ميانه روى در زندگى و ملبسهم الاقتصاد
الملبس بالفتح و الملبس بالكسر كمنبر: ما يلبس به، جمع، ملابس.
يعنى آنچه انسان خود را با آن مى پوشاند و جمع آن ملابسن است.
اقتصاد عبارت است از: ميان كارى، ميانه روى در هر كار، به اندازه خرج كردن و
تعادل دخل و خرج را حفظ نمودن.
علم اقتصاد: يكى از رشته هاى علوم اجتماعى است كه درباره ى كيفيت فعاليت
مربوط به دخل و خرج و چگونگى روابط مالى افراد جامعه، با يكديگر و اصول و
قوانينى كه بر امور مذكور حكومت مى كند و وسايلى كه بايد در عمل، با توجه به
مقتضيات زمان و مكان اتخاذ شود، تا موجبات سعادت و ترقى جامعه و رفاه و آسايش
افراد آن تامين گردد، بحث مى كند.
با جمع بندى معانى ملبس و اقتصاد، مفهوم اين جمله، اين است كه متقين چه در
پوشيدنى و لباس "با رعايت كميت و كيفيت و شرائط زندگانى اجتماعى موجود زمانى و
مكانى"، چه در حفظ تعادل دخل و خرج و به اندازه مصرف نمودن و چه كارهاى ديگر،
ميانه روى را رعايت نموده از افراط و تفريط مذموم به دورند. به عنوان مثال عدم
رعايت اقتصاد در لباس با توجه به شرايط موجود در جامعه، مذمت دارد زيرا پوشيدن
لباسهاى گرانقيمت و نامناسب، شهرت زا و مذموم است.
روش زندگى امام صادق عليه السلام در اين مورد، گوياى اين حقيقت مى باشد و
اينكه زمانها و مكانها در لباس پوشيدن، مستقيما دخالت دارند.
سفيان ثورى و امام صادق
سفيان ثورى آن جناب را، در حالى كه لباس خوبى به تن داشت ملاقات نمود و بى
درنگ به عنوان شناخت نقطه ضعف، در زندگى آن حضرت، زبان را به اعتراض گشوده، روش
وى را به انتقاد گرفته، گفت:
و الله ما لبس رسول الله مثل هذا اللباس و لا على و لا احد من آبائك!:
به خدا سوگند نه پيامبر و نه على احدى از پدرانت همانند لباس تو نپوشيده اند
!
فقال له: ان رسول الله كان فى زمان مقفر جدب فاما اذا اقبلت الدنيا فاحق بها
ابرارها لافجارها.:
فرمود: پيامبر در زمانى كه فقر و ندارى، جامعه را در بر گرفته بود زندگى مى
كرد و لباس آن زمان همان بود كه پيامبر و نياكانم پوشيده بودند، اما اگر دنيا
روآورد، يعنى شرايط زندگى عوض شود و فقر و پريشانى، رخت بربندد و به جاى آن
دارايى و شادمانى نشست. در چنين زمانى ابرار و نيكوكاران اولى هستند كه از
دنياى مرفه، بهره ببرند، نه فاجران و بدكاران.
گرچه سفيان، زمان پيامبر و معصومان پيشين را با زمان امام صادق عليه السلام
يكى مى ديد اما اشتباه مى كرد و امام با انگشت گذاشتن به نقطه ى اشتباه وى به
او پاسخ داد.
امام صادق و مرد صوفى
فرد ديگرى از همين گروه "صوفى مسلكان" به امام صادق عرض كرد:
اصلحك الله، ذكرت ان على بن ابيطالب عليه السلام كان يلبس الخشن، يلبس
القميص باربعه دراهم و نرى عليك اللباس الجديد فقال: ان عليا صلوات الله عليه
كان يلبس فى زمان لا ينكر و لو لبس مثل ذلك اليوم، لشهر به، فخير لباس كل زمان
لباس اهله.
خدا تو را اصلاح نمايد، يادآورى كردى كه على بن ابى طالب عليه السلام لباس
خشن و زبر مى پوشيد، پيراهنى به قيمت چهار درهم به تن داشت كه نمايانگر اعراض
از زخارف دنيا و نشانه ى زهد است، اما مى بينم شما بهترين و نيكوترين لباس
پوشيده ايد "آيا اين تضاد عملى در سيره ى شما شگفت انگيز نيست؟"
امام صادق عليه السلام فرمود: جدم امير مومنان، در زمانى مى زيست كه با
پوشيدن آن لباس، در آن زمان بر او خرده نمى گرفتند و بر وى ايرادى نبود، زيرا
شرايط زندگى جامعه ى آن روز، همان نوع لباس را مى پسنديدند و اگر غير از آن
لباس "بهتر و با قيمت بيشتر" مى پوشيد، مورد انتقاد قرار مى گرفت و برعكس زمان
و شرايط جامعه ى امروز، اين است كه اگر من لباس آن روز جدم عليه السلام را
بپوشم، بر من خرده مى گيرند. "امام صادق عليه السلام قاعده ى كلى تطبيق با
جامعه را براى وى بيان نموده" و فرمود: بنابراين، بهترين لباس هر زمان، لباس
مردم آن زمان است كه با اجتماع مطابقت دارد.
معناى ديگر اين كلمه "ملبس" مفهوم مصدرى آن است. يعنى متقين در هر حال، هر
زمان و مكان در پوشش، اقتصاد و ميانه روى را رعايت مى كنند، يعنى ميانه روى را
به مفهوم عام، در جميع شئون زندگى و با ابعاد گسترده اش، چه امور مادى و چه
معنوى، حتى در عبادات كه راه تقرب به خداست، فراموش نكرده و راه خود را ادامه
مى دهند. عن ابى الجارود عن ابى جعفر عليه السلام قال: قال رسول الله صلى الله
عليه و آله و سلم ان هذا الدين متين فاو غلوا فيه برفق و لا تكرهوا عباده الله
الى عبادالله، فتكونوا كالراكب المنبت الذى لاسفرا قطع و لا ظهرا ابقى:
ابوجارود از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه پيامبر فرمود: اين دين
"اسلام" محكم و استوار است، اين راه دور را با رفق و مدارا بپيماييد تا به مقصد
برسيد. با سخت گيرى، بندگان خدا را به عبادت پروردگار بى ميل نكنيد، چرا كه راه
دور را با سرعت پيمودن، همانند سوارى است كه باشتاب نه راه را به پايان مى
رساند و نه مركبى براى او باقى مى ماند.
به هر حال از ميانه روى و تعادل كه بگذريم. از يكسو با افراط و زياده روى و
از سوى ديگر با تفريط و كوتاه آمدن مواجه مى شويم كه هر دو مذموم است.
دنياى كنونى شاهد اسراف كارى و تبذير است كه از اسراف بدتر است. اين عدم
تعادل و زياده روى در خرج و اقتصاد، جامعه را فرسوده نموده و مشكلات زيادى را
به بار مى آورد.
ابوالاعلى مودودى، در كتاب اسلام و مشكلات اقتصادى، پس از اينكه مفاسد كنونى
جامعه را، از اسراف و تبذير سرمايه داران مى داند، مى نويسد: اين ثروتمندان،
زنان را يكى از لوازم زندگى خود قرار داده و گروهى زنان بد عمل و رقاصه هاى بى
بندوبار را، استخدام نموده و عده اى مردان را، دلالهاى اين راه ننگين ساخته
اند.
آواز و خوانندگى، نوع ديگرى از سرگرمى اينان است. براى همين كار، عده اى به
عنوان خواننده، رقاص، هنرپيشه، موسيقى دان و آهنگ ساز، براى خود خريده به كار
گرفته اند.
اين گروه در اسراف كارى ضد اسلامى، به جايى رسيده اند كه ساختمانهاى بزرگ و
مجلل درست كرده اند كه پس از مرگ در آن دفن شوند و از اين بدتر آنكه براى سگهاى
خود، اطاقهاى عالى ساخته و مربيانى استخدام كرده اند كه به سگها رسيدگى كنند و
در اين راه، ثروت هنگفتى را بيهوده به هدر داده اند.
اين گروه با عدم تعادل و ميانه روى، به اقتصاد جامعه ضربه ى جبران ناپذيرى
مى زنند و گروه ديگر، با نام زهد و اعراض از دنيا از كسب و كار و فعاليت، دست
كشيده اقتصاد را نابرابر و فرسوده مى سازند، اين گروه "صوفيان" به نام ديندارى
و در لباس زهد، چه اعمالى كه مرتكب نمى شوند و چه گفتارى كه مايه ى شرمندگى است
از آنها بازگو نكرده اند. حكاياتى از اين گروه نقل شده است كه عوام را، به حيرت
كشانده تا چه رسد به دانشمندان.
بيهوده گويى صوفيان
ابن جوزى، در كتاب تلبيس ابليس مى نويسد: ابوموسى دئيلى گفت: از ابايزيد
بسطامى شنيدم كه مى گفت: دوست دارم قيامت برپا شود، تا خيمه ام را بر جهنم نصب
كنم! مردى از او پرسيد چرا يا ابايزيد؟! گفت: براى اينكه مى دانم، اگر جهنم مرا
ببيند خاموش مى گردد و من رحمت بر خلايق خواهم بود.
حكايت ديگرى در همين كتاب، آمده كه به اين شرح است: ابايزيد مى گفت: سبحانى
سبحانى، منزهم منزهم، چقدر سلطنت من عظيم است. گفتار ديگر او اين است كه: براى
نخستين بار كه حج نمودم، خانه ى خدا را ديدم و در نوبت دوم، تنها صاحب خانه را
ديدار نمودم، بدون اينكه خانه را ببينم و در مرتبه ى سوم، نه خانه را ديدم و نه
صاحب آن! به خدا سوگند "لوائى اعظم من لواء محمد صلى الله عليه و آله و سلم
پرچم رهبرى من در قيامت از پرچم محمد صلى الله عليه و آله و سلم عظيم تر و
بزرگتر است!!!.
علت نامگذارى اين گروه به اين نام صوفى اين است كه جامه ى پشمين مى پوشند
پشمينه پوش. مى گويند پشمينه پوشى، از هر لباسى به تواضع نزديكتر است. بنابراين
متقدمان صوفيان، لباس پشمى به تن مى كردند
وجه ديگر در انتخاب اين نوع لباس، اين است كه مى گويند: پيامبران لباس پشمى
مى پوشيدند و براى تاييد گفتار خود حديثى نقل كرده اند كه پيامبر بر الاغ سوار
مى شد و جامه ى پشمين به تن داشت.
حسن بصرى گويد: هفتاد نفر بدوى "بيابان نشين" را ديدم كه همگى پشمينه پوش
بودند.
فروتنى و مشيهم التواضع
مشى: رفتن، رفتن به نرمى، حركت دادن پاها و نقل آنها از مكانى به مكان ديگر،
خواه تند باشد و خواه آهسته، مشى كردن، راه رفتن، خط مشى، روش كار، مسير كار و
نحوه ى اجراى امور.
مشى الرجل مشيا اذا كان على رجليه، سريعا او بطيئا و الجمع مشاه. امش بدائك
ما مشى بك.
تواضع: فروتنى كردن و از جاى خود برخاستن براى احترام ديگرى، اسم مصدر آن
فروتنى و جمع: تواضعات، يعنى اهل تقوا به هنگام راه رفتن، از تندروى كه نشانه ى
سبك سرى و از كندروى به سبك خاص كه علامت تكبر و خودپسندى است، اجتناب نموده و
فروتن وار راه مى روند.
قرآن كريم، به هنگام بر شمردن صفات ويژه ى عبادالرحمن، كلمه هون كه به معناى
آرامش و وقار است و با تواضع تقريبا مرادف است آورده و عباد الرحمن الذين يمشون
على الارض هونا و در سوره هاى اسراء و لقمان، آياتى درباره ى تنظيم سير سلوك و
روشى انسانى بر پايه ى تعديل اخلاق درونى و رفتار برونى وجود دارد كه از موانع
فضيلت انسانها سخن گفته، تا انسانهاى فضيلت جو با عبور از اين موانع، به قله ى
كمال آدميت پرواز نمايند.
يكى از آن آيات اين است: و لا تمش فى الارض مرحا انك لن تخرق الارض و لن
تبلغ الجبال طولا.:
و هرگز به كبر و ناز بر زمين گام مزن، كه با اين عمل نمى توانى زمين را
بشكافى و نه بر قله كوه پرواز كنى.
راغب اصفهانى گويد: المرح شده الفرح و التوسع فيه.
و لا تصعر خدك للناس و لا تمش فى الارض مرحا ان الله لا يحب كل مختال فخور.:
با تكبر از مردم روى برمگردان و با خوشحالى متكبران، بر زمين گام مزن، بى گمان
خداوند گردنكشان و خودستايان را دوست ندارد.
صعر: كج كردن رخسار از كبر، اختيال، گردنكشى، فخر، خودستا و تاختن بر مردم
با برشمردن نيكى هاى خود
تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و
العاقبه للمتقين.: اين دار آخرت "و سراى جاويدان" از آن كسانى است كه در زمين،
خواهان مقهور ساختن ديگران نبوده، فساد و تبهكارى، فتنه و آشوب را برپا ننموده،
شرارت و بدكارى را شيوه ى خود نمى سازند و عاقبت پسنديده براى پرواپيشگان است.
به هر حال پرهيزكاران و سالكان واقعى راه حق، همانگونه كه از تكبر، سركشى و
فسادكارى مصونيت يافته اند، همچنين از ذلت و فرومايگى كه شخصيت كشى است اجتناب
مى ورزند. شعار آنها نه تكبر و خودبينى و نه ذلت و فرومايگى است زيرا كه ذلت
نيز، همانند تكبر بر ضعف شخصيت، دلالت دارد و از فضيلت آدمى مى كاهد.
لا ينبغى للمومن ان يذل نفسه.: سزاوار نيست مومن خود را به ذلت بكشاند. قال
اباعبدالله عليه السلام: ما من رجل تكبر او تجبر الا لذله وجدها فى نفسه.: هيچ
مردى تكبر نمى ورزد و خودستايى نمى كند، مگر به دليل كمبود و حقارتى كه در خود
مى يابد.
راغب اصفهانى گويد: الجبار فى صفه الانسان يقال لمن يجبر نقيصته بادعاء
منزله من التعالى لا يستحقها و هذا لا يقال الاعلى طريق الذم.: جبار در وصف
انسان، به كسى گفته مى شود كه كمبود خود را به ادعاى مقام و منزلتى از تعالى كه
استحقاق آن را ندارد، جبران مى كند. بديهى است اين صفت يكى از صفات ناپسند
آدميان است.
اين دو حديث به موازات يكديگر، از نقص و كمبود دارندگان اين صفات، سخن مى
گويند، اما متقين كه به كمال رسيده اند، در وجود عالى آنها، نقصى مشاهده نمى
شود كه خود را به خاطر كالاى ناچيز دنيا، به ذلت افكنده و يا نقص خود را با
تكبر جبران بنمايند.
كوتاه سخن آنكه على عليه السلام اعمال و صفات انسانهاى درستكار را، بر پايه
ى تعادل و ميانه روى، در ابعاد گسترده اش قرار داده و راه و روش قرآن كريم را،
بر آن منطبق مى داند.
و كذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء على الناس.: همچنان شما را گروه
ميانه رو قرار داديم، تا اعمال و رفتار شما بر مردم گواه باشد.
مسلمانان، چه در رفتار و چه در عقيده، به اصل ميانه روى و دور از افراط و
تفريط قرار دارند، نه مانند يهوديان كه تنها به زندگى مادى و لذتهاى جسمانى
توجه دارند و حيات معنوى و فضائل انسانى را، ناديده مى گيرند و به لذتهاى اين
عالم، چشم دوخته اند "افراط" و نه مانند مسيحيان كه مدعى كناره گيرى از لذتهاى
جسمانى و بهره مندى از مسائل روحى هستند "تفريط".
مكتب اسلام انسان را، معجونى مركب از روح و جسم مى داند و هر دو جانب را در
نظر گرفته و زندگى سعادتمندانه را در كمال روح و جسم مى بيند. بدين جهت ميانه
روى را به عنوان يك اصل، اتخاذ نموده و پيروان خود را به اين اصل دعوت مى كند.
اهل تقوا كه الگوى واقعى دستورات اسلام اند هميشه به اين اصل تكيه دارند،
چرا كه سعادت دنيا و آخرت در گرو اين اصل مى باشد.
اجتناب از حرام غضوا ابصارهم عما حرم الله عليهم
غض طرف: فروخوابانيدن چشم، چشم پوشى، غض بصر از كسى و برگردانيدن چشمها از
اوست.
الغض: النقصان من الطرف و الصوت و ما فى الاناء: قل للمومنين يغضوا من
ابصارهم، و اغضض من صوتك، غضضت الاناء نقصت بما فيه.
راغب اصفهانى مى گويد: غض ناقص گذاردن چشم و آهنگ و در اناء و ظرف است، سپس
براى هر يك، به ترتيب شاهد و مثالى نقل مى كند: قل للمومنين شاهد اول و اغضض من
صوتك شاهد دوم غضضت الاناء مثال بر مورد سوم است.
طرف: چشم، مژه، گوشه و كنار چشم است.
ضمنا غض البصر و غمض البصر، با هم تفاوت دارند و آن اينكه در غمض، گاهى بى
ميلى و كراهت وجود دارد، ولى در غض چنين نيست، بلكه برعكس ممكن است انسان به
چيزى توجه داشته باشد، اما براى احترام به قانون و دستور لازم الاجراء، از آن
چيز ديده فروبندد.
بدين جهت، بعضى مفسران كلمه من را در آيه ى يغضوا من ابصارهم براى ابتداى
غايت گرفته و گفته اند ابتداى هر چيز "مثلا زنا" كه از نظر شرع مبغوض است، آدمى
بايد از مقدمات آن، كناره گيرى نموده تا به حرمت آن گرفتار نشود و شاهد بر اين
مطلب، روايتى از امام صادق عليه السلام در مورد اين آيه ى كريمه است كه مى
فرمايد:
ان كل آيه فى القرآن فى حفظ الفروج فهى من الزنا الا هذه الايه فهى من
النظر.: هر جاى قرآن كه از حفظ فرج، سخن به ميان مى آيد، مراد خودنگهدارى از
زنا است، مگر اين آيه ى كريمه كه مراد از يحفظوا فروجهم نگاه كردن مى باشد.
مولا در اين جمله، از پاكى و نزاهت ديده و ديد متقين سخن گفته و مى فرمايد:
اهل تقوا از آنچه را كه خداوند بر آنها حرام نموده، ديده فروبسته و كناره گرفته
اند كه مبادا به حرام بيفتند. تقواى واقعى كه منجى انسان از خطرها است ، گام
اول آن، ديده فروبستن از محرمات است و نكته مهمتر اينكه اين گروه ممتاز و فضيلت
پرور، نه تنها از گناه كه از امور مكروه پرهيز مى كنند و حتى قصد امر مكروه هم
نمى نمايند.
تقواى مصونيت آور، اين است كه آدمى خود را، در كنترل شرع قرار دهد و روح و
جسم و تك تك اعضا را، در تحت فرمان الهى، قرآن و سنت گذارد، تا به اين مقام
عظيم دست يابد.
چشم چرانى و نگاه هوس آلود
اما از آنجا كه خطر چشم، از ساير اعضا، در مورد حرام، بيشتر است و مى توان
گفت كه مقدمه ى گناهان، بيشتر از ديده فراهم مى شود، در روايات به عملكرد چشم،
توجه زيادترى شده است:
عن ابى جعفر عليه السلام قال: استقبل شاب من الانصار امراه بالمدينه و كان
النساء يتقنعن خلف آذانهن، فنظر اليها و هى مقبله فلما جازت نظر اليها و دخل فى
زقاق قد سماه ببنى فلان و جعل ينظر خلفها و اعترض وجهه عظم فى الحائط او زجاجه
فشق وجهه فلما مضت المراه نظر فاذا الدماء تسيل على ثوبه و صدره! فقال: والله
لاتين رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و لاخبرنه، قال: فاتاه فلما رآه
رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قال له: ما هذا؟ فاخبره فهبط جبرئيل بهذه
الايه: قل للمومنين يغضوا من ابصارهم و يحفظوا فروجهم ذلك ازكى لهم ان الله
خبير بما يصنعون.
امام باقر عليه السلام فرمود: جوانى از انصار در مدينه، به راهى مى رفت،
چشمش به زنى افتاد كه صورت او باز بود و روبه روى او مى آمد. او همچنان به زن
نگاه مى كرد تا اينكه آن جوان به كوچه ى محله ى بنى فلان "نام محله را برد"
وارد شد و زن هم از آنجا گذشت، جوان چشم از او برنداشت و مرتب به پشت سر او
نگاه مى كرد، در آنحال استخوان يا شيشه اى كه در ديوار بود به صورت او اصابت
كرده و خون جارى شد، اما او از خود خبر نداشت، زمانى به خود متوجه شد كه زن از
ديد او پنهان گرديد، ناگهان جوان متوجه شد كه صورت و لباسش غرقه به خون است.
اين منظره ى وحشتناك او را به تحير كشانده گفت: به خدا سوگند! نزد رسول خدا مى
روم و جريان را براى او بازگو مى كنم. امام فرمود: جوان به حضور رسول الله
شرفياب شد، همين كه چشم پيامبر به او افتاد، با تعجب فرمود: اين چيست؟ يعنى چرا
بدنت خون آلود شده، جوان جريان را از اول تا آخر براى پيامبر تعريف نمود، در
آنوقت بود كه جبرئيل نازل شد و اين آيه ى مباركه را براى پيامبر آورد.
با توجه به شان نزول آيه بر مبناى اين حديث، روشن است كه نگاه كردن به
نامحرم، علاوه بر گناه چه عواقب خطرناكى در پى دارد. گاهى يك نگاه موجب حسرت
طولانى مى شود و بى ايمان از دنيا مى رود: رب نظره توجب حسره طويله.
مردى بر سكوى جلو منزل خود نشسته بود، ناگهان چشمش به زنى زيبا افتاد در
حالى كه بقچه لباسى زير بغل داشت و در حال عبور بود، با همان يك گناه، شيفته ى
جمال او گرديد. زن از او پرسيد حمام منجاب كجاست؟ مرد هوسباز كه جز آرزوى وصال
او آرزويى نداشت با توسل به دروغ گفت: حمام منجاب همين جاست و به خانه اش اشاره
كرد. زن به گفته ى او اعتماد نموده وارد شد و آنگاه كه متوجه دسيسه ى مرد
هوسباز گرديد، با ديدن اين منظره به خود لرزيد و دانست كه در چنگال انسانى مسخ
شده و ددصف افتاده است او كه از گوهر تقوا و عفت بهره مند بود، به فكر چاره
جويى افتاد و حل مشكل را در اين ديد كه خود را موافق نشان دهد، از اينرو گفت:
اى مرد! من هم اكنون در اختيار توام و خواسته ى تو را مى پذيرم، ولى براى اينكه
لذت كاميابى غير منتظره، كامل شود، به بازار برو و غذايى مطبوع تهيه نما زيرا
آن وقت بيشتر به ما خوش مى گذرد و از آن پس به عشق بازى مشغول خواهيم شد. لحن
شيرين زن و بيان جذاب او، مرد را مطمئن ساخت و بدون فوت وقت، راهى بازار شد و
پس اندكى با تهيه ى غذا و سور و سات به خانه برگشت، ولى خانه را از يار خالى
ديد!
او كه انتظار چنين پيش آمدى را نداشت و در دل نقشى جز نقش چهره ى زيباى
معشوقه ى خيالى نمى ديد، به حسرت و اندوه ناگفتنى مادام العمر افتاد، تا آنجا
كه به هنگام مرگ، كسانى كه در كنار بسترش بودند، وى را به گفتن شهادتين دعوت
نمودند، اما او كه حسرت درونيش ناگهان همانند كوه آتشفشان منفجر گرديده بود با
خواندن اين بيت، اندوه درونى خود را آشكار كرد:
يا رب قائله يوما و قد تعبت |
|
اين الطريق الى حمام منجاب |
كو آن زنى كه در حال تعب و خستگى مى گفت: راه حمام منجاب كجاست. و بالاخره
هم با همين اندوه پايان ناپذير جان سپرد.
آرى عبدالرحمن بن ملجم مرادى، با يك نگاه به جمال قطامه، بر قتل امير مومنان
عليه السلام تصميم گرفت و اشقى الاولين و الاخرين گرديد.
شنوايى متقين و علم نافع و وقفوا اسماعهم على العلم النافع لهم
آنان قدرت شنوايى خود را فقط بر دانشى مفيد باز نگاه مى دارند.
وقف: ايستادن، به حالت ايستاده ماندن و آرام گرفتن است.
و در اصطلاح فقهى، نگهداشتن و حبس كردن عين ملك است بر واقف آن "نه ملك خدا
" و مصرف كردن منفعت آن، در راه خدا و بعضى از فقها گويند وقف: حبس عين است بر
ملك خداى تعالى، بنابراين ملكيت مالك آن، به خداوند منتقل مى شود.
در اصطلاح قانون مدنى، حبس عين و تسبيل ثمره است، بر حسب نيت واقف.
برخى گفته اند: وقف عبارت است از اينكه عين مال، حبس و منافع آن تسبيل شود.
سمع: گوش، شنيدن، شنوايى كه جمع آن اسماع است.
علم: دانستن، يقين كردن، اسم مصدر آن، معرفت، دانش كه مقابل ظن است. علم
نافع، در مقابل علم ضار است و علامت آن اين است كه در نفس، تقوا، تواضع و نيستى
زيادت كند و علم ضار: علمى است كه از آن زيان خيزد و علامت آن كبر، تفاخر، غرور
و طلب دنياست.
شرح:
با توجه به معانى كلمات، مفهوم كلام مولا اين است كه متقين شنوايى خود را به
علم نافع وقف نموده اند، يعنى شنيدن و شنوايى را در انحصار بهره هاى علمى
سودمند و كسب علم نافع كه تقوا و تواضع را در نفس آدمى ايجاد مى كند قرار داده
اند، چنانكه اموال موقوفه، در يك جا متوقف، مى شود و قابل نقل و انتقال نيست و
تنها از درآمد آن استفاده برند، حس شنوايى اهل تقوا نيز، در انحصار علم نافع
قرار گرفته و بهره هاى علمى، مانند، تقوا، تواضع، خودنيستى، را از آن به دست مى
آورند.
و اين بدان جهت است كه فايده ى معقول و پسنديده ى شنوايى، به فرآورده هاى
علم نافع است و بس و به عبارت ديگر، واردات علمى كه از طريق قوه ى شنوايى به
انسان مى رسد، در مراحل سه گانه اى كه حديث نبوى به آن اشاره دارد انحصار يافته
و وصول به مقصد را نشان مى دهد:
قال النبى صلى الله عليه و آله و سلم العلم ثلاثه آيه محكمه و سنه قائمه و
فريضه عادله و ماسوى ذلك فهو فضل.: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود علم
سودمندى كه منحصرا در سعادت فرد و اجتماع وجود دارد سه تاست:
1. آيه محكمه: آيات قرآنى كه مراد و مفهوم آن روشن باشد، در مقابل آيات
متشابه و يا اينكه مراد از آيه ى محكمه، آيات محكم و استوار در وجود آدمى و در
همه ى جهان خلقت "آيات آفاقى و انفسى" كه بر وحدانيت صانع متعال دلالت مى كنند،
است،. سنه قائمه: سيره و گفتار و امضاى پيامبر و معصومان عليهم السلام كه در
متن جامعه حضور فعال داشته باشد، 3. فريضه عادله: يعنى عدالت لازم الرعايه و
عدالت اجتماعى، تا روابط جامعه با فرد و فرد را با جامعه به پايه ى عدل و داد و
حقوق متقابل محكم و استوار نمايد و جز اينها فضل و امتياز است.
به هر حال دانشى كه رابط بين خدا و بندگان، انسان و اجتماع و فرد باشد نزد
خداوند پاداش بزرگ دارد.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: من تعلم بابا من العلم ليعلمه
الناس ابتغاء وجه الله، اعطاه الله اجر سبعين نبيا.: پيامبر اسلام صلى الله
عليه و آله و سلم فرمود: كسى كه بابى از علم را بياموزد و درى از علم، به روى
خود بگشايد، تا براى رضاى خدا و نه براى جاه و مقام و جمع مال و ثروت، به مردم
آموزش دهد "اعتقادات، فقه، اخلاق" خداى متعال پاداش هفتاد نبى به او مرحمت مى
فرمايد.
يعد رفيع القوم من كان عالما |
|
و ان لم يكن فى قومه بحسيب |
و
ان حل ارضا عاش فيها بعلمه |
|
و ما
عالم فى بلده بغريب |
ارى العلم نورا و التادب حليه |
|
فخذ منهما فى رغبه بنصيب |
و ما اجتمعا الالمن صح عقله |
|
و كم عالم بالشى ء غير لبيب |
بزرگ قوم آن كسى است كه عالم باشد، گرچه در بين خاندان و قبيله ى خود بزرگ
زاده نباشد.
به هر جا كه برود علم او، معرف اوست بدين جهت محترمانه زندگى مى كند و هيچ
عالمى در هر شهر و ديارى كه باشد غريب نيست.
علم نورى است كه در دل عالم جاى گرفته و ادب حليه و زيور عالم است كه از علم
كسب نموده است. پس از علم و ادب در حد توان با شوق و رغبت بهره خود را بگير.
بديهى است كه علم و ادب، در وجود آن كس جمع مى شود كه عقل سالم داشته باشد و
چه بسا عالمى كه لبيب و خردمند نيست.
آن را كه علم و دانش و تقوا مسلم است |
|
هر جا قدم نهد قدمش خير مقدم است |
جاهل اگر كه گشت مقدم موخر است |
|
عالم اگر چه گشت موخر مقدم است |
جاهل به روز فتنه ره
خانه گم كند |
|
عالم چراغ جامعه و چشم
عالم است |
پيروزى در آزمايشهاى الهى نزلت انفسهم منهم فى البلاء كالذى نزلت فى الرخاء
آنان از مصيبتها و سختيها همانگونه استقبال مى كنند كه از آسايش و فراوانى
نعمت.
نزل: فرود آمدن، فزونى و بركت، فضل و عطاء است.
بلاء: عبارت است از
1. آزمايش و امتحان،
2. سختى، گرفتارى و رنج.
3. مصيبت و آفت،
4. بدبختى كه بدون انتظار و بى سبب بر كسى وارد آيد،
5. ظلم و ستم.
رخاء: فراخى روزى، فراوانى نعمت و آسانى زندگانى است.
اهل تقوا در آزمايشها خواه خير باشد يا شر، مصيبتها و بدبختيها و سختيها و
گرفتاريها، همانگونه اند. كه در خوشيها و شادمانيها. آنان بر نفس خود حكومت
دارند و استقبال آنها بر سختيهاى زندگى همانست كه بر وسعت زندگى دارند، نه در
رنجها و زحمتها، شانه از بار مسئوليت خالى مى كنند و نه در خوشيها، خود را مى
بازند. نيش و نوش، مصيبت و شادى، به موازات يكديگر، در حدود وظيفه و تكليف مى
پذيرند، گرچه نفس آدمى در برابر سختى و عشرت يكسان نيست، زيرا به لذتها علاقه
مند و از مصائب روگردان است، اما تهذيب و تزكيه ى نفس، اين نابرابرى را از سر
راه تكامل آنان برداشته، در طى مراحل كمال، به جايى مى رسند كه در قاموس هستى
آنها تنافرى بين خوشى و ناخوشى جايى و واژه اى ندارد.
از اينرو متقين فضيلت خواه، نفس لذت طلب را، چنان تهذيب و تزكيه مى كنند كه
پا به پاى لذايذ، مكاره را نيز مى پذيرد، زيرا هر دو را فضل و انعام الهى مى
دانند و گوياى اين مطلب، وجود انفسهم منهم در جمله ى اول و عدم وجود آن در جمله
ى دوم است.
مراحل تكامل روح
دانشمندان گفته اند: در هر هفت سال، يك نوبت اندام اندام و سلول سلول وجود
آدمى عوض مى شود و به صورت ديگرى درمى آيد. كودكى، نوجوانى، جوانى، ميانسالى و
كهولت با هم تفاوت دارند، اما روح انسان تغيير و تبديل ندارد. روح كودكى همان
روح نوجوانى، جوانى، ميانسالى و كهولت است، گواه بر اين گفتار، اين است كه در
سنين بالا، از خطرات كودكى و يا جوانى ياد مى كند و مى گويد من در كودكى اين
گفتم و مثلا فلان خاطره را به ياد دارم، اگر نه اين بود كه روح آدمى در عمر
بالا همان روح طفوليت است، چنين سخنى نبايد صحيح باشد در صورتى كه صحيح است.
اما روح با عدم تغيير ذات، به تغيير صفات از اماره تا مرضيه، پرداخته و از
سير ملكى پرواز كرده، به سير ملكوتى مى پيوندد، زيرا نفس در جنبه ى ملكى از
اماره آغاز و به اطمينان "نفس مطمئنه" تكامل يافته و به راضيه مرضيه و در نتيجه
به ملكوت كه معراج اوست واصل مى شود.
وصول به مقام رضا، همان و مرضى خداوند بودن همان، زيرا بنده در زى عبوديت،
به مقام رضا مى رسد و از آن پس، مرضى پروردگار مى گردد.
معناى فادخلى فى عبادى استقرار در مقام عبوديت و و ادخلى جنتى رضوان
پروردگار و قبول بندگى اوست.
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم |
|
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم |
ز كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟ |
|
به كجا مى روم آخر ننمايى وطنم! |
مرغ باغ ملكوتم
نيم از عالم خاك |
|
چند روزى قفسى ساخته اند
از بدنم |
من به خود نامدم اينجا كه به خود بازروم |
|
آنكه آورد مرا بازبرد در وطنم |
نفس آدمى پس از وصول به مقام اطمينان، لحظه اى از حركت و قيام الى الله غافل
نبوده و تا به حد رضا، واصل نشود آرامش نخواهد داشت، در آن وقتى كه به مقام رضا
رسيد، آشيانه ى حقيقى خود را، بازيافته و نداى: لا املك لنفسى نفعا و لا ضرا، و
لا يملكون موتا و لا حيوه و لا نشورا را سر مى دهد.
در اينجا است كه خير و شر، غنا و فقر، صحت و مرض همه و همه را عطا و فضل
الهى مى داند كه هر كدام در جاى خود، مقدمه ى وصول او به انعام الهى بوده است.
دانشمندان اخلاق، براى اين تسليم محض و رضا به قضاى الهى، مثالى ذكر كرده و
مى گويند:
الراضى بقضاء الله كالميت بين يدى الغسال، يقلبه كيف يشاء.: راضى به خواست
پروردگار، مانند مرده اى است كه بى اراده در پيش روى غسال افتاده، هر طور كه
خواهد، او را به اينطرف و آن طرف حركت مى دهد.
و در مورد مقايسه ى رضا با صبر و شكر، بايد گفت مقام رضا از آن دو برتر و
بالاتر است و در بعضى روايات آن را سومين ركن ايمان به شمار آورده اند. علتش
اين است كه راضى، صابر و شاكر، گرچه تمام توجهشان به خداست اما صابر و شاكر،
ضمن اين توجه، به پاداش نيز، توجه دارند: انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب،
پاداش صابران: لئن شكرتم لازيدنكم مى باشد، اما در مورد رضا، جز محبت به محبوب
كه حلال همه ى مشكلات است چيزى متصور نيست.
حكيم الهى سبزوارى در شرح منظومه مى گويد:
و بهجه بما قضى الله رضا |
|
و ذوالرضا بما قضى ما اعترضا |
اعظم
باب الله فى الرضا وعى |
|
و
خازن الجنه رضوان دعى |
فقرا على الغنا صبور ارتضى |
|
و ذان سيان لصاحب الرضا |
عن عارف عمر سبعين سنه |
|
ان لم يقل راسا لاشيا كائنه |
يا ليت لم تقع و لا لما
ارتفع |
|
مما هو المرغوب لينه
وقع |
خشنودى و شادمانى، به آنچه خداوند بخواهد، رضا به خواست الهى ناميده مى شود
و صاحب اين مقام، در مورد قضاى الهى اعتراض ندارد. در مورد رضا شنيده شده كه:
ان الرضا باب الله الاعظم بى گمان رضا باب بزرگ الهى است و خازن جنه اللقا را
رضوان نامند. امتياز رضا بر صبر اين است كه فرد صابر، فقر را بر غنا، چون تقدير
الهى است مى پذيرد، اما در نظر فرد راضى بقضاء الله، هر دو يكسان است. فقر باشد
يا غنا، مرض باشد يا صحت، همه را با ديد رضا و شادمانى تقبل مى كند. از عارفى
كه هفتاد سال عمر را پشت سر گذاشته، شنيده نشده است كه در مورد امر مكروهى
بگويد، اى كاش اين امر مكروه واقع نمى شد و يا اكنون كه واقع شده، چرا از بين
نمى رود و يا در مورد چيز مرغوبى كه از دست او رفته، بگويد اى كاش از بين نمى
رفت.
معناى رضا دو گونه قابل تصور است:
1. اينكه راضى بقضاء الله، آثار درد و الم و بلا و مصيبت را مى بيند ولى
احساس درد نمى كند و حتى اثر را نيز، درك نمى كند، زيرا وى تنها به جمال محبوب
مى نگرد و فقط معبود را ادراك مى كند. اين معنا گرچه عزيزالوجود است، اما براى
بعضى كملين، تحقق يافته و اهل عرفان، اين را عشق نخستين و يا عشق واقعى مى
گويند.
گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى |
|
روا بود كه ملامت كنى زليخا را |
2. با تنزل از مرحله ى نخست، راضى بقضاء الله درد را حس مى كند، اما به وجود
آن خشنود است. مانند كسى كه نزد حجام براى حجامت مى رود و با اينكه تبغ حجام
دردآور است، اما اين الم و درد، براى بازيافتن صحت و سلامتى، مورد قبول اوست. و
آن را تحمل مى كند.
حديث ذيل به مقام و تسليم محض و مفاهيم رضاى بقضاء الله به خوبى اشاره كرده
و مى فرمايد:
و فى الحديث ان موسى عليه السلام قال: رب ارنى احب خلقك اليك و اكثرهم لك
عباده فامره الله تعالى ان ينتهى الى قريه على ساحل بحر و اخبره انه يجده فى
مكان قد سماه له، فوصل عليه السلام الى ذلك المكان فوقع على رجل مجذوم مقعد
ابرص يسبح الله تعالى، فقال موسى: يا جبرئيل! اين الرجل الذى سالت ربى ان يرينى
اياه؟ فقال جبرئيل: هو يا كليم الله هذا.
فقال: يا جبرئيل انى كنت احب ان اراه صواما قواما، فقال جبرئيل: هذا احب الى
الله تعالى و اعبد له من الصوام و القوام و قد امرت باذهاب كريمتيه، فاسمع ما
يقول فاشار جبرئيل الى عينيه، فسالتا على خديه، فقال: متعتنى بهما حيث شئت و
سلبتنى اياهما حيث شئت و ابقبت لى فيك طول الامل يا بار يا وصول، فقال موسى
عليه السلام: يا عبدالله انى رجل مجاب الدعوه، فان احببت ان ادعو لك تعالى يرد
عليك ما ذهب من جوارحك و يبريك من العله، فقال: "رحمه الله عليه" لا اريد شيئا
من ذلك، اختياره، لى احب الى من اختيارى لنفسى "و هذا هو الرضا المحض كما ترى"
فقال له موسى عليه السلام: سمعتك تقول يا بار يا وصول، ما هذا البر و الصله
الواصلان اليك من ربك؟ فقال: ما احد فى هذا البلد يعرفه غيرى او قال يعبده،
فراح عليه السلام متعجبا؟ و قال هذا اعبد اهل الدنيا.:
در حديث است كه موسى عليه السلام گفت: پروردگارا! دوست دارم محبوبترين خلق
نزد تو و آنكه عبادتش، از همه بيشتر باشد، به من معرفى نمايى، خداى متعال به او
امر نمود، تا به روستايى در كنار دريا برود و در جاى خاصى كه براى او نام برد
وى را ملاقات نمايد، موسى عليه السلام به آنجا رفت و در آن مكان، چشمش به مردى
كه به چند بيمارى: جذام، پيسى و زمين گيرى مبتلا بود و به تسبيح و تقديس
پروردگار اشتغال داشت افتاد، پس گفت: اى جبرئيل مردى كه از خدا ديدار او را
خواستم كجاست؟ جبرئيل گفت همين مرد است. موسى گفت: اى جبرئيل دوست داشتم، به
هنگام ملاقات او را مردى قائم الليل و صائم النهار بيابم! جبرئيل گفت: اين مرد
محبوبترين خلق نزد خداست و از هر روزه دار و نمازگزارى عبادتش بيشتر است، هم
اكنون ماموريت يافتم كه چشمان او را از او بگيرم، بشنو چه مى گويد. آنگاه
جبرئيل به ديدگان او اشاره كرد، ناگهان دو چشمش از حدقه بيرون آمده به صورتش
افتاد و آن مرد گفت: خداى من تا زمانى كه خواستى، از اين ديدگان كه نعمت تو بود
بهره برم، بهره مند شدم و حال كه از من اين نعمت را سلب نمودى، به خواست تو
خشنودم، اما آرزويم را از خود قطع نكردى، آن آرزويى كه سراسر وجودم را در بر
گرفته است و در آينه ى هستيم جز تجلى ذات تو چيزى را نمى بينم.
اى خداى مهربان! جز خير براى بندگانت نخواهى و اى پيونددهنده ى بندگان به
خودت، تا آنها را به مقصد برسانى.
موسى عليه السلام به آن مرد گفت: اى بنده ى خدا، من مجاب الدعوه ام، اگر
دوست دارى خدا را بخوانم تا چشمان از دست رفته را به تو بازگرداند و از
بيماريها تو را شفا بخشد؟ گفت: هرگز اين را از خدا نمى خواهم، هر چه را كه او
بخواهد نيكوست و در برابر خواسته و مطلوب او خواسته اى ندارم! موسى عليه السلام
گفت: شنيدم كه مى گفتى يا بار يا وصول، آن مهربانى و پيوندى كه از خدا به تو
رسيده چيست؟ گفت: از آن مهربانى و پيوند چه بهتر است كه در اين روستا، كسى جز
من او را نشناخته، يا او را عبادت نكرده است. يعنى خدا خود را به من شناسانده
است و هر كه خدا را به حقيقت شناخت، تمام نعمتها و خيرها كه در راس آنها نعمت
شناخت اوست به وى رسيده است.
موسى عليه السلام در حالى كه به راه خود ادامه مى داد، با تعجب گفت: اين مرد
از همه مردم دنيا، عبادتش بيشتر و به خدا نزديكتر است.
عمار ياسر و رضاى الهى
عمار ياسر، چهره ى شناخته شده ى تقوا و فضيلت و مرد مبارزى كه براى رسيدن به
هدف، لحظه اى خستگى از خود نشان نداد و در اين راه شكنجه هاى فراوان از كفار
قريش و دشمنان اسلام ديد. وى در جنگهاى بدر، احد، خندق و ديگر نبردها در ركاب
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم حضور فعال داشت و در فتوحات اسلامى
دوران خلفا، نيز در صحنه ها حاضر بود و فعاليت مى نمود.
عمار به حبشه و مدينه، هجرت كرده و بر دو قبله نماز خواند. در مدينه بر مبشر
بن عبدالمنذر وارد شد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بين او و حذيفه بن
يمان عقد اخوت بست.
عمار از پرشورترين اصحاب پيامبر به شمار مى رفت و در سنگر مبارزه حاضر بود و
براى اعلاى كلمه ى حق، سخت مى كوشيد، به همين جهت مورد خشم عثمان قرار گرفت و
در اين راه آزارها و اذيتها ديد. وى در جنگهاى جمل و صفين، ملتزم ركاب امير
مومنان عليه السلام بود و با شهامت بى نظيرى مى جنگيد. فداكارى و جانثارى وى
نسبت به مولا معروف و در صفحات تاريخ مشهود و معروف است.
وى در جنگ صفين، در سن 94 سالگى و در ربيع الاخر سال 37، به شهادت رسيد.
عمار كمى پيش از شهادت، سخنى در مورد رضا و تسليم دارد كه شايان ذكر است.
نصر بن مزاحم واقعه نگار جنگ صفين گويد: عمار روزى از صف لشكر خارج و در مقابل
لشكر دشمن ايستاد و گفت:
اللهم انك تعلم، انى لو اعلم ان رضاك فى ان اقذف بنفسى هذا البحر لفعلت،
اللهم انك تعلم انى لو اعلم ان رضاك فى ان اضع ظبه سيفى فى بطنى ثم انحنى عليه
حتى يخرج من ظهرى لفعلت، اللهم انى اعلم مما علمتنى انى لا اعمل عملا اليوم هذا
هو ارضى لك من جهاد هولاء الفاسقين و لو اعلم اليوم عملا هو ارضى لك منه
لفعلته.
بار خدايا! تو مى دانى كه اگر بدانم رضاى تو، در اين است كه خود را به اين
دريا "رودخانه ى فرات" بيفكنم خواهم افكند.
پروردگارا! اگر بدانم خشنودى تو، در اين است كه نوك شمشيرم را بر شكمم نهاده
و بر آن خم شوم تا از پشتم بيرون آيد، خواهم نمود.
خدايا! از آنچه را كه به من تعليم نموده اى، مى دانم كه هيچ عملى از من در
اين روز كه به رضاى تو نزديكتر باشد از جهاد اين فاسقان، وجود ندارد.
و در وصيتش گفت: مرا در لباس خون آلودم دفن كنيد چرا كه مى خواهم در روز
قيامت با دشمن مخاصمه نموده، از او نزد پروردگارم شكايت كنم. و قال والله لو
ضربونا باسيافهم حتى بلغونا سعفات هجر، لعلمت اننا على الحق و انهم على الباطل،
آخرين سخن عمار اين بود كه فرمود: به خدا سوگند اگر اين گروه ما را با
شمشيرهايشان بزنند و تا برگهاى درختان خرماى شهر هجر، تعقيب كنند، هر آينه مى
دانم كه ما بر حق و آنها بر باطل اند.
وى همچنان سرگرم جنگ بود كه ناگهان، ابوالعاديه نيزه اى به پشت او فروبرد كه
به زمين افتاد، ابن جوى سكسكى، سر او را براى تقرب به معاويه از بدن جدا نمود.
اين دو با هم در قتل عمار مخاصمه مى نمودند كه عمرو بن عاص بر آنها گذشت و گفت:
به خدا سوگند، مخاصمه ى شما براى رفتن به جهنم است، به آنجا برويد و با هم
مخاصمه كنيد.
اشتياق به ديدار محبوب
و لولا الاجل الذى كتب الله لهم لم تستقر ارواحهم فى اجسادهم طرفه عين شوقا
الى الثواب و خوفا من العقاب.
اجل: گاه، هنگام، زمان، وقت، مرگ، هنگام مرگ، نهايت زمان عمر و اجل موعود
است.
كتب: نبشتن، نوشتن، حكم كردن خداى چيزى را، قضاء و تقدير است.
روح: روان و جان. فلاسفه قائل به سه امر شده اند، قلب، روح بخارى و نفس يا
روح مجرد. روح بخارى مركب نفس است كه منشاء ادراكات كليه و تعقلات است و ذاتا
مجرد است و بدين ترتيب، روح حيوانى، برزخ ميان قلب و نفس ناطقه است و واسطه در
تعلق نفس ناطقه، به ابدان است و در مقام تعريف گويند: روح حيوانى، عبارت از
بخار لطيف شفافى است كه منبع آن تجويف چپ قلب است و واسطه در تدبير نفس است و
روح انسانى، امر لطيفى است كه مستند عالميت و مدركيت انسان
است و راكب و متعلق به روح حيوانى مى باشد.
اجساد، جمع جسد: بدنها، تنها، جسمها و كالبدها است.
طرقه عين: يكبار جنبانيدن پلك چشم، يك چشم بهم زدن است.
شوق: آرزومندى، ميل، رغبت، اشتياق و جمع آن اشواق: آتشى است كه خداى تعالى،
در دل اولياى خود برافروزد، تا آنچه در دل آنها از خواطر واردات و عوارض و
حاجات است بسوزاند.
ثواب: مزد، پاداش هر عملى نيك كه از بندگان خداى سرزند و در ازاى آن، بنده
استحقاق بخشايش و مزد اجر يابد.
خوف: ترسيدن، بيم داشتن، بيمناك گشتن، انزعاج قلب و انسلاخ او از طمانينه و
امن، بتوقع مكروهى ممكن الحصول تالم النفس من المكروه المنتظر و العقاب المتوقع
بسبب احتمال فعل المنهيات و ترك الطاعات است.
عقاب: جزاى گناه و عمل بد كسى را دادن، شكنجه دادن، اسم مصدر عذاب، شكنجه.
و اگر نبود مدتى كه خداوند براى اهل تقوا نوشته است، جانها و ارواح آنان در
اين كالبد خاكى، به اندازه ى يك چشم به هم زدن استقرار نداشت، به دليل شوق به
ثواب و ترس از عقاب.
شرح:
براى توضيح بيشتر، نخست به معانى شوق، انس، خوف و خشيت اشاره نموده، بحث را
دنبال مى كنيم.