شرح خطبه متقین در نهج البلاغه

سید مجتبی علوی تراکمه ای

- ۱۲ -


شكر و ذكر اهل تقوا

يمسى و همه الشكر و يصبح و همه الذكر

واژه ها

صباح و مساء: بامداد و شبانگاه، صبح و عصر.

هم: آنچه بدان قصد كنند، بستن دل به انجام كارى قبل از انجام آن چه نيك باشد و چه بد.

شكر: ثناى جميل بر محسن و سپاس و در عرف علما: اظهار نعمت منعم است به واسطه دل و زبان، توصيف شى ء به نيكى بر وجه تعظيم و بزرگداشت براى نعمتى به وسيله زبان و اركان.

برخى گفته اند شكر بر سه قسم است: شكر قلبى و آن تصور نعمت است، شكر زبانى و آن سپاس و ثناى بر منعم است و شكر جوارح كه آن سپاس نعمت در حد استحقاق است. اگر خداوند را شكور و رحيم گويند، به اين معناست كه انعام و احسان او، بر بندگان در برابر عبادات آنها

ذكر: ياد كردن، تذكار، گفتن، بيان كردن، بر زبان راندن، در مقابل صمت. بدانكه ذكر را معانى بسيار است، 1. ذكر به معناى تلفظ به شى ء 2. حاضر ساختن چيزى در ذهن، 3. ذكر معناى مصدرى، 4. مواظبت بر عمل، خواه واجب و خواه مستحب، 5. ذكر زبان و جز اينها.

ذكر در آيات قرآن به سيزده معنا آمده است و نيز، گفته اند: ذكر نشستن بر بساط استقبال است، پس از اختيار جدايى از مردم و ذكر بر ساير اعمال افضل است، چه در حديث است از حضرت پيغمبر صلوات الله و سلامه عليه پرسيدند: اى الاعمال افضل؟: چه عملى برتر از ساير اعمال است؟ فرمود: اينكه بميرى و زبانت به ذكر حق گويا باشد.

ترجمه:

پرواپيشه در شامگاه و بامداد در حال شكرگزارى و ذكر و ياد خدا به سر مى برد و در اين دو وقت به اين دو عمل دل بسته است به اين معنا كه در مقابل نعمتهايى كه خداوند به او بخشيده است شبها به شكرگزارى نعمت مى گمارد و به اين اميد كه خداوند متعال كمالات نفسانى و بدنى را به او عنايت فرمايد از بامداد تا شبانگاه به ذكر او مشغول است ممكن است مراد شكر و ذكر در مجموع شبانه روز، بدون اختصاص به اين دو وقت باشد، با اين تفاوت كه شب هنگام براى شكرگزارى مناسبتر و بامدادان به ذكر خدا مشغول بودن اولى تر است.

شرح:

خوئى گويد: بر حسب رواياتى كه وارد شده است علت اهتمام به ذكر، در بامداد و طول روز، به خاطر تاكيد استحباب در اين وقت است.

عمير بن ميمون گويد: رايت الحسن بن على عليهماالسلام يقعد فى مجلسه، حين يصلى الفجر حتى تطلع الشمس و سمعت، يقول: سمتعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: من صلى الفجر ثم جلس فى مجلسه يذكر الله حتى تطلع الشمس، ستره الله عز و جل من النار ستره الله عز و جل من النار، ستره الله عز و جل من النار.:

حسن بن على عليهماالسلام را در جايگاه نماز ديدم در حالى كه تا طلوع به ذكر گفتن مشغول بود شنيدم كه مى فرمود: پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آن كس كه فريضه ى صبح را به جا آورد و در مصلاى خود بنشيند و تا طلوع آفتاب ذكر خدا گويد، خداوند او را از آتش دوزخ نگه مى دارد "و سه مرتبه اين جمله را تكرار نمود".

علت ديگر آنكه خداوند، روزها را به كسب معاش اختصاص داده و مى فرمايد: و جعلنا النهار معاشا. ذكر خدا در صبحگاه موجب جلب رزق است. امام صادق عليه السلام فرمود: الجلوس، بعد صلاه الغداه فى التعقيب و الدعاء، ابلغ فى طلب الرزق من الضرب فى الارض نشستن در مصلا بعد از نماز صبح، با اشتغال به تعقيب نماز و دعا كردن تا طلوع آفتاب، از حركت و تلاش به رزق نزديكتر است.

اما اهتمام يك فرد پرواپيشه به شكر در شب، به اين علت است كه شب هنگام جهت شكرگزارى به قلب و زبان و به جوارح انسب است، به اين دليل كه شبانگاه، زمان خوبى براى اداى اين واجب خواهد بود و اگر مراد از ذكر، تذكر دادن و ياد گرفتن باشد، باز با روزها تناسب دارد، زيرا در بازار كسب و كار، تذكر دادن و ياد گرفتن و به ياد خدا بودن لازم است، تا در اين مسير به معاملات حرام گرفتار نگردد.

و شبانگاه كه از كيد و مكر شياطين، به هر دو معنا درامان است، به شكرانه ى نعمت اطاعت از پروردگار، پيشانى را به آستانه ى نياز رب الارباب مى سايد.

پرواپيشگان شبانگاه خائف و بامداد خرسندند

يبيت حذرا و يصبح فرحا حذرا لما حذر من الغفله و فرحا بما اصاب من الفضل و الرحمه

واژه ها

بات، يبيت فى مكان اقام ليلا فيه نام ام لا و عن الفراء: بات الرجل اذا سهر الليل كله فى طاعه الله او معصيته و قال الليث: و من قال: بات فلان اذا نام فقد اخطا الا ترى انك تقول: بت اراعى النجوم.:

بات يعنى شب در جايى ماندن چه خواب و چه بيدار. فراء گويد: بيدار بودن، خواه در طاعت و خواه در معصيت. ليث گويد: آن كس كه گويد: فلانى بيتوته كرد، يعنى: خوابيد، اشتباه گفته، چرا كه مى گويى، شب در حالى كه ستارگان را مى پاييدم به صبح رساندم "و بيتوته يعنى شب ماندن در جايى و شب زنده دارى كردن است".

حذرا: پرهيزكننده، پرهيزنده، ترسنده، احتراز، استعداد، نزع و اضطراب فرح: شادمانى، شادى، سرور و آن كيفيت نفسانى خاصى است كه منشاء وصول به مطلوب لذت بخش است.

غفلت: بى خبرى، ناآگاهى، بيخردى، غافل، بى خبر، ناآگاه و بى خرد

فضل: افزونى، برترى، احسان، بخشش، رحمت، مهربانى، شفقت، بخشايش و عفو

ترجمه:

با توجه به معانى لغات، مفهوم كلام مولا اين است كه: يك پرواپيشه، در شب ترسان و بيمناك و بامداد خوشحال و مسرور است. علت ترس او در شب، خوف از ناآگاهى و غفلت زدگى است، اما در سپيده دم، شادمان و مسرور است به اين معنا كه در غفلت زدگى قرار نگرفته است و رحمت و بخشايش پروردگار، شامل حال او گرديده است نكته ى شايان توجه در اينجا اين است كه بيمناكى در شب و شادمانى در روز، از باب مثال است، نه اينكه، منظور خوف به شب اختصاص يافته و خوشحالى و شادمانى به روز ارتباط دارد، بلكه در مجموع شب و روز، از خوف و خشيت و شادمانى و سرور بيرون نيست و اين همان معناى تعديل خوف و رجا، در وجود مومن است كه از بيمناكى، به حذر و از رجا، به فرح و شادمانى تعبير شده است. به هر حال تناسب دارد به برخى از آيات در مورد غفلت توجه نموده، تا بدانيم كه هر خاكى كه بر سر انسان ريخته مى شود از ناآگاهى و بى خردى او است.

شرح:

سخنى درباره ى غفلت.

اولا بايد توجه نمود كه علت بى خبرى و غفلت زدگى چيست؟ و چرا انسان از خود بى خبر، مى شود و اين علت در كجاست و درمان اين ناآگاهى چيست؟ اما علت از خود بى خبر شدن و خود را فراموش نمودن همانا از ياد بيرون رفتن و به جاى ديگر توجه كردن مى باشد و عللى كه آدمى را به نسيان مى اندازد و بالمال خدا را فراموش مى كند، عبارتند از: حب دنيا، حب رياست، جمع ثروت، غرور سلطنت و مانند اينها .

قرآن كريم، در توبيخ و سرزنش افراد ناآگاه و غافل به علت غفلت آنها و بى خرديشان اشاره نموده و مى فرمايد: يعلمون ظاهرا من الحياه الدنيا و هم عن الاخره هم غافلون.:

مردم تنها به امور ظاهرى زندگانى دنيا آگاهند و از عالم آخرت و ثواب و عقاب آن، بى خبرند.

در اين آيه، توجه به دنيا و وابستگى به آن را، علت ناآگاهى از عالم آخرت و ثواب و عقاب و بالملازمه، تمرد از فرمان پروردگار، مى داند.

و من اضل ممن يدعوا من دون الله من لا يستجيب له الى يوم القيمه و هم عن دعائهم غافلون.: و كيست گمراه تر از آن كس كه مى خواند غير از خدا را، كسى كه دعاى او اجابت نمى كند "قادر بر اجابت نيست" و حال آنكه از دعاى خود غافل اند

در اين آيه، نكوهش متوجه خواندن غير از خداست و علت بى خبرى از خود نيز، خواستن حاجت از بتهاست "يعنى از خدا بريدن و به غير پيوند شدن" به اين معنا كه آدمى بر اثر بى خردى، فعل ربوبى را از غير بخواهد و روى نياز را به سوى موجودى مانند خود، نشان دهد در حالى كه اين نياز را وى تا روز قيامت نمى تواند برآورده سازد:

فاليوم ننجيك ببدنك لتكون لمن خلفك آيه و ان كثيرا من الناس عن آياتنا لغافلون.

پس امروز "تو را در درياى هلاكت غرق نماييم" و بدنت را براى عبرت خلق و بازماندگانت، به ساحل مى رسانيم. و قطعا بسيارى از مردم، از آيات قدرت ما سخت غافل و ناآگاه اند.

در آيه ى نخست، از قدرت قاهره ى الهى بحث نموده و آيتى از آيات قدرت خود را كه غرق فرعون و يارانش و نجات بدنهاى آنهاست، در ديد عبرت نگر خلق، قرار داده است و پس از آن از غفلت و بى خردى برخى مزدور، سخن مى گويد كه با بى خردى و نادانى، قدرت موهوم بنده اى عاجز و ذليل را، در برابر توانايى الهى قدرت پنداشته اند.

به هر حال، در اين آيات و آيات ديگر، لبه ى تيز اعتراض متوجه مردمى است كه از فطرت الهى كه با جان آنها آميخته شده بى خبرند، با اينكه علائم و نشانه هاى اين فطرت پاك از درون آنها جوشش مى زند و آنها را به سير الى الله مى خواند و از برون، نداى پيامبران، به هميارى عقل آنها را متوجه اين فطرت لطيف مى سازد ولى آنان گوش فرانمى دهند. آن بى چارگان دل از حق بريده، به منادى درون و برون توجه نكرده و به پيروى از نفس اماره، آمال شيطانى را دنبال مى كنند.

از اينجا امتياز پارسايان و سالكان راه حق و پرواپيشگان مدهوش عالم غيب و شهود، پيداست كه چگونه از ماسوى الله، دل بريده اند و تمام توجه خود را به سوى خداوند معطوف ساخته اند.

آنان با اينكه خدانگرى و خداجويى در سراسر وجودشان عميقا مشهود است، از يكسو در اضطراب اند كه نكند در اثر يك لحظه از خود بى خبر بودن، از بساط قرب به دور بمانند و از سوى ديگر، با نظر توجه به فضل و رحمت الهى، شادمانند، چرا كه رحمت پروردگار، بر غضب و قهرش سبقت گرفته است.

مسعده بن صدقه از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه آن حضرت فرمود: من سرته حسنته سائته سيئته فهو مومن. هر كس حسناتش او را شادمان نمايد و گناهانش وى را غمگين سازد، بدون ترديد مومن است. آنها با نظر به حسنات شادمانى ساز، به شكرگزارى مى پردازند و زمانى كه تاريكى گناه آنها را منقبض كند، به فكر استغفار و توبه مى افتند و در هر دو حال از طريق شهادت به لقاى پروردگار آرزومندند. سعد بن ربيع بن عمرو بن ابى زهير انصارى خزرجى، عقبى، بدرى، نقيب و يكى از نقباى انصار كه سيره نويسان گفته اند: او و عبدالله بن رواحه، نقيب بنى حارث خزرج بوده اند.

نقباى دوازده گانه "اثنى عشر" عبارتند از: سعد بن عباده، اسعد بن زراره، اسيد بن خضير، عبدالله بن عمرو بن حزام، سعد بن ربيع، سعد بن خيثمه، منذر بن عمرو، عبدالله بن رواحه، براء بن معرور، ابوهيثم بن تيهان، عبدالله بن صامت و رافع بن مالك.

وى در عقبه ى اول و دوم، به حضور رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم رسيد و در جنگ احد، به فيض شهادت نائل گرديد.

داستان سعد بن ربيع به هنگام شهادت

يحيى بن سعيد گويد: روز احد پيامبر فرمود: كيست كه از سعد، اطلاع آورد؟ مردى گفت: من براى شما خبر مى آورم آنگاه خود را به خط مقدم رساند و در ميان كشتگان به جستجو پرداخت تا از وى اطلاع يابد، پس از جستجو، سعد را در ميان شهيدان يافت، سعد گفت: از جنگ چه خبر و در اينجا براى چه كارى آمده اى؟ گفت: جنگ با تعدادى شهيد و زخمى از ما و كشته و زخمى افزونتر از دشمن، پايان يافت و اكنون پيامبر به من ماموريت داده است تا از شما خبرى بگيرم. سعد گفت: سلام مرا به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ابلاغ كن و بگو: دوازده ضربه ى نيزه ى به من اصابت نموده و به لقاء الله مى شتابم سپس گفت: سلام مرا به قبيله ات برسان و بگو: عذرى در پيشگاه خدا نداريد، اگر پيامبر كشته شود و شما زنده بمانيد در آن حال نفسى عميق كشيد و خون از چشمه هاى زره وى فوران زد و به لقاء الله پيوست. ابوسعيد خدرى گويد: حامل پيام، ابى بن كعب بود كه پس از انجام ماموريت به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تشرف يافت و سلام سعد را به حضرتش ابلاغ نمود، پيامبر فرمود: خداوند سعد را رحمت كند، او براى رضاى خدا مردم را به يارى ما سفارش نمود و از نصيحت كردن درباره ى پيامبر، چه در حال حيات و چه در وقت مرگ، دريغ نكرد.

پيامبر به هنگام بستن عقد اخوت ميان مسلمانان، بين او و عبدالرحمن بن عوف، اخوت بست و از آن پس سعد وى را به منزل خود آورد و گفت: خانه و دارائيم را با شما نصف مى كنم و يكى از دو همسرم را طلاق مى دهم، تا پس از انقضاى عده با او ازدواج كنى و عبدالرحمن از او تشكر نمود و گفت: بارك الله لك فى اهلك و مالك، دلونى على السوق.: خداوند، خانه و دارايى و خانواده ات را بر تو مبارك گرداند. سپس گفت: مرا به بازار راهنمايى كن تا به كارى مشغول شوم.

پرواپيشگان تسليم هواى نفس نيستند

'ان استصعبت عليه نفسه فيما تكره لم يعطها سولها فيما تحب'

واژه ها

استصعاب: سركشى و نفورى كردن ستور، صعب شدن و صعب آمدن، سختى و دشوارى است.

السول: الحاجه التى تحرص النفس عليها، 'قال: قد اوتيت سولك يا موسى.':

سوال حاجتى است كه نفس آدمى را بر آن آزمند نمايد "چنانكه خداوند درباره ى حضرت موسى عليه السلام" مى فرمايد: حقيقتا كه موسى به حاجتش رسيد.

ترجمه:

يعنى: اگر نفس سركش، در كارى كه كراهت دارد، بر وى سخت بگيرد و تنفر نشان دهد و او را به اجبار به فعل مكروهى بكشاند، هرگز خواسته ى آن را در آنچه دوست دارد برنياورد.

شرح:

شخص پرواپيشه با تمام وجود، از گناهان به دور و متوجه حسنات است و بر عكس نفس طغيانگر و سركش خواهان گناه و لذتهاى نفسانى است و از خوبيها نفرت دارد و متمايل گناهان است، در اين ميان نيروى ايمان و تقواى اوست كه نفس را به فعل خير كه برخلاف ميل اوست وادار مى كند، ولى در برابر حاجت نفس، هرگز خوش رويى نشان نمى دهد، زيرا روح لطيف و پاك پرواپيشگان، با استفاده از قدرت ايمان، در انجام كارهاى نيكو گام برمى دارد و ميل و اشتياق به اطاعت و فرمانبرى خداى متعال دارد، اما نفس سركش، هميشه تمايل به طغيان دارد و تمرد از فرمان خدا را خواهان است و به گونه اى بين اين دو قدرت، نيروى رحمانى و روح پرواپيشگان و قدرت شيطانى نفس اماره، هميشه جنگ و ستيز است و نيروى ايمان اهل تقوا با، قدرت شيطانى نفس، معاهده اى نبسته اند، تا در برابر خواسته يكديگر، تشريك مساعى نمايند. بلكه برعكس عمل يك طرفه انجام مى گيرد و آن هم خواسته ى ايمان خواهد بود. بنابراين پرواپيشگان، نفس را مهار نموده و اعمال خوب را از آن بازستانده، بدون اينكه به خواسته ى آن توجهى نمايند. يكى از ويژه گيهاى بدين جهت پرواپيشگان اين است كه هميشه با اين دشمن درونى، در جنگ و ستيز است: 'ان اعدى عدوك نفسك التى بين جنبيك.': دشمن ترين دشمن تو، نفس توست كه در نهاد و بين دو پهلوى تو قرار دارد و از همين جاست كه در روايت آمده است: 'افضل الجهاد من جاهد نفسه التى بين جنبيه.': برترين جهاد و نبرد انسان اين است كه با نفس سركش، مبارزه ى بى امان و پيكار بى وقفه داشته باشد.

اين حركت درست نقطه ى مقابل پيروان نفس است كه از خواسته ى نارواى آن پيروى نموده و اگر بخواهند به رفتار پسنديده وادارش كنند، با مخالفت آن مواجه شده و با شكست روبه رو مى شوند، به همين جهت است كه پرواپيشگان در جاذبه ى عقل قرار گرفته و بر فرشتگان فزونى رتبه دارند و اما هواپرستان در جاذبه ى نفس، از حيوانات فرومايه ترند.

در حديثى از امام صادق عليه السلام نسبت به شخصى كه از آن جناب تقاضاى موعظه نمود، آمده است كه فرمود:

'اجعل قلبك قرينا برا او ولدا واصلا و اجعل علمك والدا تتبعه و اجعل نفسك عدوا تجاهدها و اجعل مالك عاريه تردها.': جان و روانت را به منزله ى دوستى مهربان و نيكوكار يا فرزندى خدمتگزار "به پدر" قرار ده و تصور نما و علمت را همانند پدرى مخدوم كه از او پيروى لازم است بنگر و نفست را دشمن مهاجمى بدان كه جنگ و ستيز با او را نبايد از ياد برد و دارايى خود را امانتى به شمار آور كه بايد به اهل آن بازگردانى.

يعنى چيزهايى كه انسان با آنها در ارتباط است عبارتند از: پدر به عنوان راهنما، فرزند به عنوان خدمتگزار، دوست نيكوكار براى مشاوره، نفس به عنوان دشمن در جنگ و ستيز و دارايى به عنوان قدرت و نيروى مادى.

مى توان به جاى مجموع اينها، در جهت كسب سعادت، چيزهاى ديگرى را جايگزين آنها ساخت و تعويض نمود، مثلا قلب را در جاى دوست و فرزند نشاند و در راه سعادت، از آن استمداد نمود و علم را در جاى پدر قرار داد و از آن پيروى كرد و نفس را دشمن نيرومند، پنداشت و با او نبرد كرد و مال را مانند عاريه دانست كه باقى ماندنى نيست، امروز در دست تو و فردا در دست ديگرى است كه از آن بهره مند مى گردد.

چشم روشنى پرواپيشگان

'قره عينه فيما لا يزول'

واژه ها

قره العين: آنچه كه موجب خنكى و روشنايى چشم گردد و نور ديده.

راغب گويد: قرت عينه، قيل: بردت فصحت. و قيل: بل لان للسرور دمعه بارده قاره و للحزن دمعه حاره و لذلك يقال فيمن يدعى عليه: اسخن الله عينه.'

قرت عينه: يعنى خنك باد چشم او و به سلامت باد و گفته اند: در شادمانى اشك چشم، خنك و در اندوه اشك ديده، گرم است و بدين جهت در مورد نفرين، گويند: خداوند ديده ات را گرم سازد

ترجمه:

يعنى چشم روشنى پرواپيشه، واقعى و شادمانى او، در آن چيزى است كه زوال ندارد و نابود نمى شود.

شرح:

يكى از ويژگيهاى آدمى، آينده نگرى و دورانديشى است كه به اتكاى آن در امروز به عملى اقدام مى كند كه فردا نتيجه كارش را ببيند، مثلا كشاورزى كه به كاويدن زمين و بذرافشانى مى پردازد و از آن پس با تحمل سرما و گرما و رنج بردن، زراعت را در مراقبت قرار داده و در طول سال زراعى، مرتبا درباره ى سلامت كشاورزيش، جديت مى كند و به اميد گنج فردا است و اگر غواصى، تن را بيمه ى امواج خروشان دريا نموده و تا عمق دريا فرومى رود، به آرزوى جواهرى ارزشمند است كه خود را به مخاطره مى اندازد.

يا شاگردى كه در آغاز سال تحصيلى، مرتبا درس مى خواند و حتى يك روز بدون عذر موجه، مدرسه را ترك نمى كند، به آرزوى ارتقاء به كلاس بالاتر است.

در اينكه آدميان عموما آينده نگرند، ترديدى نيست، اما در تشخيص و كيفيت نگرش با هم تفاوت دارند.

آنكه سعادت را در محدوده ى امور دنيوى مى داند و در اين جهت تلاش مى كند در آينده همان را خواهد ديد كه براى آن جديت نموده است و در پايان عمر، جز اندوه بهره اى به دست نياورده است، زيرا آن امور زائل و ناپايدار بود، اما اگر از محدوده ى دنيا گام فراتر نهند و عقبى را بنگرند، بى گمان به چيزهايى كه زوال ندارد، دل خواهد بست، اين دو گروه هر دو طالب سعادتند، اما اهميت در تشخيص وجود دارد كه دنيا طلبان چه مى خواهند و عقبى خواهان چه مى طلبند.

اهل عقبى، جلوه ى ابديت را تماشا مى كنند و به وعده ى الهى، چشم دوخته و در آن جهت كار مى كنند و در نتيجه، قريرالعين خواهند بود. آنها به علم و حكمت و كمالات نفسانى و مكارم اخلاق، دل بسته اند كه جز سعادت دائم چيزى، در ازاى آن نتوان تصور كرد و اهل دنيا به مال، ثروت، پست، مقام، رياست و قدرت دل نهاده اند كه جز خسران، چيزى در پى نخواهد داشت:

'مثل الجنه التى وعد المتقون تجرى من تحتها الانهار اكلها دائم و ظلها تلك عقبى الذين اتقوا و عقبى الكافرين النار.':

بهشتى كه به پرواپيشگان وعده داده شده اين است، كه از زير "درختانش" نهرها جارى است. خوردنيها و سايه ى آن پايدار است. اين "بهشت" سرانجام اهل تقواست و دوزخ سرانجام كافران خواهد بود.

سعيد بن عامر بن خذيم و نگرش او به عقبى

مادر او اروى، دختر ابى معيط خواهر عقبه بن ابى معيط و اهل مكه است. وى پيش از جنگ خيبر، اسلام آورد و به مدينه هجرت نمود. وى در اين جنگ و غزوات بعد شركت داشت و از زهاد صحابه ى پيغمبر است. عمر حكومت 'حمص' را به او سپرد و آنگاه كه عمر به شام سفر نمود و از آنجا به حمص رفت به او گزارش دادند كه سعيد، گاه بى گاه بدون هيچ علت ظاهرى، مدتى نه چندان كوتاه، بيهوش مى شود و سپس به هوش مى آيد. گزارشگران اضافه كردند كه چنين شخصى، صلاحيت فرمانروايى ندارد. عمر پس از پايان مسافرتش او را به مدينه احضار نمود، سعيد به قصد مدينه حمص را ترك كرد و پس از ورود به مدينه، به نزد عمر رفت وى كه او را بدون وسائل و تجهيزات سفر، تنها يك عصا و كاسه اى كه در دست داشت، ديد با تعجب گفت: از وسايل سفر چه با خود دارى؟ گفت: مگر بايد چه داشته باشم؟ من با اين عصا آنچه دارم حمل مى كنم و در اين كاسه آب و غذا مى خورم و همين مرا بس است! عمر گفت: به من خبر داده اند كه غشوه بر تو عارض مى شود؟ آيا اين عارضه علت خاصى دارد؟ سعيد گفت: نه، عمر پرسيد پس سبب آن چيست؟ سعيد گفت: آن زمان قريش، خبيب بن عدى را، به دار آويخته و او بر آنها نفرين مى كرد، حالم دگرگون شد و هر وقت آن حادثه ى دلخراش، به يادم مى آيد، بى هوش مى شوم. خليفه، او را دوباره، به خدمت مامور نمود، سعيد، از قبول خدمت امتناع ورزيد و بار ديگر خليفه، اصرار نمود و سعيد بر استعفا اصرار مى ورزيد و آنگاه كه خليفه او را سوگند داد و سعيد بر گفته ى خود همچنان باقى ماند، ناچار خليفه، استعفاى او را پذيرفت.

برخى گفته اند كه خليفه، با اصرار زياد او را دوباره، به خدمت، اعزام نمود و در همان محل امارت بود تا از دنيا رفت. نكته ى شايان توجه، در اين داستان اين است كه در سفر خليفه به شام و عبورش به حمص و طى اقامت چند روزه در آنجا، به كاتب سعيد دستور داد، تا اسامى فقراى شهر را ثبت نمايد و به وى عرضه كند، وقتى كاتب ليست نادارايان شهر را به دست او داد خليفه ناگهان چشمش به نام سعيد افتاد! پرسيد اين سعيد كيست؟ كاتب گفت: او حاكم و فرماندار شهر است! عمر با تعجب گفت: فرماندار فقير است؟ كاتب گفت: آرى، خليفه گفت: مگر زمامدار حقوق و اضافه حقوق "تشريفات استقبال و خرج سفره" ندارد؟ كاتب گفت: او چيزى براى خود نگه نمى دارد و از تشريفات هم خبرى نيست.

خليفه به شدت گريست و دستور داد، هزار اشرفى را در كيسه اى ريخته براى وى ببرند و بگويند: خليفه سلام ابلاغ نموده و مى گويد: اين مال را در احتياجات شخصى خود مصرف نماييد ولى وقتى چشم سعيد به آن مال افتاد گفت: 'انا لله و انا اليه راجعون' و مرتبا اين آيه را تكرار مى كرد، همسر سعيد پرسيد، چه شده است كه كلمه ى استرجاع را بر زبان دارى؟ مگر خليفه مرده است؟ سعيد گفت: خير، ولى موضوع از اين مهمتر است!! همسر گفت: حادثه ى مهمتر چيست؟ سعيد: از هر چه حادثه بزرگتر است!!

همسر وى پرسيد آن حادثه چيست كه تا اين اندازه تو را ناراحت و پريشان نموده است؟

سعيد گفت: دنيا آزمايش و امتحانى بزرگ برايم به وجود آورده و آن اينكه، خليفه هزار اشرفى برايم ارسال نموده است، همسر او گفت: پس چرا معطلى؟ هر كارى در نظر دارى انجام بده.

سعيد، پولها را در كاسه ريخت و از آغاز شب تا صبح به نماز، دعا و گريه مشغول گرديد و بامداد، پولها را برداشته و به اقامتگاه لشكر رفت و همه را بين سربازان تقسيم نمود و به منزل بازگشت.

همسرش گفت: چه مى شد، اگر مقدارى از آن مال را، نگه مى داشتى، تا در پيش آمدهاى غير منتظره، مصرف مى كرديم.

سعيد گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم، كه در وصف بهشت و حوران بهشتى فرمود: اگر يكى از آن زنان به زمين فرود آيد، بوى مشك او صفحه گيتى را عطرآگين مى كند، من هرگز دنيا را بر آنها ترجيح نمى دهم.

سعيد به سال 19 يا 20 يا 21 هجرى در يكى از توابع شام رقه و يا حمص از دنيا رفت.

'روى ابويعلى و الحسين بن سفيان عن سعيد بن عامر، قال: سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: 'يجى ء فقراء المسلمين يزفون فيقال: لهم: قفوا للحساب، فيقولون: ما كان لنا شى ء نحاسب عليه، فيقول الله: صدق عبادى، فيدخلون الجنه قبل الناس بسبعين عاما'

ابويعلى و حسين بن سفيان از سعيد بن عامر، روايت كرده اند، كه گفت: شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: 'مسلمانان فقير با سرعت و شتاب به بهشت مى شتابند و پيش از ورود، به آنها گفته مى شود: براى حساب آماده شويد، آنها گويند، چيزى را نداشتيم تا محاسبه شويم، آنگاه خداوند فرمايد: بندگانم راستگويند و بدينسان آنان هفتاد سال پيش از مردم وارد بهشت مى شوند.

يعنى آنها هفتاد سال پيش از ورود مالداران به بهشت گام مى نهند، زيرا مالداران در معرض حساب قرار مى گيرند اما نادارايان بدون هيچگونه حسابى، در بهشت متنعم و خرسند مى شوند.

پرهيزگارى پرواپيشگان

'و زهادته فيما لا يبقى'

واژه ها

واژه ى 'زهد' اگر به 'فى' متعدى شود، به معناى اعراض و بى ميلى است و اگر به 'عن' متعدى شود، به معناى تمايل است، عكس 'رغب' كه اگر به 'فى' متعدى شود به معناى ميل و اگر به 'عن' متعدى گردد براى اعراض و بى ميلى است.

ترجمه:

بنابراين معناى عبارت اين است كه: پرواپيشه، از هر چه ناپايدار است اعراض دارد و تمايل نشان نمى دهد:

شرح:

'طوبى للزاهدين فى الدنيا، الراغبين فى الاخره.' على عليه السلام فرمود: سعادتمند و شادمان كسانى كه به دنيا بى ميل و به آخرت اشتياق دارند.

اين معنا همان است كه از دو جمله 'قره عينه فيما لا يزول' و 'و زهادته فيما لا يبقى' فهميده مى شود. در بحثهاى گذشته، يادآور شديم كه معناى اعراض از دنيا، دل نبستن و وارستگى است و اين مطلب با مكنت و دارايى منافات ندارد، زيرا دارايى و ثروت داشتن، چيزى است و دل نبستن به آن چيز ديگر.

خداوند متعال، در قرآن كريم، تقاضاى سليمان بن داود را بازگو نموده و مى فرمايد: قال رب اغفرلى وهب لى ملكا لا ينبغى لاحد من بعدى انك انت الوهاب. گفت: پروردگارا، مرا ببخش و ملكى به من ارزانى دار كه هيچ كس را پس از من سزاوار نباشد، در حقيقت، تويى كه خود بسيار بخشنده اى.

حسن گويد: حقوق و عطاى سليمان از بيت المال پنجهزار بود و بر سى هزار نفر مسلمان امارت داشت، اما بهنگام سخنرانى، عبائى داشت كه نيمه آن را پهن نموده و بر آن مى نشست و نصف ديگر به شانه مى انداخت، مقررى خود را تصدق مى نمود و از دستمزد خود زندگى مى كرد.

على هذا تفسير زهد به نادارائى، درست نيست، وانگهى با چنين فرضى، زاهدان را فضيلت و منقبتى نيست بدين جهت كه فرد نادارا جز با زهد و نادارائى زندگى كردن چاره اى ندارد، تنها افتخار او در اين است كه با تمكن و قدرت، زاهدانه زندگى نموده، راهى وطن سعادت گردد.

مولا رهبر زاهدان

على عليه السلام در طى خطبه شقشقيه كه سير خلافت را بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن بررسى نمود و دست اندركاران امر خلافت را به گونه اى توبيخ نموده، سرزنش مى كرد، به زندگى تلخ خود اشاره مى كند و مى فرمايد:

و ما اخذ الله على العلماء ان لا يقاروا على كضه ظالم و لا سغب مظلوم، لا لقيت حبلها على

غاربها و لسقيت آخرها بكاس اولها

اگر نبود عهد و مسئوليتى كه خداوند از علما و دانشمندان "هر جامعه" گرفته كه برابر شكمخوارى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان خاموش نباشند، من مهار خلافت را به كوهانش انداخته و آن را رها مى كردم و آخر آن را با جام آغازش سيراب مى كردم.

يعنى آن را به همان حال مى گذاشتم، تا هر كه خواهد آن را تصدى نمايد.

اگر تصور شما مردم اين باشد كه على مى خواهد همانند خلفاى پيشين، قدرت را به دست بگيرد، تا خود و اطرافيان به نوايى برسند و از زندگى سخت نجات يابند "همانگونه كه ديگر متصديان به ويژه عثمان بودند" در اشتباهيد چرا كه اين دنياى شما نزد من از عطسه ى ناچيز بزى "عفطه غنز" ناچيزتر و بى ارزش تر است.

تنها چيزى كه براى تحقق آن، خلافت را پذيرفتم، همانا، حق را در مكان خود جاى دادن و از بين بردن باطل است، تا محرومان به حقشان برسند و ظالمان چپاولگر، دستشان از دارايى و اموال مظلومان كوتاه گردد. على عليه السلام كه زاهدى بى مانند و پارسايى بى نظير و بحق امام الزاهدين است، آيا خلافت را مى پذيرد براى اينكه از اين پست استفاده ى مال و يا كسب شهرت نمايد؟ هرگز، آنچه كه على عليه السلام را به قبول خلافت وادار نمود، جلب رضاى حق و كمك به مظلومان و شكست شوكت ظالمان بود كه اين خود، هميشه باقى و مصداق واقعى قره عينه فيما لايزول است.

خود آن بزرگوار در جاى ديگرى مى فرمايد:

ان علامه الراغب فى ثواب الاخره زهده فى عاجل زهره الدنيا، اما ان زهد الزاهد فى هذه الدنيا، لا ينقصه مما قسم الله عز و جل فيها و ان زهد و ان حرص الحريص على عاجل زهره "الحياه" الدنيا لا يزيده فيها و ان حرص، فالمغبون من حرم حظه من الاخره.

بى گمان، نشانه ى آن كس كه به آخرت رغبت و تمايل دارد، زهد و اعراض او از شكوفه ى فريبنده ى دنياست و عدم تمايل وى از روزى او نمى كاهد و موجب حرمان او از دنيا نخواهد بود، چرا كه مقدرات الهى، درباره ى هر كس پياده مى شود و روزى مقسوم به او خواهد رسيد، گرچه به آن زهد ورزد و از سويى آزمندى آزمند بر دنياى زودگذر، روزى وى را افزون نمى كند، گرچه حرص ورزد. با توجه به اين دو امر، مغبون كسى است كه خود را با اشتغال به دنيا، از بهره ى آخرت محروم نمايد.

كوتاه سخن آنكه تلاش و جديت در امر آخرت، با بهره بردن از دنيا منافات ندارد، زيرا روزى مقدر و مقسوم، خواهد رسيد، اما توجه آدمى به دنيا و دلبستگى به آن، علاوه بر اينكه از رزق مقسوم، گامى فراتر نخواهد گذاشت، از آخرت نيز محروم مى گردد. نكته ى لطيفى كه در حديث وجود دارد، كلمه ى زهره كه به معناى شكوفه ى گل و درخت است مى باشد، به اين معنا كه شكوفايى اين و زيبايى كه نظر دنياخواهان را به خود جلب مى كند با شتاب از بين مى رود و اثرى از آن باقى نمى ماند.

علم و عمل نزد پرواپيشگان

يمزج الحلم بالعلم و القول بالعمل

واژه ها

مزج: آميختن، در هم آميختن، مخلوط كردن.

ترجمه:

پرواپيشگان بردبارى را با دانش و گفتار را با كردار مى آميزند، به عبارت ديگر پرواپيشگان تند خود نيستند، تا اعمالشان ضايع گردد و گفتار آنان از عملشان افزون نيست، تا عالم بى عمل باشند. اگر به معروف امر مى كنند خود اول عامل هستند و اگر از منكر نهى كنند. خود اول تارك مى باشند.

شرح:

با اينكه در سخنان گذشته ى مولا از علم "علم نافع" و از حلم: و اما النهار فحلماء، ياد شد، تكرار اين دو به اضافه ى كلمه ى مزج چه معنا دارد؟ و با توجه به اينكه سخنان مولا همانند قصص قرآن، تكرار محض نيست، بلكه در يك جا به مطلبى اشاره دارد و در جاى ديگر به مطلب ديگر شايد مراد از اين جمله، اين باشد كه در گذشته، بحث تعلم و حلم، در مورد آموختن بود، اما در اينجا به تعليم و ياد دادن، نظر دارد كه باز هم حلم در جهت ياد دادن لازم است. در آنجا به جنبه ى: يلى النفسى و در اينجا به جانب: يلى الخلقى كه كلمه ى مزج به آن اشاره دارد ناظر است.

نشر دادن علم در جامعه ى به پشتوانه نيازمند است و آن پشتوانه، حلم و بردبارى است.

از پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نقل است كه فرمود: اللهم ارزقنى العلم و زينى بالحلم.: خدايا علم را روزيم فرما و مرا به بردبارى زينت ده.

آن جناب در انجام ماموريت الهى، از خداوند، علم آميخته به حلم را، تقاضا مى كند و در دعاى ديگرى عرض مى كند: اللهم ارنى الاشياء كما هى.: پروردگارا، حقيقت اشياء را به من بنمايان.

اگر آدمى به حقيقت اشيا آگاه باشد، از آن دور نمى گردد و بيراهه را به جاى راه انتخاب نمى كند. دانشمندى كه در پوشش تقوا و پارسايى، در اجتماع گام مى نهد و رفتار و گفتار او، مورد تاييد جامعه است و حقيقت اشياء را با نور علم شناسايى نموده، هرگز با تندى، خشونت و بلندپروازى، به امور نزديك نمى شود و مى داند كه تندى خشونت، دردى را درمان نمى كند، بلكه برعكس حلم و بردبارى "كه نشانه ى وقار و شخصيت است" مقام او را در قلب اجتماع تثبيت نموده و ارزش والايى را كسب مى كند.

على عليه السلام فرمود: لا يكون السفه و الغره فى قلب العام.: بى خردى و ثناجويى در دل عالم راه ندارد.

در مثل علم به تنهايى به منزله ى قوه ى مقننه است، قانونى خشك و عاطفه ناپذير، اما حلم همانند قوه ى مجريه، جامعه را به سعادت رهبرى مى نمايد. در حقيقت حلم مجرى نيروى علم است كه اجتماع را آراسته و زينت مى بخشد.

مالك اشتر نخعى

مالك، مجاهد فى سبيل الله و شمشير برنده، عليه كفار و دشمنان اسلام و تشيع و يار باوفا و صاحب سر امير مومنان عليه السلام است. او در آسمان فضيلت، تقوا، ورع، شجاعت و علم، ستاره ى درخشانى است كه نظير و همتا ندارد و در علو رتبه و مقام او همين بس كه استاد عالى قدرش اميرالمومنين عليه السلام او را به اوصافى ستوده كه در آنها مانندى ندارد:

لله در مالك و ما مالك! و الله لو كان من جبل لكان فندا و لو كان من حجر لكان صلدا لا يرتقيه الحافر و لا يوفى عليه الطائر. مالك در گذشت وه چه مالكى بود؟! اگر كوهى به حساب آيد، يكتا كوهى بود كه نه چهارپايى توان برآمدن بر آن را داشت و نه پرنده اى را نيروى پرواز بر قله ى آن بود و اگر سنگى مى بود، سخت هر آينه سنگى محكم و صيقلى بود كه چيزى بر آن نمى روييد. سپس فرمود:

اللهم انى احتسبه عندك، فان موته من مصائب الدهر فرحم الله مالكا.: پروردگارا، من او را در پناه تو به حساب تو مى آورم، چرا كه مرگ او از مصائب فراگير عالم بود. خداوند مالك را رحمت كند.

ابن ابى الحديد، در شرح يكى از سخنان مولا در وصف مالك گويد:

كان فارسا شجاعا رئيسا من اكابر الشيعه و عظمائها، شديد التحقق بولاء اميرالمومنين عليه السلام و نصره.: او مردى شجاع و سردارى از بزرگان شيعه بود كه در حراست و نگهدارى دين مى كوشيد و در يارى و محبت على عليه السلام سخت كوشا بود.

راويان، حديثى نقل كرده اند كه بر ايمان قاطع مالك، فضيلت و عظمت وى دلالت دارد و آن اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در پيشگويى وفات ابوذر فرمود: ليموتن احدكم بفلاه من الارض نشهده عصابه من المومنين.: در آينده يكى از شما در زمينى بى آب و علف بدرود جهان خواهد گفت و گروهى از مومنان بر جنازه ى او حضور مى يابند. در بين آن گروه، حجر بن عدى و مالك حضور داشتند. مالك مجمع فضائل و كمالات انسانى بود و بحق مى توان گفت، وى معلم اخلاق و مهذب نفوس در عصر خويش بوده است. روزى در حالى كه لباس زاهدانه، به تن داشت از بازار عبور مى كرد، يكى از بازاريان ناآگاه و سبك مغز، به قصد استهزا سنگ ريزه اى به سوى او انداخت و حاضران را به خنده انداخت اما مالك سر به زير انداخته و راه خود را ادامه داد. يكى از عابران كه منظره را از دور تماشا مى كرد، به آن مرد نزديك شد و گفت: آيا اين شخص را شناختى؟ گفت: نه، گفت: وى مالك اشتر يار با وفاى امير مومنان عليه السلام است. آن مرد با شنيدن اين سخن، رنگ از چهره اش پريد و از عمل خود سخت پشيمان گرديد و سپس با شتاب براى عذرخواهى به راهى كه مالك رفته بود روانه شد، در راه از مردم پرسيد مالك را نديديد؟ گفتند: به اين مسجد رفت. او به مسجد وارد شد و مالك را مشغول به نماز ديد، اندكى صبر كرد تا نماز مالك تمام شد پس از نماز، به قدمهاى مالك افتاده مى بوسيد! مالك گفت: اين عمل براى چيست گفت: از شما عذر مى خواهم، چرا كه ناآگاهانه به شما توهين نمودم! مالك گفت: بر تو گناهى نيست من بدين جهت به اين مسجد آمدم كه براى تو از خداوند طلب مغفرت كنم. آرى مالك، مصداق واقعى اين آيه ى شريفه است كه مى فرمايد:

و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما.: و بندگان خاص خداى مهربان آنان هستند كه بر روى زمين از روى فروتنى راه مى روند و هرگاه مردم نادان، به آنها خطاب و عتابى كنند، با سلامت نفس و زبان خوش جواب دهند.

آميختگى گفتار با رفتار، به گونه اى تفكيك ناپذير، در وجود مومن به اين صورت عجين شده كه هرگز سخنى از او سر نمى زند كه با رفتارش برابر نباشد.

عن ابى عبدالله عليه السلام عن رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ثلاث من كن فيه كان منافقا و ان صام و صلى و زعم انه مسلم: من اذا ائتمن خان و اذا حدث كذب و اذا وعد اخلف.: امام صادق عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت مى كند كه فرمود: سه خصلت در هر كس جمع شود، بى ترديد منافق است، گرچه روزه دار و نمازگزار باشد و گمان كند كه مسلمان است "اسلام به زبان و قلب": اگر امينش بشمارند در امانت خيانت كند و به هنگام سخن گفتن دروغ گويد و اگر با كسى پيمان بندد وفادار نباشد.

اما پرواپيشگان پاك نهاد كه اسلام راستين و ايمان واقعى، سراسر وجودشان را در بر گرفته، هرگز امانت را خيانت نكنند و دروغ نگويند و پيمان شكن نباشند، چرا كه اين سه: خيانت، دروغ و پيمان شكنى، با ايمان منافات دارند.

ابوالعاص بن ربيع

وى شوى زينب دخت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه به بازرگانى اشتغال داشت و ساكن مكه بود. قريش اموال فراوانى در عقد مضاربه به او سپرده بودند، تا تجارت كند. در آن سال كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه هجرت نمود، او به قصد تجارت به شام سفر كرد، در بازگشت با مسلمانان برخورد كرد و درگير جنگ شدند، بر اثر تهاجم شجاعانه ى مسلمانان وى شكست خورد و دستگير گرديد، مسلمانان او و مال التجاره اش را به مدينه آوردند. بامداد كه مسلمانان جهت اداى فريضه ى صبح، به مسجد آمده بودند، همسر او زينب، در مسجد ايستاده بود و در حالى كه با دست اشاره به ابوالعاص مى نمود، گفت: من ابوالعاص را و آنچه با اوست پناه دادم! پيامبر فرمود: من پناه تو را محترم مى شمارم سپس دستور داد، دارايى او را به وى تسليم نمايند و اسلام را به وى پيشنهاد كرد. اما او از قبول اسلام امتناع ورزيد و راهى مكه شد، پس از ورود به شهر، سران قريش را دعوت نمود و پس از پذيرايى و تعارفات معمول، تمام سپرده ها و مال التجاره را به آنها تسليم كرد و سپس گفت: آيا به عهدم وفا نمودم؟ گفتند آرى، گفت: آيا در اموال شما خيانت نمودم؟ گفتند: حاشا و از اين بالاتر اينكه تمام دارايى مردم را، بى كم و كاست به آنها برگرداندى، آنگاه گفت: شما شاهد باشيد كه من اسلام را اختيار نموده و مسلمان شدم و اگر تا به امروز، اظهار عقيده نكردم، به اين خاطر بود كه شما تصور نكنيد كه اسلام من، براى تصاحب اموال شما بوده است و در همان وقت با شتاب به مدينه آمد و اسلام خود را بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرضه داشت، رسول خدا زينب را به همان نكاح اول، به خانه ى او فرستاد. ابوالعاص در سال دوازده هجرى در مدينه، بدرود جهان گفت و به دار بقا پيوست.