شرح خطبه متقین در نهج البلاغه

سید مجتبی علوی تراکمه ای

- ۹ -


امر عظيم چيست؟

امر عظيم، خوف از مقام پروردگار، در روز قيامت است كه خداوند آن را عظيم مى شمارد:

الا يظن اولئك انهم مبعوثون. ليوم عظيم. يوم يقوم الناس لرب العالمين.: مگر آنان گمان نمى دارند كه برانگيخته خواهند شد؟ در روزى بزرگ، روزى كه همه ى مردم در برابر پروردگار جهانيان به پاى ايستند.

در حديث آمده است كه قيام آنها از قبورشان، در حالى است كه عرق تا بيخ گوشهايشان رسيده است.

و فى الحديث عن سليم بن عامر عن المقداد بن الاسود، قال: سمعت رسول الله صلى عليه و آله يقول: اذا كان يوم القيامه ادنيت الشمس من العباد حتى تكون الشمس بقدر ميل او ميلين قال سليم: فلا ادرى امسافه الارض، ام الميل الذى تكتحل به العين؟ ثم قال: صهرتهم الشمس، فيكونون فى العرق بقدر اعمالهم، فمنهم من ياخذه الى عقبه و منهم من يلجمه الجاما قال: فرايت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يشير بيده الى فيه، قال: يلجمه الجاما. اورده مسلم فى الصحيح و روى ان ابن عمر قراء: ويل للمطففين حتى بلغ يوم يقوم الناس لرب العالمين فبكى حتى خر و امتنع من القرائه.: در حديث از سليم بن عامر، از مقداد بن اسود نقل شده كه، گفت: شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: در روز قيامت، آفتاب، چنان به مردم نزديك مى شود كه به اندازه ى يك ميل يا دو ميل بيشتر، فاصله ندارد، سليم گويد: ندانستم مراد از ميل مقدار مسافت زمين است يا ميلى كه به آن چشم را سرمه مى كشند، سپس گفت: آفتاب بر آنها مى تابد و هر كس به اندازه ى اعمالش عرق مى ريزد، پس عرق بعضى به پشت پايشان رسيده و بعضى تا دهانشان مى رسد. سليم گويد: ديدم پيامبر به دهان مبارك اشاره نمود و فرمود: يعنى عرق تا دهان او رسيده او را لجام مى كند.

اين حديث را بخارى نقل نموده است و گفته اند، ابن عمر، اين سوره را تلاوت مى كرد و همين كه به آيه ى يوم يقوم الناس لرب العالمين مى رسيد، چنان مى گريست كه بيهوش به زمين مى افتاد و از خواندن بازمى ماند.

در شان نزول دو آيه از ابتداى سوره ى حج، حديثى نقل شده كه از شدت خوف مسلمانان صدر اسلام حكايت مى كند:

داستان خوف يكى از صحابه

قال عمران بن الحصين و ابوسعيد الخدرى، نزلت الايتان من اول السوره "سوره ى حج" ليلا فى غزاه بنى المصطلق و هم حى من خزاعه و الناس يسيرون فنادى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فحثوا المطى حتى كانوا حول رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فحثوا المطى حتى كانوا حول رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فقراها عليهم، فلم ير اكثر باكيا من تلك الليله، فلما اصبحوا لم يحطوا السرج عن الدواب و لم يضربوا الخيام و الناس ما بين باك او جالس حزين متفكر.:

عمران حصين از ابوسعيد خدرى نقل مى كند كه دو آيه ى اول سوره ى حج: يا ايها الناس اتقوا ربكم ان زلزله الساعه شى ء عظيم يوم ترونها تذهل كل مرضعه عما ارضعت و تضع كل ذات حمل حملها و ترى الناس سكارى و ما هم بسكارى و لكن عذاب الله شديد.: اى مردم، خداترس و پرواپيشه باشيد كه زلزله ى روز قيامت، بسيار حادثه ى بزرگ و واقعه ى سختى خواهد بود. آنگاه كه هنگامه ى آن روز بزرگ را مشاهده كنيد، هر زن شيرده از هول و هراس، طفل شير خوار خود را فراموش كند و هر زن آبستن بار خود را بيفكند و مردم را در آن روز بى خود و مست بنگرى، در صورتى كه مست نيستند ولى عذاب خدا سخت و دشوار است چنانكه از هول آن مردم، مست و مدهوشند.

در شبى كه پيامبر، براى غزوه ى بنى مصطلق تيره اى از قبيله ى خزاعه در حركت بود نازل شد. منادى پيامبر، اعلام نمود كه اكنون پيامبر، در حال پذيرش و استماع وحى است، مردم با عجله خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسانده، دور او حلقه زدند، پيامبر اين دو آيه را قرائت نمود و مردم، هاى هاى گريه كردند، چنان گريه ى آنها شدت داشت كه مانند گريه ى آن شب، ديده نشده بود و تا صبحدم، در حال گريه بودند. بامداد آن روز كسى به فكر استراحت نبود و زين از مركبها، برنداشته و خيمه ها را برپا نكردند، همچنان مردم در روز بعد نيز، گريه كنان و يا در هاله اى از اندوه به سر بردند.

ليث بن سليم گفت: از يكى از ياران پيامبر شنيدم، كه گفت رسول خدا روز بسيار گرمى، در سايه ى درختى نشسته بود، ناگهان مردى از راه رسيد و لباسها را از تن بيرون كرد و روى ريگهاى گرم خوابيد و پشت، شكم و صورت را بر خاكها گذاشته و مى گفت: اى نفس! گرماى اينجا و حرارت ريگهاى داغ را بچش، تا بدانى در آينده، به تو چه خواهد رسيد، پس از مدتى، نه چندان كوتاه از جا برخاست و لباسها را به تن نمود و خواست از آنجا برود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه منظره را تماشا مى كرد و كار او را شگفت انگيز مى ديد، او را صدا زد و از علت اين عمل پرسش نموده و فرمود: امروز از تو عملى ديدم كه تاكنون از هيچ كس نديده ام! عرض كرد يا رسول الله: خوف مقام الهى در قيامت، مرا به اين عمل وادار نمود، با اينكه مى دانم عذاب الهى، در روز قيامت براى گناهكاران بسى سخت تر و شديدتر است.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عمل او را تحسين نمود و آفرين گفت، سپس فرمود: عمل تو در اين روز، اهل آسمانها را به تحسين واداشت، آنگاه به ياران گفت: دور او جمع شويد، تا براى شما دعا كند، زيرا دعاى امروز او، به اجابت مقرون خواهد بود، اصحاب گرد وى جمع شدند و او دعا مى كرد و آنها آمين مى گفتند:

اللهم اجمع امرنا على الهدى و اجعل التقوى زادنا و الجنه مابنا.: پروردگارا ما را هدايت كن و قدمهاى ما را استوار گردان و تقوا را توشه ى راه ما قرار ده و ما را در بهشت جاى ده و مستقر گردان.

نگرش اهل تقوا به اعمالشان

لا يرضون من اعمالهم القليل و لا يستكثرون الكثير

واژه ها

رضى: خشنودى و خوشدلى. ضد سخط.

عمل: كار، كردار، فعل. جمع آن اعمال.

قليل: اندك، كم. خلاف كثير.

اسكثار: بسيار خواستن، زياده خواهى.

كثير: بسيار، زياد، نقيض قليل.

ترجمه:

پرواپيشگان به اعمال كم و اندك، خشنود و راضى نمى شوند و اعمال بسيار را، بزرگ و فراوان نمى پندارند.

شرح:

انسان هميشه ارتباط كار و كارمزد را لحاظ نموده و هر عمل را به تناسب مزد آن انجام مى دهد. پرواپيشگان از سويى اين ارتباط و تناسب را، هرگز فراموش نكرده پا به پاى مزد، به عمل اشتغال مى ورزند، آنها كه مى دانند عبادت خدا چه ثمراتى بر آن مترتب است و چه غاياتى با او همراه است، هرگز به عمل اندك خشنود نمى گردند، زيرا كه مى دانند، آزادى از عذاب و تشرف به دخول بهشت و رضوان الهى و تقرب به خدا كه بزرگترين لذتها و اشرف غايات است، در گرو تداوم عبادت و ستايش پروردگار است.

و از سوى ديگر، كثرت اعمال در هر حد كه باشد، اگر چه به انتهاى فزونى رسيده باشد، باز هم با مقايسه با اجر و پاداشى كه در بين است، ناچيز خواهد بود، از اينرو عمل بسيار را نيز، كثير نمى پندارند، زيرا كه كم كارى و پركارى، به موازات يكديگر، نقصانى را در بر دارند. نقص كم كارى در اين است كه با فرصت كوتاه، نمى توان به هدف مامول، راه يافت و نقص پركارى، با لحاظ كفايت، موجب ركود وقفه گرديده و عجب در آن رخنه مى كند كه در اين صورت، ذات عمل بدون لحاظ هر چيز در معرض خطر قرار مى گيرد، زيرا عجب و خودبينى كه تنها در استكثار عمل، راه پيدا مى كند، موجب تسلط شيطان بر آدمى خواهد بود.

عن عبدالرحمن بن حجاج عن ابى عبدالله عليه السلام قال: قال ابليس اذا استمكنت من ابن آدم فى ثلاث لم ابال ما عمل، فانه غير مقبول منه اذا استكثر عمله و نسى ذنبه و دخله العجب.: امام صادق عليه السلام فرمود: ابليس گفت: زمانى كه به سه چيز فرزند آدم تمكن يابم، از هر عملى كه انجام دهد، باك ندارم! چرا كه مى دانم كه عملش، به مرتبه ى قبول نخواهد رسيد، در آن وقت كه بر فزونى عملش، تكيه كند و آن را بسيار شمارد و گناهان را فراموش نمايد و خودبينى و عجب بر دل او راه يابد.

موسى بن عمران على نبينا و آله و عليه السلام از شيطان پرسيد، آن گناهى كه تو بر آدميان تسلط مى يابى كدام است؟ گفت: زمانى كه به خود ببالد و عملش را به فزونى، توصيف كند و گناهان را در برابر عمل بسيارش ناچيز شمارد.

به هر حال پرواپيشگان به عمل اندك، خوشدل و خشنودند، زيرا اين خشنودى در برابر آن همه پاداش و اجر، مفهوم قابل ملاحظه اى ندارد و اگر اعمال نيكوى بسيار، از آنها سرزند به بسيارى آن تظاهر نمى كنند و بسيارش را بسيار نمى شمارند.

مثلا، دانش آموزى كه به مدرسه قدم مى گذارد، درس مى خواند، آن هم با تلاش و كوشش، غيبت از حضور در كلاس را جايز نمى بيند، اين اقدام داراى انگيزه است و آن اينكه با معدل بالا و دست كم، در سطح متوسط، به رتبه ى بالاتر ارتقا يابد، آيا اين ايده با عملكرد اندك سازگار است؟ هرگز! اگر جديت را افزون نمايد، اين فزونى را بسيار مى شمارد؟ باز هم نه، آرى پس از وصول به هدف، از كوشش گذشته خشنود است و به عبارت ديگر، زمانى كه پرواپيشگان به غايت اعمال، توجه نموده و راز عبوديت و تقرب به حق را در آنجا مى بينند، از تصور عملكرد اندك بازمى مانند، به اين دليل كه نهايت، در اين راه مفروض نيست و هر اندازه در اين اقيانوس پهناور، شناور شوند، رسيدن به ساحل گرچه غير ممكن نيست اما استبعاد دارد و از سويى ديگر، مى بينيم يك عمل كه از انسان سر مى زند، مسبوق به وجود نعمتهايى است، تا توفيق به انجام يافته باشد. صحت، معرفت، توجه و هدايت، همه براى شكل گرفتن عمل تلفيق يافته اند، تا انديشه ى عمل را به صورت و تحقق آن بكشاند و ناگفته پيداست كه هر نعمتى، شكرى لازم دارد از اينرو وجود يك عمل كه اين همه نعمت را، به همراه دارد و شكرانه ى اين نعمتها كه موجب تكثير عمل خواهد بود، با قلت عمل، موافقت نخواهد داشت و بر فرض كه پاداشى، در بين نباشد، شكرانه ى اين همه نعمتها، موجب ازدياد خواهد بود، با اينكه انعام الهى، هماره بندگان را در بر گرفته است. و از اينجا علت عدم كثير شمردن عمل نيز، روشن شد زيرا كه اين كثرتها در برابر يك وحدت "فناء فى الله" قطره اى در برابر درياى مواج بيش نيست.

عبادت رسول خدا

پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله و سلم كه خداوند، بندگيش را ستوده، آنچنان در رنج عبادت به سر مى برد كه پاهاى مباركش متورم گرديد، از شب تا به صبح، در حال تضرع و نيايش بود.

عن الكاظم عليه السلام عن ابيه عن آبائه عن اميرالمومنين عليه السلام قام رسول الله، على اطراف اصابعه حتى تورمت قدماه و اصفر وجهه، يقوم الليل اجمع حتى عوتب فى ذلك، فقال الله تعالى: طه ما انزلنا عليك القرآن لتشقى. بل لتسعد به. موسى بن جعفر عليه السلام، از پدرش و او از پدران بزرگوارش، از امير مومنان عليهم السلام نقل كرده كه فرمود: پيامبر در طول ده سال از شب تا به صبح، بر قدمهاى مباركش ايستاده، به حدى كه پاها ورم كرد و رنگ مباركش، زرد گرديد و در اين بابت با نوعى عتاب مواجه گرديد و خداوند فرمود: طه "لقب پيامبر" ما قرآن را بر تو نازل نكرديم، تا در اين حد به زحمت بيفتى، بلكه ما سعادت و خوشبختى تو را خواهانيم.

گاهى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از رنج عبادت، چنان پژمرده و خسته بود كه همسرانش به حال وى رقت مى كردند.

كان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم عند عايشه ليلتها فقالت: يا رسول الله! يتم تتعب نفسك و قد غفر الله لك ما تقدم من ذنبك و ما تاخر فقال صلى الله عليه و آله و سلم: الا اكون عبدا شكورا: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در شبى كه نزد عايشه بود و برنامه ى عبادى خود را همچنان ادامه مى داد، گفت: يا رسول الله! چرا به اين حد خود را به زحمت افكنده اى؟ با اينكه خداوند گناهان گذشته و آينده ات را آمرزيده است. پيامبر فرمود: عايشه! چرا بنده شاكر و سپاسگزار نباشم؟

بندگان خدا در هر رتبه و مقام كه باشند، باز هم به نقص خود مى نگرند، مانند پيامبران، نه در ارتباط نقص به كمال، بلكه در ربط كمال، به اكمل و اين مقام "مقام نبوت" را قابل زوال مى دانند، گرچه اين ذوات مقدسه عموما و پيامبر خاتم خصوصا شانى بالاتر، از تصور آدميان در پيشگاه حق دارند. اين زبان تذلل و بندگى است كه امكان ذاتى را از ياد نبرده، خود را در معرض زوال و رتبه ى خويش را در حيز اضمحلال مى بيند.

در يكى از شبها كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در خانه ام سلمه بود، چون پاسى از شب گذشت، ام سلمه گويد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در بستر خواب نديدم، وحشت زده به جستجوى او خانه را تفحص نمودم، تا از او خبرى بگيرم، ديدم در گوشه ى اتاق ايستاده و دستها را به دعا بلند كرده و در حالى كه گريه مى كند، عرض مى كند:

اللهم لا تزع منى صالح ما اعطيتنى ابدا اللهم لا تشمت بى عدوا و لا حاسدا ابدا، اللهم و لا تردنى فى سوء استنقذتنى منه ابدا، اللهم و لا تكلنى الى نفسى طرفه عين ابدا. خدايا نعمت هدايت بندگانت "نبوت و رسالت" را كه به من كرامت نموده اى، از من بازمگير. خدايا! شماتت و سرزنش حسود و دشمن را بر من روا مدار "نكند در اثر ناتوانى در امر رسالت مرا شماتت كنند"، بارالها در آن بدى كه نجاتم داده اى، مرا برمگردان و از آن مهلكه اى كه بيرونم كشيده اى عودت مده. پروردگارا! براى حتى يك چشم به هم زدن مرا به خود وامگذار كه بر خويشتن اتكال داشته باشم. اين روش در فرزندان آن بزرگوار نيز، تجلى ويژه اى داشت.

على بن الحسين و عبادت

عن ابى حمزه، قال: سئلت مولاه لعلى بن الحسين عليه السلام بعد موته فقلت: صفى لى امور على بن الحسين- عليهماالسلام- فقالت: اطنب او اختصر؟ فقلت: بل اختصرى قالت: ما اتيته بطعام نهارا قط و لا فرشت له فراشا بليل قط.

ابى حمزه گويد: بعد از وفات سيدالساجدين زين العابدين عليه السلام روش و حالات وى را از كنيزش پرسيدم، گفت: به تفصيل بپردازم يا اختصار؟ گفتم: مختصر، گفت: هرگز در روزه سفره ى غذا را براى او پهن نكردم و در شب، بستر خواب را براى او نينداختم "يعنى روزها روزه دار و شبها تا سپيده دم به عبادت مشغول بود".

عن عبدالسلام بن صالح الهروى، فى حديث، قال: جئت الى باب الدار التى حبس فيه الرضا عليه السلام بسرخس و قد قيد فاستاذنت عليه السبحان، فقال: لا سبيل لكم اليه، فقلت: و لم؟ قال: لانه ربما صلى فى يومه و ليلته الف ركعه و انما ينفتل من صلاته ساعه فى صدر النهار و قبل الزوال و عند اصفرار الشمس، فهو فى هذه الاوقات قاعد فى مصلاه يناجى ربه.:

عبدالسلام هروى، در طى حديثى، گويد: به در منزلى كه امام رضا عليه السلام در آن زندانى بود رفتم و از زندانبان وى خواستم كه به ديدار امام بروم: زندانبان گفت: امكان ندارد، گفتم: چرا؟ گفت: زيرا در شبانه روز هزار ركعت، نماز به جاى مى آورد و در ابتداى روز و پيش از ظهر و بعد از عصر به نماز مشغول نيست و در مصلى و جايگاه نماز، به مناجات با خداوند اشتغال دارد.

جاى ترديد نيست، كه پرواپيشگان تقوا آموخته از مكتب رسالت و امامت، هيچگاه از سيره و روش آنها كنار نبوده اند و مانند آنها وظايف محوله را تا حد توان، انجام مى دهند، چرا كه وارستگان از دنيا و پويندگان راه حق "سالكين الى الله" كه عطر عبوديت، شامه ى روح آنها را نوازش نموده است، به كميت اعمال متكى نبوده اند و تنها به كيفيت عمل مى انديشند. آن عمل كه با نشانه ى قبول و رضاى حق، همراه باشد گرچه اندك، به آن خشنودند، به علت به دست آوردن رضاى الهى و اگر اعمالى، در حد كثرت و فاقد رضاى رحمن، صورت گيرد، به آن توجه نخواهند داشت.

على عليه السلام اعمال را با جزا و كيفر مقايسه نموده و نمونه بردارى مى كند و به اين نكته، توجه مى دهد كه عمل با ارزش، عملى است كه از انسان رفع عقاب نمايد و پاداشى را در پى داشته باشد.

فوالله لو حننتم حنين الوله العجال و دعوتم بهديل الحمام و جارتم جوار متبتلى الرهبان و خرجتم الى الله من الاموال و الاولاد، التماس القربه اليه فى ارتقاع درجه عنده او غفران سيئه احصتها كتبه و حفظتها رسله، لكان قليلا فيما ارجولكم من ثوابه و اخاف عليكم من عقابه.: به خدا سوگند اگر بمانند شتران فرزند از دست داده، ناله كنيد و همانند كبوترى كه از انيس خود جدا گشته، ناله ى سوزنده از دل برمى كشد، خدا را با ناله و اندوه بخوانيد و فرياد شما، مانند راهبان عبادت كار، بلند شود و اموال و اولاد خود را، در طبق اخلاص گذارده و در راه خدا تقديم نماييد و خود نيز، در راه خدا بذل جان كنيد. تنها خواسته ى شما تقرب به خدا باشد، تا اينكه به يك درجه نزد او ارتقا يابيد و يا گناهى كه حافظان آن را حفظ نموده و نويسندگان آن را ثبت كرده اند، آمرزش طلبيد و آمرزيده شويد، هر آينه نسبت به ثوابى كه براى شما اميدوارم، يا عقابى كه بر شما از آن خائفم، كم و اندك خواهد بود.

توضيح جمله ى لكان قليلا الخ اينكه آن گريه ها، ناله، فريادها و خروج الى الله به مال و فرزند كه التماس تقرب به خدا، در رفع درجه، نسبت به آنچه را كه خداوند براى بندگانش فرموده است كم و اندك مى باشد زيرا تقرب خدا به بندگان و اجر پاداشى او، بسى برتر و بالاتر است از آنچه كه عبد تصور مى كند، بنابراين عمل بنده در برابر پاداش خداوند، نه آنچه او گمان مى برد، اندك خواهد بود.

همچنين تهيه ى امور ياد شده، براى غفران گناه موصوف الذكر، اندك و ناچيز است، زيرا عذابى كه براى گنهكاران، مقرر شده بسى بالاتر و افزونتر است، از گناهى كه بنده، آن را تصور نموده و غفران آن را مى طلبد، بنابراين عمل بنده، در اين مورد نيز، اندك خواهد بود.

از اينرو نبايد بنده تصور خود را در ثواب و عقاب مطرح نمايد، بلكه لازم است در مورد طلب نمودن ثواب و ازدياد آن، خود را در اين راه، بيمه كند و با تمام وجود، در جستجوى رضايت خداوند بكوشد و همچنين در مورد فرار از عذاب الهى، با تمام وجود كوشش نمايد، تا خداوند او را از عذاب مقرر، نجات دهد.

ترس اهل تقوا از كردار خويش

فهم لانفسهم متهمون و من اعمالهم مشفقون

واژه ها

اتهام: تهمت نهادن بر كسى، افتراء، كسى را به چيزى تهمت كردن است.

اشفاق: ترسيدن از كسى و بر كسى بيم داشتن، مهربانى كردن و مهر ورزيدن است.

تفاوت فهم اين معانى، از اين كلمه اين است كه اگر به من متعدى شود، براى ترسيدن و بيم داشتن است و اگر به على متعدى گردد، مهربانى از آن فهميده مى شود، اشفق منه و اشفق عليه.

الاشفاق، عنايه مختلطه بخوف لان المشفق يحب المشفق عليه و يخاف ما يلحقه و هم من الساعه مشفقون.

راغب مى گويد: اشفاق عنايت خاص است كه از خوف جدا نيست، چرا كه مهرورزنده، دوست مورد مهرش را، دوست دارد و از نارسائى دوستى، بيمناك مى باشد.

ترجمه:

پرواپيشگان خود را در انجام وظايف، متهم مى كنند و از اعمال خود بيم و هراس دارند.

شرح:

اين عبادت، در ارتباط با جمله ى سابق لا يرضون بالقليل و لا يستكثرون الكثير مى باشد، به اين معنا كه با عدم رضا به اعمال اندك و توصيف كثرت به كثير، در اوهام آنها، اين تصور پديد آيد كه اعمال، يا مقبول است و يا با فرمان خداوند موافق و در هر دو صورت، نگرانى وجود نخواهد داشت، زيرا كه اين توهم مبداء عجب به عبادت، خواهد بود كه دست كم انسان را، از ازدياد عمل بازمى دارد. در چنين حالى فورا در قبول عمل ترديد نموده و منشاء اين توهم را نفس اماره مى دانند، از اينرو خوف بر عدل قبول، جان آنها را در بر گرفته، نفس را به كم كارى متهم مى كنند و بر اعمال انجام شده كه ممكن است، حائز شرايط صحت يا قبول نبوده باشد، خائف اند. اينجاست كه نه بر عمل خشنود مى شوند و نه ازدياد آن را بسيار مى شمارند.

جديت در عمل در ادامه حيات معنوى ضرورت دارد

عن ابى الحسن موسى عليه السلام قال: لبعض ولده يا بنى عليك بالجد لا تخرجن نفسك من حد التقصير فى عباده الله عز و جل و طاعته، فان الله لا يعبد حق عبادته. موسى ابى جعفر عليهماالسلام به بعضى فرزندانش خطاب نموده، فرمود: فرزندم بر تو باد كوشش و جديت در عبادت! هيچگاه شانه را از بار مسئوليت الهى تهى مكن و اين وظيفه را از ياد مبر و خود را بى تقصير مپندار، چرا كه هرگز خداوند آنچنان كه بايد عبادت نمى شود و حق ستايش او ادا نمى گردد.

مرحوم ملاصالح مازندرانى در شرح اصول كافى، در شرح فان الله لا يعبد حق عبادته مى گويد:

لا يعبد حق عبادته كما و كيفا و قد اعترف خاتم الانبياء و سيدالاوصياء بالتقصير و فيه تنبيه على حقاره عباده الخلق فى جنب عظمته و احسانه و استحقاقه لما هو اهله، ليدوم شكرهم و جدهم فى عباداتهم و لا يستكثروا شيئا من طاعتهم.

خداى متعال آنچنان كه بايد و شايد، عبادت نمى شود، نه در كميت و عدد و نه در كيفيت و چگونگى. چگونه مى توان اين را تصور نمود، با اينكه خاتم پيامبران صلى الله عليه و آله و سلم و سيد اوصياء، به تقصير خود در عبادت اعتراف نموده اند. اين اعتراف بجا و به مورد، گوياى اين است كه عبادت بندگان، در مقايسه با عظمت پروردگار و نعمتهاى او بر بندگان و استحقاق پرستش، كوتاه و در جهت دوام شكر و جديت در عبادت و عدم استكثار آن، بسى حقير و ناچيز خواهد بود.

موسى بن جعفر عليه السلام به فضل بن يونس فرمود: اين دعا را بخوان و تكرار كن.

اللهم لا تجعلنى من المعارين و لا تخرجنى من التقصير قال: قلت له: اما المعارون فقد عرفت، ان الرجل يعار الدين ثم يخرج منه، فما معنى لا تخرجنى من التقصير؟ فقال: كل عمل تريد به وجه الله فكن فيه مقصرا عند نفسك، فان الناس كلهم فى اعمالهم فيما بينهم و بين الله مقصرون الا من عصمه الله. فضل بن يونس گويد: آن دعاء اين است:

خدايا! مرا از معارين "ايمان داران عاريه اى و ناپايدار" قرار مده و مرا از حد تقصير بيرون مكن! عرض كردم معناى معارين را دانستم، معناى جمله ى دوم چيست؟ فرمود: در هر عملى كه براى رضاى خدا انجام دهى "يعنى جامع شرائط صحت و قبول باشد" خود را مقصر بدان، زيرا همه ى مردم بين خود و خدا نسبت به اعمالشان مقصرند، به اين معنا كه در وظايف بندگى، خود را بى نياز نبينند، چرا كه تصور عدم تقصير، علاوه بر اينكه عجب آور است، پيامد ديگرى دارد و آن جهت احراز مقبول بودن است و اين امر براى هيچكس محرز نخواهد بود، مگر كسانى كه در عصمت الهى قرار گرفته باشند كه با نور عصمت از اين تصور "عدم تقصير" بركنار بمانند.

و گويا اين معناى همان فرموده ى پيامبر است كه: ما عبدناك حق عبادتك.: به آن عبادتى كه شايسته ى مقام توست قيام نكرده ايم.

بدين جهت، دلهاى پرواپيشگان از خوف عدم قبول، لبريز و هيچگاه از حد تقصير در عمل، خواه عبادى و خواه غير آن، خارج نمى شوند.

ترس اهل تقوا از تعريف ديگران

اذا زكى احد منهم خاف مما يقال له: فيقول انا اعلم بنفسى من غيرى

واژه ها

زكى: پاكيزه، پاك از فساد، طاهر و طيب، نيكو و خوش عيش.

ترجمه:

اگر كسى آنها را تزكيه نمايد "و يا يكى از آنان، به پاكى از فساد، نسبت داده شود".

از اين گفتار، مى ترسد و مى گويد: من به خود از ديگران آگاه ترم "علت اين خوف و هراس، اين است كه مبادا بر اثر خشنودى و رضاى نفس، از تزكيه ى ديگران، خودبزرگ بينى و نازيدن به خويش در نفس وى به وجود آيد و موجب هلاكت او گردد".

شرح:

غريزه ى حب ذات و خويشتن خواهى، از غرايز پرجوش انسان و هر موجود زنده اى است كه در جهت جلب منافع و دفع ضرر كه لازمه ى اين غريزه است، در حركت مى باشد، بازتاب وجود اين غريزه، در مفهوم گسترده اش، از تمجيد خرسند بودن و از مذمت و سرزنش، بد آمدن خواهد بود، چرا كه تمجيد و تعريف كردن از كسى، با نوعى منفعت براى فرد تمجيد شده همراه است كه موجب خرسندى او مى گردد و از كسب شخصيت و مقام، بهره مند مى گردد و متقابلا از مذمت و بدگويى كه با نوعى مضرت همراه و موجب تنقيص شخصيت و انحطاط مقام است زيان مى بيند، گرچه اعمال غريزى، متوجه به هدف نيست و با اعمال اختيارى همين فرق را دارند، اما در اينكه اعمال غريزى، همانند اعمال اختيارى، بى نتيجه نيست يكسان خواهند بود.

بنابراين نتيجه ى اعمال غريزى، جلب منفعت و دفع مضرت است كه به گونه اى، با حفظ شخصيت و دفع مضرت، از شخصيت در ارتباط است، جلب تزكيه و رفع تنقيص، بدون ترديد، بى نتيجه نخواهند بود، اما پرواپيشگان به خاطر زيانى كه در تزكيه وجود دارد، از جلب چنين منفعتى چشم مى پوشند و زبان حال و مقال آنها، اين است كه ما را به تزكيه ى ديگران نيازى نيست، زيرا، به خودمان از ديگران آگاهتريم. ناگفته نماند كه غرايز با اخلاق، اين تفاوت دارند كه در اخلاق اعتياد لازم است، اما در غرايز چنين نيست. از اينكه بگذريم، درباره ى مدح و ستايش و مذمت و سرزنش بحثى است كه آيا اساسا نبايد كسى را مدح نمود گرچه استحقاق آن را داشته باشد؟ و نبايد كسى را سرزنش كرد اگر چه او سزاوار توبيخ باشد؟ يا اينكه مدح به مورد و مذمت بجا به موازات يكديگر لازم است؟

بديهى است كه ستودن اعمال ديگران، در حد شايستگى و به ويژه اگر موجب تشويق و گستردگى اعمال خوب شود مورد تاييد شرع و عقل خواهد بود.

و همچنين در مورد مذمت از رفتار ناشايست افراد و مخصوصا اگر موجب جلوگيرى از چگونگى عمل بد و زشت و از بين بردن آن باشد، باز هم مورد تاييد شرع و عقل مى باشد. اما اگر مذمت، به خاطر عيب جويى و اشاره به نقاط ضعف اشخاص، يا كوبيدن آنها و انتقام باشد، شرعا و عقلا مذموم است.

همچنين در مورد مدح، اگر موجب طغيان ممدوح و يا چاپلوسى و تملق مدح كننده، گردد، حتما پسنديده نيست، اما با يك قدم بالاتر، مدح و مذمت گاهى رنگ عبادت به خود مى گيرد و آن در جايى است كه با بدگويى، شوكت ظالمان شكسته شود و موجب انزجار عموم جامعه از آنها در رفتارشان باشد و متقابلا ثناگوى افراد، در صورتى كه موجب اعلاى كلمه ى حق و تشويق به رفتار پسنديده افراد سوق قلوب و توجه عموم به آنها باشد، بدون ترديد اين ثناگويى عبادت و بلكه بزرگترين عبادات، محسوب مى شود.

مداحان پيامبر و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در بيانات خويش و به ويژه در قالب شعر كه اثر ارزنده ترى دارد از سويى، زبان به مذمت دشمنان آنها گشوده و موقعيت آنان را تحقير مى نمودند و از سويى ديگر، با بيان مقامات و فضايل آل بيت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و كشف حقايق پنهان از ديده ها شده و مردم را به در خانه ى اهل البيت: هدايت نموده و موجب تنوير افكار عموم مى گرديدند و مورد تشويق و احترام آل بيت عليه السلام قرار مى گرفتند و، آنان را دعا مى كردند. سيدحميرى، كميت، فرزدق، ابونواس و دعبل بن على خزاعى، از اين گروه مداحان بودند. آنان به رغم آن همه تهديدها و اذيتهايى كه از حكومت امويان و عباسيان مى ديدند، لحظه اى از مبارزه، دست نكشيده و ضربات محكم و كوبنده را در قالب شعر، به پيكر حكومت آنها مى زدند و در اين راستا، به رضاى حق و مغفرت الهى "آنهم از لسان اهل بيت عصمت و طهارت" واصل مى شدند.

دعبل خزاعى و مدح اهل البيت

دعبل بن على "ابوجعفر" خزائى، از شمار مخلصين باوفاى آل بيت محمد صلى الله عليه و آله و سلم است. در فضيلت وى و تيره ى خزاعه، همين بس كه معاويه مى گفت: خزائه "قبيله ى دعبل" در ولاى على بن ابى طالب عليه السلام به جايى رسيده اند، كه اگر زنان آنها ياراى جنگيدن با ما داشتند، بى گمان عليه ما قيام نموده و در ميدان جنگ، حضور مى يافتند. دعبل همانگونه كه مداح فداكار اهل بيت عليهم السلام بود، دشمنى سر سخت براى دشمنان آنها به شمار مى آمد او شعرى در مذمت مامون عباسى سروده است كه از عمق اين دشمنى بازگو مى كند.

انى من القوم الذين سيوفهم   قتلت اخاك و شرفتك بمقعد
رفعوا محلك بعد طول خموده   و استنقذوك من الحضيض الاوحد

من از آن قومى هستم كه با شجاعت كم نظير و شمشيرهاى برنده، برادر تو را به خاك و خون كشيده و تو را به مسند خلافت جاى دادند.

آنها مقام تو را بالا بردند، در حالى كه شايستگى و منزلتى نداشتى و از پستى و حقارت تو را نجات دادند. اگر قوم من نبودند، براى هميشه بر خاك مذلت و گمنامى جاى داشتى.

احمد بن مدبر گويد: دعبل را ملاقات نمودم و به او گفتم: شاعرى همانند تو بى پروا نديدم كه از حكومت وقت، بيم و هراسى نداشته باشد و اين چنين شعرى در مذمت مامون سروده باشد! در جوابم گفت: يا ابااسحاق انى احمل خشبتى منذ اربعين سنه و لا اجد من يصلبنى عليها.: ابااسحاق "كنيه ى احمد بن مدبر" مدت چهل سال است چوبه ى دار خود را بر دوش دارم، اما تا به حال كسى را نيافتم كه مرا، بر آن بياويزد! كنايه از اينكه در محبت آل پيغمبر و بغض دشمنان آنها، جان خود را بر كف گرفته و فضايل و مناقب آنها را نشر مى دهم و زشتى اعمال دشمنان آنها را، بازگو مى كنم و اگر در اين راه جان دهم، بسى افتخار است كه اين جان ناقابل را، به نشانه ى فداكارى، در اين راه تقديم نمايم. او بر اين عقيده، همچنان استوار ماند، تا به فيض شهادت نايل آمد.

بعد از شهادتش يكى از نزديكان وى، او را در خواب ديد در حالى كه لباس سفيدى به تن داشت و قلنسوه اى به نشانه ى علو درجه و رحمت پروردگار، بر سر دارد. از حال وى پرسيد، گفت: پيامبر به من فرمود: اين شعر را برايم بخوان:

لا اضحك الله سن الدهر ان ضحكت   و ال احمد مظلومون قد قهروا
مشردين نفوا عن عقر دارهم   كانهم قد جنوا ما ليس يفتقروا

خداوند دهان روزگار را نخنداند، اگر بخواهد خنده كند، يعنى روزگار هرگز شادمان نباشد، در حالى كه آل مظلوم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مقهور و مورد تعدى قرار گرفتند.

اين مظلومان از منزل و آشيانه ى خود، بر اثر ستمهاى ستكاران آواره گرديدند، شگفتا كه اينان گويا گناهى مرتكب شده بودند كه قابل عفو نبود.

پيامبر پس از شنيدن اين دو بيت، به من آفرين گفت و مرا شفاعت نموده اين لباس فاخر كه به تن دارم، عطيه ى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است كه به آن افتخار دارم.

سرزنش چاپلوسان

اللهم لا تواخذنى بما يقولون و اجعلنى افضل مما يظنون و اغفرلى ما لا يعلمون

ترجمه:

پروردگارا بر آنچه درباره ى من مى گويند، مواخذه ام مفرما و از آنچه درباره ام گمان مى برند، برترم قرار ده و از آنچه آگهى ندارند، مرا بيامرز.

شرح:

شارحان نهج البلاغه درباره ى اين جمله ى دعائيه، به اختلاف سخن گفته اند. علامه خوئى مى گويد: اين جمله، در مقام دعا كردن است و از گفتار پرواپيشگان حكايت مى كند، يعنى پس از شنيدن سخنان ستايشگر، گويند: ما به خود آگاه تريم، سپس گويند: پروردگارا به گفتار ستايشگران كه موجب كبر و خودبينى است، مرا مواخذه مكن. آنچه را كه درباره ى تقوا و ورع من گمان مى برند، برترم قرار ده و از لغزشها و گناهانم كه بر آنها علم دارى و از ديد مردم مستور است درگذر و مرا بيامرز.

فيض الاسلام: بدون اظهار نظر، اين جمله را آنطور ترجمه نموده كه درباره ى خود امام بيشتر شباهت دارد، تا به گفتار پرواپيشگان. ابن ابى الحديد مى گويد: اين سخن مستقل است و به قبل و بعد ارتباط ندارد، زيرا امام عليه السلام گروهى را مشاهده مى كرد كه شمارى از آنها، وى را ستايش مى كردند و برخى وى را سرزنش مى نمودند على عليه السلام دست به دعا برداشت و عرض كرد: پروردگارا اگر آنچه را كه سرزنش كنندگان، به من نسبت مى دهند، حق است به اين معنا كه كارهايى از من سرزده است كه سزاوار است مرا سرزنش نمايند، مرا به آن كارها بازخواست مكن و از گناه من درگذر و از هر چه را كه نمى دانند و از ديد آنها پنهان است، از تو عذر مى خواهم كه مرا ببخشى.

و اگر ستايشگران در گفتارشان راستگو هستند، از هر چه كه آنها مى گويند، مرا برتر بگردان.

علامه ى مجلسى، بدون شرح و توضيح، گفتار ابن ابى الحديد را نقل مى كند و مى گذرد و مى توان گفت به اين نظريه تمايل داشته است.

علت وجه اول، اين است كه پرواپيشگان با عدم رضايت، از مدح ستايشگران و در كنار آنها، بدگويان را قرار داده، همه را يك كاسه نموده و هر دو گروه را با جمله ى دعائيه، پاسخ مى دهند.

دليل وجه دوم كه تقريبا با لحن بيان، سازش بيشتر دارد، اينكه چون عنان سخن، به تزكيه و بالملازمه به توبيخ رسيده، سخنى درباره ى خود، نسبت به مداحان و به گونه اى افراطگران سخن پرداز و به مذمت كنندگان و تفريطگران هجوگو، در قالب دعا بيان نموده و هر دو را محكوم ساخته، با اين تفاوت كه در سرزنش از اصل و در ستايش، زياده روى را نادرست مى داند.

اما اگر آدمى، شخصا خودستا باشد و از خود تعريف نمايد، مسلما زياده روى آن مورد مذمت است، چنانكه قرآن كريم مى فرمايد: فلا تزكوا انفسكم هو اعلم بمن اتقى. مرحوم طبرسى، مى گويد: اى لا تعظموها و لا تمتدوحا بما ليس لها: يعنى خود را بزرگ نشان ندهيد و در آن حدى كه هستيد بمانيد و به چيزى كه داراى آن نيستيد مدح ننماييد. حتى بدون زياده نيز خود را نستاييد "چونكه اين عدم ستايش، به خشوع در عبادت نزديكتر و از ريا دورتر مى باشد".

اويس قرن

اويس بن عامر قرنى از بزرگان تابعين و برگزيده ى فقراى صابرين و يكى از چهار زاهدى است كه از على عليه السلام پيروى مى كرد. زهد، تقوا و مكارم اخلاق وى، زبانزد خاص و عام بود و بر حسب بعضى روايات او سيد حبشه است و پيامبر به ديدار او اشتياق فراوان داشت و درباره وى فرمود: و اشوقاه اليك يا اويس القرن الا و من لقيه فليقراه منى السلام.: چقدر به تو اى اويس قرن اشتياق دارم، هر كس او را ديد، سلام مرا به وى ابلاغ نمايد.

اسير بن جابر گويد: در كوفه مردى دانشمند وجود داشت كه براى مردم حديث مى گفت، روزى پس از پايان سخن، به مردم گفت متفرق شويد، اما شمارى از آنها تعدادى نشسته بودند و در بين آنها مردى بود كه با مردم سخن مى گفت، من شيفته ى گفتار او شدم و از سخنان وى حداكثر استفاده را نمودم از او جدا نمى شدم. مدتى گذشت و او را نديدم، از دوستانم درباره ى وى جويا شدم و گفتم: شما مردى را با اين اوصاف "اوصاف را بيان نمودم" نديده ايد؟ مردى در جمع برخاست و گفت: او را مى شناسم، او اويس قرن است، گفتم: او كجاست؟ او مرا به خانه ى اويس راهنمايى كرد، به خانه ى او رفتم و به او گفتم چرا در جمع دوستان كه اشتياق به حديث شما را دارند، ديده نمى شوى؟ گفت: برهنه ام، گفتم: اين برد بپوش و به مسجد بيا، گفت: اگر اين برد را بر تنم ببينند، اذيتم مى كنند، اصرار نمودم، برد را پوشيده به مسجد آمد، همين كه او را ديدند، يكى گفت: نمى دانم چه كسى را فريفته و لباس او را گرفته است، من با شدت با او برخورد نموده و گفتم اين چه سخن است؟ انسان گاهى لباس پوشيده و زمانى برهنه است.

در آن، روزها، گروهى از مردم كوفه براى ديدار عمر، در دوران خلافتش به مدينه رفته بودند عمر پرسيد، در بين شما كسى از اهل قرن هست، يك نفر گفت: من قرنى هستم، عمر گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ما خبر داد مردى از يمن در شهر شما مى آيد، نام او اويس است، جز مادرش در يمن كسى را ندارد و در بدن او سفيدى "پيسى" بوده است و دعا كرده و خداوند او را شفا داده است، مگر به مقدار يك درهم كه از آن باقى است، هر كس از شما او را ملاقات نمايد، از او بخواهد تا براى وى از خداوند آمرزش طلبد. عمر گويد پس از مدتى اويس قرنى به مدينه آمد، از او پرسيدم، از كجايى گفت از يمن. گفتم نام تو چيست؟ گفت اويس، گفتم: آيا در بدن تو سفيدى وجود نداشته كه از خدا خواسته باشى تو را شفا دهد و شفا يافته اى؟ گفت آرى، گفتم: برايم استغفار كن، گفت: آيا شخصى مثل شما يا اميرالمومنين! از فردى مانند من، تقاضاى استغفار مى نمايد؟ گفتم: آرى و او برايم استغفار كرد، گفتم: تو برادر منى، استدعا دارم از من جدا نشوى، اما او فرار كرد و پس از مدتى، آگاه شدم كه به كوفه رفته است. مردى كه او را مسخره مى كرد، در آن جمع بود، گفت: يا اميرالمومنين! آيا او چنين انسانى است و ما او را نشناخته ايم و مسخره اش نموده ايم گفت: آرى، اين مرد همان اويس قرن است كه داراى فضائل زياد است و از قدر خود كاسته و ناشناس در بين شما زندگى مى كند و تو هر چه زودتر خود را به او برسان و از او تقاضاى استغفار كن.

آن مرد گويد: با شتاب به كوفه آمدم و پيش از رفتن به منزل، به سوى او رفتم و از او عذرخواهى، نموده و گفتم: استدعايم اين است كه برايم استغفار نمايى! گفت: عادت تو درباره ى من غير از اين بود، گفتم در مدينه از عمر، درباره ى شما چنين و چنان شنيدم، گفت: براى تو استغفار نكنم، مگر آنكه تعهد كنى كه از اين پس، مرا اذيت نكنى و آنچه عمر براى تو گفته است، براى احدى بازگو ننمايى! گفتم: عهد مى بندم و او برايم دعا نمود و از خداوند متعال آمرزش گناهم را طلب كرد.

نيرومندى و هوشيارى اهل تقوا

فمن علامه احدهم، انك ترى له قوه فى دين و حزما فى لين

واژه ها

علامت: نشان، داغ آنچه بدان براى چيزى راه يابند و بر آن استدلال كنند.

قوت: زور، قدرت، طاقت، نيرو. دين: كيش، آيين، راه و روش، قانون، حق و داورى.

حزم: استوار ساختن، هوشيارى، دورانديشى، پيش بينى.

لين: نرم، رام، مطيع، نرمش، لينت

ترجمه:

پس، از نشانه ى يكايك و فرد و فرد آنها اين است تو او را در ديانت، نيرومند، پرقدرت، در امور هوشيار، دورانديش و بانرمش مى يابى.

شرح:

پيش از توضيح و شرح اين عبارت و ما بعد آن، تذكر نكته اى لازم است و آن اينكه از اينجا سياق كلام و سير سخن طور ديگرى است، در سابق به اوصاف و در اينجا به نشانه و علامت، در آنجا به ذهنيات و در اينجا از عينيات سخن مى گويد. آيا لحن سخن را عوض كردن، انگيزه اى سواى بيان اوصاف و ذكر علامت، وجود دارد يا نه؟

بحرانى مى گويد: ثم شرع بعد ذلك فى علاماتهم التى بجملتها يعرف احدهم. و الصفات السابقه و ان كان كثير منهما مما يخص احدهم و يعرف به الا ان بعضها قد يدخله الرياء فلا يدخل التقوى الحقه فجمعها هيهنا و نسقها. سپس به علاماتى كه جمعا شناخت هر فرد آنان را در بر دارد، پرداخته است ذكر اين نشانه ها در جمع، به خاطر اين است كه صفات ياد شده، گرچه بيشتر به آنها اختصاص يافته و شناسائى مى شوند، اما در بعضى صفات ياد شده چون جاى پاى ريا وجود دارد و گاهى در آن رخنه مى كند، بدين جهت به تقواى حقيقى، نمى توان راه يافت. فى المثل خواندن قرآن، شب زنده دارى و روزه دارى از صفات اهل تقواست، اما مى توان با رياكارى، در جهت اهداف ديگرى به كار گرفت و اين اعمال را، به خاطر كسب جاه و مقام، تا وصول به هدف، تكيه گاه قرار داد.

براى نمونه، عبدالله بن زبير را، مى توان نام برد كه خود را عائذ البيت مى ناميد. او فراوان روزه مى گرفت و مى گفت: انما بطنى شبر فما عسى ان يسع ذلك من الدنيا شكم من از يك شبر بيش نيست، شايد به كمتر چيزى از دنيا كه به آن دست يابم مرا كفايت كند. امير مومنان عليه السلام در اخبار غيبيه، به او اشاره نموده و فرموده است: خب ضب يروم امرا و لا يدركه ينصب حباله الدين لاصطياد الدنيا و هو بعد مصلوب قريش او به عبادتش خواهان چيزى است كه به آن نخواهد رسيد، براى صيد دنيا، از وسايل دين استفاده مى كند و دام ديانت را براى شكار دنيا پهن نموده و او مصلوب قريش است. او با آل بيت پيامبر، دشمنى ديرينه داشت و در دوران خلافتش، مى گفت: انى لا كتم بغضكم اهل البيت منذ اربعين سنه، من دشمنى و بغض شما اهل بيت را، چهل سال پيش، در دل داشتم، ولى آن را كتمان مى نمودم.

مسعودى گويد: عبدالله بن زبير، همه ى بنى هاشم را كه در مكه بودند، در شعب ابى طالب زندانى نموده و در آنجا هيزم فراوان، به قصد آتش زدن آنها جمع نموده بود كه اگر يك جرقه به آن مى رسيد، همه ى آنها را نابود مى كرد و محمد بن حنفيه نيز، در جمع زندانيان حضور داشت.

به هر حال، صفات نامبرده، صفات پرواپيشگان، اما نشانه ى تقوا و حدود واقعى آن نيست. چه بسا افرادى كه براى رسيدن به مقاصد خود، از اين وسايل استفاده مى كنند و بهره اى از تقوا ندارند.

يكى از آن نشانه ها اينكه هر كس، فرد فرد آنها را ببيند، عينيت نيروى دينى در وجود آنان مشاهده مى كند، به اين معنا كه وسوسه ى راهزنان ايمان، كمتر اثرى بر آنها نخواهد گذاشت و در جهت عملكرد به امور دينى، سستى و ضعف در آنها ديده نمى شود و از ملامت ملامت كنندگان باكى ندارند، در هر حال و هر جا و تحت هرگونه شرايط سخت، نيروى دينى بر زندگى آنها حاكم است.

فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون پس روى خود را با گرايش تمام به حق، به سوى اين دين كن، همان سرشتى كه خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرينش خداى تغيير پذير نيست. اين است همان دين پايدار ولى بيشتر مردم نمى دانند.

فطرت، به معناى ايجاد و ابداع است: فطرت الله، به نصب به معناى اغراء، الزام و توجيه كامل به آن، يعنى دين اسلام دينى است كه منادى آن فطرت آدمى كه خداوند او را به آن خلق نموده مى باشد، چرا كه هر موجود، به تمام وسايلى كه او را به سعادت مخصوص به خود راهنمايى مى كند مجهز است و او را به سعادت سوق مى دهد و آدمى هم كه از سنت و فطرت مستثنا نيست، بنابراين، هر چه در سعادت آدمى دخالت دارد، بلكه اساس سعادت اوست، خداوند برايش مقرر نموده و آن جز دين اسلام، چيز ديگرى نيست.

هشام بن سالم عن ابى عبدالله عليه السلام قال: قلت: فطرت الله التى فطر الناس عليها قال: التوحيد

هشام بن سالم گويد: از امام صادق عليه السلام درباره ى فطرت خداوند كه مردم را به آن مفطور نموده، پرسيدم فرمود: خداى يكتا شناختن است.

گريه نوزادان داراى فلسفه ى عميق است.

و فى التوحيد باسناده عن عمر قال: قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: لا تضربوا اطفالكم على بكائهم، فان بكائهم اربعه اشهر شهاده ان لا له الا الله و اربعه اشهر الصلاه على النبى و اربعه اشهر الدعاء لوالديه.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نوزادان را در وقت گريه نزنيد، چرا كه گريه ى آنها در چهار ماه اول، شهادت بر يگانگى خداى بى همتاست و در چهار ماه دوم، درود بر پيامبر و چهار ماه سوم دعا براى پدر و مادرشان مى باشد.

اين حديث، داراى معناى دقيقى است و آن اينكه در چهار ماه اول، نوزاد هيچ كس را نمى شناسد، فقط احساس دارد و گريه او جهت رفع احتياج است و از آنجا كه جز خداى متعال كسى رافع احتياجات نيست، پس گريه اش تضرع به خداوند و شهادت بر وحدانيت اوست.

در چهار ماه دوم، به گوشه اى از رفع حاجت راه يافته و از پدر و مادر، اين معنا را لمس مى كند، اما نمى داند برآورنده ى حاجت او كيست؟ نه پدر و مادر و نه كس ديگر و آنكه در اين بين، واسطه در رفع احتياج اوست، يعنى شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد، بنابراين گريه ى او درود بر پيامبر و طلب رحمت خداوند، بر پيامبر است و اين رحمت مطلوب، توسط خداوند، به رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم واصل مى شود.

و در چهار ماه سوم، پدر و مادر را مى شناسد و مى داند كه آنها، واسطه ى رفع احتياج او هستند، از اينرو، گريه ى نوزادان دعايى است براى آنها و از خداوند مى خواهند كه رحمت و مهربانى پدر و مادر را به آنها برساند. در اين حديث، لطيف ترين اشاره، به جريان فيض الهى است كه در وسايط فيض خواهد بود، وجود دارد و رسيدن فيوضات الهى، بى گمان در حدود وساطتها تحقيق مى يابد.

به هر حال، فطرت راهنماى انسان به سعادتهاست و هر كمال كه از آدمى نشات يافته، از همين سنت الهى است و اگر در عكس كمال مطلوب، حركت مى كند، علتش انحراف از اين فطرت خدايى است كه انسان خود عامل آن مى باشد.

'ما اصابك من حسنه فمن الله و ما اصابك من سيئه فمن نفسك.'

'هر چه از انواع نيكويى به تو رسد، از جانب خداوند است و آنچه از بدى به تو مى رسد از خود توست.

پس معناى 'انك ترى له قوه فى دين' اين است كه پرواپيشگان، هرگز از اين نداى فطرت سرپيچى نكرده و بر دين الهى، سخت استوارند.

احتمال ديگر آنكه علاوه بر تصلب در امور اعتقادى، در اعمال عبادى و اخلاقى نيز، سخت كوشا و به آن همت مى گمارند.

در اين حديث كه بر علائم و خصوصيات مومنان اشاره مى كند، حدود صفات و وظايف آنها را نيز، مشخص مى نمايد.