معن بن زائده و پناه دادن به خارجى
در عهد منصور خليفه ى عباسى، مردى از خوارج كه در كوفه اقامت داشت، عليه
منصور، علنا تبليغ مى كرد و در اين راستا، ناراضيان را به دور خود جمع كرده بود
و فعاليت سياسى گسترده اى را در سطح شهر آغاز كرده بود و دامنه ى اين فعاليت را
به خارج از شهر نيز كشانده بود، نزديكان و ماموران مخفى خليفه، جريان را به
منصور ابلاغ نمودند و منصور، فرمان اكيدى براى دستگيرى او صادر نمود، رهبر
ناراضيان از دستور منصور، اطلاع يافت و مخفيانه از شهر خارج شد، گروه هم رزم او
نيز، شناسايى شده و دستگير شدند، منصور كه از فرار او باخبر شده بود اعلام كرد،
هر كس او را بيابد و به نزد ما آورد، صدهزار درهم، جايزه خواهد گرفت.
مرد خارجى فرارى، مدتى از اين شهر به آن شهر مى گريخت و پس از مدتى به بغداد
وارد شد و دور از چشم ماموران و مخفيانه، از اين خانه به آن خانه به صورت
ناشناس و غريب پناه مى برد، روزى با احتياط و دلهره، در اطراف شهر قدم مى زد و
در سرنوشت نامعلوم خود فكر مى كرد، ناگهان چشم يكى از مردم كوفه كه وى را مى
شناخت، به او افتاد و فورا او را دستگير نمود و با فرياد مردم را صدا زد و گفت:
اين شخص، مورد تعقيب خليفه است، مرد خارجى، در حالى كه در چنگال او گرفتار بود،
بهت زده به اطراف نگاه مى كرد، تا شايد راه نجاتى پيدا كند، در آن ميان چشمش به
عده اى سوار افتاد كه از دور مى آيند همين كه نزديك شدند، ديد معن بن زائده ى
شى ءبانى و همراهان اويند، به هر زحمت بود خود را به وى رساند و سلام كرد و
مراسم احترام را به جاى آورد و گفت: يا الوليد! پناهم ده، خداوند در روز قيامت،
تو را پناه دهد، معن، رو به مرد كوفى نمود و گفت: او را رها كن و به غلامش،
دستور داد از اسب پياده شود و او را سوار كند، مرد كوفى كه جريان برايش غير
منتظره بود فرياد زد اى معن! اين مرد مورد تعقيب خليفه مى باشد كه براى دستگيرى
او، مبلغى تعيين نموده است، با چه جرات تو او را پناه مى دهى؟ و بار ديگر مردم
را به كمك خواست، تا او را از دست معن بگيرند.
معن، مردم را متفرق نمود، گفت: او در پناه من است و تا آخرين قطره ى خون از
او، دفاع خواهم كرد، اگر مايل هستى، جريان را به خليفه ابلاغ كن! مرد كوفى به
دارالخلافه نزد منصور آمد و ماجرا را به او ابلاغ نمود، منصور به شدت عصبانى شد
و دستور داد، فورا معن را احضار كنند، قاصد به خانه ى وى آمد و گفت: خليفه از
عمل شما به شدت ناراحت شده و تو را به حضور خوانده است، معن در حالى كه عازم
دربار منصور بود، به اهل منزل و نزديكانش گفت: مبادا به اين شخص، ناراحتى برسد
و شما زنده باشيد، او را به گرمى پذيرايى كنيد، سپس راهى مدينه السلام "كاخ
مخصوص منصور" شد، همين كه چشم منصور به او افتاد، با عصبانيت گفت: با چه جرات
كسى كه خون او را مباح كرده ام پناه دادى؟ آيا اين عمل تو جسارت در حق من
نيست؟!
معن، با آرامى و خونسردى گفت: آرى او را پناه داده ام، اين سخن بر عصبانيت و
خشم خليفه افزود و گفت: اكنون تو را كيفر خواهم نمود.
معن گفت: يا اميرالمومنين، روزگارى طولانى است كه به خدمتگزارى شما افتخار
دارم و در اين راه، رنج فراوان تحمل كرده ام كه بر جناب خليفه پوشيده نيست، آيا
با خوشرفتارى و حسن سابقه، اين شايستگى را نزد شما ندارم كه مردى به من پناه
برد و شما پناهنده ى مرا به من ببخشيد؟ و با اين عفو و اغماض، نشانه ى بنده
نوازى را به اين بنده ى خدمتگزار مرحمت فرماييد، در غير اين صورت، با اعتراف به
تقصير، به حضور شما آمده ام، تا هر چه امر فرماييد، با جان و دل بپذيرم، سخنان
مودبانه ى معن، چنان دلپذير بود كه منصور، پس از چند لحظه سكوت، گفت: پناهنده ى
شما را بخشيدم، معن گفت: جناب خليفه! شما خانواده ى عفو و بخشايشيد كه دشمنان
شما، علاوه بر دوستانتان، اين همت والا را از شما به ياد دارند، در اين حال
مناسبت دارد كه او را با جايزه اى نيز، مفتخر فرماييد، منصور گفت: پنجاه هزار
درهم، براى او حواله نمودم، معن گفت: كرامت شما از گناه گنهكاران درگاهتان
افزونتر و برتر است و ان صلات الخلفاء اعلى قدرا من جنايات الرعيه.: گناه رعيت
هر قدر بزرگ و عظيم باشد، موجب جايزه ى بزرگتر، نزد بزرگان خواهد بود.
منصور، دستور داد، صدهزار درهم ديگر نيز، بر جايزه ى او بيفزايند، معن گفت:
جناب خليفه، همانگونه كه شخصيت شما، جرم او را ناديده گرفت و فى الحال او را
عفو نموديد، همان بزرگوارى ايجاب مى كند كه عطيه ى را او فى المجلس مرحمت
فرماييد، منصور دستور داد، عطيه را فى المجلس به معن، بپردازند.
معن، با خوشحالى هر چه بيشتر، عطيه را تحويل گرفت و مجرم را در مجلس احضار
نمود و عطيه را به او داد، آنگاه به او گفت: عفو خليفه را ديدى و به عطيه ى او
نائل شدى، هم اكنون به وطنت برگرد و از اين پس در كارهاى بزرگان، بيجا دخالت
مكن.
اين داستان گرچه ارتباطى چنان با شرح و توضيح مطلب نداشت، اما از اين جهت كه
انسان بايد، در جامعه و در برابر افراد، بى تفاوت نباشد، آموزنده است.
دورى پرواپيشه از مكر و نيرنگ
ليس تباعده بكبر و عظمه و لا دنوه بمكر و خديعه
واژه ها
تباعد: ضد تقارب است و براى اين دو حدى معين وجود ندارد و در امكنه و امور
معقول جارى است.
كبر: حالتى است كه به انسان اختصاص دارد، به اين صورت كه خود را از ديگران
برتر و بزرگتر بپندارد، بزرگى فروختن و خودگرفتن است.
عظمت: بزرگى قدر و مرتبه، كبر و نخوت، عظمت فروختن، تكبر نمودن، نخوت
فروختن.
مكر: خدعه كردن و فريفتن است. المكر: صرف الغير عما يقصده بحيله و ذلك
ضربان: مكر محمود و ذلك ان يتحرى بذلك فعل جميل و على ذلك قال: و الله خير
الماكرين. و مذموم و هو ان يتحرى به فعل قبيح قال: و لا يحيق المكر السيئى الا
باهله.:
مكر: منصرف ساختن كسى از آنچه را كه خواهان است، با حذافت و انديشه و اين يا
محمود است و يا مذموم، مكر پسنديده آن است كه غير را از فعل قبيح به فعل جميل
انصراف بخشد و مذموم آن است كه در جستجوى فعل ناپسند باشد و الله خير الماكرين
مثال اول و و لا يحيق المكر السيئى مثال دوم است.
خدعه: مكرورزى و دستان آورى است. الخداع انزال الغير عما هو بصدده بامر
يبديه على خلاف ما يخفيه.: خداع و خدعه: خواسته ى كسى را وارانه نشان دادن است،
به اينكه حقيقت را از او پنهان نمايد و غير واقع را به جاى واقع به او معرفى
كند.
ترجمه:
دورى پرواپيشه از روى تكبر و خود برتربينى نيست، چنانكه نزديكى او نيز، به
خاطر مكر، خدعه و نيرنگ نخواهد بود.
شرح:
با جمع بندى و توضيح لغات، شرح اين جمله، به گونه اى تفسير و توضيح عبارت
سابق الذكر است، يعنى نزديك شدن و فاصله گرفتن پرواپيشه از غير، است هر يكى
علتى جداگانه دارد. علت تباعد، زهد و خودنگهدارى است، به اينكه چشم طمع، به
دارايى كسى، ندوخته و در اين راستا عفت و بزرگوارى خود را، به رايگان از كف نمى
دهد و علت تقارب، لطف و احسان به ديگرى است كه اين هم از صفات ويژه ى
پرواپيشگان است، پس علت تباعد، تكبر و بزرگ فروشى و خود را از غير برتر ديدن و
رتبه ى خود را بالاتر نگريستن نيست، چنانكه علت، دنو و نزديكى، فريفتن و خدعه
كردن نمى باشد.
به هر حال پرواپيشگان، در روابط اجتماعى، اصول و اخلاق اسلامى را، رعايت مى
كنند و در قطع و كناره گيرى، به اصل زهد، تكيه دارند كه محور بسيارى از فضائل
است و در ارتباط و همزيستى نيز، به اصل ديگرى كه آن، محبت و رحمت است، تكيه مى
كنند كه آن هم به جاى خود، حلال بسى مشكلات مى باشد هرگز، تكبر و خودنگرى، در
قاموس زندگى آنها، واژه اى ندارد و فريبكارى و خدعه كه از صفات منافقان است، در
شئون حياتى آنها، راهى نخواهد داشت.
نكوهش خودبينى
آيات بسيارى، در مذمت تكبر و نكوهش مكر و خدعه، وجود دارد چنانكه رواياتى از
پيامبر و ائمه ى معصومين عليهم السلام نيز، در نكوهش اين صفات ناپسند، رسيده
است كه به بعضى از آنها اشاره مى شود:
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: لا يدخل الجنه من كان قلبه مثال
حبه من خردل من الكبر.: آن كس كه در دل او، به اندازه ى يك خردل و از آن كمتر،
تكبر باشد، به بهشت داخل نمى شود.
عن الصادق عليه السلام قال: اتى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم رجل
فقال: انا فلان بن فلان، حتى عد تسعه، فقال: رسول الله صلى الله عليه و آله و
سلم اما انك عاشر هم فى النار.: امام صادق فرمود: مردى به حضور رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم آمد و گفت: من فلان پسر فلان هستم، پدر و اجدادش را تا
به نه تن برشمرد "گويا او شمارش گذشتگان در خاك پوسيده را فخرى براى خود به
حساب مى آورد و مى خواست بزرگى خود و قبيله اش را به استحضار آن حضرت برساند.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين افتخار موهوم را كه جز خودبزرگ بينى
انگيزه اى نداشت، در هم شكسته و فرمود: تو هم دهمين آنهايى و در جهنم هستى يعنى
اين منيت و انانيت نياكانت بود كه آنها را به جهنم كشاند و تو نيز، با منيت به
جهنم خواهى رفت". جاحظ گويد: بنى اميه و بنى مخزوم از همه ى قبائل عرب متكبرتر
بودند.
وائل بن حجر، شرفياب محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گرديد، آن
جناب قطعه زمينى را به او بخشيد و به معاويه دستور داد، با او برود و زمين
موهوبه را، به وى نشان دهد، معاويه با او به راه افتاد، اتفاقا آن روز هوا
بسيار گرم بود و ريگهاى داغ بيابان، پاى برهنه او را مى سوزاند، مدتى به دنبال
شتر وائل، راه مى رفت، اما ريگهاى تفتيده و هواى گرم، توان راه رفتن را از او
گرفت از اينرو به وائل گفت: وائل! مرا در رديف خود، بر شترت سوار كن، وائل گفت:
تو آنقدر شخصيت ندارى كه همرديف ملوك و پادشاهان، بر شتر بنشينى! معاويه گفت:
پس كفشهايت را به من بده، زيرا تو سوار و من پياده ام و پايم برهنه است، وائل
گفت: اين هم ممكن نيست و اين به خاطر بخالتم نيست كه كفشم را به تو نمى دهم،
اما خوش ندارم كه شخصيتهاى يمن بشنوند كه تو كفش مرا به پا كرده اى! تنها به تو
اجازه مى دهم كه در سايه ى شترم راه بروى، همين اندازه براى شرافت تو كفايت مى
كند.
قال على عليه السلام: لولا ان المكر و الخديعه فى النار لكنت امكر الناس.:
على عليه السلام فرمود: اگر نه اين بود كه خدعه و فريفتن، راه جهنم را در
پيش داشت، من از همه ى مردم به فريبكارى آشناتر بودم.
امانت دار خائن
شخصى وارد بغداد شد و گلوبندى با خود داشت كه قيمتش به يك هزار دينار مى
رسيد، او مى خواست آن گلوبند قيمتى را بفروشد، اما عزيمت به حج، از سويى و نبود
خريدار از سوى ديگر، مانع فروختن آن گرديد، در اين فكر بود كه اين گلوبند را به
دست شخص امينى بسپارد، تا پس از مراجعت از حج آن را بفروشد. در جستجوى امانت
دارى وارد شهر شد و از هر كس مى پرسيد، مردم او را به عطارى كه موصوف به
امانتدارى بود، معرفى كردند، وى نزد عطار آمد، پس از سلام و تعارفات معمول، از
او تقاضا نمود كه گلوبند را به رسم امانت، نزد خود نگهدارد، عطار خواسته ى او
را با آغوش باز پذيرفت و صاحب مال، امانتش را تسليم وى نمود و راهى حج شد، پس
از انجام مناسك حج، به بغداد آمد، بعد از چند روزى، نزد عطار آمد و سلام كرد
هديه اى شايسته، تقديم وى نمود، عطار با اينكه او را مى شناخت، گفت: شما كيستيد
و اين هديه براى چيست؟
صاحب مال خود را معرفى كرد و گفت: من فلانى هستم كه در فلان روز خدمت شما
رسيدم و امانتى، نزد شما گذاشته و به حج رفتم، اكنون براى گرفتن امانت خود نيز
آمده ام و اين هديه نيز از حج است كه تقديم شما مى شود، عطار عصبانى شد و با
سخنان تند، او را از جلو دكانش طرد نمود و اضافه كرد كه تا به حال مردى دروغگو
مانند تو نديده ام، امانت يعنى چه و گلوبند كجا بوده است؟
صاحب مال، هر قدر آرام آرام، با او سخن مى گفت و جريان را به ياد مى آورد،
او بيشتر پرخاش مى كرد، مردمى كه از دور و نزديك، منظره را تماشا مى كردند، به
صاحب مال گفتند: اين عطار مرد آبرومندى است و در اين شهر، به امانتدارى معروف
است، شايد تو اشتباه مى كنى، ممكن است امانتت را پيش ديگرى گذارده اى! بى جهت،
شخص آبرومندى را به خيانت متهم مكن! صاحب مال، بى نهايت متاثر گرديد، زيرا هم
مال خود را از دست داده بود و هم كسى او را تصديق نمى كرد، در آن ميان يك نفر
از جمع حاضر، جدا شد و گفت: فلانى من مى دانم تو مال خود را از دست داده اى
زيرا چهره پژمرده و قيافه درهم ريخته ات، بر اين مطلب گواهى مى دهد، اما چه
بايد كرد كه جو حاضر، عليه توست و با داد و فرياد، در اين جمع، نتيجه اى عايد
تو نمى گردد، تنها راه رسيدن به مقصودت، اين است كه خود را به عضدالدوله،
برسانى و جريان را با او در ميان بگذارى، صاحب مال با زحمت زيادى، خود را به
عضدالدوله رساند و جريان را با او در ميان گذاشت، عضدالدوله گفت: آسوده خاطر
باش، من حق تو را از او مى ستانم، اما به اين شرط كه از فردا صبح، به مدت سه
روز، جلو دكان او بنشينى، ولى با او هيچ صحبت نكنى، روز چهارم، من از آنجا مى
گذرم و بر تو سلام مى كنم، فقط جواب سلام مرا بده و بيش از اين چيزى مگو، سپس
به عطار بگو: گلوبند مرا بده، هر چه در جوابت گفت: به من ابلاغ كن، صاحب مال به
دستور عضدالدوله عمل كرد. روز چهارم كه عضدالدوله از آنجا عبور مى كرد، چشمش به
وى افتاد و سلام كرد و گفت: فلانى شنيده ام، مدتى است از عراق به اينجا آمده
اى، اما در اين مدت، نزد ما نيامده اى و احوالى از ما نمى پرسى، آخر راه و رسم
رفاقت چنين نيست و از اين گذشته، در اين شهر آشنايى ندارى كه در وقت حاجت، به
او متوسل شوى، آن مرد، با اشاره، شرمندگى خود را اظهار نموده، اما در اين باره
سخنى نگفت، همراهان عضدالدوله، شگفت زده شدند و با خود مى گفتند، اين مرد كيست
و از كجا امير او را مى شناسد كه اينطور با او گرم مى گيرد همين كه عضدالدوله
از آنجا گذشت، صاحب مال، نزد عطار آمده گفت: امانت مرا رد مى كنى؟ يا جريان را
به امير بگويم، عطار كه اين منظره را به چشم خود ديده بود، مبهوت شده و عقل از
سرش پريده بود و با خود گفت: اگر عضدالدوله جريان را بفهمد، حتما مرا به مرگ
محكوم خواهد كرد، چه بهتر كه پيش از افشاى ماجرا، گلوبند را به صاحبش برگردانم،
فورا به صاحب مال گفت: برادر عزيز، بر اثر كهولت سن فراموشى بر من عارض شده
است، بفرماييد چه روزى اين مال را به من سپردى و علامت و نشانه اش چه بود، صاحب
مال، روز امانت دادن گلوبند و علامت آن را بيان نمود، عطار با عجله از جا
برخاست و به جستجوى گلوبند پرداخت، پس از اندك زمانى، گلوبند را آورده و به وى
تسليم نمود و از او عذر خواست، آن مرد گلوبند را برداشت و نزد عضدالدوله آمد و
ماجرا را نقل كرد، وى دستور داد، مردم جلو دكان عطار اجتماع كنند، سپس خود نزد
عطار آمد و گلوبند را بر گردن او انداخت و فرمان داد، او را در همانجا به دار
مجازات بكشند، سپس گفت: ماموران به مردم ابلاغ كنند كه سزاى انسان فريبكار و
خدعه گر و جنايتكار همين است كه ديديد، باشد كه ديگران از اين جريان عبرت
بگيرند و هرگز به فكر فريب دادن و خدعه كردن نيفتند. آنگاه گلوبند را به صاحبش
تسليم نمود و صاحب مال از امير عدالت گستر، تشكر و تقدير نموده و زمين ادب را
بوسيد و به وطنش بازگشت.
تا اينجا بيان خصلتها و صفات پسنديده ى پرواپيشگان به مناسبتهاى مختلف،
پايان يافت. حقايقى ارزنده و والا در مسير تكامل انسانهاى وارسته از دنيا، با
بيانى جالب و در عين حال، تكان دهنده، از صفاى باطن و روح تابنده اى همانند
مولى المتقين، آن بزرگ مردى كه مادر روزگار مانند او نديده و نخواهد ديد، از
سويى و شنونده اى، بيداردل مانند همام كه با شنيدن هر جمله، روح نيرومندش تكان
مى خورد پرده هاى علايق جسمانى، يكى پس از ديگرى، از جلو چشم حقيقت بينش، به
كنار مى رفت، از سوى ديگر، روح بلند پرواز همام از دايره ى جسم وى اندك اندك
فاصله گرفت و آن طائر قدسى را، از قفس آماده ى پرواز نمود و به آشيانه ى جاويد
رهنمون گرديد.
آرى با پايان يافتن سخنان پيشواى راستين اسلام كه سيلاب حقايق را، از جويبار
طوفنده ى ولايت، بر قلب پر وسعت همام سرازير نمود، ناگهان با خلع لبس، حياه
جاويد را از منبع فيض وجه اللهى، اكتساب نموده با كوله بار ايمان، سير الى الله
را آغاز نمود و چراغ زندگيش، در اين جهان خاموش و با ناله ى سوزناكى كه حكايت
از عشق سوزان او، به خدا داشت به لقاء الله پيوست.
قال: فصعق همام صعفه كانت نفسه فيها.:
صعق: بى هوش گرديدن، بيهوشى، فانى شدن در حق است، هنگامى كه تجلى ذاتى حق به
وسيله انوارى كه جز ذات حق، ماسوى الله را محترق كند، بر بندگان خاص حق وارد
شود.
سخنى درباره صعق
قال الراغب: الصاعقه و الصاقعه يتقاربان و هما الهده الكبيره الا ان الصقع يقال
فى الاجسام الارضيه و الصعق فى الاجسام العلويه... فان الصاعقه هى الصوت الشديد من
الجو.:
صعق و صقع در معنا به هم نزديكند و آن صداى مهيب فروريختن صخره يا ديوار است
"سمعت هده" يعنى صداى فروريختن ديوار و صخره را شنيدم، با اين تفاوت كه استعمال صقع
در اجسام ارضى است و صعق در اجسام علوى... زيرا صاعقه، صداى مهيب و شديد در هوا مى
باشد.
مرحوم علامه ى طباطبائى قدس سره پس از تحقيق عميق، درباره ى رويت، در آيه ى
شريفه ى:
و لما جاء موسى لميقاتنا و كلمه ربه قال رب ارنى انظر اليك قال لن ترانى ولكن
انظر الى الجبل فان استقر مكانه فسوف ترنى فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خر موسى
صعقا فلما افاق قال سبحانك تبت اليك و انا اول المومنين.:
و چون موسى "با هفتاد نفر از بزرگان قومش كه انتخاب شده بودند در وقت معين" به
ميعادگاه ما آمد و خدا با وى سخن گفت، موسى به "تقاضاى قوم خود" عرض كرد: خدايا!
خودت را به من بنما كه بى حجاب جمال تو را مشاهده كنم، خدا در پاسخ فرمود كه مرا
هرگز نخواهى ديد و لكن در كوه بنگر، اگر كوه "هنگام تجلى نور من" به جاى خود برقرار
تواند ماند تو نيز مرا خواهى ديد، پس آنگاه كه نور خدا بر كوه تابيد كوه متلاشى شد
و موسى بيهوش افتاد و پس از آنكه به هوش آمد، عرض كرد: خدايا! تو از "رويت و حس
جسمانى" منزه و برترى "و من از انديشه ى رويت تو" به درگاهت توبه كردم "و از قوم
خود" اول كسى باشم "كه به تو و تنزه ذات پاكت از هر آلايش جسمانى" ايمان آورم. و مى
فرمايد:
و الذى ينجلى من كلامه تعالى، ان هذا العلم المسمى بالرويه و اللقاء يتم
للصالحين من عباد الله يوم القيامه كما يدل عليه ظاهر قوله تعالى: وجوه يومئذ ناضره
الى ربها ناظره.: فهناك موطن التشرف بهذا التشريف و اما فى هذه الدنيا و الانسان
مشتغل ببدن و منغمر فى غمرات حوائجه الطبيعيه و هو سالك لطريق اللقاء و العلم
الضرورى بايات ربه كادح الى ربه كدحا ليلاقيه، فهو يعد فى طريق هذا العلم لن يتم له
حتى يلاقى ربه.: آنچه كه اين آيه ى كريمه و كلام الهى از آن پرده برداشته، اين است
كه اين علم مسمى به رويت لقاء در روز قيامت براى بندگان صالح خداوند به ظهور مى رسد
چنانكه خداوند در آيه ى 23 از سوره ى قيامه، مى فرمايد: آن روز رخسار طايفه اى از
شادى برافروخته و نورانى است جمال حق را مشاهده مى كنند، آنجا جايگاه تشرف، به اين
شرافت است و نه دنيا، چرا كه در دنيا آدمى با اينكه در حوائج طبيعى و تعلقات جسمانى
غرق و مشغول است و در عين حال، اين راه را مى پيمايد و زحمتها را براى اين لقاء
متحمل مى شود "پس آدمى سالك الى الحق است و لكن اين سير و سلوك در دنيا با همه ى
كمال لائق و رويت روحانى را وصول نمى دهد مگر در روز قيامت" نتيجه آنكه رويت حق
امرى غير ممكن نيست وگرنه موسى بن عمران على نبينا و آله و عليه السلام اين را
تقاضا نمى كرد. لكن موطن و جايگاه تشرف، به اين شرافت روز قيامت خواهد بود، نه در
دنيا. رو مجرد شو مجرد را ببين.
بدين جهت با تجلى نور حق بر كوه و اندكاك و فروريختن آن، صعقه بر موسى عارض شد،
اما صعقه اى كه افاقه در پى داشت و اين افاقه، بدين خاطر بود كه پيامبر به مردم
ابلاغ كند كه چنين امرى در اين جهان ممكن نيست.
اما در صعقه ى همام، افاقه اى ضرورت نداشت، زيرا جنبه ى يلى الخلق كه شان نبوت
است، براى او وجود نداشت و بحثى از رويت و لقاء هم، در اين جا مطرح نيست، تنها تجلى فيض الهى بود كه بر قلب "از كوه استوارتر" همام رسيد و او را به كمال
بندگى، در اين جهان رساند و آماده ى لقاء الله در قيامت گرديد.
آرى، آن كوه استوار كه سراسر قلب و جان بود، مندك گرديد و حجابها و پرده ها را
كنار زد و به ملكوت اعلى پيوست. همام با استماع علامات و صفات نفوس كمله پرواپيشگان
كه به حق، طاقت فرسا بود، اندكاكى بس عجيب او را، در بر گرفت و با حركتى سريع و برق
آسا، به نقطه ى وصل، اتصال يافت، آرى: ان المتقين فى جنات و نهر فى مقعد صدق عند
مليك مقتدر.:
بى ترديد براى آدمى تدرج به كمال، ملحوظ است و نه تنها براى پرواپيشگان، كه آنها
راه بسى طولانى را يك شبه، طى مى كنند.
از جمادى مردم و نامى شدم |
|
و از نما
مردم ز حيوان سر زدم |
مردم از حيوانى و آدم شدم |
|
پس چه ترسم
كى ز مردن كم شوم |
حمله ى ديگر بميرم از بشر |
|
تا برآرم از ملايك بال و پر |
از ملك هم بايدم جستن ز جو |
|
كل
شى ء هالك الا وجهه |
بار ديگر از ملك پران شوم |
|
آنچه اندر وهم نايد آن شوم |
پس عدم گردم، عدم چون ارغنون |
|
گويدم: انا اليه راجعون |
پيش بينى مولا درباره همام
اما والله لقد كنت اخافها عليه
ضمير در اخافها به صعقه برمى گردد، يعنى به خدا سوگند وقوع اين صعقه را، براى او
پيش بينى مى كردم و بر او بيمناك بودم كه حتما عمر او به پايان خواهد رسيد و حيات
وى منقضى خواهد شد. گرچه تاثير نفس قدسى و تعالى روحانى گوينده از سويى و تاثر روح
پاك و بى آلايش شنونده از سوى ديگر، در پديد آوردن اثرى كه عده اى آن را وجد و
گروهى جذبه ى حقش مى گويند، با حضور علل و مقتضيات و طرد موانع و مبعدات، امرى حتمى
الوقوع و تخلف ناپذير خواهد بود.
ثم قال: هكذا تصنع المواعظ البالغه باهلها
صنع: الصنع اجاده الفعل، فكل صنع فعل و ليس كل فعل صنعا و لا ينسب الى الحيوانات
و الجمادات كما ينسب اليها الفعل، قال: صنع الله الذى اتقن كل شى ء.، و يصنع الفلك
و اصنع الفلك. و
صنع: فعلى است كه با دقت انجام گيرد، بنابراين هر صنعى، فعل هست، اما هر فعلى،
صنع نيست، بدين جهت به حيوانات و جمادات، نسبت داده نمى شود و به آنها صانع نمى
گويند، ولى، فعل به آنها نسبت داده مى شود، خداوند صانع است: صنع خداوند است كه هر
چيز را با اتقان انجام مى دهد انسان را نيز صانع گويند و اصنع الفلك يعنى كشتى را
بساز.
وعظ: الوعظ زجر مقترن بتخويف، قال الخليل: هو التذكير بالخير فيما يرق له
القلوب. و العظه و الموعظه الاسم.:
پند دادن به كسى به معناى بازداشتن است كه با ترساندن همراه باشد. خليل گويد:
وعظ تذكر و يادآورى خير است، به طورى كه دل را در رقت بگذارد، اسم مصدر آن عظه و
موعظه است.
بلغ: البلوغ و البلاغ، الانتهاء الى اقصى المقصد و المنتهى، مكانا كان او زمانا
او امر من الامور المقدره و ربما يعبر به عن المشارفه و ان لم ينته اليه.:
بلوغ و بلاغ سر رسيد و رساندن به نهايت مقصد و انتهاى هر چيز است، زمان باشد يا
مكان، يا امور ديگرى كه مبداء و منتهى دارند و چه بسا اين كلمه را در مورد مشارفت و
نزديكى به سر رسيد هر چيز استعمال كنند.
مولا در اينجا به علت اين پيش آمد، اشاره نموده و مى فرمايد: اينچنين مواعظ
سودمند و تذكر و يادآورى كه از دل برخيزد، كسى را كه اهليت داشته باشد، به مقصد مى
رساند.
و به عبارت ديگر، اگر وعظ و ارشاد، از قلبى پاك و پرمعنويت بجوشد، بى ترديد، در
عمق روح شنونده، راه يافته و انقلابى بزرگ در وجود وى، ايجاد خواهد كرد و او را تا
بلوغ به مقصد، رهبرى مى نمايد، گو اينكه، پندها و اندرزهاى مولا چنان با تاثير بود
كه مانند سيلى خروشان، وادى وسيع وجود همام را به مدت يك چشم به هم زدن پر نموده و
او را به اقيانوس رحمت بى انتهاى حق جلت عظمته پيوست داد. سيدرضى، پس از نقل خطبه ى
معروفه ى به الغراء گويد: زمانى كه اميرالمومنين عليه السلام خطبه را القاء كرد،
بدن شنوندگان "كه حكايت از قلب پراضطراب و هيجان آنها داشت" مى لرزيد و اشكشان جارى
بود، آرى ان الموعظه اذا خرجت من القلب دخلت فى القلب و اذا خرجت من اللسان لم
تتجاوز الاذان: موعظه اگر از دل برخيزد به دل مى نشيند و اثر مى گذارد و اگر از
زبان بيرون آيد، از حس شنوايى شنوندگان تجاوز نمى كند.
كلام مولا در جواب سائل
فقال له قائل: فما بالك يا اميرالمومنين؟ فقال عليه السلام: و يحك ان لكل اجل
وقتا لا يعدوه و سببا لا يتجاوزه فمهلا لا تعد لمثلها فانما نفث الشيطان على لسانك
در آن حال، شخصى كه آن منظره را به چشم ديد، گفت: خاطر تو چگونه است؟ "يعنى چنين
پيش آمدى چرا براى تو به وقوع نپيوست" مولا فرمود: واى بر تو، براى هر كسى زمانى
مقدر است كه از آن نمى گذرد و علتى است كه از آن گام فراتر نمى نهد، آرام باش و اين
سخن را تكرار مكن، زيرا گفتار تو شيطانى است و شيطان اين جمله را به زبان جارى كرد
"تا در برابر حجت خدا، اينگونه بى ادبانه سخن بگويى".
شارحان تا آنجايى كه اين بنده اطلاع يافتم، نام گوينده را نبرده و بحثى درباره ى
او مطرح نكرده اند، آيا او در مقام استفهام بوده و مى خواسته كه حقيقت حال برايش
مكشوف شود؟ و يا يكى از منافقان كوردل بوده است و مى خواسته، به مولا طعن بزند كه
اگر اين گفتارها مورد تاييد توست و به آنها عقيده دارى، چرا در سرنوشت خودت، قبل از
همام، نقشى نداشت؟ معلوم نيست، از اينكه مولا فرمود: اين سخن را تكرار مكن، زيرا
اين گفتار جسورانه را شيطان بر زبان جارى كرد، معلوم مى شود كه گوينده از منافقان و
يا جاهلى ناآگاه، از شان و مقام ولايت مطلقه ى الهيه بوده است.
به هر حال، مولا، سربسته به او پاسخ داد و فرمود: مرگ هر فرد به علتى و زمانى
خاص، موقوف است كه از آن وقت و آن سبب تجاوز نخواهد كرد.
ابن ابى الحديد، در توضيح فرموده ى مولا، مبنى به علت سررسيد و انقضاى عمر هر
كس، سخنى دارد كه مى خوانيد.
و ذلك لا يلزم من موت العامى عند وعظ العارف، ان يموت العارف عند وعظ نفسه لان
انفعال العامى ذى الاستعداد التام للموت عند سماع المواعظ البالغه اتم من استعداد
العارف، عند استماع كلام نفسه، او الفكر فى كلام نفسه، لان نفس العارف قويه جدا و
الاله التى يحفر بها الطين قد لا يحفر بها الحجر، فان قلت: فان جواب اميرالمومنين
عليه السلام غير هذا الجواب، قلت: صدقت انما اجابه من حيث يعلم هو و السامعون و تصل
افهامهم اليه فخرج معه الى حديث الاجال و انها اوقات مقدره لا تتعداها.
و ما كان يمكنه عليه السلام ان يذكر الفرق بين نفسه و نفوسهم و لا كانت الحال
تقتضيه فاجابه بجواب و سكت.:
گفتار سائل بر اين پايه بود كه چرا موعظه اى، در اين حد پرمحتوا و نيرومند، به
پيش از تاثير در شنونده، در روح گوينده، آنچنان اثرى برجاى نگذاشت و دست كم تلازمى
تحقق نيافت؟
مگر نه اين است كه ارتباط كلام با متكلم، ارتباط تعقل عاقل به معقول است كه
مدتها با نشيب و فراز در نفس او، نقش گرفته و در ضمير وى، عجين مى گردد و از آن پس،
به ديگران القاء و در ضمير آنها حقايق از قبل موجود را، ترسيم نموده و نقش سازنده
را در بر دارد؟ بديهى است اينگونه پيوند "اتصال ناگسستنى بين متكلم و كلام" تاثيرش
در شنونده از گوينده كمتر خواهد بود، چرا كه سخن شانى از شئون گوينده است. ابن ابى
الحديد گويد: اين سخن در اينجا اساس علمى ندارد و تلازمى در بين نيست، به اين دليل
كه انفعال و تاثيرپذيرى يك فرد عامى كه نفسش داراى استعداد تام است، از استعداد يك
فرد عارف به هنگام شنيدن سخن خود، برتر و بيشتر است، چرا كه نفس عارف قوت و نيروى
فوق العاده اى دارد و به اين لحاظ، مردن يك فرد عامى به هنگام شنيدن مواعظ بالغه،
امرى طبيعى است و هيچگونه تلازمى، بين مرگ او و گوينده وجود نخواهد داشت، فى المثل،
با آلتى كه مى توان زمين نرم را حفارى نمود، هميشه نمى توان سنگ را بريد و حفارى
كرد.
سپس گويد: اگر بگويى جواب مولا، با گفت تو هيچ ربطى ندارد، تو چيزى گويى و مولا
چيزى ديگر، گويم: درست گويى و سخنت صواب است، اما على عليه السلام سائل را در حد
فهم و ادراكش پاسخ داده و بيان بيش از اين حد را به وقت ديگر، موكول نمود و بدين
جهت، حديث آجال و سررسيد عمر را مطرح نموده و خاموش شد.
خوئى مطلب را طور ديگر بيان مى كند، او مى گويد:
قال: و محصل الجواب ان كل انسان له اجل حتمى مقدر و وقت معين لموته لا يتقدم و
لا يتاخر و عله معينه لا تتبدل و لا تتغير كما قال تعالى: و ما كان لنفس ان تموت
الا باذن الله كتابا موجلا و على ذلك فانما مات همام باستماع الموعظه البالغه، لانه
قد تم عمره و بلغت مده حياته التى قدرت فى حقه غايتها، مع حصول السبب المعين، فى ام
الكتاب لموته و هو الانفعال بالموعظه و اما انا فلم يكمل ايامى بعد و لم يبلغ اجلى
غايته و السبب المقدر فى حقى، غير هذا السبب و هو ما انتظره من ضربه ابن ملجم
المرادى عليه اللعنه و العذاب و الحاصل ان مشيه الله و اذنه عز و جل لقد تعلق بموت
همام عن سببه الذى حصل و لم يتعلق بعد موتى و لم يحصل سببه.:
گويد: محصل جواب و پاسخ، اين است كه هر انسان، زمان حتمى مقدر و وقت معينى براى
مرگ اوست كه تقديم و تاخير، در آن راه ندارد و علت معينى براى سررسيد عمر اوست. كه
تغيير و تبديل نخواهد يافت، همانگونه كه خداى متعال در قرآن كريم فرموده است:
بنابراين علت موت همام، همانا شنيدن اين مواعظ بود، چرا كه مدت عمر او، با حصول
اين علت پايانى، امرى حتمى بوده كه تغيير و تبديل در آن راه نداشت، اما عمر من
پايان نيافته و علت سرآمد عمر من، غير از علت سرآمد عمر اوست، سبب محتوم كه از ام
الكتاب براى من مقرر شده، ضربت ابن ملجم مرادى عليه اللعنه است كه در انتظار آن
هستم.
فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا.:
نتيجه آنكه مشيت الهى و خواست او درباره ى من چيزى است و درباره ى همام چيزى
ديگر، آن مشيت براى او به وقوع پيوست، اما براى من به وقت ديگر و زمان ديگر موكول
شده است.
ابن ميثم بحرانى، در قرب و بعد علت و سبب مرگ، سخنى دارد كه مى خوانيد:
فاما جوابه لمن ساله بقوله: و يحك ان لكل اجل وقتا لا يعدوه، الى ان قال: فمنها
ما يكون موعظه بالغه كهذه، فهو جواب مقنع للسامع، مع انه حق و صدق و هو اشاره الى
السبب الابعد لبقائه عليه السلام عند سماع المواعظ البالغه و هو الاجال المحكوم به
للقضاء الالهى و اما السبب القريب، للفرق بينه و بين همام و نحوه فقوه نفسه القدسيه
على قبول الواردات الالهيه و تعوده بها و بلوغ رياضته حد السكينه عند ورود اكثرها و
ضعف نفس همام، عما ورد عليه من خوف الله و رجائه و لم يجب بمثل هذا الجواب،
لاستلزامه تفضيل نفسه، او لقصور فهم السائل الخ.:
اما جواب و پاسخ مولا به سائل كه فرمود: واى بر تو، براى هر مرگ و مير وقت معينى
است كه از آن نخواهد گذشت، مبتنى بر اين است كه آجال و سررسيدهاى عمر، يا داراى وقت
معينى است كه تقديم و تاخير در آن راه ندارد و آن اجل محتوم و
اجل مسمى است و يا اجلى است كه به مقتضيات ديگر، موقوف است و آن اجل مطلق است،
پس درباره ى همام اجل مسمى، با علت آنكه موعظه ى بالغه بود، تحقق يافت و اين
سخن حق است و جواب صحيح است، اما همين كلام درباره ى شخص مولا به جاى ديگر
اشاره دارد و آن اينكه در ماوراى موعظه كه براى همام اجل مسمى بود، براى من،
اجل، اجل ديگرى كه آن اجل به قضاى الهى رسيده و محكوم به حكم اوست و آن اجل
مسمى من مى باشد، وجود دارد، پس اين علت موعظه ى "بالغه" براى او اجل محتوم بود
نه براى من.
پس اين اجل در عين اجل بودن و در عين قريب بودن، براى او محتوم شد، چون علت
تامه بود و اما براى من، علت ناقص بود و تحقق نيافت، علت مرگ من با چند گام
بالاتر، فراخواهد رسيد.
علت عدم تاثير مواعظ بالغه در موت امام
اما چرا اين علت "موعظه بالغه" براى حضرتش به اجل محتوم منتهى نشد؟ بدين جهت
بود كه نفس قدسى آنجناب، بر قبول واردات الهى و تحمل علل سخت و سنگين و عادت وى
بر تحمل امور مشكل و سخت و رياضت نفسانى، به جايى رسيده بود كه مانند كوهى عظيم
و استوار، در برابر حوادث سنگين، به حد سكينه و وقار رسيده بود، اما نفس همام
چنين توانايى را نداشت، از اينرو در برابر خوف و رجاى الهى، موازنه را از دست
داد و از جهان رخت بربست، در اينجا، سوالى مطرح است كه چرا امام، سائل را به
اين معنا آگهى نداد؟
پاسخ اين است كه عدم جواب امام عليه السلام به يكى از دو علت، بستگى داشت،
يكى اينكه اين جواب، مستلزم برترى آن جناب بر همام بوده و امام عليه السلام خوش
نداشت در اين جا از فضيلت خود، سخنى بگويد و يا اينكه سائل، مرد شايسته اى نبود
كه اين مطلب عميق را بداند، از اين جهت مولا سربسته، سخن گفت و خاموش شد. در
بين اين سه توضيح و تفسير، آنكه حائز اهميت بيشتر است، توضيح ابن ميثم مى باشد،
به اين دليل كه گفته ى ابن ابى الحديد، بيشتر به جنبه ى سلبى قضيه، يعنى عدم
موت امام عليه السلام در پايان مواعظ، پرداخته و در مسئله ى قضاى محتوم، چندان
بحثى طرح نكرده است و اما گفتار خوئى قدس سره بيشتر به جنبه ى ديگر قضيه، يعنى
مشيت الهى و اراده ى حق به هنگام قضاى حتم پرداخته و در عدم مقايسه ى امام عليه
السلام با همام، صحبتى به ميان نياورده و در اين باره، سخنى نداشت، اما گفته ى
ابن ميثم، به هر دو جانب نظر داشته و با يك تير دو هدف را نشانه گرفته است،
يعنى جواب امام را از سويى به علت موت همام و اينكه قضاى حتم درباره ى او، همين
بود و اشاره نمود و در عين حال سخن را هم به قضاى محتوم در حق مولا با تعبير به
السبب الابعد كشانده و در پايان با طرح سبب قريب، در مقايسه ى امام عليه السلام
و همام، با موعظه، به توضيح پرداخته و علت فرق را بيان نموده است.
به هر حال، اگر بنا مى بود كه درباره ى گفتار رهبران و پيشوايان معصوم، وجود
علت و سبب، آن هم در ظاهر معتبر بدانيم، توضيحات سابق الذكر، به آن علت و سبب
اشاره داشت.
و اما اگر بگوييم، آنها خود بهتر مى دانند كه چه بگويند و در كجا بگويند؟ پس
گفتارشان، چه بى علت و چه با علت، سربسته و كوتاه و يا با تفصيل و ايضاح، عين
مصلحت، در آن مورد خواهد بود و ترديدى در آن نيست.
على عليه السلام در آنجا كه فرمود:
و انا لامراء الكلام و فينا تنشبت عروقه و علينا تهدلت غصونه.
ما فرماندهان سپاه سخن هستيم، ريشه ى درخت سخن، در وجود ما دويده و شاخه
هايش، بر سر ما آويخته است.
در طرح سوال و جواب، با توضيح و يا بدون آن اشاره مى كند.
سخن مولا درباره خط خوارج و ناكثان
مگر او نيست كه با يك عبارت كوتاه، جهت فكرى گروه قاسطين معاويه و يارانش و
خط جمعيت مارقين گروه خوارج را چنان ترسيم نموده كه نقطه ى ابهامى، نه در گذشته
و نه در حال و آينده باقى نگذاشته است اين دو گروه، هر دو با على عليه السلام
جنگيدند و مصلحت اسلام و قرآن هم، مقابله ى با آنها بود، همانگونه كه به مقابله
پرداخت و با آنها جنگيد، اما در ادامه جنگ، با آنها بعد از امام عليه السلام،
مصلحت ديگرى بود و آن اينكه با معاويه و يارانش، چه در حيات امام عليه السلام و
چه بعد از وفات، بايد جنگيد، اما با خوارج نه، اينجاست كه شهباز فكر امام عليه
السلام خط اين دو گروه را از هم جدا كرده و ادامه ى جنگ را با قاسطان واجب و با
مارقان ممنوع نموده و فرمود:
لا تقاتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فاخطاه، كمن طلب الباطل فادركه.:
بعد از من با خوارج نجنگيد، زيرا آن كسى كه در جستجوى حق و خواهان آن است، اما
در تطبيق مفهوم به مصداق، اشتباه افتاده است، مانند آن كسى است كه در اصل باطل
گراست.
يعنى، خوارج حق را پذيرفته و در جستجوى آنند، اما در شناخت حق، به اشتباه
رفته اند. پس جنگيدن با حقجو و حق خواه به مصلحت نيست، تنها راه اين است كه
آنها را با توجيه و ارشاد، از اشتباه بيرون آورد، اما با معاويه و يارانش كه در
گذشته و حال و آينده، سرسختانه براى محو دين و آثار آن كوشيده و مى كوشند و
خواهند كوشيد، بايد جنگيد و اين يك واجب مهم است، چرا كه اين گروه هيچگاه به حق
گرايش نداشته و ندارند، پس جنگ با آنان جنگ با دشمنان حق است، بايد با آنها
جنگيد، تا اسلام، از خطر اين دشمنان قسم خورده، درامان بماند.
على عليه السلام اين ابرمرد تاريخ و بزرگوارى انديشمند كه با اين عبارت
كوتاه خط دو گروه از دشمنان كه سرسختانه، با او مبارزه كردند را چنان ترسيم
نموده و راه حق جويان و باطل گرايان را از هم جدا كرده كه هيچ شك و شبهه اى
باقى نمانده است و از آن پس مسلمانان را موظف دانسته كه با حق جويان، پس از او
جنگ نكنند، اما با باطل گرايان، هميشه در ستيز باشند، تا نه حقجو، در ايده اش
ناكام بماند و نه باطل گرا، در راه باطلش گامى فراتر نهد.
با اين حال چه جاى بحث است كه بگوييم در جواب، چرا اين گفت و آن را نگفت؟
كوتاه سخن آنكه امام عليه السلام سائل را در حد لازم، نه بيشتر و نه كمتر،
پاسخ گفت و تلويحا اشاره كرد كه مرگ من، در بستر شهادت است، اما در وقت ديگر و
زمان ديگر كه خود به آن آگاه بود و ضمنا گوينده را، توجيه نمود كه اين سخن را
تكرار مكن، شايد منظور اين بود كه به گفتار و رفتار امام معصوم، هرگز اعتراض
روا نيست و چون و چرايى به قول و فعل او وارد نيست در حالى كه عصمت الهى
پشتوانه ى مجموعه ى اقوال و افعال اوست بنابراين چون و چرا و پرسش از او و
درباره ى اعمال او سخنى ابلهانه بيش نيست.
مرگ مولا در بستر شهادت بود
آرى مرگ على با شهادت بود، آن هم به هنگام نماز و در شريفترين اوقات يعنى
ماه مبارك رمضان و در مقدس ترين مكان يعنى خانه ى خدا "مسجد" و به دست اشقى
الاولين و الاخرين.
در كعبه شد پديد و به محراب شد شهيد |
|
نازم به حسن مطلع و حسن ختام تو |
از سويى با اين شهادت، زندگى را از سر گرفت، كدام زندگى؟ حيات جاودانه اى كه
آغازگر آن نداى: فزت و رب الكعبه. بود، شتابان به آشيانه ى واقعى رفت و: انا
لله و انا اليه راجعون. را مفهوم و معناى واقعى بخشيد و از سويى ديگر، دشمنان
كوردل و بى باك خود را كه در حقيقت، دشمنان خدا، رسول، اسلام و قرآن بودند، چه
آنان كه تيغ به روى او كشيدند و چه آنان كه با تيغ زبان قلب مباركش را جريحه
دار نمودند و چه كسانى كه فرق نازنينش را، به خون دلش رنگين نمودند، در جمع به
نام ناكثين، قاسطين و مارقين و اسقى الاولين و الاخرين، به علت خصومت با ولى
الله، به نابودى و هلاكت دائم گرفتار شدند.
و الحمدلله اولا و آخرا و ظاهرا و باطنا
بيست و دوم شوال المكرم 1412 قمرى مطابق با پنجم ارديبهشت ماه سال 1371 شمسى