سيرى در نهج البلاغه

استاد شهيد علامه مطهرى

- ۸ -


بخش پنجم: اهل بيت و خلافت

سه مساله اساسى

در چهار گفتار گذشته تحت عنوان ( حكومت و عدالت( نظريات كلى نهج البلاغه را در مساله حكومت و مهمترين وظيفه اش يعنى ( عدالت( منعكسكرديم , اكنون نظر به اينكه يكى از مسائلى كه مكرر در اين كتاب مقدسدرباره آن سخن رفته است مساله اهل بيت و خلافت است , لازم است پس ازآن مباحث كه كلياتى بود در امر حكومت و عدالت در اين مبحث كه مربوطاست به مساله خاص خلافت بعد از پيغمبر و مقام اختصاصى اهل بيت در ميانامت وارد شويم .
مجموع مسائلى كه در اين زمينه طرح شده است عبارت است از :
الف . مقام ممتاز و فوق عادى اهل بيت و اينكه علوم و معارف آنها ازيك منبع فوق بشرى سرچشمه مى گيرد و آنها را با ديگران , و ديگران را باآنها نتوان قياس كرد .
ب : احقيت و اولويت اهل بيت و از آن جمله شخص اميرالمؤمنين (ع ) به امر خلافت . هم به حكم وصيت و هم به حكم لياقت و فضيلت و هم به حكمقرابت .
ج : انتقاد از خلفا .
د : فلسفه اغماض و چشمپوشى على (ع) از حق مسلم خود و حدود آن كه از آن حدود نه تجاوز كرده نه در آن حدود از انتقاد و اعتراض كوتاهى كرده است .

مقام ممتاز اهل البيت

( موضع سره و لجا امره و عيبه علمه و موئل حكمه , و كهوف كتبه , وجبال دينه : بهم اقام انحناء ظهره و اذهب ارتعاد فرائصه . . . لا يقاسبال محمد صلى الله عليه و آله من هذه الامه احد و لا يسوى بهم من جرت نعمتهم عليه ابدا , هم اساس الدين و عماد اليقين , اليهم يفىء الغالى وبهم يلحق التالى و لهم خصائص حق الولايه و فيهم الوصيه و الوراثه , الاناذ رجع الحق الى اهله و نقل الى منتقله ( (1) .
جايگاه راز خدا , پناهگاه دين او , صندوق علم او , مرجع حكم او ,گنجينه هاى كتابهاى او , و كوههاى دين او مى باشند , بوسيله آنها پشت دينرا راست كرد و تزلزلش را مرتفع ساخت . . . احدى از امت با آل محمدقابل قياس نيست . كسانى را كه از نعمت آنها متنعمند با خود آنها نتوانهم ترازو كرد , آنان ركن دين و پايه يقينند , تند روان بايد به آنان ( كهميانه روند ) برگردند و كند روان بايد سعى كنند به آنان برسند , شرائطولايت امور مسلمين در آنها جمع است و پيغمبر درباره آنها تصريح كرده است وآنان كمالات نبوى را به ارث برده اند , اين هنگام است زمانى كه حق بهاهلش بازگشته به جاى اصلى خود منتقل گشته است .

آنچه در اين چند جمله به چشم مى خورد , برخوردارى اهل بيت از يك معنويت فوق العاده است كه آنان را در سطحى مافوق سطح عادى قرار مى دهد .و در چنين سطحى احدى با آنان قابل مقايسه نيست , همچنانكه در مسالهنبوت مقايسه كردن افراد ديگر با پيغمبر غلط است , در امر خلافت وامامت نيز با وجود افرادى در اين سطح , سخن از ديگران بيهوده است .

( نحن شجره النبوه و مهبط الرساله و مختلف الملائكه و معادن العلم وينابيع الحكم ( (2) .
ما درخت نبوت و فرودگاه رسالت و محل آمد و شد فرشتگان و معدنهاىعلوم و سرچشمه هاى حكمتهائيم .
( اين الذين زعموا انهم الراسخون فى العلم دوننا , كذبا و بغياعلينا ان رفعنا الله و وضعهم و اعطانا و حرمهم و ادخلنا و اخرجهم بنايستعطى و يستجلى العمى . ان الائمه من قريش غرسوا فى هذا البطن من هاشم لاتصلح على سواهم و لا تصلح الولاه من غيرهم ( (3) .
كجايند كسانى كه به دروغ و از روى حسد كه خداوند ما را بالا برده و آنهارا پائين , به ما عنايت كرده و آنها را محروم ساخته است , ما را وارد كرده , و آنها را خارج گفتند كه راسخان در علم (كه در قرآن آمده است) آنانند نه ما ؟ ! تنها بوسيله ما هدايت جلب , وكورى بر طرف مى گردد , امامان از قريش اند اما نه همه قريش بلكه خصوصيك تيره , از بنى هاشم , جامه امامت جز بر تن آنان راست نيايد و كسىغير از آنان چنين شايستگى را ندارد .
( نحن الشعار و الاصحاب و الخزنه و الابواب لا توتى البيوت الا منابوابها فمن اتاها من غير ابوابها سمى سارقا ( (4) .
جامه زيرين و ياران واقعى و گنجوران دين و درهاى ورودى اسلام مائيم , بهخانه ها جز از درهائى كه براى آنها مقرر شده است نتوان داخل شد , فقط دزداست كه از ديوار ( نه از در ) وارد مى شود .
( فيهم كرائم القرآن و هم كنوز الرحمن , ان نطقوا صدقوا و ان صمتوالم يسبقوا) (5) .
بالاترين آيات ستايشى قرآن درباره آنان است , گنجهاى خداى رحمانند .اگر لب به سخن بگشايند آنچه بگويند عين حقيقت است , فرضا سكوت كنندديگران بر آنان پيشى نمى - گيرند .
( هم عيش العلم و موت الجهل , يخبركم حلمهم ( حكمهم ) عن علمهم .و صمتهم عن حكم منطقهم , لا يخالفون الحق و لا يختلفون فيه . هم دعائم الاسلام و ولائج الاعتصام , بهم عاد الحق فى نصابه و انزاح الباطل عن مقامه ,و انقطع لسانه عن متنه عقلوا الدين عقل رعايه و وعايه لا عقل سماع و روايه, فان رواه العلم كثير و رعاته قليل ) (6) .
آنان مايه حيات علم و مرگ جهل مى باشند , حلم و بردبارى شان ( ياحكمهائى كه صادر مى كنند و رايهائى كه مى دهند ) از ميزان علم شان حكايت مى كند , و سكوت هاى به موقع شان از توام بودن حكمت با منطق آنها خبرمى دهد , نه با حق مخالفت مى ورزند و نه در حق اختلاف مى كنند . آنانپايه هاى اسلام و وسائل احتفاظ مردمند , به وسيله آنها حق به جاى خودبرمى گردد و باطل از جائى كه قرار گرفته دور مى شود و زبانش از بيخ بريدهمى شود , آنان دين را از روى فهم و بصيرت و براى عمل فرا گرفته اند , نه آن كه طوطى وار شنيده و ضبط كرده باشند و تكرار كنند , همانا ناقلان علوم فراوانند اما جانبداران آن كم اند .

در ضمن كلمات قصار نهج البلاغه داستانى نقل شده كه كميل بن زياد نخعىگفت : اميرالمؤمنين ( ع ) ( در دوره خلافت و زمان اقامت در كوفه ) دست مرا گرفت و با هم از شهر به طرف قبرستان خارج شهر بيرون رفتيم .
همينكه به خلوتگاه صحرا رسيديم آه عميقى از دل بر كشيد و به سخن آغازكرد .
در مقدمه سخن فرمود : اى كميل دلهاى فرزندان آدم به منزله ظرفها است ,بهترين ظرفها آن است كه بهتر مظروف خود را نگهدارى كند پس آنچه مى گويمضبط كن .
على در اين سخنان خود كه اندكى مفصل است , مردم را از نظر پيروى راهحق به سه دسته تقسيم مى كند و سپس از اينكه انسانهاى لايقى نمى يابد كه اسرار فراوانى كه در سينه انباشته دارد بدانان بسپارد , اظهار دلتنگىمى كند اما در آخر سخن خود مى گويد : البته چنين نيست كه زمين به كلى ازمردان الهى آنچنان كه على آرزو دارد خالى بماند , خير همواره و در هرزمانى چنين افرادى هستند هر چند كمند :

( اللهم بلى لا تخلو الارض من قائم لله بحجه اما ظاهرا مشهورا و اماخائفا مغمورا , لئلا تبطل حجج الله و بيناته . و كم ذا ؟ و اين اولئك ؟اولئك و الله الاقلون عددا و الاعظمون عند الله قدرا , يحفظ الله بهم حججه و بيناته , حتى يودعوها نظرائهم , و يزرعوها فى قلوب اشباههم . هجم بهمالعلم على حقيقه البصيره , و باشروا روح اليقين , و استلانوا و ما استوعره المترفون , و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنيا بابدانارواحها معلقه بالمحل الاعلى . اولئك خلفاء الله فى ارضه و الدعاه الىدينه , آه آه شوقا الى رويتهم ( (7) .
چرا ! زمين هرگز از حجت خواه ظاهر و آشكار يا ترسان و پنهان خالىنيست زيرا حجتها و آيات الهى بايد باقى بمانند . اما چند نفرند ؟ وكجايند ؟ آنان به خدا قسم از نظر عدد از همه كمتر و از نظر منزلت در نزد خدا از همه بزرگترند ,خداوند به وسيله آنها دلائل خود را نگهدارى مى كند تا آنها را نزد مانندهاىخود بسپارند و در دل امثال خود بذر آنها را بكارند علم از غيب و باطن درمنتهاى بصيرت بر آنها هجوم كرده است , به روح يقين پيوسته اند , آنچه براهل تنعم دشوار است بر آنها آسان است , و آنچه مايه وحشت جاهلان است مايه انس آنان است , دنيا و اهل دنيا را با بدنهائى همراهى مى كنند كه روحهاى آن بدنها در جاى ديگر است و به عاليترين جايگاهها پيوسته است ,آرى جانشينان خدا در زمين خدا و دعوت كنندگان مردم به دين خدا اينانند ,آه آه چقدر آرزوى ديدن اينها را دارم .

در اين جمله ها هر چند نامى ولو به طور اشاره از اهل بيت برده نشدهاست , اما با توجه به جمله هاى مشابهى كه در نهج البلاغه درباره اهل بيت آمده است , يقين پيدا مى شود كه مقصود , ائمه اهل بيت مى باشند .
از مجموع آنچه در اين گفتار از نهج البلاغه نقل كرديم معلوم شد كه درنهج البلاغه علاوه بر مساله خلافت و زعامت امور مسلمين در مسائل سياسى ,مساله امامت به مفهوم خاصى كه شيعه تحت عنوان ( حجت( قائل است عنوان شده و به نحو بليغ و رسائى بيان شده است .

احقيت و اولويت

در فصل پيش عباراتى از نهج البلاغه درباره مقام ممتاز و فوق عادى اهلبيت و اينكه علوم و معارف آنها از منبع فوق بشرى سرچشمه مى گيرد ومقايسه آنها با افراد عادى غلط است , نقل كرديم . در اين فصل قسمت دوماين بحث را يعنى عباراتى درباره احقيت و اولويت و بلكه تقدم و حق اختصاصى اهل بيت و مخصوصا شخص اميرالمؤمنين (ع ) مىآوريم .
در نهج البلاغه درباره اين مطلب به سه اصل استدلال شده است : وصيت ونص رسول خدا , ديگر شايستگى اميرمؤمنان (ع) و اينكه جامه خلافت تنها بر اندام او راست مىآيد , سوم روابط نزديك نسبى و روحى آن حضرت بارسول خدا (ص ) .

نص و وصيت

برخى مى پندارند كه در نهج البلاغه به هيچ وجه به مساله نص اشاره اى نشدهاست , تنها به مساله صلاحيت و شايستگى اشاره شده است . اين تصور صحيح نيست , زيرا اولا درخطبه 2 نهج البلاغه كه در فصل پيش نقل كرديم , صريحا درباره اهل بيت مى فرمايد : و فيهم الوصيه و الوراثه يعنى وصيت رسول خدا (ص) وهمچنين وراثت رسول خدا (ص) در ميان آنها است .
ثانيا در موارد زيادى على (ع ) از حق خويش چنان سخن مى گويد كه جز بامساله تنصيص و مشخص شدن حق خلافت براى او بوسيله پيغمبر اكرم (ص) قابل توجيه نيست . در اين موارد سخن على اين نيست كه چرا مرا با همه جامعيت شرائط كنار گذاشتند و ديگران را برگزيدند , سخنش اينست كه حققطعى و مسلم مرا از من ربودند . بديهى است كه تنها با نص و تعيين قبلىاز طريق رسول اكرم (ص) است كه مى توان از حق مسلم و قطعى دم زد ,صلاحيت و شايستگى حق بالقوه ايجاد مى كند نه حق بالفعل , و در مورد حق بالقوه سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعى صحيح نيست .
اكنون مواردى را ذكر مى كنيم كه على (ع ) خلافت را حق خود مى داند . ازآنجمله در خطبه 6 كه در اوايل دوره خلافت هنگامى كه از طغيان عايشه وطلحه و زبير آگاه شد و تصميم به سركوبى آنها گرفت انشاء شده است , پساز بحثى درباره وضع روز مى فرمايد :

( فو الله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثرا على منذ قبض الله نبيه (ص) حتى يوم الناس هذا ) .
به خدا سوگند از روزى كه خدا جان پيامبر خويش را تحويل گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است .

در خطبه 170 كه واقعا خطبه نيست و بهتر بود سيد رضى اعلى الله مقامهآنرا در كلمات قصار مىآورد , جريانى را نقل مى فرمايد و آن اينكه :

شخصى در حضور جمعى به من گفت : پسر ابوطالب ! تو بر امر خلافت حريصى , من گفتم :
(بل انتم و الله احرص و ابعد و انا اخص و اقرب , و انما طلبت حقا لى و انتم تحولون بينى و بينه و تضربون وجهى دونه , فلما قرعتهبالحجه فى الملاء الحاضرين هب لا يدرى ما يجيبنى به.)
بلكه شما حريصتر و از پيغمبر دورتريد و من از نظر روحى و جسمى نزديكترم, من حق خود را طلب كردم و شما مى خواهيد ميان من و حق خاص من حائل ومانع شويد و مرا از آن منصرف سازيد . آيا آنكه به حق خويش را مى خواهد حريصتر است يا آنكه به حق ديگران چشم دوخته است ؟ همينكه او را بانيروى استدلال كوبيدم به خود آمد و نمى دانست در جواب من چه بگويد .

معلوم نيست اعتراض كننده چه كسى بوده ؟ و اين اعتراض در چه وقت بوده است ؟ ابن ابى الحديد مى گويد : اعتراض كننده سعد وقاص بوده آنهم در روز شورا , سپس مى گويد ولى اماميه معتقدند كه اعتراض كننده ابو عبيده جراح بوده در روز سقيفه .
در دنباله همان جمله ها چنين آمده است :

(اللهم انى استعديك على قريش و من اعانهم فانهم قطعوا رحمى وصغروا عظيم منزلتى و اجمعوا على منازعتى امرا هو لى.)
خدايا از ظلم قريش , و همدستان آنها به تو شكايت مى كنم , اينها با منقطع رحم كردند و مقام و منزلت بزرگ مرا تحقير نمودند , اتفاق كردند كهدر مورد امرى كه حق خاص من بود , بر ضد من قيام كنند .

ابن ابى الحديد در ذيل جمله هاى بالا مى گويد :

كلماتى مانند جمله هاى بالا از على مبنى بر شكايت از ديگران و اينكه حقمسلم او به ظلم گرفته شده به حد تواتر نقل شده و مؤيد نظر اماميه است كه مى گويند على بانص مسلم تعيين شده و هيچكس حق نداشت به هيچ عنوان برمسند خلافت قرار گيرد , ولى نظر به اينكه حمل اين كلمات بر آنچه كه ازظاهر آنها استفاده مى شود مستلزم تفسيق يا تكفير ديگران است , لازم است ظاهر آنها را تاويل كنيم , اين كلمات مانند آيات متشابه قرآن است كهنمى توان ظاهر آنها را گرفت .

ابن ابى الحديد خود , طرفدار افضليت و اصلحيت على (ع ) است ,جمله هاى نهج البلاغه تا آنجا كه مفهوم احقيت مولى را مى رساند از نظر ابنابى الحديد نيازى به توجيه ندارد ولى جمله هاى بالا از آن جهت از نظراو نياز به توجيه دارد كه تصريح شده است كه خلافت حق خاص على بوده است , و اين جز با منصوصيت و اينكه رسول خدا ( ص ) از جانب خدا تكليف راتعيين و حق را مشخص كرده باشد , متصور نيست .
مردى از بنى اسد از اصحاب على (ع ) از آن حضرت مى پرسد :

( كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام و انتم احق به.)
چطور شد كه قوم شما , شما را از خلافت باز داشتند و حال آنكه شما شايسته تر بوديد ؟

اميرالمؤمنان ( ع ) به پرسش او پاسخ گفت . اين پاسخ همان است كه بهعنوان خطبه 160 در نهج البلاغه مسطور است , على ( ع ) صريحا در پاسخ گفت در اين جريان جز طمع و حرص از يك طرف , و گذشت ( بنا به مصلحتى ) ازطرف ديگر , عاملى در كار نبود :

(فانها كانت اثره شحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين.)

اين سؤال و جواب در دوره خلافت على (ع ) , درست در همان زمانى كه على (ع ) با معاويه و نيرنگهاى او درگير بود واقع شده است , اميرالمؤمنين (ع ) خوش نداشت كه در چنين شرائطى اين مساله طرح شود ,لهذا به صورت ملامت گونه اى قبل از جواب به او گفت , كه آخر , هر پرسشىجائى دارد , حالا وقتى نيست كه درباره گذشته بحث كنيم , مساله روز ما مساله معاويه است و هلم الخطب فى ابن ابى سفيان . . . ما در عين حال همان طور كه روش معتدل و هميشگى او بود از پاسخ دادن و روشن كردن حقايق گذشته خوددارى نكرد .
در خطبه (شقشقيه) صريحا مى فرمايد : ارى تراثى نهبا (8) يعنى حق موروثى خود را مى ديدم كه به غارت برده مى شود . بديهى است كه مقصود از وراثت ,وراثت فاميلى و خويشاوندى نيست , مقصود وراثت معنوى و الهى است .

لياقت و فضيلت

از مساله نص صريح و حق مسلم و قطعى كه بگذريم مساله لياقت و فضيلت مطرح مى شود , در اين زمينه نيز مكرر در نهج البلاغه سخن به ميان آمده است , در خطبه(شقشقيه) مى فرمايد :

(اما و الله لقد تقصمها ابن ابى قحافه و انه ليعلم ان محلى منها محلالقطب من الرحى ينحدر عنى السيل و لا يرقى الى الطير.)
به خدا سوگند كه پسر ابوقحافه خلافت را مانند پيراهنى به تن كرد درحالى كه مى دانست آن محورى كه اين دستگاه بايد برگرد آن بچرخد من هستم .سرچشمه هاى علم و فضيلت از كوهسار شخصيت من سرازير مى شود و شاهباز و همانديشه بشر از رسيدن به قله عظمت من باز مى ماند.

در خطبه 195 اول مقام تسليم و ايمان خود را نسبت به رسول اكرم (ص) و سپس فداكاريها و مواساتهاى خود را در مواقع مختلف ياد آورى مى كند وبعد جريان وفات رسول اكرم (ص) را در حالى كه سرش بر سينه او بود , وآنگاه جريان غسل دادن پيغمبر (ص) را به دست خود نقل مى كند , در حالىكه فرشتگان او را در اين كار كمك مى كردند و او زمزمه فرشتگان را مى شنيد وحس مى كرد كه چگونه دسته اى مىآيند و دسته اى مى روند و بر پيغمبر ( ص) درود مى فرستند . و تا لحظه اى كه پيغمبر (ص) را در مدفن مقدسش به خاك سپردند زمزمه فرشتگان يك لحظه هم از گوش على (ع) قطع نگشته بود . بعداز يادآورى موقعيت هاى مخصوص خود از مقام تسليم و عدم انكار ( بر خلاف بعضى صحابه ديگر) گرفته تا فداكاريهاى بى نظير و تا قرابت خود با پيغمبر(ص) تا جائى كه جان پيغمبر (ص) در دامن على (ع) از تن مفارقت مى كند چنين مى فرمايد :

فمن ذا احق به منى حيا و ميتا
چه كسى از من به پيغمبر در زمانحيات و بعد از مرگ او سزاوارتر است ؟

قرابت و نسب

چنانكه مى دانيم پس از وفات رسول اكرم ( ص ) سعد بن عباده انصارىمدعى خلافت شد و گروهى از افراد قبيله اش دور او را گرفتند , سعد و اتباعوى محل سقيفه را براى اينكار انتخاب كرده بودند , تا آنكه ابوبكر و عمرو ابوعبيده جراح آمدند و مردم را از توجه به سعد بن ابى عباده باز داشتندو از حاضرين براى ابوبكر بيعت گرفتند , در اين مجمع سخنانى ميان مهاجران و انصار ردو بدل شد و عوامل مختلفى در تعيين سرنوشت نهائى اين جلسه تاثير داشت .
يكى از به اصطلاح برگهاى برنده اى كه مهاجران و طرفداران ابوبكر مورداستفاده قرار دادند اين بود كه پيغمبر اكرم (ص ) از قريش است و ما ازطائفه پيغمبريم . ابن ابى الحديد در ذيل شرح خطبه 65 مى گويد :

عمر به انصار گفت : (عرب هرگز به امارت و حكومت شما راضى نمى شودزيرا پيغمبر از قبيله شما نيست , ولى عرب قطعا از اينكه مردى از فاميل پيغمبر (ص) حكومت كند , امتناع نخواهد كرد . . . كيست كه بتواند باما در مورد حكومت و ميراث محمدى معارضه كند و حال آنكه ما نزديكان و خويشاوندان او هستيم) .

و باز چنانكه مى دانيم على (ع) در حين اين ماجراها مشغول وظائف شخصىخود در مورد جنازه پيغمبر (ص) بود . پس از پايان اين جريان على (ع) از افرادى كه در آن مجمع حضور داشتند استدلال هاى طرفين را پرسيد و استدلال هر دو طرف را انتقاد كرد و رد كرد . سخنان على (ع) در اينجا همانها است كه سيد رضى آنها را در خطبه 65 آورده است .

على (ع) پرسيد , انصار چه مى گفتند ؟
- گفتند : حكمفرمائى از ما و حكمفرماى ديگرى از شما باشد .
- چرا شما بر رد نظريه آنها به سفارشهاى پيغمبر اكرم درباره آنها استدلال نكرديد كه فرمود : با نيكان انصار نيكى كنيد و از بدان آناندرگذريد ؟ !
- اينها چه جور دليل مى شود ؟
- اگر بنا بود حكومت با آنان باشد , سفارش درباره آنان معنى نداشت ,اينكه به ديگران درباره آنان سفارش شده است دليل است كه حكومت با غيرآنان است .
- خوب ! قريش چه مى گفتند ؟
استدلال قريش اين بود كه آنها شاخه اى از درختى هستند كه پيغمبر اكرم (ص ) نيز شاخه ديگر از آن درخت است .
- احتجوا بالشجره و اضاعوا الثمره ب ا انتساب خود به شجره وجود پيغمبر (ص) براى صلاحيت خود استدلال كردند اما ميوه را ضايع ساختند .

يعنى اگر شجره نسبت معتبر است , ديگران شاخه اى از آن درخت مى باشند كه پيغمبر يكى از آن شاخه هاى آن است اما اهل بيت پيغمبر ميوه آن شاخه اند .
در خطبه 160 كه قسمتى از آنرا قبلا نقل كرديم و سؤال و جوابى است از يك مرد اسدى با على (ع) آن حضرت به مساله نسب نيز استدلال مى كند , عبارت اينست :

(اما الاستبداد علينا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشدون برسول الله (ص) نوطا ) .

استدلال به نسب از طرف على (ع) نوعى جدل منطقى است , نظر بر اين كه ديگران قرابت نسبى را ملاك قرار مى دادند على (ع) مى فرمود از هر چيزديگر , از قبيل نص و لياقت و افضليت گذشته , اگر همان قرابت و نسب را كه مورد استناد ديگران است , ملاك قرار دهيم , باز من از مدعيان خلافت اولايم .


پى‏نوشتها:
1- نهج البلاغه خطبه 2 .
2- نهج البلاغه خطبه 107 .
3- نهج البلاغه خطبه 142 .
4- نهج البلاغه خطبه 152 .
5- نهج البلاغه خطبه 152 .
6- نهج البلاغه خطبه 237 .
7- نهج البلاغه حكمت 147 .
8- نهج البلاغه خطبه 3 .