اهل تقوا و معامله با خداوند
تجاره مربحه يسرها لهم ربهم
واژه ها
تجارت: بازرگانى كردن، داد و ستد كردن و معامله كردن است.
ربح: سود بردن است.
رب: خداوند، مالك، صاحب، محذوم، پروردگار، جمع ارباب است.
ترجمه:
يعنى از تجارت سودمندى كه خداوند، براى آنها فراهم نمود، بسى فايده بردند.
شرح:
ربط اين جمله، با عبارت سابق، در اين است كه در آنجا از تحمل سختيها در ايام
كوتاه عمر و در پى داشتن راحت طولانى نامحدود سخن مى گفت و در اينجا از
نوعى تجارت و سوداگرى كه حاصل آن روزهاى سخت است بحث مى كند، مبنى بر اينكه
پرواپيشگان مجموعه ى عمر را با تحمل سختيها، سرمايه گذارى نموده اند، تا سودى
را كه راحت طولانى است كسب نمايند. اينگونه تجارت كه سرمايه اش، نه چندان زياد
اما سودش فراوان و نامحدود است، مورد تمايل و رغبت همگان بوده، از اينرو
پرواپيشگان، را تحصيل آن تاكيد دارند، اما در كيفيت سوداگرى، پرواپيشگان با
ديگر مردم فرق دارند، مردم، مال را سرمايه قرار داده اند تا سود برند. سود در
اينجا، لذت، خوش گذرانى، تن پرورى، سلطه گرى و مانند اينهاست مى دانند كه در
حقيقت خسران است و نه ربح و نقد عمر از كف دادن است و نه سوداگرى ولى
پرواپيشگان با سرمايه ى عمر، سودى مى برند كه مانند ندارد و آن آسايش، امنيت،
خلود در بهشت جاويدان، رضوان الهى و لقاى پروردگار است، آيا همه ى مردم به اين
تجارت موفق مى شوند؟ نه.
اين سوداگرى، سرمايه ويژه اى دارد و آن عمر با تقوا، عمر با محنت و رنج و
عمرى كه با خدا و خواست الهى، در ارتباط است مى باشد، بنابراين يگانه مشخصه ى
اين تجارت، عنايات ربانى و امدادات الهى است كه جمله ى يسرها لهم ربهم به آن
اشاره دارد.
ان الله اشترى من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون فى سبيل
الله فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا فى التوراه و الانجيل و القرآن و من اوفى
بعهده من الله فاستبشروا ببيعكم الذى بايعتم به و ذلك هو الفوز العظيم.: خدا
جان و مال اهل ايمان را، به بهشت خريدارى كرده است. آنها در راه خدا جهاد مى
كنند، تا دشمنان دين را بكشند، يا خود كشته شوند. اين وعده ى قطعى است بر خدا و
عهدى است كه در تورات، انجيل و قرآن ياد فرموده است و از خدا باوفاتر به عهد
كيست؟ اى اهل ايمان شما به خود در اين معامله "خريدارى بهشت ابد به جان و مال"
بشارت دهيد كه اين
معاهده، با خدا در حقيقت سعادت و پيروزى بزرگى است.
در اين آيه ى مباركه، خطوط تجارت سودآفرين مومنان را بيان نموده، خريدار و
فروشنده، كالاى تجارت، بها و ارزش كالا و كيفيت تجارت و در آيه ى بعد اوصاف
سوداگران را معرفى مى كند.
خداوند به جهت احترام و تكريم اهل ايمان و ترفيع مقام آنان، خود را خريدار
توصيف مى نمايد با اينكه العبد و ما فى يده كان لمولاه و بنده و هر چه را كه در
اختيار دارد، از آن مولاى اوست و او را فروشنده مى نامد.
كالاى تجارت "مثمن" جان و مال و دارايى آنان، بها و ارزش كالا "ثمن" بهشت،
سود و تجارت، راحت طولانى رهنما و واسطه در بين پيامبران، زمان تجارت، دوران
عمر و مكان، دنيا، كيفيت سوداگرى، قتال در راه خدا، كشتن و كشته شدن و سود
گرفتن آن، در عالم قيامت خواهد بود. اين تجارت از هر جهت تضمين شده است، چرا كه
خداوند با مومنان، پيمان بسته و در كتب پيشين و قرآن، اين عهدنامه وجود دارد و
با تاكيد، به اينكه خداوند، حتما به اين عهد وفادار خواهد بود. جاى هيچ نگرانى
وجود ندارد.
اما اوصاف خريداران مومن اين است كه مى فرمايد:
التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون الامرون بالمعروف و
الناهون عن المنكر و الحافظون لحدود الله و بشر المومنين.: توبه كنندگان،
پرستشگران، ستايش كنندگان، رهروان، ركوع گذاران، سجده كنندگان، امركنندگان به
نيكى و بازدارندگان از بدى، نگهبانان مرزهاى خدا و بشارت ده مومنان.
يعنى خداى متعال، پيمان داد و ستد را، با اين گروه كه مومنان واقعى هستند
بسته، سود را بر آنان تضمين مى كند. مشخصات جمعيت توبه كنندگان، يعنى رجوع از
غير، به سوى خدا و صفت ممتازه ى عبادت كنندگان، اين است كه زبانشان به حمد
پروردگار مشغول و با قدمها به سوى مساجد و معابد دينى روانه مى شوند و با بدنها
ركوع گذار و سجده كننده اند، اين شان فردى و حالت انفرادى آنهاست، اما در ميان
اجتماع، امركنندگان به نيكى و معروف و بازدارندگان از منكر هستند و اينان
نگهبان مرزها و حدود الهى، در حال انفراد و اجتماع، خلوت و آشكار مى باشند،
خداوند اوصاف مومنان را به ترتيب: توبه، عبادت، رهروى راه حق، ركوع و سجود در
حال انفراد و وظيفه ى اجتماعى امر به معروف و نهى از منكر و حالت فردى و
اجتماعى با هم، حفظ حدود الهى، در نهان و آشكار، ترسيم نموده است.
خباب بن ارت
خباب، از دانشمندان و پيش قدمان در نصرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
و ششمين فردى است كه به شرف اسلام نايل شد، وى كسى است كه درباره ى حفظ حدود
الهى، از دشمنان اسلام، اذيت و شكنجه ى فراوان ديد، اما در عقيده و ايمانش،
محكم و استوار بود، خباب در جنگهاى بدر، احد و ديگر غزوات در حضور رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم شركت فعال داشت، پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله
و سلم در خط ولايت كه تبلور واقعى اسلام است همچنان مستقر و استوار بود.
ابن عبدالبر و ابن ابى الحديد گفته اند: كه وى در جنگ صفين و نهروان، در
ركاب امير مومنان عليه السلام حضور داشت، اما نصر بن مزاحم واقعه نگار صفين، مى
گويد: وى به علت بيمارى، در اين دو جنگ، نتوانست حضور يابد. او در سال 37 يا 39
هجرى به سن هفتاد و سه سالگى، در كوفه از جهان ديده بربست و در خارج شهر، مدفون
گرديد. علت دفن او در خارج از شهر، وصيت خود او بود، چرا كه تا آن زمان، مردم
كوفه، مردگان را در خانه و جلو منازلشان، به خاك مى سپردند.
از آن پس مردگان را، در اطراف قبر وى دفن نمودند، زمانى كه امير مومنان عليه
السلام از جنگ صفين مراجعت نمود، برخلاف معمول چند قبر را، در خارج شهر ديد،
پرسيد اين قبرها از چه كسانى است؟ مردم جريان را به عرض آن جناب رساندند، مولا
وصيت و دستورالعمل وى را ستوده و با اين عبارات، خدا خباب را رحمت كند كه با
رضا و رغبت اسلام آورد و با ميل و كوشش، در تمام عمر، به جهاد در راه خدا
پرداخت و در اين راه، بلاها و مصيبتهاى فراوان تحمل نمود، او را دعا كرد، سپس
قبر خباب و قبور اطراف را زيارت نموده و فرمود:
الحمدلله الذى جعل الارض كفاتا احياء و امواتا الحمدلله الذى جعل منها خلقنا
و فيها يعيدنا و عليها يحشرنا، طوبى لمن ذكر المعاد و عمل للحساب و قنع بالكفاف
و رضى عن الله بذلك.: حمد و ثنا مخصوص خداوندى است كه مردم را چه در حال زندگى
و چه بعد از مرگ "در ظهر و بطن" زمين قرار داد و ستايش، شايسته ى مقام
پروردگارى است كه ما را از زمين، خلقت نموده و ما را در آن برگردانيده و بر آن
محشور مى شويم. سعادتمند باد آن كس كه به ياد معاد بوده و عملكرد او، براى حساب
و در حد قناعت به روزى و قوت بسازد و از خدا راضى و خشنود باشد.
امير مومنان عليه السلام در اين دعا چگونگى تجارت و سود بردن از عمر را، شرح
داده، از خباب و ديگر ياران فداكار خود، با چند جمله ى كوتاه كه بيانگر تجارت
سودآور آنها بود، ياد نموده است.
خباب و تحمل شكنجه هاى طاقت فرسا
نمونه اى از شكنجه ى خباب، اين بود كه كفار قريش، آتش را افروخته او را به
ميان شعله هاى آتش مى انداختند و آنقدر او را نگه مى داشتند كه از روغن پشت او،
آتش خاموش مى شد. اثر اين نوع شكنجه ها همچنان بر بدن او باقى بود. روزى عمر از
او خواست كه آثار شكنجه ها را به او نشان دهد، خباب تنها يك قسمت و آن جراحت
پشتش را به وى نشان داد، عمر گفت: دردناكترين شكنجه اى است كه اثر آن را بر پشت
تو مى بينم.
خباب، شمشير مى ساخت و از اين راه وسايل زندگى را تامين مى كرد. چند عدد
شمشير به عاص بن وائل، دشمن سرسخت اسلام و پيامبر فروخته بود، بهاى شمشيرها را
از او خواست، عاص گفت: اين مال به دست تو نخواهد رسيد، مگر به دين محمد صلى
الله عليه و آله و سلم كافر شوى، خباب گفت: هرگز به دين محمد صلى الله عليه و
آله و سلم كافر نشوم، اميدوارم كه با اين عقيده، از دنيا بروم و در قيامت محشور
گردم.
اهل تقوا و دورى از دنيا
ارادتهم الدنيا فلم يريدوها
واژه ها
اراده: خواست، خواسته، ميل، خواهش، قصد و صفتى كه حالت مخصوص، در آدمى ايجاد
مى كند كه از او، فعل مخصوص صادر مى شود و در حقيقت اراده، تعلق مى گيرد به چيز
معدوم كه آن را به وجود و حصول بياورد.
دنيا: جهانى كه در آن هستيم: عالم مادى، عالم حاضر مقابل عقبى و آخرت، كره ى
زمين.
دنو: نزديك شدن، نزديك آمدن، دنيا تانيث ادنى به معناى نزديكتر، مقابل قصوى
و سماء الدنيا، به سبب نزديكى آن به ساكنان زمين. دنيا مشتق از دنو و به معناى
نزديك مى باشد، چرا كه دنيا نزديكتر به آدمى است نسبت به عقبى و يا از دنى به
معناى پستى و حقارت است.
دنو: قرب بالذات و يا در حكم نزديكى است و در زمان، مكان و منزلت استعمال
شده است. دنيا نام اين نشات است، همانگونه كه نشات بعد، آخرت نام دارد.
ترجمه:
دنيا آنها را اراده نموده، خواستار ارتباط با آنان شد، اما آنها دنيا را
نخواستند و اين تقاضا را نپذيرفتند.
شرح:
نكته ى شايان ذكر، در اينجا اين است كه در آيات قرآن و روايات، به ويژه خطبه
هاى نهج البلاغه، از دنيا مذمت شده، كلماتى مانند: غداره، مكاره، غراره، ضراره،
اكاله و غواله، به آن نسبت داده اند و بيش از هر چيز، وعاظ، در مجالس سخنرانى،
به پيروى از احاديث، درباره ى بى وفايى، ناپايدارى و فريبكارى از دنيا، سخن مى
گويند.
اكنون بايد ديد كه لبه ى اعتراض، به كجا متوجه شده است و در چه جايى ريشه
دارد. آيا دنيا، جهان هستى، عالم مادى و عالم حاضر در مقابل عقبى و آخرت، اين
همه مذمت دارد؟ و آيا چون واژه ى دنيا تانيث ادنى، به معناى نزديكتر، در مقابل
قصوى به معناى دورتر است، مذمت به آن متوجه است؟ هرگز، چرا كه لفظ دور يا
نزديك، گناهى ندارد كه به آن بتازند و اگر ازدنى به معناى پستى و حقارت باشد،
باز بايد ديد، پستى در اينجا چه معنا دارد و حقارت به چه مفهومى است و يا آنكه
اعتراض به رفتار مردم، در اين جهان متوجه است.
در اين زمينه، مى توان دو جنبه را در نظر داشت:
يك. اين بحث "مذمت دنيا" مربوط به يك سلسله، خطرات عظيمى است كه پيامبر
اسلام، بر اثر تجمع ثروت و دلبستگى مردم به آن، پيش بينى مى كرد و مخاطب، كسانى
بودند كه بيش از سايرين، اين خطر متوجه آنان بوده است. على عليه السلام اين
خطرها را در دوره ى خلفا و به ويژه خلافت عثمان كه شاهد نقل و انتقال ثروت
فراوان بود و مستقيما متوجه دولت نوپاى اسلام مى گرديد، لمس نموده و با آنها
مبارزه مى كرد. آن حضرت در زمان خلافت حقه ى خود، اين مبارزه را شرح داده و در
سخنرانى ها و مكاتبات و ديگر اظهاراتش، منعكس نموده و مردم را در جريان مى
گذاشت. فرياد على عليه السلام در آن عصر، خطاب به امت اسلام، به دنبال احساس
اين خطر بزرگ اجتماعى بود، زيرا عدالتى در كار نبود. گروهى محروم، براى گذران
روزمره ى زندگى، در فشار و شمارى نور چشمى، بيت المال مسلمانان را بدون هيچ
واهمه و هراسى، بين خود تقسيم مى نمودند.
على عليه السلام در ضمن خطبه ى شقشقيه، به دوران خلافت عثمان و يارانش اشاره
نموده، مى فرمايد:
الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه و قام معه بنوابيه
يخضمون مال الله خضم الابل نبته الربيع الى انتكث عليه فتله و اجهز عليه عمله و
كبت به بطنته.: بالاخره سومى به پا خاست. او همانند شتر پرخور و شكم برآمده!
همى جز جمع آورى و خوردن بيت المال نداشت، بستگان پدرش به همكاريش برخاستند،
آنها همچون شتردان گرسنه اى كه بهاران به علف زار بيفتد و با ولع عجيبى گياهان
را ببلعند، براى خوردن اموال خدا دست از آستين برآورده اند، اما عاقبت بافته
هايش پنبه شد و كردار ناشايستش كارش را تباه ساخت و سرانجام، شكم خوارگى و ثروت
اندوزى، براى ابد نابودش ساخت.
رفتار او و اطرافيانش، باعث شد كه مردم شورش نموده و بر قتل او تصميم
گرفتند. دقت در كلمات پيشوايان معصوم عليهم السلام نشان مى دهد كه هر بلايى، بر
سر اين اجتماع آمده، از اين بى عدالتيها و خودمحوريها بوده است. فتوحات اسلامى،
مال و ثروت فراوانى را به جهان اسلام سرازير كرد. اين ثروتها به جاى اينكه به
مصارف عموم برسد و عادلانه تقسيم گردد، غالبا در اختيار افراد بخصوصى كه با
حكام، ارتباط نزديك داشتند قرار گرفت، مخصوصا در زمان عثمان، اين جريان فوق
العاده، قوت گرفت، او و يارانش ثروت كلانى را به دست آوردند.
دارايى عثمان و نزديكانش
مسعودى، در شرح حال و زندگى عثمان مى نويسد: عثمان فوق العاده كريم و بخشنده
بود "البته از بيت المال" كارمندان دولت و بسيارى مردم ديگر، راه او را در پيش
گرفتند. او براى اولين بار، در ميان خلفا، خانه ى خود را با سنگ و آهك بالا برد
و درهايش را از چوب ساج و عرعر ساخت، اموال، باغات و چشمه هايى در مدينه
اندوخته كرد و وقتى از دنيا رفت، نزد صندوق دارش صد و پنجاه هزار دينار و يك
ميليون درهم پول نقد بود، قيمت املاكش در وادى القرى، حنين و جاهاى ديگر، بيش
از صدهزار دينار مى شد، اسب و شتر فراوانى از او باقى ماند.
سپس مى نويسد: در زمان عثمان، جماعتى نيز، ثروتها اندوختند، زبير بن عوام در
بصره، خانه اى بنا كرد كه اكنون "سال 332 زمان مسعودى" هنوز باقى و معروف است،
در مصر، كوفه و اسكندريه، خانه هايى ساخت، ثروت زبير بعد از وفات، پنجاه هزار
دينار، هزار اسب، هزار غلام و كنيز و چيزهاى ديگر بود.
طلحه بن عبيدالله تميمى، خانه اى در كوفه، بنا كرد كه تا حال "سال 332"
موجود و به دارالطلحيين معروف است، درآمد ثروت او در عراق، روزانه هزار دينار
بود، خانه اش را در مدينه با آجر و گچ، تجديد بنا نمود و درهاى آن را از چوب
ساج ساخت.
مسعودى، نظير همين ثروتها را، براى عبدالرحمن بن عوف مى نويسد: وى خانه ى
وسيعى در مدينه بنا كرد، داراى هزار اسب، هزار شتر و ده هزار گوسفند بود پس از
مردنش، تنها يك چهارم هشت يك مالش، هشتاد و چهار هزار بود و اضافه مى كند كه
زيد بن ثابت، به هنگام مرگ، آنقدر طلا و نقره اندوخته بود كه با تبر، آنها را
مى شكستند و اين غير از ثروت، مال، باغات و چشمه ها كه صد هزار دينار قيمت داشت
بود كه در اختيار او قرار داشت و براى وارثان باقى گذاشت.
بديهى است، ثروتهايى در اين حد، از زمين نمى جوشيد و از آسمان نمى باريد، در
كنار چنين ثروتهايى اگر فقرهاى موحشى وجود نمى داشت، هرگز به اين كلانى در
اختيار افرادى معدود قرار نمى گرفت. وجود اين ثروتها، آنهم در اختيار گروهى
انگشت شمار، موجب شد كه اخلاق اسلامى به انحطاط گرايد.
اما جنبه ى عام قضيه، اين است كه از جنبه ى خصوصى كه بگذريم، بدون ترديد
وجهه اى عام نيز، وجود دارد كه اختصاص به آن عصر ندارد و شامل همه ى عصرها و
همه ى مردم و جزء تعليم و تربيت اسلامى است و منطقى است كه از قرآن، سرچشمه
گرفته و در كلمات رسول خدا و اميرالمومنين و ائمه ى اطهار: و اكابر مسلمين
تعقيب شده است.
اين منطق، بايد دقيقا روشن شود و بدانيم كه سخنان مولا، بيشتر به وجهه ى عام
و همه ى مردم و همه ى زمانها متوجه بوده و طرف خطاب على عليه السلام مى باشند.
قبلا بايد به زبان مخصوص اين مكتب "مكتب اسلام" آشنا شد و براى درك مسائل و
مفاهيم آن مكتب، به همان زبان سخن گفت و بايد در درجه ى اول، بينش كلى آن را
درباره ى هستى و جهان و حيات و انسان "جهان بينى" آن را به دست آورد.
اسلام درباره ى هستى و آفرينش ديد، روشنى دارد و با آن ديد، به حيات و زندگى
انسان مى نگرد.
اسلام و جهان بينى
از جمله ى اصول جهان بينى اسلام، اين است كه هيچگونه ثنويتى، در هستى وجود
ندارد، آفرينش از نظر بينش توحيدى اسلام، به دو بخش بايد و نبايد تقسيم نمى
شود، يعنى اين موجود، چون خير است و زيباست بايد باشد و آن ديگرى، چون شر و
نازيباست نبايد باشد، وجود ندارد در ديد اسلام، اين چنين منطق كفر و منافى با
اصل توحيد است، از نظر اسلام، هر چيز كه وجود دارد، بر اساس خير و حكمت و
زيبايى و روند غايت آفريده شده است.
الذى احسن كل شى ء خلقه. ما ترى فى خلق الرحمان من تفاوت.: خدايى كه هر چيز
را زيبا آفريد. در خلقت پروردگار تفاوت نمى بينى و فرقى وجود ندارد.
بنابراين در منطق اسلام، براى دنيا، مذمتى از جهت آفرينش نخواهد بود. جهان
بينى اسلامى كه بر پايه ى توحيد خالص بنا شده است، بر روى توحيد، در فاعليت
فراوان تكيه دارد و شريكى در ملك خدا قائل نيست. چرخ كجمدار، فلك كج رفتار و
مفهوم
گليم بخت هر آن كس كه بافتند سياه
|
|
به آب زمزم و كوثر سفيد نتوان كرد |
انديشه ى اسلامى نيست.
پس مذمت دنيا متوجه چيست؟
آنچه كه معمولا مى گويند از نظر اسلام مذموم است، علاقه ى به دنياست، اين
گفتار را بايد باز نمود كه مقصود از اين سخن چيست؟ اگر مقصود اين است كه اين
علاقه را، بايد ريشه كن نمود، تا وجود اين علاقه، از دل آدمى بيرون كشيده و
معدوم گردد سخن درستى نيست، چرا كه انسان، در نظام خلقت، با يك سلسله علائق،
عواطف و تمايلات، آفريده شده است و اينها جزو سرشت اوست. وى خودش اين را كسب
نكرده، تا از خود طرد نمايد، به علاوه اينكه اين علائق، زايد و بى جا نيستند،
همانطور كه در بدن انسان عضوى زايد حتى يك مويين رگ وجود ندارد، همچنين عاطفه و
علاقه ى طبيعى زايدى هم وجود ندارد، تمام تمايلات و عواطف كه در سرشت آدمى عجين
شده، متوجه هدفها و غاياتى حكيمانه است. و من اياته ان خلق لكم من انفسكم
ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم موده و رحمه.
از جمله ى اين عواطف است كه تدبير الهى و حكمتهاى ربوبى را بازگو مى كند.
يعنى از آيات و نشانه هاى حق، اين است كه از خود شما، همسرانى براى شما آفريده
است، تا در كنار آنها آرامش يابيد و ميان شما و آنها الفت و مهربانى قرار داد.
اين علايق در حقيقت، يك سلسله كانالهاى ارتباطى، ميان انسان و جهان است كه
بدون اينها نمى تواند راه تكامل خود را بپيمايد، پس جهان بينى اسلامى همانطورى
كه اجازه نمى دهد، جهان را مطرود و مذموم بدانيم، همچنين اجازه نمى دهد علايق
طبيعى و كانالهاى ارتباطى انسان و جهان را زايد و بى مصرف بدانيم، چرا كه اين
علايق، جزيى از نظام عمومى آفرينش است و انب اولياى دين، از اين علائق در حد
عالى، برخوردار بودند.
آخرين سخن و روح مطلب اين است كه نه اصل جهان مذموم و نه علاقه و تمايلات
طبيعى مذموم است. آنچه كه مذموم است، دلبستگى به امور مادى و در اسارت آن قرار
گرفتن است كه موجب توقف، ركود، سكون و بازايستادن از حركت و پرواز خواهد بود،
اين دلبستگى، دنياپرستى نام دارد و اسلام سخت با آن مبارزه مى كند، چرا كه بر
ضد نظام تكاملى آفرينش مى باشد، اگر قرآن دنيا را مذمت مى كند و اگر روايات،
دنيا را ريشه ى خطاها و گناهان مى داند و اگر نهج البلاغه، آن را غداره و مكاره
مى نامد، به همين جهت و در همين جاست.
بنابراين از ديدگاه اسلام، نه جهان بيهوده است، "چنانكه بدبينان به نظام
هستى" پنداشته اند و نه انسان در اينجا به غلط آمده است تا از آن فرار كند
"آنطور كه مكتبهاى ديگر به آن نظر دارند".
اينجاست كه اگر انسان، خوب هدايت نشود و خود از خود مراقبت نكند، ارتباط و
علاقه ى او به اشيا، به تعلق و وابستگى تغيير شكل مى دهد، وسيله را به هدف و
رابطه، به صورت بندگى و زنجير درآورد، حركت و تلاش و آزادى، به توقف يا اسارت
مبدل مى گردد.
به هر حال، اگر علاقه و اشتياق به دنيا، وسيله براى رسيدن به هدف باشد،
مطلوب و پسنديده است و اگر شور و شوق به دنيا هدف و يا دنيا زندان فرض شود،
مذموم است.
و به تعبير ديگر، اگر انسان جز به اينجا توجه نداشته و دنيا هدفش باشد مذموم
و اگر دنيا را زندانى فرض كند كه بايد از آن فرار كرد و يا چاهى ببيند كه بايد
راه نجات پيدا كند، علايق و عواطف را قطع كند، باز هم مذموم است، چرا كه اميدى
به تكامل ندارد، اما اگر رابطه ى خود را با دنيا، رابطه ى زارع و مزرعه و
سوداگر با بازار تجارت و يا عابد با معبد، بداند، دنيا مدرسه ى انسان و محل
تربيت و جايگاه تكامل او خواهد بود.
كلام على درباره دنيا
در نهج البلاغه، گفتگوى امير مومنان عليه السلام با مردى كه دنيا را مذمت مى
كرد و مى پنداشت، دنياى مذموم، همين جهان عينى مادى است ذكر شده است، مولا او
را ملامت نموده و او را به اشتباهش آگاه نمود:
ايها الذام للدنيا المغتر بغرورها، المخدوع باباطيلها اتغتر بالدنيا؟ ثم
تذمها، انت المتجرم عليها، ام هى المتجرمه عليك؟... ان الدنيا دار صدق لمن
صدقها و دار عافيه لمن فهم عنها و دار غنى لمن تزود منها و دار موعظه لمن اتعظ
بها، مسجد احباء الله و مصلى ملائكه الله و مهبط وحى الله و متجر اولياء الله،
اكتسبوا فيها الرحمه و ربحوا فيها الجنه.: اى كسى كه دنيا را مذمت مى كنى و خود
به آن مغرورى، فريب او را خورده و آن را مذمت مى كنى، آيا دنيا به تو جنايت
كرد؟ يا تو جنايت نموده و به دنيا نسبت مى دهى، دنيا و جهان هستى راه درستكارى
براى پويندگان صداقت و راستى و منزل عافيت خيز است، براى خواهان عافيت و
اندرزگوى خوبى است براى اندرزپذيران دنيا محل عبادت و سجده گاه پرستشگران و
دوستان خدا و عبادتگاه فرشتگان، جايى است كه در آن وحى بر پيامبران مى رسيد و
تجارت خانه ى سوداگران قيامت است، اينجاست كه نيكوكاران، زادجويان و سوداگران،
رحمت الهى را كسب نموده و در اين متجر، به سوداگراى مشغول، بهشت را سود تجارت
خود مى يابند.
عطار و مذمت دنيا
شيخ عطار، اين مضمون را در مصيبت نامه خود، به شعر درآورده است:
آن يكى در پيش شير دادگر |
|
ذم دنيا كرد بسيارى مگر |
حيدرش
گفتا كه دنيا نيست بد |
|
بد تويى
زيرا كه دورى از خرد |
هست دنيا بر مثال كشتزار |
|
هم شب و هم روز بايد كشت و كار |
زآنكه عز و دولت دين سر به سر |
|
جمله از دنيا توان برد اى پسر |
تخم امروزينه فردا بر
دهد |
|
ورنكارى اى دريغا بر
دهد |
پس نكوتر، جاى تو دنياى توست |
|
زآنكه دنيا، توشه ى عقباى توست |
تو به دنيا
در، مشو مشغول خويش |
|
ليك، در
وى كار عقبى گير پيش |
چون چنين كردى تو را دنيا نكوست |
|
پس براى اين، تو دنيادار، دوست |
مولا در جاى ديگر، طرز توجه به دنيا را، از ديد وسيله ى آلى و هدف استقلالى
با بيان ديگرى، مشخص نموده، مى فرمايد:
من ابصر بها، بصرته و من ابصر اليها اعمته
هر كس دنيا را آيينه ى عبرت و بيناييش قرار دهد، دنيا او را بصيرت و بينش
خواهد داد وسيله و اگر به آن چشم دوخته، تنها آن را ببيند و در انحصار آن قرار
گيرد، بى ترديد، ديد جاى ديگر را از او سلب نموده، گمشده ى خود را نمى تواند
بازيابد هدف خواهد بود.
شريف رضى، پس از نقل اين دو عبارت، مى فرمايد: هر كه اين دو جمله را با دقت
بنگرد، فرق بين ابصر بها و ابصر اليها را واضح و روشن خواهد ديد و حقيقتى عجيب،
برايش كشف خواهد شد.
محمد عبده، يكى از شارحان نهج البلاغه، مى گويد: اگر ما دنيا را آيينه ى
عبرت بنگريم، حوادث جهان را، در گذشته و آينده، در آن منعكس خواهيم ديد و در
اين بين، راه سعادت و شقاوت را تشخيص مى دهيم و اگر به دنيا مشغول شويم و آن را
بنگريم، ما را در خود هضم نموده مايه ى عبرت ديگران خواهيم بود.
كوتاه سخن آنكه اگر مولا در وصف پرواپيشگان مى فرمايد: دنيا به آنها روآورد،
اما آنان اعراض نموده، خواسته ى او را رد كردند، نظر به هدف بودن دنيا دارد،
ولى دنيايى كه وسيله براى رسيدن به مقامات عاليه ى انسانى است، بى ترديد آن را
استقبال مى كنند، تا از اين تجارتخانه، سود مطلوب ببرند.
اهل تقوا اسير دنيا نمى شوند
و اسرتهم ففدوا انفسهم منها
واژه ها
اسر: برده كردن، به اسيرى درآوردن "مص م" بردگى، اسيرى "امص".
فداء: دادن پولى يا چيزى، براى نجات خويشتن يا ديگرى، آنچه كه اسيران براى
نجات خود دهند، سربها.
ترجمه:
دنيا آنها را به اسارت درآورد، اما آنها با پرداخت فدا خود را نجات دادند.
شرح:
علامه ى مجلسى رحمه الله مى گويد: اسارت در اينجا به معناى بردگى نيست، بلكه
مراد حبس و زندانى نمودن است.
شارح خوئى مى گويد: بهتر اين است كه بگوييم، مراد از اسارت، اشراف و قرب به
عمل است، يعنى به مقتضاى مزاج حيوانى و قواى نفسانى آنان، اين خطر وجود داشت كه
دنيا آنها را بفريبد و در قيد بردگى خود بكشد، اما آنان با ديد بصيرت، به آن
نگريسته عقل را حاكم و شهوت را، محكوم و مغلوب نمودند و از آن پس، از زخارف و
زينت فريبنده ى آن چشم پوشيده و اينها را به رسم فديه پرداخته، جان خود را نجات
دادند.
اگر عميق تر، به اين عبارت بنگريم، چنين به نظر مى رسد كه ارواح پرواپيشگان
و دوستان پروردگار، تقديس والايى دارند و جايگاه آنان، در اين عالم، برخلاف
اقتضاى طبيعت آنهاست از اينرو، خود را غريب مى بينند و تنها آرزوى آنها، نجات
خويش و از غربت وارهيدن و به آشيانه پرواز كردن است.
آرى اين ارواح طيبه ى قدسيه، در كالبد و ابدان اسيرند، همانند پرنده اى كه
در قفس زندانى و دائما در حال فرار است و سعى آن، در اين است كه موانع را از سر
راه بردارد، تا به آشيانه ى حقيقى برسد و رفع موانع و تعلقات، در حقيقت فداى
آنهاست كه مى پردازند، تا به آزادى تمام برسند. ناگفته نماند كه اين مطلب با
آنچه كه در سابق شرح داده شد، تنافى ندارد و اين همان نحوه ى برخورد با دنياست
كه پيش از اين، بيان شد.
گفتيم اگر رابطه ى انسان با جهان، رابطه ى كشاورز با زراعت گاه و تاجر با
تجارت و سوداگرى باشد، مورد تاييد قرآن و سنت است زيرا اينجا تعلق خاطر نيست و
وابستگى وجود ندارد و دنيا تنها وسيله اى است براى رسيدن به هدف، ايده و كمال
مطلوب.
طبيعى است كه انسان، همچنان به حركت و تلاش، براى رسيدن به هدف و مقصد،
ادامه داده و رابطه اش با دنيا، رابطه ى برده و مولا نبوده، بلكه برعكس اين
ارتباط، نوعى سيادت و آقايى و استخدام دنيا، جهت جلب منفعت، براى جهان ديگر
خواهد بود، چرا كه در جهان بينى اسلامى، زندگى جاويد در پى اين دنياست. سعادت
ابدى و شقاوت نامحدود، محصول كارهاى نيك يا بد اينجاست.
علاوه بر اين، مقام انسانى و ارزشهاى والاى او، بسى برتر و قابل قياس، به
متاع دنيا نيست كه براى زندگى چند روزه اى، خود را دربند، اسير و وابسته ى به
اين جهان مادى سازد.
سخن على با دنيا
عن على عليه السلام قال: انى بفدك فى بعض حيطانها و قد صارت لفاطمه
عليهاالسلام فاذا انا بامراه فهجمت على و فى يدى مسحاه و انا اعمل بها فلما
نظرت اليها طار قلبى مما تداخلنى من جمالها فشبهتها بثينه بنت عامر الجحمى و
كانت من اجمل نساء قريش، فقالت: يا ابن ابى طالب هل لك ان تتزوج بى فاغنيك عن
هذه المسحاه و ادلك على خزائن الارض، فيكون لك ما بقيت و لعقبك من بعدك! فقلت
لها: من انت حتى اخطبك من اهلك، فقالت: انا الدنيا، قال: فارجعى و اطلبى زوجا
غيرى، فلست من شانى، فاقبلت على مسحاتى و انشات اقول:
لقد خاب من غرته دنيا دنيه |
|
و ماهى ان غرت قرونا بنائل |
اتتنا
على زى العزيز بثينه |
|
و
زينتها فى مثل تلك الشمائل |
فقلت لها غرى سواى فاننى |
|
عزوف من الدنيا و لست بجاهل |
و ما انا و الدنيا فان محمدا "ص" |
|
احل صريعا بين تلك الجنادل |
و هيهات، امنى
بالكنوز و ودها |
|
و اموال قارون و ملك
القبائل |
اليس جميعا للفناء مصيرها |
|
و يطلب من خزانها بالطوائل |
فغرى سواى اننى غير راغب |
|
بما فيك
من عز و ملك و نائل |
فقد قنعت نفسى بما قد رزقته |
|
فشانك يا دنيا و اهل الغوائل |
فانى اخاف الله يوم لقائه |
|
و اخشى عذابا دائما غير زائل |
على عليه السلام فرمود: در بعضى باغات فدك كه آن روزها، در تصرف فاطمه
عليهاالسلام بود، به اصلاح باغ و بيل زدن مشغول بودم، ناگهان زنى زيبا و با
جمال را ديدم كه به سويم مى آيد، همين كه چشمم به او افتاد، از زيبايى جمال و
قامت با اعتدال او دلم پرواز نمود. وى همانند بثينه، دختر عامر، زيباترين زنان
قريش، بود.
به من گفت: فرزند ابى طالب، اين قدر زحمت و رنج براى چه؟ بيا با من ازدواج
كن، تا از زحمت كار آسوده گردى، من با تو عهد مى كنم كه گنجينه هاى زمين را در
اختيار تو، قرار دهم كه براى خود و بازماندگانت كفايت كند! گفتم: تو كيستى؟ تا
از اهلت تو را خواستگارى نمايم، گفت: من دنيا هستم، گفتم برگرد و شوى ديگرى
اختيار كن كه من به ازدواج تو رغبت ندارم.
آنگاه بيل را به دست گرفته، اين اشعار را سرودم:
بى گمان آن كس كه دنيا او را فريفت زيانكار است و با قرون گذشته نيز، همين
عمل انجام داد.
روزى در شكل و شمايل، بثينه، دختر زيباى قريش، نزد من آمده زيور خود را به
من نشان داد و از من تقاضاى ازدواج كرد، به او گفتم: برو ديگرى را فريب ده، چرا
كه من از دنيا دل بريده در اين امر جاهل نيستم.
مرا با دنيا چه كار؟ و با آنچه ارتباط؟ با اينكه محمد صلى الله عليه و آله و
سلم كه بهترين خلق خدا بود، در سنگلاخهاى مدينه، به خاك سپرده شد.
هيهات كه آرزوى گنجينه هاى دنيا و اموال قارون و ملك قبيله هاى پيشين، داشته
باشم، مگر نه اين است كه همگى آنان راه فنا و مرگ، در پيش گرفته و از آن پس، از
ثروتمندان مطالبه ى دليل جمع آورى اين همه اموال، خواهد شد.
بازگويم به تو اى دنيا، ديگران در انتظار تواند و تو را خواهانند، به سوى
آنها روآور و مرا رها كن، من هرگز، به عزت، ملك و سلطنت تو رغبت ندارم.
من به همان اندازه روزى كه مقدر است قناعت نموده و نيازى ديگر ندارم.
اين تو و اين اهل غوائل و آشوبگرانى كه براى به دست آوردن متاع ناچيز تو، چه
جناياتى كه مرتكب نشدند. من از خدا در روز لقاى او خائف و از عذاب دائم آن روز
ترسناك مى باشم.
شعر بلخى درباره دنيا
بدايعى، محمد بن محمود بلخى، يكى از شعراى زمان سلطان محمود غزنوى، اشعارى
سروده كه با اين بحث تناسب دارد:
جهان چون عروس است با رنگ و بو |
|
دريغا كه داماد خوار است او |
چو باشى جوان، كار پيرى بساز |
|
كه
اندر جوانى نمانى دراز |
ز پنجاه چون موى تو شد سفيد |
|
مدار از جوان زن، به نيكى اميد |
عروس جوان گفت با پير شاه |
|
كه موى سفيد است مار سياه |
هميشه جوان و جوان مرد
باش |
|
زدونى و بى حاصلى فرد باش |
كه نام جوانمرد اندر جهان |
|
بود زنده نزد كهان و مهان |
جوانمردى از
كارها بهتر است |
|
جوانمردى از خوى پيغمبر
است |
اميرالمومنين عليه السلام در جمله ى اسرتهم اعجاز كلام را، در حد عالى
رسانده، نكته ى جالبى بيان مى كند و آن اينكه دنيا، با شيوه ى فريبنده اى كه
دارد، همه را در بند اسارت خود كشيده "سواى پيامبران و معصومان" تنها آن افرادى
كه عطاى دنيا را به لقايش بخشيده و قيد اسارت آن را دريده، با نيايش به درگاه
پروردگار اللهم اخرج حب الدنيا من قلوبنا: خدايا محبت دنيا را از دل ما بيرون
كن. پرواپيشگان فداكارند كه با اعراض از زخارف دنيا، خود را به آشيانه ى حقيقى
مى رسانند.
ابوذر مرد تقوى و فضيلت
ابوذر "جندب بن جناده" صحابى عظيم الشان، از دانشمندان و سابقين به اسلام و
پنجمين كسى است كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورده و مسلمان
گرديد. وى مردى زاهد،
راستگو و سخن گويى توانا و صريح اللهجه بود و در حق گويى بى پروا سخن مى گفت.
رواياتى از پيامبر و ائمه ى معصومين عليهم السلام درباره ى او نقل شده، حديث
ذيل يكى از آنهاست:
عن عبدالله بن عمر قال: سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قال: ما
اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء على ذى لهجه اصدق من ابى ذر، يعيش وحده و يموت
وحده و يدخل الجنه وحده.: عبدالله بن عمر گفت: از پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم شنيدم كه فرمود: آسمان سايه نيفكند و زمين موجودى راستگوتر و صريح اللهجه
تر از ابوذر برنداشت، او به تنهايى زندگى مى كند و تنها برانگيخته و تنها به
بهشت مى رود.
يعنى تنها و دور از اجتماع، از دنيا رخت برمى بندد و در روز نشور، به تنهايى
مبعوث مى شود، چرا كه فردى همتاى او، در عمل نبوده، تا با او محشور گردد و خود
به تنهايى، به بهشت مى رود، زيرا مبارزى همانند او، در عصر وى وجود نداشت كه با
او در يك درجه باشد و با وى به بهشت برود.
كشى مى گويد: ابوذر از خوف خدا آنقدر گريست كه ديده اش آسيب ديد، به او
گفتند: از خدا بخواه، تا چشمانت را شفا دهد، گفت: بر دو چيز مهم اندوه دارم كه
مرا از توجه به درد چشمم بازداشته، گفتند: آن دو مهم چيست؟ گفت: يكى بهشت است و
ديگرى دوزخ.
در وقت مردنش، به او گفتند: از اندوخته هايت سخن بگو، گفت: جز عمل اندوخته
اى ندارم، گفتند: پرسش ما از طلا و نقره بود، گفت: آنچه را كه در روز كسب مى
كردم، تا شب نگه نمى داشتم و آنچه كه شب به دستم مى رسيد، تا صبح نزدم نبوده به
فقرا تقسيم مى نمودم، كندويى دارم كه دارايى خود را در آنجا، ذخيره كرده ام و
آن
قبر است، از پيامبر شنيدم كه فرمود: كندوى مومن قبر اوست.
عطاء گويد: ابوذر را با لباس كهنه اى كه به تن داشت و نماز مى خواند، ديدم و
به او گفتم: مگر از اين لباس بهتر ندارى؟ گفت: اگر داشتم به تنم مى ديدى، گفتم:
مدتى تو را با جامه و لباس نو مى ديدم، گفت: فرزند برادر، از خود محتاج تر،
يافتم، آن دو جامه را به او دادم، گفتم: به خدا سوگند، تو از هر كس نيازمندترى.
گفت: آرى به رضاى خدا نياز دارم.
ابوذر، مردى مبارز، صريح و بى واهمه در دين بود. وى با دنياپرستان و
غارتگران بيت المال، سخت درگير بود و با آنها، با شدت مبارزه مى كرد، از اينرو
مورد خشم عثمان قرار گرفت. عمده چيزى كه روح انقلابى ابوذر را، در فشار گذارده
بود و به خليفه اعتراض مى كرد، بذل و بخششهاى بى حد و حساب وى، به اطرافيانش
بود. ابوذر كه اين ريخت و پاشها را مشاهده مى كرد و در كنار آن، فقرا و تهى
دستان كه از فقر و نادارى رنج مى بردند و به اقل قوت خود، دسترسى نداشتند، مى
ديد، سخت برآشفته، مى شد، زمانى كه به شام تبعيد بود، در كوچه و بازار و با
صداى بلند، اين آيه را كه به خليفه و يارانش گوشه مى زد، قرائت مى كرد:
الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم.:
آنانكه طلا و نقره را گنجينه نموده و در راه خدا انفاق نمى كنند، اى پيامبر
آنها را به عذاب دردناك خبر بده.
دوستان و هواداران خليفه خواندن اين آيه را، در جمع مردم كه به رفتار خليفه
نظر داشت و زيربناى انقلاب را، عليه خليفه پايه ريزى مى كرد، به مصلحت حكومت
وقت نمى ديدند، گفتار وى را به خليفه گزارش مى كردند و آتش خشم عثمان را، عليه
ابوذر دامن مى زدند، اما عثمان كه در برابر سخنان حق وى، جز سكوت چاره اى
نداشت، به فكر افتاد كه به هر وسيله، ابوذر را از خواندن اين آيه و مانند آنكه،
به اعمال او اعتراض داشت، بازدارد، از اينرو به يكى از نزديكان "معاويه" ابلاغ
نمود كه ابوذر را از خواندن اين آيه، جلوگيرى كند، ابوذر گفت: آيا عثمان حق
دارد مرا از خواندن قرآن منع كند؟ هرگز، به خدا سوگند به خاطر خشنودى او، خدا
را خشمناك نخواهم كرد. اين اقدام شجاعانه او، بود كه خليفه را عصبانى نموده، تا
آنجا كه دستور داد، وى را با وضع رقت بارى، به مدينه برگردانند.
زمانى كه عثمان، ابوذر را به ربذه تبعيد نمود، فرمان داد كه كسى حق ندارد،
وى را بدرقه نمايد! اميرالمومنين عليه السلام با جمعى، به احترام ابوذر، تا
بيرون شهر وى را بدرقه نمودند. على عليه السلام در وقت توديع فرمود: يا اباذر
انك غضبت لله فارج من غضبت له.: اى ابوذر! تو براى خدا بر اينها، "عثمان و
يارانش" خشم گرفتى، تا تو را تبعيد كردند، پس به آنكس كه براى او غضبناك شدى،
اميدوار باش، اينها به خاطر دنيايشان بر تو خشم گرفتند، چون از تو ترسيدند، اما
تو به خاطر دينت اينها را عصبانى نمودى، خداوند به تو جزاى خير عنايت فرمايد.
شب زنده دارى اهل تقوا
اما الليل فصافون اقدامهم، تالين لاجزاء القرآن يرتلونها ترتيلا
واژه ها
صف: رسته كردن، صف ساختن، گستردن مرغ هر دو بال را.
قدم: پى، اثر، پيش پاى، گام، خطوه، جمع اقدام.
تالى: متابعت، پيروى، تالى قرآن "قرائت كننده ى قرآن" به شرط متابعت و اين
معنا، اخص از قرائت است، زيرا در قرائت، متابعت لازم نيست، اما در تلاوت پيروى
و تبعيت لازم است فكل تلاوه قرائه و ليس كل قرائه تلاوه.: پس هر تلاوتى قرائت
هست اما هر قرائتى تلاوت نيست.
جزء: بخشى از شى ء و مقابل كل است. ترتيل: نرم خواندن، آهسته خواندن، قرآن
را با قرائت صحيح و آهنگ نيك خواندن، سخن را آهسته و بى تكلف ادا كردن است.
ترجمه:
اما در شب، به پا مى خيزند "و بالها را مى گشايند پرواز ملكوتى را آغاز مى
كنند" و بخشهاى قرآن را با آهنگ نيكو، تلاوت نموده "دلها را به مضامين عاليه ى
آيات الهى پيوند مى دهند".
شرح:
مقصود از اين جمله اين است كه پرواپيشگان در شب حالتى و در روز حالت ديگرى
دارند. شبها را به پاخاسته و به راز و نياز نماز مشغول مى شوند، به طورى كه دو
انگشت بزرگ پا "ابهام" را محاذى يكديگر قرار داده و فاصله ى بين سينه و عقب
پاها را مساوى ساخته و پاره اى از شب را به، نماز و تلاوت قرآن مشغول مى شوند.
شب و روز كه در طى گذشت آنها، مجموعه ى حيات آدمى، شكل مى گيرد، دو عامل
سرنوشت ساز، در مسير حركت انسان، به سوى مقصد مى باشند، مقدرات در حال تعليق
آدميان، با تلاش و حركت آنان، در شب و روز، به وقوع مى پيوندند، بدين جهت مى
توان گفت: شب و روز دو عامل تعيين كننده ى عينيات خواهند بود.
از ديدگاه اسلام و قرآن، برنامه هايى در شب و روز براى مسلمانان تعيين شده
است كه با اجراى آنها، كمال مخصوص به خود را مى يابند.
در قرآن، يك جا به شب و روز قسم ياد مى كند و مى فرمايد: و الليل اذا يغشى و
النهار اذا تجلى: قسم به شب، آن هنگام كه روز را در پوشش بگيرد يغشى الليل
النهار: روز را به پرده ى شب در پوشاند. و سوگند به روز، آنگاه كه چهره مى
نمايد، سپس از سعى و كوشش آدميان ان سعيكم لشتى در رشته هاى مختلف بحث مى كند.
از تصدق، بخشندگى و تقوا از سويى و از بخل، جمع آورى مال، تكذيب پيامبران و
كفران نعمتها از سوى ديگر سخن مى گويد.
و در جاى ديگر از نعمتهاى الهى كه آدميان را به ترك فعاليت، بازگشت به منزل،
راحت و آرامش، دعوت مى كند سخن مى گويد: و جعلنا الليل لباسا. يعنى شب را ساتر
قرار داديم، تا با فرارسيدن آنكه جهان در تاريكى فرومى رود، از كار و كسب، دست
كشيده به استراحت بپردازيد
و روز را و جعلنا النهار معاشا.: نعمتى ديگر جهت كسب معاش و تهيه وسائل
زندگى شما قرار داديم، تا با كسب و كار و فعاليت، به فضل پروردگار، راه يافته و
از فقر و پريشانى كه محصول بى كارى است رهايى يابيد، انعام خود را به بندگان
گوشزد مى كند.
در سوره ى مزمل، از نماز شب و تلاوت قرآن سخن مى گويد: يا ايها المزمل قم
الليل الا قليلا نصفه او انقص منه قليلا اوزد عليه و رتل القرآن ترتيلا.
در آنجا كه خطاب به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نموده، مى فرمايد:
اى لباس خواب به خود پيچيده، به پا خيز شب را مگر اندكى، نيمى از شب، يا اندكى
از آن را بكاه، يا بر آن "نصف" بيفزاى و قرآن را شمرده شمرده بخوان.
در كنار اين فرمان، علت آن نيز وجود دارد: انا سنلقى عليك قولا ثقيلا.: در
حقيقت ما به زودى بر تو گفتارى گرانبار القا مى كنيم. يعنى نماز شب تو را در
جهت تقبل قرآن قرار داده و راهى است كه تو را به مقام قرب الهى و شرف حضور مى
رساند.
قرآن و شب زنده دارى
قرآن اهميت شب زنده دارى را گوشزد نموده و آن را ارج نهاده، مى فرمايد: ان
ناشئه الليل هى اشد وطا و اقوم قيلا.: قطعا برخاستن شب، رنجش بيشتر و گفتار "در
آن هنگام" راستين تر است. يعنى نماز شب، زبان را با قلب پيوند داده و اين دو
را، در راه انجام وظايف، ثابت قدم، نگه مى دارد، چرا كه در روز، مشاغل زيادى به
عهده ى تو قرار گرفته: ان لك فى النهار سبحا طويلا.: "و" تو را، در روز، آمد و
شدى بسيار است. روز در درياى پرتراكم كارها شناور بوده، اوقات فراغت براى تو
باقى نمى ماند.
در همين سوره، از شمول الطاف الهى و عنايت ربانى، نسبت به پيامبر و گروهى از
ياران او كه به اين امر مهم قيام نموده اند، سخن را به ميان آورده، مى فرمايد:
ان ربك يعلم انك تقوم ادنى من ثلثى الليل و نصفه و ثلثه و طائفه من الذين معك.:
در حقيقت خداى تو مى داند و گروهى از كسانى كه با تواند، نزديك به دو سوم از شب
يا نصف آن و يا يك سوم آن را به نمازگزاردن، اشتغال دارى.
و در جاى ديگر خداوند، پيغمبرش را در مورد نماز شب و اهميت آن و پاداشى كه
بر اين عمل مقرر است آگاه نموده و مى فرمايد: و من الليل فتهجد به نافله لك عسى
ان يبعثك ربك مقاما محمودا.: و پاسى از شب را زنده بدار، تا براى تو "به منزله
ى" نافله اى باشد اميد كه پروردگارت تو را به مقامى ستوده برساند.
در آيه ى مباركه مقام محمود را، مطلق ذكر كرده، به اين معنا كه آن مقام،
مورد ستايش همه قرار مى گيرد و آن چيزى مورد ستايش عموم است كه همگى، به حسن و
خوبى آن، اعتراف داشته باشند و عموما از آن بهره مند گردند.
مفسران، مقام محمود را، به شفاعت كبراى قيامت، تفسير نموده اند و روايات
فريقين "شيعه و سنى" بر اين تفسير، اتفاق دارند.
نكته ى مهم در اينجا اين است كه سوره ى مزمل كه در اوايل بعثت، نازل شده و
از مهمترين و قديم ترين سوره هاى نازله، در آن وقت است و گفته اند دومين يا
سومين سوره اى است كه بر پيامبر نازل گرديده است. پس از خطاب به پيامبر: "يا
ايها المزمل" از شب زنده دارى و نماز خواندن در شب "نوافل شب" سخن مى گويد و به
گواهى قرآن پيامبر و ياران باايمان آن حضرت "كه گفته اند على عليه السلام و
ابوذر مى باشند" اين فرمان را گردن نهادند و به انجام آن مبادرت نمودند. در آن
روزهاى سخت و مصيبت بار كه دشمنان خدا و اسلام، پيامبر و شمارى از مسلمانان را،
در حلقه ى محاصره گرفته و با آنها سرسختانه خصومت مى ورزيدند، به نيروى مقاومت
احتياج بود و اين نيرو، وجود افرادى انگشت شمار بود كه به ظاهر، نه تعدادشان،
به اندازه ى دشمنان و نه وسايل و ابزار جنگى آن روز به حد كافى در اختيار
داشتند و طبيعى است كه آن دشمنان قسم خورده، با اين گروه اندك، چه خواهند كرد.
خداوند متعال، پيغمبر و ياران مخلص و مقاومش را، آنچنان مسلح نمود كه بى
واهمه و هراس، در ميدان جنگ و ميادين ديگر، با سلاح ايمان و عقيده و با پشتوانه
ى ذكر، نماز شب و تلاوت قرآن، بر دشمنان تاخته و آنها را تار و مار مى كردند.
مسلمانان روزها، در ميدان جنگ، با دشمنان تن به تن مى جنگيدند و شبها، در مصاف
عبادت، از خدا امداد مى گرفتند و پيروزى بر كافران را، از خداوند تقاضا مى
نمودند.
به هر حال، نهج البلاغه، اين موضوع را در وجود و هستى پرواپيشگان ترسيم مى
كند در حالى كه قرآن آن را در وجود مسلمانان مخلص، فداكار و مناديان حق در صدر
اسلام تعبيه كرده بود.
هر انسان، ايده آل گرا و كمال خواه، براى رسيدن به ايده و آرزويش، تلاشها و
حركتهايى انجام مى دهد و در اين راستا، خستگى و فرسودگى، در قاموس وجودش واژه
اى ندارد، او به جانب هدف مى دود و تا وصول به مقصد، لحظه اى سكون و آرامش
نخواهد داشت. آنكه خواهان دنياست، براى دنيا مى كوشد و آنكه خواهان، عقباست جز
براى عقبا تلاشى نخواهد داشت. عقبا خواهى، لوازمى دارد كه مى بايست به آنها
توجه داشت، يكى از آنها قطع تعلق به دنيا مى باشد كه پس از اين قطع و خلع از
عالم مادى، وصل به عالم ديگر، وجود دارد. اين وصل نيز، لوازمى دارد، يكى از
آنها تهيه و تدارك وسايل اين وصل و پيوند است و اين، جز با تضرع و نيايش به
درگاه الهى، امكان پذير نيست. اين تضرع و التماس، گرچه در همه وقت و هر زمان،
ممكن الحصول مى باشد، اما شب هنگام، دعاها و نيايشها، لذت بيشترى خواهد داشت،
چرا كه هر قدر، محفل انس، از اغيار خالى و خلوت تر باشد، لذت مجالست بيشتر و
بهتر خواهد بود. از اينرو پرواپيشگان بيدار دل، شبها را گواه زنده براى دعاها و
نيايشها گرفته، ساعات خلوت شب به ويژه سحرگاهان، جلوه ى ملكوتى خاصى، به خود
جلب نموده، سرگرم نماز، دعا، تضرع و تلاوت قرآن مى شوند.
ترتيل قرآن
پرواپيشگان با خواندن نماز، با خدا سخن مى گويند و با تلاوت قرآن، خدا با
آنها سخن مى گويد، كلام الهى را چگونه بازگو مى كنند؟ آهسته و آرام و با ترتيل.
و عن الصادق عليه السلام: الترتيل هو ان تتمكث به و تحسن به صوتك و اذا مررت
بايه فيها ذكر الجنه فاسئل الله الجنه و اذا مررت بايه فيها ذكر النار فتعوذ
بالله من النار.: امام صادق عليه السلام فرمود: ترتيل قرآن اين است كه كلمات را
شمرده شمرده، ادا نمايى و با صوت نيكو بخوانى. اگر به آيه اى بگذرى كه در آن از
بهشت ياد شده، از خداوند بهشت را تمنا كن و اگر آيه اى تلاوت كنى كه از آتش
جهنم، سخن به ميان آورده است، به خدا پناه ببر، از دوزخ و عذاب در آن.
پرواپيشه گان، با قرآن انس دارند، روح لطيف و تيزپرواز آنها، جز به آشيانه ى
قرآن به جايى توجه ندارد، آنچنان آيات قرآن در اعماق وجودشان، اثر مى گذارد كه
از درون و برون آنان، نداى قرآن، آواى دلنشين قرآن، دستورات قرآن و رهنمودهاى
قرآن، نمايان است. گفتار و رفتار آنان، از قرآن نشات مى گيرد و اين گروه، بر
اثر دلبستگى شان به قرآن، آنها را حليف القرآن مى نامند.
ابى الجارود مى گويد: به مدينه ى منوره وارد شدم، مى خواستم زين بن على بن
الحسين را ملاقات كنم، از هر كس سوال او مى گرفتم در جوابم مى گفت: او حليف
قرآن است، يعنى با قرآن عهد و پيمان بسته است كه از آن جدا نشود.
اين عبارت را معمولا در جايى استعمال مى كنند كه شخص هميشه با چيزى بوده و
از آن مفارقت نكند. مانند اينكه گويند: فلان حليف البيت، يا حليف الفراش است،
يعنى هميشه در خانه است و با كسى نشست و برخاست ندارد و يا بر اثر شدت مرض، در
بستر بيمارى افتاده و قدرت جا به جا شدن ندارد.
كوتاه سخن آنكه پرواپيشگان خانه ى دل را براى قرآن، تخليه نموده و نور قرآن،
در درون و برون آن مى تابد. در اين وقت است كه خصلتهاى پسنديده، در آن تجمع
يافته و اخلاق فاسد كه شياطين گناه پرورند، از آن رخت برمى بندد.