شرح خطبه متقین در نهج البلاغه

سید مجتبی علوی تراکمه ای

- ۵ -


داستان مامون و سر بريده برادرش

عبدالله فرزند هارون الرشيد كه پدر او را مامون لقب داد، پس از قتل برادرش محمد كه امين لقب داشت و هارون الرشيد به غلط آنان را، امين و مامون ناميد.

ليس الرشيد رشيدا فى سياسته   كلا و لا ابنه المامون مامونا

فرمان داد، سر بريده ى برادرش را، در مجلس عام بر نيزه كشند، تا حس انتقام او بيشتر ارضاء گردد، از پى اين فرمان، دستور ديگرى، صادر نمود و آن اينكه هر كس، خواهان جايزه است، بايد اول اين سر را لعنت كند، سپس جايزه بگيرد. از آن پس هر كس كه در مجلس حضور مى يافت، براى خوشايند خليفه و اخذ جايزه، سر و صاحب آن را لعن مى نمود. اين عمل براى عبدالله مامون بسى لذت بخش بوده و به خود مى باليد كه توانسته است، اينگونه حريف رياست خود را مغلوب نموده، از او انتقام بگيرد.

پس از گذشت اندى، روزى پيرمردى خراسانى كه دل پردردى، از رفتار ظالمانه ى حكومت بنى عباس داشت، وارد مجلس شد و طبق معمول، نخست به سوى سر رفت، تا او را لعنت كند و جايزه بگيرد، با لحن خاص خراسانى ها گفت: خدا تو و پدرت و پدر پدرت را لعنت كند، جمعيت حاضر، از شنيدن چنين لعنى، به خنده افتادند. مامون با ديدن اين منظره، از كار خود شرمنده شد، دستور داد، فورا سر را از نيزه فرود آورده، تا بيش از اين موجب خنده ى ديگران و شرمندگى خود نگردد.

اين نوع عمل، اگر زياد نباشد، اندك هم نيست و انگيزه اش انتقام گيرى از رقيب رياست است.

به هر حال، مردم از شرور اهل تقوا، در امانند و مى توان گفت، اين قضيه، سالبه به سالبه انتقاء موضوع است، به اين معنا كه پرواپيشگان شرى ندارند، تا مردم از شرور آنها، در امان باشند.

اهل تقوا لاغر اندامند

و اجسادهم نحيفه

واژه ها

جسد: كالبد، تن، بدن، جسم شخص مرده، جمع: اجساد. جسم: تن، بدن چيزى كه داراى ماده باشد و فضايى را اشغال كند. هر چيزى كه داراى طول، عرض و عمق باشد و بتوان آن را با حواس پنجگانه ى ظاهر درك كرد، جمع: اجسام و جسوم.

الجسد: كالجسم لكنه اخص. قال الخليل رحمه الله: لا يقال: الجسد لغير الانسان من خلق الارض و نحوه و ايضا فان الجسد ماله لون و الجسم يقال لما لا يبين له لون كالماء و الهواء.: جسد مانند جسم، اما اخص از آن است، خليل مى گويد: جسد به غير از انسان، به موجودات ديگر، گفته نمى شود و ديگر آنكه جسد داراى رنگ است، اما جسم به چيزى كه رنگ آن پيدا نيست. مانند آب، هوا، اطلاق مى گردد، بنابراين جسد از جسم اخص است.

نحيف: لاغر و نزار، يا آنكه خلقه كم گوشت است نه از ضعف و هزال.

ترجمه:

بدنهاى پرواپيشگان نحيف و لازم است.

جسد ظرف تعلق روح است و در لذتها و آلام روح، از آن تبعيت دارد. روح هر چه را كه بخواهد، بدن پيرو آن مى باشد. انسان كه از سويى مانند حيوانات، قواى شهوانى دارد و از سوى ديگر، به مانند فرشتگان، داراى نيروى عقلانى است، اگر به سوى شهوات، خوردن، خوابيدن، استراحت و لذتهاى ديگر، روآورد، غالبا بر ابعاد جسمش، افزوده و اگر شهوات را ترك كند، از ابعاد جسمى او كاسته، نحيف و لاغر مى گردد. با توجه به بيانى كه مولا درباره ى ياران پيامبر، از پريدگى رنگ، گرسنگى و غبارآلودى داشت، علت لاغر بودن پرواپيشگان روشن است، چرا كه آنان از لذتهاى دنيا كه به گونه اى، تن پرورى و رفاه زيستى است كناره گرفته، به اندك غذا و آسايشى قناعت مى كنند. با اين وصف، لاغر و نحيف بودن آنان، طبيعى به نظر مى رسد.

اما اين لاغر بودن، دليل بر ضعف و ناتوانى روح آنها نيست، بلكه برعكس هر قدر نحيف و لاغر باشند، نيروى ايمان و صلابت روحشان بيشتر است، تا آنجا كه مانند كوه بزرگ كالطود العظيم با سرمايه ى ايمان، در مقابل مشكلات ايستادگى نموده، بر آنها فائق مى آيند.

قال صلى الله عليه و آله و سلم: ان قوه المومن فى قلبه، الا ترون انه قد تجدونه ضعيف البدن، نحيف الجسم و هو يقوم الليل و يصوم النهار و قال: المومن اشسد فى دينه من الجبال الراسيه و ذلك ان الجبل قد ينحت منه و المومن لا يقدر احد ان ينحت من دينه شيئا.: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم: فرمود: نيروى مومن، در قلب اوست آيا نمى بينيد كه گاهى، با بدن ضعيف و جسم لاغر، در شب به نماز برخاسته و در روز، روزه دار است؟ و فرمود: مومن از كوههاى استوار، در ديانتش سخت تر و استوارتر است، به اين دليل كه گاهى از كوه جزيى كنده مى شود، اما احدى نمى تواند از ايمان مومن بكاهد و چيزى را از آن جدا نمايد.

امام صادق عليه السلام فرمود:

ان المومن اشد من زبر الحديد ان زبر الحديد، اذا ادخل النار تغير و ان المومن لو قتل ثم نشر ثم قتل لم يتغير قلبه.: مومن از پاره هاى آهن، سخت تر و پر صلابت تر است، چرا كه پاره هاى آهن، به هنگام رسيدن به آتش، صلابت خود را از دست مى دهد، اما مومن، اگر كشته شود و دوباره زنده و سپس كشته گردد، قلب او تغيير نمى كند "او همچنان در سنگر عقيده، محكم و استوار است و براى حفظ ايمان، تا پاى جان ايستاده است".

بلال در سنگر مقاومت

بلال بن رباح، از بزرگان صحابه ى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و سابقين به اسلام و يكى از معذبين فى الله نام برده اند. او مردى لاغراندام، بلندبالا، بسيار گندم گون و موى صورتش كم بود. در بدو اسلام، كسانى كه در مكه مسلمان مى شدند، مورد ايذاء و شكنجه ى قريش قرار مى گرفتند، به ويژه آنهايى كه قبيله و عشيره اى نداشتند، يا برده بودند، بيشتر اذيت و آزار مى شدند.

صهيب، خباب، عمار و بلال، از اين گروه بودند. بلال، از خودگذشتگى زايدالوصفى داشت و استقامتش، از هم سنگران بيشتر بود، هر قدر آزار مى ديد، در سنگر دفاع از عقيده و ايمان، ثابت قدم و استوارتر و بر تحقق آرمانش، سخت كوشا بود، سختيها، شكنجه ها و آزارها را تحمل نموده و در اين راه، استقامت عجيبى از خود نشان مى داد. ابوجهل او را به صورت، روى ريگهاى داغ مكه خوابانده و سنگ آسيا، روى بدنش مى گذاشت، تا به حدى كه مغزش، به جوش مى آمد. به او مى گفت : تنها راه نجات تو، در اين است كه به خداى محمد صلى الله عليه و آله و سلم كافر شوى اكفر برب محمد اما او بر رغم شكنجه هاى طاقت فرسا، شعارهاى كوبنده ى دشمن كش احد، احد، احد را با آواز بلند سر مى داد.

اميه بن خلف، بيشتر از ديگران او را آزار مى داد و بيشتر او را شكنجه مى كرد، به خيال اينكه بلال را از حركت انقلابى بازدارد، اما او همچنان بر ايمان و اسلامش، ثابت قدم بود.

از آنجا كه دست انتقام الهى، به حمايت مستضعفان، از آستين قدرت بيرون خواهد آمد و روزى مناسب، انتقام آنها را خواهد گرفت، اميه در جنگ بدر، به دست بلال كشته شد.

ابوبكر بعد از قتل اميه، بلال را تبريك گفت و شعرى سرود: هنيئا زادك الرحمن خيرا++

فقد ادركت ثارك يا بلالا اين انتقام، بر تو گوارا باد و خداوند خير تو را زياد كند، در اين روز از دشمن، انتقام گرفتى و هيجان خود را فرونشاندى.

استقامت بلال به جايى رسيده كه براى بعضى قابل تصور نبوده، عمل او را طنزآميز و سرزنش خيز تلقى مى كردند. يك روز ورقه بن نوفل، در حالى كه بلال، به سخت ترين وجه شكنجه مى شد، از مكان حادثه، عبور كرده و مى شنيد كه بلال، زير ضربات شلاق، زبانش مرتب به شعار احد احد گويا بود! گفت: تا به كى از شعار احد احد دست برنمى دارى؟ اين شعارهاست كه تو را تا به حد مرگ دنبال مى كند، سپس مى گفت: اگر به اين حال بميرى، قبر تو را محل تبرك قرار مى دهم، محل حادثه را ترك كرد.

بلال، همانگونه كه براى تبليغ اسلام، سرسختانه مى كوشيد، همچنان در حوادث پس از رحلت پيامبر، به ويژه مسئله ى امامت و رهبرى، در كنار امير مومنان عليه السلام بود. هيئت حاكمه كه در آن روز، به امثال بلال، به شدت احتياج داشتند، او را به بيعت با ابوبكر دعوت مى كردند و پيشنهاد مى كردند كه در پست سابق خود "اذان گفتن" باقى بماند! او قبول نكرد، عمر گريبان او را گرفته، گفت: اين پاداش و جزاى احسان ابوبكر است كه تو را آزاد نموده و از شكنجه ها نجاتت داد؟ بلال گفت: اگر ابوبكر، براى خدا مرا آزاد كرده است، حالا هم مرا آزاد گذارد و براى خدا از من دست بردارد وگرنه حاضرم به بندگى او برگردم، اما با كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را به خلافت تعيين نكرده، هرگز بيعت نمى كنم و آنكه پيامبر او را به خلافت و جانشينى خود معرفى نموده، بيعت او را تا قيامت گردن مى نهم و بر آن تعهد دارم.

عمر به او گفت: به صلاح خليفه نيست كه تو در مدينه بمانى، ناچار روانه ى شام شد و در سال هيجدهم، يا بيستم از هجرت، در سن شصت و سه يا هفتاد يا هفتادسالگى، به مرض طاعون، ديده از دنيا بربست و در باب الصغير دمشق مدفون گرديد.

الصادقى: رحم الله بلالا فانه يحبنا اهل البيت و فى كتاب من لا يحضره الفقيه: و انه كان عبدا صالحا فقال: لا اءذن لاحد بعد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فترك يومئذ حى على خير العمل.: امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند بلال را رحمت كند، او بنده ى صالحى بود و ما را دوست مى داشت. گفت: بعد از پيامبر، براى هيچ كس اذان نخواهم گفت "يعنى اذان اعلام در جماعت و حضور به نماز" و از آن روز حى على خيرالعمل از اذان برداشته شد.

سبكبارى اهل تقوا

و حاجاتهم خفيفه

واژه ها

حاجت: ضرورت، احتياج، نياز، اميد، آرزو و قبله ى حاجتها. جمع حاجات، حوائج.

خفيف: سبك در مقابل سنگين، چابك در عمل و حركت، خوار و بى مقدار. جمع اخفاء خفاف، اخفاف.

ترجمه:

يعنى حاجت و نياز آنها در دنيا سنگين نيست و در حد ضرورت، به معيشت اندك اكتفا نموده و سبك بارند.

شرح:

پرواپيشگان كه پايان عمر را با ديده ى عبرت، نگريسته اند، در رهگذر دنيا سبك بار و خفيف المئونداند. احتياجات زندگى را، بدون طول و عرض و در حد ضرورت، تامين و به ساخت و پرداخت دنيا نياز ندارند.

آنها مى دانند، هر اندازه در فكر لذايذ ناچيز و زودگذر دنيا قرار گيرند، فرصتهاى پرفايده، سريعا از دستشان مى رود، از اين جهت به فكر زرق و برق زندگى نيستند. تنها فكر آنها اين است كه براى آخرت آخرين منزل زاد و توشه، تهيه نمايند و اين هم بدون اعراض از زخارف دنيا، هرگز فراهم نمى شود.

انسان كه داراى ابعاد گوناگون و جهات متعدد است، به هر جهتى كه توجه نمايد، به همان راه مى رود و از ديگر جهات غافل مى شود، اگر به لذتهاى مادى روى آورد و در فكر تهيه ى وسائل آن باشد، از معنويات و عمده ى صفاى باطن خبرى نيست. او كه نمى خواهد كاخ نشين باشد و كوخ نشينى هم كه مونه ى زيادى لازم ندارد. هميشه زبانش گوياى اين است: كوخى كه معنويت و فضيلت از درون و برون آن مى تابد، با كاخ كاخ نشينان، قابل قياس نيست و از اين جهت، هميشه قلبش آرام و مطمئن است كه در جاى ديگر حساب نخواهد داشت.

صفات مومنين از ديدگاه امام صادق

عن ابى عبدالله الصادق عليه السلام قال: المومن حسن المعونه، خفيف الموونه، جيد التدبير لمعيشته، لا يلسع من جحر مرتين.: مومن: كمك كار، سبكبار، مدبر و كاردان خوبى است و از يك سوراخ، دو مرتبه گزيده نمى شود "كنايه از اينكه در يك مورد، دو مرتبه فريب نمى خورد".

فرق بين نهش، لسع و لذغ، اين است كه نهش، گزيدن با دندان است و يقال: نهشه الكلب "سگ او را گزيد" و در مورد نيش زنبور و عقرب لسع استعمال مى شود و با دهان، مانند مار گزيدن را لذغ مى گويند.

شرح حديث:

1. ياور و كمك كار خوبى است، به اين معنا كه با ديد: يلى الخلقى، به مستمندان و

نادارايان توجه دارد و با دست رنج كار خود، طبقه ى محروم و مستضعف را از بى نوايى به نوا مى رساند.

منطق من راحتم به ديگران چه كار، در برنامه ى زندگى او واژه اى ندارد.

2. خفيف المونه است، يعنى سبك بار و با بعد: يلى النفسى، خود را از آلايش دنيا كناره زده، از اين جهت به خود توجه ندارد كه به ساز و برگ دنيا بپردازد.

3. تدبير و كاردانى، در امر معاش درآمد و مصرف، يكى ديگر از صفات و ويژگيهاى مومن است كه با برنامه ريزى، چه در امر معيشت و چه كارهاى ديگر، تعادل زندگى را از دست نداده و به هيچ كارى، بدون تفكر و تدبر، اقدام نمى كند. او ساده لوح و بى تفكر نيست، هميشه با دقت جوانب امور را مى نگرد.

مثلا در صحنه ى اجتماع و برخورد با افراد، با تيزبينى و هوشيارى روبه رو مى شود، نخست طبق سنت نوع دوستى، با خوش بينى، به عمل افراد نگاه نموده، با آنها خوش رفتار و خوش گمان خواهد بود.

اما همين كه ديد، افرادى حق ناشناس، با فريب و نيرنگ مى خواهند، او را طعمه كنند، جور ديگرى عمل مى كند و به آنان مى فهماند كه او فريب خور نيست. آرى ممكن است فردى، يا افرادى، به ظاهر درستكار، از خوش بينى او سوءاستفاده نمايند، اما در نوبت دوم، هرگز فريب آنها را نمى خورد و المومن لا يلسع من جحر مرتين گوياى همين مطلب است.

بدين جهت، اگر فردى از راه صفا و انسان دوستى، وارد شد و عملى نادرست انجام داد، سپس به عذرخواهى پرداخت و مورد قبول مومن واقع شد، نبايد تصور كند كه اين از زرنگى او بوده و هميشه مى تواند، اين عمل و يا مانند آن را تكرار نمايد.

كلمه ى لا در روايت براى نفى و يا نهى است، اگر نفى باشد، معنايش اين است كه مومن هرگز از يك سوراخ، دو مرتبه گزيده نمى شود ولى معناى: مومن هرگز از يك سوراخ، دو مرتبه گزيده نشود، معناى نهى است. اين جمله در حديث نبوى نيز وجود دارد.

داستان عمر بن عبدالله جمحى و پيامبر

ابوعزه ى شاعر "عمر بن عبدالله بن عثمان جمحى"، با قريش رابطه ى تنگاتنگى داشت و از شعر و شاعرى او، عليه پيامبر، حداكثر استفاده را مى نمودند و در حقيقت شمشير برنده ى آنها بود. در هر فرصت مناسب، زبان به هجوگويى پيامبر مى گشود، وى با همكارى قريش، در جنگ بدر شركت نموده و در گير و دار جنگ اسير شد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه از هجوگويى او اطلاع داشت، دستور كيفر او را صادر نمود، وى كه خود را در چنگال مرگ مى ديد و چاره اى، جز عذرخواهى نداشت، زبان به عذرخواهى گشوده، از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تقاضاى عفو نمود و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خاطر عذرخواهى كه العذر عند كرام الناس مقبول: "معذرت خواهى نزد بزرگان مقبول خواهد بود" و از راه انسان دوستى، تقاضاى او را پذيرفت و بدون فداء او را آزاد كرد، اما از او تعهد گرفت كه از اين پس، هجوگويى نكند و با قريش همكارى ننمايد، وى ملتزم به اجراى تعهد شد، ولى آزاد شدن همان و عهدشكستن همان و دوباره، زبان به هجو گشوده و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را با زخم زبانش اذيت مى كرد، پس از گذشت مدتى كه جنگ احد آغاز شد، در اين جنگ نيز، به همراه قريش شركت نمود، باز هم اسير شد و او تنها فردى بود كه در اين جنگ، در چنگال اسارت افتاد. دوباره تقاضاى عفو و گذشت كرد، اما به هيچ وجه عذر او موثر نيفتاد. يعنى كه عفو و بخشش، در مورد تو مفهوم ندارد، تو آن انسانى نيستى كه شايسته ى عفو و گذشت باشى. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين وقت، بر مجازات او تصميم گرفت و فرمود: المومن لا يلسع من جحر مرتين آنگاه به عاصم بن ثابت، دستور داد او را گردن زند، فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره ى او اجرا گرديد.

سبكبارى سلمان فارسى

حسن بصرى گويد: مقررى سلمان در ماه پنجهزار دينار يا درهم "درهم صحيح تر است" بود، همه را به فقرا و مستمندان، مى داد و از دسترنج خود، زندگيش را تامين مى كرد. تمام دارايى وى يك عدد عبا بود كه نيمه ى آن را پهن مى كرد و بر آن مى خوابيد و نيمه ى ديگر را، به جاى روانداز استفاده مى نمود. او داراى خانه و منزلى نبود، در سايه ى درختان و ديوارها زندگى مى كرد.

در روايت از امام عليه السلام آمده است كه سلمان مقررى سالانه ى خود را كه مى گرفت، به اندازه ى مصرف يكسال برمى داشت و بقيه را، بين فقرا تقسيم مى نمود.

زمانى كه والى مدائن بود، جلد خرما مى ساخت و مى فروخت و صرف خود مى كرد و مى گفت: دوست ندارم از چيزى، جز دسترنج خود استفاده كنم. وى در جنگ خندق، حضور داشت و گفته اند، در جنگ بدر و در جنگهاى بعدى نيز، شركت داشت.

ابن نباته گويد: از على عليه السلام درباره ى سلمان، پرسش نموده و گفتم: نظر شما درباره ى او چيست؟ فرمود: چه گويم درباره ى مردى كه وجودش و خلقتش، با طينت ما عجين شده و روح وى، به روح ما نزديك است. خداوند او را به تمام علوم و دانشها از ابتدا تا انتها ظاهر و باطن، پنهان و آشكار، اختصاص و امتياز داده است. سپس فرمود: روزى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شرفياب شدم، ديدم سلمان روبه روى آن حضرت نشسته بود، ناگهان مرد بيابان نشينى "اعرابى" وارد شد و سلمان را از جايش دور نموده و به جاى او نشست! پيامبر، از اين حركت جسورانه، بى نهايت ناراحت شد، عرق از جبينش مى ريخت و ديدگانش، از شدت غضب سرخ شد و به آن مرد فرمود: اى اعرابى، جاى چه كسى را اشغال كرده اى؟ مردى كه خدا در آسمان، او را دوست مى دارد و پيامبر در زمين! بر جاى كسى نشسته اى كه هر وقت، جبرئيل نزد من مى آيد از جانب خداوند، به من پيام مى رساند و مى گويد: خدا تو را امر مى كند كه بر وى سلام پروردگارش را ابلاغ نمايى. بدانكه سلمان از من است، هر كس او را جفا كند، به من جفا نموده و هر كس او را اذيت كند، مرا اذيت نموده و هر كس از او كناره بگيرد و او را از خود دور كند، مرا دور نموده و از من كناره گرفته است و هر كس با او نزديك شود، به من نزديك شده. اى اعرابى درباره ى سلمان، خود را به غلط مينداز و ادعاى مقام او را مكن، چرا كه خداوند تبارك و تعالى به من امر نمود، تا او را به جميع علوم بلايا، منايا، انساب و داورى حق فصل الخطاب آگاه سازم.

نوشته اند كه وقتى والى مدائن بود، يك روز به علت طغيان رودخانه ى دجله، اوضاع شهر به هم ريخت و مالداران و ثروتمندان، براى انتقال دارايى خود، به جاى امن، سخت پريشان بودند و سر و صداى مردم، سطح شهر را فراگرفته بود، سلمان بدون هيچگونه ناراحتى، مطهره "آفتابه" و سفره ى نانى را كه داشت، بر عصاى خود بست و به شانه انداخت، آنگاه روى تل بلندى كه بر شهر اشراف داشت ايستاد و گفت: هكذا نجى المخفون: "اينگونه سبكباران نجات مى يابند" يعنى سبكباران همانگونه كه در دنيا، دلهره و اضطرابى ندارند، در سراى ديگر "قيامت" نيز، از مناقشه ى حساب، درامان خواهند بود.

در آن بيمارى كه از دنيا رفت، سعد ابن ابى وقاص به عيادت او آمد، پس از احوال پرسى، سلمان را گريان ديد كه مى گفت: گريه ام براى فراق دنيا نيست و از مرگ نيز، بى تابى نمى كنم، ولى گريه ام، براى اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ما پيمان گرفت كه از دنيا تنها به اندازه ى توشه ى يك مسافر بگيريم، اكنون در اطراف خود اينها را مى بينم. سعد گويد: نگاه كردم، نزد او جز آفتابه و يك ديگ و طشتى، چيز ديگرى وجود نداشت.

پاكدامنى اهل تقوا

و انفسهم عفيفه

واژه ها

عفت: به معناى پاكدامنى و پارسايى، خويشتن دارى، پرهيزكارى از حرام و آبرومندى است.

العفه: حصول حاله للنفس تمنع بها عن غلبه الشهوه... و اصله الاقتصار على تناول الشى ء القليل، الجارى مجرى العفافه و العفه اى البقيه من الشى ء.

عفت: حصول حالتى در روح است كه از هجوم شهوت "به مفهوم وسيع آن" جلوگيرى مى كند و اصل آن قناعت نمودن، به چيزى اندك است و جارى مجراى عفافه و باقى مانده ى چيزى است.

ترجمه:

متقين و پرواپيشگان پارسا و پاكدامند.

شرح:

واژه عفت به مانند واژه ى تقوا، داراى مفهوم وسيعى است كه عبارت از: خويشتن دارى، پرهيز از حرام، پارسايى. مفهوم عفت با تقوا است، اشتراك معنا دارد و اگر عفت به بطن و فرج، اضافه مى شود، نه به خاطر انحصار در اين دو است بلكه به جهت، مصداق بارز و فرد شاخص اين مفهوم مى باشد و نه چيز ديگر، چرا كه گاهى به زبان، عفت لسان، اضافه مى شود و به جان، روح و نفس انفسهم عفيفه نيز، نسبت داده مى شود.

علامه ى مجلسى رحمه الله اليه حديثى در باب عفاف نقل نموده كه بازگوى عفت زبان است.

على بن عبدالله المذكر، عن على بن احمد الطبرى، عن الحسن بن على بن زكريا، عن خراش مولى انس عن انس قال: خرج رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم على اصحابه فقال: من ضمن لى اثنين ضمنت له الجنه فقال ابوهريره: فداك ابى و امى يا رسول الله! انا اضمنهمالك، ماهما؟ فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم من ضمن لى بين لحييه و ما بين رجليه، ضمنت له الجنه.: انس مى گويد: پيامبر در جمع اصحاب حضور يافته و فرمود: هر كس دو چيز را براى من ضمانت كند، بهشت را براى او ضمانت مى كنم. ابوهريره كه در بين جمع حاضر بود، گفت: يا رسول الله من اين دو را ضمانت مى كنم، بيان فرماييد كه آن دو چيست؟ فرمود: هر كس بين دو فكش "زبان" و بين دو پايش "فرج" را از حرام نگهدارد، بهشت را براى او ضمانت مى كنم.

متاسفانه ابوهريره، به اين ضمانت وفادار نبود وگرنه اين همه احاديث دروغ را به پيغمبر، نسبت نمى داد. براى صدق اين مدعا و به جهت اطلاع بيشتر، در اين زمينه، به كتاب شيخ المضيره ابوهريره، تاليف محمود ابوريه، مراجعه فرماييد.

علامه ى مجلسى، در شرح اين حديث مى گويد: همه مصيبتها از اين دو عضو، نشات گرفته: كفر به خدا، قول زور، بهتان، الحاد در اسماء و صفات خدا، غيبت و نمامى از جنايات زبان و عمل منافى عفت و شرف، از عضو ديگر صورت مى گيرد.

شكى نيست كه عفت، داراى مفاهيم و مصاديقى است كه تقوا نيز، به همان مفاهيم و مصاديق ناظر است و رعايت هر چيزى كه در تحقق تقوا ضرورت دارد، رعايت عين همان چيز، در تحقق عفت نيز، ضرورى است.

بنابراين، عفت به معناى گسترده اش، يكى از صفات حميده ى هر انسان فضيلت خواه و شرافتمند مى باشد كه پرواپيشگان، تجسم عينى و جامع الاطراف اين خصلت بزرگ بوده و هستند.

مگر نه اين است كه بيشتر مفاسد اجتماعى، از عدم عفت، نشات گرفته و فضيلت و شرافت انسانيت را، در كام خود مى گيرد؟

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خطرهايى كه بعد از او مسلمانان را تهديد مى كند، فرمود:

ثلاث اخافهن بعدى على امتى: الضلاله بعد المعرفه و مضلات الفتن و شهوه البطن و الفرج.: از سه چيز بر امتم پس از خود خائفم: گمراهى پس از معرفت، فتنه هاى گمراه كننده و شهوت شكم و فرج.

علامه ى مجلسى پس از نقل اين حديث مى گويد: و اقول قد وقعت الامه فى كل ما خاف صلى الله عليه و آله عليهم الا من عصمه الله و هم قليل من الامه.: امت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از رحلت آن بزرگوار، در هر چه كه حضرتش از آن خائف بود، واقع شدند، مگر تعدادى كه در عصمت الهى قرار گرفته و بر عهد و پيمان خود، استوار ماندند.

صفحات تاريخ گواه زنده ى بر اين گفتار است كه دنياطلبان، براى رسيدن به مطامع شخصى خود، چه فتنه ها و آشوبها را كه برپا نكردند.

داستان جابر و معاويه

از تعداد افرادى كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در عصمت الهى قرار گرفته و تا آخرين لحظات عمر، در سنگر دفاع از اسلام راستين و حريم ولايت، با دشمنان قسم خورده ى اين دو، به مبارزه برخاست. جابر بن عبدالله انصارى، صحابى عظيم الشان بود. وى از طايفه ى خزرج و چهره ى درخشان بين ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و از دوستداران خاندان عصمت و طهارت است.

دوران حكومت معاويه، روزگار را بر او سخت گرفت، به حدى كه به ناچار، راهى شام شد. معاويه از آمدن جابر با خبر گرديد، اما به جرم طرفدارى وى از خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تا چند روز، به او رخصت ملاقات نداد و جابر پس از ورود گفت: اى معاويه! مگر از رسول خدا نشنيدى كه فرمود: هر كس در را به روى بيچاره و صاحب احتياجى ببندد، خداوند در رحمتش را، به روى او خواهد بست. معاويه از گفته ى جابر كه بجا و به مورد بود، سخت عصبانى شد و گفت: از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: شما مردم پس از من، به زمامدارانى مبتلا مى شويد كه شما را اذيت مى كنند، بر شما باد به صبر و خويشتن دارى، تا در كنار حوض بر من وارد شويد، چرا صبر نكردى؟ جابر گفت، آرى چيزى را كه از يادم رفته بود، به يادم آوردى، جابر با شنيدن اين روايت، در همان وقت، آهنگ سفر نمود و شام را به قصد مدينه، ترك كرد. معاويه ششصد دينار، براى وى حواله كرد، اما جابر عطيه ى او را نپذيرفت و به آورنده ى مال گفت: به او بگو يابن آكله الاكباد "فرزند زن جگر خوار" در نامه ى عملت خيرى نخواهى يافت كه من علت آن باشم؟!

جابر در هيجده غزوه، با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و در جنگ صفين، در ركاب امير مومنان عليه السلام حضور داشت. بعضى گفته اند وى در تمام غزوات رسول خدا غير از جنگ بدر و احد كه پدرش، از حضور او ممانعت نمود، شركت فعال داشت. گرچه در صحنه ى نبرد اين دو جنگ حاضر نبود، اما از كمك رساندن، بازنايستاده، براى مجروحان و رزمندگان آب مى رسانيد. او آخرين كس از ياران و همراهان پيامبر، در عقبه بود كه در مدينه، بدرود جهان گفت.

از ويژگيهاى جابر، اين بود كه شارب را كوتاه و محاسنش را خضاب مى بست، وى كسى است كه سلام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به امام باقر عليه السلام ابلاغ نموده و اولين زائرى است كه پس از شهادت سيدالشهداء ارواحنا له الفدا در روز اربعين او را زيارت نمود. جابر در سن 94 سالگى به سال 74 يا 77 ديده از جهان فروبست و ابان بن عثمان، حاكم مدينه بر جنازه ى او نماز خواند.

به هر حال، پارسايان واقعى، آنانند كه جان و روحشان را، به گوهر عفت آراسته اند و هيچ گاه جهت رسيدن به مطامع دنيوى، دست نياز به سوى كسى دراز نمى كنند. آخرين سخن از امير مومنان عليه السلام در اينجا، اين است كه مى فرمايد:

ما المجاهد الشهيد فى سبيل الله باعظم اجرا ممن قدر و عف، لكاد العفيف ان يكون ملكا من الملائكه.: جهادگر شهيدى كه در راه خدا جان را تسليم حق مى كند، اجر و پاداشش، از آن كسى كه در تنگى و پريشانى، عفت را نگه داشته، بالاتر نيست. او در قدر و منزلت، فرشته اى از فرشتگان است.

شكيبايى اهل تقوا

صبروا اياما قصيره اعقبتهم راحه طويله

واژه ها

الصبر: حبس النفس على ما يقتضيه العقل او الشرع او عما يقتضيان حبسها عنه، فالصبر لفظ عام و ربما خولف بين اسمائه، بحسب اختلاف مواقعه، فان كان حبس النفس لمصيبه سمى صبرا لا غير و يضاده الجزع و ان كان فى محاربه سمى شجاعه و يضاده الجبن و ان كان فى فائبه مضجره سمى رحب الصدر و يضاده الضجر و ان كان فى امساك الكلام سمى كتمانا و يضاده المذل و قد سمى الله تعالى كل ذلك صبرا.: صبر: خود نگهدارى و خويشتن دارى از هر چيزى كه عقل يا شرع يا هر دو، اقتضا كنند، مى باشد. پس صبر لفظ عام است كه در موارد مختلف و مصاديق بخصوص استعمال گرديده و در هر مورد نامى جداگانه دارد: خودنگهدارى در مصيبتها و ناگواريها، صبر و شكيبايى ناميده مى شود و ضد آن بيتابى و خودباختگى است. اگر اين واژه در جنگ و مبارزه به كار رود، شجاعت ناميده مى شود و ضد آن را ضجر نامند و اگر در مورد امساك و خوددارى از سخن گفتن باشد، آن را كتمان و ضد آن را مذل يعنى راز را افشا نمودن، گويند. خداى متعال همه ى اينها را، صبر ناميده است.

صبر: "مصدر" شكيبا بودن، بردبارى كردن "امص" شكيبايى، بردبارى، صبر جميل، شكيبايى نيكو و تام، ترك شكايت از بلايا و شدايد، سنگ بر دل بستن، دندان به جگر نهادن است.

يوم: روز و اول آن، در شرع، طلوع فجر صادق است تا غروب آفتاب، جمع آن: ايام و اصل آن ايوام بوده است و جمع الجمع آن اياويم است، مقابل ليل و در عرف عبارت است از طلوع جرم آفتاب اگر چه تمامى جرم هم نباشد، تا غروب جرم آفتاب، گاه لفظ يوم گويند و از آن لفظ، روز و شب هر دو آن را منظور دارند

وقايعى كه در بعضى روزها واقع شده، لفظ يوم را به آن اضافه كنند، مانند: يوم احد، يوم احزاب، يوم جمل و يوم الدار و يا اينكه اسماء قيامت، گاهى با يوم همراه است مانند: يوم التلاق، يوم التغابن، يوم الحسره، يوم النشور و يوم الحشر و حاكى از وقايع آن روز است و عبارت: الدهر يومان يوم لك و يوم عليك: روزگار دو روز است، يكى له و ديگر عليه تو، از عمر و مجموع حيات بازگو مى كند.

قصير: كوتاه "مص ل" كوتاه بودن.

اعقب: اعقب الرجل اذامات و ترك عقبا اى ولدا، آخر كل شى ء عقبه: عقب هر چيز، آخر آن چيز است و اعقب: چيزى به جاى گذاردن است، مثل آنكه كسى از دنيا رود و فرزندى را به جاى گذارد، فرزند عقب او مى باشد. آخر هر چيزى را عقب آن گويند. راحت: آسودگى، آسايش، استراحت، مقابل تعب و مشقت.

طويل: دراز مقابل قصير، بلند، مرتفع، ديرباز، شب طويل.

ترجمه:

مولى مى فرمايد: پرواپيشگان اين ايام زودگذر، عمر را با استخدام صبر و استقامت در برابر مشكلات و ناهمواريها، پشت سر گذارده و از آن پس به آسايش و راحت طولانى و ديرباز رسيده اند.

شرح:

در جمله ى اول، استعمال كلمه ى قصيره به اعتبار پايان يافتن دنيا، در مقابل زندگى جاويد آخرت است، با اين تفاوت كه زندگى دنيا هر قدر طولانى باشد، عاقبت قصير است چرا كه پايان مى يابد، اما آخرت پايان ندارد و استعمال كلمه ى طويله به خاطر تقابل با قصيره است و نه به آن جهت كه اين راحت طولانى روزى به پايان مى رسد، زيرا راحت در آنجا، هرگز پايان ندارد.

آيات قرآن و روايات پيشوايان دين، بيش از هر چيز، درباره ى صبر و خويشتن دارى، سفارش نموده، گو اينكه در زندگى روزمره، هميشه مشكلاتى وجود دارد كه بايد با نيروى صبر با آنها مواجه شد، كمبودها، بيماريها، محروميتها، مصيبتها و دشواريها به خويشتن دارى احتياج دارد، همچنان در برابر خوشيها و لذتها و كامرواييها كه خطر تجاوز از حد در آنجا وجود دارد، نيز نيروى نگهدارنده لازم است و آن صبر مى باشد. از اينرو صبر در هر جا كه باشد، پيروزى در بر دارد نه محروميت، حضور در صحنه است و نه كناره گيرى.

بدين جهت كسانى كه از مفهوم صبر، نوعى كناره گيرى و گوشه نشينى فهميده اند، سخت در اشتباهند بلكه اين نوع برداشت از صبر، خلاف معناى آن مى باشد، مثال در ميدان جنگ، پايدارى لازم است، اگر از جنگ كناره گيرى شود، همان معناى ضجر و اضطراب كه ضد صبر است خواهد بود.

ميدان فعاليت را براى دشمن "دشمن دين، دشمن شرافت، دشمن شخصيت" از درون و برون خالى كردن، تا او يكه تاز باشد، صبر نيست بلكه ضد صبر است.

يوسف صديق در آن روز، به پيروزى رسيد كه در برابر سختى ها و مصائب و از آنها سخت تر، خواسته ى جنون آميز شهوت جنسى و كام جويى زليخا، استقامت نموده به خاطر عفت و پاكدامنى راهى زندان شد، اما پيروز گرديد و پس از گذشت دوران تلخ مبارزه، شرافت و عفت را تجديد حيات نمود.

صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند   در اثر صبر نوبت ظفر آيد

درجات صبر و صابرين

قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم الصبر ثلاثه: صبر عندالمصيبه و صبر على الطاعه و صبر عن المعصيه، فمن صبر على المصيبه حتى يردها بحسن عزائها كتب الله له ثلاثمائه درجه مابين الدرجه الى الدرجه كما بين السماء الى الارض و من صبر على الطاعه كتب الله له ستمائه درجه مابين الدرجه الى الدرجه كما بين تخوم الارض الى العرش و من صبر عن المعصيه كتب الله له تسعمائه درجه ما بين الدرجه الى الدرجه كما بين تخوم الارض الى منتهى العرش.: پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: شكيبايى سه قسم است: شكيبايى در وقت مصيبت "هر نوع كه باشد" و صبر بر طاعت و صبر در مقابل معصيت، پس هر كس بر مصيبت صابر بوده آن را به عزايى نيكو و خويشتن دارى برگرداند تا به پايان رسد، خداوند سيصد درجه به او خواهد داد كه بين هر درجه و درجه ى ديگر مانند فاصله ى بين زمين و آسمان است، براى او مقرر مى نمايد و هر كس بر زحمت عبادتها و اطاعتها تن در دهد، خداوند براى او ششصد درجه، مى نويسد كه بين هر درجه و رتبه اى تا رتبه ى ديگر، فاصله ى بين انتهاى زمين و عرش الهى خواهد بود و هر كس در برابر معصيت خويشتن دار و خودنگهدار باشد، خداوند به او نهصد درجه و مقام كرامت مى كند، كه بين هر مقام تا مقام بالاتر، مانند مسافت انتهاى زمين پايان عرش خواهد بود.

پاداش صبر و صابران

اجر و پاداش هر عمل، به تناسب آن در كميت و كيفيت، زمان، مكان و عوارض جانبى، در نظر گرفته مى شود. هميشه مقام و رتبه ى آن عمل، در تناسب اجر و پاداش سنجيده و جايگاه عمل، به اجر آن وابستگى دارد.

قرآن كريم مى فرمايد:

قل يا عباد الذين آمنوا اتقوا ربكم للذين احسنوا فى هذه الدنيا حسنه و ارض الله واسعه انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب.: "اى رسول" بگو، اى بندگان، به خدا ايمان آوريد و خداترس و پرهيزكار باشيد كه هر كس متقى و نيكوكار است، در دنيا هم نصيب او نيكويى و سعادت است و زمين خدا بسيار، پهناور است كه خدا صابران را به حد كامل و بدون حساب پاداش خواهد داد.

كلمه ى يوفى در آيه، اشاره به پاداش و اجر كامل دارد توفيه الاجر، اعطائه تاما كاملا على هذا صابران در روز قيامت، به عمل محاسبه نمى شوند و ديوانى براى آنها منتشر نمى شود و پرونده ى تقدير عمل ندارند و موازنه و تناسبى، بين عمل و اجر آنها وجود ندارد.

در اينجا گرچه بحثى از نوع صبر مطرح نيست، اما سياق آيه، گوياى صبر و خويشتن دارى، در برابر مصائب دنياست كه مومنان واقعى و پرواپيشگان، از كافران مصيبتها ديده اند، تا جايى كه مجبور به ترك خانه و كاشانه ى خود شدند.

طبرسى در مجمع البيان مى گويد: پاداش مومنان و شكيبايى شان بر سختيهاى دنيا، بدون حساب خواهد بود. به اندازه اى اجر زياد است كه امكان حساب و شمارش آن نيست.

آنگاه روايتى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: در آن روز كه ديوان اعمال منتشر و ميزان حساب و سنجش نصب مى شود، براى مبتلايان و مصيبت زدگان نه ديوانى است و نه ميزان، آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين آيه ى مباركه را، تلاوت نمود.

اين آيه ى شريفه و روايت ذيل آن، گوياى استثناى صابران، از ديوان عمل و محاسبات است، به اين معنا كه تناسب بين صبر و پاداش، يا اصلا وجود ندارد "از نظر كميت" يا اينكه اگر تناسبى لحاظ شود، بايد در كيفيت، جستجو نمود چرا كه تلخى صبر و تحمل شدايد در حد كثرت است، بدين جهت، پاداش و اجر نيز، در حد كثرت خواهد بود، اما چون اجر و پاداش از باب تفضل است و نه استحقاق، اين احتمال وجهى ندارد.

در جمله ى اعقبتهم راحه طويله به اين اجر و پاداش بى حساب اشاره دارد، چرا كه گفته اند: اعقبه بطاعته، اى جازاه پس كلمه ى عقب به جزاى صابران و راحه طويله به كثرت و فراوانى آن راهنمايى مى كند.

كوتاه سخن آنكه، صابران با ديد حقيقت بين، جوانب امور را نگريسته و فهميده اند كه:

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست   عاشقى شيوه ى رندان بلاكش باشد
     

و پذيرفته اند كه:

بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر   بار دگر روزگار چون شكر آيد

بنابراين پرواپيشگان با تحمل فقر و نادارى، كمبود، نابرابرى، زندان و شكنجه، تحقير و اهانت، اين چند روز عمر را، پشت سر گذارده، تا به آسايش و راحتى طولانى و بى پايان نائل گردند.

داستان محمد بن ابى عمير

محمد بن ابى عمير زياد بن عيسى ابواحمد بغدادى كه سه تن از ائمه ى معصومين عليهم السلام موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على عليهم السلام را درك نموده و احاديث فراوانى را، از موسى بن جعفر عليهماالسلام شنيده كه در وقت بازگويى، به علت اختناق و فشارى كه بر شيعيان وجود داشت، آن جناب را با كنيه ى "ابااحمد" ياد مى كرد.

از امام رضا عليه السلام نيز، نقل حديث نموده است. بعضى گفته اند، تنها از امام رضا و امام جواد عليهماالسلام احاديثى نقل كرده، اما از موسى بن جعفر عليهماالسلام روايتى بازگو نكرده است.

وى مردى جليل القدر و بزرگ منزلت، نزد شيعه و سنى بوده است. ابوعبدالله جاحظ گويد: او از همه ى مردم، نزد خاصه و عامه موثق تر و زهد، عبادت و تقواى او از همگان بيشتر و يگانه فرد زمان خود بوده است. وى در تعدادى از كتابهايش، از ابن ابى عمير، نقل حديث نموده و مى گويد: او چهره ى درخشانى، در بين شخصيتهاى شيعه "رافضه" بوده است كه هارون الرشيد، او را به زندان انداخت. علت زندانى شدنش اين بود كه هارون از او خواست، تا منصب قضا را قبول كند، ولى وى امتناع ورزيد و زندانى شد. بعضى گفته اند: ابن ابى عمير، به اين علت به زندان افتاد كه هارون از او خواست، نام يكصد تن از رجال شيعه كه آنها را مى شناخت به او بدهد، ولى وى كتمان نمود و از اينرو هارون عصبانى شد و او را زندانى نمود سپس دستور آزار و شكنجه ى او را صادر نمود. وى گويد ضربات شلاق و تازيانه را، در حد توان تحمل كردم، اما بيش از اين طاقت نياوردم، نزديك بود زبانم گشوده شود، درست در همان وقت، صداى محمد بن يونس بن عبدالرحمن كه در بند ديگرى، با من زندانى بود، شنيدم كه مى گفت: اتق الله يا محمد بن ابى عمير با شنيدن اين سخن، نيروى بيشترى يافته، صبر نمودم و در موضع خود، محكم و استوار ماندم، تا اينكه خداوند گشايشى كرامت نمود و از زندان آزاد شدم.

شغل وى، پارچه فروشى "بزازى" بود و از اين راه، اموال فراوانى به دست آورد. فقرا و نادارها را، در آن اموال سهيم مى دانست و به آنها كمك مى كرد و شيعيانى كه از او تقاضاى وام مى كردند، به آنها وام مى داد، ديرى نگذشت كه مورد خشم مامون قرار گرفت و تمام اموال و دارائيش مصادره شد، حتى دستور داد كتابهايش، را نيز مصادره كنند.

خواهر او تمام كتابهايش را، دفن نموده و يا در غرفه اى پنهان ساخت كه بر اثر رسيدن باران به آنها، همه از بين رفت. از اين پس، احاديث را بدون ذكر سند، نقل مى كرد، اكنون مراسيل ابن ابى عمير، نزد فقها معروف و به جاى مسانيد احاديث با اسناد مى پذيرند.

ابن وليد از پدرش، بازگو مى كند كه ابن ابى عمير، ده هزار درهم، از شخصى طلبكار بود، با سررسيد بدهى، مديون، خانه ى مسكونى خود را فروخت و پول آن را نزد وى آورد و گفت: اين بدهى من كه وقت اداى آن رسيده است، اين جريان به هنگام فقر و پس از مصادره ى اموال وى واقع شده بود، در عين حال ابن ابى عمير، از آورنده ى مال پرسيد: اين مال را از كجا تهيه نموده اى؟ آيا ارثى به تو رسيده؟ يا كسى به تو بخشيده است؟ مديون گفت: هيچ كدام، بلكه منزل مسكونيم را به جهت اداى دينم فروختم! ابن ابى عمير گفت: ذريح محاربى به من گفت كه امام صادق عليه السلام فرمود: هيچ كس به خاطر اداى دين، از خانه و منزل مسكونيش، اخراج نمى شود "منزل از مستثنيات دين مى باشد" اين مال را بردار و خانه ات را بازستان، با اينكه اكنون، به يك درهم آن نياز دارم، اما به خدا سوگند، حتى يك درهم آن را نخواهم گرفت.

وى در علم نجوم "ستاره شناسى و تاثير آن" مهارت كامل داشت. او مى گفت: گاهى به ستارگان نگاه مى كنم، چون به جايگاه و طالع آنها آشنا هستم، در تاثير آنها شگفت زده مى شوم، مبادا اثرى نامطلوب برايم تحقق يابد، براى چاره جويى و حل اين مشكل، به حضور موسى بن جعفر عليه السلام شرفياب شده، جريان را با آن جناب در ميان گذاردم، فرمود: هر وقت چنين تاثيرى، به خاطرت آمد، به اول فقيرى كه رسيدى صدقه بده، انشاءالله آسيبى به تو نخواهد رسيد.

فضل بن شاذان گفت: به عراق سفر كردم، شخصى را ديدم كه دوست خود را سرزنش كرده و مى گفت: تو مردى عيال وارى كه براى زندگى روزانه، به كسب احتياج دارى، اين سجده هاى طولانى، عاقبت تو را نابينا مى كند، آن مرد گفت: در اين مورد، مرا سرزنش مكن، چرا كه اگر سجده ى طولانى ديده ى كسى را آسيب مى رساند، بايد ابن ابى عمير، ديدگان خود را از دست داده باشد، او پس از نماز صبح، سر به سجده ى شكر مى گذارد و تا اذان ظهر، همچنان در سجده بوده و سر را بلند نمى كرد.