عبدالله بن مقفع و بدزبانى وى
عبدالله بن مقفع، نويسنده ى معروف ايرانى، دبيرى توانا و عالمى فرزانه كه در
بلاغت، شهرتى بسزا داشت. وى كتاب كليله و دمنه را از فارسى به عربى، ترجمه كرد.
او برحسب لياقت علمى كه داشت دبير و كاتب عيسى و سليمان فرزندان على بن عبدالله
عباس، عموهاى منصور گرديد، او با آن رتبه ى علمى كه داشت، مردى بدزبان و فحاش
بود. در مجلسى كه مى نشست به حاضران بدزبانى مى كرد و عموما از زبان او رنج مى
بردند. از سويى ديگر، در ديانت هم متهم بود. جاحظ گويد: ابن مقفع و مطيع بن
اياس و يحيى بن زياد، در دينشان متهم بودند، يكى گفت: چرا جاحظ خود را فراموش
كرد؟ يعنى او هم يكى از زنادقه بود. گويند، روزى در مجلسى خليل بن احمد عروضى
وارد شد و مذاكرات علمى را آغاز كردند، پس از خاتمه ى مجلس، از خليل پرسيدند،
او چگونه انسانى است؟ گفت: علمش از عقلش افزونتر است و از عبدالله پرسيدند، نظر
شما درباره ى خليل چيست؟ گفت: عقلش از علمش زيادتر است. ابن مقفع با استاندار
بصره، سفيان بن معاويه بن مهلب، خصومت ديرينه هاى داشت و مادر او را به بدى ياد
مى كرد و وى را ابن المغتلمه مى ناميد. هيثم بن عدى گويد: ابن مقفع، سفيان را
مسخره مى كرد و چون بينى سفيان بزرگ بود، در وقت سلام كردن، مى گفت: السلام
عليكما يعنى سلام بر تو و بر بينى بزرگت. روزى در مجلس عام، به وى گفت: نظر تو
درباره ى شخصى كه از دنيا رفته شوهر و همسرى را به جاى گذارده چيست؟ با اين
گفتار به او گوشه مى زد، سفيان، كينه او را در دل گرفته و مترصد بود، كه از او
در وقت مناسبى انتقام گيرد، تا اينكه عبدالله بن على برادر عيسى، ادعاى خلافت
كرد و بر منصور خروج نمود. منصور، لشكرى به فرماندهى ابومسلم خراسانى، به جنگ
او فرستاد عبدالله در اين جنگ شكست خورد و به جانب بصره فرار كرد و به برادرش
پناهنده شد و مدتى نچندان كوتاه، با آشفتگى و دلهره به سر مى برد در حالى كه از
زندگى مخفيانه و پرالتهاب رنج فراوان مى كشيد، برادرش با موافقت او از منصور
تقاضاى عفو وى نمود منصور به خاطر حسن رفتار عيسى از تقصير او درگذشت، اما براى
اطمينان بيشتر، از منصور خواست تا امان نامه اى را به وى بدهد، منصور بر نوشتن
امان نامه موافقت نمود و بنا شد ابن مقفع اين امان نامه را تنظيم كند، وى در
اين امان نامه، تعبيرات زننده اى نسبت به منصور نگاشت به اين معنا كه اگر
منصور، از اين پس با عمويش على، غدر كند و به عهدش وفادار نباشد، زنان او
مطلقه، اموالش مصادره و بردگانش آزاد و بيعت او بر ذمه ى مسلمانان نباشد. همين
كه چشم منصور به اين عبارت زننده افتاد، بى نهايت خشمگين شد، اما خشم خود را
فروخورد و پرسيد اين امان نامه، دستخط كيست؟ گفتند: ابن مقفع، منصور كينه ى او
را در دل گرفت و محرمانه، به سفيان، استاندار بصره دستور داد تا او را هلاك
كند، استاندار كه دل پردردى از او داشت، از اين دستور خوشحال شد، سپس جمعى از
بزرگان بصره را كه ابن مقفع نيز، در ميان آنها بود به خاطر امر مهمى، به حضور
فراخواند، پس از مذاكرات لازم، حاضران با اجازه ى وى مجلس را ترك كردند، تنها
كسى كه از رفتن او، ممانعت به عمل آمد و دستور بازداشت او صادر شد، ابن مقفع
بود "تا انتقام بدزبانى را از او بگيرد، آنگاه دستور داد، تنور داغ را كنند و
به جلاد خاص دستور داد، بدن او را قطعه قطعه نموده در تنور بيندازد، ابن مقفع
به التماس افتاد و تقاضاى گذشت مى كرد، سفيان گفت، ابن مغتلمه باشم اگر تو را
به بدترين وجه نكشم، ابن مقفع فرياد مى زد و مى گفت: گناه من چيست؟ كه اينگونه
مرا مى كشى، سفيان گفت: در قتل تو بر من باكى نيست، زيرا زنديقى فاسد و تبهكار
را نابود مى كنم. غلام ابن مقفع كه در بيرون كاخ استاندارى، انتظار او را داشت،
پس از مدتى طولانى كه فهميد وى زنده نيست به خانه برگشت و جريان را به عيسى و
سليمان گزارش كرد، آن دو بررسى كامل و اقدام لازم را انجام داده، با تهيه ى
تعدادى شهود بر وقع حادثه، سفيان را دستگير نمودند و با خود نزد منصور بردند،
منصور كه محرمانه دستور قتل او را داده بود به عيسى و سليمان رونمود و گفت: اگر
من سفيان را به خاطر قتل ابن مقفع قصاص كنم و وى از پشت اين پرده "به پرده ى
پشت سر خود اشاره نمود" بيرون آمد، كدام يك از شما تعهد مى كنيد كه در مقابل
قتل سفيان او را بكشم؟ شهود، با شنيدن اين سخن، مطلب را يافته از اقامه ى شهادت
منصرف شدند، عيسى و سليمان نيز ساكت شده و چيزى نگفتند. پس از گذشت زمانى، كه
وضع به حال عادى برگشت، فهميدند كه قتل ابن مقفع به دستور منصور بوده است.
ابن ابى الحديد در ذيل جمله ى: رب عالم قد قتله جهله و علمه معه لا ينفعه
اين جريان را نقل كرده است.
نرمى گفتار پرواپيشه
لينا قوله
واژه ها
لين: نرم، مطيع، رام، نرمى در مقابل خشونت.
اللين: ضد الخشونه، يستعمل ذلك فى الاجسام، ثم يستعمل للخلق و غيره من
المعانى، فيمدح به طورا و يذم به طورا حسب اختلاف المواقع، فبما رحمه من الله
لنت لهم، ثم تلين جلودهم و قلوبهم لذكرالله.:
لين: ضد خشونت است كه در اجسام استعمال مى شود. مثلا سنگ نرم و زمين نرم و
همچنين در خلق و امور معنوى نيز، مجازا گاهى در مدح و گاهى در مذمت به حسب
اختلاف موارد استفاده مى شود.
ترجمه:
پرواپيشه، گفته هايش نرم "و از خشونت و تندى در گفتار پرهيز مى كند".
شرح:
به اين معنا كه پرواپيشه، در وقت سخن گفتن، با طرف مقابل، آنچنان آرام است
كه گويا خصومتى وجود نداشته و رنجشى در بين نيست، اين نرمش در گفتار، در اولين
گام از وقار و شخصيت او حكايت مى كند و قبل از هر چيز، محبت گوينده را در قلب
شنونده، جاى مى دهد از آن پس، زمينه را براى ارشاد و راهنمايى مهيا مى سازد،
بديهى است اخلاق سخن گو و طرز رفتار او، در جلب و طرد دلهاى تاثير شايانى دارد.
اگر گوينده انسانى مودب و باوقار و آرام باشد، قلب شنونده را تحت تاثير قرار
داده و قوه ى شنوايى او را در اختيار مى گيرد و بر عكس، اگر گوينده، انسانى خشن
و تندخو كه گفتار او فاقد جذب دلهاست و هيچگونه تاثيرى در مستمع نداشته، سخنان
وى هر قدر مفيد و سودمند باشد، در دل راه نيافته، قابليت پذيرش نخواهد داشت و
اساسا علت مطلب اين است كه اگر شنونده، مقام و شخصيت خودش را نزد گوينده محترم
ديد، متقابلا او نيز به شخصيت گوينده احترام مى گذارد و سخن او را مى پذيرد،
چون كه گفتار يك انسان قابل احترام را پذيرفته است و اگر احساس كند كه گوينده،
فردى نالايق است كه به شخصيت ديگران احترام نمى گذارد، شنونده نيز، در مقابل
اين ناانسانى واكنش نشان داده و از آن پس نه او و نه سخنش را مورد احترام قرار
نخواهد داد.
شيوه برخورد پيامبران
پيامبران كه مشعلداران هدايت و حاملان پيام الهى به انسانها بودند، نخست
شخصيت شنونده را لحاظ نموده، آرام آرام با او سخن مى گفتند و از اين راه حكمت و
موعظه را بر دلها مى باريدند، آنگه برنامه ى ارشاد و تبليغ را با آرامى آغاز مى
كردند.
زمانى كه موسى و هارون، براى ابلاغ رسالت الهى، به سوى فرعون روانه شدند،
براى نخستين بار آنها را نپذيرفت، تا پس از چند نوبت رفت و آمد، به آنها وعده ى
ملاقات داد "تا به اصطلاح براى تفاهم بر سر ميز مذاكره و گفتگو بنشيند" خداوند،
خوش برخوردى و مهربانى با فرعون را به آنها سفارش نمود و تاكيد كرد كه مبادا از
عمل او انتقاد كنيد و يا با او پرخاش نماييد: فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او
يخشى. با او آرام آرام سخن بگوييد، تا به نعمتهاى خدا متذكر شود و خشيت خوف
الهى، در دل او راه يابد.
اميرالمومنين عليه السلام در برخورد با آحاد اجتماع، توصيه نموده و مى
فرمايد:
ليجتمع فى قلبك الافتقار الى الناس و الاستغناء عنهم، فيكون افتقارك اليهم
فى لين كلامك و حسن بشرك و يكون استغنائك فى نزاهه عرضك و بقاء عزك. در قلب
خود، نياز و بى نيازى با مردم را جمع كن و چنان با مردم در سخن گفتن رام و مطيع
و در برخورد، خوشرو باش كه گويا به آنها نياز دارى، زيرا تو يكى از آحاد اجتماع
هستى و اجتماع به الفت و مهربانى و خوش رويى نياز دارد. از آنجا كه علت رشد يك
جامعه، در گام اول، تحكيم روابط بين آحاد جامعه است و پس از آن تعاون و همكارى
است، پس اين نياز را نبايد فراموش كرد. و چنان به عزت و نزاهت آبرو و شخصيت
خود، پاى بند باش كه گويا به هيچ كس نياز ندارى.
بنابراين تحكيم از يك سو و حفظ عزت و شرافت، از سويى ديگر، در گرو نياز و بى
نيازى است كه بايد، با جديت هر چه بيشتر، در حفظ و نگهدارى آن كوشيد.
عبدالله زبير و تندخويى
زمانى كه عبدالله بن زبير، در محاصره ى سپاهيان شام قرار گرفته و به خانه ى
كعبه پناه برده بود و بين لشكر شام به سركردگى حصين بن نمير، در خارج شهر و
سپاه عبدالله در داخل و در مسجدالحرام، به شدت ادامه داشت، ناگهان تيرى پيش پاى
عبدالله به زمين نشست، عبدالله گفت: در اين تير خبرى وجود دارد، تير را
برداريد، ديدند، نامه اى به همراه تير است و در آن نوشته كه يزيد روز پانزدهم
ربيع الاول 64 به هلاكت رسيد. ابن زبير و همراهان وى خوشحال شدند و به شاميان
اعلام نمودند كه يزيد به هلاكت رسيده، جنگيدن شما براى چيست؟ حصين پس از اطلاع،
پيشنهاد ملاقات محرمانه را در ابطح به عبدالله كرد، وى پيشنهاد ملاقات را
پذيرفته، شب هنگام در خيمه اى به گفتگو نشستند، حصين گفت: من در بين مردم شام،
احترام به سزايى دارم و آنها از حرف من نمى گذرند و شما نيز در بين مردم حجاز
همان احترام را داريد، بنابراين با تو بيعت مى كنم به يك شرط و آن اينكه از
خونهاى ريخته شده گذشته، با هم به شام برويم، تا مردم در آنجا با تو بيعت كنند،
زيرا خوش ندارم كه سلطنت شما تنها در حجاز باشد، ابن زبير با لحن تند و داد و
فرياد مى گفت: نه نه به خدا قسم نه به شام مى آيم و نه از خونهاى به ناحق ريخته
شده، صرفنظر مى كنم و آن كسانى كه خانه ى خدا را به آتش كشيدند، كيفر خواهم
نمود. حصين آرام آرام مى گفت: نصيحت مرا بپذير، زيرا اگر گفته ى مرا قبول كنى،
حتى يك نفر هم، با تو مخالفت نخواهد كرد، اما عبدالله عربده مى كشيد و مى گفت:
هرگز، هرگز. حصين گفت: خدا كسانى كه لياقت و شايستگى تو را براى خلافت پذيرفته
اند، لعنت كند، زيرا به حدى بى عقل و سبك مغزى كه من با تو آرام سخن مى گويم،
اما تو با عربده و داد و فرياد گفتار مرا نمى پذيرى. از آن پس حصين از خيمه
بيرون آمد و با لشكرش راهى شام شد.
سرانجام ابن زبير با اينكه مردم با او بيعت كرده بودند، به دست حجاج بن يوسف
كه از سوى عبدالملك بن مروان، حاكم بود كشته شد.
پرواپيشه و منكرات
غائبا منكره
واژه ها
غيبت: غايب شدن، ناپديد گرديدن، ناپيدا، عالم غيب، عالمى كه بر بشر مجهول
است و حواس آن را نتواند درك كند و جز به وسيله ى پيامبران، به شناختن آن راهى
نيست، علم غيب، غيب دانى.
منكر: ناشناخته، زشت، ناپسند، و المنكر كل فعل تحكم العقول الصحيحه بقبحه او
تتوقف فى استقباحه و استحسانه العقول فتحكم بقبحه الشريعه.: منكر هر كردارى است
كه عقلهاى صحيح به قبح آن حكم كند "منكر عقلى" يا آن كردارى كه عقل در قبح و
حسن آن متوقف است و فقط شرع به قبح آن حكم مى نمايد "منكر شرعى".
ترجمه:
پرواپيشه بديهايش پنهان است.
شرح:
انسان پرواپيشه به اين علت از منكرات و قبايح، به دور است كه حدود و مقررات
شرع را مى داند و رعايت مى نمايد، زيرا او داراى ملكه ى عدالت است و از اينرو
بديها و زشتيها از محور دائره ى وجود او پنهان است و اين كلمه، كنايه از آن است
كه او، هرگز مرتكب كار ناپسند "چه عقلا و چه شرعا" نخواهد شد، زيرا ارتكاب
كارهاى ناپسند از كسى كه وجودش به صفات نيكو، عجين شده جهان بينى را از مكتب
پيامبران آموخته است، چنان دور است كه نمى توان آن را تصور نمود، تا چه رسد به
تصديق. گرايش به منكرات و انتخاب منكر به جاى معروف يا از جهل و نادانى نشات مى
گيرد و يا از هواى نفسانى است اين دو صفت در شان انسانى كه درس جهان بينى را از
كتاب تشريع آموخته و عالم خلقت را تجلى فيض الهى "كه جز نيكويى چيزى در آن وجود
ندارد" مى داند، به دور خواهد بود.
به عبارت ديگر، آدمى در برابر افعال و رفتار، حالت ترديد و بى تفاوتى نخواهد
داشت، زيرا با آن ديدى كه به خيرات عالم مى نگرد و حسن آنها را تصديق مى كند،
منكرات و صفات ناپسند را نخواهد ديد و آن را در كانون هستى خود راه نخواهد داد.
پرواپيشه و نيكيها
حاضرا معروفه
واژه ها
حاضر: آماده، مستعد، مهيا، شهرنشين "الحضر" خلاف البدو. حضر، "شهرنشينى"، در
مقابل بيابان گرد است.
المعروف، اسم لكل فعل يعرف بالعقل او الشرع حسنه.: معروف، نام فعلى است كه
عقل و يا شرع، حسن و نيكويى آن را شناخته است.
معروف شناخته شده، كار نيك عمل خير، واجب شرعى، در مقابل منكر.
ترجمه:
پرواپيشه، نيكيهايش آشكار است.
شرح:
انسان پرواپيشه، كار نيكوى او آماده و مهياست، زيرا وجود او مظهر و منشاء
خيرات است و مظهر هر شى ء از آن شى ء جدا نيست. پس اگر معروف در قصد و نيت
باشد: نيه المومن، گوياى آن است و اگر در سخن باشد: منطقهم الصواب است و اگر
در عمل باشد، هميشه در كنار آن ديده مى شود. اگر اينها منكر نباشد "كه در مومن
نيستند" حتما معروفند و حضور فعال دارند و اين جمله در مقابل: غائبا منكره به
اين معناست كه آنجا در غياب و اينجا در حضور، آنجا منكر و اينجا معروف وجود
دارد.
پرواپيشه و نيكوكارى و دورى از شر
مقبلا خيره، مدبرا شره
واژه ها
اقبال: روى آوردن، روى كردن، پيش آمدن شب، طالع، بخت و در مقابل ادبار است.
ادبار: پشت كردن، پس رفتن، پشت دادن، سيه روزى، بدبختى و مقابل اقبال.
ترجمه:
پرواپيشه، نيكيهايش روى نموده و شرش رخ برتافته است.
شرح:
از خيرات و شرور به عناوين مختلف در گذشته، تحت عنوان، و شرورهم مامونه و
الخير منه مامول و الشر منه مامون بحث شد. يعنى يك انسان مومن با شناختى كه از
خير و شر دارد، شر را به جاى خير نمى گذارد. از بدى و بدانديشى دور و، به نيكى
و نيك گويى نزديك است، بنابراين ذكر اين عبارت براى چه و مقصود از آن چيست؟
بحرانى گويد:
و يحتمل باقبال خيره، اخذه فى الازدياد من الطاعه و تشميره فيها و بقدر ذلك
يكون ادباره عن الشر لان من استقبل امرا وسعى فيه بعد عما يضاده و ادبر عنه.
احتمال دارد كه مراد از اقبال خير، اين باشد كه او در ازدياد طاعات، همت
نموده و تمام توجه را به اين امر مبذول مى دارد و اين اهتمام، موجب تباعد او از
شر خواهد بود، زيرا سعى و كوشش در هر امر، دورى از ضد آن را در پى خواهد داشت.
شارحان ديگر نيز، قريب به همين مضمون گفته اند كه به علت اختصار و عدم تطويل
كلام، از بيان آن خوددارى مى شود. احتمال ديگرى، اين است كه مراد از الخير منه
مامول و الشر منه مامون، شناخت جميع جوانب خير و شر و فهم حسن خيرات و قبح شرور
است، پس خير از او مامول است، زيرا به حسن آن اعتقاد دارد و شرور از او مامون
است زيرا به قبح آن پى برده است و مراد از اين عبارت، اين است كه پس از شناخت
خير و شر عملا به خيرات روى مى آورد و از شرور روگردان و به آن پشت مى نمايد و
ادبار را وظيفه خود مى داند. آن جمله ناظر به جنبه علمى و نظرى و اين عبارت به
جنبه ى عملى توجه دارد.
سعدى نقش عملكرد نيكوكارى، در برابر بدرفتارى را در اين قطعه شعر مشخص
نموده، مى گويد:
سگى پاى صحرانشينى گزيد |
|
به خشمى كه زهرش ز دندان چكيد |
شب از
درد، بيچاره خوابش نبرد |
|
به
خيل اندرش، دخترى بود خرد |
پدر را جفا كرد و تندى نمود |
|
كه آخر تو را نيز دندان نبود؟ |
پس از گريه مرد پراكنده روز |
|
بخنديد كاى مامك دلفروز |
مرا گرچه هم سلطنت بود
و بيش |
|
دريغ آمدم كام و دندان خويش |
محالست اگر تيغ بر سر خورم |
|
كه دندان به پاى سگ اندر برم |
توان كرد
با ناكسان بد رگى |
|
وليكن ز مردم نيايد
سگى |
به هر حال درندگى، خوى و طبيعت سگان است و بر آن اساس عمل مى كنند، اما از
انسانى كه از خوى درندگى دور است، هرگز درندگى از او سر نمى زند و درنده نخواهد
شد.
پرواپيشه، در برخورد با مشكلات
فى الزلازل وقور
واژه ها
زلزال. لرزيدن و جنبانيدن.
الزله: فى الاصل، استرسال الرجل من غير قصد. و قيل: للذنب من غير قصد،
تشبيها بزله الرجل.: زلت: لغزيدن و گناهى كه بى توجه و قصد انجام شود را لغزش
گويند. تزلزل، دلهره، اضطراب و استقامت از دست دادن است. وقور: آهستگى،
بردبارى، حليم.
ترجمه:
پرواپيشه، در شدائد و مشكلات، خونسرد و آرام است.
شرح:
بحرانى گويد: وكنى بها عن الامور الالعظام و الفتن الكبار المستلزم لاضطراب
الالقلوب.
اين عبارت، كنايه از حوادث بزرگ و فتنه هايى است كه دلها را به اضطراب مى
كشد و آدميان در مقابل اين امور هولناك و وحشت آور، خود را گم مى كنند و به
هراس مى افتند، اما پرواپيشه با الهام از ملكه ى شجاعت و پردلى، هرگز هراس به
خود راه نداده و در آن تيره راهى، راه خود را شناخته و با آهستگى و آرامى به
مقصد نزديك مى شوند.
در حوادث هولناك و فتنه هاى پراضطراب، ايمان را از گزند حوادث حفظ نمودن،
خاص اهل تقوا و فضيلت است كه با اتكاى به ذكر خدا: الا بذكرالله تطمئن القلوب
ذكر خدا آرامش بخش دلهاست و كشتى ايمان را، به ساحل نجات رهبرى مى كند.
در مقابل، افراد فاقد ايمان و عقيده ى استوار، در برابر سيل حوادث، آرامش
خود را از دست داده و مانند كشتى طوفان زده، در درياى دنيا، خود تسليم امواج
طوفنده نموده و هر لحظه، به رنگى و هر روز نمايشى تازه آغاز مى كنند، به اين
دليل كه آرامش و ثباتى در آنها وجود ندارد.
سخن حجاج با عبدالله بن عمر
محقق كاشانى، در كتاب گلزار قدس گويد: در آشوب حجاج، عليه عبدالله بن زبير و
به دار كشيدن او، روز بعد، عبدالله بن عمر با سرعت نزد حجاج آمد و گفت: آمده ام
تا براى عبدالملك خليفه وقت، با تو بيعت كنم چون كه از پيامبر شنيدم، كه فرمود:
من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميته جاهليه.: هر كس امام زمان و رهبر خود
را نشناسد و با آن حال بميرد، به مردن عهد جاهليت مرده است.
اكنون دستت را بده تا بيعت كنم، زيرا مى ترسم مرگ به سراغم آيد و امام زمانم
را نشناخته از دنيا بروم! حجاج گفت: اكنون دست من به كارى مشغول است اگر خواهى
اين پاى من با آن بيعت كن، عبدالله گفت: مرا مسخره مى كنى، حجاج گفت: اى احمق
بنى عدى "قبيله ى عمر" تو با على عليه السلام بيعت نكردى و امروز فرموده ى رسول
خدا را دست آويز قرار داده اى، مگر على امام زمان تو نبود؟ به خدا قسم، به خاطر
فرموده ى پيامبر، به اينجا نيامده اى، بلكه آن درختى كه ابن زبير را به آن دار
زدم تو را به اينجا آورده است، با اين حال با پاى من بيعت كردن هم زياده از شان
توست.
تاريخ درخشان صدر اسلام، نام افراد شجاع و بافضيلتى را در صفحات خود، درج
نموده كه الگوى رهروان اين راهند، تا گوهر گرانقدر ايمان و عقيده را در اين
راستا به دست آوردند.
علامه ى امينى رحمه الله عليه در كتاب نفيس خود، تحت عنوان اعلام الشهود،
لاميرالمومنين عليه السلام نام تعدادى از اين گروه بافضيلت و ثابت قدم را
برشمرده است كه به اين شرح است:
1. ابوالهيثم بن تيهان بدرى.
2. ابوالايوب خالد بن زيد انصارى.
3. حبيب بن بديل بن ورقاء شهيد صفين.
4. خزيمه بن ثابت ذوالشهادتين بدرى، شهيد صفين.
5. عبدالله بن بديل بن ورقاء شهيد صفين.
6. عمار بن ياسر، قتيل الفئه الباغيه بدرى شهيد صفين.
7. قيس بن ثابت بن شماس انصارى.
8. قيس بن سعد بن عباده ى خزرجى.
9. هاشم مرقال و صاحب پرچم على، شهيد صفين و افراد ديگر.
اين گروه از رادمردان بزرگ بودند كه در آن جو پروحشت و هراس انگيز، خود را
نباخته با وقار خاص و شهامت بى نظير، تا بذل جان در راه خدا پيش رفتند و
مسئوليت بزرگى را كه بر عهده داشتند، ادا نمودند و به حق مصداق عند تقلب
الاحوال، عرف جواهر الرجال "به هنگام زير و رو شدن احوال حاكم بر جامعه، گوهر
گرانقدر مردانگى مردان شناخته مى شود" بودند. اين حق گويان شجاع بودند كه بى
واهمه حقايق پنهان شده را بازگو كردند و هيچ هراسى به خود راه ندادند و به آواز
بلند گفتند: على جانشين و خليفه ى بلافصل پيامبر است و در اين راه. حتى از بذل
جان هم دريغ نكردند، اينجاست كه شخصيت والاى آنها، بر همگان مكشوف و روح ايمان
آنان، در جمع حق ناشناسان مانند آفتاب در آسمان حقيقت مى درخشد.
شكيبايى پرواپيشه
و فى المكاره صبور
واژه ها
قيل الكره و الكره واحد، نحو: الضعف و الضعف و قيل: الكره المشقه التى تنال
الانسان من خارج فيما يحمل عليه باكراه و الكره مامن يناله من ذاته و المكاره
جمع مكره او مكروه.: فرق بين كره با فتح و كره با ضمه، اين است كه كره سختى و
مشقتى است كه از خارج به انسان تحميل مى شود و كره با ضمه، آن چيزى است كه از
ذات خودشان نشات گرفته است.
مكاره: جمع كره و مكرهه، ناپسندها، مكروهات، رنجها و سختيها.
ترجمه:
پرواپيشه در برابر ناگواريها، شكيبا و بردبار است.
شرح:
يعنى پرواپيشه در برابر ناگوارى، سختيها و رنجها بردبار است، چه سختى كه از
خارج به او تحميل شود و يا عملى كه ذاتا مورد كراهت اوست به اين معنا كه روح
نيرومند و پرتوان او، بر شدايد و سختيها، هر چند كه توان فرسا باشد، غالب شده و
وعده ى الهى در برابر شكيبان و صابران، در حق خود تحقق مى دهد و يا آنكه در
برابر ناپسنديها و مكروهات استقامت نموده و رفتارى ناپسند، از او سر نمى زند.
بحرانى گويد: اين صبر و شكيبايى او در برابر مكاره، دليل بر همت والاى او از
حالات و تعلقات دنيا و امور دنيوى است.
پيش از اين شكيبايى پرواپيشگان در مجموعه ى عمر، به تفصيل بحث شد كه با
اينجا در ارتباط اجمال و تفصيل است، با اين تفاوت كه در آنجا سخن از شكيبايى
آنها برابر ناملايمات روزگار و زمان بود و در اينجا بحث از سختيهاى تحميلى است
كه علاوه بر سختيهاى زمانه به آنها مى رسد. در اينجا با اختيار به استقبال
سختيها مى رفتند و در آنجا اگر سختى و يا مكروهى به آنها برسد، صابر و
شكيبايند. در آنجا زحمت از خود برخاسته را تحمل مى كنند و در اينجا زحمت از غير
رسيده را تحمل مى نمايند و درس بزرگوارى و علو همت را به ديگران مى آموزد، تا
داوران حقيقت جو، شخصيت مردان الهى را از قدرتمندان پوشالى، جدا ساخته و درباره
ى هر يك از آنها به حق داورى نمايند.
موسى بن جعفر در زندان
در دوران اختناق و پرمشقتى كه موسى بن جعفر عليهماالسلام در زندانهاى هارون
گذراند، شاهد بسى بزرگوارى و مجد و عظمت بود، زيرا در تمام اين مدت طولانى،
براى يك لحظه هم در برابر طاغوت زمان، سر تسليم فرود نياورد. هارون در مجموع
اين مدت، جز شكست در برابر مقاومت آن جناب، چيزى را نديد و براى جبران شكست
روحى خود، نقشه ها مى كشيد و طرحها مى ريخت، اما همه ى آنها بى فايده و بى
نتيجه بود. آخرين طرحى كه به اجرا گذارد، اين بود كه به يحيى برمكى، يا فضل بن
ربيع، فرمان داد، تا به زندان رفته و از جانب وى از آن جناب عذرخواهى
كند و ضمنا به مامور گفت: سلام مرا به پسر عمويم برسان و بگو: پسرعمويت مى
گويد: هر حاجتى داريد انجام خواهم داد، اگر به مال نياز باشد، دستور مى دهم، تا
تقديم شود و اگر به بازگشت مدينه، مايل باشيد، وسايل سفر را آماده و غلامان
مهياى خدمتگزاريند، سپس گفت: اگر او از ما حاجتى تقاضا كند، علاوه بر انجام
حاجت تو را نيز، انعام خواهيم نمود. حامل پيام به زندان آمد، در حالى امام را
ديدار نمود كه آن حضرت به نماز اشتغال داشت. وى در كنار سجاده ى آن جناب نشست و
منتظر بود كه نمازش را سلام دهد و از ورود او به زندان پرسش نمايد و پيام را
تسليم نمايد، اما امام بدون توجه به او، به عبادت مشغول بود، مامور از طول زمان
عبادت و نماز آن حضرت سخت هراسان شد كه مبادا هارون، او را مورد بازخواست قرار
دهد و قبل از سلام نماز، با عجله لب به سخن گشود و پيام هارون را ابلاغ نمود،
آن جناب در حالى كه به سجده گاه چشم دوخته بود، سخنان او را گوش كرد، سپس با
نگاهى پرنهيب به صورت وى كه او را سخت لرزاند، گفتار او را درهم شكسته فرمود:
ليس لى مال فينفعنى و ما خلقت سئولا، الله اكبر. در اينجا مالى ندارم كه مرا
نفع دهد و هرگز از كسى، حاجت نخواسته و نيازى ندارم.
سپس به نماز مشغول شد، مامور شكست خورده، از زندان بيرون رفت و جريان را به
هارون گفت و هارون، دستور قتل آن جناب را صادر نمود.
شكرگزارى پرواپيشه
و فى الرخاء شكور
واژه ها
رخاء: فراوانى روزى، فراوانى نعمت، آسانى زندگانى.
شكور: بسيار شكركننده، بسيار سپاسگزار، نامى از نامهاى خدا به معناى پاداش
دهنده ى بندگان بر اعمال ايشان يا بر عمل قليل جزايى جزيل دهنده.
الرخاء: رخاء العيش سعته، رخ العجين كثر مائه. الشكر: تصور النعمه و
اظهارها، قيل: و هو مقلوب عن الكشر، اى الكشف و يضاده الكفر.
رخاء زندگى، وسعت آن است، زيادى آب خمير. شكر تصور نعمت و اظهار نعمت و
اظهار آن است و گفته شده شكر مقلوب از كشر و كشف است، يعنى كشف نعمت و ضد آن
كفر است به معناى پوشيدن نعمت.
ترجمه:
او در فراوانى نعمت بسيار سپاسگزار است.
شرح:
ايمان كامل، به دو قسم است يك قسم آن صبر و شكيبايى در برابر سختيها و قسمت
ديگر، شكر و سپاسگزارى در برابر نعمتهاست و چون مومن ايمانش كامل است، در
سختيها صابر و بر نعمتها شاكر مى باشد. وى به تناسب هر نعمت، شكرى در نظر گرفته
و به آن اقدام مى كند، به اين معنا كه نخست منعم حقيقى را شناخته، سپس واسطه
هاى نعمتها را به خاطر مى سپارد، زيرا نعمتها در گام اول از منعم حقيقى
"پروردگار" صادر مى شود و سپس به علل و اسباب ظاهرى ايجاد و پيوستگى دارد، از
اينرو همه را در گسترده ى شكرگزارده و قدردانى به عمل مى آورد. خدا را منعم
حقيقى و علل و اسباب را وسائط فيض مى داند و به ترتيب و تناسب نعمتها، منعم را
شكرگزار مى باشد كه اين خود موجب فزونى نعمتهاست.
عن ابى عبدالله عليه السلام قال: ما انعم الله على عبد من نعمه فعرفها بقلبه
و حمدالله ظاهرا بلسانه فتم كلامه، حتى يومر له بالمزيد.
امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند چنانچه بنده اى را انعام نمايد و او آن
نعمتها را به دل بشناسد و با زبان سپاسگزار باشد، هنوز سخن را به پايان نرسانده
كه پروردگار فراوانى مى دهد را براى او فرمان و گشايش مى بخشد.
امام صادق عليه السلام فرمود: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
با نعمتى مواجه مى شد در برابر آن نعمت دعا مى كرد و مى فرمود: الحمد لله على
هذه النعمه.: خداى را بر اين نعمت سپاسگزارم و اگر با حادثه ى ناگوارى روبرو مى
شد مى فرمود: الحمدلله على كل حال، خدا را در هر حال سپاسگزارم.
در مورد سپاسگزارى نعمتها، نكته اى وجود دارد كه شايان توجه است و آن توفيق
به شكرگزارى است. شناخت منعم و توجه به نعمت، پيمودن طريق عبوديت و اخلاص در
عمل، جمعا علل و اسباب توفيق سپاسگزارى است كه در دعاها و نيايش ها به وضوح از
آن پرده برداشته شده و گفته اند:
لا تحمد يا سيدى الا بتوفيق منك يقتضى حمدا و لا تشكر على اصغر منه الا
استوجب بها شكرا فمتى تحصى نعمائك يا الهى و تجازى آلائك يا مولاى و تكافى ء
صنايعك يا سيدى و من نعمك يحمد الحامدون و من شكرك يشكر الشاكرون.: پروردگارا:
ستايش نمى شوى، مگر به توفيقى كه از تو بر بنده ات داده مى شود، اين توفيق نيز
خود اقتضاى حمدى دارد. بنده اى تو را در برابر كوچكترين احسان سپاسگزارى نمى
كند، مگر آنكه اين شكرگزارى، موجب شكر ديگرى است كه بايد به آن قيام كند، پس اى
خداى من، كرا قدرت كه نعمتهاى بى پايان تو را احصا نمايد، تا آنها را شكرگزار
باشد و پاداش انعام شما را با ستايش برابر نمايد و صنايع تو را تلافى نمايد، با
اينكه يكى از نعمتهاى تو، نعمت بر ستايشگرى است كه حامدان بدين وسيله تو را
ستايش مى كنند و يكى از احسان و انعام تو بر بندگان اين است كه شكرگزار تو
باشند.
به هر حال وظيفه ى بنده، قيام به اين واجب است، نه به اين جهت كه او مى
تواند از عهده ى شكرگزارى خداوند برآيد، بلكه انعام منعم، موجب سپاسگزارى، در
حد توان است و به عبارت ديگر، انجام واجب، چيزى است و از عهده ى شكر برآمدن چيز
ديگر.
پرواپيشه و دورى از گناه و ستم
لا يحيف على من يبغض و لا ياثم فيمن يحب
حيف: ظلم، جور، ستمگرى، افسوس.
الميل فى الحكم و الجنوح الى احد الجانبين.
بغض: نفار النفس عن الشى ء الذى يرغب عنه و هو ضد الحب، فان الحب انجذاب
النفس الى الشى ء الذى ترغب فيه.: بغض متنفر شدن نفس از چيزى است كه به آن
تمايل نيست و آن ضد حب است، زيرا حب كشش نفس است به جانب چيزى كه به آن رغبت
دارد.
بغض: دشمنى، كينه، خصومت، گرفتگى گلو از غصه. اثم: گناه، اثيم گنه كار، بزه
كار، بزمند. اسم للافعال المبطئه عن الثواب: نام افعالى است كه انسان را از
ثواب كنار مى زند.
ترجمه:
پرواپيشه، با كسى كه دشمن است ستم نمى كند "و در داورى از دشمن او جانب دارى
نمى كند" و با آن كس كه دوستى و محبت دارد به خاطر او خود را به گناه آلوده نمى
سازد.
شرح بحرانى مى گويد:
كونه لا يحيف على من يبغض و هو سلب الحيف و الظلم مع قيام الداعى اليهما و
هو النفس لمن تمكن من حيفه و ظلمه. مفاد اين سخن آن است كه يك انسان پرواپيشه
به خاطر دشمنى و بغضى كه نسبت به كسى دارد، با اينكه در توان او ستم نمودن است،
هرگز به او ظلم نمى كند و همچنين به خاطر دوستى با اينكه داعى بر گناه كردن
يعنى وجود محبت، در بين هست، گناه نمى كند.
به اين علت كه اهل تقوا واجد ملكه ى عدالتند و اقدام ظالمانه، حتى درباره ى
دشمن، ارتكاب گناه درباره ى اوست و هرگز با ملكه ى عدالت قابل اجتماع نيست و به
عبارت ديگر، اسلام تعادل و ميانه روى را در همه ى امور رعايت نموده و براى هر
چيز دستورى مقرر كرده است و در مورد حب و بغض نيز، دستور داده كه از حد لازم
نبايد تجاوز نمود، ستم نمودن به دشمن به خاطر دشمنى و ارتكاب گناه، براى دوستى
تجاوز از حد است كه با فرمان الهى، مباينت دارد و بالاخره اگر دوستى و دشمنى
براى خداست با جور و ستم، حتى بر دشمن و ارتكاب گناه، درباره ى دوست سازش
ندارد، زيرا تمرد از فرمان الهى، در هر دو جانب خلاف دوستى است و دشمنى براى
جلب رضاى حق خواهد بود و اگر حب و بغض به خاطر امور مادى و دنياخواهى است كه
امكان تجاوز از حد در آن وجود دارد باشد، اين حب و بغض، از شان يك فرد باتقوا
دور است، بنابراين حب فى الله و بغض فى الله با تمرد از فرمان حق قابل اجتماع
نيست، زيرا خداوند ظلم را حتى در حق دشمن روا نمى دارد، ظلم، ظلم است درباره ى
هر كس كه باشد و اگر دوست داشتن كسى به خاطر شايستگى او از ديدگاه دين تحقق
يافته باشد، اين دوستى ايمانى و دينى، با اقدام به گناه به خاطر دوستى از
ديدگاه دين جرم محسوب است كه نبايد به چنين گناهى اقدام نمود.
در اين بين اقدام عادلانه، چه در دوستى چه در دشمنى، ويژه ى صاحبان ملكه ى
تقوا و عدالت است. على عليه السلام در مسئله ى حكميت، ضمن سخنرانى در رفع
ابهام، شبهه اى كه دامنگير خوارج شده بود، به نكته ى عميقى در اين باره اشاره
نموده و آن اينكه حب و بغض را بايد با حق سنجيد اگر حق مى گويد. با كسى دوست
باش، به خاطر حق بايد با او دوست شد و اگر مى گويد، دشمن باشد باز هم به خاطر
حق راه دشمنى را بايد انتخاب كرد.
سيهلك فى صنفان محب مفرط يذهب به الحب الى غير الحق و مبغض مفرط يذهب به
البغض الى غير الحق و خير الناس فى حالا النمط الاوسط. در آينده ى نه چندان
دور، دو گروه افراطى درباره ى من، به هلاكت خواهند رسيد، 1. افراط گرايانى كه
در محبت و دوستى من، از حق تجاوز نموده به باطل رفته اند و گروه ديگر، دشمنان
افراطى هستند كه دشمنى در حق من، آنها را به گمراهى كشانده و از حق تجاوز كرده
اند بنابراين بهترين مردم درباره ى من كسانى هستند كه محبت من آنها را به غير
از حق نكشاند.
على عليه السلام تصور كسانى كه محبت آن، بزرگوار را در هر جا و در هر حد
باعث نجات دانسته و تنها دشمنى با آن جناب را خطرناك مى پنداشتند، مردود شناخته
و فرمود: دوستى افراطى مانند دشمنى افراطى خطرناك است، پس بايد در دوستى آن
جناب نيز راه تعادل را در پيش گرفته، تا از خطر محفوظ بماند، به هر حال تولى و
تبرى، يعنى قبول ولايت اولياء الله و تبرى از دشمنان آنها ركن و پايه و اساس
ديانت است كه اعمال را بايد، با آن مقايسه كرد و اين دو داراى حدود معينى هستند
كه نبايد از آن حدود تجاوز نمود.
دوستى و دشمنى براى خدا
عن ابى جعفر الباقر عليه السلام: لو ان رجلا احب رجلا فى الله لاثابه الله
على حبه اياه و ان كان المحبوب فى علم الله من اهل النار و لو ان رجلا ابغض
رجلا لله لاثابه الله على بغضه اياه و ان كان المبغض فى علم الله من اهل
الجنه.: امام باقر عليه السلام فرمود: اگر مردى، را به خاطر خدا دوست داشته
باشد، خداوند متعال به سبب اين محبت او را پاداش مى دهد، گرچه محبوب در علم خدا
از اهل دوزخ باشد و اگر مردى كسى را براى خدا دشمن بدارد، ثواب اين دشمنى براى
او محفوظ است، اگر چه آن كس فى علم الله اهل بهشت باشد.
توضيح مطلب اين است كه فرد محبوب، ممكن است منافقانه خود را از اهل ايمان جا
زده باشد و در ديد مردم، گناهى مرتكب نشود و مانند ديگر مردم نيكوكار، به اعمال
صالحه اقدام نمايد و در اين راستا جلب محبت كند، اين محبت داراى اجر و پاداش
است، با اينكه او در واقع اهل ايمان نيست و برعكس اگر فردى به جهت تقيه، يا
جهات ديگر، در ظاهر از راه و رسم ديانت، خوددارى كند، گرچه در واقع اهل ايمان
است، اگر كسى او را دشمن بدارد، اين دشمنى چون براى خداست، داراى ثواب است،
گرچه مبغوض از اهل بهشت و واقعا مومن باشد. كوتاه سخن آنكه در دوستى نبايد، از
حدود دين تجاوز نمود، گناهكار شد و در دشمنى نيز، نبايد از حد ديانت گامى فراتر
گذارد و از فرمان الهى تمرد نمايد.
جوانى به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شرفياب و عرض كرد، يا
رسول الله انى احبك، تو را دوست دارم، پيامبر فرمود: مانند ديده ات؟ عرض كرد
بيشتر مانند پدرت؟ بيشتر مثل محبت به مادرت؟ عرض كرد: افزونتر مانند محبت به
خودت؟ بيشتر و افزونتر، فرمود: مانند محبت به خدايت؟ گفت: نه يا رسول الله،
الله، الله هرگز كسى را مانند خدايم، حتى شخص شما را نيز دوست ندارم و اگر شما
را دوست دارم به خاطر خداست، زيرا دوستى شما را به من امر نموده است.
پيامبر رو به جمع حاضر نموده و فرمود:
هكذا كونوا، احبوا الله لاحسانه اليكم و انعامه عليكم و احبونى لحب الله.
اين چنين باشيد كه اين جوان گوياى آن است، خدا را دوست بداريد، چون كه او
محسن و منعم شماست و به خاطر دوستى خدا مرا نيز دوست داشته باشيد.
عشق به خدا
آرى محبت خداست كه با هيچ محبتى، قابل قياس نبوده و حد و مرزى ندارد.
عاشق دلداده را در دل به جز دلدار نيست |
|
نقش بر لوح ضميرش غير نام يار نيست |
تا به كى در كوچه و بازار جويى يار را |
|
يار ما را عكس، اندر كوچه و بازار نيست |
عكس جانان را
كجا بينى تو در مرآت دل |
|
گر تو را
آئينه ى دل، پاك از اين زنگار نيست |
بگذر از سوداى وصل و لاف از عشقش
مزن |
|
تا تو را بر سر به جز
فكر سر و دستار نيست |
كى تواند ديد حسن طلعت دلدار ما |
|
آنكه باشد ديده اش بيدار و دل بيدار
نيست |
از
گلستان وصالش كى گلى آرد به كف |
|
هر كه در گلزار وصلش خوار همچون خار نيست |
با هزاران جلوه خورشيد
رخسارش هنوز |
|
چشم چون خفاش غافل، قابل ديدار نيست |
هيچ دانى از چه پنهان است در عين ظهور |
|
علت پنهانيش جز
كثرت اظهار نيست |
يار را تا چند جويى قدسيا در هر ديار |
|
در ديار عشق غير از يار ما ديار نيست |