شرح خطبه متقین در نهج البلاغه

سید مجتبی علوی تراکمه ای

- ۲ -


مفهوم الله

الله، لفظى است كه بر ذات واجب الوجود بالذات، به شكل علميت بالغلبه اطلاق شده است از اله ياله به معناى عبد و يا از و له الرجل اذا تحير گرفته شده، چرا كه كلمه ى اله بر وزن فعال به كسر به معناى مفعول است، يعنى: معبود، يا از اين جهت كه عقلها درباره ى او حيرت زده شده اند، مى باشد.

دليل بر علميت اين اسم بر باريتعالى، اين است كه همه ى اسماء حسنى و افعالى كه از اين اسماء گرفته شده به وضعيت او قرار گرفته، اما اين اسم هيچگاه به صفت آن اسماء و افعال، درنمى آيد، مثلا گفته مى شود: الله الرحمن الرحيم و گفته مى شود: رحم الله، علم الله و رزق الله، ولى نمى توان گفت: الرحمن الله و چون كه وجود پروردگار كه اله هر چيز است، لف و جامع همه ى اوصاف كماليه است و همه ى اوصاف كماليه مدلول وجود حق است بالالتزام، صحيح است گفته شود: آنچه را كه دانشمندان بزرگ فرموده اند: ان لفظ الجلاله اسم للذات الواجب الوجود المستجمع لجميع صفات الكمال: قطعا اسم جلاله "الله" اسمى براى ذات اقدس احديت است كه مستجمع جميع صفات كمال، مى باشد و اگر اين جهت ملحوظ نباشد اين اسم، علم بالغلبه است كه جز معناى اله چيز ديگرى در آن عنايت نشده است. و اثنى عليه: ستايش نمود او را مولا پس از حمد و ثناى پروردگار، بر پيامبر اسلام درود فرستاد.

توصيف پيامبر

اميرمومنان عليه السلام بارها در سخنان گهربار خويش، اخلاق نيكو و صفات جميله و اعمال پسنديده ى پيامبر اسلام را مى ستود و از سجاياى اخلاقى آن حضرت ياد مى نمود.

آرى، مهر و محبت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به بندگان خدا، از يك سو و شجاعت و استقامت بى نظيرش از جانب ديگر، چنان قلبها و دلهاى پرشور و هيجان را تسخير نمود كه دشمنانش از فرط درماندگى، او را ساحر و گاهى مجنون مى ناميدند.

على عليه السلام در مورد شجاعت پيامبر مى فرمايد:

انا كنا اذا حمى الباس و احمرت الحدق اتقينا برسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: در جنگلها هرگاه دشمنان، حلقه ى محاصره را بر ما تنگ مى گرفتند به او پناه مى برديم.

كان اميرالمومنين عليه السلام اذا وصف رسول الله قال: اجود الناس كفا و اجرء الناس صدرا و اصدق الناس لهجه و اوفاهم ذمه و الينهم عريكه و اكرمهم عشره، من رآه بديهه هابه و من خالطه فعرفه احبه لم ارمثله قبله و لا بعده.:

امير مومنان عليه السلام به هنگام ستودن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: او بخشنده ترين بخشندگان، راستگوترين مردم و باوفاترين افراد، به پيمان و از همه خوش برخوردتر و معاشرتش با مردم، از همه برتر بود. هر كس او را مى ديد، هيبت وى در دلش جاى مى گرفت و هر كس با او رفت و آمد داشت و او را مى شناخت، شيفته ى او مى شد و او را دوست مى داشت، هيچ كس را همانند او نديدم نه قبل و نه بعد.

آن حضرت به عبارات مختلف، گاهى در قالب دعا و زمانى در مقام توصيف، شخصيت والاى پيامبر عظيم الشان اسلام را، همانند شاگردى كه منزلت استاد خود را براى ديگران بازگو مى كند مى سايد. مولا در يكى از خطبه ها، روش درود فرستان بر پيامبر را، به مردم تعليم نموده مى فرمايد:

اللهم داحى المدحوات و داعم المسموكات و جابل القلوب على فطرتها شقيها و سعيدها، اجعل شرائف صلواتك و نوامى بركاتك على محمد عبدك و رسولك الخاتم لما سبق و الفاتح لما انغلق الخ:

اى پروردگار مهربان! اى گستراننده ى گسترده ها! ارضين سبع و اى نگهدارنده ى آسمانها! از فروريختن و جلب كننده ى دلها به شناخت خويش، خواه شقى و خواه سعيد. شريفترين و عاليترين درودهاى خود را و بلندترين و افزونترين بركتهاى خود را بر بنده و فرستاده ات قرار ده، آنكه رسالت به او خاتمه يافت و درهاى هدايت را، به روى همه باز نمود.

آن هنگام كه بزرگ آموزگار گيتى، ديپاچه ى هستى را تدوين مى نمود، نام او را در سرلوحه ى آن نگاشت و او را ختم رسولان و پيامبران قرار داد، حبيب و دوست خويش نام نهاد، مكارم اخلاق و محاسن صفات او، حليتى بر گردونه ى خرد شد و سخنان سراسر حكمت و پند و اندرز او، بر گوش گيتى، چونان گوشواره ى درخشان تلالوء مى نمود.

او جامه ى مندرس و فرسوده ى جاهليت را، از تن نحيف انسانهاى جاهل و نادان درآورد و به جاى آن، لباسى زيبا از محاسن و مكارم اخلاق، بر پيكرشان پوشاند: انى بعثت لاتمم مكارم الاخلاق و سپس در مكتب وحى و با كتاب انسان سازش "قرآن كريم" آنان را تا سرحد كمال سوق داد: هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم اياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه: او به انسانها آموخت كه در گلستان هنر، نخل دانش بنشانند و سوداى دل را از ديده پنهان نموده، مبحث تحقيق را در دفتر جان بگشايند: ان هذا القرآن يهدى للتى هى اقوم.

كوتاه سخن اينكه، تنها على بود كه پيامبر را درك نموده و نسبت به او شناخت كامل داشت، چرا كه در اقليم وجود، شاگردى آنچنان كوشا و دل باخته ى معرفت، براى چنين معلمى فيض بخش، ديده نشده و نخواهد شد.

و قد علمتم موضعى من رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بالقرابه القريبه و المنزله الخصيصه وضعنى فى حجره و انا ولد يضمنى الى صدره و يكنفنى فى فراشه و يمسنى جسده و يشمنى عرفه و كان يمضع الشى ء ثم يلقمنيه و ما وجد لى كذبه فى قول و لا خطله فى فعل.:

شما به خوبى موقعيت مرا، از نظر خويشاوندى و قرابت و منزلت و مقام ويژه نسبت به رسول خدا مى دانيد، او مرا در دامن خويش پرورش داد. من كودك بودم كه او مرا "همچون فرزندش" در آغوش خويش مى فشرد و در استراحتگاه مخصوص خود جاى مى داد، بدنش را به بدنم مى چسبانيد و بوى پاكيزه او را استشمام مى كردم، غذا را مى جويد و در دهانم مى گذاشت. هرگز دروغى در گفتارم نيافت و اشتباهى در كردارم پيدا ننمود.

او چونان پدرى مهربان كه به فرزندش عشق مى ورزد، در آن هنگام كه در مهد كودكى آرميده، نهايت محبت را به كار مى گيرد و يا همچون پرنده اى كه تمام روز، از شاخه اى به شاخسارى مى پرد، تا دانه اى يافته با بالهاى خسته، خود را به آشيان رسانده، دانه را با دهان خود نرم نموده، در دهان جوجه اش مى گذارد. در وقت خوردن غذا، مرا در كنار خود مى نشاند و با دهان پاك و مطهرش، غذا را جويده و لقمه كرده در دهان من مى گذاشت. در سراسر عمر پربركتش كه در كنار او بودم، هرگز از من دروغى نشنيد و خطايى در عمل من نديد و مرا خاطى و نادم از كردار، ملاقات نكرد.

و لقد قبض رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و ان راسه لعلى صدرى و لقد سالت نفسه فى كفى فامررتها على وجهى.

در آن هنگام كه وجود مقدسش در بستر بيمارى، واپسين، لحظات زندگى خود را مى گذراند و انفاس پاكش، به شماره افتاده بود و سيمرغ مرگ، به سوى او در پرواز بود و دو بال ستبرش، بر پيكر شريف آن نخبه ى هستى، باز نموده بود و فرشته ى مرگ "عزرائيل" دفتر زندگى دنيوى سراسر رنج، مشقت و استقامتش را بسته و روح بزرگش را، تا مقام امن الهى به پرواز درآورد، من در كنار بستر او بودم، در حالى كه سينه ى من افتخار پذيرش سر مبارك او را داشت آخرين نفسها را كشيد و جان را در دست من، به فرشته ى مرگ تسليم نمود و به ديدار دوست شتافت، در آن حال آن روح پاك را به صورت خود ماليدم و با روان پاكش خداحافظى كردم.

فمن ذا احق به حيا و ميتا؟

و آنگاه كه از تغسيل، تكفين و تدفين پيامبر سخن مى گفت: مى فرمود: كيست كه از من به آنجناب، در زندگى و پس از مرگ سزاوارتر و ذيحق تر باشد؟

آرى درود خدا، فرشتگان، انسانها، جنيان و همه ى موجودات، بر تو اى پيامبر رحمت و نيز صلوات و تحيات خدا و خلق خدا، بر تو اى شاگرد مكتب وحى، اى امير مومنان! و بر اولاد طاهرينت. به هر حال، صلوات بر پيامبر، فرمان پروردگار است آنجا كه مى فرمايد:

ان الله و ملائكته يصلون على النبى يا ايها الذين آمنوا صلوا عليه و سلمو تسليما. خدا و فرشتگانش، بر پيامبر درود مى فرستند. اى كسانى كه ايمان آورده ايد، بر او درود فرستيد. و به فرمانش به خوبى گردن نهيد.

شيوه درود بر پيامبر

احاديثى چند، درباره ى صلوات بر پيامبر و آل وى، در نماز و غير نماز، در كتابهاى روايى وجود دارد، براى اطلاع كامل، جويندگان به آنجا مراجعه نمايند. در اينجا تنها به يك حديث اكتفا نموده، بحث را آغاز مى كنيم:

و عن عبدالله بن سنان عن ابى عبدالله عليه السلام قال: قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ذات يوم لعلى عليه السلام: الا ابشرك؟ فقال: بلى بابى انت و امى، فانك لم تزل مبشرا بكل خير فقال: اخبرنى جبرئيل آنفا بالعجب، فقال له على عليه السلام و ما الذى اخبرك يا رسول الله؟ فقال اخبرنى ان الرجل من امتى اذا صلى على فاتبع بالصلاه على اهل بيتى فتحت له ابواب السماء و صلت عليه الملائكه سبعين صلاه و ان كان مذنبا خطاء ثم تتحات عنه الذنوب كما يتحات الورق من الشجر و يقول الله تبارك و تعالى لبيك عبدى و سعديك و يقول الله لملائكته: يا ملائكتى! انتم تصلون عليه سبعين صلاه و انا اصلى عليه سبعمائه صلاه. و اذا صلى على و لم يتبع بالصلاه على اهل بيتى، كان بينها و بين السماء سبعون حجابا و يقول الله جل جلاله لا لبيك! و لا سعديك يا ملائكتى! لا تصعدوا دعائه الا ان يلحق بنبيى عترته، فلا يزال محجوبا حتى يلحق بى اهل بيتى.:

عبدالله بن سنان از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه فرمود: پيامبر بزرگوار اسلام، روزى به اميرمومنان فرمود: تو را بشارت دهم؟ اميرمومنان گفت: بلى پدر و مادرم فدايت باد، وجود مبارك شما هميشه منشاء خير است، پيامبر فرمود: جبرئيل مرا به چيز شگفت آورى خبر داد! اميرمومنان عرض كرد: يا رسول الله به چه چيز شما را خبر داد؟ پيامبر فرمود: مرا خبر داد كه اگر كسى از امتم به من درود فرستد و آن را با صلوات بر اهل بيتم خاتمه دهد، درهاى آسمان، به روى او گشوده و فرشتگان، هفتاد بار براى او طلب آمرزش كنند و از آن پس اگر از گنهكاران باشد، گناهان او همانند برگ درختان در فصل خزان مى ريزد و خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد: اجابت مى كنم تو را و ياريت مى كنم يارى دادنى. اى فرشتگان من، شما بر او هفتاد مرتبه صلوات فرستيد و آمرزش طلب مى كنيد ولى من هفتصد بار او را مورد رحمت قرار مى دهم. اما اگر تنها بر من درود فرستد و از آل من ياد نكند و بر آنها درود نفرستد، هفتاد حجاب بين صلوات او و آسمان حايل مى گردد و خداوند مى فرمايد: نه تو را اجابت مى كنم و نه ياريت مى نمايم، اى فرشتگان من دعا و صلوات او را، بالا نبريد مگر آنكه "در صلوات" عترت پيامبر را به او ملحق كند. اين دعا همچنان در حجاب خواهد ماند تا اينكه عترت و اهل بيت من در صلوات بر من ملحق نمايد اللهم صل على محمد و آل محمد.

بى نياز مطلق

اما بعد فان الله سبحانه خلق الخلق حين خلقهم غنيا عن طاعتهم

جمله اما بعد فصل خطاب است، مطلبى كه پس از حمد خدا، يا پس از اين مقدمات، شروع مى شود. نخستين كسى كه اين كلمه را گفته، داود عليه السلام يا كعب بن لوى بود.

سبحان. پاك و منزه و مقدس، جمله ى فعليه ى دعائيه است، يعنى پاك و دور است خداوند از زن و فرزند و منصوب على المصدريه كانه قال ابرى الله من السوء برائه.

خلق: آفريدن، ابداع كردن و ايجاد نمودن است، به معناى مصدرى و خلق: مردم، مردمان، عالم خلق "ناسوت" مقابل امر و آن عالمى كه موجود به ماده و مدت باشد، مانند: افلاك، عناصر و مواليد ثلاثه، يعنى جمادات، نباتات و حيوانات كه اين عالم را عالم شهادت، عالم ملك و عالم خلق مى گويند.

مولاى متقيان على عليه السلام نخست آفرينش موجودات و خلقت آدميان را، سرآغاز سخن قرار داده مى فرمايد: آفريدگار يكتا زمانى كه انسان و پديده ها را آفريد، از اطاعت آنان بى نياز بود، يعنى انسان و آفريدگان ديگر، خواه از عالم امر يا عالم خلق باشند، همه و همه، در نقص امكانى با هم شريك اند كه مدام از مبدا فياض بهره مى گيرند. چون رابطه ى خالق و مخلوق، ربط فيض دهندگى و فيض پذيرى است، كه از يك سوى آن كمال مطلق و از سوى ديگر احتياج محض است، شائبه ى نيازى در بين نخواهد بود. بنابراين ايجاد آدميان و غير هم كه از فياضيت الهى مايه گرفته، جهت كسب اطاعت و فرمانبرى آنها نيست، زيرا خداى متعال، واجب الوجود بالذات است و واجب الوجود بالذات، واجب الوجود من جميع الجهات و الحيثيات مى باشد و اينكه گفته اند صرف الوجود كل الاشياء، واقعيتش غناى مطلق است و اگر آفريننده ى جهان تقدس و تعالى ايجاب طاعت بر بندگان نموده است، تنها به خاطر قصور امكانى آنها است كه بدين وسيله، از نقص به كمال ارتقاء يابند و در رهگذر عبادت و بندگى حق جل و علا به العبوديه جوهره كنهها الربوبيه واصل گردند.

فعل الهى

اما بحث درباره ى افعال الهى و كيفيت آن را، بايد در علم كلام، جستجو نمود كه جويندگان به آنجا رجوع خواهند كرد و تنها اشاره اى گذرا در اين جهت، از گفتار علامه ى طباطبايى، در تفسير الميزان نموده، آنگاه به اصل مطلب رجوع مى نماييم.

علامه در مبحث كلام فى معنى حقيقه فعله و حكمه تعالى بحث جالبى دارد كه پس از گفتار لازم و استشهاد از آيات قرآنى و نقل كلام دو گروه افراطى مفوضه و تفريطى مجبره و رد بر آنها، مى فرمايد:

فقد تبين: ان جهات الحسن و المصلحه و ما يناظرها فى عين انها موجوده فى افعاله تعالى و احكامه و فى افعالنا و احكامنا بما نحن عقلاء تختلف فى انها بالنسبه الى اعمالنا و احكامنا حاكمه موثره و ان شئت قلت دواع و علل غايبه و بانسبه الى افعاله و احكامه تعالى، لازمه غير منفكه و ان شئت قلت: فوائد مطرده فنحم بما انا عقلاء نفعل ما نفعل و نحكم ما نحكم لانا نريد به تحصيل الخير و السعاده و تملك مالا نملكه بعد و هو تعالى يفعل ما يفعل و يحكم ما يحكم لانه الله و يترتب على فعله ما يترتب على فعلنا من الحسن و المصلحه و افعالنا مسئول عنها معلله بغاياتها و مصالحها و افعاله غير مسئول عنها و لا معلله بغايه لا يملكها بل مكشوفه بلوازمها و نعوتها اللازمه و لا يسال عما يفعل و هم يسالون.

روشن و مبين شد كه جهات حسن و مصلحت و مانند اينها، در فعل الهى، همانند جهات حسن و مصلحت در افعال ما عقلا و خردمندان است با اين فرق كه حسن و مصلحت در افعال و اعمال ما، جنبه ى تاثيرى و حكومتى دارد و مى توان گفت كه دواعى و علل غايى براى افعال و اعمال ما مى باشد. بنابراين عقلا و دانشمندان، هر فعلى يا حكمى كه از آنها صادر مى شود، به خاطر تحصيل خير و سعادت و به دست آوردن آنچه را تا به حال مالك آن نبوده اند مى باشد، اما خداوند متعال، هر فعلى كه انجام دهد و حكمى را كه صادر مى كند، معلل به غايت و مصلحت نيست، زيرا خداى جهان مظهر كمال و جامع كمالات است و از وجود كامل، جز كمال صدور نمى يابد.

چكيده ى سخن اين است كه فعل ما، چون و چرا دارد، چون كه معلل به غايات و اغراض است و اما افعال الهى، خودش به ذاتها غايت و غرض است، چرا كه از حكيم صدور يافته است و به هنگام صدور فعل، كشف مى شود كه داراى مصلحت بوده و مصلحت و حسن، از لوازم لاينفك فعل الهى است، از اينرو لا يسال عما يفعل و هم يسالون.

امنا من معصيتهم كلمه ى امن و مشتقات آن، معانى زيادى دارند، مانند، اطمينان، سلامت، تصديق، آرامش و جز اينها.

معصيت: گناه كردن، نافرمانى نمودن است.

خدا از نافرمانى بندگان زيان نمى بيند

آن زمان كه فياضيت الهى، به ايجاد موجودات تعلق گرفت و كاروان مخلوقات، راه فيض پذيرى، در پيش گرفت و به راه افتاد، گناه بندگان، در جود و بخشندگى خداى مهربان كمتر دخالتى نداشت، تا سد راه فيض مقدس الهى گردد و از نعمت وجود محروم بماند، معصيت و نافرمانى كردن، نقصى است كه از بنده مايه گرفته و اثر سوء آن، به خود او برمى گردد، اما اين ابر تيره كه در آسمان زندگى بندگان، پيدا مى شود، از تابش و فروغ آفتاب تجلى فيض حق نمى كاهد. گناه، حرمان از مقام قرب است، ولى با فيض خداوندى ارتباطى ندارد.

بنده اگر مطيع و فرمانبر باشد، خود سودى برد و اگر متمرد و نافرمان باشد، زيانى است كه خود كسب نموده كه در همين جا نيز، امداد الهى او را در بر گرفته با نويد توبه و بازگشت، مى توان اين خلاء را پر نموده و به آغوش رحمت واسعه ى خداوندى باز گردد.

اين انسان بيچاره، نيازمند است كه اگر به كسى احسانى كند، يا حاجت او را برآورد، اميد به پاداش دارد و دست كم به تعريف، تمجيد و سپاس وى، چشم دوخته اما در احسان ربوبى، چنين ديدى راه ندارد. بنده اگر گناهكار بوده و در مسير خلاف وظيفه اش، گام بردارد باز از فيض الهى و قيوميت ربوبى بى بهره نيست.

اديم زمين سفره عام اوست   بر اين خوان يغما چه دشمن چه دوست
پرستار امرش همه چيز و كس   بنى آدم و مرغ و مور و مگس
چنان پهن خوان كرم گسترد   كه سيمرغ در قاف قسمت خورد

لانه لا تضره معصيه من عصاه و لا تنفعه، طاعه من اطاعه: چرا كه گناه گنهكاران، او را زيان نمى رساند و طاعت فرمانبران، او را سود نمى بخشد.

اين دو جمله، به غير ترتيب، علت براى دو بيان پيشين است. بنابر عادت، سخن گويان، علت هر كلام را، در كنار آن جاى داده تا شنونده، از حالت انتظار بيرون آمده، به انگيزه ى گفتار اطلاع يابد. اين نوع سخن گفتن، يعنى علت را در كنار معلول نهادن، مى توان از محسنات فن سخنورى به شمار آورد. به هر حال آفرينش موجودات براى جلب نفع يا دفع ضرر نبوده، تا از طاعت آنها نفعى به او عايد گردد و يا از معصيت آنان ضررى به ساحت اقدسش برسد، چرا كه جلب منفعت و دفع ضرر، از عوارض نقص است تا بدين وسيله به كمال برسد و خداوند متعال، از نقص و احتياج منزه و مبرا است. او كمال مطلق، جمال مطلق، علم مطلق و حياه مطلق است، زيان و كمبودى در ساحت اقدس او وجود ندارد.

مولا در ضمن خطبه ى ديگرى از اين حقيقت پرده برداشته مى فرمايد:

لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان و لا تخوف من عواقب زمان و لا استعانه على ند مثاور و لا شريك مكاثر و لا ضد منافر ولكن خلائق مربوبون و عباد داخرون

موجودات را آفريده اما نه براى تقويت فرمانروايى و قدرتش و نه براى بيم از حوادث آينده، نه براى آنكه در مبارزه با همتاى خويش ياريش دهند و نه براى اينكه از فخر و مباهات شريكان و مبارزان او، جلوگيرى كند، بلكه همه مخلوق او هستند و در سايه ى پرورش او و بندگانى خاضع در برابر او.

عصاره و چكيده ى سخن اينكه: معصيت بندگان، براى خداوند ضرر خيز نبوده و طاعت آنان نفع پرور نيست. او كمال مطلق است، جلب نفع و دفع ضرر، در پيشگاه الهى، واژه ى مفهوم دارى نبوده و نخواهد بود. اگر بنده فرمانبر است، اين اطاعت و تسليم، نفعى است كه به خود او بازمى گردد و اگر عصيانگر و متمرد است اين تمرد و معصيت نيز، به خود او برمى گردد و در هر حال، به غفران و رحمت واسعه ى الهى محتاج مى باشد.

پيش وجود همه آيندگان   پيش بقاى همه پايندگان
سابقه سالار جهان قدم   مرسله پيوند گلوى قلم
مبدع هر چشمه كه جوديش هست   مخترع هر چه وجوديش هست
پرورش آموز درون پروران   روز بر آرنده ى روزى خوران
داغ نه ناصيه داران پاك   تاج ده تخت نشينان خاك
خام كن و پخته به تدبيرها   عذر پذيرنده ى تقصيرها
اول و آخر به وجود و حيات   هست كن و نيست كن كائنات
اول او اول بى ابتدا   آخر او آخر بى انتها
كيست در اين دستگه ديرپاى   كه لمن الملك زند جز خداى

مجموع سخن، مقدمه اى است براى شرح حال اهل تقوا كه همام تقاضاى بيان آن داشت و علت پيشگفتار و مقدمه، اين است كه شايد بعضى از ناآگاهان چنين تصور كنند كه خواست خداوند از متقين كه اعمال صالحه و صفات پسنديده انجام دهند به خاطر احتياج اوست تعالى الله عن ذلك چرا كه جلب نفع و دفع ضرر، ويژه ى پندار نقص امكانى آدميان است، غافل از اينكه واجب الوجود بالذات، از هر جهت و حيثيت واجب الوجود مى باشد.

تقسيم و تقدير ارزاق بين بندگان

فقسم بينهم معايشهم و وضعهم من الدنيا مواضعهم

معيشت: زيست، زندگى، آنچه بدان زندگى كنند از خوردنى و آشاميدنى و پوشيدنى و جز آن ماده حيات، زمان يا مكان كه در آن زندگى كنند جمع معايش.

وضع: نهادن چيزى را بر جاى. موضع جايگاه، جمع مواضع و از همين ماده به معناى ديگر، فروافكندن از درجه، كم كردن بر غريم چيزى از مال يافتنى- وضع يده فى الطعام- خوردن آن، منها نمودن، وديعت نهادن و جز اينها آمده است.

فاء در فقسم جهت تفريع است، يعنى اين جمله، متفرع است بر خلق الخلق كه پس از آفرينش موجودات و آدميان، معيشت و وسايل زندگى را، بين آنان تقسيم نموده و هر يك را بر حسب مصلحت، از اين ماده ى حياتى، بهره مند ساخته است و به عبارت ديگر پس از فيض خالقيت، رزاقيت الهى نيز، همه را در پوشش كشيد.

تقسيم معيشت در قرآن

اين جمله به آيه اى از قرآن كريم اشاره دارد، آنجا كه مى فرمايد:

اهم يقسمون رحمت ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوه الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا و رحمت ربك خير مما يجمعون.:

آيا آنانند كه رحمت پروردگارت را تقسيم مى كنند؟ ما "وسايل" معاش آنان را در دنيا بين آنان قسمت كرده ايم و برخى از آنان را از "نظر" درجات، بالاتر از بعضى "ديگر" قرار داديم، تا بعضى از آنها برخى "ديگر" را در خدمت گيرند و رحمت پروردگار تو از آنچه آنان مى اندوزند بهتر است.

اين آيه، در مقام انكار گفتار كافران است كه مى گفتند: چرا اين قرآن، به يكى از دو مرد بزرگ، از دو قريه ى "طائف و مكه" نازل نشد! يعنى چرا نبوت كه رحمت پروردگار است، بر يكى از اين دو نازل نگرديد؟ خداوند مى فرمايد: اينان بر تقسيم معيشت خود كه از نبوت به مراتب پايين تر است، قدرت ندارند! چگونه درباره ى نبوت اظهارنظر مى كنند.

دليل بر اينكه ارزاق و معيشتها به دست انسانها نيست، اختلاف افراد است به فقر و غنا، عافيت و صحت، اولاد، جاه و مقام. با اينكه هر كس خواهان جمع ارزاق براى خود مى باشد و اگر اين امور به دست انسانها بود، اولا نبايد فردى كمبود داشته باشد و ثانيا نبايد اختلاف، كم و زياد در زندگى آنها مشهود گردد، با اينكه اختلاف وجود دارد و اين اختلاف، خود دليل واضحى است كه رزق، مقسوم به مشيت الهى است نه به دست آدميان.

عوالم قبل از عالم خلقت

در جمله ى بعد كه عطف به اين جمله است، مى فرمايد: خداوند آنها را در مواضع تعيين شده، در دنيا جاى داد. يعنى هر كس به آنچه را كه در حكمت بالغه اش صلاح او را ديد، فقر، غنا، اولاد، جاه، صحت، مرض، تثبيت نمود، چرا كه قبل از عالم خلق "عالم طبيعت" عوالم ديگر، مانند عالم غيب عالم امر خزائن الله، عقول، ارواح، وجود دارد كه مقدرات اين عالم، از آنجا "عالم امر" منبعث گرديده با وساطت علل و اسباب، به مخلوقات ايصال مى گردد.

و به عبارت ديگر، در گستره ى علم الهى، هر چيز و هر كس، بدون حد و قيد و زمان و مكان وجود دارد "نسبت ايجادى" كه پس از وصول به عالم دنيا "عالم خلق" كه در معرض كون و فساد و خلع و لبس است، در شرايط خاص زمان و مكان و حدود و قيود، قرار مى گيرد و در عالم مثال كه عالمى لطيف تر، نسبت به عالم اجسام است، هر چه در اين عالم به نظر مى آيد، نظير آن در آنجا نيز وجود دارد، گواه بر اين گفتار، اشعار ذيل است كه مى گويد:

چرخ با اين اختران نغز و خوش زيباستى   صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى
صورت زيرين اگر بر نردبان معرفت   بر رود بالا همان با اصل خود يكتاستى
در نيابد اين معما هيچ فهم ظاهرى   گرچه بونصر ستى گر بوعلى سيناستى

"ميرفندرسكى"

كتاب تشريع و تكوين

شايان ذكر است كه غرض، از خلقت آدميان و جنيان، در كتاب تشريع "قرآن كريم" شناخت و عرفان به مقام پروردگار، در راستاى عبادت و بندگى است، تا بدين وسيله از نقص به كمال روآورده، به بساط قرب الهى راه يابند. بدين جهت دنيا جايگاه به فعليت رساندن استعدادات و قابليتهاست، تا هر كس و هر چيز، با تلاش و فعاليت مستمر و خستگى ناپذير خود از قوه به فعليت و از فقدان به وجدان، ارتقاء يابد. در اين بين وجود پربركت پيامبران و سفيران بزرگ الهى، نقش وساطت در فيض دارند و تكاليف محوله را انجام داده، در شان يلى الربى از مبدا فيض، فيوضات را گرفته و با جلوه ى يلى الخلقى، صورتهاى تهى از نقش معرفت و كمال را، به علوم كتاب الهى، نقش فضيلت و تكامل بخشيده، از ليس به ايس برسانند.

ابر باد مه خورشيد فلك در كارند   تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار   شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبرى

به هر حال هر موجودى، مظهر يك صفت از صفات حقتعالى است، ولى انسان مانند اسم جلاله "الله" كه مستجمع جميع صفات و اسماء حسنى است، مظهر همه ى صفات مى باشد چرا كه خداوند سبحان، هر چيزى براى جهتى و بروز صفتى از صفات. خلق كرده است. فلك، مظهر دائم است، ملك، مظهر سبوح قدوس، خورشيد، مظهر اسم نور، آب، نماينده ى اسم محيى خداست كه زنده كننده است، زمين، مظهر امين است، همچنين انسان، مظهر جميع اسماء و صفات است كه در شان او: و علم آدم الاسماء كلها ثم عرضهم على الملائكه. نازل شده است.

آرى در آزمايش و امتحان آدميان و فرشتگان كه خداوند فرمود: انى جاعل فى الارض خليفه. آدميان با دريافت افتخار فلما انبئهم باسمائهم در مسير فضيلت و برترى به لقد كرمنا بنى آدم... نايل گرديدند و امتياز خلقت الاشياء لاجلك و خلقتك لاجلى. به خود اختصاص دادند.

كوتاه سخن آنكه در طى نعمت خلقت و پس از آن، هدايت كه فرمود: قال ربنا الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى. و اينكه لازمه ى خلقت هر وجود خاص، ارائه ى مطلوب يا ايصال به مطلوب كه مفهوم هدايت است مى باشد، به اين معنا كه خداوند، رابطه ى بين وجود شى ء و مدارج كمال آن ايجاد نموده. انسان كه يكى از مصاديق شى ء "وجود خاص" است، به هدايت تكوين و هدايت تشريع كه هر دو لازمه ى رسيدن او، به كمال مطلوب اوست، امتياز يافته است، با اين توضيح كه آدميان با اختيار و اراده ى خويش و با پشتوانه ى عقل كه امانت الهى است، در وصول به كمال مطلوب، تا: دنى فتدلى فكان قاب قوسين او ادنى "بنابر احتمالى" پيش مى روند.

صفات متقين

فضائل فالمتقون هم فيها اهل الفضائل

فاء "برابر است با پس" در كلمه ى المتقون براى گرفتن نتيجه، از جمله ى پيشين مى باشد.

المتقون، جمع المتقى و افتعال، از وقايه به معناى خود نگهدارى است و متقين يعنى خودنگهداران.

ضمير فيها به دنيا بازمى گردد. هم، ضمير جمع مذكر و مرجع آن متقون مى باشد و بنابر احتمالى، براى تاكيد و حصر خبر در مبتداست.

اهل: خاندان، مردم، باشنده، مقيم، ساكن، زن، سزاوار، شايسته، نجيب، اصيل، امت هر پيغمبر اهل موسى، اهل عيسى، فاميل و قوم خويش، ج: اهالى. فضائل، جمع فضيلت: پايه بلند در فضل، صفت نيكو، مزيت، برترى، رجحان و فزونى.

فضائل اصلى عبارتند از: شجاعت، عفت، عدالت و حكمت.

يعنى متقين در دنيا، به صفات نيكو و پايه هاى بلند فضل، از ديگر انسانها مزيت يافته، سزاوارند كه فضائل اصلى، مانند: شجاعت، عفت، عدالت و حكمت را به خود اختصاص دهند، تا در اين راستا به نشر فضائل همت گماشته و مدينه ى فاضله ى انسانى را تشكيل دهند، زيرا اين گروه، با بهره گرفتن از خلقت و تقسيم معيشت و مواضع تعيين شده در دنيا، با امداد غيبى كه شايستگى آن را دارند، مسير خود را از اهل دنيا جدا نموده، حركات، سكنات و حالات آنان به گونه اى است كه از تقرب به خدا و اعراض از زخارف دنيا، حكايت دارد و اين تقرب با امداد غيبى از يكسو و تلاش بى وقفه و خستگى ناپذير، از سوى ديگر، بازنايستاده، براى رسيدن به مكارم اخلاق و محامد اوصاف كه اهداف عاليه ى انسانى است، تا سر حد امكان، پيش رفته اند و راه بسى طولانى را، يك شبه، طى نموده و ارزشهاى اصيل آدميت را كسب نموده اند.

منطق درست ""منطقهم الصواب""

نطق، مصدر يا اسمى است بر نطق خارجى كه عبارت است از لفظ و بر نطق داخلى، يعنى ادراك كليات و بر مصدر اين فعل كه زبان است و بر محل ظهور اين افعال كه ادراك يا نفس ناطقه است، اطلاق مى شود.

""قال الطبرسى فى مجمع البيان: اهل العربيه يقولون، انه لا يطلق النطق على غير بنى آدم و انما يقال الصوت لان النطق عباره الكلام و لا كلام للطير الا انه لما فهم سليمان، معنى صوت الطير سماه منطقا مجازا.""

دانشمندان ادبيات عرب مى گويند: نطق به بنى آدم اختصاص دارد و بر غير آنان اطلاق صوت صحيح است، نه نطق، زيرا نطق عبارت است از كلام و كلام براى پرندگان نيست ولى از آنجا كه حضرت سليمان، به معناى آواى پرندگان، آگاه بود، بدين جهت قرآن مجازا آن را نطق ناميده است.

راغب اصفهانى گويد: ""النطق فى التعارف: الاصوات المقطعه التى يظهرها اللسان و تعيها الاذان، فالنطق لفظ مشترك عندهم بين القوه الانسانيه التى يكون بها الكلام و بين الكلام المبرز بالصوت.""

نطق، در عرف و اصطلاح: اصوات جداگانه و پراكنده اى است كه زبان آن را اظهار نموده و قابل شنيدن است. پس نطق لفظ مشتركى است كه گاهى به قوه ى انسانى "نفس ناطقه" اطلاق مى شود و زمانى ديگر، به كلامى كه با صوت ابراز مى شود، اطلاق مى گردد.

بنابراين، منطق به معناى سخن گفتن و يا سخن: علمت منطق الطير. يعنى كلام پرندگان را آموختم، است. معناى نخست "سخن گفتن" به انسان اختصاص دارد و از ويژگيهاى آدمى است كه امتياز آنها را بر ديگر مخلوقات مشخص مى كند، از اينرو فصل منوع انسان، نطق است.

سخنورى يكى از مواهب بزرگ الهى، بر آدميان و يكى از علل تكريم آنهاست و آنجا كه اميرمومنان عليه السلام مى فرمايد: ""انا لامراء الكلام"": ما فرماندهان سپاه سخن هستيم، به اين حقيقت اشاره مى كند. معناى دوم "سخن و كلام" بر انسان و ديگر موجودات قابل تطبيق است و جمله هاى: منطق الطير، منطق النمل، منطق الحجر، به اين معنا اشاره دارد و اين معنا در انحصار لفظ و حتى صوت هم نيست. علامه ى طباطبائى آنجا كه بحث از منطق هدهد دارد، در رد سخن راغب اصفهانى كه گفته: نطق براى آدميان است، مى گويد: اما قرآن كريم نطق را در معناى وسيعتر از لفظ و صوت استعمال نموده و آن دلالت شى ء بر معناى مقصود بنفسه است، سپس شواهدى از آيات قرآن نقل كرده، از آن جمله، آيه ى مباركه ى: ""و قالوا لجلودهم لم شهدتم علينا قالوا انطقنا الله الذى انطق كل شى ء"": "روز قيامت آدميان" به اعضاى بدن خود گويند: چگونه بر اعمال ما شهادت داديد؟ گويند: خدايى كه همه ى موجودات را به نطق آورد، ما را نيز گويا گردانيد.

على انه لا دليل على ان كل ما ياتى بها الحيوان فى نطقه من الاصوات او خصوصيات الصوت يفى حسنا بادراكه او تمييزه و يويده ما نقل من قول النمله فى الايات التاليه و هو من منطق الحيوان قطعا و لا صوت للنمله يناله سمعنا و يويده ايضا ما يراه علماء الطبيعه اليوم، ان الذى يناله سمع الانسان من الصوت عدد خاص من الارتعاش المادى و هو مابين سته عشر الفا الى اثنين و ثلاثين الفا فى الثانيه و ان الخارج من ذلك فى جانبى القله و الكثره لا يقوى عليه سمع الانسان و ربما ناله سائر الحيوان او بعضها. و قد عثر العلماء الباحثون عن الحيوان من عجيب الفهم و لطيف الادراك عند انواع من الحيوان كالفرس و الكلب و القرد و الدب و الزنبور و النمله و غيرها على امور لا يكاد يعثر على نظائرها عند اكثر افراد الانسان.

و قد تبين بما مر ان ظاهر السياق ان للطير منطقا علمه الله سليمان و ظهر به فساد قول من قال: ان نطق الطير كان معجزه لسليمان و اما هى فى نفسها فليس لها نطق هذا."":

دليلى نيست كه اصوات حيوانات و خصوصيات صوت آنها كه قطعا نطق آنهاست، ما بدانيم و تميز دهيم و تاييد اين گفتار اين است كه آيات بعد، گفتار نمله "يك مورچه" را نقل مى كند، با اينكه مورچه صوت ندارد كه ما بشنويم و تاييد ديگر كه كلام در انحصار لفظ و صوت نيست، اين است كه دانشمندان طبيعى مى گويند: آن صوتى قابل درك و شنوايى آدمى است كه در پوشش عدد خاص، از ارتعاش مادى قرار گيرد و آن مابين شانزده هزار تا سى و دو هزار در ثانيه است و خارج از اين، چه كمتر و يا زيادتر، قابل سمع انسان نيست، با اينكه ممكن است ديگر حيوانات يا بعضى از آنها آن را بشنوند. جانورشناسان، به ادراك لطيف و فهم عجيب بعضى حيوانات مانند اسب، سگ، بوزينه و غير اينها به امورى اطلاع يافته اند كه شايد بيشتر انسانها به آن امور واقف نباشند و از اينجا معلوم شد كه پرندگان، همانند انسانها منطق دارند و همچنين بطلان گفتار كسى كه مى گويد: پرندگان منطق ندارند، جز اينكه خداوند نطق پرندگان را معجزه ى حضرت سليمان معرفى نموده است، يعنى از غير مجراى طبيعى، حضرت سليمان، به سخن آنها آگهى يافت و مفهومش شد، واضح گرديد.

در اينجا مفهوم ديگرى نيز، وجود دارد و آن اينكه در اصطلاح عام و محاورات عرفى: به فردى كه پايبند به قانون نباشد و لاابالى گرى در مسير زندگى، او را به هر سو بكشاند، فردى بى منطق مى نامند و در مقابل به فردى كه تسليم قانون، مقررات اجتماعى و نظم جامعه باشد، او را انسان با منطق مى گويند.

صواب چيست؟

صواب، به معناى: راست، درست، حق، مقابل خطا، راى صواب، وجه صواب، لايق و سزاوار است. صواب گفتن: يعنى درست گفتن، صحيح گفتن، به واقع گفتن، به حقيقت گفتن و تسديد است. اصابه: مقابل خطا گفتن است.

صواب، در اصطلاح، هر امر ثابت و مسلمى را كه انكار آن غير ممكن باشد، نامند و فرق بين صواب، صدق و حق آن است كه: صواب امر ثابتى كه انكار آن ناممكن است، صدق آن چيزى را كه ماهيت آن در ذهن، مطابق باشد با ماهيت آن در خارج و حق آنچه كه ماهيتش در خارج از ذهن با ماهيت آن در ذهن برابر است مى باشد.

""الصواب يقال على وجهين، احدهما: باعتبار الشى ء فى نفسه، فيقال: هذا صواب اذا كان فى نفسه محمودا و مرضيا، بحسب مقتضى العقل و الشرع نحو قولك: تحرى العدل صواب و الكرم صواب و الثانى يقال: باعتبار القاصد اذا ادرك المقصود، بحسب ما يقصده فيقال: اصاب كذا اى وجد ما طلب."":

صواب به دو وجه گفته مى شود: يكى در آنجايى كه ذاتا محمود و مرضى عقل و شرع باشد، مانند اينكه بگويى عدل خواهى صواب و كرم صواب است و ديگرى به اعتبار قاصد و خواهان چيزى است، اگر مقصود خود را بيابد.

با توجه به مصاديق واژه ى منطق و صواب و جمع بندى مفاهيم اين دو، اين نكته به دست مى آيد كه گفتار متقين، در چهارچوب شرع و عقل، انحصار يافته و به گونه اى است كه زمان، مكان و انگيزه ى گفتن، پيش بينى و مشخص مى شود و گفتن به موقع و بجا حتمى و غير قابل انكار خواهد بود.

معيار خوبى و زيبايى سخن، در اين است كه مورد افاده و استفاده، قرار گيرد، تا از بيهوده گويى اجتناب شود.

با توجه به اصل حسن و قبح در ذات كلام، گفتار نيز، مانند رفتار و ديگر چيزها، داراى كميت و كيفيت است. ستايش يا مذمت را، با توجه به اين اصل، مى توان در كيفيت سخن، لحاظ نمود و نه در كميت آن، اگر كلام پر فايده باشد، ممدوح است، اگر چه اندك و كوتاه باشد، آرى كميت و مقدار بالا، بر حسن و زيبايى آن مى افزايد و اگر لغو و بى فايده باشد، مذموم و ناپسند است كه اين نيز، باز هم به جهت كيفيت آن است نه كميت آن. تنها كميت در كلام مذموم، قبح و ناپسندى آن را افزايش مى دهد.

غزالى در احياءالعلوم، بيست و سه آفت براى سخن گفتن نقل مى كند كه همه ى آنها با كيفيت كلام، ارتباط دارد نه كميت آن. ناگفته نماند كه در سخنان پيامبران و رهبران معصوم عليه السلام اين معيار وجود ندارد زيرا آنجا هر چه هست، زيباست. كتابهاى دينى كه حاوى گفتار و بيانات پيشوايان دينى است، اين حقيقت را نشان مى دهد و گاهى آنچنان زيبا و پسنديده است كه در شرح و توضيح آنها، دانشمندان كتابهاى پرحجم و مستقل نوشته اند و عموما از حسن، زيبايى، مفيد و سودمند بودن آنها حكايت مى كنند.

آفت سخن

كوتاه سخن آنكه در مدح يا ذم و پسند يا ناپسند سخن گفتن، از ديدگاه عقل و شرع، تنها در ذات آن كلام است، نه در عوارض جنبى. آرى عوارض جنبى، در حسن و زيبايى، يا قبح و نازيبايى گفتار دخالت دارد.

به هر حال مواعظ و ارشادات، همه و همه از گفتار نيكو در جامعه پديد آمده و آثار مطلوب آن، در شكوفايى اجتماع چشم گير است.

در اينجا بحث ديگرى، درباره ى اصل سخن گفتن و سكوت، وجود دارد و آن اينكه آيا سخن گفتن بهتر است يا سكوت و خاموشى؟ و آيا آفات متوجه سخن گفتن يا خاموش بودن است. بديهى است كه گفتار، هر قدر پسند و مطلوب باشد، از لغزش و اشتباه خالى نيست، بويژه در زيادى كلام كه اين خطر "يعنى نگرانى و اضطراب از پيامد آن" بيشتر وجود دارد، از اينرو جانب سكوت رعايت نمودن در بيشتر اوقات، به داورى شرع و عقل بهتر و ارزنده تر است.

تكلم و سدد ما استطعت و انما   كلامك حى و السكوت جماد
فان لم تجد قولا سديدا تقوله   فصمتك من غير السديد سداد

سخن بگو و در سخنانت راستى و درستى رعايت كن، چرا كه سخن تو مانند حيات و زندگى است، اما سكوت و خاموشى، همانند جماد فاقد ارزش است، ولى اگر به گفتار درستى دست نيافتى، در اينجا سكوت در مقايسه با گفتار نادرست، خود درستكارى و سداد است نبايد كه از آن غافل بود.

شاعر اصل سخن گفتن را، در صورتى كه راست و درست باشد آن را زندگى و سكوت را مرگبار مى داند، اما گفتارى كه فاقد درستى و راستى است با خاموشى هرگز قابل مقايسه نخواهد بود. بدين جهت، سكوت از گفتار نابجا، بسى ارزنده تر و مايه ى سداد و درستكارى است.

آفات كلام و خاموشى

در پايان بحث، بى تناسب نيست كه به پاره اى روايات، در مورد سخن گفتن و يا سكوت كردن اشاره نماييم، تا مورد هر يك، مشخص گردد:

""سئل على بن الحسين عليه السلام عن الكلام و السكوت ايهما افضل، فقال: لكل واحد منهما آفات، فاذا سلما من الافات، فالكلام افضل من السكوت، قيل: و كيف ذاك يابن رسول الله؟ قال: لان الله عزوجل ما بعث الانبياء و الاوصياء بالسكوت، انما يبعثهم بالكلام و لا استحقت الجنه بالسكوت و لا استوجب و لايه الله بالسكوت و لا توقيت النار بالسكوت و لا تجنب سخط الله بالسكوت انما ذلك كله بالكلام ما كنت لاعدل القمر بالشمس، انك تصف فضل السكوت بالكلام و لست تصف فضل الكلام بالسكوت.""

از امام زين العابدين عليه السلام در مورد سخن گفتن و خموش بودن پرسش كردند كه كدام يك از اين دو از ديگرى افضل است، امام فرمود: هر يك از اين دو آفاتى در بر دارد كه اگر از آفات دور بماند، ترديدى نيست كه كلام از سكوت برتر است. سائل گفت: چگونه كلام از سكوت افضل است؟ با اينكه خطرها همه متوجه كلام است و سكوت زيانى ندارد؟ امام در رفع ابهام او فرمود: خداوند پيامبران و جانشينان آنان را به سكوت كردن و خاموش زيستن مبعوث نكرد، آنها مامور بودند كه مردم را هدايت نمايند و اين رهبرى جز با كلام و ارشاد تامين نمى شد. امتهاى آن پيامبران با اطاعت از رهبرى آنان مستحق بهشت شدند، ولايت پروردگار با سخن گفتن آغاز و انجام يافت و مردم از عذاب الهى، به بركت كلام رهايى يافتند هر چه بوده و هست از كلام و سخن گفتن است. آنگاه فرمود: من، هرگز رتبه ى ماه را با آفتاب، برابر نمى دانم! يعنى گفتار به مانند روشنى آفتاب و سكوت در رتبه به منزله ى ماه مى باشد و اين دو با هم برابر نيستند. سپس فرمود: چون تو سكوت را در ذات خود آن، بى خطر پنداشته اى، بدين جهت او را بر كلام تفضيل داده اى با اينكه قطعا كلام از سكوت برتر است.

امام عليه السلام در اين حديث فضيلت گفتار را بر سكوت، براى سائل مبرهن نموده به رفع ابهام او پرداخت، گرچه سوال كننده تصور كرده بود كه خطرها تنها متوجه كلام است و سكوت هيچگونه زيانى در بر ندارد، اما امام با دلايلى كه بيان نمود، سخن گفتن را، مايه ى سعادت و سكوت را در مواردى زيان آور معرفى كرد، از طرف ديگر زيان سكوت هم به خاطر خود سكوت نيست، زيرا سكوت، سخن نگفتن است و سخن نگفتن، در ذات خود، آفتى ندارد و به عبارت ديگر، كلام "با قطع نظر، از عوارض نامطلوب جنبى بر سكوتى، كه منافعى از دست انسان بيرون ببرد" افضل است اما منافاتى ندارد كه سخن گفتن، در ذات خود آفاتى در برداشته باشد كه خاموش بودن در ذات خود، چنين آفاتى نداشته باشد.

""روى عن رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قال: اكثر خطايا ابن آدم فى لسانه و من كف لسانه ستر الله عز و جل عورته.""

""العوره سواه الانسان و اصلها من العار، لما يلحق فى ظهوره من العار، اى المذمه""

عورت، آلت تناسلى انسان است و اصل آن از عار گرفته شده، زيرا اگر مكشوف گردد، او را مذمت مى كنند.

عورت: امرى كه شخص از آن شرم دارد كار زشت، آلت تناسل و شرمگاه مردم.

پيامبر فرمود: بيشتر خطاها و لغزشهاى آدميان در زبان آنهاست، هر كس زبان خود را نگهداشته و از بيهوده گويى پرهيز كند، خداوند زشت كارى او را پنهان نموده و از سرزنش و توبيخ ديگران در امان خواهد بود.

""قال على عليه السلام ما شى ء احق بطول الحبس من اللسان.""

هيچ چيز سزاوارتر از زندانى نمودن زبان، به مدت طولانى، نيست.

""و عنه عليه السلام الكلام فى وثاقك مالم تتكلم به و اذا تكلمت صرت فى و ثاقه، فاخزن لسانك كما تخزن ذهبك و ورقك فرب كلمه سلبت نعمه.""

على عليه السلام فرمود: سخن در قدرت و اختيار توست، مادامى كه بر زيان نيامده باشد. يعنى دلهره و اضطرابى از واكنش آن نيست، اما سخن گفتن همان و تو در اختيار آن بودن همان، زيرا هر سخن در اجتماع بازتابى دارد كه گاه مطلوب و گاهى نامطلوب است و در هر صورت به آدمى ربط خواهد داشت. پس زبانت را نگه دار و سخنانت را خزينه كن، همانگونه كه ثروت و دارايى ات را از چشم ديگران، پنهان نموده و گنجينه مى كنى و چه بسا كلمه اى كه در پى آن نعمتى از انسان سلب مى گردد.

در اينجا توجه به اين نكته لازم است كه سخن گفتن، گاهى بازتاب دلهره انگيز در پى دارد كه نه تنها يك نعمت، بلكه نعمتها را از آدمى مى گيرد، اما سكوت و خموشى اگر پيام آور نفعى نباشد، زيانى هم به آن متوجه نيست. بنابراين براى رفع نگرانى و به دور بودن از خطر ناشى از گفتار، لازم است سخن را در محفظه تامل نگهداشت، تا از سلب آزادى و رقيت در كلام، در امان باشيم.

ابن سكيت، ابويوسف، يعقوب بن اسحاق دورقى اهوازى از دانشمندان بزرگ لغت و نحو و از شيعيان مخلص اهل البيت عليهم السلام است كه بيشتر مورخان او را تمجيد نموده و گفته اند:

او مردى جليل القدر، بزرگوار و از خواص اصحاب امام محمد بن على التقى و امام على بن محمد النقى عليهماالسلام است. وى كتب پرفايده اى كه از آنها كتاب اصلاح المنطق است از خود به يادگار گذاشته. متوكل عباسى "جعفر بن معتصم" در پنجم ماه رجب 244، او را به قتل رساند، علت شهادت اين مرد بزرگ را چنين نوشته اند كه ابن سكيت بنا به تقاضاى متوكل، تعليم و تربيت فرزندانش "المعتز و المويد" را به عهده گرفت. نحو، لغت و فن سخنورى را به آنها خوب آموخت، به حدى كه در اين علوم، شهرت فراوانى يافتند، متوكل از اين عمل خرسند شد و احساس غرور مى نمود، او كه پليدترين خلفاى عباسى و دشمن سرسخت دودمان پيامبر بود، خواست افتخار ويژه اى براى فرزندان خود، آن هم از زبان دانشمندى گرانقدر مانند ابن سكيت، كسب نمايد مبنى بر اينكه فرزندان وى، در رديف حسن و حسين عليهماالسلام قرار دارند بدين جهت، بعد از پايان كار، رو به ابن سكيت نموده و گفت: اين دو فرزند من "معتز و مويد" نزد تو محبوبتر و گرامى ترند يا حسن و حسين فرزندان على بن ابيطالب؟ وى در جواب گفت: به خدا سوگند، قنبر خادم على بن ابيطالب نزد من از تو و فرزندانت گرامى تر است.

با اين پاسخ قاطع و دندان شكن، غرور بى پايه و ريشه ى او را در هم شكست، متوكل كه انتظار نداشت چنين پاسخى از ابن سكيت بشنود، خشمگين شد و به عده اى از درباريان، دستور داد، تا زبان او را از پشت سرش بيرون كشند، بعد از انجام دستور و پس از گذشت مدتى كوتاه، ابن سكيت چشم از جهان فروبست و به رحمت حق پيوست.

از شگفتيهاى تاريخ اين است كه ابن سكيت، هميشه مردم را از لغزش زبان برحذر مى داشت و اين دو بيت:

يصاب الفتى من عثره بلسانه   و ليس يصاب المرء من عثره الرجل
فعثرته فى القول تذهب راسه   و عثرته فى الرجل تبرء عن مهل

يعنى: از لغزش زبان به آدمى آسيبى مى رساند كه لغزش پا به او آن. آسيب را نمى رساند، زيرا لغزيدن انسان در گفتار، همان و نابود شدن همان، در حالى كه در لغزش پا، اگر آسيبى به او برسد، در زمانى نه چندان طولانى، از بين رفته و بهبود مى يابد.

اين رباعى را ابن سكيت اندكى پيش از وفاتش سروده بود و خود وى گرفتار آفت زبان شد و از دنيا رخت بربست.