تلاوت قرآن در خانه
قال اميرالمومنين عليه السلام البيت الذى يقرا فيه القرآن و يذكر الله عز و
جل فيه، تكثر بركته و تحضره الملائكه و تهجره الشياطين و يضيى ء لاهل السماء
كما تضيى ء الكواكب لاهل الارض.: على عليه السلام فرمود: خانه اى كه در آن قرآن
خوانده شود و اهل آن به ياد خدا باشند، بركت در آن زياد مى گردد و فرشتگان، در
آنجا حضور مى يابند و شياطين در آن خانه نبوده و مطرود مى شوند. اين منزل،
روشنى بخش اهل آسمان خواهد بود، همانگونه كه ستارگان درخشان، اهل زمين را روشنى
مى بخشند.
گرچه اين حديث، از نظر ظاهر، در مورد خانه هايى است كه قرآن در آن خوانده
مى شود، اما كنايه از خانه ى دل است، چرا كه روايات، همانند آيات قرآن، داراى
بطونى است كه ظاهرش چيزى و باطنش چيز ديگرى مى باشد.
در اين هنگام، دل آدمى، مظهر تجليات قرآن مى شود و از آن پس، مطاف فرشتگان
خصال خير و كعبه ى مقدس و عبادتگاه خدا قرار مى گيرد.
مهر خوبان دل و دين، از همه بى پروا برد |
|
رخ شطرنج نبرد، آنچه رخ زيبا برد |
تو مپندار كه مجنون سر خود، مجنون گشت |
|
از سمك تا به سهايش، كشش ليلى برد |
من به سرچشمه
ى خورشيد، نه خود بردم راه |
|
ذره اى بودم و مهر تو
مرا بالا برد |
من خسى بى سر و پايم كه به سيل
افتادم |
|
او كه مى رفت، مرا هم به دل دريا برد |
جام صحباز كجا بود، مگر دست كه بود |
|
كه درين بزم بگرديد و دل شيدا برد |
خم ابروى تو بود و كف مينوى تو بود |
|
كه به يك جلوه ز
من، نام و نشان يكجا برد |
خودت آموختيم مهر و
خودت سوختيم |
|
با برافروخته رويى كه قرار از ما
برد |
همه ياران به سر راه تو بوديم ولى |
|
خم ابروى مرا ديد و ز من يغما برد |
همه دلباخته بوديم و هراسان، كه غمت |
|
همه
را پشت سر انداخت، مرا تنها بود |
قرآن مايه ى حزن اهل تقواست
يحزنون به انفسهم
با توجه به شرحى كه در جمله ى انفسهم محزونه در پيش از اين داشتيم، در اينجا
نيازى به توضيح نيست، چرا كه مومنان هميشه، روحشان در اندوه عميق، فرورفته و
آنچنان به خود مشغولند و از آينده ى خود نگرانند كه مجالى براى شادمانى آنها،
وجود ندارد، بنابراين معناى جمله، اين است كه: آنها قرآن را با صوت حزين مى
خوانند، زيرا قرآن حزن انگيز است و بايد با لحن غم انگيزى قرائت شود.
حفص مى گويد:
ما رايت احدا اشد خوفا على نفسه من موسى بن جعفر عليهماالسلام و لا ارجا
الناس منه و كانت قرائته، حزنا فاذا قراء فكانه يخاطب انسانا.: نديدم احدى از
مردم كه خوف و هراس او، از موسى بن جعفر عليهماالسلام سخت تر باشد و نه اميد
مردم از او بيشتر باشد، قرائتش غم انگيز بود و زمانى كه قرآن مى خواند، گويا
انسانى را مخاطب ساخته و درددل را با او بازگو مى كرد.
امام زين العابدين عليه السلام آنچنان با حزن، قرآن را تلاوت مى نمود كه
پرندگان، در اطراف وى جمع مى شدند و سقاها و عابرانى كه از آنجا مى گذشتند، با
شنيدن آواى قرآن، از درون خانه ى آنجناب، از رفتن بازمى ماندند و تا زمانى كه
آن حضرت، به خواندن قرآن مشغول بود، در آنجا نشسته و گوش مى كردند.
آرى در اينجا، يك نكته ى شايان ذكر است و آن اينكه پرواپيشگان حزن خود را با
حزن ناشى از آيات قرآن، پيوند داده و اندوه را تجديد مى نمايند، زيرا كه فعل
مضارع "يحزنون" به معناى دوام و تجدد مى باشد و هيئت اين فعل، به تجدد ماده ى
آن، دلالت دارد.
بنابراين پرواپيشه گان، از قرآن، مدد مى گيرند، تا به حزن واقعى كه سرچشمه ى
فيض عرفان و شناسايى حق است واصل گردند. يعنى تعمق در آيات قرآن، در بردارنده ى
اثرى است كه تمام روح و سراسر وجود انسان را، در بر گرفته انعكاسى محوناشدنى،
تك تك اعضا را به پوشش مى كشد و از آن پس، هاله اى از اندوه كه حكايت از تاثر
معنوى كامل دارد، قلب آدمى را دايره وار، احاطه مى كند و اثر اين اندوه در چهره
و در حركات و سكنات انسان، نمايان خواهد بود.
سرگذشت امتهاى پيشين و آنان كه راه عصيان و تمرد را، در پيش گرفته و با
پيامبران و مشعلداران هدايت، به خصومت پرداخته اند، غم انگيز و عبرت آموز است
كه چرا انسانى كه رتبه و مقام خليفه اللهى، در روى زمين، براى او پيش بينى شده
است، در اين حد حق ناشناس باشد، تا به جرم گناه و معصيت، به جهنم سوزان گناه
خود بسوزد.
ريشه ى حزن در اينجا اين است كه نكند، ما نيز، به همين سرنوشت گرفتار شويم و
با نسيان و از ياد بردن خدا: نسوا الله فانساهم انفسهم.: خداوند آنها را از
خودشناسى و به خود آمدن محروم نموده، خود را فراموش كنيم، در صدد توبه و انابه
نباشيم و به كيفر اعمالمان، گرفتار شويم.
و سرگذشت آنان كه هدايت الهى را تقبل نموده و در خط خدا و رضوان حق، گام
برداشته تا آنجا كه: و لنجزينهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون. درباره ى آنها
صادق آمده و راهى بهشت اعمال خود شدند و متنعم به نعم الهى گرديدند.
باز هم غم انگيز است، كه مبادا تعلقات دنيوى و شقاوتهاى احتمالى در اين راه،
ما را از مسير هدايت شدگان بازدارد.
خداوندا! قرآن را، راهنما و شفادهنده ى دردها و ذخيره ى روز قيامت ما، قرار
بده و آن را شفيع ما بگردان و شفاعتش، درباره ى ما بپذير.
قرآن داروى بيمارى اهل تقواست
و يستثيرون به دواء دائهم
واژه ها
استثار: استفعال از ثور و ثوران و به معناى برانگيخته شدن، به هيجان آمدن و
برخاستن گرد و دود مى باشد.
دواء: آنچه كه بدان مريض را معالجه كنند، دارو. جمع آن ادويه است
داء: بيمارى، رنجورى و درد و جمع آن ادواء است.
ترجمه:
يعنى پرواپيشگان قرآن را در جهت درمان رنجورى، بيمارى و يا درد و رنجشان
قرار داده و با حالت هيجان انگيز، آن را استقبال مى كنند، تا با سرعت، هر چه
بيشتر آنها را مداوا نمايد.
شرح:
طبيعى است، به هنگام وجود علامت و نشانه ى بيمارى "به ويژه" امراض سريع
التاثير و مهلك، مانند: وبا و طاعون، آدمى براى حفظ صحت و در صورت ابتلا به آن،
جهت بازيافتن سلامت از دست رفته، چاره جويى مى كند. تنها چاره اى كه جهت
پيشگيرى و يا رفع كسالت مى بيند، مراجعه به پزشك است، تا به وسيله ى اقدامى كه
طبيب در مورد شناسايى بيمارى و دارويى كه براى رفع آن و يا پيشگيرى، مى دهد،
خود را از دغدغه ى وقوع بيمارى و يا بيمارى موجود، راحت نمايد. آن لحظاتى كه
پيش از شناخت نوع بيمارى، بر انسان مى گذرد و با نوعى خودخورى و هيجان همراه
است. در اصطلاح اين جوشش و هيجان را ثار مى نامند.
اگر در زيارت سيدالشهداء عليه السلام آمده است: السلام عليك يا ثار الله و
ابن ثاره: سلام و درود بر تو اى خون خدا و فرزند خون خدا "اضافه ى تشريفى است،
مانند بيت الله"، به همين معنا نظر دارد، چرا كه اين خون، براى خدا، دين خدا و
احياى سنت الهى ريخته شده و هيچگاه از جوشش و هيجان، آن هم در دلهاى مومنان
نخواهد افتاد.
وجه ديگرى براى اضافه ى خون به خدا "ثار الله" اين است كه خداوند، انتقام
اين خون را، در روز قيامت، از ستمكاران كه اقدام به ريختن اين خون نمودند،
خواهد گرفت.
به هر حال پرواپيشگان با جوش و هيجان بى نظيرى، به استقبال قرآن مى روند و
از دارالشفاى قرآن، درمان و دارو مى ستانند.
اميرالمومنين عليه السلام در خطبه اى كه از اركان دين سخن مى گويد، مى
فرمايد: و تعلموا القرآن، فانه احسن الحديث و تفقهوا فيه، فانه ربيع القلوب و
استشفوا بنوره، فانه شفاء الصدور و احسنوا تلاوته، فانه انفع القصص.: قرآن را
بياموزيد، زيرا بهترين سخنان است و در آن تفقه كنيد و فهم خود را به كار گيريد،
زيرا قرآن بهار دلهاست و به نور قرآن، خود را درمان كنيد، تا شفا يابيد، چون
قرآن شفاى دلهاست و آن را نيكو تلاوت كنيد، كه بى گمان داستانهاى آموزنده و
پندهاى آن، از همه داستانها پرسودتر، مى باشد.
ممكن است كسى تصور كند كه مگر پرواپيشه گان، دردى دارند، تا به درمان محتاج
باشند؟ آنها كه حائز اين همه خصال خيرند، چه نيازى به درمان دارند؟ و آنان كه
مظهر عفاف و مجمع فضائلند، چه جاى بيمارى تا درمان شوند؟ رد اين تصور، اين است
كه درمان پرواپيشه گان، غير از درمان ديگر افراد است و رنجورى آنان غير از
رنجورى ديگران است. پرواپيشگان، به نور قرآن، درمان مى شوند، اما از چه دردى؟
دردى كه از هجران محبوب بازگو مى كند، چرا كه ممكن است بر اثر از خود غافل شدن
اگر يك لحظه و يا كمتر از آن باشد، در وصل معشوق و محبوب كمتر خللى پديد آيد: و
ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه للمومنين و لا يزيد الظالمين الا خسارا.: و
ما آنچه براى مومنان مايه ى درمان و رحمت از قرآن نازل مى كنيم، "ولى" ستمگران
را جز زيان نمى افزايد.
اين آيه كه در آن كلمه شفاء آورده شده، دليل بر اين است كه دل آدمى، بمانند
جسم انسان، گاهى بيمار، مى شود و احتياج به درمان دارد، بنابراين انسان، داراى
صحت معنوى است، همانگونه كه از صحت جسمانى برخوردار است و گاهى اين صحت معنوى،
دچار اختلال مى گردد، چنانكه صحت جسمانى او نيز گاهى به بيمارى تبديل مى شود و
در هر دو مورد، به درمان احتياج دارد و در تاثير قرآن در نفوس آدميان، جاى
ترديد نيست. از اين گروه ممتاز خلقت كه بگذريم، ديگر افراد عادى نيز، از اين
تاثير معجزه آسا بهره گرفتند. مگر نه اين است كه در جزيره العرب، مردم پيش از
طلوع آفتاب قرآن، با جريانهايى مواجه بودند كه شنيدن آنها غم انگيز است، تا چه
رسد به ديدن! انسانهايى كه در شرايط محيط فاسد آن روز، آنچنان در سيئات اخلاقى،
فرورفته بودند كه اگر اسلام نيامده بود و آن اخلاق فاسد را از آن محيط برنداشته
بود، چه بلايى نبود كه به سر آن مردم ريخته نمى شد.
آنان مانند كشتى طوفان زده كه سيل خروشان امواج گناهان و اعمال ننگبار، آنها
را به هر سو مى كشاند و اميدى به ساحل نجات نداشتند، با آمدن قرآن و طرح برنامه
هاى انسان سازش، چنان دگرگون شدند و به تدريج از عادات و رسوم جاهليت دست
كشيدند كه نه تنها خود نجات يافتند، بلكه رفتار آنها الگوى آيندگان نيز گرديد.
براى نمونه مى توان، زنده به گور كردن دختران بى گناه را از اعمال شرم آور
آنان بر شمرد كه پس از اعلام كوبنده ى قرآن، در برابر اين رفتار وحشيانه، چگونه
پشيمان شدند و نسبت به گذشته، در عذاب روحى بسر بردند و براى جبران اين فساد
اخلاقى، از خداوند تقاضاى مغفرت نموده، سپس غرامت "كفاره" را مى پرداختند. اين
دگرگونى بى سابقه و شگفت انگيز، يكى از معجزه هاى قرآن، در گذشته بوده و در
آينده نيز، خواهد بود.
اهل تقوا و قرائت قرآن
فاذا مروا بايه فيها تشويق ركنوا اليها طمعا و تطلعت نفوسهم اليها شوقا و
ظنوا انها نصب اعينهم
واژه ها
مر: گذشتن، رفتن، مرور كرد به او و از او گذشتن است.
تشويق: آرزومند كردن، به آرزو آوردن كسى و آرزومند گردانيدن است.
شوق: رغبت، اشتياق، منتهاى آرزوى نفس و ميل خاطر. در گذشته به معناى شوق
اشاره شد.
ركن: كرانه ى قوى تر چيزى، امر بزرگ، كنار ديوار، هر امر بزرگ كه باعث غلبه
و قوت و شوكت باشد و ستون و بنياد است. تطلع: چشم داشتن و پيوسته در چيزى
نگريستن است.
ظن: گمان بردن، "امص" گمان، حدس، مقابل يقين و جمع آن: ظنون است.
نصب العين: مد نظر، منظور خاطر، نصب العين قرار دادن، در نظر داشتن، پيش چشم
داشتن و فراموش نكردن است.
با جمع بندى لغات و توجه به معانى، معناى عبارت اين است:
ترجمه:
پرواپيشگان كه دائم در تلاوت قرآنند، به هنگام گذشتن به آيه اى كه در آن
تشويق و آرزومندى است، بر آن اعتماد نموده، آزمند و اميدوار مى شوند و با شوق
فراوان به آن ديده بسته، گمان مى برند كه آيه و مضمون آن در پيش چشم آنهاست و
هرگز فراموش شدنى نيست.
شرح:
اين جمله، به بعد رجا و اميدوارى مومنان نظر دارد، در آن حد كه گويا وعده ى
الهى را، در كنار خود ديده و از خاطر آنان، زدوده نمى شود.
چرا كه وعده ى خداوند، هرگز تخلف پذير نيست، اما در مورد وعيد، چنين نيست.
يعنى اگر خداوند به كسى وعده داد حتما وفا خواهد نمود. اگر وعده ى بهشت است،
بهشت و اگر وعده ى مغفرت باشد، مغفرت و اگر مژده رحمت باشد، مشمول رحمت خواهد
شد و اگر كسى را به عذاب تهديد نمود، اين تهديد حتمى الوقوع نخواهد بود: ان شاء
عفى و ان شاء عذاب اگر بخواهد فرد مورد تهديد را عفو كند، عفو مى نمايد و اگر
بخواهد عذاب كند، عذاب خواهد كرد.
بنابراين پرواپيشگان كه گوش جان، به آيات الهى سپرده اند، با تلاوت آيات،
نويددهنده، آنچنان ديد رجاءشان تيزبين مى گردد كه گويا از فواصل دور، اميد خود
را مى نگرند، گو اينكه گمشده را، پس از هجران طولانى بازيافته اند.
يك انسان عاشق، كمال مطلوب خود را، فقط در ديدار معشوق مى داند. به هر راهی که
به وصل محبوب نزدیکتر باشد، همان را انتخاب خواهد کرد، بدین جهت عبور از آیات تشویق
که نمایانگر مژدهی لقای محبوب است، برای آنان کمالی محسوب میشود و از این معبر به
مقصد اصلی واصل میشود (و نه تنها به محبوب عشق میورزد، بلکه به راه رسیدن به
معشوق نیز عاشق است) و اگر مژدهی دخول بهشت، او را خرسند میکند، نه به خاطر بهشت
است، بلکه این مژده، از توجه و عنایت معطیالجنه حکایت دارد، نعیم بهشت، برای
بندهی دلباخته، آنچنان شوقی ندارد، آنچه که در اینجا مطرح میباشد، تجلی جمال منعم
است.
آری، انسان در حقیقت و نگرش واقعبینانه، متحقق به انیت خداست و موجود، به وجود او
(وجود ظلی و تبعی) در بادی امر، خیال میکند، وجودی و انیتی دارد و چون راهی فنا
گردید، از این انیت خیالی و تعین و محدودیت دست کشیده، به اطلاق و لا محدودیت
میپیوندد، طبیعی است این سفر و سیر الی الله، تا چه حد لذتبخش خواهد بود.
اعانقها و النفس بعد مشوقه
الیها و هل بعد العناق تدانی
و الثم فاها کی تزول حرارتی
فیزداد ما القی من الهیجانی
کان فوادی لیس یشفی غلیله
سوی ان یری الروحان متحدان
پیش از این غمخواری عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهرهی آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که در زلف توام
بحث سر عشق و ذکر حلقهی عشاق بود
از دم صبح ازل، تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایهی معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
پیش از این کاین سقف سرو طاق مینا برکشد
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
ترس اهل تقوا از عذاب الهى
«و اذا مروا بایه فیها تخویف، اصغوا الیها مسامع قلوبهم و ظنوا ان زفیر جهنم و
شهیقها فی اصول آذانهم»
واژه ها
تخویف: ترسانیدن و بیم دادن و جمع آن: تخویفات است.
اصغاء: گوش دادن، گوش کردن، شنیدن.
مسمع: گوش، سوراخ گوش، شنودن و شنوائی است.
زفیر: بیرون آمدن هوا از ریه، دم برآوردن، مقابل شهیق.
شهیق: نفس کشیدن، داخل شدن هوا در ریتین، نعره زدن و چشم زخم است.
اصل: ریشه، بیخ و بن، بنیاد، تبار، نژاد، گوهر، جمع، اصول است.
اذن: گوش، مرد سخن شنو، خوش باور، شنوا، خوش شنوایی و جمع آذان است.
ترجمه:
یعنی زمانی که به آیهای بگذرند و در آن تخویف و بیم دادن که نشانهی قهر و
غضب الهی است، وجود داشته باشد، گوشهای دلهایشان را، به شنیدن مشغول و با تمام میل،
به جانب آن معطوف نموده، گمان میبرند که زفیر و شهیق و صدای هولناک دوزخ و
شعلههای زیر و بم دار آن، در بیخ گوششان وجود دارد.
شرح:
این جمله به موازات عبارت گذشته که در رجا بود، از مقام خوف الهی، سخن میگوید
و گویای این است که پرواپیشگان به همان اندازه که به رحمت و فضل الهی، امیدوارند در
همان حد نیز، از قهر و غضب خداوند خائفند.
در روایات، از اهمیت این توازن، سخنها گفتهاند. از جملهی آن روایات، حدیث ذیل
میباشد:
وصيت لقمان به فرزندش
«عن الحارث بن المغیره او ابیه عن ابیعبدالله علیهالسلام قال: قلت له: ما کان فی
وصیه لقمان؟ قال: کان فیها الا عاجیب و کان اعجب ما کان فیها ان قال لابنه: خف الله
عز و جل خیفه لو جئته ببر الثقلین لعذبک و ارج الله رجاء لو جئته بذنوب الثقلین
لرحمک، ثم قال ابوعبدالله علیهالسلام کان ابی یقول: انه لیس من عبد مومن الا (و)
فی قلبه نوران: نور خیفه و نور رجاء لو وزن هذا لم یزد علی هذا و لو وزن هذا لم یزد
علی هذا.»: حارث بن مغیره یا پدرش گفت: به امام صادق علیه السلام گفتم: وصیت لقمان
به فرزندش چه بود؟ فرمود: در آن چیزهای شگفتانگیز، دیده میشد و از همه
شگفتانگیزتر، این بود که به فرزندش گفت: فرزندم! آنچنان از مقام خداوند، خائف باش
که اگر کار نیکوی انس و جن داشته باشی، تو را عذاب خواهد نمود و باز آنچنان به
خداوند امیدوار باش که اگر گناهان جن و انس، با تو باشد و در روز قیامت، پای میزان
حساب حاضر شوی، خداوند تو را ببخشد و بر تو رحم نماید. سپس فرمود: پدرم میفرمود:
بندهای نیست، مگر اینکه در دل او دو نور وجود دارد، نور خوف و نور رجا، اگر وزن
شوند این بر آن و آن بر این، فزونی نخواهد داشت، نه رجا بر خوف زیادتر و نه خوف بر
رجا افزونتر. این حدیث، نکتهی مهمی در بر دارد و آن اینکه اگر این دو (خوف و رجا)
در وجود آدمی، به حد کامل برسند، کمال این دو، با هم تنافی ندارد.
(اعاجیب: آنچه مردم را در تعجب اندازد. جمع اعجوبه. چیزهای شگفتآور، جمع عجیب).
چرا که مومن وقتی به گسترهی رحمت پروردگار و بینیازی او و لطف و مرحمتش به
بندگان، نگاه کند و ملاحظه نماید، امیدوار میشود، چنانکه گویا عذابی وجود ندارد و
اینهمه اسباب رجا، بیاثر نخواهد بود و آن زمانی که به غضب، باس، سختگیری و مناقشه
در حساب الهی نظر کند، آنچنان خائف میشود که گویا اسباب رجا و امیدواری، وجود
ندارد و باید حتما معذب گردد.
تنها فرقی که در این میان هست، این است که اسباب خوف، به خود عبد برمیگردد، یعنی
به سبب بدی اعمال و تمرد، از مراتب قرب وصال، به دور مانده، موجب خسران و زیان او
میگردد.
اما اسباب رجا، به لطف، رحمت و بخشایش الهی بازمیگردد که موجب غفران، عفو و مزید
احسان او بر بندگان است. بدیهی است این طرز تفکر و اندیشه، در خوف و رجا، وصول به
انتهای درجهی کمال در این دو را، در بر دارد.
کوتاه سخن آنکه پرواپیشگان، قرآن را شمرده شمرده میخوانند و لازمهی این نوع،
قرائت این است که به هنگام مرور، به آیات رجا امیدوار شوند و در آنجا که آیات خوف
است خائف گردند.
نکتهی شایان ذکر، که در هر دو جمله، وجود دارد که نباید از آن گذشت و آن اینکه در
مورد آیات تشویق «تطلعت نفوسهم» دارد، حاکی از این است که شوق از صفات نفسانی است و
آن آتشی است که در دلهای عارفان، افروخته میشود، تا خواطر واردات و عوارض حاجات،
سوخته گردد و پهنای آن برای تجلی نور حق، آماده گردد و پس از آن «نصب اعینهم» آمده
است، مبنی بر اینکه نعمتهای ظاهری، در ارتباط با جسم است که از دید چشم تجاوز
نمیکند.
و در آیات تخویف ابتدا به «مسامع قلوبهم» برخورد میکنیم که صحبت از خوف مقام رب و
خشیت الهی است و آن هم، جز در پهنای دلهای پرواپیشگان و ادراک کامل آنها، منزلی
متصور نیست، اما زفیر و شهیق جهنم که با حس شنوایی ظاهری، در ارتباط است از بیخ گوش
آنها تجاوز ننموده و در انحصار این حاسه است، نظیر این مطلب در جملهی «عظم الخالق
فی انفسهم فصغر ما دونه فی اعینهم» قابل ذکر است.
کیفیت عبادت اهل تقوا
«فهم حانون علی اوساطهم، مفترشون، لجباههم و اکفهم و رکبهم و اطراف اقدامهم، یطلبون
الی الله تعالی فی فکاک رقابهم»
واژه ها
حنی: گوژپشت کردن، خم دادن و مهربانی کردن است.
وسط: میانه وسط الشیء ما بین دو طرف آن چیز و اسم چیزی است که در وسط واقع شود.
فرش: بساط افکنده، گستردنی و زیرانداز است.
جبهه: پیشانی، میان دو ابرو تا ناصیه، رخساره، سجده جای و جمع آن: جباه است.
کف:سطح داخلی دست یا پا که متصل به انگشتان است و جمع آن اکف است.
رکبه: محل اتصال ران و ساق پا، زانو و جمع آن رکب است.
طرف: جانب، کرانه، کناره، سوی، جهت و جمع آن اطراف است.
فک: جدا کردن، رهانیدن رهن و بیرون آوردن آن از دست مرتهن، فک رقبه، آزاد کردن اسیر
یا بنده است.
رقبه: گردن و جمع آن رقاب است.
ترجمه:
یعنی پرواپیشگان، کمرها را خم نمودهاند و (کنایه از رکوع) پیشانیها را بر
زمین نهاده، کف دستها، زانوها و انگشتان بزرگ پاهایشان را گسترده نمودهاند (کنایه
از سجده).
در این حال از خداوند میخواهند، آنها را از آتش دوزخ رهایی بخشیده، گناهانشان را
عفو نماید.
این گوژپشت شدن و به این صورت درآمدن از خشوع، در عبادت حکایت دارد. بدین جهت از
مستحبات رکوع این است که نمازگزار، آنچنان خمیده گردد که اگر قطره آبی، بر پشت او
ریخته شود، در جای خود بماند.
شهید اول در «لمعه» میگوید: و «تسویه الظهر» یکسان بودن پشت.
شهید ثانی در شرح لمعه میگوید: حتی لو صب علیه ماء لم یزل لاستوائه و مد العنق،
مستحضرا فیه امنت بک و لو ضربت عنقی: حتی اگر آبی بر آن ریخته شود، همچنان در جا
بماند، زیرا پشت مساوی است و زیر و بالا ندارد، تا آب از جای خود حرکت نماید و گردن
را بکشد گویای این باشد که خداوندا! به تو ایمان دارم، گرچه گردنم را بزنی، یعنی در
هر حال در خط بندگی و وظایف عبودیت برقرار هستم.
مستحب دیگر در رکوع این است: که اگر نمازگزار خسته نشود، ذکر رکوع را تکرار نماید.
در حدیث آمده است که امام صادق علیهالسلام تسبیحهی کبری (سبحان ربی العظیم و
بحمده) را شصت مرتبه، تکرار نمود.
و ذکر «افتراش» به جای «وضع» در سجده، از جبهه گرفته، تا انگشتان بزرگ پا، حاوی
نشانهی وظیفهی بندگی، در حد عالی و از غایت خشوع و تذلل بازگو میکند.
شخصی حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم شرفیاب شد و از حضرتش، تقاضا نمود او
را به علمی هدایت نماید که سرچشمهی اعمال خیر باشد و در روز قیامت با او محشور
گردد.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پس از راهنمایی لازم فرمود: اگر بخواهی که در روز
قیامت، با من محشور شوی: فاطل السجود بین یدی الله عز و جل الواحد القهار: سجده را
در پیشگاه خداوند واحد قهار، طولانی کن.
در صلوات پس از زیارت باب الحوائج الی الله، موسی بن جعفر علیهماالسلام، این عبارات
که حکایت از حقیقت بندگی در حد اعلاست، به چشم میخورد.
«الذی کان یحیی اللیل بالسهر الی السحر بمواصله الاستغفار حلیف السجده الطویله و
الدموع الغزیره و المناجات الکثیره و الضراعات المتصله.»: بعد از فرازی از اوصاف
حمیدهی آن امام والامقام، میگوید: آن کس که شب را به سحر میرساند، در حالی که
بیدار بود، حلیف السجده الطویله: یعنی با سجدههای طولانی پیمان بسته بود. (به کسی
در مورد چیزی «حلیف» گویند که همیشه با آن باشد و از آن جدا نشود) آن حضرت پیاپی
اشک میریخت و مناجات فراوان میکرد و پیوسته در گریه و زاری به سر میبرد.
ناگفته نماند که سجده نمودن و پیشانی بر خاک ساییدن، بدون روح تذلل و بندگی خالص،
نمایانگر عبودیت و معبود خواهی نخواهد بود. سجده چه طولانی و چه کوتاه، تجسم احتیاج
و سر بندگی است که در روح معبودشناس و ساجدروان است، تا از این رهگذر، راز عبودیت
را دریافت نماید وگرنه سجدههای عوام فریبانهی شیطانی، جز بعد از درگاه حق، چیزی
در پی نخواهد داشت.
علی علیهالسلام فرمود:
«سجد ابلیس سجده واحده اربعه آلاف عام لم یزد بها غیر زخرف الدنیا.»: شیطان یک
سجدهاش، چهار هزار سال طول کشید و از این سجدهی طولانی جز رسیدن به زخارف دنیا
منظوری نداشت.
در سجده کردن، علاوه بر پیشانی بر زمین نهادن، میبایست دو کف دست و دو زانو و دو
انگشت بزرگ پا را نیز، بر زمین گذارد و در غیر این صورت و هیئت خاص، سجدهی شرعی
نخواهد بود.
«قال الله عز اسمه: و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا.»: مساجد، مخصوص پرستش
خدای یکتاست، پس نباید با خدا احدی را پرستش کرد.
معتصم عباسی، از امام محمد تقی علیهالسلام پرسید، مراد از مساجد، در این آیه چیست؟
فرمود: مراد از مساجد، اعضای هفتگانه، پیشانی، دو کف دست، دو سر زانو و دو انگشت
بزرگ پاست که در حال سجده نمودن، باید بر زمین قرار گیرد.
از کلمهی «افتراش» در مواضع سجده، فهمیده میشود که طمانینه نیز، باید رعایت گردد.
اکنون به نقطهی پایان بحث «یطلبون الی الله فی فکاک رقابهم» رسیدهایم
پیش از شرح اين جمله، جا دارد بحثى كوتاه درباره ى عبادت، از ديدگاه اسلام بنماييم
و از آن پس، به شرح اين عبارت بپردازيم.
عبادت در اسلام و اقسام آن
عبادت و پرستش خداوند يكتا و ترك پرستش هر موجود ديگر، يكى از اصول تعليمات
پيامبران الهى است و تعاليم هيچ پيامبرى از عبادت خالى نيست.
در ديانت مقدس اسلام نيز، مانند ساير اديان، عبادت، سرلوحه ى همه ى تعليمات
است. چيزى كه هست در اسلام، عبادت يك سلسله تعليمات جدا از زندگى كه صرفا به
دنياى ديگر و جهان ديگر تعلق داشته باشد، نيست عبادات اسلامى، با فلسفه ى زندگى
توام و در متن زندگى قرار دارد. عبادات در يك بعد، مظهر كامل عبوديت و بندگى
خداست و توجه به ذات حق است "عبادات فردى" و از بعد ديگر، همين عبادت، در قالب
انجام وظايف اجتماعى و اخلاقى ديده مى شود. ارشاد جامعه، به انجام اعمال نيك،
عبادت و جلوگيرى از منكرات، عبادت و درس خواندن و تعليم دادن، عبادت است. كار و
كوشش براى اعاشه و تامين زندگى، عبادت و جهاد در راه خدا عبادت مى باشد.
بالجمله هر كار مفيد و سودمند و ترك هر عمل بد و زيان آور، انگيزه ى فرمان خدا
و رضاى او، عبادت محسوب مى شود. در عبادات كلا به چند جهت بايد توجه داشت:
معبود، عابد، عبادت.
جهت اول، شناخت معبود در حد توان و درك عابد و اينكه در عبادت بايد صرفا به
خدا توجه داشت نه چيز ديگر است وقتى آدمى اياك نعبد به زبان مى آورد، گاهى به
عبادت و زمانى به معبود نظر دارد، اگر به خود متوجه باشد، يعنى اين من هستم كه
خدا را عبادت مى كنم، اين عمل را نمى توان عبادت ناميد و شايد با شرك، فاصله ى
چندانى نداشته باشد و اگر به عبادت بنگرد باز هم عبادت خدا نيست، بلكه عبادت
عبادت است و اگر در عبادت نه خود و نه عبادت ملحوظ شود و تنها خدا را با ديد
قلب ببينند، آن عبادت است و لا غير. جهت دوم، شناخت ذات عبادت و ارتباط بين
عابد و معبود است و آن اينكه اين عمل، وسيله اى براى تقرب به ذات حق و طريق
وصول به وصل محبوب، انجام گيرد، تا به نقطه ى وصل برسد.
جهت سوم، عبادت كار و انگيزه ى عبادت است.
ترسيم چهره ى عبادت، در نظر بعضى، در شكل كار و مزدكار، از كارگر و كارفرما
تجسم مى يابد و آن را نوعى معاوضه و مبادله مى بينند. همانطور كه يك كارگر،
روزانه مقدارى نيروى خود را براى يك كارفرما، مصرف مى كند و مزد مى گيرد، عابد
نيز براى خدا زحمت مى كشد و مزد مى گيرد البته در جهان ديگر و همانطور كه فايده
ى كار، براى كارگر، در مزدى كه مى گيرد خلاصه مى شود و اگر مزدى نبود، نيرويش
به هدر رفته بود، فايده ى عبادت نيز، از ديد اين بعض، همان مزد است كه در جهان
ديگر، به او، به صورت يك سلسله كالاى مساوى كار، پرداخت مى شود، اما اينكه هر
كارفرما كه مزد مى دهد، به خاطر بهره اى است كه از كار كارگر، مى برد و
كارفرماى ملك ملكوت، چه بهره اى از بنده ى ضعيف و ناتوان خود مى برد و اينكه
فرضا اجر و مزد، از جانب اين كارفرماى بزرگ، به صورت تفضل و بخشش انجام مى گيرد
و چرا اين تفضل بدون صرف مقدارى نيرو، به او داده نمى شود؟ مسئله اى است كه
براى اينگونه عابدها هرگز مطرح نيست.
اين يك نوع عبادت شناسى است كه البته عاميانه و جاهلانه است و جز از افراد
قاصر و عامى پذيرفته نيست، زيرا كه در نظر اينگونه افراد، تار و پود عبادت،
همان حركات محسوس ظاهرى است كه به وسيله ى زبان و ساير اعضا صورت مى گيرد.
نوع دوم از عبادت، در نظر بعضى ديگر، تلقى عارفانه است و برحسب اين تلقى،
رابطه ى بين معبود و عابد، به صورت عبادت، در رابطه ى بين كارفرما و كارگر و
مزد نيست، بلكه در نظر عارف، عبادت، نردبان قرب، معراج انسان، تعالى روح و
پرواز آن به سوى كانون نامرئى هستى است. عبادت در ديد اينان پيكرى دارد و روحى،
پيكر عبادت همين حركات ظاهرى: قيام، قرائت، ذكر، ركوع و سجده است، اما روح
عبادت، عاليترين عكس العمل سپاسگزارانه ى انسان است از پديد آورنده ى خلقت.
شيفتگى و عشق است به كامل مطلق و جميل على الاطلاق و خلاصه روح هر عبادتى بستگى
دارد، به مفهومى كه عابد از عبادت دارد و به نوع تلقى او و به انگيزه اى كه او
را به عبادت، وادار نموده و به بهره و حظى كه عملا از عبادت مى برد. از اين نوع
دوم كه واقعا عارفانه است و قابل مقايسه با برداشت اول نيست، كه بگذريم، به
تلقى عميق ترى، مى توان راه يافت و آن اينكه عابد، گاهى خوف مقام الهى و خشيت
ربانى ابعاد وجودش را در بر گرفته، قهاريت خدا را مى بيند و عبادت مى كند، نكند
كه بر اثر تقصير، از رسيدن به مقام قرب الهى بازماند. اين نوع عبادت در عين
عارفانه بودن، از نكته ى عشق به معبود و پرستش عاشقانه، خالى است، اما اگر
مسئله ى شكرگزارى نعمتهاى نامحدود معبود، مطرح شد، در اينجا عبادت رنگ ديگرى،
به خود مى گيرد و آن اينكه اگر فرضا طمعى درباره ى نعمتها نبود و خوفى از عذاب،
وجود نداشت، شكرگزارى نعمتها كه از آن جمله، شناخت خدا و عارف شدن به مقام رب
است، ايجاب مى نمايد كه خدا را عبادت كرد، اين عبادت، خاص مقام مخلصان است و در
اين باره اميرالمومنين عليه السلام مى فرمايد:
الهى ما عبدتك خوفا من عقابك و لا طمعا فى ثوابك و لكن وجدتك اهلا للعباده
فعبدتك.
اين عبادت همان عبادت عاشقانه است كه در طى آن، نه خود را مى بيند و نه
عبادت را، هر چه مى بيند، تجلى نور الهى است كه در كل عالم هستى، جلوه گر است.
اين تقسيم بندى از عبادت، منهاى قسم اول كه نمى توان آن را عبادت واقعى نام
نهاد و تنها مسقط تكليف براى افرادى خاص است، از فرموده ى مولا استفاده مى شود،
آنجا كه مى فرمايد:
ان قوما عبدوا الله رغبه، فتلك عباده التجار و ان قوما عبدوا الله رهبه،
فتلك عباده العبيد و ان قوما عبدوا الله شكرا، فتلك عباده الاحرار.: يك دسته از
مردم، خدا را نه به خاطر پاداش، بلكه چشم داشت به تفضل الهى عبادت مى كنند، اين
عبادت بازرگانان و سوداگران است "سوداگران در راه حق" و گروهى ديگر، از خوف و
خشيت الهى، هراسانند و او را عبادت مى كنند اين عبادت بندگان است كه از ترس
مولا و عدم تمرد از فرمان او، به جا مى آورند و بندگان عارف و جماعتى خدا را به
شكرانه ى نعمتهايش عبادت مى كنند و اين عبادت آزادگان مى باشد.
توضيح بيشتر در اين زمينه، از گفتار امام صادق عليه السلام پيداست كه مى
فرمايد: ان العباد ثلاثه: قوم عبدوا الله عز و جل خوفا فتلك عباده العبيد و قوم
عبدوا الله تبارك و تعالى طلب الثواب، فتلك عباده الاجراء و قوم عبدوا الله عز
و جل حبا له، فتلك عباده الاحرار و هى افضل العباده.: مردمى، خداوند عز و جل را
به جهت ترس و خوف مقام او، عبادت مى كنند و اين عبادت بندگان است و گروهى بر
اساس چشم داشت به ثواب، خدا را ستايش مى كنند و اين عبادت مزدگيران است و
جماعتى، به جهت محبتى كه به خدا دارند، او را عبادت مى كنند و اين عبادت احرار
و آزادگان است و اين عبادت، از عبادت ديگر، برتر و ارزشمندتر است.
اين عبادت كه از محبت به خدا، عشق به معبود، خداخواهى و خداجويى نشات گرفته،
در روح آدمى، اثرى عميق تر دارد، در روايات اسلامى، به اين قسم عبادت كه در
ارتباط با شناخت منعم و ولى نعمت و شكرگزارى اوست، اهميت به سزايى داده است.
امير مومنان عليه السلام مى فرمايد: لو لم يتوعد الله على معصيه، لكان يجب
ان لا يعصى شكر اله.: حتى اگر خداوند، تهديد به عذاب در برابر عصيان نكرده بود،
هر آينه واجب بود كه به پاس و شكر نعمتهايش، معصيت نشود. تعبير به واجب در
حقيقت، همان وظيفه اى است كه از عواطف انسان مايه مى گيرد، از اين حديث و مانند
آن، رابطه ى روحانى شكر نعمت، معرفه الله و اطاعت فرمان او روشن مى شود. همين
عبادت عاشقانه است كه بزرگ مرد جهان و رهبر آزادگان مولا على بن ابى طالب عليه
السلام به آن افتخار دارد.
الهى! كفانى فخرا ان تكون لى ربا و كفانى عزا ان اكون لك عبدا، انت كما اريد
فاجعلنى كما تريد.: اى اله من! اين فخر براى من بس كه تو پروردگار منى و آن عزت
مرا بس كه بنده ى تو باشم. اى پروردگار من! افتخار خدايى تو و عزت بندگى تو،
خواسته ى من است. آنچه كه تو خواهى مرا قرار ده.
يعنى همچنان كه افتخار خدائيت، براى من پسنديده اى، چون مرا به خود هدايت
كرده اى و معرفتت به من آموخته اى، پس عزت بندگيت نيز، به من ببخشاى و مرا در
اين راه، يارى نماى، تا در اين عزت هميشه باقى بمانم.
اكنون بايد توجه نمود كه عبارت پرواپيشه گان، از كدام نوع عبادتهاست؟
شكى نيست كه عبادت پرواپيشه گان، با آن همه اوصاف فضيلت پرورى كه دارند،
عبادت اجيران و مزدخواهان نيست، زيرا چنين عبادتى، در عين عرفان، از عشق به
معشوق و وصل به جمال حق، كوتاه است و همچنين عبادت خائفان به معناى خوف تنها،
نيز نمى باشد، زيرا كه اين عبادت، در عين حسن و كمال، از شكرگزارى خدايى
اينچنين منعم، روالى ندارد. پس منحصرا عبادت پرواپيشگان و سالكان راه حق، عبادت
عاشقانه و شاكرانه است كه افضل عبادات است.
در ابتداى بحث گفته شد كه پس از بيان عبادت و مراتب آن، به شرح يطلبون الى
الله فكاك رقابهم بپردازيم.
عبادت پرواپيشگان
پيش از شرح، مطلبى گفته مى شود و آن اينكه در ترسيم عبادات كامل، يك نوع آن
عبادت خائفان بود و گفتيم كه اين نوع عبادت، در عين عارفانه بودن، عاشقانه نيست
و حال آنكه پرواپيشگان از عبادت عاشقانه و شاكرانه برخوردارند، بنابراين، از
خدا آزادى خود خواستن چه معنا دارد؟
مگر نه اين است كه اهل تقوا، در دعاها و نيايشها، از خدا مى خواهند، تا آنها
را از عذاب دوزخ رهايى بخشد.
ربنا اننا سمعنا مناديا ينادى للايمان ان آمنوا بربكم فامنا ربنا فاغفر لنا
ذنوبنا و كفر عنا سيئاتنا و توقنا مع الابرار ربنا و آتنا ما وعدتنا على رسلك و
لا تخزنا يوم القيمه انك لا تخلف الميعاد
پروردگارا! ما شنيديم كه دعوتگرى، به ايمان فرامى خواند كه: به پروردگار خود
ايمان آوريد.، پس ايمان آورديم. پروردگارا! گناهان ما را بيامرز و بديهاى ما را
بزداى و ما را در زمره ى نيكان بميران.
بنابراين اگر عبادت پرواپيشه گان، از عبادت خائفان جداست؟ پس اين دعاها چه
معنا و مفهومى دارد؟
اين سوال در جاى خود درست است و اين راز و نيازهاى پرواپيشگان است كه در
قرآن، روايات و ادعيه وجود دارد، اما نكته اى كه در اينجا هست ما نگفتيم كه
عبادات پرواپيشه گان، در قبال عبادات خائفان است، تا ايراد وارد باشد، بلكه
عبادت مومنان واقعى، در عين خائفانه و عارفانه بودن، با يك گام فراتر، عاشقانه
هم هست، زيرا كه در معناى عارف گفته اند: عارف كسى است كه از وجود مجازى خويش
محو و فانى گشته باشد و عارف كسى است كه حق از سر او گويا باشد و خود ساكت
باشد. اما در مفهوم عاشق گفته اند: عشق آتشى است كه در دل آدمى افروخته مى شود
و بر اثر افروختگى آن، آنچه جز دوست است، سوخته گردد و گويند: در مقام عشق، گاه
باشد كه از خود بيخود و بيخبر شود، به نحوى كه معشوق را در حال حضور، نشناسد و
جوياى او باشد، همچنانكه از مجنون و ليلى، حكايت كنند كه: روزى ليلى از جانب
مجنون مى گذشت، خواست با مجنون صحبت كند و او را بخواند، مجنون چندان در فكر و
يا دليلى فرورفته بود كه او را نشناخت و گفت عذر من بپذير و دست از من بازدار
كه ياد ليلى مرا از ذكر و انديشه ى هر موجودى فارغ و به ياد خويش، مشغول داشته
و مرا حال سخن گفتن با غير، نيست و اين مرتبه، پايان مقامات وصول و قرب است و
در اين مقام است كه عارف و معروف و عاشق و معشوق، يكى گردند و دويى از ميانه
برخيزد و جز عشق، چيزى باقى نماند. پس عشق ذاتى است صرف و خالص كه تحت اسم و
رسمى و لغت و وصفى، داخل نشود و در آغاز پيدايش، عاشق را به وادى فناى محض،
كشاند به نحوى كه نام و نشان و وصف از او باقى نماند.
با تفاوت اين دو معنا، معلوم شد كه پرواپيشگان اگر مى نالند و تضرع مى كنند،
پرواپيشه گان، نه اين است كه از گناهان خائفند و يا اينكه مقام خوف، آنها را
مشغول كرده باشد. آرى زبان عذرخواهى در پيشگاه رب الارباب، همين است كه هر قدر
بنده طاعت داشته باشد، باز هم خود را گناه كار بداند. اين وظيفه ى عبوديت است،
اما اگر سخن به عشق و پرستش رسيد، انقلابى در هستى عاشق، به وجود مى آيد كه در
هر سو و هر طرف، تجلى جمال معشوق مى نگرد و اگر مى گويند: خدايا ما را از آتش
دوزخ آزادگردان، معنايش اين است كه مبادا، در اسارت نفس بمانيم و از رويت جمال
محبوب محروم گرديم.
فضيل بن عياض
ابوعلى، فضيل بن عياض بن مسعود بن بشر تميمى طالقانى، در بصره يا كوفه اقامت
داشت. وى يكى از زهاد مشهور و از رجال طريقت است. او در جوانى بين ابيورد و
سرخس، به راهزنى مشغول بود، اما ديرى نپاييد كه از كردار خود پشيمان گرديد و
راه توبه و بازگشت به سوى خدا را، در پيش گرفت و از راهزنى، به زهد و پارسايى،
تا پايان عمر انتقال يافت.
علت توبه اش، تاثير عجيب يكى از آيات قرآن در وى بود، او عاشق دخترى زيبا
بود، نشانى منزل دختر را يافت، از ديوار منزل او بالا رفت و به بام رسيد،
ناگهان شنيد كسى اين آيه را تلاوت مى كند:
الم يان للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله.: آيا براى كسانى كه ايمان
آورده اند، هنگام آن نرسيده كه دلهايشان به ياد خدا نرم "و فروتن" گردد.
اين آيه چنان در او تاثير گذاشت كه به يكباره، منقلب شد و با سوز دل گفت:
فقد آن: يعنى نوبت آن رسيد. از همانجا برگشت و به خرابه اى كه در مسير راهش بود
وارد شد، كاروانى را ديد كه در مورد ماندن، يا حركت گفتگو داشتند، عده اى مى
گفتند، پاسى از شب كه گذشت برويم و شمارى مى گفتند: حتما تا صبح در اينجا
بمانيم، زيرا فضيل و دار و دسته اش، راه را بسته و اموال ما را غارت مى كنند!
فضيل كه اين سخنان را شنيد، سخت متاثر شد، نزد آنها آمد و گفت: برادران من
فضيلم و از كردارم، پشيمان شده ام و از خداوند طلب عفو مى كنم، برخيزيد و برويد
كه از من، به شما و ديگران آزارى نخواهد رسيد.
سفيان بن عيينه گويد: هارون الرشيد، ما را نزد خود فراخواند و ما بر او وارد
شديم، فضيل هم با ما بود، در حالى كه سر خود را به ردايش پوشانده بود، به من رو
كرد و گفت: در اين جمع هارون "اميرالمومنين" كدام است؟ گفتم اين و با انگشت به
هارون اشاره كردم، فضيل گفت: اى نيكو صورت، تويى كه زمام امور اين امت
"مسلمانان" به دست گرفته اى؟ گفت: آرى. گفت: بار بزرگى بر شانه ى خود حمل كرده
اى و مسئوليت عظيمى را عهده دار شده اى! هارون با شنيدن سخنان وى گريان شد، سپس
به هر يك كيسه اى داد كه محتواى آن مبلغى زر بود.
همگى كيسه ها را برداشتيم و تنها كسى كه نپذيرفت، فضيل بود.
هارون، با ديدن اين منظره كه بر او گران آمد، گفت: يا اباعلى! اگر اين مال
را حلال نمى دانى كه خود در آن تصرف كنى، لااقل به كسى كه بدهكار است بده و
گرسنه اى را سير كن و يا عريانى را بپوشان!
فضيل از قبول مال، در صرف اين موارد نيز، عذر خواست. سفيان گويد: وقتى كه از
منزل هارون رفتيم، به او گفتم: شما در نپذيرفتن اين مال، به اشتباه افتادى،
زيرا اگر خود مصرف نمى كردى، دست كم در امر خيرى، خرج مى نمودى! وى محاسن مرا
از روى تعجب گرفته و گفت: ابومحمد تو مردى فقيه و دانشمندى كه مردم اين شهر، به
تو نظر دارند و تو را احترام مى گذارند، اما متاسفم كه بر چنين اشتباهى، صحه مى
گذارى و عملى نادرست را تصحيح مى كنى؟ آنگاه گفت: اگر تصرف در اين اموال براى
ديگران جايز و گوارا بود، به همان جهت براى من هم جايز مى بود.
هارون روزى به فضيل گفت: تا چه حد زهد را پيشه خود ساخته اى؟ فضيل گفت: زهد
تو از من بيشتر است. هارون گفت: چطور؟ فضيل گفت: بدين جهت كه من از دنيا كناره
گرفته ام و تو از آخرت، با اينكه دنيا فانى خواهد شد، اما آخرت باقى و جاويدان
است! پس تو از من زاهدترى، زيرا از چيزى كه هميشه باقى است اعراض نموده اى!
از سخنان فضيل، اين است كه مى گويد: زمانى كه خداوند، عبدى را دوست داشته
باشد، اندوه او را زياد مى كند و اگر بر بنده اى غضبناك باشد، دنيايش را گسترده
مى سازد، تا به دنيا، مشغول گردد و آخرت را، از ياد ببرد و اگر روزى خداى را
معصيت كنم، تاريكى آن گناه، در روى خادم و چهره ى نزديكانم مى بينم و اگر يك
دعاى مقرون به اجابت داشته باشم، آن را براى امام و رهبر مسلمانان، ذخيره مى
كنم و در حق او دعا مى نمايم زيرا اگر رهبر، صالح و نيكوكار باشد، بى گمان
امنيت براى بندگان خدا و بلاد آنها، در پى دارد، سپس گفت: مهربانى و ملاطفت و
حسن خلق هر فرد، با اهل مجلس و نزديكانش از عبادت در شب و روزه در روز، براى او
بهتر خواهد بود.
ابوعلى رازى گويد: در مدت سى سالى كه با فضيل مى نشستم، هرگز او را خندان و
حتى متبسم نديدم، مگر روزى كه فرزندش على از دنيا رفت، آن روز او را خرسند
ديدم، به او گفتم: امروز كه روز اندوه است، چرا تو را متبسم مى بينم؟ گفت: چون
خداوند او را، دوست داشت و او را، به سوى خود دعوت نمود، من اين محبت را به فال
نيك گرفته و مسرور گرديدم.
سپس گويد: فرزند او جوانى نيكوكار و از بزرگان صالحان و نيكوكاران بود كه در
محبت خداى متعال جان سپرد. عبدالله مبارك گفت: روزى كه فضيل از دنيا رفت حزن و
اندوه هم، از دنيا رخت بربست.
فضيل در ابيورد يا سمرقند، ديده به دنيا گشود و زندگى را، در ابيورد آغاز و
سپس به كوفه انتقال يافته و از راويان حديث شنيد از آن پس به مكه ى معظمه،
منتقل شد و مجاورت بيت الله الحرام را اختيار نمود، تا در سال 180 هجرى
قمرى،چشم از جهان فروبست.