شرح خطبه متقین در نهج البلاغه

سید مجتبی علوی تراکمه ای

- ۸ -


كارنامه روزانه ى اهل تقوا

و اما النهار فحلماء، علماء، ابرار اتقياء و قد براهم الخوف برى القداح

واژه ها

حلم: آهستگى، بردبارى، حليم، بردبار.

در اصطلاح علم اخلاق، نوع پنجم از انواع تحت جنس شجاعت، حلم است و آن عبارت است از اينكه نفس را طمانينتى حاصل شود كه غضب به آسانى تحريك او را نتوان كرد و اگر مكروهى به او رسد در شغب نيايد.

حلم آن است كه روان آدمى، پيوسته آرام باشد. در موقع خشم به آسانى تحريك نشود و هنگام مشاهده ى ناملايمى، مضطرب نگردد.

گفتنى است كه يكى از واژه ها يى كه به مصدر خود، جمع بسته مى شود، حلم است و جمع آن احلام و حلوم مى باشد. علماء: جمع عليم يا عالم است و علم به معناى: دانستن، يقين كردن، ادراك، معرفت دقيق و يا دليل بر كيفيات معينه و يا حضور معلوم نزد عالم، است. اگر به معناى دانستن باشد، به يك مفعول احتياج دارد و به قياس در مفعول آن با، افزايند و اگر به معناى يقين كردن باشد، دو مفعول مى گيرد و اگر به باب افعال رود داراى سه مفعول است.

كلمه ى علم، به هر چه اضافه شود، همان را كاشف است، مانند: علم حديث، علم كلام، علم فقه، رياضى، اخلاق و جز آن.

بر: راست گفتن، گرامى داشتن كسى را، نيكى و بخشش، احسان، توسعه دادن در كارهاى خير و برالوالدين: التوسع فى الاحسان اليهما: بر والدين به احسان آنها وسعت دادن است.

تقى: پرهيزكار و به معناى ترسنده از خداست و مجازا پرهيزكار، ترسكار و جمع آن اتقياء است. و فى بعض النسخ، بدل قوله عليه السلام فحلماء فحكماء بالكاف، فيفيد اتصافهم بالحكمه: يعنى در بعضى نسخه هاى اين خطبه، به جاى حكماء با كاف، وجود دارد و بنابراين پرواپيشگان به حكمت اتصاف دارند. بدين جهت به معناى حكمت و حكيم اشاره نمودن "يعنى حكمت چيست و حكيم كيست" ضرورت دارد.

حكمت: دانايى، علم، عرفان و معرفت است.

حكمت چيست؟

حكمت اصطلاحى است فلسفى و عبارت است از علمى كه در آن بحث مى شود از حقايق اشيا، چنانكه هست در نفس الامر، به اندازه ى قدرت و توانايى بشر و موضوع حكمت، اشياء موجود در خارج و ذهن است و فايده و غايت آن، وصول به كمالات است در دنيا و رستگارى و نيكبختى، در آخرت و اين اشياء و اعيان، بر دو قسم است: يا افعال و اعمالى است كه وجود آنها تحت قدرت و اختيار ماست و يا نيست.

علم به احوال قسم نخست، از آن جهت كه منجر به صلاح معاش و معاد مى گردد، حكمت علمى ناميده مى شود و علم به احوال قسم دوم، حكمت نظرى است، زيرا مقصود از آن با نظر حاصل مى شود و هر يك از حكمت عملى و نظرى، به سه قسم تقسيم مى شود:

اما حكمت عملى، يا عبارت از علم به مصالح شخص به تنهايى است، تا به فضائل آراسته و از رذائل پاك و مبرا گردد و آن علم تهذيب اخلاق ناميده مى شود و در علم اخلاق از آن سخن مى رود و يا عبارت از علم به مصالح جماعتى است كه در خانه، با هم همكارى دارند چون پدر، مادر، فرزند، آقا و نوكر كه اين قسم را تدبير منزل گويند و يا علم به مصالح جماعتى است كه در شهر، با هم زندگى مى كنند و آن را علم سياست مدنى "مساوى است با سياسه المدن" گويند.

و اما حكمت نظرى، يا علم به احوال چيزى است كه در وجود خارجى و تعقل، احتياج به ماده ندارد و آن علم الهى "الهيات" است و يا علم به احوال چيزى است كه در وجود خارجى، فقط احتياج به ماده ندارد و آن علم اوسط است كه آن را علم رياضى "مساوى است با رياضيات" و تعليمى نيز گويند و يا علم به احوال چيزى است كه هم در تعقل و هم در خارج، احتياج به ماده دارد و آن علم ادبى است كه طبيعى "مساوى است با طبيعيات" ناميده مى شود. حكيم كسى را گويند كه حكمت دان بوده و در جاى خود حكمت را به كار گيرد.

برى: تراشيدن تيز را، تراشيدن، مانده و لاغر كردن سفر كسى را.

برى: يبرى بريا، السهم و القلم نحته الشخص، هزله و اضعفه.

قداح: تير ناتراشيده ى پر و پيكان نانهاده.

ترجمه:

با جمع بندى لغات و معانى آنها، معناى اين جمله، تا پايان اين است كه: مردان خدا، در روز بردباران، دانشمندان، نيكوكاران و تقواپيشگانند كه خوف و خشيت الهى، آنها را به مانند تير ناتراشيده ى پر و پيكان نانهاده، لاغر نموده و ضعيف و مهزول ديده مى شوند.

شرح:

توضيح اينكه هر صبح و بامداد كه خورشيد عالمتاب، از جانب مشرق نمايان و صحنه ى گيتى را روشن مى كند و نويد زندگى جديد به موجودات مى بخشد، آنان حركت و جنبش بعد از آرامش در شب را آغاز مى كنند، اين حركت داراى انگيزه ى عميقى است كه از درون هر موجود ذى حيات مى جوشد و بر پايه ى غريزه ى حب بقا استوار است و انسان هم كه از ساير موجودات، در وجود اين خصيصه، امتيازى ندارد پا به پا و همدوش با آنها، به تلاش و كوشش همت مى گمارد، با اين تفاوت كه آنها محكوم به حكم غرايزند، ولى انسان بر دوراهى عقل و غرايز اين راه را طى مى كند.

طبيعى است، اين حركتها و جنبشها كه براى ادامه ى حيات و گذراندن زندگى صورت مى گيرد، از نوعى مسابقه و اصطكاك خالى نخواهد بود، هر كس براى دستيابى به خواسته اش تلاش مى كند. آن هم تلاش بى وقفه، خواه با حق ديگران ايجاد تزاحم نمايد و خواه از خواسته ى ديگران ممانعت كند يا نه، در اينجاست كه جو تاريكى از هواها، سركشى ها، غارتگرى ها و دهها عامل ديگر، چهره ى روشن جهان را تاريك و نظم صحيح زندگى را به بى نظمى مى كشاند. گروهى قدرت خود را، پيشاپيش برنامه ى زندگى قرار داده، ظالمانه مى تازند و كمترين رحمى در دل آنها وجود ندارد و ضرب و جرح، غارت و بيدادگرى، ويژه ى برنامه ى آنها مى باشد.

در مقابل، افراد ديگرى كه فاقد قدرت مقابله گرى و حتى نيروى دفاعى هستند، فرياد مظلومانه را از دل برمى كشند و از ستمها و بيدادگريها مى نالند.

تنها كسانى كه مى كوشند، عدالت به معناى واقعى خود را، در جامعه به وجود آورند پرواپيشگان و خيرخواهان جامعه مى باشند. آنها مى كوشند كه خطرهاى بنيان برانداز اجتماع را دفع نمايند. اگر ببينند مظلومى ناله مى كند، يا مال ربوده اى كه از گرفتن مالش مايوس است فرياد مى كشد، يا حريصى كه از دستبرد به دارايى ديگران ابايى و پروايى ندارد و يا صاحب قدرتى كه براى نفوذ و تداوم قدرتش، جنايتها مرتكب مى شود، نمى توانند بى تفاوت باشند و در كنار اينها و مانند اينها بدون توجه بگذرند، بنابراين به اقدام موثر دست مى زنند و اين اقدام بايد با وسايل لازم همراه باشد و آن وسايل: حلم و بردبارى، از يكسو و تعلم و دانش در سوى ديگر است چرا كه اگر طرف مقابل، با خشنونت برخورد كند، او با حلم، خشونت او را برطرف نمايد و اگر فرد ناآگاه است، او را با دانش خويش آگاه سازد و اگر حسن عمل و نيكوكارى و تقواى عملى، درد جامعه را درمان مى كند، به جاى خود تقوا را به كار گيرند و اجتماع فاقد فضيلت را به كمال رهبرى نمايند، تا مدينه ى فاضله ى اخلاق، در جامعه شكل بگيرد و اين حلقه ى اتصال پرواپيشگان با اجتماع است.

اما فضيلت نفسانى آنها، با قطع نظر از مسائل اجتماعى، اين است كه پرواپيشگان از ساير افراد، فى حد نفسه، امتيازاتى دارند، از باب مثال آنان بردبارند، با اينكه به ندرت در اجتماع، افراد حليم ديده مى شوند. دانشمندند و به علوم الهى و فهم احكام و چگونگى عمل به آنها آگاهند، در حالى كه اجتماع كمتر به علوم الهى توجه دارند. نيكوكارند فقط به خاطر خود نيكوكارى "كه اين معنا در جوامع عزيزالوجود است". خائف اند چنانكه سراسر وجود آنها را خوف الهى در بر گرفته است، با اينكه در هر عصر و زمانى، جاى چنين كسانى كه خداترس باشند تا حدودى خالى به نظر مى رسد. حكيم و دانشورند، به اين معنا كه هر كار را، در زمان خاص و به جاى خود انجام مى دهند.

در جمع بندى لغات، اشاره ى تحت لفظى و شرح الاسم نيز، درباره ى هر يك از اين صفات شد، اكنون به ترتيب درباره ى يكايك آنها توضيحى مختصر خواهيم داد:

مفهوم علم و بردبارى

صدر المتالهين، محمد ابراهيم شيرازى معروف به ملاصدرا مى گويد:

الحلم، الاناه و هو من شعب الاعتدال فى الغضب و السفه و الخفه و البطش و سفه فلان رايه ان كان مضطربا، لا استقامه له، فيكون من شعب الافراط فى الغضب، ضد الحلم الذى من شعب الاعتدال فيه.: حلم، متانت در كار است و يكى از شاخه ها و فروع ميانه بين غضب و سخت گيرى و سفاهت و بى ثباتى است، يعنى نه تندخويى و سخت گيرى و نه اضطراب و بى ثباتى "آنگاه كه مى گويد:" فلانى سفاهت در راى دارد، يعنى داراى استقامت و ثبات نيست و مضطرب است بنابراين از فروع افراط در خشم است، در مقابل حلم و بردبارى كه از شعبه هاى ميانه روى و اعتدال است. ناگفته نماند كه اطلاق حلم، در جايى صحيح است كه شخص، در مقابل خواسته اش بدون پرخاش و اضطراب، ثابت قدم باشد كه با شجاعت چندان فاصله اى ندارد، زيرا گفته اند شجاعت مفهوم عامى است كه يك نوع آن حلم و طمانينه ى نفس است.

كان على بن الحسين عليه السلام يقول: انه ليعجبنى الرجل ان يدركه حلمه عند غضبه.: امام زين العابدين عليه السلام فرمود: بى گمان مرا به شگفت مى آورد، مردى كه در حال غضب و خشم، حلم و بردباريش او را دريابد "تا از عواقب تندخويى و آفت خشم محفوظ بماند".

عن سعيد بن يسار عن ابى عبدالله عليه السلام قال: اذا وقع بين رجلين منازعه، نزل ملكان فيقولان للسفيه منهما: قلت و قلت و انت اهل لما قلت، ستجزى بما قلت و يقولان للحليم منهما: صبرت و حلمت، سيغفر الله لك ان اتممت ذلك، قال: فان رد الحليم عليه ارتفع الملكان.: سعيد بن يسار گويد: امام صادق عليه السلام فرمود: زمانى كه بين دو تن نزاع و درگيرى آغاز شود دو فرشته، در صحنه ى نبرد آن دو حضور يافته و به سفيه و پرخاشگر مى گويند: گفتى و گفتى "كنايه از سخنان نامربوط" تو خود به سخنانت سزاوارترى و به آنچه كه گفتى مجازات خواهى شد، آنگاه به حليم و بردبار از آن دو، مى گويند: آفرين بر تو كه بر اعصابت مسلط شدى و خويشتن دارى نمودى و بردبارى را نشان دادى، خداوند تو را بيامرزد، اگر با تحمل و بردبارى، درگيرى را خاتمه دهى، سپس "امام عليه السلام" فرمود: اگر حليم، بردبارى را كنار گذاشت و طرف را جواب گفت آن دو فرشته، صحنه را ترك مى كنند "چرا كه در اين حال بردبارى وجود ندارد، تا فرشتگان وى را تمجيد نمايند".

داستانى از حلم احنف بن قيس

تاريخ، نام نمونه افرادى كه به حلم و بردبارى شهرت داشتند، ثبت نموده و يكى از آنها، احنف بن قيس است. نام او صخر و كنيه اش ابوبحر، از بزرگان بصره و يكى از چهار نفرى است كه حتى يك تار مو، به صورت نداشت و سه نفر ديگر، ابن زبير، قيس بن سعد و شريح قاضى است. در اسدالغابه، آمده است كه وى يكى از حكما و داهيان و انديشمندان به شمار مى رود كه در حلم و ملايمت، ضرب المثل بود. مى گويد: فلانى از احنف بردبارتر است احلم عن احنف اخبارى از حلم و متانت وى، در كتابهاى تاريخى ديده مى شود. از جمله از وى پرسيدند: حلم را از كه آموختى؟ گفت: از قيس بن عاصم منقرى آنگاه كه يكى از برادر زادگانش، پسر او را به قتل رسانده بود و قاتل را دست بسته، نزد وى آوردند، قيس بدون اظهار تاسف از قتل فرزند و اينكه تحت تاثير اين حادثه قرار گرفته باشد و يا بر كشتن قاتل تصميم لازم اتخاذ نمايد، رو به قاتل كرده گفت: عمل قبيحى از تو سرزد، چرا كه بازوى خود را شكسته و از عدد جمعيت خود كاسته و كمبود را در قبيله ات به وجود آوردى و دشمن را شادمان ساختى! آنگاه دستور داد او را رها كنند. و از قيس بن عاصم پرسيدند: حلم را از چه مكتبى فراگرفتى؟ وى گفت: از اكثم بن صيفى. آموختم آنكه حكيم زمان و حليم دوران بود و از اكثم پرسيدند، حكمت و رياست و آقائى و بردبارى را از كه آموختى؟ گفت: از حلم و بردبارى حليف حلم و ادب و سيد عرب و عجم، ابى طالب بن عبدالمطلب "سلام الله عليه". احنف در جنگ جمل، به مولا اميرالمومنين عليه السلام نوشت و اظهار نمود اگر صلاح بدانى، با دويست هزار سوار، در ركاب شما حاضر شوم و يا طايفه ى بنى سعد را كه شش هزار مرد جنگى دارد، از كمك كردن به طلحه و زبير بازدارم، حضرت گفته ى دوم وى را پذيرفت و او هم به وعده ى خود وفا نمود.

احنف، پس از شهادت امير مومنان عليه السلام با هيئتى كه جاريه بن قدامه و حباب بن يزيد در بين آنها بودند به شام رفتند، معاويه در نخستين برخورد، احنف را مورد خطاب قرار داده و سخت به وى پرخاش نمود و گفت: تو آن كس نبودى كه اميرالمومنين عثمان را محاصره نمودى تا كشته شد و ام المومنين عايشه را در صحنه ى جنگ، تنها گذاشتى و در روز صفين، در كنار على بن ابى طالب بودى و به نفع وى، نهر آب را تصرف نمودى؟ احنف با ملايمت گفت: يا اميرالمومنين! اما محاصره ى عثمان و كشتن او، شما مردم مكه "قريش" بوديد كه او را محاصره نموديد، يعنى او را به افعالى وادار نموديد كه موجب خشم مردم گرديد و از هر سو بر او شوريدند و كسى از انصار، در اين امر شركت نداشت، شما ياران نزديك او و مهاجران بوديد كه در محاصره ى او دست داشتيد و گروهى كه از آنها شخص شما بود او را يارى نكرديد و از دور تماشاگر صحنه بوديد.

اما مسئله ى عايشه، من بر يارى او قدرت داشتم، اما اين كار را نكردم، به اين سبب كه در قرآن آيه اى نيافتم كه عمل او را تاييد نمايد، بلكه برعكس آيه اى وجود داشت كه او را از جنگ و ستيز منع مى نمود آنجا كه مى فرمايد:

و قرن فى بيوتكن و لا تبرجن تبرج الجاهليه الاولى.: شما زنان پيامبر، در خانه ى خود بنشينيد و آرام باشيد و مانند روزگار جاهليت قديم زينتهاى خود را آشكار مكنيد.

او به فرمان خدا عمل نكرد و به جاى عزت و شرافت، ذلت و خوارى را براى خود خريدارى كرد، اما اينكه ما نهر آب را در صفين تصرف نموديم، به اين علت بود كه شما مى خواستيد، ما را تشنه بكشيد، ما براى حفظ جان و تداوم شخصيتمان، به اين امر اقدام نموديم. معاويه با شنيدن جواب دندان شكن از احنف، جز سكوت چاره اى نديد و خاموش شد و مجلس را ترك كرد.

روز بعد، معاويه دستور داد، به احنف پنجاه هزار درهم و به هر يك از همراهان وى كه حباب بن يزيد يكى از آنها بود، سى هزار درهم بدهند، اين عمل بر حباب گران آمد و گفت: يا اميرالمومنين به احنف كه از دوستان و هواداران على است، مبلغ فراوانى پرداختى و به من كه هوادار شما هستم كمتر بخشش نمودى!، معاويه گفت: خواستم از اين راه ايمان او را خريدارى كنم حباب گفت: ايمان من هم، در خدمت شماست از آن پس معاويه مبلغى بر عطيه ى او افزود.

جا داشت به حباب گفته شود:

لا تبع ما ليس عندك:

چيزى را كه ندارى نفروش

با تو گويم كه چيست غايت حلم   هر كه زهرت دهد شكر بخشش
كم مباش از درخت سايه فكن   هر كه سنگت زند ثمر بخشش
هر كه بخراشدت جگر ز جفا   همچو كان كريم زر بخشش
از صدف يادگير نكته ى حلم   آنكه برد سرت گهر بخشش

"ابن يمين"

به هر حال، هيچ وقت صحنه ى زندگى، از درگيرى و كشمكش خالى نبوده و نخواهد بود، تنها راه پيروزى، براى رسيدن به اهداف والا، در متانت و ملايمت وجود دارد و جز با حلم و بردبارى، در برابر ناملايمات كه نوعى كاميابى شجاعانه است، وسيله ى ديگرى وجود نخواهد داشت.

از اينرو پرواپيشگان با نقد سرمايه ى ملايمت، فايده اى بزرگ از سوداى زندگى تحصيل نموده و مشكلات اجتماع را نيز، حل خواهند نمود.

برترى فضيلت علم

علما، با توجه به معانى واژه ى علم، هر فضيلتى در رتبه ى بعد از آن خواهد بود، زيرا كه علم، همه ى فضائل را زينت مى دهد و راهنما و دليل خوبى، براى تصدى به آن فضيلت مى باشد، براى نمونه، فضيلتى از ايمان به خدا، براى انسان برتر و بالاتر نيست، زيرا ايمان به خداست كه قلب را روشن نموده و از آن پس، اعضا را دربست تحت فرمان پروردگار قرار مى دهد. ايمان به خداست كه آدمى را حبيب و دوست خدا قرار مى دهد و مانند چشمه اى جوشنده، گناهان را مى شويد.

ايمان با برترى كه دارد، اگر با علم همراه نباشد، ايمانى عاميانه بيش نيست. ايمان منهاى علم، براى انسان، به منزله ى نابينايى است كه در طى طريق، امكان به چاله و چاه افتادنش وجود دارد و در خطر به گرداب افتادن در گناهان و معصيتها قرار خواهد گرفت:

يرفع الله الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات.: خداوند رتبه و منزلت شما مومنان و دانشمندان را بر حسب درجات بلند گردانيد.

بنابراين ايمان با علم، حائز اهميت است، زيرا كه ايمان در وجود آدمى، تحرك ايجاد مى كند و علم راه وصول به مقصد را نشان مى دهد. ايمان نيروپرور و علم راهنماست كه از نيروها محافظت مى نمايد و از هدر رفتن آنها جلوگيرى مى كند.

پس مقام علم و عالم از هر چيز و هر كس عاليتر مى باشد و به همين علت، هدايت و رهبرى قرآن، از طريق علم آغاز شده و به خواندن، ياد گرفتن و كاوش نمودن، عنايت خاصى نموده تا موقعيت و مقام علم، قبل از هر چيز، در ذهنها تمركز يابد.

در احاديث و روايات به آن حد كه از دانش و دانشمند، تمجيد شده است از هيچ چيز و هيچ كس تمجيد نشده و پا به پاى اين تعريف، آن را واجب شمرده است.

قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: طلب العلم فريضه على كل مسلم، الا ان الله يحب بغاه العلم: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: طلب علم و آموختن آن، بر هر مسلمان واجب و فرض است. "مراد از مسلمان در اين حديث، ذات اسلام يافته مى باشد كه شامل مرد و زن هر دو خواهد بود" سپس فرمود: آگاه باشيد، خداوند طالبان علم را دوست مى دارد.

اين دانشمندانند كه با همت والاى خود، همانند سدى محكم، مفاسد اجتماعى را جلو گرفته و با حسن بيان و رفتار پسنديده خلاء اجتماعى را پر نموده و سعادت جامعه را تضمين مى كنند.

در مثال: علم و نور را در كنار هم گذارده و گفته اند: النور ظاهر بنفسه مظهر لغيره: نور در ذات خود روشن و روشنى بخش براى غير است، علم نيز چنين است، زيرا خود فضيلت است و فضيلتها را نيز، به ثمر مى رساند. خداوند در ترفيع مقام دانشمندان، مى فرمايد:

انما يخشى الله من عباده العلماء.: از بندگان خدا، تنها دانايانند كه از او مى ترسند. شرط اساسى خشيت الهى، علم و معرفت خواهد بود، بنابراين، هر كس خدا را بهتر بشناسد و به صفات جمال و جلال او آگاه تر باشد، خشيت او زيادتر است.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: از همه ى شما به خدا خائف تر، منم، چونكه او را از شما بهتر مى شناسم. گفته اند مراد از علما، در آيه ى كريمه ى ائمه ى معصومين عليهم السلام مى باشند.

نكته اى كه در اينجا لازم به ذكر است اينكه، آن همه مقام و رتبه اى كه براى عالم، منظور شده، در صورتى است كه در رابطه ى عمل و در راستاى رضاى خدا قرار گيرد و نجات خود و خلق الله را از گرداب گناه عهده دار باشد وگرنه علمى كه بر اساس دنياطلبى و مقام خواهى، پايه ريزى شده باشد، ارزش، پاداش و بهره اى نخواهد داشت و تنها وسيله و ابزارى، براى به دست آوردن زخارف دنيا خواهد بود. اين چنين علمى را در حقيقت نمى توان علم ناميد، بلكه دام صيادى است كه در روايت به حجاب دل معرفى و عالمانى اين چنين را، قطاع الطريق نام نهاده است.

و قال صلى الله عليه و آله و سلم اوحى الله الى داود عليه السلام: لا تجعل بينى و بينك عالما مفتونا بالدنيا، فيصدك عن طريق محبتى، فان اولئك قطاع طريق عبادى المريدين، ان ادنى ما انا صانع بهم ان انزع حلاوه مناجاتى عن قلوبهم.: پيامبر فرمود: خداوند متعال به داود عليه السلام وحى فرستاد: كه بين من و خود عالمى كه فريفته ى دنيا باشد قرار مده "يعنى او واسطه ى معرفى من به تو نباشد" زيرا كه او فريفته ى دنياست و تو را هم به سوى دنيا مى كشاند و راه محبت من از تو قطع مى كند، بى گمان اين عالمان دنياپرست راهزنان بندگانى كه خواهان من هستند مى باشند و كمتر عقوبتى كه آنها را به آن گرفتار مى كنم، اين است كه حلاوت و شيرينى مناجاتم را از دل آنها بيرون مى كنم.

گفتار مولا درباره تبهكاران و عبادت كاران نادان

على عليه السلام از اعمال اينگونه دزدان غارتگر كه ايمان مردم را، به غارت مى برند، ناله و فرياد دارد آنجا كه مى فرمايد: قطع ظهرى رجلان من الدنيا، رجل عليم اللسان فاسق و رجل جاهل القلب ناسك، هذا يصد بلسانه عن فسقه و هذا بنسكه عن جهله.: دو تن از مردم دنيا، پشت مرا شكستند، مردى كه عالم است اما فاسق و مردى كه جاهل است ولى عبادت كار.

اين عالم گناهكار، با زبانش گناهان را زير پرده مى برد و از گناهانش دفاع مى كند، به اين معنا كه گناه را گناه نمى داند و آن جاهل ناسك، به عبادات جاهلانه اش از جهل خود دفاع مى نمايد. آن يكى، با زبان برنده، كارهاى ناروا را صحه مى گذارد و ديگرى، با عبادت عاميانه اش، خود را عالم قلمداد مى كند و خطر اين دو در اين است كه اين جاهل عبادتكار، در پوشش عبادات جاهلانه، به چاله و چاه مى افتد و آن ديگرى كه فاقد ايمان است با دانشى كه در اختيار دارد، اگر به جايى رسيد كاميونها را پر كرده مى برد.

بد گهر را علم و فن آموختن   دادن تيغ است دست راهزن
تيغ دادن در كف زنگى مست   به كه آيد علم را ناكس به دست
مال و علم و منصب و جاه و قرآن   فتنه آرد در كف بدگوهران
حكم چون در دست گمراهى فتاد   جاه پنداريد در چاهى فتاد
احمقان سرور شدستند و زعيم   عاقلان سرها كشيده در گليم

كوتاه سخن آنكه پرواپيشگان دانشمندان واقعى و علماى ربانى اند كه با نور علم و پشتوانه ى تقوا و سلوك عارفانه و روش زاهدانه، جهان انسانيت را زينت داده اند و براى نجات گمراهان و دانا ساختن آنان تلاشها نموده و گوهر ارزشمند علم را، در اختيار مشتاقان و پژوهشگران مى گذارند، تا از خطر جهل محفوظ مانده و پله به پله تا آخرين درجات كمال آنها را بدرقه مى كنند.

گوهر خود را هويدا كن كمال اين است و بس   خويش را در خويش پيدا كن كمال اين است و بس
سنگ دل را سرمه كن در آسياى درد و رنج   ديده را زين سرمه بينا كن كمال اين است و بس
هم نشينى با خدا خواهى اگر در عرش رب   در درون اهل دل جا كن كمال اين است و بس
دل چو سنگ خاره شد اى پور عمران با عصا   چشمه ها زين سنگ خارا كن كمال اين است و بس
اى معلم زاده از آدم اگر دارى نژاد   چون پدر تعليم اسما كن كمال اين است و بس
چون به دست خويشتن بستى تو دست و پاى خويش   هم به دست خويشتن واكن كمال اين است و بس

مراد و مفهوم ابرار

ابرار همانگونه كه در معناى اين كلمه گذشت، جمع بار با تشديد و به معناى نيكوكارى، آن هم در حد كثرت مى باشد و در هر جهت كه باشد، وسعت از آن فهميده مى شود، مثلا بيابان پهناور را بر مى گويند به جهت وسعت و پهناورى، گندم را بر مى نامند، به اين علت كه تغذيه ى مردم اكثرا به گندم است و گفتار راست و صدق را بر مى گويند، زيرا صدق در گفتارها توسعه دارد.

اساسا در اين مفهوم، دو جهت ملحوظ است، آن هم به مبناى اجر و پاداش اخروى.

1. اقتران اين عمل به رضاى پروردگار و در خط ايمان به خدا و روز قيامت كه اگر عملى فاقد اين شرط باشد، پاداش اخروى نخواهد داشت.

ليس البر ان تولوا وجوهكم قبل المشرق و المغرب و لكن البر من امن بالله و اليوم الاخر.: نيكوكارى آن نيست كه روى به جانب مشرق يا مغرب كنيد، بلكه "اين چيز بى اثرى است. اين آيه رد بر اهل كتاب، يهود و نصارى است" نيكوكار كسى است كه به خداى عالم و روز بازپسين ايمان آورد.

2. اتصاف عامل، به نيكوكارى در حالى است كه علت انجام كار، به خاطر خوبى عمل و نه چيز ديگر باشد كه اگر به خاطر جلب منفعت مادى و يا ستايش يا توقع عمل متقابل باشد عامل، به نيكوكارى متصف نخواهد بود.

قرآن كريم چهره نيكوكاران و اجر پاداش آنها را اينچنين نشان مى دهد:

ان الابرار يشربون من كاس كان مزاجها كافورا. عينا يشرب بها عباد الله يفجرونها تفجيرا. يوفون بالنذر و يخافون يوما كان شره مستطيرا. و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا. انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاء و لا شكورا.: به يقين ابرار "نيكان" از جامى مى نوشند كه از عطر خوشى آميخته است، چشمه اى كه بندگان خدا از آن مى نوشند و "به دلخواه خويش" جاريش مى كنند. "همان بندگانى كه" به نذر خود وفا مى كردند و از روزى كه گزند آن فراگير است مى ترسند. و به "پاس" دوستى "خدا"، بينوا و يتيم و اسير را خوراك مى دادند. ما براى خشنودى خداست كه به شما مى خورانيم و پاداش و سپاس از شما نمى خواهيم.

اين ابرار و نيكوكاران چه كسانى هستند كه كاروان نيكوكارى را، در حدى گسترده به راه انداخته و در خط ايمان به خدا و رسول، در روز قيامت بوده و به خاطر ذات عمل بدون چشمداشت، به پاداش و سپاس به انجام آن اقدام كرده اند. مرحوم طبرسى مى گويد:

اجمع اهل البيت و موافقوهم و كثير من مخالفيهم، ان المراد بذلك على و فاطمه و الحسن و الحسين عليهم السلام و الايه و ما بعدها منقبه لهم و ايضا و قد انعقد الاجماع على انهم كانوا ابرارا و فى غيرهم خلاف.:

اجماع اهل بيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم، ائمه ى هدى عليه السلام و اكثر مخالفين بر اين است كه مراد از ابرار، در آيه ى كريمه، على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام مى باشند، اين آيه و ما بعد آن، در ستايش و مناقب آنهاست "كه به آن فخر و مباهات دارند" و در اينكه آنها ابرار و نيكوكارانند جاى ترديد و خلاف نيست و همه بر اين مطلب اجماع دارند اما نيكوكار بودن ديگران مورد اختلاف است.

زندگانى سراسر افتخارآميز اين بزرگواران، شاهد حاضر و گواه زنده، بر نيكوكارى آنهاست.

عن ابن عباس و ابى هريره و روى جماعه، عن عاصم بن كليب عن ابيه و اللفظ له عن ابى هريره: انه جاء رجل الى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فشكا اليه الجوع، فبعث رسول الله الى ازواجه فقلن: ما عندنا الا الماء فقال صلى الله عليه و آله و سلم: من لهذا الرجل الليله؟ فقال: اميرالمومنين عليه السلام: انا يا رسول الله و اتى فاطمه و سالها: ما عندك يا بنت رسول الله؟ فقالت: ما عندنا الا قوت الصبيه، لكنا نوثر به ضيفنا، فقال: على يا بنت محمد! نومى الصبيه و اطفى المصباح و جعلا يمضفان بالسنتهما و لما فرغ من الاكل، اتت فاطمه بسراج، فوجدت الجفته مملوه من فضل الله، فلما اصبح، صلى مع النبى فلما سلم النبى صلى الله عليه و آله و سلم من صلاته، نظر الى اميرالمومنين عليه السلام و بكى بكاء شديدا و قال: يا اميرالمومنين! لقد عجب الرب من فعلكم البارحه اقراء: "و يوثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصه" اى مجاعه "و من يوق شح نفسه" يعنى عليا و فاطمه و الحسن و الحسين، فاولئك هم المفلحون. ابن عباس و ابوهريره و جماعتى از عاصم بن كليب از پدرش و او متن حديث را از ابوهريره نقل كرده كه گفت: مردى به حضور رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم شرفياب شد و از گرسنگى شكايت داشت، پيامبر از همسران جوياى طعام شد، آنها گفتند: جز آب چيزى در خانه نداريم، پيامبر فرمود: كيست آنكه اين مرد گرسنه را امشب طعام دهد؟ اميرالمومنين عليه السلام عرض كرد: يا رسول الله من افتخار اين خدمت را تقبل مى كنم، پس به خانه آمد و از وضع غذا در منزل پرسش نمود، فاطمه عليهاالسلام گفت: يا على جز غذاى كودكان چيزى نداريم، اما مهمان را بر خود و فرزندان مقدم مى داريم. على عليه السلام فرمود: فاطمه، كودكان را خواب و چراغ را خاموش كن، آنگاه غذا را نزد مهمان حاضر نموده و خود را شبيه كسى كه غذا مى خورد قرار دادند، نكند مهمان تصور كند كه غذايى جز غذاى موجود وجود ندارد، از آن پس كه مهمان از خوردن فارغ شد، فاطمه عليهاالسلام چراغ را آورد، ديد ظرف از طعام خالى نشده و همچنان مملو از طعام است! على عليه السلام بامداد به مسجد آمده با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فريضه ى صبح را به جا آورد، پيامبر پس از سلام نماز، به صورت على نگاه نمود و سخت گريه كرد و فرمود: يا اميرالمومنين، عمل شب گذشته ى شما، خدا را به تعجب آورد، آنگاه آيه ى مباركه را تلاوت نمود: با اينكه خود گرسنه بودند، ايثار نموده و هر كس از بخل خود را نگهدارد كه منظور على، فاطمه، حسن و حسين عليه السلام هستند بى گمان آنها رستگارانند.

كلمه ى اتقياء، از وقايه به معناى خودنگهدارى است، چنانكه در بحث تقوا گذشت. با اينكه بحث در اطراف صفات پرواپيشگان مى باشد، تكرار كلمه ى اتقيا چه معنايى دارد؟ در اينجا دو احتمال به نظر مى رسد، يكى آنكه براى تاكيد و پيوست باطن به ظاهر باشد، مانند: آيه ى شريفه كه مى فرمايد: يا ايها الذين آمنوا امنوا بالله: يعنى اى مومنان كه به ظاهر ايمان آورده ايد باطنا هم مومن باشيد "يكى از احتمالات آيه" بنابراين، پرواپيشگان كه با اين اوصاف در ديد مردم، اهل تقوا ديده مى شوند، در باطن و حقيقت نيز، متقى هستند، احتمال ديگر اين است، كه چون وقايه، به دو مفعول متعدى مى شود.

فوقاهم الله شر ذلك اليوم و و وقاهم عذاب الجحيم. كه به معناى در وقايه، گذاردن است.

بنابراين اتقيا، جمع تقى است، مثل ولى كه جمع آن اولياء است، به معناى خود نگهدار و پذيرنده ى تقوا مى باشد، يعنى خداوند آنها را در وقايه گذارد و آنها هم اين لطف الهى را به جان و دل قبول نمودند.

كوتاه سخن آنكه با تحفظ به صفات تقواداران و جمع اندوخته هاى آنان، در وجودشان، لباس تقوا چنان بر اندام آنها زيباست كه هر بيننده، به ژرفاى وجود اين مفهوم، در حقيقت آنها پى مى برد از اينرو كلمه ى اتقياء به نشانه ى وجود مفاهيم گسترده ى تقوا، به آنان پيوست خورده و علامت اين حقيقت در وجود آنهاست.

حكماء با توجه به معناى اين كلمه در لغت و اصطلاح فلسفى، مراد از حكمت در اينجا، يكى از سه قسم حكمت عملى، يعنى تهذيب اخلاق است و آن چيزى است كه در قبال شجاعت، عفت و سخاوت قرار گرفته و يكى از اركان چهارگانه ى تعديل صفات، در تهذيب نفس است كه گفته اند: الحكمه هى التوسط فى القوه الفكريه بين الافراط، الذى هو الجربزه و تفريط الذى هو البلاهه.: حكمت، تعديل در نيروى فكر و حد وسط بين جريزه ى تند فهمى و فريبندگى و بلاهت، كم خردى و ساده دلى است.

جربزه، فريبندگى، تندفهمى، زيركى، مقابل بلاهت قابليت و شايستگى.

عدل از نظر سبزوارى

مرحوم حاج ملاهادى سبزوارى، فقيه و حكيم الهى، در منظومه ى فقهى خود به نام نبراس در طهارت ده گانه ى اخلاق، مقابل نجاسات ده گانه ى ظاهرى، چنين مى گويد:

العدل عرشه على الاركان   اربعه تنجى من النيران
شجاعه و عفه سخاوه   و حكمه وسائط نقاره
اطرافها، افراطها، تفريطها   قذاره فاتق من تخليطها
تهور، جبن خمود و شره   تقتير اسراف تجربز بله
فذى مع الجهلين فى النفس قذر   طوبى لمن ظهرا و بطنا قد طهر

تعديل و ميانه روى در صفات، بر چهار ركن كه نجات دهنده از آتش غضب الهى است، استوار گرديده است و آنها عبارتند از: شجاعت، عفت، سخاوت و حكمت كه در وسط قرار دارند و دو طرف آنها مذموم مى باشد. آن دو طرف افراط از سويى و تفريط، از سوى ديگر است، اين اطراف مذموم با جهل بسيط و جهل مركب، به ترتيب نداند و نداند كه نمى داند، جمعا صفات رذيله و به تعبير ديگر نجاسات ده گانه ى اخلاقى هستند، تفصيل مطلب به اين شرح است:

تهور: بى باكى و گستاخى، زياده روى "افراط"، جبن، كم دلى، ترس، كوتاه آمدن "تفريط"، شجاعت، پردلى، تعديل و ميانه از دو طرف.

شره: حرص و آز، طمع، ميل زياد، زياده روى "افراط"، خمود، خاموشى و سكوت، كوتاه آمدن "تفريط"، عفت، پاكدامنى، پارسائى، تعديل و حد وسط.

اسراف: گزاف كارى، درگذشتن از حد ميانه، زياده روى افراط تقتير سخت گيرى در نفقه بر عيال، بخل "تفريط"، سخاوت "بخشش و كرم" و ميانه وسط.

جربزه: تندفهمى، زيركى، "افراط"، بلاهت كم خردى، كودنى، كوتاه آمدن "تفريط"، حكمت، دانستن، فهميدن "ميانه" وسط اين دو.

بنابراين پرواپيشگان كه متصف به اوصاف حميده ى عفت و سخاوت هستند، همچنين در طراز تفكر نيز، از حكمت به دور نيستند.

گوهرى از حكمت لقمان

يا بنى ان عدمك ما تصل به قرابتك و تتفضل به على اخوانك فلا يعد منك حسن الخلق و بسط البشر ان من احسن خلقه، احبه الاخيار و جانبه الفجار و اقنع بقسم الله ليصفو عبشك فان اردت ان تجمع عز الدنيا، فاقطع طمعك مما فى ايدى الناس، فانما بلغ الانبياء و الصديقون ما بلغوا بقطع طمعهم.: فرزندم، اگر به چيزى كه نزديكانت به آن صله نمايى و به دوستان و برادرانت، بخشش و تفضل كنى دست نيافتى، دست كم با حسن خلق و روى باز كه مى توانى به آن دست يابى و در توان توست آنها را خشنود نما و اين عطيه را از آنها دريغ مكن، زيرا هر كس اخلاق نيكو داشته باشد، خوبان و نيكان او را دوست مى دارند و بدان و بدكاران از او كناره مى گيرند "چون بدند و بدكارند و جز بد، پسند ندارد" و به قسمت و تقدير خداوند در مورد رزق قانع باش، تا زندگيت با طراوت و رونق باشد و اگر خواهى كه عزت دنيا برايت جمع شود، پس طمع و آزت را، از آنچه مردم دارند قطع كن چه آنكه پيامبران، صديقان و راستگويان از آنجا به آن درجات عالى رسيدند كه در قبال كارها و هدايتهايشان به مردم، چشم طمع نداشتند.

صديق كسى را گويند كه در تصديق آنچه بر رسول خدا آمده است كامل بود به علم و قول و فعل به صفاء باطن و قربى كه او راست، به باطن پيغمبر، بدين جهت كه در كتاب خدا مرتبه اى بين نبى و صديق فاصله نيست.

كلام مولا در دشمنى سه گروه با سه گروه ديگر

ابن ابى الحديد، پس از پايان شرح نهج البلاغه، مى گويد: 'تا اينجا به شرح سخنان اميرالمومنين عليه السلام كه سيدرضى در 'نهج البلاغه' تدوين نموده است پرداختيم، از اين پس پاره اى از سخنان كه به آن جناب، نسبت داده شده و بعضى مشهور و برخى ديگر غير مشهور است، نقل مى كنيم، گو اينكه اگر كلام مولا نباشد، دست كم به سخنان مولا شباهت دارد و حاوى فنون حكمت مى باشد' سپس گفته است كه: نهمين كلامى كه به آن حضرت منسوب است اين سخن است كه مى فرمايد:

'عداوه الضعفاء للاقوياء و السفهاء للحلماء و الاشرار للاخيار، طبع لا يستطاع تغييره.': دشمنى ضعفا و درماندگان با زورمندان و نادانان با بردباران و صابران و نيز دشمنى بدكاران با نيكوكاران، سرشت و طبيعتى است كه آن را نتوان تغيير داد.

يعنى تا زمانى كه قدرتمندان بر عاجزان و درماندگان مى تازند و ابلهان كم عقل كه كارهاى سفيهانه را انجام مى دهند، با بردباران ملايم كار كه در راه خرد قدم برمى دارند، طرف قياس نبوده و اشرار و بدكاران و بدكرداران، چون بدند و بدكارند، با نيكوكاران چون نيكوكارند و خوبند در تضاد بوده، آشتى و صلح ميان آنان وجود نخواهد داشت، مگر آنكه در اين بين، تضادى كه موجب عداوت و دشمنى آنهاست از ميان برود.

آخرين سخنى كه سيدرضى از مولا نقل مى كند اين است كه مى فرمايد:

'شر الاخوان من تكلف له': بدترين برادران و دوستان كسى است كه براى او به تكلف و زحمت بيفتى.

زيرا اگر برادرى صادقانه باشد، موجب انبساط و خرسندى است. پس اگر در معاشرتها، به تكلف و زحمت نياز باشد، اين دليل است كه اخوت صادقانه وجود ندارد و اگر كسى برادرى صادق و راستگو نباشد، او از بدترين برادران و دوستان خواهد بود.

داستانى در مروت و جوانمردى

ابن ابى الحديد، در اينجا داستانى آموزنده را نقل مى كند كه شايان توجه است: روايت كرد ابن ناقيا در كتاب 'ملح الممالحه'، و گفت: حسن بن سهل، بر مامون وارد شد، مامون به او گفت: آشنايى تو به 'مروت' در چه حد است؟ گفت: مراد اميرالمومنين از اين سئوال را نمى دانم تا جواب گويم! مامون گفت: هر چه سريعتر نزد عمرو بن مسعده برو، تا تو را تعليم نمايد. حسن گويد: به خانه ى عمرو آمدم، در حالى كه عده اى كارگر به انجام كارى مشغول بودند و خود او بر آجرى نشسته و آنها را تماشا مى كرد، به او سلام نمودم و گفتم: اميرالمومنين، به تو ماموريت داده است كه 'مروت' را به من بياموزى، او خشتى را طلبيد و مرا بر آن نشانيد و با من فراوان سخن گفت، من از اين برخورد ناجور، بى نهايت ناراحت شدم، چرا كه احترام لازم معمول نداشت و در پذيرايى من تقصير نمود، سپس به پيش خدمت خود گفت: آيا غذايى در منزل داريم؟ گفت: آرى، بعد از چند دقيقه، طبقى كه در آن دو قرص نان و سه كاسه ى كوچك كه در يكى مقدارى سركه و در ديگرى كمى سبزى و در سوم مقدارى نمك بود، نزد ما گذاشت و با هم غذا خورديم، پس خدمتگزار آمده آب آورد و ما دست و رو را شستيم، آنگاه به من گفت: اگر مى رويد! اختيار با شماست، حسن گفت: از جا برخاستم و در حالى كه خشم، سراسر وجودم را در گرفته بود، خود را نگهداشتم و چيزى نگفتم، اما او را خداحافظى نكردم، او به من گفت: اگر مايل باشيد فلان روز "روزى را معين كرد" نزد ما بياييد، ماجرا را براى مامون نقل مكن، گفتم: مانعى ندارد.

همين كه روز موعود فرارسيد، به سوى او رفتم و چون به در منزل او رسيدم، از وى اجازه ى ورود برايم خواستند و او به استقبال من شتافت و مرا در آغوش كشيد و پيشانى و رويم را غرق بوسه نمود، آنگاه به احترام من، دنبالم به راه افتاد تا به اطاق پذيرايى وارد شديم و او در مسند مخصوص به خود، مرا جاى داد و خود جلوى روى من نشست و از هر درى سخن به ميان آورد و به من خوش آمد و خيرمقدم گفت و چنان مرا مورد احترام قرار داد كه در طول عمرم، چنين روزى را به چشم نديده بودم. سپس به هنگام نهار، دستور داد سفره ى غذا را گستردند كه در آن انواع ميوه ها و غذاهاى متنوع وجود داشت، پس از آن گفت: از نوشيدنى ها چه ميل داريد؟ آنچه مطابق با ميلم بود اظهار نمودم، او به خدمتگزاران فرمان داد، جهت خدمات لازم حاضر شوند و در وقت خداحافظى، دستور داد مقدار زيادى طلا، نقره، فرش و لباس حاضر كنند و مركبى تندرو را برايم آماده نمايند، آنگاه به تعدادى غلامان و كنيزان، فرمان داد، تا مرا همراهى كنند و به من گفت: اين غلامان و كنيزان و آنچه در خدمت شماست از آن شما مى باشد. سپس گفت: اگر يكى از برادران به ديدار تو آمد، خود را به زحمت مينداز و به آنچه در خانه دارى اكتفا كن، اما اگر روزى كسى را دعوت نمودى، هر اندازه كه در توان و قدرت توست آماده كن و از هر نوع پذيرايى و احترامى كه در توان دارى دريغ منماى، چنانكه در ديدار شما به نخستين روز و عمل كرد ما، در آن روزى كه تو را دعوت نموديم! حسن گويد: آن روز دانستم معناى مروت و جوانمردى چيست.

اكنون جمله ى اخير 'قد براهم الخوف' را توضيح داده بحث را در اينجا پايان مى دهيم.

همانگونه كه در ترجمه ى اين جمله گذشت، معناى عبارت اين است كه: پرواپيشگان بر اثر خوف و هراسى كه از آينده دارند، مانند تير تراشيده، لاغراندامند و علت فرسودگى جسم و نحيف بودن بدنشان را مى توان در يكى از سه چيز تصور

نمود: بيمارى، ترس و يا عشق، خواه مجازى يا حقيقى باشد، چرا كه انسان بر اثر بيمارى، يا ترس و يا عشق، از خورد و خواب، به حد كافى برخوردار نيست و درنتيجه، از وزن بدن او كاسته مى شود اما اين كاهش جسم، دليل بر ناتوانى روح نخواهد، بود چنانكه در گذشته ياد كرديم.

امام محمد باقر عليه السلام فرمود:

'كان على بن الحسين عليهماالسلام يصلى فى اليوم و الليله الف ركعه و كانت الريح تميله بمنزله السنبله.': پدرم در شب و روز، هزار ركعت نماز به جاى مى آورد و بر اثر ضعفى كه در جسم او بود، باد به هنگام وزيدن، او را مانند خوشه ى گندم، به اين طرف و آن طرف حركت مى داد.

زمانى كه وضو مى ساخت و آماده نماز مى شد، رنگ صورتش به زردى مى گراييد نزديكان وى، از ديدن اين تغيير ناگهانى، به شگفت آمده از علت آن جويا مى شدند، آن حضرت مى فرمود: مگر نمى دانيد براى چه كارى آماده شده و در برابر كه ايستاده ام؟ يعنى خوف مقام الهى اين چنين مرا دگرگون نموده است.

در حديثى كه گوشه اى از عبادات على عليه السلام را بازگو مى كند، آمده است كه راوى گفت: شبيه تر به او، از زين العابدين عليه السلام در بين اولادش كسى را نديدم.

امام محمد باقر عليه السلام روزى به ديدار پدر بزرگوارش رفت و پس از مشاهده ى آن حضرت، حال آن جناب را چنين توصيف نموده است: رنگ صورت زرد و ديدگان وى، پژمرده و گونه هايش به گودى رفته بود، بينى آن حضرت بر اثر سجده هاى طولانى، خميده و پاهايش، ورم كرده بود، چون چنين حالى را از پدرم، مشاهده نمودم، سخت متاثر شده و منقلب گرديدم و بر حال او گريستم.

سيماى شيعيان از ديدگاه على

'روى ان اميرالمومنين عليه السلام خرج ذات ليله من المسجد و كانت ليله قمراء فام الجبانه و لحقه جماعه يقفون اثره فوقف عليهم، ثم قال: 'من انتم؟' قالوا: شيعتك يا اميرالمومنين، فتفرس فى وجوهم ثم قال: 'فمالى لا ارى فى وجوهكم سيماء الشيعه: قالوا: و ما سيماء الشيعه؟' "قال: 'صفر الوجوه من السهر، عمش العيون من البكاء حدب الظهور من القيام، خمص البطون من الصيام ذبل الشفاه من الدعاء، عليهم غبره الخاشعين.': روايت است كه اميرالمومنين عليه السلام در شب مهتابى، به قصد جبانه از مسجد خارج شد، جماعتى كه خود را پيرو او مى دانستند، به دنبال وى روانه شدند. على عليه السلام توقف نموده، سپس فرمود: شما كيستيد؟ گفتند: ما شيعيان تو هستيم! امير مومنان به فراست به چهره هاى آنها نگاه كرد و فرمود: چرا من علامت و نشانه ى شيعه را در صورت شما نمى بينم؟ گفتند: علامت شيعه چيست؟ فرمود: رنگ پريدگى، از بيدارى شب، ضعف بصر، از ريختن اشك، گوژپشتى، از كثرت قيام و عبادت، شكم به پشت چسبيدگى، از روزه دارى، خشكيده لبى از تضرع و نيايش و غبارآلودگى به هيئت خاشعان.

اين است ترسيم جالب، از صحنه ى دلباختگان و شيفتگان خدا و بايد هم چنين باشد، زيرا دلى كه آكنده از حزن باشد و جسمى كه خوف و خشيت الهى، تمام ابعادش را در بر گرفته، هرگز به خوردن و خوابيدن مايل نيست و آرامش براى او وجود ندارد. آنها عاشقانى دلداده اند كه جز جمال محبوب و صحبت معشوق، در خيالشان نمى گنجد.

داستانى در محبت و عشق

'عن بعض الثقات انه قال: مررت بقبيله بنى عذره و وفدت بمنزل بعضهم فرايت فى ذلك المنزل جميله مليحه مشحونه بانواع الكمالات، فتعجبت من حسنها و بهائها و نضارتها و فصاحتها! فسئلت عنها، فاخبرت بانها بنت ذلك البيت الذى نزلت فيه و كنت اطوف بين الخيام فاذا بشاب حسن الوجه و تفطنت فيه اثر العشق، لصفره لونه و هزاله و كان يشعل الحطب تحت القدر و ينشد اشعارا مليحه و يبكى و كان من جمله اشعاره':

فلا عنك لى صبر و لا عنك حيله   و لا عنك لى بد و لا عنك مهرب
ولى الف باب قد عرفت طريقها   و لكن بلاقلب الى اين اذهب؟
فلو كان لى قلبان عشت بواحد   و افردت قلبا فى هواك يعذب

فسئلت عنه، فقيل: انه عاشق لتلك الجاريه المليحه و هى تحتجب عنه احتجابا تاما، فرجعت الى منزلى و اخبرت تلك الجاريه بما قد رايته، قالت: هو ابن عمى فقلت لها: فاقسمك برب السماء و الارض و بحق الضيافه، ان تمتعه بالنظر اليك، قالت: هذا ليس بصلاحه! فابرمت حتى قبلت ملتمسى بالكره، فقلت لها بابى انت و امى: اوفى بعهدك الان فقالت: تقدم و انا من ورائك فتقدمت بسرعه و قلت للشاب: بشرى بشرى بمعشوقتك، فانها لتحضر الان عندك، فنظر، فاذا هى تجر ازارها بالارض و قد اغبرت الارض، بحيث لا يرى شخصها، فاذا راى غبار قدمها، سقط على الارض مغشيا عليه! فنظرته فاذا هو فارق الدنيا و انكبت على النار و جذبته من النار، فدخلت الجاريه و رات فواته و قالت: ان الذى لا يطيق غبار نعالنا، فكيف يطيق بمطالعه جمالنا؟': يكى از افراد مورد اعتماد گفت: به قبيله ى بنى عذره "يكى از قبايل عرب" عبورم افتاد و به منزل يكى از افراد قبيله وارد شدم، در منزل، دخترى زيبا، مليح، فصيح زبان و سخن دان كه به هر نوع كمال آراسته بود، مشاهده كرم، زيبايى و فر و شكوه او از سويى و فصاحت و شكفتگى روى و طراوت او از سويى ديگر، مرا به شگفت انداخت، از اهل منزل پرسيدم اين دختر كيست؟ گفتند: دختر صاحب خانه اى است كه بر او وارد شده اى. روزى در بين خيمه ها قدم مى زدم، ناگهان چشمم، به جوان زيباروى افتاد كه اثر عشق، در چهره اش نمايان بود، زردى رنگ، لاغرى و فرسودگى او از عشق وى، حكايت داشت. در حالى كه آتش را زير ديگ روشن مى كرد، با چشمى اشكبار، اشعارى دلربا مى خواند كه مرا تحت تاثير قرار داد.

نه بر فراق تو صبر دارم و نه براى مشكلم راه حلى مى يابم، نتوان از تو جدا شد و نه جز وصال تو درمانى براى دردم وجود دارد.

هزار راه در پيش دارم كه خود را از مهلكه نجات دهم، اما بدون دل چه راهى مى توانم پيمود؟ اى كاش داراى دو دل بودم كه به يكى زندگيم را ادامه مى دادم و ديگرى را مى گذاشتم براى هميشه در عشق تو معذب باشد.

از حال جوان جويا شدم، گفتند: او عاشق همان دختر است و شگفتا كه آن دختر خود را در حجاب كشيده و به اين جوان سوخته دل، روى مهربانى نشان نمى دهد. به جايگاهم برگشتم و دختر را به آنچه ديده و شنيده بودم با خبر نمودم، دختر گفت: آرى او پسر عموى من مى باشد. گفتم: تو را به پروردگار آسمان و زمين و به حق ضيافت و مهمان نوازى، سوگند مى دهم كه دست كم براى يك بار، اجازه ده تا او به روى تو نگاه نموده و از ديدن رويت لذت برد، گفت: اين عمل به صلاح او نيست، زياد التماس و خواهش نمودم، تا وعده ى ملاقات براى روز معينى داد، گفتم پدر و مادرم فدايت باد، وفاى به عهد را تاخير مينداز و از همين لحظه آمادگى خود را براى ديدار وى اعلام كن، گفت: مانعى ندارد شما برويد و او را با خبر سازيد كه اكنون در پى تو روانه مى شوم، با عجله و شتاب نزد جوان آمدم و گفتم: مژده، مژده كه شب هجران به سر رسيد، اكنون معشوقه ى شما به ديدنت خواهد آمد.

جوان بهت زده چشم به راه گذاشت، ناگهان آن دختر در حالى كه دامن پيراهنش، به زمين كشيده مى شد و غبارى به هوا برمى خاست چنانكه آن دختر ديده نمى شد، نمايان گشت، همين كه چشم جوان، به غبار قدمهاى معشوقه افتاد، آهى كشيد و نقش بر زمين شد و بيهوش گشت، بالاى سر او حاضر شدم ديدم از دنيا رفته و در آتشى كه در زير ديگ بود افتاده است، فورا او را به كنار كشيدم، معشوقه به كنار جسم بى جان عاشق آمد، ديد عاشق وى به آتش نويد وصل كه پس از هجران زياد افروخته شده بود سوخته شده! دختر گفت: آن كس كه طاقت ديدن غبار نعال ما را نداشت، چگونه مى توانست جمال ما را مشاهده نمايد.

من دل به كسى جز به تو آسان ندهم   چيزى كه گران خريدم ارزان، ندهم
صد جان بدهم در آرزوى دل خويش   آن دل كه تو را خواست به صد جان ندهم

'انورى'

آرى اگر عاشق مجازى كه جرقه اى از حقيقت در بر ندارد، اين چنين خرمن هستى عاشقى را، در كام خود فروكشد و تا تقديم نقد عمر، در اين سودا، وى را بدرقه نمايد، با حقيقت عشق چه توان گفت؟ آنكه تجلى جمالش، كل عالم هستى را روشن نموده: 'الله نور السموات و الارض.' كى با جمال آنكه نقص امكانى، هر لحظه او را به عدم تهديد مى كند، قابل قياس خواهد بود.

علت آشفتگى اهل تقوا

'ينظر اليهم الناظر فيحسبهم مرضى و ما بالقوم من مرض و يقول: لقد خولطوا و لقد خالطهم امر عظيم'

واژه ها

ناظر: نظركننده، نگرنده، نگاه كننده و تماشاگر است.

حسب: پنداشت، ظن و گمان.

خلط: آميزش، گول، متعجب، آشفته، حيران، شوريده، به هم آميخته و درهم كردن است.

ترجمه:

هر بيننده كه به آنها نگاه كند، مى پندارد آنها بيمارند و مى گويد: آنان آشفته و شوريده اند، با اينكه نه بيمارند و نه ديوانه، بلكه با امر عظيمى آميخته و از آن پس آشفته و حيران ديده مى شوند.

شرح:

با توجه به جمله ى قبل، منظور از اين جمله اين است كه آثار خوف، به يك تعبير و آتش عشق به تعبير ديگر، چنان در چهره ى آنان نمايان است كه فكر هر بيننده را به وحشت كشيده و گمان مى برد كه اينان رنجور و بيمارند. آرى پريدگى رنگ و رخسار زرد و قيافه ى درهم ريخته و اندام لاغر و پژمردگى، بر بيمارى آنها گواه است، از اينرو هر بيننده آنها را بيمار مى پندارد، اما علت اين عوارض در آنها، بيمارى نيست، بلكه علت چيز ديگرى است. شب زنده دارى مداوم و روزه دارى طولانى و بى وقفه، عدم تمايل به غذا، استراحت، تفكر و انديشه در سرنوشت خويش، آنها را بيمار مى نماياند و بيننده آنها را بيمار مى پندارد. اين رنجها، زحمتها، مواظبت، مراقبت نفس سكوت عميق آميخته با تفكر، چنان از ابعاد جسم آدمى، مى كاهد كه گويا هميشه، در بستر بيمارى بوده است.

داورى ديگر، در نظر بيننده ى ظاهربين نسبت به پرواپيشه گان، اين است كه چون مى بيند، رفتار پرواپيشگان برخلاف رفتار عامه ى مردم، در مقطع حساسى قرار گرفته و گاهى چنان با ملاء اعلا، ارتباط يافته كه گويا در اين دنيا نيستند، نه سخن آنها سخن مردم و نه رفتار آنها رفتار مردم است. كناره گيرى از مردم و زندگى، تحت برنامه ى ويژه، كار پرواپيشگان بوده كه براى عامه ى مردم قابل فهم نبوده است. آنها به راهى و اينان به راهى ديگر مى روند، از اينرو مى گويند آنان ديوانه اند، اما آنها ديوانه نيستند و چنان تيزبين و متفكرند كه هر موجودى را، اثر صنع خداوند و شانى از شئون خالق مى دانند. از همه دل بريده و به حق دل بسته اند. زبانشان ترجمان دل آنهاست، 'رب هب لنا كمال الانقطاع اليك': پروردگارا كمال انقطاع به خود را به ما ببخش، نشانگر اين است كه اين تعداد مردم، غير از مردم دنيا مى باشند.

چرا مردم پرواپيشه گان، را ديوانه پنداشته و علت اين داورى چيست؟

علت داورى ناآگاهانه و ناعادلانه، اين است كه فكر هر فرد، در محدوده ى جامعه و حركت اجتماع موجود خواهد بود، فى المثل مردمى كه روزانه با برد و باخت، در بازار آشفته ى دنيا داد و ستد مى كنند و كالاى خود را به مزايده و يا مناقصه مى گذارند و هر يك مقصدى را در پيش گرفته و در آن جهت تلاش مى كند و اگر فرضا با مانع شرعى، يا عقلى روبه رو شود، ناديده گرفته و همچنان هدف را تعقيب مى نمايد، اگر هدف جمع آورى مال باشد، حلال و حرام مطرح نبوده و خوشبختى را، در جمع مال مى داند و اگر هدف قدرت و رياست باشد، در همين راه قدم مى گذارد، گرچه در اين بين، حق مظلومى پايمال شود. اگر ببيند كسى، در اين خط نيست، ايده اش چيز ديگر و هدفش را، در جاى ديگر مى جويد، اينها به راهى و او راه خود را پيش گرفته است. بى تامل، به جنون وى حكم مى كند و از اين بالاتر او را استهزا و مسخره مى كند، چرا كه خود را عاقل و او را ديوانه مى پندارد.

به هر حال دو بعد متفاوت و به عبارت ديگر متضاد زندگى، انديشه هاى متضاد نشان مى دهد. اين نوع تفكر عاميانه، يا جاهلانه كه گروهى حقيقت بين و واقع گرا را چون هم مرام و مسلك آنها نيستند، ديوانه بدانند، على عليه السلام پاسخ داده و علت وجود اين دو مسلك را در جمله اى كوتاه و لقد خالطهم امر عظيم خلاصه نموده است.