شرح خطبه متقین در نهج البلاغه

سید مجتبی علوی تراکمه ای

- ۱۱ -


شكيبايى در برابر سختيها

و صبرا فى شده

واژه ها

صبر: شكيبايى در تنگدستى، خودنگهدارى در چيزى كه عقل و شرع آن را مى پسندد، بردبارى در مصائب.

شدت: سختيهاى روزگار. جمع آن: شدائد است.

ترجمه:

پرواپيشگان، در سختيهاى روزگار صابر و شكيبايند

شرح:

در بيان اوصاف پرواپيشگان صبروا اياما قليله وجود داشت كه از استقامت آنان، حكايت مى نمود و در آنجا به تفصيل، درباره ى صبر و موارد آن سخن گفتيم، اما در اينجا به نكته ى ديگرى اشاره دارد و آن اينكه ممكن است، آدمى براى رسيدن به مقصود در آن حدى كه خطرى در پيش پاى خود نبيند، استقامت نمايد، به اين اميد كه در پى آن به آرزويش نائل آيد، اما اگر سختى به شدت رسيد، غالبا

استقامتها در هم مى شكند، زيرا در آن وقت اميدى براى انسان نمى ماند، تا در كنار آن استقامت نمايد و با خود مى گويد: در حال حاضر، عقب نشينى از صحنه اشكالى ندارد و اين عمل را به زمان ديگرى موكول مى كنم.

اما عمل ويژه اى كه پرواپيشگان خود را به آن موظف مى دانند و امتياز بزرگى كه در اين راه كسب مى كنند، استقامت در مقابل شدايد طاقت فرساست، از اينرو عينيت صبر، آنهم در شدايد، در وجود آنها ديده مى شود و موجب اعجاب و تحسين ديگران مى گردد. به همين جهت است كه اين بزرگ مردان، در يك دست قرآن و در دست ديگر شمشير دارند و به دفاع از عقيده و آرمان مقدس خود، از سويى و براى دفاع از حريم ديانت در پيشاپيش لشكريان جان بركف، مانند سدى آهنين، از سوى ديگر استقامت ورزيده و فداكارى و از خودگذشتگى را در حد عالى ارج مى نهند:

و يوثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصه. و هر چند در خودشان احتياجى "مبرم" باشد، آنها را بر خودشان مقدم مى دارند.

و در آيه ى ديگرى مى فرمايد:

ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص.

در حقيقت خدا كسانى را كه در راه او صف در صف، چنانكه گويى بنايى ريخته شده از سرب اند و جهاد مى كنند، دوست دارد.

و اينها نمونه ى ديگرى از صبر، استقامت و پايدارى آنها در ميدان جنگ است.

به هر حال، صبر و استقامت، به شكل عام، چيزى است و صبر در شدايد ويژه چيز ديگرى است و تفاوت اين دو قابل توجه مى باشد.

عبدالله بن رواحه و شكيبايى در جنگ

عبدالله، از طايفه ى خزرج و از انصار و از اهل مدينه و يكى از آن دوازده نفرى است كه در عقبه ى دوم، خدمت پيامبر رسيد و حضرت او را به رياست قبيله ى بنى حارث، از قبايل خزرج، منصوب نمود. وى از روزى كه اسلام آورد، تا آن روز كه به شهادت رسيد لحظه اى در پشتيبانى از اسلام و جهاد در راه خدا كوتاه نيامد و گفته اند كه عبدالله نخستين كسى بود كه براى اعزام به جبهه، آماده بود و آخرين نيرويى بود كه برمى گشت و در جنگهاى بدر، احد، خندق و ديگر غزوات شركت داشت.

از اينرو پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم محبت خاصى به او داشت و كارهاى مهم را به او واگذار مى كرد. در جنگ موته، جعفر طيار و زيد بن حارثه و عبدالله، فرماندهان سپاه اسلام بودند و پيامبر پرچم را به دست زيد بن حارثه داد و فرمود اگر زيد كشته شد، فرمانده شما جعفر است و اگر او شهيد شد، فرماندهى، به عهده ى عبدالله خواهد بود. مردى از يهود كه در آنجا حضور داشت، گفت: اگر اين مرد پيامبر باشد اين سه تن به ترتيب كشته مى شوند، پرسيدند: چرا؟ گفت: پيامبران بنى اسرائيل، اگر در زمان جنگ افرادى را چنين توصيف مى كردند، چه يك نفر يا صد نفر، يا بيشتر، همگى كشته مى شدند.

در وقت اعزام، مسلمانان سربازان را بدرقه نموده و آنها را دعا مى كردند كه با پيروزى برگردند و سربازان آمين مى گفتند، تنها كسى كه در وقت توديع گريه مى كرد و مى گفت: دعا كنيد، خداوند، شهادت را نصيبم نمايد، عبدالله بود، گفتند: چرا گريه مى كنى، گفت: هرگز به دنيا دل نبسته ام و به آن محبت ندارم، اما شنيدم كه پيامبر اين آيه را مى خواند: و ان منكم الا واردها.، علت گريه ام براى اين است كه ورود به دوزخ حتمى، اما به خروج از آن اطمينان ندارم.

عبدالله بن ابى بكر بن فرم گويد: از زيد بن ارقم كه يتيمى بى سرپرست و در كنار عبدالله و تحت تكفل او بود و او را در اين جنگ به همراه داشت، شنيدم كه مى گفت:

عبدالله اشعارى سرود، من فهميدم او آرزوى شهادت را دارد، بى اختيار گريه ام گرفت، او با عصاى كوچكى كه در دست داشت، آهسته بر بدنم، فرود آورد و گفت: بچه جان چه مى شود كه خداوند شهادت را روزى نمايد و تو بر مركب من نشسته، به مدينه بازگردى.

فخنقه الدره، فقال: و ما عليك يالكع، ان يرزقنى الله الشهاده و ترجع بين شعبتى الرحل.

اشعارى كه عبدالله به هنگام وداع مردم سرود اين است:

لكننى اسال الرحمان مغفره   و ضربه ذات فرغ تفذف الزبدا
او طعنه بيدى حر ان مجهزه   بحربه تنفذ الاحشاء و الكبدا
حتى يقولوا اذا مرو على جدثى   ارشدك الله من غاز و قد رشدا

از خداوند آمرزش مى خواهم و ضربتى مى طلبم كه در فرقم، شكاف وسيع ايجاد نمايد و مغزم را متلاشى، سازد و يا طعن نيزه اى كه به دست دشمن است مرگ مرا تسريع نمايد و حربه اى كه به احشاء و جگرم نفوذ نمايد، تا آنكه عابرين بر قبرم، بگويند، چه سعادتمند بود، اين رزمنده كه به رستگارى رسيد.

و اشعارى كه زيد از او شنيده اين بود كه به مركب خود خطاب كرده و مى گفت:

اذا اديتنى و حملت رحلى   مسيره اربع بعد الحساء
فشانك انعم و خلاك ذم   و لا ارجع الى اهلى ورائى
و جاء المسلمون و غادرونى   بارض الشام، مشتهى الثواء
وردك كل ذى نسب قريب   الى الرحمن منقطع الاخاء
هنا لك لا ابالى طلع بعل   و لا نحل اسافلها رواء

زمانى كه راحله ى مرا حمل نمودى و راه طولانى، بر پشت تو پيمودم، از آن پس مسافرتى، در پيش ندارم. كه بر تو بنشينم و بر تو مذمتى نيست زيرا در اين سفر آرزوى بازگشت ندارم من در سرزمين شام بمانم و مردم برگردند. آن روزى كه به لقاى پروردگارم نائل آيم، باكى ندارم كه پس از من نخلى پرثمر گردد و يا نهالى در زمين ريشه زند.

پس از وداع با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ياران و دعاى خير آنها، سپاه اسلام به سمت شام حركت نمود، در منزلى به نام معان "وادى القرى" به آنها خبر رسيد كه هرقل، با صد هزار رومى و صد هزار اعرابى كه در راه به آنها پيوسته، به قصد جنگ، در حركت و در ماب فرود آمده است لشكر اسلام، چند روزى در وادى القراى، توقف نموده، وارد شدند كه آيا مى توان، با سه هزار نفر، به جنگ دويست هزار نفر رفت يا نه؟

نتيجه ى مشاورت اين شد كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اطلاع دهند، تا امداد براى آنها بسيج نمايد و يا دستور بازگشت صادر نمايد.

عبدالله در آن وقت، سخنان مهيجى ايراد نمود و گفت: به خدا قسم تا به حال در هيچ جنگى، با اتكاى به كثرت نيروى نظامى، نجنگيده ايم، بلكه هميشه قدرت لا يزال الهى، پشتيبان ما بوده است. خدا را گواه مى گيرم كه در جنگ بدر، جز دو راس اسب و كمى اسلحه و نيروى انسانى، از يك سوم نه بيشتر، در مقابل كفار نداشتيم و پيروزى ما در آن روز، به اتكاء اسباب ظاهر نبود و آن وعده ى الهى بود كه ما را پيروز كرد. سخنان گرم و آتشين عبدالله به پايان نرسيده بود كه سربازان جان بركف، به حال آماده باش درآمده و آمادگى خود را براى جنگ ابراز كردند.

در اين جنگ، به ترتيب: زيد بن حارثه و جعفر به شهادت رسيدند و نوبت سردارى، به عبدالله رسيد، وى پرچم را به دست گرفته و وارد معركه ى جنگ گرديد و با عباراتى خود را تهييج نمود و پس از رزم فراوان خستگى بر وى عارض شد و در آن حال، خون بدن را به پيشانى ماليده و صورت به سوى مسلمانان برگردانيد و گفت: اى گروه مسلمان، برادرانتان را حمايت كنيد سپاه اسلام با مشاهده ى اين حال به صورت

گروهى به روميان حمله كردند و تلفات سنگينى به دشمن رساندند. در آن حال عبدالله از فرط خستگى از اسب فرود آمد.

پسر عموى وى، قطعه گوشت بريانى نزد او آورد و گفت: با خوردن اين گوشت، تجديد نيرو كن كه امروز زحمت فراوان تحمل نمودى! عبدالله گوشت را به دندان گرفت و ناگهان صداى تير و كمان و همهمه ى دشمن، از گوشه ى ميدان به گوشش رسيد گوشت را انداخت و به خود گفت: تو زنده اى و صداى دشمن بلند باشد؟ دوباره حمله را آغاز كرده و آنقدر جنگيد، تا به شهادت رسيد.

اهل تقوا خواهان حلال اند

و طلبا فى حلال

واژه ها

طلب: خواستن، جستن، خواهش، التماس، دوست داشتن و حصول چيزى بر وجهى كه سعى در تحصيل آن اقتضا كند.

حلال: روا، جايز شايسته، آنچه كه عمل بدان، يا خوردن و نوشيدن آن طبق احكام شرع روا باشد، مقابل حرام.

ترجمه:

يعنى پرواپيشگان در تحصيل حلال، مى كوشند، به اين معنا كه اگر چيزى شرع مقدس اسلام، آن را جايز بداند، خواستارند.

شرح:

اين جمله به روزى حلال اشاره دارد كه در 85 آيه از قرآن كريم مطرح است. از باب مثال مى فرمايد:

اولئك هم المومنون حقا لهم درجات عند ربهم و مغفره و رزق كريم:

آنها به راستى اهل ايمانند. براى آنها نزد خداوند درجات، آمرزش و روزى نيكو خواهد بود.

در اين آيه كه از بازتاب صفات مومنان بحث مى كند از درجات، آمرزش و روزى نيكو براى آنها سخن مى گويد. اولا رزق الهى بر بندگان، با كرامت همراه است، زيرا اين روزى كه در برابر عوض نيست، به خلاف رزقى كه از خلق تحصيل مى شود كه آن در مقابل چيزى است و ثانيا رزق خداوند بر بندگان حلال است به اين جهت كه خداوند، روزى حرام براى بندگان جايز نمى داند بنابراين چگونه خودش، آنها را روزى حرام مى دهد؟

بنابراين، طلب حلال، ويژه ى اعمال پرواپيشگان است و با اين وصف از ديگر افراد ممتازند و روزى حلال در انحصار خوردن و آشاميدن نيست، هر چيزى كه در شرع دستور فعل و يا ترك آن صادر نموده حلال يا حرام است و اهل تقوا خواستار حلال اند نه حرام.

فى المثل، تحصيل مال و ثروت اگر مشروع باشد، حلال و اگر غير مشروع باشد حرام است. سخن گفتن، اگر با موانع شرع برخورد نكند حلال وگرنه حرام است. تحصيل علم با آن رتبه ى بالا كه دارد، اگر زير نظر شرع باشد، حلال و عبادت است وگرنه حرام خواهد بود. براى نمونه، مطالعه ى كتابهاى ضاله و گمراه كننده را مى توان نام برد كه آگاهى به آن، چون خطر دينى دارد، حرام است و همچنين موارد ديگر.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در سخنرانى "حجه الوداع" آنجا كه درباره ى روزى سخن ميراند فرمود:

فان الله تبارك و تعالى، قسم الارزاق بين خلقه حلالا و لم يقسمها حراما، فمن اتقى الله و صبر آتاه رزقه من حله و من هتك حجاب ستر الله عز و جل و اخذه من غير حله قص به من رزقه الحلال و حوسب عليه يوم القيمه.:

حقا خداى تبارك و تعالى، ارزاق را بين مخلوقات به شكل حلال تقسيم نموده، نه حرام. پس هر كس پرواپيشه سازد و با صبر و شكيبايى در انتظار حلال باشد، خداوند روزى او را از راه حلال تامين مى كند و آن كس كه عجولانه حجاب ستر الهى "مقدرات خداوندى" را هتك نمايد و به روزى غير حلال، روآورد، با دو مصيبت مواجه مى گردد:

1. روزى حرام براى او به جاى حلال قرار گرفته و از رزق حلال، محروم مى گردد،

2. خداوند او را در روز قيامت به حساب مى كشد كه چرا حلال را گذاشتى و با شتاب حرام را اختيار نمودى.

اميرالمومنين عليه السلام در حالى كه مى خواست به مسجد برود، مردى را در آنجا ديد، فرمود: اين مركب مرا نگهدار، مرد همين كه ديد مولا وارد مسجد شد، افسار مركب را برداشته فرار كرد، على عليه السلام از مسجد بيرون آمد، ديد حيوان بدون افسار در جاى خود ايستاده است. با اينكه حضرت دو درهم در دست داشت كه در برابر آن خدمت آن مرد به وى بدهد. مولا با مشاهده ى حال، آن دو درهم را به غلام خود داد تا به بازار برود و افسارى تهيه نمايد. غلام به مرد افسار فروشى برخورد نمود كه افسارى در دست داشت و مى خواست بفروشد، غلام آن را خريد و نزد مولا آورد از باب اتفاق افسارى بود كه آن مرد دزديده بود مولا مركب را لجام زد و فرمود:

ان العبد ليحرم نفسه الرزق الحلال بترك الصبر و لا يزداد ما قدر له.

بى گمان، آدمى خود را از روزى حلال با شتاب بى موردى كه مى نمايد محروم مى كند، با اينكه بر روزى مقدر وى، چيزى افزون نمى گردد.

آرى انسانهايى كه از حرام اجتناب نمى كنند براى حفظ موقعيت اجتماعى خود و اينكه مردم نگويند اين مرد لاابالى است، به حيله هايى متوسل شده و عملى كه خود مى دانند حرام است، با نوعى فريب كارى كه ديده ى عوام را پر كند، در پوشش دين

تاثير لقمه حرام

شريك بن عبدالله نخعى قاضى، مردى دانشمند و زيرك بود، در حالات او نوشته اند كه مهدى عباسى او را به حضور فراخواند، تا از نزديك با او آشنا شود، زيرا شنيده بود او مردى زاهد و پارسا است، علاوه بر اين وى فضائل مولا امير مومنان عليه السلام را بازگو مى كند و مى گويد: خلافت هر كس جز على و اولاد او غير شرعى است. روزى نزد وى، معاويه را به حلم و بردبارى ياد كردند او گفت: آن كس كه حق را نشناخت و با مولا على عليه السلام جنگ نمود، هرگز حليم و بردبار نيست و بدين وسيله در ميان جامعه محبوبيت به سزايى كسب كرده بود. پس از حضور به نزد خليفه، مهدى به وى پيشنهاد كرد كه يكى از سه امر را اختيار كند! منصب قضا، تربيت اولاد خليفه و يا صرف يك نهار يا شام! شريك به فكر عميقى فرورفته، فهميد بد دامى براى او پهن كرده است، با خود گفت: از همه آسانتر صرف غذاست، چرا كه منصب قضا كار مشكلى است و از آن بدتر، تربيت فرزندان خليفه است، زيرا زبان مردم به رويم باز شده و مى گويند: چه شد كه گرگ زادگان را تربيت مى كنى، مگر نه اين است كه گرگ زاده عاقبت گرگ شود؟

بدين جهت صرف طعام را انتخاب نمود و موافقت خود را اعلام كرد، به آشپز مخصوص خود، دستور داد غذايى مطبوع براى روز موعود، تهيه نمايد. و نخعى در آن روز با خليفه هم سفره شد و پس از صرف طعام، آشپز گفت:

'يا اميرالمومنين! ليس هذا الشيخ، يفلح بعد هذا الاكله ابدا.': اين مرد پس از صرف اين غذا هرگز رستگار نخواهد شد.

دير زمانى نشد كه خود وى شخصا از خليفه، تقاضاى منصب قضا نمود و تربيت فرزندان او را هم، به عهده گرفت. يكى از روزها، حواله ى مقررى خود را در دست داشت و به دكان صرافى، براى گرفتن وجه الحواله ى خود مراجعه نمود، اتفاقا در آن روز جماعت زيادى براى گرفتن حواله، به صف ايستاده بودند، شريك در بين جمعيت حاضر شد و از صف بيرون آمد و بدون رعايت نوبت، به صراف گفت: زودتر حواله ى مرا پاس كن، صراف گفت: با كمى تامل وجه الحواله ى شما تقديم خواهد شد، اما شريك به صراف، فرصت پرداخت وجه به ديگران را نداد و تقاضا را تكرار كرد، صراف ناراحت شد و گفت: مگر پارچه ى قيمتى به من فروخته اى كه اين قدر عجله مى كنى؟ گفت: آرى از پارچه گرانتر فروخته ام، صراف گفت: چه چيزى فروخته اى؟ گفت: دينم را در مقابل اين حواله فروخته ام.

آرى، شريك با اينكه زمانى، به حقانيت على عليه السلام در امر خلافت اعتراف داشت، كارش به جايى رسيد كه به جهت رضايت خليفه، شهادت شيعيان را به جرم تشيع، در دادگاه نمى پذيرفت.

روزى محمد بن مسلم طحان كه از راويان جليل القدر و عظيم الشان شيعه بود جهت اداى شهادت و گواهى، به دادگاه آمد، اما شريك با اينكه مى گفت: وى در حديث موثق و در شهادت راستگوست، شهادت او را رد كرد! و محمد، جريان را به امام صادق عليه السلام گزارش داد، امام فرمود: چه شد كه شريك شهادت تو را نپذيرفت؟! خداوند او به قعر دوزخ اندازد.

اين اثر يك طعام حرام بود، چه رسد به اينكه كسانى در مدت عمر خود جز حرام غذايى نخورده اند به هر حال روزى حلال، رزق برگزيدگان و نيكوكاران است كه خداوند به آنان وعده داده است. در مجمع السلوك، فصل اصول اعمال، درباره ى توكل گويد: مشايخ، رزق را چهار قسم كرده اند:

1. رزق مضمون: 'و ما من دابه فى الارض الا على الله رزقها.': هيچ جنبنده اى در زمين نيست، مگر اينكه خداوند روزى او را ضمانت كرده است.

2. رزق مقسوم: و آن عبارت است، از رزقى كه در ازل قسمت شده و در لوح محفوظ نوشته شده است.

3. رزق مملوك: و آن عبارت است از اينكه ذخيره ى شخص باشد از درهم و دينار و اسباب.

4. رزق موعود: و آن عبارت است از اينكه خداوند براى عابدان و صالحان وعده كرده است.

'و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب.': هر كسى كه تقوا پيشه سازد، خداوند او را در تنگدستى يارى دهد و روزيش از آن جايى كه به حساب نياورد، كرامت فرمايد.

اهل تقوا در هدايت مردم با نشاطاند

'و نشاطا فى هدى'

واژه ها

نشاط: جلد، چابك، شادمان و خرسند، گشادن گره به نرمى، گره زدن ريسمان.

'قال الراغب 'فى نشط': و قيل: الملائكه التى تعقد الامور. من قولهم نشطت العقده. و الناشطات نشطا و نشط فى عمله او الى عمله، خف و اسرع.': راغب در ماده ى 'نشط' مى گويد: و الناشطات نشطا: 'قسم به فرشتگانى كه جان مومنان را به آسايش و نشاط ببرند. فرشتگانى كه كارها در كف با كفايت آنهاست و امور گره خورده را مى گشايند.' و نشط فى عمله، يعنى: با چست و چابكى كار را به پايان رساند.

هدى: راه راست نمودن كسى را، رهنمونى، راهنمايى مقابل ضلالت.

و قال الراغب: الهدايه: دلاله بلطف و منه الهديه. راغب گويد: هدايت راهنمايى با محبت و لطف است و از اين معنا، هديه و بخشش است كه با لطف و محبت تحقق مى يابد.

ترجمه:

بنابراين معناى: 'و نشاطا فى هدى' اين است كه پرواپيشگان در امر هدايت و راهنمايى، چابكى و سرعت عمل، به كار گرفته و گرهها را مى گشايند و با لطف و مهربانى خاص، اقدام مى كنند و در مجموع، اين فريضه ى مهم را با اخلاص و طيب خاطر و به خاطر رضاى الهى انجام مى دهند. برعكس رياكاران خودنما كه جز خشنودى مردم، در هر كار ايده اى ندارند. آنها نيز نشانه ها و علاماتى دارند كه به آنها شناخته مى شوند.

شرح:

اميرالمومنين عليه السلام فرمود:

'ثلاث علامات للمرائى، ينشط اذا راى الناس و يكسل اذا كان وحده و يحب ان يحمد فى جميع اموره.' رياكاران خودنما، به سه علامت و نشانه، شناخته مى شوند: در ديد مردم بانشاط و چابك و در تنهايى كسل و بى حال اند و از همه بدتر آنكه در همه ى كارها، انتظار ستايش از مردم دارند و دوست دارند كه او را تعريف و تمجيد نمايند.

رهنمود رسول خدا

قال على عليه السلام:

'لما بعثنى رسول الله الى اليمن و قال: لى لا تقاتلن احدا حتى تدعوه الى الاسلام و ايم الله لئن يهدى الله على يديك رجلا خير لك مما طلعت عليه الشمس و غربت و لك ولائه.': على عليه السلام فرمود: آنگاه كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا جهت سركوبى متمردان، به يمن فرستاد دستور داد، با كسى جنگ مكن، مگر اينكه ابتدا او را به اسلام راهنمايى كنى. به خدا سوگند اگر خداى متعال، يك نفر را به دست تو توفيق هدايت بدهد و از بيراهه به راه آيد، براى تو از هر چه كه آفتاب بر آن مى تابد بهتر است و براى تو ولايت. بر او خواهد بود.

ولاء: به معناى محبت، صداقت، دوستى، خويشاوندى، قرب، ملك و پيوستگى دادن ميان دو چيز است.

تناسب معناى ولاء با هم كه ياد نموديم، در اينجا اين است كه فرد هدايت شده، در دوستى و صداقت با تو استوار خواهد بود. طبيعى است، فرد منحرف، با هدايت و راهنمايى ديگرى به راه آمده و در برابر اين احسان او را دوست خواهد داشت و هرگز از ياد نخواهد برد.

احتمال ديگر اينكه مراد از ولاء ولاى عتق باشد، زيرا اگر فردى بنده اش را آزاد نمايد ولاى ملكيت باقى خواهد ماند. تناسب اين معنا در اين مورد آن است كه او با هدايت و راهنمايى تو از آتش دوزخ آزاد گرديده و اين حق تو، بر عهده ى او هميشه باقى است.

احتمال سوم، ولاى امامت است و فرد هدايت شده، امامت و رهبرى تو را از جان و دل پذيرا خواهد شد و هميشه اين حق بزرگ را در وجود خود، احساس مى كند.

بديهى است، جنگ و خونريزى در آغاز، دردى را درمان نمى كند، از اينرو از ديدگاه اسلام عملى مبغوض است، مگر در صورتى كه افراد متمرد و سركش، در اثر لجاجت، از پذيرفتن هدايت امتناع نمايند، بلكه از هدايت ديگران نيز، جلوگيرى كنند و آتش جنگ را برافروزند.

اسلام پيش از هر نوع درگيرى كه به جنگ منتهى شود، هدايت با رفق و مدارا را به كار گرفته، تا شايد نصايح مشفقانه، سودمند واقع شود و از خونريزى و نكبتهاى ناشى از ستيز جلوگيرى نمايد.

آرى اگر هدايت، مفيد نيفتاد و بنا شد عضو فاسد، موجب فساد اعضاى ديگر گردد، آنگاه است كه جز قطع آن عضو چاره اى نخواهد بود و از اينجاست كه گويند: آخر الدواء الكى: آخرين راه درمان و علاج داغ نهادن است.

مفهوم هدايت در قرآن

قرآن كريم، در نخستين آيه ى از سوره ى بقره پس از معرفى قرآن، آن را راهنماى پرواپيشگان، ناميده است و اين كتاب شريف را تنها راهنماى اهل تقوا قرار داده است: 'الم ذلك الكتاب لا ريب فيه هدى للمتقين': اين كتاب "قرآن" كه شك و ترديدى در آن نيست راهنماى پرواپيشگان است.

اينجا سوالى مطرح مى شود كه اگر قرآن، دربست راهنماى و پارسايان و پرواپيشگان است؟ مردم ديگر چه كنند و سوال ديگر آنكه در قرآن، آيه اى وجود دارد كه امكان هدايت و رهبرى را براى عموم بيان مى كند و آن عبارت است از:

'ان هذا القرآن يهدى للتى هى اقوم.'. اين قرآن به طريقه و راهى كه پابرجاست، هدايت مى نمايد و جواب اين سوال را در پايان بحث، خواهيم داد و مى گوييم مراد از هدايت در اينجا چيست؟

سوال ديگر اين است كه هدايت، پس از تحقق تقوا قرار دارد، به اين معنا كه پرواپيشگان پس از آنكه به تقوا رسيدند، در حركت به سمت مقصد، از قرآن هدايت و رهبرى اتخاذ مى كنند، با اينكه تحقق تقوا بدون هدايت قرآن ممكن نيست، زيرا كه در تحقق تقوا، نخست اسلام و ايمان لازم است و پس از آن تحلى به صفات حميده و تخلى از رذائل اخلاقى و اين جز با هدايت قرآن، فراهم نمى شود و در نتيجه، تقواى پرواپيشگان موقوف به هدايت قرآن و رهبرى قرآن در اختيار پرواپيشگان است و ديگر اينكه در سوره ى حمد: آيه ى 'اهدنا الصراط المستقيم' به اسلام تفسير شده است، با توجه به اينكه نمازگزار در همان گام اول، مسلمان و در رتبه ى بعد نمازگزار است و جواب اين پرسش نيز، در تقسيم بندى مفاهيم هدايت، خواهد آمد.

پرسش ديگر، اينكه در قرآن هدايت را از پيامبر، نفى نموده و به خداوند اختصاص مى دهد، آنجا كه مى فرمايد:

'انك لا تهدى من احببت و لكن الله يهدى من يشاء و هو اعلم بالمهتدين' با اينكه بى ترديد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رهبر است و آيات بسيارى در قرآن، به رهبرى پيامبر اشاره دارد، از آن جمله مى فرمايد:

'انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا.':

حقا تو رسول و پيامبرى هستى كه شاهد بر اعمال، بشارت دهنده و ترساننده اى و دعوت به خدا و دين اسلام را بر عهده ى تو گذارده ايم.

بدون ترديد، دعوت به خدا همان رسالت و رهبرى است و مفهوم ديگرى ندارد.

در مورد اين آيه جوابى گفته اند و آن اينكه: اگر واژه ى هدايت به يك مفعول متعدى شود، براى راه نشان دادن است "ارائه ى طريق" و اگر به دو مفعول متعدى گردد، براى به مقصد رساندن "ايصال به مطلوب" است.

و در آيه ى كريمه كه هدايت به يك مفعول متعدى شده براى ارشاد و راهنمايى است و اين همان ارائه ى طريق است كه از پيامبر نفى نشده است و آنچه از پيامبر نفى شده، ايصال به مطلوب مى باشد، زيرا هدايت را در عمق دلها جان دادن، از آن خداست. اين جواب حتى در مورد اين آيه نيز، كارآيى ندارد، تا چه رسد كه جوابگوى ايراد در سطح عام باشد، به اين دليل كه در آيه، نفى كمال هدايت از پيامبر شده، نه نفى مطلق. به اين معنا كه شما نمى توانيد كسى را به كمال، در حد اعلا رهبرى نماييد. تكميل هدايت، در وجود هر فرد، توفيق الهى لازم دارد كه در حيطه ى قدرت شما نيست و ايراد ديگرى، به اين جواب آن است كه هدايت متعدى به دو مفعول، در همه جا، براى ايصال نيست به اين علت كه خداوند متعال، از قول مومن آل فرعون بازگو نموده مى فرمايد:

'يا قوم اتبعون اهدكم سبيل الرشاد.' و 'ما و اهديكم الا سبيل الرشاد.'

با اينكه به گفته ى شما، هدايت ايصال به مطلوب از آن خداست و لاغير. علاوه بر اين، قوم او با هدايت وى، ايصال به مطلوب نشدند. پس اين جواب صغرى و كبرايش ناتمام است.

و ديگر آنكه هدايت دو مفعولى، در اصل ايصال به مطلوب نيز ناتوان است زيرا در آيه ى كريمه: 'انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا.' با تعدى به دو مفعول، ايصال به مطلوب در بر ندارد، زيرا با رسيدن به مقصد و مطلوب، ديگر كفران معقول نيست

حاصل كلام اينكه هدايت متعدى به دو مفعول، در همه جا از آن خدا نيست. علاوه بر اين، در همه جا ايصال به مطلوب هم نيست.

ديگر اينكه در آيه ى: 'انك لا تهدى من احببت.' تنها در جهت ارائه ى طريق باشد، اين هم ناتمام است، به اين علت كه هدايت پيامبر، از هدايت خداوند نشات گرفته و از آن جدا نيست، به علاوه پيامبر داراى منصب امامت است و شان امامت، ايصال به مطلوب است، نه ارائه ى طريق.

اكنون بايد توجه نمود كه حل اشكال در كجاست و آيا راهى بر اين مشكل وجود دارد يا نه؟ تنها راه حل در اين است كه به مفهوم هدايت، توجه نماييم و بدانيم كه ماده ى هدى در قرآن چگونه است، هدايت در قرآن به پنج معنا آمده است:

1. ارشاد جهت عامه ى مكلفين: 'انا هديناه السبيل.'

2. هدايت به معناى لطف خداوند، در حق بندگان شايسته ى تا بر اين امر باقى بمانند، زيرا هدايت در زياده و نقصان نوسان دارد: 'و الذين اهتدوا زادهم هدى.'

3. اجر و پاداش در مورد هدايت: 'يهديهم ربهم بايمانهم.': اى يثيبهم ثواب الايمان'.

4. هدايت به معناى قضاى حتم: 'من يهدالله فهو المهتد.': يعنى هر كس خداوند او را هدايت نمود به قضاى محتوم الهى، در ايمان باقى خواهد ماند.

5. نفوذ حقيقت ايمان، در وجود اهل ايمان با امداد خداوند: 'لا ريب فيه هدى للمتقين.'

بنابراين پرسشى كه در 'هدى للمتقين' مطرح شده، معناى دوم هدايت، جوابگوى آن است يا پنجم، يعنى لطف الهى چنان شامل بندگان شايسته است كه هميشه به ايمان پايدارند و يا اينكه خداى متعال، حقيقت ايمان را در عمق وجودشان جاى داده است كه از ايمان جدا نمى شوند. اما سوال، در سوره ى حمد: 'اهدنا الصراط المستقيم.' به يكى از سه معناى دوم و سوم و پنجم هدايت، جواب گفته اند.

مطلب ديگرى كه در اينجا شايان ذكر است، اينكه اگر واژه ى "هدى" به هدايت نمودن و راهنمايى كردن، اختصاص داشته باشد، معناى نشاطا فى هدى' تنها در هدايت و رهبرى پرواپيشگان است، يعنى آنان در راهنمايى مردم، چابك و سريع اند و اگر هدى به معناى اهتدا نيز باشد، معناى اين كلام اين است كه پرواپيشگان در قبول هدايت 'به معناى مناسب' چست چابك اند، به اين معنا كه در فراگيرى هدايت، با شتاب اقدام مى كنند، تا هر چه سريعتر برطبق آن عمل كنند و دستورات لازم الرعايه را، سريعا به اجرا گذارند.

مناظره هشام با عمرو بن عبيد

از آنجا كه در لغت، هدى و اهتدا، در پاره اى موارد به يك معناست هر دو معنا درباره ى آنها صادق است. هشام بن حكم گويد: شنيده بودم، عمرو بن عبيد، در مسجد بصره، جلساتى دارد و مردم را از امامت منحرف نموده و مى گويد: انتصاب امام جهت راهنمايى مردم ضرورت ندارد. اين گفتار بر من گران آمد و با شتاب از كوفه آهنگ بصره نمودم، روز جمعه اى بود كه به بصره رسيدم، با عجله خود را به مسجد رساندم، جماعت زيادى دور او جمع شده بودند و به سخنرانى مشغول بود، صفوف جمعيت را شكافته، به زانو روبروى او نشسته گفتم: ايها العالم مردى غريبم و به قصد تشرف به حضور شما، مسافت زيادى راه را پيموده ام و مسئله اى دارم، اگر اجازه دهيد مطرح كنم؟ گفت: سوال تو چيست؟

گفتم: چشم داريد؟ گفت: فرزندم چيزى كه عيان است چه حاجت به بيان است.

گفتم: سوال من بر اين محور دور مى زند، گفت: بگو گرچه پرسشهايى احمقانه است، آنگاه گفت: آرى، چشم دارم گفتم: براى تو چه فايده دارد. گفت: با آن افراد و رنگها را مشاهده مى كنم.

گفتم: بينى چطور، گفت: آرى، گفتم: كارايى آن چيست؟ گفت: در تشخيص بوى بد و خوب، از آن استفاده مى كنم.

گفتم: دهان دارى، گفت: بلى، گفتم، براى چه؟ گفت: طعم اشياء را شناسايى مى كنم.

گفتم: گوش دارى، گفت: آرى، گفتم: براى چه؟ گفت: صداها را مى شنوم.

گفتم: زبان چه، گفت: آرى گفتم: براى چه؟ گفت: با آن سخن مى گويم.

گفتم: دست دارى، گفت: آرى، گفتم: با آن چكار مى كنى، گفت: كارهايم را به توسط آن انجام مى دهم. گفتم: پا دارى، گفت: آرى، گفتم: براى چه؟ گفت: با آن راه مى روم و از جايى به جاى ديگر منتقل مى شوم.

گفتم: قلب دارى؟ گفت: بلى، گفتم: با آن چه كار دارى؟ گفت: هر چه بر اين جوارح وارد شود، شناسايى مى كنم.

گفتم: با وجود اين اعضا و جوارح كه هر يك عملكردى دارند، از قلب بى نياز نيستند؟

گفت: نه، گفتم: چرا؟ گفت: اگر اعضا در عمل خود، دچار شك و ترديد شوند به قلب گزارش مى كنند، تا آنها را از حالت ترديد بيرون برده، به يقين برساند و از آن پس نسبت به كار خود ترديد نداشته، با يقين كار خود را دنبال كنند.

گفتم: پس وجود آن براى رفع ترديد و شك، در كار اعضاء لازم است و خداوند قلب را حجت بر اعضا قرار داده است كه اگر قلب نباشد، جوارح در كار خود متحير مى مانند، گفت: آرى.

گفتم: يا ابامروان "كنيه ى عمرو بن عبيد" خداى متعال، براى رفع ترديد و شك در اعضاى تو يك انسان امام و رهبر قرار داده است، تا از تحير و ترديد بيرون آمده و به يقين راه يابند، اما اين خلايق را بدون امام و پيشوا رها نموده، با اينكه حالت شك و ترديد در آنها وجود دارد؟

و آيا ممكن است بگوييم، خداوند بندگانش را بدون امام و رهبرى كه در سرگردانى و تحير، آنها را از ترديد بيرون آورده، رها نموده است؟ هشام گفت: وى ساكت مانده، سخنى نگفت آنگاه رو به من نموده گفت: تو هشامى؟ گفتم: نه گفت: با او نشسته اى؟ گفتم: نه.

گفت: از كجا آمده اى، گفتم: از كوفه، گفت: از اينكه، تو هشام هستى، ترديدى ندارم. پس مرا در بغل كشيد و بر جاى خود، جاى داد و خاموش ماند! چون توان سخن گفتن نداشت.

پرواپيشگان و پرهيز از آز

و تحرجا عن طمع

واژه ها

تحرج: پرهيز كردن از گناه، گناه كار شدن، بر آمدن از تنگى، جاى تنگ بسيار پردرخت كه ماشيه بدان رسيدن نتواند فرق بين حرج وضيق، در اين است كه حرج، تنگنايى است كه راه خروج ندارد، اما ضيق چنين نيست.

طمع: آزمند گرديدن، چشم داشت و توقع، مرسوم لشكر، اشتها و ميل بى حدى را گويند كه در شخص يافت شود، اگر چه آن ميل نسبت به اشياء جايز بوده باشد و در فارسى، بالفظ بستن، كردن، داشتن، گسستن و بريدن استعمال مى شود

الطمع: هو التوقع من الناس فى اموالهم و هو من شعب حب الدنيا و من انواعه و من الرذائل المهلكه.

طمع: چشم داشت از مردم در اموال آنها و اين از شاخه هاى دوستى دنيا و از انواع محبت به آن و از رذائل مهلكه است.

ترجمه:

با جمع بندى لغات و معانى آنها، مفهوم عبارت مولا چنين است: پرواپيشگان خود را در تنگناى گنه خيز طمع و چشم داشت قرار نداده و ديده ى طمع در اموال مردم بربسته اند، زيرا اين توقع نابجا از شاخه هاى: حب الدنيا است و محبت دنيا ريشه و اساس برخى از گناهان و بلكه همه ى گناهان است. از اينرو پرواپيشگان خود را از حرج و ضيق طمع نجات داده اند.

شرح:

ديده بر اموال و دارايى مردم دوختن، علاوه بر ذلت و دنائت طبع خصومت و دشمنى نيز، در پى دارد و گناهانى مانند رشك بردن، كينه توزى، غيبت، تملق، مداهنه با گنهكاران كه هر يك به تنهايى مهلك و نابودكننده است، از عواقب و پيامدهاى طمع است.

انسان طمع كار است كه با توقع بيجا عزيزترين دوست و نزديكترين فرد را از دست مى دهد، به اين علت كه خواسته ى او را برآورده نكرده است و اين آتش طمع است كه وقتى در نهاد انسان آزمند زبانه كشيد، خودى و غير را نمى شناسد و اگر به خواسته ى خويش نرسد همه را در كام خود كشيده و نابود مى كند. در حديث آمده است كه:

رايت الخير كله قد اجتمع فى قطع الطمع عما فى ايدى الناس.:

نيكيها و خوبيها را همه در طمع بريدن از اموال و دارايى مردم، ديدم "به اين علت كه طمع كار جز به خود و كار خود نمى انديشد. از اينرو، نيكى و نيكوكارى نزد او مفهوم محترمى نخواهد داشت".

فردى كه به شخصيت خود اتكا ندارد هرگز بر مشكلات پيروز نخواهد شد و با افراد جامعه، برخورد مهرانگيز و شايسته اى نداشته و مورد احترام جامعه نخواهد بود.

امام باقر عليه السلام فرمود: بئس العبد عبد يقوده و بئس العبد عبد له رغبه تذله.:

بد بنده اى است آنكه طمع او را به هر سو بكشاند و بدبنده اى است آنكه رغبت نابجا او را به ذلت اندازد.

چنين فردى نه دوستيش اعتبار دارد و نه در مجالست و همنشينى او خيرى وجود خواهد داشت. در حديث ديگرى آمده است: اياك و الطمع فانه الفقر الحاضر. از طمع بپرهيز، زيرا آن فقر و كمبودى است كه در حال حاضر در تو وجود دارد "و به همين علت است كه به دارايى مردم چشم دوخته اى".

از اشعب بن جبير، معروف به اشعب طماع كه در طمع كارى ضرب المثل است و گويند: فلان اطمع من اشعب.: فلانى آزمنديش از اشعب بيشتر است. پرسيدند، طمع و چشم داشت تو در چه حد است؟ گفت: هيچگاه عروسى را به خانه داماد نبردند، مگر اينكه جلو خانه ام را آب پاشيدم، به اين اميد كه مى خواهند آن عروس را به خانه ى من بياورند و هرگاه فردى با فرد ديگرى سخن مى گفت، گمان من اين بود كه گوينده، به شنونده سفارش مى كند كه پولى به من بدهد. گفته اند او ديوار خانه ى خود را سوراخ كرده بود و دست خود را در آن فروبرده بود به طمع اينكه، عابرين وجهى را در دستش بگذارند! از او پرسيدند آيا در مدت عمرت، حديثى را به ياد دارى، گفت: آرى احاديث زيادى از عكرمه شنيده و از حفظ دارم گفتم: يكى از آنها را براى ما بازگو كن، گفت: شنيدم از عكرمه و او از ابن عباس و او از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: دو خصلت است كه به مومن اختصاص دارد، عكرمه يكى از آن دو را از ياد برد و من دومى را فراموش نمودم.

صالح بن على و آزمندى

صالح بن على صخم، كاتب و نويسنده ى معروف عصر خود، با ابوخالد احول وزير تشريفات مامون دوستى ديرينه و رفاقت تنگاتنگى داشت. وى گويد: روزى جهت درخواست مبلغى كه سخت به آن نياز داشتم، به منزل او رفتم، وى هر روز پس از طلوع فجر و پيش از همه ى كارمندان، به دفتر كار خود مى رفت. آن روز پيش از طلوع فجر، در منزل وى به انتظار او نشستم و با خود فكر مى كردم كه با آن همه صميميت ديرينه، در اولين برخورد مرا تحويل خواهد گرفت، بدين جهت عباراتى را كه در شان برخورد و ملاقات با يك وزير است چنين در ذهن خود، رديف كردم: جناب وزير نادارى و تنگدستى از سويى و مطالبه ى طلب كاران از سوى ديگر، سخت پريشانم نموده، به اين علت در وقتى غير مناسب مزاحم شده. ترديدى نداشتم كه از سوى وزير، با محبت و خوشرويى مواجه مى شوم، اما متاسفانه در نخستين برخورد با عباراتى كه تقديم وى كردم، با قيافه ى عبوس و درهم وزير روبه رو شدم! پس از ملاقات به او سلام كردم اما وزير با سنگينى جواب داد و با تندى رو به من كرد: و گفت: مردم تا چه حد از ما توقع دارند كه گاه و بيگاه از ما سلب آسايش مى كنند و سپس گفت: چرا وقت ملاقات ندانسته به در منزل ما آمدى؟ صالح گويد چنان سخنان تلخ او ناراحتم كرد كه خود را از ياد بردم و با شرمندگى زايد الوصفى، در حالى كه اشك ديدگانم را پر نموده و رنگم پريده بود، راه خانه ام را در پيش گرفتم، وقتى به منزل خود رسيدم، همسرم دريافت كه خيلى ناراحتم، از ناراحتم جويا شد، در جواب او غير از يك سخن "اشتباه كردم" نگفتم. از آن پس هر وقت به ياد اين ماجرا مى افتادم خود را سرزنش و به خود مى گفتم چرا نسنجيده به خانه ى وزير رفتى، مگر نمى دانستى، پست وزارت حساس است، دوستى و رفاقت آن زمان ارزشمند است كه هر دو نفر در يك سطح باشند، اما اگر يكى به مقام والايى همچون وزارت ارتقاء يافته باشد نه دوستى مطرح است و نه چيز ديگر.

من در برابر اين سرزنشها جوابى نداشتم، جز اينكه به خود بگويم: تا زنده ام از خانه بيرون نروم، تا خداوند مشكلم را گشايش دهد.

آن روز وزير، از هر روز ديرتر به دفتر كار خود رسيد و طبق معمول كه در وقت معين با خليفه ملاقات مى كرد، نتوانست در آن وقت به ديدن مامون برود، از اينرو ديدار وى با خليفه، به تاخير افتاد. مامون علت تاخير را پرسيد و ابوخالد جريان ديدارش با من و علت تاخير خود را مو به مو نقل كرد و خليفه بى درنگ از چگونگى حال صالح سوال نمود، وزير شخصيت و خصال حميده ى صالح را بازگو نمود، مامون گفت: شما كار بدى كردى كه چنين شخصيتى را ناراحت نموده و از در خانه ات راندى، مگر نمى دانى اينگونه افراد در جامعه عزيزالوجودند، اكنون به تو دستور مى دهم به منزل او رفته از او عذرخواهى كنى و حاجات او را از جانب من برآورى، وزير گفت: بر ديده منت دارم و فورا راه خانه صالح را در پيش گرفت، وقتى به در خانه ى صالح رسيد، از او اجازه ى ورود خواست صالح گفت: كيست كه در اين وقت به خانه ى ما آمده؟ وزير با شرمندگى و آرام آرام گفت: دوست عزيزم من ابوخالد احوال هستم كه جهت عذرخواهى و گذشت از تقصير خدمت شما آمده ام صالح او را استقبال نموده و با گرمى مصافحه و معانقه نمودند، سپس گفت: وزير شما كجا و اينجا كجا؟ وزير گفت: استدعايم اين است كه گذشته را به ياد من و خود نياورى! آنگاه، آنچه در بين او و مامون درباره ى صالح گذشته بود بازگو كرد، سپس گفت: خليفه شما را سلام رساند و دستور داد تا نياز شما هر قدر باشد تامين كنم، صالح گويد: وى سيصد هزار درهم به خاطر بدهى و سيصد هزار درهم، براى مصارف منزل و حكم امارت يكى از ايالات مصر كه مامون به من داده بود به اضافه ى هزينه ى سفر، به من تسليم كرد.

از اين داستان آموزنده، مى توان دريافت، كه چگونه يك شخصيت علمى، بر اثر طمع و چشم داشت، با خجالت و شرمندگى مواجه شد، گرچه در پايان به عطاى خليفه نائل گرديد، اما علت شكست و شرمسارى وى، در آغاز همان طمع و آزمندى او بود كه خواست از راه دوستى، مالى به دست آورد آرى: اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع.: برق خيره كننده ى طمع و آز، خردها را پايمال مى كند.

پرواپيشگان و ترس از اعمالشان

يعمل الاعمال الصالحه و هو على وجل

واژه ها

صالح: نيكو، اعمال صالحه كارهاى نيكو- رجل صالح، مرد نيكوكار.

وجل: احساس ترس، بيم و خوف. جمع آن: اوجال است

ترجمه:

يعنى يك فرد پرواپيشه با اينكه كارهاى نيكو و پسنديده را انجام مى دهد، خائف و ترسناك است.

شرح:

اين جمله و چند جمله ى بعد، تا آنجا كه نگارنده در شرحهاى نهج البلاغه بررسى كرده است هيچكدام به علت تغيير اين عبارت و مابعد آن اشاره اى نكرده اند، شايد علت اين باشد كه در نشانه ها و علامتها پرواپيشگان عينتيت آنها در تشخيص لازم است و در اين صفات، علاوه بر عينيت و تحقق خارجى استمرار و تجدد نيز، ضرورت داشته باشد، مثلا در شكرگزارى و ذكر، نه تنها يك بار بلكه تجدد و استمرار

آن، در حد توان لازم است و به همين علت، فعل مضارع كه براى تجدد و حدوث است آورده، تا نمايانگر تجدد و دوام باشد.

محاسبه ى دقيق در رفتار پرواپيشگان و پارسايان، نشانگر اين است كه آنها نه تنها گرد معصيت نمى گردند، بلكه از انديشه ى حرام و فعل مكروه و حتى انديشه ى مكروه نيز به دورند و اعمال آنها از تقرب به خدا چه در عبادت و غير آن به هيچ وجه جدا نيست و در مجموع كارهايشان علاوه بر شرايط صحت، شرايط قبول را نيز، رعايت مى كنند. در اين حال كه همه شرايط موجود است، چيز ديگرى نيز لازم است و آن تقواست چرا كه خداوند مى فرمايد: انما يتقبل الله من المتقين. و بايد آنچنان اعمال را با ارتباط به يكديگر در گستره ى تقوا قرار دار كه نقصى در يكى، به كمال ديگرى ضرر نرساند.

به هر حال با استمرار كارهاى نيكو به وسيله ى تقوا، اميد مى رود و با تحقق تقوا بيم و خوف نيز، همراه است به اين معنا كه تقوا چنان انسان را در بيم و خوف قرار مى دهد كه براى خود و براى عمل نيكويى كه انجام داده، ارزشى قائل نيست و تنها عظمت الهى است كه گستره ى وجود او را فراگرفته و هميشه لرزان است كه مبادا اعمال او قابليت قبول را نداشته باشد.

روى عن زين العابدين عليه السلام انه كان فى التلبيه و هو على راحلته و خر مغشيا عليه، فلما افاق، قيل له فى ذلك، فقال: خشيه ان يقول لى: لا لبيك و لا سعديك.: درباره ى امام زين العابدين عليه السلام گفته شد كه آنگاه كه بر شتر سوار بود و تلبيه مى گفت، ناگهان بيهوش شد و بر زمين افتاد و چون به هوش آمد از آن حضرت علت اين مدهوشى را پرسيدند، حضرت فرمود: ترسيدم كه بگويم: لبيك و خداوند جواب دهد: لا لبيك و لا سعديك..