شرح خطبه متقین در نهج البلاغه

سید مجتبی علوی تراکمه ای

- ۱ -


شرح خطبه متقين

الحمدلله رب العالمين و الصلاه و السلام على محمد خاتم المرسلين و آله الطاهرين و اللعن على اعدائهم اجمعين من الان الى قيام يوم الدين.

احمده حمد عبد معترف بالعجز و التقصير و اشكره على ما اعان عليه من قصد و يسر من عسير. و اشهد ان سيدنا محمدا عبده و رسوله البشير النذير صلى الله عليه و آله و سلم صلاه يفوز قائلها من الله بمغفره و اجر كبير، و ينجوبها فى الاخره من عذاب السعير. و حسبنا الله و نعم الوكيل نعم المولى و نعم النصير.

خطبه ى شريفه ى متقين كه شريف رضى رضوان الله عليه در نهج البلاغه نقل نموده است شراح به شماره هاى 194-193-192-186-184 ياد كرده اند.

علت اين اختلاف وجود ارتباط اين خطبه، با ساير خطبه ها است.

عده اى بر اين عقيده اند كه اين خطبه، بعد از خطبه ى معروفه ى القاصعه با اندك فاصله اى و با تفكيك، از ماقبل و مستقلا وجود دارد و شمارى گفته اند كه اين خطبه، به جوابى كه به برج بن مسهر طائى داده است ارتباط دارد و با خطبه ى قاصعه پايان يافته است.

به هر حال نظر به اهميت خاصى كه اين خطبه از ساير خطبه ها دارد و از آنجا كه متقين، اين گروه ممتاز خلقت خصال حميده و فضائل و صفات نمونه اى دارا هستند، از اينرو توجه شما را به افرادى كه در كتابهايشان اين خطبه را ياد كرده اند، جلب مى نمايم:

1. ابان بن ابى عياش از سليم بن قيس هلالى، در كتاب سليم بن قيس، ص 211، ضمن اينكه كسى غير از ابان، از سليم بن قيس، اين خطبه را نقل نكرده و علماى رجال وى را از جمله ى ضعفاى در نقل حديث بر شمرده و اضافه كرده اند كه كتاب سليم بن قيس را كه او وضع نموده، به سليم منتسب نيست.

2. صدوق المحدثين "ره" در كتاب امالى، ص 340، مجلس 84، حديث 2 از امام باقر و امام صادق عليهماالسلام اين خطبه را با تفاوت چشم گيرى كه با عبارات نهج البلاغه دارد، نقل نموده است.

3. ثقه الاسلام كلينى، در كافى، باب المومن صفاته و علامته حديث 1، ص 226.

4. ابن قتيبه پيش از كلينى و صدوق پاره اى از اين خطبه را در كتاب زهد از عيون الاخبار، ياد نموده است.

5. علامه ى مجلسى رحمه الله عليه در مرآت العقول كه شرح بر كافى است ج 9، ص 202، بيان كرده است. 6. ابن شعبه ى حرانى كه معاصر با صدوق قدس سرهما است در تحف العقول، ص 107، ضمن رواياتى كه از اميرالمومنين عليه السلام جمع آورى نموده، مرسلا نقل كرده است.

اين چند تن از دانشمندان بزرگ كه به نام و كتابهايشان اشاره شد، پيش از سيد رضى قدس سره خطبه را ذكر كرده اند و اگر در جمع دانشمندانى كه پيش از سيد بودند، نام علامه ى مجلسى ديده مى شود به خاطر شرح او بر كافى است.

اما دانشمندانى كه پس از سيد اين خطبه را نقل نموده اند، نام و كتابهاى آنان به اين شرح است:

1. محمد بن على الكراجكى، "متوفى 449 ق" در كنزالفوائد، ص 31.

2. كمال الدين محمد بن طلحه شافعى "متوفى 652 ق" در مطالب السئوال، ج 1، ص 151.

3. سبط بن الجوزى يوسف بن قراوغلى "متوفى 654 ق در تذكره الخواص مرفوعا از مجاهد از ابن عباس، ص 148

4. علامه ى مجلسى "متوفى 1111 ق" در كتاب بحارالانوار، ص 315 و 341 و 365 از جلد 67 چاپ جديد و در جلد 68، ص 192 و جلد 78، ص 38.

تا اينجا از كسانى كه خطبه را نقل كرده اند و كتابهاى آنان نام برديم، بى مناسب نيست كسانى كه اين خطبه را از نظر اهميت چشم گيرى كه دارد و مستقلا شرح كرده اند، نيز نام ببريم:

1. شرح خطبه الهمام "متقين" از محمد تقى بن مقصود على مجلسى "متوفى 1070 ق".

2. شرح خطبه الهمام "متقين" از ميرزا ابوالقاسم بن ميرزا احمد شيخ الاسلام اصطهباناتى.

3. شرح خطبه الهمام "متقين" از سيد علاءالدين گلستانه "متوفى 1110 ق".

4. شرح خطبه الهمام "متقين" از تقى بن حسين على هروى اصفهانى حائرى "متوفى 1299 ق"

5. شرح خطبه الهمام "متقين" از شيخ محمد جواد بن على بن الشيخ جعفر التسترى متوفى 1335 ق".

6. شرح خطبه الهمام "متقين" از ميرآصف قزوينى "متوفى 1136 ق" در اصبهان.

7. شرح خطبه الهمام "متقين" از علامه ى مجلسى قدس سره "متوفى 1111 ق".

8. شرح خطبه الهمام "متقين" با عنوان نغمه الهى كه به لغت گجراتى است و در هند چاپ شده است.

9. شرح خطبه الهمام "متقين" از مهدى بن ابى الحسن قمشه اى در 207 بيت فارسى.

10. شرح خطبه الهمام "متقين" از انصارى "متوفى 1405" به نظم فارسى.

اهميت نهج البلاغه

نهج البلاغه كه حاوى خطبه ها، نامه ها، كلمات پرارزش و روح پرور مولا امير مومنان عليه السلام است اثر گرانقدرى است، در جهت تنظيم و تكميل برنامه هاى عملى و پژوهشهاى علمى كه جامعه ى انسانى و به ويژه مسلمانان، به آن احتياج فراوان دارند. چرا كه تنها كتابى است كه همانند قرآن كريم "البته در رتبه ى بعد" پرده از اسرار خلقت برداشته است. معنويات نهج البلاغه، در حدى است كه مسلمانان همانگونه كه به قرآن كريم اهميت داده و مى دهند، نهج البلاغه نيز، براى آنان داراى اهميت است.

همانطور كه براى آشنايى هر چه بيشتر، دانشمندان بزرگ به تفسير و بررسى دقيق آن پرداخته تا از اين رهگذر، به حقايق قرآن راه يافته، جامعه را در پوشش علوم و معارف كتاب الهى قرار دهند، همچنان به نهج البلاغه، ارج نهاده به شرح و تفسير كلمات مولا همت گماشته اند، تا اين اثر عالى، براى هميشه در اجتماع باقى بماند.

آرى گرچه تمام سخنان مولا همانند شخصيت او عظيم و هر يك در جاى خود پرارزش است، اما بعضى خطبه ها مانند: اشباح، قاصعه و متقين، در موضوع خود چنان پرمحتوا است كه دانشمندان همت بيشترى در بحث و كنجكاوى درباره ى آنها مصروف داشته اند، تا دلهاى تشنه ى معرفت و كمال را، از چشمه ى زلال عرفان و حقيقت مولا سيراب نمايند. بدين جهت كه كلام مولا از روشنايى علم الهى نشات گرفته و رايحه عطر سخنان پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن وجود دارد .

پس با عطف نظر، به اين نكته و اينكه خطبه ى متقين، جامع صفات انسانهاى كمال يافته است، تعدادى از دانشمندان، به بحث سندى و گروهى به شرح و توضيح آن نظما و نثرا پرداخته اند، چنانكه گذشت.

همام كيست؟

سخنان شارحان نهج البلاغه و اين خطبه، در شناخت همام و اينكه فرزند كيست؟ چنان اختلاف دارد كه در جمع بندى نهايى به فرد خاصى قابل تطبيق نيست.

ابن ابى الحديد گويد: هو همام بن شريح بن يزيد بن مره بن عمرو بن جابر بن يحيى بن الاصحب بن كعب بن الحارث بن سعد بن عمرو بن ذهل بن مران بن صيفى بن سعد العشيره.

ابن ميثم بحرانى نوشته است: هو همام بن شريح بن يزيد بن مره بن عمرو بن عوف الاصحب و كان من شيعه على عليه السلام.

صاحب قاموس الرجال، پس از ترجمه ى همام و اشاره به روايت كافى و كتاب سليم بن قيس و امالى صدوق و تذكره ى سبط بن جوزى و مناقب ابن طلحه ى شافعى كه كلمه ى همام را نقل كرده اند، مى گويد: كنزالفوائد كراجكى، همام را چنين توصيف نموده است: همام بن عباده بن خيثم، برادرزاده ى ربيع بن خثيم، سپس اضافه نموده، گويد: معرفى همام آن طور كه ابن ابى الحديد "شارح معتزلى" آورده است، معلوم نيست از كجا و از چه ماخذى گرفته است.

خوئى قدس سره از بحار، اين عبارت را نقل نموده و گويد: الا ظهر انه همام بن عباده اخى ربيع بن خثيم احد الزهاد الثمانيه كما رواه الكراجكى فى كنزه و از كتاب مطالب السئول نيز، استفاده مى شود كه ربيع بن خثيم عموى همام بن عباده بن خثيم مى باشد.

به هر حال با توجه به تصريح كراجكى در كتاب كنزالفوائد كه خواهد آمد، همام فرزند عباده است و گفتار ابن ابى الحديد در حد اطلاع اين بنده، مدرك معتبرى ندارد.

استاد عاليقدر، دانشمند بزرگوار مرحوم مطهرى قدس سره در كتاب سيرى در نهج البلاغه، در آنجا كه از تاثير و نفوذ سخنان على عليه السلام بحث مى كند، مى گويد: همام بن شريح از ياران باوفاى على عليه السلام است كه دلى از عشق خدا سرشار و روحى از آتش معنا شعله ور داشت. با اصرار و ابرام از على خواست، سيماى كاملى از پارسايان ترسيم نمايد.

آيا گفتار اين محقق متتبع ماخذى سواى نظريه ى ابن ابى الحديد دارد؟ و يا اينكه مدرك معظم له تنها گفتار اوست، براى اين بنده مكشوف نگرديد.

هم اكنون به متن كلام علامه ى كراجكى در كنز كه مرحوم مجلسى قدس سرهما در بحار نقل نموده توجه فرماييد:

قال العلامه الكراجكى فى كنزه

الهمام بفتح الميم المشدد و الهاء على الاصح، هو همام بن عباده بن خثيم ابن اخى ربيع بن خثيم. قال اخبرنا ابوالمرجا محمد بن طالب عن ابى المفضل عن جعفر بن محمد العلوى عن احمد بن محمد الوابشى عن عاصم بن حميد، و عن ابى المفضل، عن محمد بن على البندار عن الحسن على بن بزيع عن مالك بن ابراهيم، عن عاصم بن حميد عن ابى حمزه الثمالى عن رجل من قومه، يعنى يحيى بن ام الطويل انه اخبره عن نوف البكالى قال: عرضت لى الى اميرالمومنين على بن ابيطالب عليه السلام حاجه فاستتبعت الله جند بن زهير و الربيع بن خثيم و ابن اخته همام بن عباده بن خثيم و كان من اصحاب البرانس فاقبلنا لقاء اميرالمومنين عليه السلام فالفيناه حين خرج يوم المسجد، فافضى و نحن معه الى نفر مبدنين قد افاضوا فى الاحد و ثات تفكها و بعضهم يلهى بعضا فلما اشرف لهم اميرالمومنين عليه السلام اسرعوا اليه قياما فسلموا فردالتحيه ثم قال: من القوم؟ قالوا: اناس من شيعتك يا اميرالمومنين! فقال لهم خيرا ثم قال: يا هولاء مالى لا ارى فيكم سمه شيعتنا و حليه احبتنا اهل البيت؟ فامسك القوم حياء قال نوف: فاقبل عليه جندب و الربيع فقالا: ما يسمه شيعتكم و صفتهم يا اميرالمومنين؟ فتثاقل عن جوابهما، و قال اتقياالله ايها الرجلان و احسنا فان الله مع الذين اتقوا و الذينهم محسنون. فقال همام بن عباده و كان عابدا مجتهدا: اسالك بالذى اكرمكم اهل البيت و خصكم و حباكم و فضلكم تفضيلا الا انباتنا بصفه شيعتكم فقال: لا تقسم فسانبئكم جميعا و اخذ بيد همام فدخل المسجد فسبح ركعتين او جزهما و اكملهما و جلس و اقبل علينا و حف القوم به فحمد الله و اثنى عليه و صلى على النبى صلى الله عليه و آله و سلم ثم قال.

كلام علامه ى كراجكى در مورد ديدار تعدادى از ياران باصفاى امير مومنان عليه السلام و تقاضاى بيان نشانه ها و صفات شيعيان، پس از پرسش مولا كه چرا در سيماى شما، علائم شيعيان و محبان ما "اهل بيت" را نمى بينم و اينكه مولا با جوابى مختصر و گذرا، از توضيح و تفصيل بيشتر، خوددارى نمود و تصريح به اينكه همام بن عباده در آن جمع، اصرار و ابرام، بر بيان يكايك صفات شيعيان، از مولا داشت، روشنگر اين است كه هر كدام از شارحان نهج البلاغه كه همام را فرزند شريح دانسته اند على الظاهر، مدرك آنان گفتار ابن ابى الحديد است كه چندان سنديت معتبرى ندارد.

چگونگى القاء خطبه

تحقيق و بررسى در نقل خطبه و مدارك آنكه سابقا يادآور شديم، نشانگر اختلاف در وضعيت سخنرانى مولا است.

بنا به نقل كلينى قدس سره در كافى، امام در حال سخنرانى پيرامون موضوع ديگرى بود كه همام در جمع شنوندگان، به پا خاست و تقاضاى بيان صفات متقين نمود:

قام رجل يقال له همام و كان عابدا ناسكا مجتهدا الى اميرالمومنين و هو يخطب فقال يا اميرالمومنين صف لنا صفه المومن كاننا ننظر اليه.

علامه ى كراجكى در كنز، چنانكه پيش از اين بيان شد كيفيت ايراد خطبه را چنين بيان كرده كه امام عليه السلام پس از پرسشى از آن تعداد شيعيان كه به حضورشان شرفياب شده بودند، درباره ى سيماى تشيع، و تقاضاى آنان بر ترسيمى كامل از پارسايان واقعى، تقاضاى آنها را پذيرفته، به سخنرانى پرداخت.

اما سيد در نهج البلاغه چنين مى گويد: روى ان صاحبا لاميرالمومنين عليه السلام يقال له همام كان رجلا عابدا، فقال له، يا اميرالمومنين صف لى المتقين حتى كانى انظر اليهم. فتثاقل عليه السلام عن جوابه الخ.

اين گفتار از كيفيت تقاضا و همچنين از وضعيت سخنرانى مولا كه آيا در حال سخنرانى بوده و با تقاضاى همام مواجه گرديده و يا اينكه با درخواست همام، به سخنرانى مشغول گرديد، بحثى مطرح نكرده است.

به هر حال همام، در جستجوى صفات متقين و پويايى اين راه بود و سوال نيز در جهت صفات و ويژگيهاى اين گروه ممتاز مطرح گرديده است.

او مى خواهد در اقيانوس پهناور علم على عليه السلام شناور گردد و از خرمن دانش آن جناب خوشه اى برگيرد.

مولا هم بنا بر مصلحتى كه خود بر آن واقف بود نخست از تفصيل بيان صفات آنان امتناع ورزيد و با عبارتى كوتاه: يا همام اتق الله و احسن فان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون، از اين وادى گذشت و خاموش شد.

اما همام از آنجايى كه بسيار مشتاق بود براى التيام كام خشكيده ى خويش، به جرعه اى كم قانع نشد، زيرا بيان مختصر امام عليه السلام خواسته اش را برآورده نكرد و سينه ى ملتهب از عشق وى را مرهم ننهاد از اينرو تقاضاى خود را تكرار نمود و اصرار ورزيد، تا آنجا كه آن حضرت را سوگند داد، تا به شرح مفصل صفات راه پويان حق بپردازد، تا مگر از زبان تربيت شده ى وحى و ولايت مطلقه الهى و از زبانى كه سرچشمه ى فيض و منبع انوار پروردگار و بيانگر همه چيز است به صفات متقين راه يابد.

در بين نقلهاى مختلف خطبه، تنها در گفتار سيدرضى جمله ى فتثاقل عنه به چشم مى خورد و اين گوياى نكته اى است كه شارحان براى شناخت آن، به اختلاف سخن گفته اند. اين كلمه كه به معناى خوددارى و گرانى نمودن در مقابل اصرار و ابرام شنونده اى مانند همام است، يقينا به خاطر امر مهمى بوده است كه امام متقين عليه السلام در اظهار آن خوددارى نمود.

علت خوددارى امام

شارحان نهج البلاغه و اين خطبه دلايل و علل خوددارى امام عليه السلام را به اين شرح بيان كرده اند:

ابن ابى الحديد، انگيزه ى خوددارى امام را به يكى از احتمالات زير منتسب كرده و مى گويد:

1. لانه علم ان المصلحه فى تاخير الجواب: امام عليه السلام مصلحت ديد جواب را تاخير بيندازد.

2. و لعله كان حضر المجلس من لا يحب ان يجيب فلما انصرف اجاب: شايد در مجلس، كسى حضور داشته كه شايستگى شنيدن در او موجود نبوده يا اينكه امام خوش نداشته كه با بودن او سخن را آغاز نمايد، زمانى كه او مجلس را ترك نمود، امام سخنرانى را آغاز كرد.

3. و لعله راى ان تثاقله عن الجواب يشد تشوق همام الى سماعه، فيكون انجع فى موعظته: و شايد علت خوددارى، اين بوده است كه شوق همام به شنيدن افزون گردد و آمادگى بيشتر و بهتر، براى پذيرش سخن از خود نشان دهد، تا موعظه تاثير بيشترى در وجود او داشته باشد.

4. و لعله كان من باب تاخير البيان الى وقت الحاجه لا من باب تاخير البيان عن وقت الحاجه: "اين جمله اشاره به آن چيزى است كه علماى اصول مى گويند كه اگر مولا بنده اش را به چيزى امر يا نهى كند و متعلق امر يا نهى، در ظرف خطاب نخواسته باشد و اتيان آن را در زمان ديگر و بيان را به وقت ديگر موكول نمايد، در اينحال اگر مولا بيان خواسته ى خود را تا آن زمان نگويد و به هنگام حاجت و لزوم اظهار نمايد، اين تاخير بيان الى وقت الحاجه است و قبحى بر مولا متوجه نيست و مى تواند عبد را بر عصيان، عقاب نمايد. اما اگر بيان از وقت حاجت گذشت، سپس مولا عبد را سرزنش نمايد كه چرا امر مرا اطاعت نكردى؟ عبد مى تواند جواب گويد كه شما در وقت حاجت "زمان خاص" مرا به تكليفم توجه ندادى، اكنون كه وقت حاجت گذشته است! در اينجا توبيخ و سرزنش و احيانا عقاب از مولا قبيح است."

شارح مى گويد: اين تاخير بيان به زمان حاجت است كه اشكالى ندارد و نه از قسم دوم يعنى تاخير بيان از زمان حاجت كه بر مولا قبيح باشد. از اينرو امام عليه السلام در زمان اول، چون قبحى در تاخير بيان نبود، خوددارى نموده و اما در مورد دوم و زمان حاجت، سخن را آغاز نموده، تا تاخير بيان از وقت حاجت نباشد.

5. و لعله تثاقل عن الجواب ليرتب المعانى التى خطرت له فى الفاظ مناسبه لها ثم ينطق بها كما يفعله المتروى فى الخطبه و القريض: ممكن است تامل و خوددارى از جواب، به اين جهت بوده كه نخست معانى و مفاهيم لازم كه به خاطر مبارك آن حضرت خطور نموده، مرتب نمايد و در الفاظ و قالبهاى مناسب قرار دهد، سپس سخنرانى نمايد، همانند ديگر سخنرانان كه پس از تنظيم و هماهنگى مطالب مورد نظر در ذهن، گفتارشان را آغاز مى كنند.

ابن ميثم بحرانى علت تاخير جواب را چنين طرح نموده و گويد: و تثاقله عليه السلام عن جوابه لما راى من استعداد نفسه لاثر الموعظه و خوفه عليه ان يخرج به خوف الله الى انزعاج نفسه و صعوقها.

علت خوددارى مولا در پاسخ به پرسش وى، اشتياق بيش از حد و آمادگى كامل همام جهت استماع موعظه و تاثير سريع سخنان امام، در روح مستعد وى بود كه امكان قالب تهى كردن او را در بر داشت، و به گونه اى آن حضرت را متحير ساخته بود كه مى ترسيد مبادا با شنيدن درجات عاليه و صفات كريمه ى پويندگان راه حق "متقين"، از قيد حيات رها و به سراى ديگر بشتابد، اين خوف به جا و به موقع، باعث شد كه مولا مدتى نه چندان طولانى، درنگ نموده كه احساساتش تا اندازه اى فروكش نمايد و خطر احتمالى تا حدى رو به كاهش رود، سپس به ايراد خطبه بپردازد.

علامه ى مجلسى "ره" پس از نقل احتمالات ابن ابى الحديد و ابن ميثم، گفتار اخير را تاييد نموده و گفته است: هذا اظهر.

خوئى يكى ديگر از شارحان نهج البلاغه نيز، گفته ى ابن ميثم را تاييد نموده و مى گويد:

و الاولى ما قاله الشارح البحرانى من انه تثاقل عنه لما راى من استعداد نفسه، الخ: بهتر و ارزنده تر، گفتار بحرانى است. سپس متن گفته او را نقل مى نمايد.

اين مجموعه ى احتمالاتى بود كه در علت تاخير بيان مولا از شارحان بيان شده است، اما در بين وجوه ياد شده، نخست گفتار بحرانى است، كه شارحان بعد از وى آن را تاييد كرده و پذيرفته اند، سپس توجيه نخست ابن ابى الحديد از احتمالات ديگر ارزنده تر است، چرا كه بنا به نقل كافى، امام عليه السلام در حال خطبه خواندن بود كه همام سوال را مطرح نمود و پس از مكثى كوتاه، سخن را به صفات متقين سوق داد، اما از اينكه فردى يا افرادى جلسه را ترك كرده باشند و مولا پس از خالى شدن مجلس از فرد يا افراد غير مرغوب، سخنرانى را ادامه داده و به صفات متقين خاتمه داده باشد، بحثى مطرح نشده، بدين جهت، اين احتمال چندان تاييدى ندارد.

اما مسئله ى تاخير بيان به وقت حاجت، نه از وقت حاجت، مربوط به تكاليف شرعى است و به مسائل ارشادى، اخلاقى، بيان خصلتها و صفات پسنديده ى انسانهاى رشد يافته ارتباطى ندارد و سخنرانى مولا به جنبه ى دوم نظر دارد نه به جاى ديگر.

و اما پنجمين احتمال، كه مولا از سرعت در جواب صرفنظر نموده باشد، به خاطر ترتيب و تنظيم معانى در قالب الفاظ مناسب اساسا مردود است. زيرا مولا سخنانش را ارتجالا ايراد مى نموده و اين مطلب، بر كسى پوشيده نيست كه مولا در مواقع مختلف، بدون زمينه سازى قبلى، آنچنان سخنرانى مى نمود كه موجب حيرت فصحا و بلغاى عهد خود و پس از آن گرديده است.

كوتاه سخن اينكه سخنان پرمحتوا و بديع و شورانگيز امام عليه السلام همچون نجواى بلبل به گوش گل و سروش آبشاران بر كوهساران و نسيم عطرآگين گلها بر دلها، روح لطيف همام را در بر گرفت و كام خشكيده ى او را طراوت بخشيد.

آرى كلام پرمعنا و عميق امام عليه السلام كه چونان گدازه هاى آتشفشان جوشان از قله ى فياض امامت سرازير مى شد از يك سو و سرزمين وجود همام كه مستعد پذيرش اين گدازه هاى فياض و روان بخش بود از سويى ديگر، تاثير به سزايى كه احتمال آن مى رفت بر جاى نهاد. سخنان جانبخش و روح نواز مولا وجود مالامال از نياز همام را تسخير نمود و مانند داروى شفابخش، وى را كه در بستر تكامل معنوى، در پيش پاى طبيب مهربان انسانها "مولا امير مومنان عليه السلام" آرميده بود، شفا بخشيد و ناگهان با ناله اى آتشين كه حكايت از سوز درون و سرشار شدن كاسه ى عمر و زندگى پربركتش مى نمود با ترنم به اين مضمون كه:

من سرى دارم و در پاى تو خواهم باليد   خجل از ننگ بضاعت كه سزاوار تو نيست

تقوا از نظر امام

مولاى متقيان روحى له الفدا سخن را آغاز نموده ولى سربسته و كوتاه، فرمود: يا همام اتق الله و احسن فان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون سخن از قرآن كريم نشات گرفت، تا شنونده بداند كه منبع فيض و حلال همه ى مشكلات، كلام خداوند متعال است و مواعظ، حكم، كنيه، اشاره، انذار، بشارت، همه و همه در اين برنامه تشريع آسمانى منطوى است:

اى همام! راه تقوى و صيانت نفس را پيش گير و اختيار كن، تا خداوند تو را نصرت عطا فرمايد، چرا كه خداوند امدادهاى غيبى خود را بر متقين و نيكوكاران اعطاء مى نمايد. اين جمله ى كوتاه ولى مالامال از معنا، پرمحتوا، هدايت كننده، ارشادگر و جلادهنده ى دل با آن همه گستردگى معنوى، خواسته ى همام را برآورده نكرد فلم يقنع بهذا لقول حتى عزم عليه.

اشتياق همام

همام كه با روحى سرشار از صفا و پاكى، خود را در كنار اقيانوس علم، تقوا، فضيلت و عينيت علمى و عملى قرآن ناطق امير مومنان عليه السلام مى ديد، تنها به شنيدن اين چند جمله ى كوتاه، هر چند پرمحتوا قناعت نكرد و از مولا تقاضا كرد كه وى را از چشمه ى زلال فيض امامت مطلقه، سيرآب نمايد! با توجه به اينكه دلهاى آماده و شايسته ى معرفت را نبايد از فيض الهى كه بيانگر آن، زبان امامت و ولايت مطلقه است محروم نمود و اينكه ان هذه القلوب اوعيه فخيرها اوعاها: دلها ظرف و محل جمع آورى علوم و اعتقادات است، پس پرخيرترين و بهترين آنها، دلهايى است كه فراگيرى و گستره ى زيادتر داشته باشد.

از اينرو مولا به تفصيل صفات پويندگان راه حق و دلباختگان جمال احديت، پرداخت. به هر حال بحث درباره ى متقين و به ويژه صفات جمال و جلال آنهاست كه از واژه ى تقوا نشات گرفته است، بدين جهت نخست از تقوا و مشتقات آن سخن گفته، سپس به شرح خطبه خواهيم پرداخت.

تقوا

تقوا از كلمات شايع و رايج دينى است، در قرآن كريم به شكل اسمى و يا به صورت فعلى زياد آمده است، تقريبا به همان اندازه كه از ايمان و عمل نام برده شده و يا از نماز و زكات سخن به ميان آمده و بيش از آن مقدار كه مثلا نام روزه ذكر شده از تقوا اسم برده شده است.

در نهج البلاغه، از جمله كلماتى كه زياد روى آنها تكيه شده، كلمه ى تقوا است. در نهج البلاغه، خطبه اى طولانى است به نام خطبه ى متقين اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام در جواب تقاضاى كسى ايراد كرد كه از آن حضرت خواسته بود، توصيف مجسم كننده اى از اهل تقوا بكند، امام نخست استنكاف كرد و به ذكر سه چهار جمله، اكتفا نمود ولى آن شخص كه نامش، همام بن شريح و مردى مستعد و برافروخته بود، قانع نشد و در تقاضاى خود اصرار و سماجت كرد، اميرالمومنين عليه السلام شروع به سخن كرد و با بيان بيش از صد صفت و ترسيم بيش از صد رسم از ويژگيهاى معنوى و مشخصات فكرى، اخلاقى و عملى اهل تقوا سخن را به پايان رسانيد. مورخان نوشته اند كه پايان يافتن سخن على همان و قالب تهى كردن همام پس از يك فرياد همان!

تفسير واژه تقوا

تقوا از ماده ى وقى است كه به معناى حفظ و صيانت و نگهدارى است، معناى اتقا احتفاظ است، ولى تاكنون ديده نشده كه در ترجمه هاى فارسى، اين كلمه را به صورت حفظ و نگهدارى ترجمه كنند. در ترجمه هاى فارسى اگر كلمه ى تقوا به صورت اسمى استعمال شود، مانند خود كلمه تقوا و يا كلمه ى متقين به پرهيزكارى ترجمه مى شود. مثلا در ترجمه ى هدى للمتقين گفته مى شود: هدايت است براى پرهيزكاران و اگر به شكل فعلى استعمال شود، به ويژه اگر فعل امر باشد و متعلقش ذكر شود به معناى خوف و ترس ترجمه مى شود، مثلا در ترجمه ى اتقوا الله يا اتقوا النار گفته مى شود: از خدا بترسيد و بترسيد از آتش جهنم.

البته كسى مدعى نشده كه معناى تقوا ترس يا پرهيز و اجتناب است، بلكه چون ديده شده كه لازمه ى صيانت خود از چيزى، ترك و پرهيز از آن است و همچنين غالبا صيانت و حفظ نفس از امورى، ملازم است با ترس از آن امور، چنين تصور شده كه اين ماده، مجازا در بعضى موارد به معناى پرهيز و در بعضى موارد ديگر به معناى خوف و ترس مى باشد، گرچه هيچ مانعى در كار نيست كه اين كلمه، مجازا به معناى پرهيز و يا به معناى خوف استعمال شود، اما از طرف ديگر موجب و دليلى هم نيست كه تاييد كند كه از اين كلمه، يك معناى مجازى مثلا ترس يا پرهيز قصد شده، باشد و موجبى نيست كه بگوييم معناى اتقوا الله اين است كه: از خدا بترسيد و معناى اتقوا النار اين است كه: از آتش بترسيد بلكه معناى اينگونه جمله ها اين است كه: خود را از گزند آتش حفظ كنيد و يا خود را از گزند كيفر الهى محفوظ بداريد بنابراين ترجمه ى صحيح كلمه ى تقوا خودنگهدارى است كه همان ضبط نفس است و متقين يعنى خودنگهداران.

راغب در كتاب مفردات القرآن گويد: الوقايه حفظ الشى ء مما يوذيه و يضره... و التقوى جعل النفس فى وقايه مما يخاف، هذا تحقيقه ثم يسمى الخوف تاره تقوى و التقوى خوفا حسب تسميه مقتضى الشى ء، بمقضيه و المقتضى بمقتضاه و صار التقوى فى تعارف الشرع حفظ النفس عما يوتم و ذلك بترك المحظور: وقايه عبارت است از محافظت چيزى، از هر چه به او زيان مى رساند و تقوا يعنى نفس را محافظت كردن از آنچه درباره ى آن بيم مى رود، تحقيق مطلب اين است. اما گاهى استعمال لفظ مسبب در مورد سبب و استعمال لفظ سبب در مورد مسبب، يعنى خوف به جاى تقوا و تقوا را به جاى خوف استعمال مى گردد. تقوا در عرف شرع،: نگهدارى نفس از آنچه انسان را به گناه مى كشاند مى باشد به اينكه ممنوعات و محرمات را ترك كند.

راغب صريحا مى گويد: تقوا خود را محفوظ نگهداشتن است و گويد: استعمال كلمه ى تقوا به معناى خوف مجاز است و البته تصريح نمى كند كه در مثل اتقوا الله معناى مجازى قصد شده و چنانكه گفتيم دليلى نيست كه تاييد كند در مثل اين جمله ها كلمه ى تقوا مجازى به كار رفته است. چيزى كه نسبتا عجيب به نظر مى رسد، ترجمه ى فارسى اين كلمه به پرهيزكارى است!

تاكنون ديده نشده كسى از اهل لغت، مدعى شده باشد كه اين كلمه، به اين معنا هم استعمال شده است. چنانكه ديديم راغب، استعمال اين كلمه را، به معناى خوف اسم برد، ولى از استعمال اين كلمه، به معناى پرهيز نام نبرد، معلوم نيست از كجا و چه وقت و به چه جهت، در ترجمه هاى فارسى اين كلمه، به معناى پرهيزكارى ترجمه شده است؟!

به نظر مى رسد كه تنها فارسى زبانان هستند كه از اين كلمه، مفهوم پرهيز و اجتناب درك مى كنند و هيچ عرب زبانى در قديم يا جديد اين مفهوم را از اين كلمه درك نمى كرده است، شك نيست كه در عمل، لازمه ى تقوا و صيانت نفس نسبت به چيزى، ترك و اجتناب از آن چيز است، اما نه اين است كه معناى تقوا همان ترك، پرهيز و اجتناب باشد.

معنا و حقيقت تقوا

از آنچه درباره ى لغت تقوا گفته شد، تا اندازه اى مى توان معنا و حقيقت تقوا را از نظر اسلام دانست، ولى لازم است به موارد استعمال اين كلمه، در آثار دينى و اسلامى، بيشتر توجه شود تا روشن گردد كه تقوا يعنى چه؟ بدين منظور، مقدمه اى ذكر مى شود:

انسان اگر بخواهد در زندگى اصولى داشته باشد و از آن اصول پيروى كند، خواه آنكه آن اصول از دين و مذهب گرفته شده باشد، يا از منبع ديگرى، ناچار بايد خط مشى معينى داشته باشد و هرج و مرج، بر كارهايش حكمفرما نباشد. لازمه ى خط مشى معين داشتن و اهل مسلك و مرام و عقيده بودن، اين است كه به سوى يك هدف و يك جهت، حركت كند و از امورى كه هوا و هوسهاى آنى او موافق است، اما با هدف او و اصولى كه اتخاذ كرده، منافات دارد خود را نگهدارى كند.

بنابراين تقوا به معناى عام كلمه، لازمه ى زندگى هر فردى است كه مى خواهد انسان باشد و تحت فرمان عقل، زندگى كند و از اصول معينى پيروى نمايد.

تقواى دينى و الهى، يعنى اينكه انسان خود را از آنچه دين، خطا، گناه، پليدى و زشتى شناخته شده، حفظ و صيانت كند و مرتكب آنها نشود.

چيزى كه هست حفظ و صيانت خود از گناه كه نامش تقواست به دو شكل ممكن است صورت بگيرد و به تعبير ديگر، ما دو نوع تقوا مى توانيم داشته باشيم: تقواى ضعف و تقواى قوت.

نوع اول، اين است كه انسان براى اينكه خود را از آلودگيهاى معاصى حفظ كند، از موجبات آنها فرار نمايد و خود را هميشه از محيط گناه دور نگهدارد. مانند كسى كه براى رعايت سلامتى و حفظ بهداشت، كوشش كند، خود را از محيط بيمارى زا و ميكروب زا و از موجبات انتقال بيمارى دور نگهدارد. به محيط مالارياخيز نزديك نشود و با كسانى كه به بيماريهاى واگيردار، مبتلا هستند معاشرت نكند.

نوع دوم، اين است كه در روح خود، حالت و قوتى به وجود مى آورد كه به او مصونيت روحى و اخلاقى مى بخشد تا اگر فرضا در محيطى قرار بگيرد كه وسايل و موجبات گناه و معصيت فراهم باشد، آن حالت و ملكه ى روحى، او را حفظ كند و مانع شود كه آلودگى پيدا نمايد، مانند كسى كه در بدن خود، مصونيت طبى ايجاد مى كند، تا ميكروب فلان مرض نتواند در بدن او اثر كند.

در زمان ما تصورى كه عموم مردم، از تقوا دارند، همان نوع اول است، مثلا اگر گفته مى شود فلانى آدم با تقوايى است يعنى مرد محتاطى است كه انزوا اختيار كرده و خود را از موجبات گناه دور نگاه مى دارد، اين همان نوع تقوا است كه از آن به تقواى ضعف تعبير كرديم.

شايد علت پيدايش اين تصور، آن است كه از اول، تقوا را براى ما پرهيزكارى و اجتناب ترجمه كرده اند، و پرهيز از گناه، به معناى پرهيز از محيط و موجبات گناه تلقى شده و كم كم به اينجا رسيده كه كلمه ى تقوا در نظر عامه ى مردم، معناى انزوا و دورى از اجتماع پيدا كرده است.

در محاورات عمومى، وقتى كه اين كلمه، به گوش مى رسد، يك حالت انقباض پا پس كشيدن و عقب نشينى، در نظرها مجسم مى شود.

پيش از اين گفتيم كه لازمه ى اينكه انسان، حيات عقلى و انسانى داشته باشد، اين است كه تابع اصول معينى باشد و لازمه ى اينكه انسان از اصول معينى پيروى كند، اين است كه از امورى كه با هوا و هوس او موافق است، ولى با هدف او و اصول زندگانى او، منافات دارد پرهيز كند، ولى لازمه ى همه ى اينها اين است كه انسان، اجتناب از محيط و اجتماع را پيشه سازد! اما راه بهتر و درست، اين است كه انسان، در روح خود، ملكه و حالت مصونيتى ايجاد كند كه آن حالت، حافظ و نگهدار او باشد.

تقوا در نهج البلاغه

در آثار دينى به ويژه در نهج البلاغه كه فوق العاده، روى كلمه ى تقوا تكيه شده است، همه جا تقوا به معناى آن ملكه ى مقدس كه در روح آدمى پيدا مى شود و به روح قوت، قدرت و نيرو مى دهد و نفس اماره و احساسات سركش، آن را رام و مطيع مى سازد، به كار رفته است، در خطبه ى 112 مى فرمايد:

ان تقوى الله حمت اولياء الله محارمه و الزمت قلوبهم مخافته حتى اسهرت لياليهم و اضمات هواجرهم: تقواى خدا، دوستان خدا را در حمايت خود قرار داده و آنها را از تجاوز به حريم محرمات الهى نگهداشته است و خوف خدا را ملازم دلهاى آنها قرار داده است، تا آنجا كه شبهاى آنها را زنده و بيدار نگهداشته و روزهاى آنها را قرين تشنگى "تشنگى روزه" كرده است.

در اين جمله ها، با صراحت تقوا، به معناى حالت معنوى و روحانى ذكر شده كه حافظ و نگهبان از گناه است و ترس از خدا را به عنوان يك اثر، از آثار تقوا در كنار آن آورده است.

تقوا و آزادى

لازمه ى اينكه انسان از زندگى حيوانى خارج شود و زندگى پاك انسانى را برگزيده اين است كه از اصول معين و مشخصى پيروى نمايد و لازمه ى اينكه از اصولى معين و مشخص پيروى كند، اين است كه خود را در چهارچوب همان اصول محدود سازد و از حدود آنها تجاوز ننمايد و آنجا كه هوا و هوسهاى آنى، او را تحريك مى كند تا از حدود خود تجاوز نمايد خود را نگهدارى كند. نام اين خود نگهدارى كه مستلزم ترك امورى است تقوا مى باشد، نبايد تصور كرد كه تقوا مانند نماز و روزه از مختصات ديندارى است، بلكه لازمه ى انسانيت است. انسان اگر بخواهد از طرز زندگى حيوانى و جنگلى خارج شود، ناچار است كه تقوا داشته باشد. با توجه به اين مطلب و با در نظر گرفتن اينكه در زبان پيشوايان بزرگ دين، از تقوا به عنوان حصار و حصن و مانند اينها تعبير شده، ممكن است كسانى كه به نام آزادى از هر چيزى كه بوى محدوديت بدهد فرار مى كنند، چنين تصور نمايند كه تقوا هم، يكى از دشمنان آزادى و نوعى زنجير است بر پاى بشر!! ولى آنان بايد بدانند كه تقوا محدوديت نيست، بلكه مصونيت است.

براى توضيح مطلب مثالهايى بيان مى گردد:

يك: انسانها براى خود خانه مى سازند و به دور آن ديوار مى كشند و براى اطاقها در و پنجره مى سازند، آيا از خود پرسيده ايد، چرا اين كارها را مى كنند؟ براى اينكه خود را در زمستان، از گزند سرما و در تابستان، از آسيب گرما محافظت كنند، براى اينكه لوازم زندگى خود را در محيط امنى حفظ نمايند. آيا خانه و مسكن براى انسان، محدوديت است و منافى آزادى اوست يا مصونيت است؟

دو: انسانها براى خويش لباس تهيه مى كنند و پاى خود را در كفش و سر را در كلاه و تن را به انواع جامه ها، مى پوشانند و البته به وسيله ى همين كفش، كلاه و جامه است كه نظافت خود را حفظ مى كنند و جلو سرما و گرما را مى گيرند آيا مى توان نام اينها را زندان گذاشت و اظهار تاسف كرد كه پا در كفش، سر در كلاه و تن در پيراهن زندانى شده است؟

سه: آيا كسى كه پشت فرمان اتومبيل نشسته و به راهى مى رود، ناگهان چراغ قرمز او را به عدم عبور، آگاه مى سازد و در همان حال بايد توقف نمايد، تا چراغ سبزرنگ كه علامت جواز عبور است روشن گردد، اين توقف محدوديت است يا مصونيت؟! بديهى است كه توجه به خطر و توقف لازم، جهت حفظ جان خود و ديگران مصونيت است و نه محدوديت. تقوا هم براى روح، مانند خانه براى زندگى، جامه براى تن و توقف براى حفظ جان است.

در قرآن مجيد از تقوا به جامه تعبير شده است و پس از آنكه نامى از جامه هاى تن مى برد، مى فرمايد: و لباس التقوى ذلك خير: و لباس "جامه ى" تقوا كه نيكوترين جامه است. بنابراين توان، نام محدوديت را، روى چيزى گذاشت كه انسان را از موهبت و سعادت محروم كند، اما چيزى كه خطر را از انسان دفع مى نمايد و آدمى را حفظ مى كند، همانا مصونيت است نه محدوديت. تعبير به مصونيت نيز، يكى از تعبيرات اميرالمومنين عليه السلام است كه در يكى از كلماتش مى فرمايد: الا فصونوها و تصونوابها: تقوا را حفظ كنيد و به وسيله ى تقوا براى خود مصونيت فراهم سازيد.

حراست از تقوا

اينك، به بحث ديگر تقوا كه حراست تقوا است مى پردازيم، تا ببينيم كه تقوا، با آن همه اعتبار و امتياز عالى كه دارد، موجب غرور و غفلت بعضى نگردد و خيال نكنند كه انسان متقى معصوم از خطاست! و آنگاه توجه به خطرات بنيان كن تقوا ننمايند.

آدمى در عين اينكه بايد در حمايت و حراست تقوا زندگى كند، بايد خود نيز، حافظ و حارس تقوا باشد و اين مطلب به اصطلاح دور نيست. مانعى ندارد يك چيز وسيله ى حفظ و نگهدارى ما باشد و در عين حال موظف باشيم كه او را حفظ كنيم! مثلا لباس، آدمى را از سرما و گرما نگه مى دارد و انسان هم بايد، حافظ و نگاهبان آن باشد، تا آن را از خطر دستبرد دزد، پارگى و آلودگى محافظت نمايد. اگر بپرسند، آيا از تقوا بايد كمك گرفت براى رسيدن به خدا و مقام قرب الهى، يا از خدا بايد كمك خواست براى تحصيل تقوا؟ مى گوييم هر دو. به كمك تقوا بايد به خدا نزديك شد و از خدا بايد مدد خواست كه براى تقواى بيشتر ما را موفق بفرمايد. امير مومنان عليه السلام در آنجا كه از حراست تقوا سخن مى گويد، مى فرمايد:

عبادالله! اوصيكم بتقوى الله فانها حق الله عليكم و الموجبه على الله حقكم و ان تستعينوا عليها بالله تستعينوا بها على الله.

يعنى شما را به تقواى الهى، سفارش مى كنم، چرا كه تقوا حق خداوند است، بر عهده ى شما و موجب ثبوت حق شماست، بر خدا و اينكه از خدا براى رسيدن به تقوا كمك بخواهيد و از تقوا براى رسيدن به خدا كمك بگيريد.

به هر حال با توجه به مفهوم تقوا و حقيقت آن و اينكه تقوا محدوديت نيست، بلكه مصونيت است و آدمى را حراست مى كند و انسان هم بايد آن را نگهدارى نمايد، به اين نكته بايد توجه داشت كه تحقق تقواى واقعى كه اين همه فوايد و آثار بر آن مترتب است و تجسم آن در يك فرد كار آسانى نيست.

از امام صادق عليه السلام درباره ى حقيقت تقوا سوال شد، فرمود: لا يفقدك حيث امرك و لا يراك حيث نهاك: "حقيقت تقوا اين است كه" به هنگام امتثال اوامر و در وقت افتخار فرمانبرى، بايد حضور فعال داشته باشى و در كنار منهيات هرگز تو را نبيند.

تقوا از نظر عارفان

حكى عن بعض الناسكين انه قال رجل: صف لنا التقوى، قال اذا دخلت ارضا فيها شئوك، كيف تعمل؟ قال: اتوقى و اتحرز، قال: فافعل فى الدنيا كذلك، فهى التقوى.: از بعضى ناسكان "عارفان" حكايت شده كه مردى از وى پرسيد، تقوا را براى ما توصيف كن، گفت: اگر به سرزمينى كه در آنجا خار باشد عبورت افتاد، چگونه راه مى روى؟ آن مرد گفت: خود را نگه مى دارم تا از آسيب خار و خاشاك در امان باشم. سالك گفت دنيا را، زمين پر از خار، فرض كن و آنچنان خود را نگهدار كه از خطر محفوظ بمانى، اين حالت خودنگهدارى همان تقوا است.

به خود انديشيدن، لازمه اش دورى از گناه است و از آن تقوا، تحصيل مى گردد و با تحصيل تقوا، تقرب به خدا و رمز عبوديت و بندگى حق، در تو پديد مى آيد كه اين خود به تنهايى ارزش والاى انسانى است.

حكى عن بعض العارفين انه قال لشيخه: اوصينى بوصيه جامعه، فقال: اوصيك بوصيه رب العالمين للاولين و الاخرين، قوله تعالى: و لقد وصينا الذين اوتوا الكتاب من قبلكم و اياكم ان اتقواالله و لا شك انه تعالى اعلم بصلاح العبد، من كل احد و رحمته و رافته اجل من كل رافه و رحمه فلو كان فى الدنيا خصله اصلح للعبد و اجمع للخير و اعظم فى القدر و اعرق فى العبوديه من هذه الخصله لكانت الاولى بالذكر و احرى بان يوصى بها عباده، فلما اقتصر عليها، علم انها جمعت كل نصح و ارشاد و تنبه و سداد و خير و ازفاد: حكايت شده است كه يكى از عارفان به شيخ و مرشد خود گفت: مرا به وصيت و اندرزى جامع، راهنمايى كن، شيخ گفت: تو را به وصيت پروردگار به همه ى بندگانش از آغاز تا انجام جهان، سفارش مى كنم، آنجا كه مى فرمايد: ما اهل كتاب و شما را اندرز مى دهيم و توصيه مى كنيم به تقواى خداوند، ترديدى نيست كه خداوند، به مصلحت بندگان آگاه و رحمت و مهربانى او، از هر كس به بندگانش بيشتر است، اگر خصلتى از تقوا بالاتر، جامعتر و نافعتر براى بندگان و تقرب به ذات او بود، هر آينه آن را ذكر مى نمود و سزاوار بود كه آنان را به آن خصلت سفارش نمايد، اما از آنجايى كه تنها به همين كلمه ى تقوا اكتفا نموده، معلوم مى شود كه اين واژه ى مقدس، جامع همه ى خصلتها و اندرزهاى سودمند است. ارشاد، تنبيه، خير و پويندگى راه حق در اين كلمه، به مفهوم واقعيش وجود دارد.

كوتاه سخن، اينكه ارزش و اثر تقوا به حدى است كه على عليه السلام مى فرمايد:

فان تقوى الله دواء داء قلوبكم و بصر عمى افئدتكم و شفاء مرض اجسادكم و صلاح فساد صدوركم و طهور دنس انفسكم.: تقوا دواى دردهاى دلهاى شما و شفاى بيمارى بدنهاى شما و اصلاح خرابى سينه هاى شما و پاك كننده ى نفوس شماست.

مولى المتقين، در اين چند جمله، تمام ابتلا و دردهاى بشر را يك كاسه نموده، تنها تقوا را درمان همه بيماريها و رافع همه ى ابتلاها مى داند، ارزش واقعى يك چيز، آنگاه معلوم مى شود كه آن را با غير مقايسه كنيم و ببينيم آيا به چيز ديگر مى توان عمل كرد كه آن را انجام دهد يا نه؟

تقوا از آن نمونه حقايق ارزنده، در زندگى انسان است كه نه زر، نه قدرت، نه تكثير قانون و نه هر چيز ديگر نمى تواند جاى آن را پر كند.

خلاصه و عصاره ى بحث اينكه: تقوا محرك است نه ركودپرور، مصونيت است نه محدوديت، آزادى بخش است نه دست و پاگير، حارس و نگهبان است نه مولد گرفتارى.

درمان دردهاى روحى و جسمى را، بايد از كانون فراگير تقوا گرفت و مشكلات فردى و اجتماعى را نيز بايد از طريق تقوا حل نمود.

حمد، شكر و مدح

فحمد الله و اثنى عليه و صلى على النبى و آله ثم قال:

پس خداوند را ستايش نموده و ثنا گفت و بر پيامبر بزرگوار و آل او درود فرستاد.

تفاوت حمد و شكر

فرق حمد، شكر و فرق داراى وجوه اشتراك و افتراق از نظر مورد و مفهوم است به اين

شرح:

بين حمد و شكر اين است كه حمد ستايش است با زبان در برابر كار نيكى كه با اختيار از فاعل آن صادر شود، خواه آن فعل صادر شده براى فاعل فضيلت باشد، مانند: علم، يا آنكه غير در آن لحاظ شده باشد، مانند: احسان و بخشندگى. شكر، فعلى است كه از شكرگزار به جهت انعامى كه منعم به او داده صادر مى شود و مشعر بر تعظيم بخشنده مى باشد، خواه تقدير و تشكر با زبان باشد، يا اعتقاد قلبى، يا محبت درونى، يا عمل و خدمتگزارى به اعضا باشد، شاعر مى گويد:

افادتكم النعماء منى ثلاثه   يدى و لسانى و الضمير المحبتا

انعام شما بر من، سه چيز "يعنى" دست، زبان و دل مرا در پوشش محبت شما قرار داد. بنابراين حمد نسبت به شكر با توجه به مفهوم، اعم مطلق است، چرا كه حمد به نعمت و غير نعمت تعلق مى پذيرد و نسبت به مورد، اخص از شكر است و تنها به معناى ستايش به زبان مى باشد، اما شكر بر حسب مفهوم به عكس حمد است، چرا كه فقط تنها تعلقش به نعمت است، ولى از نظر مورد، اعم از حمد است، زيرا به زبان و قلب، محبت درونى، خدمتگزارى ادا مى گردد.

بنابراين نسبت بين اين دو، از نسبتهاى چهارگونه عام خاص من وجه است "دو مورد افتراق و يك مورد اتفاق دارد" مورد اتفاق در هر مورد، ستايش با زبان در برابر احسان است و مورد افتراق حمد از شكر، جميل اختيارى، مانند: علم و مورد افتراق شكر از حمد، محبت درونى در برابر احسان است.

تفاوت حمد و مدح

فرق بين حمد و مدح اين است كه اولا مدح در مورد زنده و غير زنده، جاندار و بى جان، به كار مى رود، اما در حمد چنين نيست. مثلا مى گويى: زيد را مدح نمودم، همچنين اين لوءلوء را مدح نمودم، ولى نمى توان گفت: لوءلوء را حمد مى كنم، ثانيا مدح، پيش از احسان و پس از احسان صحيح مى باشد، اما حمد پيش از احسان درست نيست، ثالثا مدح، گاهى سرزنش و توبيخ مى گردد، همانگونه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: احثوا التراب على وجوه المداحين به صورت مداحان و ستايشگران خاك بريزيد "مراد مدح نابجا يا زياده از حد است"، ولى حمد، هميشه به آن امر شده است، چنانكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من لم يحمد الناس لم يحمد الله.: هر كس مردم را ستايش نكند، خدا را نيز ستايش نمى كند، رابعا مدح، ستايش و تعريف است با زبان، در برابر زيبايى، خواه اختيارى باشد يا غير اختيارى، اما حمد در برابر فعل جميل اختيارى است فقط، خامسا نقيض حمد، مذمت است، ولى نقيض مدح، هجاء بدگويى و دشنام دادن مى باشد.