو و امثال تو را از حكومت عزل كند اما او به سخن مردم گوش نكرد و شد آنچه كه شد، اما اينكه گفتى عايشه و طلحه و زبير، به خونخواهى وى قيام كردند، دروغ محض است، چرا كه اينان مردم را به قتل وى تحريك نموده، تشويق مى كردند، سپس گفت: خدا را شاهد مى گيرم، تا آنجاى كه تو را مى شناسم، در جاهليت و اسلام يكسان بوده و هستى و اسلام كمترين، تاثيرى در وجود تو نداشته و ندارد و علامت صحت اين سخن، اينكه مرا به محبت على و ولاى او ملامت مى كنى! على كسى است كه تمام مهاجران و انصار، عباد و زهاد در كنار او ديده مى شوند، ولى با تو جز فرزندان آزادشدگان فتح مكه و منافقان كوردل، غيرى ديده نمى شود، تو آنها را در دينشان فريفته اى و آنها تو را در دنيايت گول مى زنند، اين سخن بر تو و آنها پوشيده نيست.

سپس گفت: به خدا قسم تا زنده ام، از على به خاطر رضاى خدا و پيامبرش، دست برنمى دارم و او را از جان و دل دوست تر دارم و با تو به خاطر خدا و پيامبر دشمنم و در اين عقيده، از ملامت ملامت كنندگان، باك ندارم! معاويه گفت: اكنون گمراهى تو بر من روشن شد و دستور داد، او را به زندان برگردانند، وى پس از مدتى كه در زندان بود، از زندان فرار كرد، معاويه اعلام كرد، هر جا او را بيابند دستگيرش كنند و نزد او آورند، مردى به نام عبدالله بن عمرو كه شجاع و از هواداران عثمان بود، اين امر را تقبل كرد، معاويه وى را به سركردگى گروهى، به تعقيب محمد فرستاد، عبدالله او را دستگير نمود و پيش از ورود به شام، او را شهيد نمود.

پرواپيشه و رعايت سكوت

ان صمت لم يغمه صمته

واژه ها

غم: با تشديد كه در فارسى، با تخفيف استعمال مى شود به معناى اندوه است.

الغم، ستر الشى ء و منه الغمام: ثم لا يكن امركم عليكم غمه اى كربه.:

غم به معناى پوشيدن و از همين معنا است كلمه ى غمام، يعنى ابرى كه فضا را مى پوشاند و غمه، كرب و بلا و حزنى است كه دل مى پوشاند.

صمت: سكوت و خاموشى است و با كلمه ى سكوت، اين فرق را دارد كه سكوت مختص به ترك كلام است، يعنى خاموشى از گفتار، ولى صمت اعم از ترك سخن و غيره است در مقابل ذكر.

ترجمه:

يعنى پرواپيشه اگر در جايى سكوت اختيار كند، اين خموشى او را به اندوه نمى كشد و محزون نمى گردد.

شرح:

اين خموشى به جهت سلب قدرت نيست، تا در فقدان آن ناراحت باشد، بلكه انجام وظيفه گاهى در سكوت و گاهى در سخن گفتن است. اگر مصلحت در سخن گفتن باشد از سخن گفتن به موقع باكى ندارد و خوف او را فرانمى گيرد و اگر صلاح در سكوت باشد، خموشى اختيار مى كند و اندوه و حزن بر او عارض نمى شود، اما انسان وظيفه ناشناس كه به پر حرفى عادت كرده است، اگر در جايى نتواند پرحرفى كند خموشى را براى خود نقصى مى بيند و از فقدان آن محزون مى گردد.

ابوبكر بن عياش گويد: چهار تن از پادشاهان، در جايى اجتماع نمودند آنها عبارت بودند از پادشاهان هند، چين، كسرى، قيصر. يكى از آنها گفت: من از گفتارم، در پاره اى از اوقات پشيمانم، ولى از سكوت هرگز پشيمانى ندارم. دومى گفت: هرگاه سخن بگويم، سخن مالك من مى شود، اما در وقت خموشى من بر سخن حكومت دارم. سومى گفت: در شگفتم از كسى كه از سخن زيان مى بيند، ولى از سكوت ضررى به او نمى رسد و در عين حال سخن را بر سكوت ترجيح مى دهد. چهارم گفت: هر چه را كه در سينه نهفته و به زبان نياورده ام، بيشتر به آن قدرت دارم، تا آنچه گفته ام.

كوتاه سخن آنكه خموشى، آفتى نيست كه انسان از آن بيمناك باشد و برعكس سخن گفتن، گاهى چنان عوارض نامطلوب، در پى دارد كه خروج از ورطه ى آن دشوار و گاهى به مرگ انسان منتهى مى شود.

پرواپيشه و قهقهه زدن

و ان ضحك لم يعل صوته

واژه ها

ضحك: خنديدن و ضحك، خنده است.

و استعمل للتعجب المجرد تاره و من هذا المعنى، قصد من قال: الضحك يختص بالانسان و ليس يوجد فى غيره من الحيوان.

و ضحك به معناى تعجب نيز آمده است و آنكه گويد: ضحك از مختصات انسان است، همين معنا را اراده كرده است.

در كليات ابوالبقاء آمده است كه: قهقهه خنديدنى است كه در آن حال دندانهاى نواجذ ظاهر گرديده و آواز خنده، شنيده شود و ضحك، خنديدن بدون آواز و تبسم، لبخند و آهسته تر از ضحك است. پس قهقهه و خنده و تبسم از حيث طبقه بندى مانند نوم و نعاس و سنه مى باشند.

صوت: بانگ، آواز كه جمع آن اصوات است و كيفيتى است كه از ارتعاش بالنسبه سريع اجسام، توليد مى گردد و به وسيله ى حس شنوايى درك مى شود. چون به جسمى ضربه وارد آوريم، ذرات آن مرتعش مى گردد و اين ارتعاشات، در هواى مجاور جسم، توليد امواجى مى كند كه در تمام جهات به شكل كرات متحدالمركز، منتشر شده و صدا را به گوش انسان مى رساند. مهمترين ناقل صوت، هواست و سرعت انتشار صوت، در هر ثانيه 340 متر است، سرعت سير صوت، نسبت مستقيم با وزن مخصوص جسم ناقل دارد، بنابراين سرعت در مايعات، بيشتر از گازها و در جامعات از دو دسته ى قبل بيشتر است.

با توجه به دسته بندى مراتب خنديدن ضحك حالت ميانه بين قهقهه و تبسم است و آنكه گويد: ضحك از مختصات آدمى است، حالت تعجب را اراده نموده و مراد از خنده ى فرشتگان، همين معناست.

ترجمه:

بنابراين اگر بخندد، آوازش به خنده بلند نمى شود، چرا كه قاه قاه زدن عملى شيطانى است و هرگز پرواپيشه عمل شيطانى را انجام نمى دهد.

شرح:

خنده ى با صدا و به شكل قهقهه زدن وقار و بزرگ منشى انسان را تباه مى كند و شخصيت آدمى را در جامعه پايين مى آورد. گرچه در توضيح ضحك، گفته شد كه ضحك بين قهقهه و تبسم قرار دارد، اما در روايات و سيره ى معصومين عليهم السلام آن را به تبسم، تفسير كرده اند و يا اينكه خنده ى آنها از حد تبسم تجاوز نمى كرد.

پيامبر و تبسم

على عليه السلام فرمود:

كان ضحك النبى صلى الله عليه و آله و سلم فاجتاز يوما بفتيه من الانصار اذهم يتحدثون و يضحكون ملاء افواهم فقال: مه يا هولاء، من غره منكم امله و قصر به فى الخير عمله، فليطلع و ليعتبر بالنشور و ليذكر الموت، فانه هادم اللذات.

خنده ى پيامبر، تبسم بود، روزى به جمعى از جوانان انصار، برخورد كه با شوخى كردن، با آواز بلند مى خنديدند! آن حضرت فرمود: اى جوانان، از خنده لب فروبنديد و به حال خود نگاه كنيد، هر كس از شما به علت آرزو و آمال مغرور شده و از كار خير، بازمانده باشد، براى تنبه به زيارت مردگان برود و از روز قيامت عبرت گيرد و به ياد مرگ باشد، زيرا ياد مرگ، درهم شكننده ى لذتها و غرور است و غفلت را از آدمى مى زدايد.

در اين حديث درمان، در كنار درد و عبرت در مقابل غرور و توجه در برابر خنده ى با آواز قرار دارد، تا انسان، با توجه به درد و وجود درمان، خود را مداوا نمايد و از غفلت و غرور رهايى يابد.

امام باقر عليه السلام فرموده است:

اذا قهقت فقل حين تفرغ: اللهم لا تمقتنى.: زمانى كه ناخودآگاه قهقهه زدى، پس از فراغت از آن بگو: خدايا بر من غضب مكن و از من بيزار مباش.

پرواپيشگان گرچه آواز را به خنده بلند نمى كنند و بدين وسيله وقار و هيبت خود را نگهدارى نموده و مى كوشند، تا موقعيت اجتماعى شان در جهت ارشاد و هدايت ديگران محفوظ بماند، اما از خوشرويى كه نمايانگر صفاى باطن و نوع دوستى است، هرگز روى برنتافته و از عبوس بودن و خشونت خودبينى و تكبر به دور مى باشند. پيامبر فرمود:

يا بنى عبدالمطلب: انكم لن تسعوا الناس باموالكم فالقوهم بطلاقه الوجه و حسن البشر.

شما فرزندان عبدالمطلب بنى هاشم ثروتى نداريد كه با بذل و بخشش، محبت مردم را جلب كنيد "بنابراين" از سرمايه ى معنوى يعنى گشاده رويى با مردم، استفاده نماييد.

اين دستور العمل از پيامبر، گوياى استفاده معنوى انسانى است كه هر فرد در جامعه به آن نياز دارد.

مزاح و خوشرويى پيامبر

كان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يمزح و لا يقول الا حقا اتته امراه انصاريه فقالت: يا رسول الله! ادع الله لى ان يدخلنى الجنه فقال لها: يا ام فلان! ان الجنه لا يدخلها عجوز فولت المراه تبكى، فتبسم رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و قال لها: اما قرات قوله تعالى: انا انشاناهن ابكارا عربا اترابا.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شوخى مى كرد، اما به جز حق چيزى نمى گفت: روزى پيرزنى از انصار، به حضورش شرفياب شد و عرض كرد: يا رسول الله برايم دعا كن، تا خدا مرا به بهشت ببرد! پيامبر فرمود: هيچ پيرى به بهشت نمى رود، زن گريه كنان خواست مجلس را ترك كند، پيامبر تبسم كرد و فرمود: مگر اين آيه را نخوانده اى كه خداوند مى فرمايد: ما آن زنان را در كمال زيبايى آفريده ايم و هميشه آنان را باكره گردانيم، چنان زيبا و دلربا كه در خوبى و جوانى، مانند يكديگرند. "يعنى شما در آن روز پير نيستيد بلكه جوان مى شويد و به بهشت مى رويد"

نعمان بن عمرو بن رفاعه ى انصارى از اهل مدينه و از صحابه ى پيامبر بود. او مردى مزاح بود و رسول خدا را مى خنداند و در عين شوخ طبعى، از دلاوران عرب به شمار مى رفت و در جنگهاى بدر، احد و خندق شركت نمود. ربيعه بن عثمان گويد: مرد عربى در حالى كه شتر خود را بيرون مسجد، عقال كرده بود، به حضور رسول خدا رسيد، بعضى از ياران پيامبر، نزد نعيمان آمده گفتند: بيا شتر اين مرد را نحر كن، چرا كه مدتى است كه گوشت نخورده ايم، نعيمان گفت: با صاحب شتر چه كنم؟ گفتند: پيامبر پول شتر را به او خواهد داد! نعيمان شتر را نحر كرد و گوشت آن را بين خودشان تقسيم كردند، مرد عرب از مسجد بيرون آمد، ديد از شتر خبرى نيست، سراسيمه نزد پيامبر آمد و آن جناب را باخبر كرد، پيامبر، فرمود: چه كسى اين كار را انجام داده گفتند: نعيمان، پيامبر دستور داد او را تعقيب كنند و خودش نيز با آنها به راه افتاد، از هر كس سوال مى كردند، مى گفت: او را نديده ام، پس از جستجوى فراوان، او را در خانه ى ضباعه دختر زبير بن عبدالمطلب، در حالى كه پنهان شده بود و يكى از ياران با صداى بلند مى گفت: او را نمى بينم و با انگشت به جاى او اشاره مى كرد، يافتند، پيامبر فرمود: چرا چنين كارى كردى؟ عرض كرد: يا رسول الله! همان كسانى كه مرا به شما نشان دادند، به اين عمل وادارم نمودند، پيامبر در حالى كه عرق از پيشانى مباركش پاك مى كرد و با شدت مى خنديد، پول شتر را به مرد عرب داد.

به هر حال خنديدن با آواز چيزى و گشاده رويى و مزاح حلال چيز ديگر است، آن يكى مذموم و ديگرى ممدوح است.