شرح خطبه متقین در نهج البلاغه

سید مجتبی علوی تراکمه ای

- ۱۰ -


صفات مومن از نظر امام صادق

'عن ابى عبدالله عليه السلام ينبغى للمومن ان يكون فيه ثمان خصال: وقور عندالهزاهز، صبور عند البلاء، شكور عندالرخاء، قانع بما رزقه الله، لا يظلم الاعداء و لا يتحامل الاصدقاء، بدنه منه فى تعب و الناس منه فى راحه.' امام صادق عليه السلام فرمود: در هر مومن، اين خصال هشتگانه لازم است، به اين معنا كه اين خصال، حدود و مشخصات اين فرد مومن را عينيت مى بخشد.

1. ثابت قدم و استوار، در فتنه، آشوب و آشفتگى ها كه مردم را به جنبش و حركت درآورد.

2. صبور و با استقامت، در آزمايشها، خواه نعمت و خواه شدت باشد.

3. شكرگزار در فراخى زندگى.

4. به آنچه كه خداوند، براى او مقدر نموده قانع باشد و حرص و آز، دامنگير او نشود.

5. به هيچ كس، ظلم روا ندارد، حتى به دشمنان.

6. به خاطر دوستى، شانه را زير بار گناه نكشد، به اين معنا كه به خاطر دوستى گناهى مرتكب نشود.

مثلا اگر عليه دوستش از او گواهى خواهند، آن را كتمان ننمايد، زيرا اداى شهادت، واجب و ترك آن گناه است.

7. بدن را به زحمت و سختى بكشد، يعنى به خود مشغول باشد و روز قيامت را به نظر آورد.

8. و مردم از او در آسايش باشند

هشام بن حكم "ابومحمد" متكلم، موجه ناصر و شخصيت بزرگ شيعى و مورد احترام عموم بود. وى در كوفه متولد شد و در واسط زندگى را آغاز نمود و در بغداد به تجارت پرداخت، سپس در آخر عمر، به كوفه انتقال يافت و در قصر وضاح ساكن گرديد. وى با طائفه ى كنده هم پيمان بود. در سال 179 و يا 199 قمرى، در زمان حكومت هارون الرشيد، در كوفه از دنيا رفت و امام رضا عليه السلام بر او رحمت فرستاد.

مناظرات هشام بن حكم

مناظرات هشام، در امر امامت با اصحاب ملل و فرق مشهور است و در مسائل توحيد، يد طولايى داشت. به بركت دعايى كه امام صادق عليه السلام براى او كرده بود. از آن زمان به بعد، هيچ كس نتوانست در مسائل توحيد، او را مغلوب نمايد.

شيخ مفيد گويد: وى داراى مرتبه و مقامى بالا، نزد امام صادق عليه السلام بود. ايام حج در منى به حضور آن جناب شرفياب شد، در حالى كه نوجوانى بيشتر نبود، پير پيرمردانى سالخورده، مانند: حمران بن اعين، قيس الماصر، يونس بن يعقوب و ابى جعفر احول، در مجلس حضور داشتند، امام او را بسيار ترحيب نمود و بالادست آنها جاى داد، اين عمل بر اصحاب گران آمد، امام كه اين منظره را از آنها ديد، فرمود: اين جوان ما را به قلب و زبان يارى مى كند، آنگاه مسائلى در ارتباط با صفات خداوند به او تعليم نمود و او را دعا كرد.

وى بر اثر مناظراتى كه در امر امامت داشت، مورد خشم هارون قرار گرفت و دستور بازداشت او را صادر كرد. از آن پس، در كوفه مخفى شد، تا از دنيا رفت. سبب وفاتش را ناراحتى قلبى توصيف كرده اند كه در اثر ترس و خوف بر او عارض شد، در آن زمان پزشكان براى مداواى او اعلام آمادگى كردند، اما او امتناع ورزيد و گفت اينها بيمارى مرا تشخيص نمى دهند، تا مداوا نمايند! علت بيمارى من عارضه ى قلبى است و اين به خاطر آن است كه هارون دستور اعدام مرا صادر نمود. او بر اثر همين بيمارى از دنيا رخت بربست و به سراى جاويدان شتافت.

يكى ديگر از علائم مشخصه ى تقوا، حزم و هوشيارى در كارها و نرمش با خلق است، به دور از هرگونه ستيزه و پرخاش اين نرمش گاهى، نشانه ى تواضع و فروتنى است، چنانكه در آيه ى شريفه ى 'و اخفض جناحك لمن تبعك من المومنين.': يعنى، پر و بال مرحمت را براى تمام پيروانت به تواضع بگستران به اين موضوع اشاره مى كند. زمانى هم از حقارت و ضعف نفس، نشات مى گيرد كه در اين صورت مذموم و ناپسند خواهد بود. بنابراين نه پرخاش و ستيز و نه مهانت و ضعف نفس بلكه آنچه است با عدالت اجتماعى سر و كار دارد، آرامش و نرمشى است كه با قدرت، ولى به نشانه ى فروتنى، پديد آيد. اهتمام به كارهاى گروهى و احترام به حقوق اجتماعى، چيزى است و هوشيارى و دورانديشى در كارها، چيز ديگر و اين دو با هم اصطكاك ندارند. آدمى كه در برخورد با مردم، رام و مطيع بوده، اما روش حكيمانه بر كارهاى او حاكم باشد پرواپيشه است و به تعبير ديگر روش پرواپيشگان جورى است كه جزر و مد اجتماعى، كمتر تاثيرى بر كارهاى آنها نخواهد داشت. آنان ثابت قدم و استوار با آينده نگرى، به كارها نزديك مى شوند از اينرو دلهره و اضطرابى، در پى گرد كارهايشان وجود نخواهد داشت.

'قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: يا ايها الناس ان اكيسكم اكثركم ذكرا للموت و ان احزمكم

احسنكم استعدادا له.': پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: زيركترين شما كسى است كه بيشتر از همه به ياد مرگ باشد و هوشيارترين شما كسى است كه خود را براى مرگ آماده نمايد و آنچه براى پس از مرگ لازم است تدارك نمايد.

'ان رجلا اتى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فقال يا رسول الله اوصنى؟ فقال له: فهل انت مستوص ان اوصيتك؟ حتى قال ذلك ثلاثا فى كلها يقول الرجل: نعم يا رسول الله، فقال له رسول الله: فانى اوصيك اذا انت هممت بامر فتدبر عاقبته، فان يك رشدا فامضه و ان يك غيا فانته عنه.': مردى به حضور رسول خدا شرفياب شد و عرض كرد: يا رسول الله مرا وصيت كن و موعظه نما، پيامبر فرمود: اگر تو را وصيت كنم، به وصيتم عمل خواهى كرد؟ تا سه بار اين حرف را تكرار نمود و در هر بار آن مرد، مى گفت: آرى. پيامبر فرمود: من تو را وصيت مى كنم كه هرگاه به كارى همت گماشتى، عافيت و پيامد آن را تدبر نموده و ملاحظه كن، اگر آن كار تو را به سعادت و رستكارى رهبرى نمايد، در انجام آن كوشا باش و اگر تو را به گمراهى و شقاوت مى كشاند آن را ترك كن.

ايمان يقينى اهل تقوا

'و ايمانا فى يقين'

واژه ها

ايمان: تصديق، باور قلبى و اعتقاد است.

يقين: علم، برطرف شدن شك و ترديد، محقق شدن امرى است.

ترجمه:

ايمان پرواپيشگان به اوج كمال و يقين رسيده است.

شرح:

ايمان كه همان شناخت خداوند و پيامبر و تصديق به آنچه كه پيامبر از جانب خداوند آورده است مى باشد، در بين شدت و ضعف نوسان دارد. گاهى ايمان در حد تقليد است، يعنى اعتقاد دارد، ولى براى اين اعتقاد دليلى ندارد و گاهى در حد علم است، به معناى اعتقاد، با استدلال و زمانى هم به اين امور اعتقاد دارد با علم و استدلال، ولى با يك گام بالاتر، زيرا علم دارد كه جز اين چيز ديگرى نيست و اين همان علم اليقين مى باشد و از اين حد بالاتر، مرتبه ى عين اليقين و از اين رتبه افزونتر،

وصول به مقام حق اليقين است كه پرواپيشگان جز به اين رتبه، قناعت نخواهند نمود و اين همان است كه مولا فرمود: 'لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا': يعنى اگر پرده ها كنار رود بر يقين من چيزى افزوده نخواهد شد.

معناى ايمان در قرآن و درجات آن

واژه ى ايمان، در قرآن كريم، به چهار معنا آمده است:

1. اقرار به زبان

2. تصديق به قلب

3. عملكرد

4. تاييد الهى.

آيه ى كريمه ى 'يا ايها الذين آمنوا آمنوا بالله.': يعنى اى كسانى كه زبان به ايمان گشوده ايد، در دل نيز ايمان داشته باشيد و به معناى اول و دوم اشاره مى كند و به معناى سوم آيه ى 'و ما كان الله ليضيع ايمانكم.': يعنى خداوند ايمان شما "عمل شما" را ضايع نمى كند و پاداشى، در قبال هر عملى براى شما مقرر است.

و شاهد بر چهارمين معنا، آيه ى: 'اولئك كتب فى قلوبهم الايمان': يعنى در پيوند دلهاى شما به ايمان، تاييد الهى، دست اندركار است.

و در روايات نيز به اين چهار معنا ولى به تفصيل ديگرى اشاره شده است.

1. ايمان: يعنى مجموع عقائد حقه و اصول پنجگانه.

2. عقايد مذكور با عمل به واجبات و ترك محرمات كه قرآن كريم، به آنها ناطق است و وعد و وعيد، در قبال آنها قرار داده است.

3. عمل به همه ى واجبات و ترك همه ى محرمات، كبيره باشد يا صغيره.

4. عمل به واجبات و ترك محرمات، با انضمام مستحبات به واجبات و پيوند ترك مكروهات به محرمات.

همانگونه كه اسلام و ايمان، مفاهيم متفاوت دارند، شرك و كفر نيز، داراى مراتب متفاوت مى باشند.

اين تفاوتها را، در جاى خود توضيح داده اند.

فى المثل تفاوت بين اسلام و ايمان، در اين است كه ايمان، در هر مورد مكمل اسلام در آن مورد است. اسلام در رتبه ى نخست اقرار به زبان "شهادتين" است و ايمان در همين درجه كه اعتقاد قلبى است، مكمل اسلام است و زمانى كه ايمان، بر جوارح عرضه داشته مى شود، در اين مرتبه، اسلام قلبى تحقق مى يابد و در آن وقت كه ايمان در حد تسليم محض قرار گيرد، اسلام، به رتبه ى سوم خود يعنى اسلام، به جوارح عرضه مى شود و در آن هنگام كه ايمان، به سر حد تقوا، عروج يابد، اسلام به درجه ى چهارم رسيده است و اسلام محض، مى گردد و چون ايمان با تقوا مقرون گرديد به رتبه ى يقين در مراحل سه گانه گام مى نهد و به مالانهايه واصل مى شود و چون ايمان در اين حد برسد، به كشف شهود منتهى مى شود كه جز شوق لقاى الهى و رسيدن به شهادت كه راه وصول به اين مقام است، در مخيله ى او چيزى نمى گنجد.

دو حديث ديگر درجات ايمان

خيثمه بن حارث، پدر سعد بن خيثمه كه در جنگ بدر، به شهادت نائل شد، به فرزندش كه براى رفتن به جنگ، آماده شده بود گفت: يكى از ما دو نفر بايد جهت سرپرستى زنان و انجام امور منزل بماند و ديگرى در جبهه حضور يابد، بنابراين تو در مدينه بمان، تا من در جنگ شركت كنم، سعد گفت: اگر غير از بهشت، چيز ديگرى در بين بود، تو را بر خود مقدم مى گذاشتم، اما اميدوارم خداوند، مرا قابل شهادت بداند و به اين فيض بزرگ نائل شوم، خيثمه نيز همين را مى گفت و چون در اين امر به توافق نرسيدند، كار را به قرعه واگذار نمودند، اتفاقا قرعه به نام سعد اصابت كرد و راهى ميدان نبرد شد و به شهادت رسيد.

خيثمه پس از مدتى نه چندان طولانى "قبل از جنگ احد" فرزند خود را به هيئت نيكويى در خواب ديد كه در ميان باغهاى بهشتى و كنار نهرهاى جارى قدم مى زند و در آن حال پدر را مخاطب نموده گفت: پدر جان! براى ملحق شدن به من زود تصميم بگير، چرا كه وعده هاى خداوند را، به وفا مقرون يافتم.

خيثمه به حضور رسول خدا شرفياب شد و خواب خويش را بازگو نمود، سپس گفت: يا رسول الله گرچه پيرى به سراغم آمده و استخوانهايم فرتوت شده است و توان رزمندگى در خود نمى بينم، اما به رفاقت فرزندم در بهشت، اشتياق دارم و لقاى پروردگارم را طالبم، دعا كنيد خداوند شهادت را برايم مقرر نمايد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى او دعا كرد و در جنگ احد به فيض شهادت نائل گرديد

در پايان بحث، اشاره به اين جهت نيز، لازم است و آن اينكه ايمان با مفاهيم گسترده اش، نسبت به اهل ايمان، داراى رتبه و درجاتى است، به اين معنا كه افراد، نسبت به ايمان يكسان نيستند، تحمل و توان آنها در واجد بودن ايمان متفاوت مى باشد.

'عن عبدالعزيز القراطيسى قال: ابوعبدالله عليه السلام: يا عبدالعزيز! ان الايمان عشر درجات بمنزله السلم يصعد منه مرقاه بعد مرقاه فلا يقولن صاحب الاثنين لصاحب الواحد لست على شى ء حتى ينتهى الى العاشر. فلا تسقط من هو دونك فيسقطك من هو فوقك و اذ رايت من هو اسفل منك بدرجه فارفعه اليك برفق و لا تحملن عليه ما لا يطيق فتكسره، فان من كسر مومنا فعليه جبره.': عبدالعزيز قراطيسى گويد: امام صادق عليه السلام فرمود: ايمان از نظر رتبه و مقام به ده درجه تقسيم شده است، مانند نردبانى كه پله پله، طى مى شود تا به بالاى آن برسند، پس آن كسى كه به درجه ى دوم ارتقاء يافته، نبايد صاحب رتبه ى اول را تحقير نموده و به او بگويد: تو از ايمان، بهره اى ندارى و همچنين صاحب درجه ى سوم، به رتبه ى دوم نبايد بگويد: تو اهل ايمان نيستى و آنكه به دهمين رتبه ى ايمان واصل شده نبايد حائز نهمين درجه را فاقد ايمان بداند.

امام عليه السلام در دستور دوم مى فرمايد: پس آنكه از تو پائين تر است از نظر ايمان، او را از چشم مينداز، چرا كه مافوق تو نيز، با تو همين عمل را، انجام خواهد داد و تو را از ايمان بى بهره خواهد دانست.

و در دستور سوم، فرمود: آنكه مادون توست، او را به ايمان خود هدايت كن و همچنين هر صاحب رتبه اى نسبت به مادون خود، بايد چنين كند رفتار تو با او بايد با رفق و مدارا باشد. مبادا بار سنگينى بر شانه ى او بگذارى، به اين معنا كه فرد مورد تعليم را بايد آزمايش كرد و توان او را به دست آورد، سپس در حد توان با او گفتگو نمود و جمله ى 'فارفعه اليك' گوياى قابليت ترقى و تعالى است كه با تعليم و تعلم، صورت مى گيرد و به عبارت ديگر، واجد يك رتبه ايمان، استعداد رتبه ى بعدى را نيز داراست و به فعليت رسيدن اين استعداد، در گرو تعليم، آنهم با رفق و مدارا خواهد بود و در دستور بعد مى فرمايد: ممكن است بر اثر تحمل بار گران و عدم استعداد براى ارتقاى به رتبه ى بالاتر، از ايمان دل بريده و شخصيت ايمانى او شكسته گردد. اينجاست كه معلم ناآزموده، شكستى را به بار مى آورد كه بايد آن را جبران نمود.

كوتاه سخن آنكه به نظر مى رسد، دانشمندان سليم النفس، با صفاى روح و باطن پاك مى توانند اين خلاء را پر كنند و با تحمل سختى ها، در راه تبليغ، كشتى ايمان مومنان را، به ساحل نجات برسانند.

آزمندى اهل تقوا در علم

و حرصا فى علم

واژه ها

حرص: آز، آزورى، آزمند شدن، زيادت جويى، خراشيدن، پوست كندن، شره، شح و طمع كه با حرص مترادفند و نزد سالكان، ضد قناعت است و آن خواستار شدن نعمت غير باشد. ارباب رياضت گفته اند: حرص تغيير ناپسندى است در ذات انسانى.

الحرص: الشق و قيل للشره حريص، لانه يقشر بحرصه وجوه الناس... و قيل هو ماخوذ، من السحابه الحارصه الى تقشر وجه الارض

حرص، شكافتن است و به آزمند، شره گويند، زيرا پوست "پرده" از صورت مردم برمى دارد و آبروى ديگران را مى برد، كنايه از اينكه، شرافت و فضيلت انسانى نزد او، كمتر ارزشى را ندارد و يا مانند ابرى است كه بر اثر تند باريدن و سيلاب به راه انداختن زمين را مى خراشد.

ترجمه:

با توجه به معناى حرص، مفهوم عبارت و فرموده ى مولا اين است كه: پرواپيشگان حريص وار، در پى علم مى دوند و نارسيده به مطلوب از جديت بازنمى ايستند.

شرح:

با توجه به اينكه حرص، يكى از صفات ناپسند آدمى است و در روايات از نكوهش آن سخنها رسيده است.

اولا بايد ديد كه نكوهش به كجا متوجه است؟ آيا به واژه حرص نظر دارد، يعنى مذمت مستقيما به اين صفت متوجه است در هر جا و هر مورد كه باشد؟ يا اينكه مفهوم حرص جز اراده ى شديد و تمايل به مطلوب، چيز ديگرى نيست الحرص: شده الاراده و الشره الى المطلوب.، اگر منظور شق اول و مفهوم نخست باشد تصورى دور از حقيقت است، چرا كه اين واژه، در وزن فعيل "صفت مشبهه در قرآن" به پيامبر نسبت داده شده است:

لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمومنين روف رحيم. قطعا، براى شما پيامبرى از خودتان آمد كه بر او دشوار است، شما در رنج بيفتيد، به "هدايت" شما حريص و نسبت به مومنان، دلسوز مهربان است.

پس اگر نكوهشى وجود دارد كه هست، در متعلق اين كلمه بايد جستجو نمود، زيرا حرص فعلى است كه مفعول به واسطه دارد، گاهى به باء متعدى مى شود و به معناى فهميدن است و همت گماشتن، حرصت به: يعنى فهميدم و به گفته ى او همت گماشتم، قال ابوذئيب:

و لقد حرصت بان ادافع عنهم   فاذا المنيه اقبلت لا تدفع

و اگر به على متعدى شود براى نفع خواهد: حريص عليكم: يعنى به نفع شما حريص است.

و ثانيا با اينكه مذمت در متعلق كلمه است، باز در مطلوب و عدم مطلوب بودن آن شى ء، بايد تحقيق كرد و انگيزه ى ناپسندى را در آن شى ء ديد بنابراين اگر مورد حرص شى ء مطلوب فى ذاته باشد، حرص مذمت ندارد و اگر غير مطلوب باشد، مذمت متوجه عدم مرغوبيت آن چيز مى باشد، مثلا حرص به دنيا مذموم است، اگر دنيا مرغوب باشد، حرص در آن نيز، مرغوب مى باشد، اما از آنجايى كه اين آزمندى به دنيا، ريشه اى دارد و آن ريشه، محبت به دنياست و چون محبت به دنيا در حد وابسته بودن مورد مذمت است، حرص به دنيا نيز، نكوهش شده است.

در كافى بابى تحت عنوان "حب الدنيا و الحرص عليها" گشوده و رواياتى در آن باب كه همگى در محبت دنياست گرد آورده و يكى از آن روايات، اين روايت است:

تشبيه حريص به كرم ابريشم.

عن ابى عبدالله عليه السلام قال: ابوجعفر عليه السلام: مثل الحريص على الدنيا مثل دوده القز، كلما از دادت من القز على نفسها لفا، كان ابعد لها من الخروج، حتى تموت غما و قال ابوعبدالله عليه السلام: اغنى الغنى من لم يكن للحرص اسيرا و قال: لا تشعروا قلوبكم الاشتغال بما قدفات، فتشغلوا اذهانكم عن الاستعداد لما لم يات. از امام صادق عليه السلام روايت است كه ابوجعفر عليه السلام فرمود: حريص به دنيا، به مانند كرم ابريشم است! هر چه بيشتر به خود بپيچد، راه فرار و خروج از مهلكه را كمتر مى يابد تا به اين حال مرگ او فرارسد. "وجه مشابهت اين است كه طالب دنيا از زندان شقاوت بيرون نرفته به بهشت سعادت نخواهد رسيد، او همچنان بر اثر جهالتى كه دارد از آخرت غافل و به دنيا رومى آورد در نتيجه از آخرت محروم و از دنيا نيز بهره اى نمى گيرد".

آنگاه امام صادق عليه السلام فرمود: غنى ترين بى نيازى اين است كه انسان در اسارت حرص قرار نگيرد. زيرا اسير حرص، هرگز روى بى نيازى، نخواهد ديد و از قيد بندگى، آزاد نخواهد شد فى المثل كسى كه به دنيا آزمند است و تمام همت خود را صرف در امور دنيوى مى كند، بنده اى است كه دربست در اختيار دنياست. گاهى براى به دست آوردن كالاى مورد نظر، آنقدر خود را به زحمت مى اندازد كه گويا راحتى در اين بين وجود ندارد و بر فقدان آن چيز چنان متالم مى شود كه گويا خوشحالى براى وى مقرر نبوده و نيست و هميشه در اندوه، حزن و درد، به سر مى برد و هيچگاه فارغ البال و آسوده خاطر نخواهد بود.

سپس فرمود: به چيزهاى از دست رفته، دلهايتان را مشغول نكنيد و اندوه آن را در دل نگذاريد، زيرا كه اگر دل به چيزى مشغول شد از آمادگى و استعداد نسبت به آينده بازمى ماند. يعنى دنيا و آنچه در آن هست ناپايدار و از بين رفتنى است و اشتغال دل، به آن وى را نابود مى كند و آمادگى و استعداد، براى آنچه كه پايدار و جاويد است "آخرت" از بين مى رود.

بنابراين اگر حرص، به امر مرغوب، تعلق يابد نه تنها مذموم نيست، بلكه ممدوح است و از اينكه مولا در برشمردن خصال پرواپيشگان حرص را به علم تعلق داده و فرموده، آنها در پژوهش علم، آزمندند دليل بر ممدوحيت حرص، در مورد علم خواهد بود در دنيا به هر چيز آزمند بودن، غير ممدوح است، مگر در علم كه پسنديده و ممدوح مى باشد.

آزمندى ابن عباس در فراگيرى علم

عبدالله فرزند عباس بن عبدالمطلب، پسر عموى رسول خدا و مولا اميرالمومنين عليهماالسلام است. وى داراى فضائل بى شمار و به ويژه در علم "ياد گرفتن و ياد دادن"، آموزش و آموختن و در بين صحابه بى نظير بوده است. وى سه سال پيش از هجرت، زمانى كه پيامبر و بنى هاشم در شعب ابى طالب محصور بودند، در آنجا ديده به جهان گشود و او را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با آب دهان مبارك كام او را برداشت و در حق وى دعا كرد. عبدالله در چند نوبت به هنگام نزول وحى، جبرئيل را در محضر رسول خدا ديده است و در دو نوبت، پيامبر براى افزايش علم او دعا كرد. وى در جنگ جمل و صفين، حضور داشت و در ركاب مولا اميرالمومنين عليه السلام مى جنگيد، در جنگ صفين، يكى از سران سپاه بود و در نهروان مولا به او دستور داد، تا نخست نهروانيان را موعظه كند و حجت را بر آنها تمام نمايد.

وى در وقت مرگ گفت: اللهم احينى على ما حيى على بن ابيطالب و اموت على ما مات عليه على بن ابيطالب.: بار الها، در راه و عقيده ى على عليه السلام زنده ام نگاه دار، تا بر آنچه على بر آن است به هنگام مرگ بميرم. اين دعا از عمق ولايت ابن عباس پرده برداشته و از حقيقت اسلام وى كه تشيع و ولايت على عليه السلام متبلور است بازگو مى كند.

محمد بن حنفيه در مرگ ابن عباس گفت: اليوم مات ربانى هذا الامه: امروز بزرگ مرد الهى اين امت، از جهان رخت بربست. وى پس از وفات عبدالله، بر قبر او خيمه زد و تا مدتى در كنار قبر او معتكف بود. عبدالله در سال 61 يا 67 قمرى در طائف بدرود حيات گفت و محمد بن حنفيه، بر جنازه ى او نماز خواند. وى به جهت علم فراوانى كه داشت به حبرالامه ملقب گرديد.

عبدالله، پيامبر را در سنين كودكى، درك نموده و در وقت رحلت آنجناب، سيزده سال از بهار عمر را پشت سر گذارده بود. او در طلب علم بسيار جدى بود. در همين مدت كوتاه، از محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايات زيادى نقل نموده است. يكى از صحابه گويد: پيش از وفات پيامبر، وى به من گفت: بيا نزد ياران پيامبر رفته، از اندوخته هاى علمى آنها بهره مند شويم، گفتم: شگفتا؟! با وجود اين همه رجال و شخصيتهاى علمى در بين مسلمانان، مردم به من و شما محتاج مى شوند كه از ما استفاده نمايند؟

عبدالله از سخن من دل سرد نشد و از صحنه ى دانش پژوهى بيرون نرفت و همچنان با آزمندى خاص، به كسب دانش پرداخت.

چنانكه گويد: اگر مى فهميدم، يكى از صحابه، حديثى به ياد دارد كه از آن بى خبرم، در خانه اش به نزد او مى رفتم و مدتها در انتظار او عبايم را پهن نموده و بر آن مى نشستم، در حالى كه گرد و غبار و معبر، بر سر و صورتم فرومى ريخت، اما در انتظار خروج صاحب منزل، دقيقه شمارى مى كردم و همين كه صاحب خانه، بيرون مى آمد و مرا به آن حال مى ديد زبان به عذرخواهى مى گشود و مى گفت: پسر عموى رسول خدا، چرا خود را به زحمت انداخته ايد، دستور مى داديد به حضور شما مشرف شوم ولى من مى گفتم براى كسب علم نزد شما آمدن ضرورى است و به پاس احترام علم، خدمت شما آمدن سزاوار است.

مدتى نه چندان طولانى گذشت و آن مرد صحابى متوجه شد كه به خطا رفته است، زيرا مى ديد مردم دور من جمع شده اند و به كسب علم مى پردازند، وى پس از ديدن اين منظره گفت: اين جوان از من عاقل تر بود كه عمر خود را در خدمت علم سپرى نمود.

بديهى است كه مراد از علم در سخن مولا و حرصا فى علم، علم نافع است كه در جهت سعادت به كار گرفته مى شود و رشد، آگهى و روشن بينى در پى دارد چنانكه در اين آيه ى مباركه ى آمده است قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا.: موسى به آن شخص دانا گفت: آيا من از شما پيروى كنم، تا از بينشى كه آموخته شده اى، بهره ام دهى؟

سخن دانشمندان در رابطه با علم

دانشمندان گفته اند: علم در چهار رتبه و عملكرد به آن نيز، چهار راه دارد:

1. آن كس كه دانشى را آموخته، خود از آن بهره گرفته و به ديگران مى آموزد، تا از آن بهره مند گردند. اين عالم، مانند آفتاب درخشانى است كه خود روشنايى است و جهان را نيز، منور نموده است و مانند مشك است كه عطر خود را به ديگران اهدا مى نمايد.

اين رتبه ى علم و عالم، از مراتب ديگر، برتر و از ديگر عالمان ارزنده تر و بالاتر خواهد بود.

2. آن كس كه علمى را آموخته، خود از آن بهره مى برد، اما از تعليم و آموختن خبرى نيست. اين نوع علم، از نظر كاربرد ارزش ندارد، به اين علت كه فايده ى آن در انحصار فرد خاصى است و ديگران از آن محرومند.

3. علمى است كه عالم به آن، ديگران را بهره مند نموده، ولى خود از آن بهره نمى برد.

اين عالم، همانند كتابى است كه مورد بهره بردارى ديگران قرار گرفته، اما خودش سودى نمى جويد و مانند سوزن كه خود عريان است ولى ديگران را مى پوشاند و مانند فتيله ى چراغ است كه خود مى سوزد، اما به ديگران روشنى مى دهد.

4. آن عالمى است كه نه خود بهره مى برد و نه ديگران را بهره مند مى سازد.

او همانند درخت پرثمرى است كه در كنار آن خار فراوان وجود دارد كه نه خود از ثمره ى آن بهره مى برد و نه ديگران.

اهل تقوا عالمانى بردبارند

و علما فى حلم

ترجمه:

پرواپيشگان دانشمندان بردبارند. به اين معنا كه در موقع آموزش به ديگران و در مورد عمل به آن، از بردبارى حداكثر استفاده مى نمايند

شرح:

ارتباط اين عبارت با گفتارى كه پيش از اين گذشت، در اين است كه در وقت آموختن، آزمند و حريص است به شكلى كه يك لحظه نيز، از كوشش بازنايستاده و به هنگام تعليم و آموزش دادن، با حوصله و بردبارى، اين مسئوليت خطير را به پايان مى برد.

احتمال ديگرى، در اينجا وجود دارد و آن اينكه در وقت آموختن و ياد گرفتن مانند ياد دادن، شجاعانه اقدام نموده و موانع را، از سر راه برداشته و به مقام عالى ارتقا يابد.

سقراط از فيلسوفان بزرگ يونان است. وى در 470 پيش از ميلاد، در شهر آتن، چشم به جهان گشود، پدرش مردى نجار بود و سقراط پس از آنكه در ايام جوانى، چندى در خدمت وى به سر برد، به دستيارى "كربتو" از شغل پدرى كناره گرفت و دل بر فلسفه نهاد. او به وجود خداى يگانه، پى برد و كوشش داشت كه مردم را نيز، بدين حقيقت رهبرى كند، ولى مردم سرانجام او را به بى دينى، متهم و به مرگ محكوم ساختند و با آنكه وسيله فرار او فراهم بود. براى محترم شمردن قوانين وطن خويش، مرگ را استقبال كرد و جام شوكران را به طيب خاطر نوشيد. سقراط، كارهاى زشت و بد را از اشتباه و نادانى مى دانست و مى گفت: مردمان از روى عمل و به عمد، به دنبال شر نمى روند و اگر خير و نيكى را، تشخيص دهند، البته آن را اختيار مى كنند.

مثلا بايد ديد شجاعت چيست؟ و عدالت كدام است و پرهيزكارى يعنى چه؟ راه تشخيص اين امور، اين است كه آنها را به درستى تعريف كنيم. سقراط در سياست معتقد به قهر و زور نبود و با مردم مدارا و اقناع افكار را لازم مى دانست.

گفتار اين حكيم بزرگ، مصداق واقعى فرموده ى مولا است كه مى فرمايد:

و علما فى حلم

زبير در جنگ جمل

در غائله ى جنگ جمل، آنگاه كه دو لشكر، در برابر هم ايستاده و آماده ى جنگ بودند، اميرالمومنين عليه السلام به سپاه خود دستور داد، تيرى به جانب آنها نيندازيد و شمشير و نيزه را به كار نبريد، تا عذر شما، نزد خداوند مقبول باشد. پس از آنكه مسلم فرستاده ى اميرالمومنين عليه السلام در حالى كه قرآن در دست داشت و آنها را به حكم قرآن دعوت مى نمود، به شهادت رسيد و از آن پس كه عبدالله بن بديل خزاعى، از ميمنه ى لشكر با جسد غرقه به خون برادرش، به حضور مولا آمد و گروهى از ميسره ى سپاه، جسد مقتول ديگرى را آوردند و مولا چشمش به اجساد غرقه به خون شهيدان افتاد، دست به آسمان بلند نمود و عرض كرد اللهم اشهد: خدايا تو شاهد باش كه چگونه اين عزيزان قرآن را به شهادت رساندند. سپس بر مركب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سوار شد و در حالى كه سرش برهنه بود و نشانه اى از جنگ با خود نداشت، زبير را صدا كرد و فرمود: بيا با تو كارى دارم، زبير در حالى كه غرق در سلاح بود، به حضور مولا آمد آن حضرت به او فرمود: واى بر تو چرا اين غائله را بر پا نموده اى؟ زبير گفت: به خونخواهى عثمان قيام كرده ام!! مولا فرمود: خدا آن كسى را كه در قتل عثمان، از همه بيشتر مى كوشيد نابود كند، يعنى تو از كسانى بودى كه مردم را به قتل عثمان، ترغيب مى كردى و بيشتر از همه، انقلابيون و مردم را به نابودى او تحريص مى نمودى.

آنگاه فرمود: به ياد دارى، روزى كه من و تو پيامبر را در بنى بياضه "قبيله اى" در حالى كه بر الاغى سوار بود، ملاقات كرديم، همين كه چشم پيامبر به من افتاد، از روى شوق لبخند زد و تو نيز خنديدى و گفتى: يا رسول الله، على از شوخى و مزاح دست برنمى دارد، پيامبر فرمود: على را با شوخى چه كار و اضافه نمود و فرمود: على را دوست دارى؟ تو گفتى به خدا سوگند كه او را دوست دارم! پيامبر فرمود: به خدا سوگند، ديرى نمى گذرد كه بر على خروج نموده و با او مى جنگى، در حالى كه تو ظالمى و او مظلوم! زبير گفت: آرى، سپس گفت: چيزى كه از ياد رفته بود، به يادم آوردى، هم اكنون از گناهم استغفار مى كنم و اگر اين گفته به يادم بود، در اين جنگ شركت نمى كردم، اميرمومنان عليه السلام فرمود هنوز هم دير نشده مى توانى گذشته را جبران نمايى.

امام با حلم و بردبارى، تذكر خيرخواهانه را به وى داد و او را به اشتباهش،آگاه نمود. اما سرانجام، عمل زبير او را به كجا كشاند، مطلب ديگرى است كه با بحث ارتباط ندارد. صاحبدلى به مدرسه آمد ز خانقاه++

بشكست عهد صحبت اهل طريق را گفتم: ميان عالم و عابد چه فرق بود++

تا اختيار كردى از آن اين فريق را؟ گفت: آن گليم خويش به در مى برد ز موج++

وين جهد مى كند كه بگيرد غريق را

ميانه روى اهل تقوا در اقتصاد

و قصدا فى غنى

واژه ها

قصد: راه رفتن، ميانه روى، عدالت و حد وسط بين اسراف و تقتير.

غنى: توانگرى، بى نيازى و دولتمندى.

ترجمه:

پرواپيشگان در غنا و بى نيازى، ميانه رو هستند.

شرح:

قصد به معناى ميانه روى بين افراط، زياده روى و تفريط، كوتاه آمدن است و لازمه ى اين معنا، ترك اسراف و ترك تقتير و بخل ورزيدن مى باشد.

در اين عبارت چند احتمال وجود دارد:

1. آنكه براى دستيابى به توانگرى، از حدود اقتصاد و ميانه روى، خارج نشده و از حد وسط، تجاوز نمى كند، زيرا در صورت تجاوز از حد، در جهت كسب مال و تحصيل ثروت واجباتى از دست انسان مى رود كه جبران آنها مشكل خواهد بود، چه واجبات مالى و چه بدنى، زيرا ثروت اندوزى زياده از حد بيشتر موجب تضييع حقوق واجب و انفاقات خواهد بود و در راه تحصيل ثروت بيشتر افراد از عمل به واجبات بدنى، مانند: نماز، روزه، حج و غيره بازمى مانند.

2. آنكه با وجود ثروتى كه در اختيار دارد، در حركات، سكنات و خلط آميزش با افراد، از تعادل بيرون نرفته و ثروت خود را به روى ديگران نمى كشد. طغيان و سركشى بر زندگى او حكومت نخواهد داشت، زيرا سركشى لازمه ى خود بى نياز ديدن مى باشد: كلا ان الانسان ليطغى ان راه استغنى. حقا كه انسان سركشى مى كند همين كه خود را بى نياز پندارد.

چرا انسان از كفر و طغيان بازنمى ايستد و سركش و مغرور مى شود، چونكه به غنا و دارايى ناچيز دنيا رسيده است، در حالى كه پرواپيشگان عكس اين افراد هستند و نظمى ويژه در رفتار و كردار و در مصرف و امور زندگى او، حاكم خواهد بود.

3. در حال بى نيازى در مورد انفاق نمودن، از ميانه روى بيرون نمى رود، قرآن كريم، در مورد انفاق كه در اصل مرغوب است، تعادل را لازم مى داند و مى فرمايد:

و لا تجعل يدك مغلوله الى عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوما محسورا.: و دستت را به گردنت زنجير مكن و بسيار "هم" گشاده دستى منما تا ملامت شده و حسرت زده برجاى بمانى.

در تفسير اين آيه ى شريفه ى، روايت است كه زنى مسلمان، با زنى يهودى گرو بست بر اينكه حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم از حضرت موسى عليه السلام سخى تر است و براى آزمايش، زن مسلمان، دختر خود را نزد آن حضرت فرستاد و آن دختر، نزد آن حضرت آمد و گفت: يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم مادرم از شما پيراهنى را مى طلبد كه در بر شماست! حضرت به حجره ى خويش رفت و پيراهن خود را بيرون آورد و به وى داد و خود برهنه نشست، بلال اقامه ى نماز گفت و صحابه، منتظر بيرون آمدن حضرت بودند، ولى آن حضرت به سبب برهنگى، نتوانست به مسجد برود، آنگاه اين آيه نازل شد.

چكيده ى سخن مولا اينكه پرواپيشگان خواه در تحصيل مال و يا در رفتار و روش و خواه در انفاق، از حد تعادل بيرون نرفته و ميانه رو هستند. آنان نه مانند بخيلان بدبخت كه در تفريط هستند و نه مانند مسرفان و مترفان خوش گذران كه جز به اشباع خويش، به جايى نمى نگرند مى باشند و مى توان گفت اين دو نوع زندگى، شرافتمندانه، نخواهد بود و در اسراف بدتر زيرا به زندگى، حيوانى، نزديكتر است تا به زندگى انسانى.

اهل تقوا و خشوع در عبادت

و خشوعا فى عباده

واژه ها

الخشوع: تاثر خاص من المقهور قبال القاهر، بحيث ينقطع عن غيره بالتوجه اليه و الظاهر انه من صفات القلب ثم ينسب الى الجوارح او غيرها بنوع من العنايه. خشوع: آن حالت و تاثر ويژه از مقهور در قبال قاهر است به طورى كه با توجه به مقام قاهر، از غير او جدا و منقطع گرديده و تمام توجه را به سوى او معطوف نموده است، اين معنا بحق از صفات قلب است و مجازا به جوارح ديگر منتسب مى شود.

العباده: هى غايه الخضوع و التذلل و لذلك لا تحسن الا لله تعالى الذى هو مولى اعظم النعم فهو حقيق بغايه الشكر.: عبادت نهايت خضوع و تذلل و فرمانبرى است و اين جز براى خداوند متعال كه ولى نعمت است نيكو نيست، پس اوست كه سزاوار بى نهايت خضوع و تذلل است، به خاطر شكرانه ى نعمتهايى كه بر بندگانش كرامت نموده است.

ترجمه:

پرواپيشگان در عبادت خاشع هستند.

شرح:

شيخ مصلح الدين سعدى شيرازى در آغاز كتاب گلستان گويد:

منت خداى را عزوجل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش، مزيد نعمت. هر نفسى كه فرومى رود ممد حيات است و چون برمى آيد مفرح ذات. پس در هر نفسى دو نعمت موجود است و بر هر نعمتى شكرى واجب.

از دست و زبان كه برآيد   كز عهده ى شكرش به درآيد
بنده همان به كه ز تقصير خويش   عذر به درگاه خدا آورد
ورنه سزاوار خداونديش   كس نتواند كه به جا آورد

و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها.: و اگر نعمت "هاى" خدا را شماره كنيد، آن را نمى توانيد بشماريد. زيرا در كثرت به حدى است كه در طور احصاء و شمارش نيايد با توجه به اينكه در هر نعمتى شكرى لازم است، بنابراين شكر نعم الهى از توان بنده، بيرون است زيرا نعمتهاى الهى لايتناهى است، اما شكرگزارى در حدود شمارش، قرار گرفته و متناهى است و هرگز متناهى را با غير متناهى، نتوان قياس نمود، تا در برابر يكديگر قرار گيرند. و با هم مقايسه شوند

در مورد تقسيم بندى عبادت و تنويع آن، محقق طوسى، در اخلاق ناصريه گويد: حكماى الهى عبادت را سه نوع دانسته اند:

1. عبادات بدنى، مانند نماز و روزه و حج و دعاها در موارد خاص و غيرها.

2. عبادات روحى و اعتقادات صحيحه و علم به وحدانيت خداوند و تفكر در افاضات خداوند، بر جهانيان و در استحقاق ستايش و تمجيد مقام ربوبى.

3. عبادت در تعاون اجتماعى و اين عبارت است از رعايت مقررات الهى و قوانين آسمانى در امور اجتماعى، مانند: داد و ستد، كشاورزى، امانت دارى، ازدواج، مودت و دوستى، كمك به نيازمندان، يارى ستمديدگان، نصيحت به مسلمين، جنگ با دشمنان خدا، دفاع از حريم مقدس ديانت و نظاير ديگر.

بنابراين نبايد تصور نمود كه عبادت، فقط در نماز، روزه، حج، زكوه و غيره انحصار يافته و از مسائل اجتماعى، در روابط مردمى، به دور ماندن و در گوشه اى خزيدن است.

در روايات، عبادت طورى معرفى شده است كه بيشتر حركات و سكنات آدمى را شامل مى شود و به حركت و تلاش گسترده، تشويق نموده است و تقريبا مى توان گفت: عملى از انسان صادر نمى شود، مگر آنكه تقرب به خدا در كنار آن وجود دارد: العباده سبعون جزءا افضلها طلب الحلال.: عبادت، هفتاد جزء دارد كه از همه برترطلب حلال است "و نمونه اى از آن عبادات است". اما اينكه خشوع واقعى، جايگاه آن قلب آدمى است، به اين علت كه دل در آن وقت تاثر خاص، در برابر قاهر پيدا مى كند و مفهوم زنده نگه داشتن نماز، از طريق حضور قلب تحقق مى يابد، تا به نعمى مانند: تفهم، تعظيم، رجاء و حياء متوجه شود، به اين معنا كه در جهت رسيدن به خشوع، نخست، به تفهم به مقام رب سپس عظمت پروردگار و پس از آن هيبت الهى و اميد به رحمت واسعه ى خداوند و به حيا در غيبت و شهود در نهان و آشكار، خاتمه يافته و راه يابد. طبيعى است اينچنين عبادتى كه در مقدمه ى آن، اين امور مهم قرار گيرد، آنچنان تذلل و فرمانبرى بر جان و روان او راه يافته و در پى خواهد داشت كه شايان توجه خواهد بود.

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم شخصى را ديد كه در حال نماز خواندن، ريش خود را به بازى گرفته بود، فرمود لو خشع قلبه لخشعت جوارحه.: اگر به دل فرمانبردار و مطيع بود، جوارحش، نيز فرمانبردار و خاضع بودند. بنابراين، خشوع قلبى، راهنماى خشوع ساير اعضا خواهد بود.

در عين تهيدستى آراسته اند

و تجملا فى فاقه

واژه ها

تجمل: خود آراستن، زيور بستن، خودآرايى، جاه و جلال. جمع آن: تجملات.

فاقه: نيازمندى، فقر، تنگدستى.

ترجمه:

در عين تهيدستى آراسته اند.

شرح:

يعنى در عين نيازمندى و تنگدستى، آنچنان خود را آراسته اند كه گويا نيازى در بين نبوده و در سختى روزگار خويشتن دارند، تجمل: صبر على الدهر و لم يظهر على نفسه.

و به تعبير ديگر، پرواپيشگان با آن تنگدستى و فقرى كه دارند، هرگز زبان به شكايت نگشوده و به مردم، نياز خود را اظهار نمى كنند، بلكه برعكس با خود آراستن، چنان وانمود مى كنند كه غنى و بى نيازند و اين حالت از قناعت و رضا، از تقدير الهى نشات گرفته و گوياى همت والاى آنهاست.

ان الله يحب الجمال و التجمل و يبغض البوس و التبائس.: خداوند متعال، زيبايى و خودآرايى را دوست دارد و در هم ريختگى و زارى فقيرانه را كراهت و دشمن دارد. پرواپيشگان چنان در مشكلات شكيبايند كه در عين فقر و نادارى، جاه و جلال خود را نگهدارى نموده و با خودآرايى و تجمل، در ديد افراد ناآگاه، بى نياز ديده مى شوند.

قرآن مى فرمايد: يحسبهم الجاهل اغنياء من التعفف تعرفهم بسيماهم لا يسئلون الناس الحافا.: فرد بى اطلاع، آنان را توانگر مى پندارد. آنها را از سيمايشان مى شناسى. با اصرار "چيزى" از مردم نمى خواهند.

اصحاب صفه و تجمل

آيه ى شريفه، درباره ى اصحاب صفه نازل شده است. آنها گروهى از مهاجران و در حدود چهارصد نفر مرد بودند و چون قرابت و خويشاوندى، با مردم مدينه نداشتند كه بر آنها وارد شوند و همچنين نمى خواستند زحمت و دردسرى براى مردم ايجاد نمايند، در گوشه اى از مسجد، سايبانى ساخته در آنجا سكونت داشتند.

اينان، اوقات شبانه روز را به عبادت و تعلم گذرانده و در جنگها و غزوات و مسائل اجتماعى، با مردم شركت فعال داشتند. تنها از مواد مصرفى زياد مردم، زندگى را به سختى مى گذراندند، زيرا از هيچ كس تقاضايى نمى كردند. و مردم ناآگاه از عدم سوال آنان، بى نيازشان مى دانستند، با اينكه آثار فقر، در چهره ى آنان نمايان بود آنها در برابر اعمالشان، رضاى الهى را خواستار بودند . در آيه نكته اى جالب توجه وجود دارد و آن اينكه مى فرمايد: لا يسئلون الناس الحافا: يعنى از مردم مدينه، با الحاح و اصرار چيزى نمى خواستند. اين نه به آن معناست كه سائل بودند، ولى اصرار نمى كردند، بلكه مراد اين است كه آنها، هرگز از كسى چيزى را نمى خواستند چه با الحاح و اصرار و چه بدون الحاح، به اين دليل كه اگر از كسى چيزى سوال و درخواست مى كردند در ديد مردم، بى نياز و عفيف جلوه نمى كردند و ديگر آنكه با تقاضا و تكدى فقرى وجود نداشت تا در سيماى آنان، اثر داشته باشد.

و اين جمله در حقيقت، سالبه به انتقاء موضوع است، يعنى سوالى در بين نبود تا با الحاف و الحاح يا بدون آن باشد فى المثل اگر بگويى، مانند فلانى كسى را نديدم به اين معنا نيست كه من مانند او كه وجود دارد نديدم، بلكه او مانند ندارد، تا او را ببينم.

آرى، اين خصلت تعفف و تجمل و خودآرايى، از بزرگترين امتياز و شخصيت يك انسان است كه نيازمندى نتواند او را به هر سو بكشاند، تا با خودباختگى، دست تكدى به سوى هر كس دراز نمايد.