سيرى در نهج البلاغه

استاد شهيد علامه مطهرى

- ۷ -


اعتراف به حقوق مردم

احتياجات بشر در آب و نان و جامه و خانه خلاصه نمى شود , يك اسب و يايك كبوتر را مى توان با سير نگهداشتن و فراهم كردن وسيله آسايش تن ,راضى نگهداشت . ولى براى جلب رضايت انسان , عوامل روانى به هماناندازه مى تواند موثر باشد كه عوامل جسمانى .
حكومت ها ممكن است از نظر تامين حوائج مادى مردم , يكسان عمل كنند ,در عين حال از نظر جلب و تحصيل رضايت عمومى يكسان نتيجه نگيرند , بدانجهت كه يكى حوائج روانى اجتماع را برمىآورد و ديگرى برنمىآورد .
يكى از چيزهائى كه رضايت عموم بدان بستگى دارد اينست كه حكومت با چهديده اى به توده مردم و به خودش نگاه مى كند ؟ با اين چشم كه آنها برده ومملوك و خود , مالك و صاحب اختيار است ؟ و يا با اين چشم كه آنهاصاحب حقند و او خود تنها وكيل و امين و نماينده است ؟ در صورت اول هر خدمتى انجام دهد از نوع تيمارى است كه مالك يك حيوان براى حيوان خويش , انجام مى دهد , و در صورت دوم از نوعخدمتى است كه يك امين صالح انجام مى دهد , اعتراف حكومت به حقوق واقعىمردم و احتراز از هر نوع عملى كه مشعر بر نفى حق حاكميت آنها باشد , ازشرايط اوليه جلب رضا و اطمينان آنان است .

كليسا و مساله حق حاكميت

در قرون جديد , چنانكه مى دانيم نهضتى بر ضد مذهب در اروپا بر پا شد وكم و بيش دامنه اش به بيرون دنياى مسيحيت كشيده شد . گرايش اين نهضت به طرف ماديگرى بود . وقتى كه علل و ريشه هاى اين امر را جستجو مى كنيم مى بينيم يكى از آنها نارسايى مفاهيم كليسايى , از نظر حقوق سياسى است .ارباب كليسا و همچنين برخى فيلسوفان اروپائى , نوعى پيوند تصنعى مياناعتقاد به خدا از يك طرف و سلب حقوق سياسى و تثبيت حكومتهاى استبدادىاز طرف ديگر , برقرار كردند . طبعا نوعى ارتباط مثبت ميان دموكراسى وحكومت مردم بر مردم و بى خدائى فرض شد .
چنين فرض شد كه يا بايد خدا را بپذيريم و حق حكومت را از طرف اوتفويض شده به افراد معينى كه هيچ نوع امتياز روشنى ندارند تلقى كنيم ويا خدا را نفى كنيم تا بتوانيم خود را ذى حق بدانيم .
از نظر روانشناسى مذهبى , يكى از موجبات عقبگرد مذهبى , اينست كه اولياء مذهب ميان مذهب و يك نياز طبيعى , تضاد برقرار كنند , مخصوصاهنگامى كه آن نياز در سطح افكار عمومى ظاهر شود . درست در مرحله اى كه استبدادها و اختناقها در اروپا به اوج خود رسيده بود و مردم تشنه اينانديشه بودند كه حق حاكميت از آن مردم است , كليسا يا طرفداران كليسا ويا با اتكاء به افكار كليسا , اين فكر عرضه شد كه مردم در زمينه حكومت ,فقط تكليف و وظيفه دارند نه حق , همين كافى بود كه تشنگان آزادى ودموكراسى و حكومت را بر ضد كليسا , بلكه بر ضد دين و خدا به طور كلىبرانگيزد .
اين طرز تفكر , هم در غرب و هم در شرق , ريشه اى بسيار قديمى دارد .
ژان ژاك روسو در قرارداد اجتماعى مى نويسد :

فيلون ( حكيم يونانى اسكندرانى در قرن اول ميلادى ) نقل مى كند كه كاليگولا ( امپراطور خونخوار رم ) مى گفته است همان قسمى كه چوپان طبيعهبر گله هاى خود برترى دارد قائدين قوم جنسا بر مرئوسين خويش تفوق دارند واز استدلال خود نتيجه مى گرفته است كه آنها نظير خدايان , و رعايا نظيرچارپايان مى باشند .

در قرون جديد اين فكر قديمى تجديد شد و چون رنگ مذهب و خدا به خود گرفت , احساسات را بر ضد مذهب برانگيخت . درهمان كتاب مى نويسد :

گرسيوس (رجل سياسى و تاريخ نويس هلندى كه در زمان لوئى سيزدهم درپاريس به سر مى برد و در سال ( 1625م ) كتابى به اسم حق جنگ و صلح نوشته است ) قبول ندارد كه قدرت رؤسا فقط براى آسايش مرئوسين ايجاد شده است , براى اثبات نظريه خود وضعيت غلامان را شاهد مىآورد و نشان مى دهد كه بندگان براى راحتى اربابان هستند نه اربابان براى راحتى بندگان . . .
هوبز نيز همين نظر را دارد , به گفته اين دو دانشمند , نوع بشر ازگله هايى چند , تشكيل شده كه هر يك براى خود رئيسى دارند كه آنها را براىخورده شدن پرورش مى دهند ( 1 ) .

روسو كه چنين حقى را حق زور ( حق = قوه ) مى خواند به اين استدلال چنينپاسخ مى دهد :

مى گويند تمام قدرتها از طرف خداوند است و تمام زورمندان را اوفرستاده است . ولى اين دليل نمى شود كه براى رفع زورمندان اقدام نكنيم ,تمام بيماريها از طرف خداست ولى اين مانع نمى شود كه از آوردن طبيب خوددارى نمائيم . دزدى در گوشه جنگل به من حمله مى كند , آيا كافى است فقط در مقابل زور تسليم شده كيسه ام را بدهم يا بايد از اين حد تجاوزنمايم و با وجود اين كه مى توانم پول خود را پنهان كنم , آنرا به رغبت تقديم دزد نمايم , تكليف من در مقابل قدرت دزد يعنى تفنگ چيست ؟ (2 ) .

هابز – كه در بالا به نظريه او اشاره شد هر چند در منطق استبدادى خويشتن, خداوند را نقطه اتكاء قرار نمى دهد و اساس نظريه فلسفى وى در حقوقسياسى اينست كه حكمران , تجسم دهنده شخص مردم است و هر كارى كه بكندمثل اينست كه خود مردم كرده اند , ولى دقت در نظريه او نشان مى دهد كه ازانديشه هاى كليسا متاثر است . هوبز مدعى است كه آزادى فرد با قدرت نامحدود حكمران منافات ندارد , مى گويد :

نبايد پنداشت كه وجود اين آزادى ( آزادى فرد در دفاع از خود) قدرت حكمران را بر جان و مال كسان از ميان مى برد يا از آن مى كاهد , چونهيچ كار حكمران با مردم , نمى تواند ستمگرى خوانده شود (3) , زيرا تجسم دهنده شخص مردم است , كارى كه او بكند مثل آن است كه خود مردم كرده اند, حقى نيست كه او نداشته باشد و حدى كه بر قدرت او هست از آن لحاظ است كهبنده خداوند است و بايد قوانين طبيعت را محترم شمارد , ممكن است واغلب پيش مىآيد كه حكمران فردى را تباه كند , اما نمى توان گفت بدو ستمكرده است . مثل وقتى كه يفتاح (4) , موجب شد كه دخترش قربانى شود .در اين موارد كسى كه چنين دچار مرگ مى شود آزادى دارد كارى كه براى آنكار محكوم به مرگ خواهد شد بكند يا نكند , در مورد حكمرانى كه مردم رابيگناه به هلاكت مى رساند نيز حكم همان است , زيرا هر چند عمل او خلاف قانون طبيعت و خلاف انصاف است , چنانكه كشتن ( اوريا) توسط ( داود) چنين بود . اما به اوريا ستم نشد , بلكه ستم به خداوند شد . . . (5 ) .

چنانكه ملاحظه مى كنيد , در اين فلسفه ها مسؤوليت در مقابل خداوند موجب سلب مسؤوليت در مقابل مردم فرض شده است , مكلف و موظف بودن دربرابر خداوند كافى دانسته شده است براى اينكه مردم هيچ حقى نداشته باشند, عدالت همان باشد كه حكمران انجام مى دهد و ظلم براى او مفهوم و معنى نداشته باشد . . . به عبارت ديگر , حقالله موجب سقوط حق الناس فرض شده است . مسلما آقاى ( هوبز) در عيناينكه بر حسب ظاهر يك فيلسوف آزاد فكر است و متكى به انديشه هاىكليسائى نيست , اگر نوع انديشه هاى كليسايى در مغزش رسوخ نمى داشت چنين نظريه اى نمى داد .
آنچه در اين فلسفه ها ديده نمى شود اينست كه اعتقاد و ايمان به خداوندپشتوانه عدالت و حقوق مردم , تلقى شود .
حقيقت اينست كه ايمان به خداوند از طرفى زيربناى انديشه عدالت وحقوق ذاتى مردم است و تنها با اصل قبول وجود خداوند است كه مى توان وجودحقوق ذاتى و عدالت واقعى را به عنوان دو حقيقت مستقل از فرضيه ها وقراردادها پذيرفت , و از طرف ديگر , بهترين ضامن اجراى آنها است .

منطق نهج البلاغه

منطق نهج البلاغه در باب حق و عدالت , بر اين اساس است . اينك نمونه هائى در همين زمينه :
در خطبه 214 كه قبلا قسمتى از آنرا نقل كرديم چنين مى فرمايد :

اما بعد فقد جعل الله لى عليكم حقا بولايه امركم و لكم على من الحقمثل الذى لى عليكم , فالحق اوسع الاشياء فى التواصف و اضيقها فى التناصف لا يجرى لاحد الا جرى عليه و لا يجرى عليه الا جرى له
خداوند براى من به موجب اينكه ولى امر و حكمران شما هستم حقى بر شماقرار داده است و براى شما نيز بر من همان اندازه حق است كه از من برشما . همانا حق براى گفتن , وسيعترين ميدانها و براى عمل كردن و انصاف دادن , تنگترين ميدانها است . حق به سود كسى جريان نمى يابد مگر آنكه به زيان او نيز جارى مى گردد و حقى از ديگران بر عهده اش ثابت مى شود , و برزيان كسى جارى نمى شود و كسى را متعهد نمى كند مگر اينكه به سود او نيزجارى مى گردد و ديگران را درباره او متعهد مى كند .

چنانكه ملاحظه مى فرمائيد , در اين بيان همه سخن از خدا است و حق وعدالت و تكليف و وظيفه , اما نه به اين شكل كه خداوند به بعضى از افرادمردم فقط حق اعطاء فرموده است و آنها را تنها در برابر خود مسؤول قرارداده است , و برخى ديگر را از حقوق محروم كرده آنان را در مقابل خودش وصاحبان حقوق , بى حد و نهايت مسؤول قرار داده است و در نتيجه عدالت وظلم ميان حاكم و محكوم مفهوم ندارد .
و هم در آن خطبه مى فرمايد :

و ليس امرؤ و ان عظمت فى الحق منزلته و تقدمت فى الدين فضيلتهبفوق ان يعان على ما حمله الله من حقه ولا امرؤ و ان صغرته النفوس واقتحمته العيون بدون ان يعين على ذلك او يعان عليه .
هيچكس هر چند مقام و منزلتى بزرگ و سابقه اى درخشان در راه حق و خدمت به دين داشته باشد در مقامى بالاتر ازهمكارى و كمك به او در اداء وظائفش نمى باشد و هيچكس هم هر اندازه مردماو را كوچك بشمارند و چشمها او را خرد ببينند در مقامى پائين تر ازهمكارى و كمك رساندن و كمك گرفتن نيست .

و نيز در همان خطبه مى فرمايد :

فلا تكلمونى بما تكلم به الجبابره و لا تتحفظوا منى بما يتحفظ عنداهل البادره و لا تخالطونى بالمصانعه و لا تظنوا بى استثقالا فى حق قيل لى ولا التماس اعظام لنفسى فانه من استثقل الحق ان يقال له او العدل ان يعرض عليه كان العمل بهما اثقل عليه فلا تكفوا عن مقاله بحق او مشوره بعدل .
با من آنسان كه با جباران و ستمگران سخن مى گويند سخن نگوئيد ,القاب پر طنطنه برايم به كار نبريد , آن ملاحظه كاريها و موافقتهاىمصلحتى كه در برابر مستبدان اظهار مى دارند , در برابر من اظهار مداريد ,با من به سبك سازشكارى معاشرت نكنيد , گمان مبريد كه اگر به حق سخنى بهمن گفته شود بر من سنگين آيد و يا از كسى بخواهم مرا تجليل و تعظيم كندكه هر كس شنيدن حق يا عرضه شدن عدالت بر او ناخوش و سنگين آيد عمل بهحق و عدالت بر او سنگين تر است پس از سخن حق يا نظر عادلانه خوددارىنكنيد .

حكمران امانتدار است نه مالك

در فصل پيش گفتيم كه انديشه اى خطرناك و گمراه كننده در قرون جديدميان بعضى از دانشمندان اروپائى پديد آمد كه در گرايش گروهى بهماترياليسم . سهم به سزايى دارد , و آن اينكه نوعى ارتباط تصنعى ميانايمان و اعتقاد به خدا از يك طرف , و سلب حق حاكميت توده مردم ازطرف ديگر برقرار شد . مسؤوليت در برابر خدا مستلزم عدم مسؤوليت دربرابر خلق خدا فرض شد و حق الله جانشين حق الناس گشت . ايمان و اعتقادبه ذات احديت كه جهان را به ( حق) و به ( عدل) بر پا ساخته است به جاى اينكه زير بنا و پشتوانه انديشه حقوق ذاتى و فطرى تلقى شود , ضد ومناقض آن شناخته شد و بالطبع حق حاكميت ملى مساوى شد با بى خدائى .
از نظر اسلام , درست امر برعكس آن انديشه است , در نهج البلاغه كهاكنون موضوع بحث ما است , با آنكه اين كتاب مقدس قبل از هر چيزىكتاب توحيد و عرفان است و در سراسر آن سخن از خدا است و همه جا نامخدا به چشم مى خورد , از حقوق واقعى توده مردم و موقع شايسته و ممتاز آنها در برابر حكمران و اينكه مقام واقعىحكمران امانتدارى و نگهبانى حقوق مردم است غفلت نشده بلكه سخت بدانتوجه شده است .
در منطق اين كتاب شريف , امام و حكمران , امين و پاسبان حقوق مردم ومسؤول در برابر آنها است , از اين دو حكمران و مردم اگر بنا است يكىبراى ديگرى باشد , اين حكمران است كه براى توده محكوم است , نه تودهمحكوم براى حكمران , سعدى همين معنى را بيان كرده آنجا كه گفته است :

 

گوسفند از براى چوپان نيست بلكه چوپان براى خدمت او است

واژه ( رعيت) على رغم مفهوم منفورى كه تدريجا در زبان فارسى به خودگرفته است , مفهومى زيبا و انسانى داشته است . استعمال كلمه ( راعى) را در مورد ( حكمران) و كلمه ( رعيت) را در مورد ( توده محكوم) اولين مرتبه در كلمات رسول اكرم و سپس به وفور در كلمات على ( ع )مى بينيم .
اين لغت از ماده ( رعى) است كه به معنى حفظ و نگهبانى است , بهمردم از آن جهت كلمه ( رعيت) اطلاق شده است كه حكمران عهده دار حفظو نگهبانى جان و مال و حقوق و آزاديهاى آنها است .
حديث جامعى از نظر مفهوم اين كلمه وارد شده است , رسول اكرم ( ص )فرمود :

( كلكم راع و كلكم مسئول , فالامام راع و هو مسؤول , و المراه راعيهعلى بيت زوجها و هى مسئوله و العبد راع على مال سيده و هو مسؤول , الافكلكم راع و كلكم مسئول ) ( 6 ) .
همانا هر كدام از شما نگهبان و مسئوليد , امام و پيشوا نگهبان و مسؤولمردم است , زن نگهبان و مسؤول خانه شوهر خويش است , غلام نگهبان ومسؤول مال آقاى خويش است , هان پس همه نگهبان و همه مسؤوليد .

در فصل پيش چند نمونه از نهج البلاغه كه نمايشگر ديد على در مورد حقوقمردم بود ذكر كردم , در اين شماره نمونه هائى ديگر ذكر مى كنم . مقدمهمطلبى از قرآن يادآورى مى شود :
در سوره مباركه ( النساء) آيه 58 چنين مى خوانيم :

( ان الله يامركم ان تودوا الامانات الى اهلها و اذا حكمتم بينالناس ان تحكموا بالعدل).
خدا فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبانشان برگردانيد و در وقتى كهميان مردم حكم مى كنيد , به عدالت حكم كنيد .

طبرسى در مجمع البيان در ذيل اين آيه مى گويد :

( در معنى اين آيه چند قول است : يكى اينكه مقصود مطلق امانتها است , اعم از الهى و غير الهى , و اعم از مالى و غير مالى , دوم اينكه مخاطب حكمرانانند , خداوند با تعبير لزوم اداء امانت حكمرانان را فرمان مى دهدكه به رعايت مردم قيام كنند)

سپس مى گويد :
( مويد اين معنى اينست كه بعد از اين آيه بلافاصله مى فرمايد :

( يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامرمنكم)
در اين آيه مردم موظف شده اند كه امر خدا و رسول و ولاه امر رااطاعت كنند . در آيه پيش , حقوق مردم و در اين آيه متقابلا حقوق ولاه امريادآورى شده است , از ائمه عليهم السلام روايت رسيده است كه از اين دوآيه يكى مال ما است ( مبين حقوق ما بر شما است ) و ديگرى مال شما است ( مبين حقوق شما بر ما است ) . . . امام باقر فرمود اداء نماز و زكوه وروزه و حج از جمله امانات است , از جمله امانت ها اينست , كه به ولاهامر دستور داده شده است كه صدقات و غنائم و غير آنها را از آنچه بستگىدارد به حقوق رعيت تقسيم نمايند) . . .
در تفسير الميزان نيز در بحث روائى كه در ذيل اين آيه منعقد شده است از در المنثور از على ( ع ) چنين روايت مى كند :
( حق على الامام ان يحكم بما انزل الله و ان يودى الامانه , فاذا فعلذلك فحق على الناس ان يسمعوا الله و ان يطيعوا و ان يجيبوا اذا دعوا ) .
بر امام لازم است كه آنچنان حكومت كند در ميان مردم كه خداوند دستورآنرا فرود آورده است و امانتى كه خداوند به او سپرده است ادا كند , هر گاه چنينكند بر مردم است كه فرمان او را بشنوند و اطاعتش را بپذيرند و دعوتشرا اجابت كنند .

چنانكه ملاحظه مى شود , قرآن كريم , حاكم و سرپرست اجتماع را به عنوان( امين) و ( نگهبان) اجتماع مى شناسد , حكومت عادلانه را نوعىامانت كه به او سپرده شده است و بايد ادا نمايد تلقى مى كند . برداشت ائمه دين و بالخصوص شخص اميرالمؤمنين على عليه السلام عينا همان چيزىاست كه از قرآن كريم استنباط مى شود .
اكنون كه با منطق قرآن در اين زمينه آشنا شديم به ذكر نمونه هاى ديگرىاز نهج البلاغه بپردازيم , بيشتر بايد به سراغ نامه هاى على ( ع ) به فرماندارانش برويم , مخصوصا آنها كه جنبه بخشنامه دارد , در اين نامه هااست كه شان حكمران و وظائف او در برابر مردم و حقوق واقعى آنان منعكسشده است .
در نامه اى كه به عامل آذربايجان مى نويسد چنين مى فرمايد :

( و ان عملك ليس لك بطعمه و لكنه فى عنقك امانه و انت مسترعىلمن فوقك ليس لك ان تفتات فى رعيته ) . . . ( 7 ) .
مبادا بپندارى كه حكومتى كه به تو سپرده شده است يك شكار است كه بهچنگت افتاده است , خير , امانتى برگردنت گذاشته شده است و ما فوق تواز تو رعايت و نگهبانى و حفظ حقوق مردم را مى خواهد . تو را نرسد كه به استبداد و دلخواه در ميانمردم رفتار كنى .

در بخشنامه اى كه براى مامورين جمع آورى ماليات نوشته است پس از چندجمله موعظه و تذكر مى فرمايد :
( فانصفوا الناس من انفسكم و اصبروا لحوائجهم فانكم خزان الرعيه ووكلاء الامه و سفراء الائمه ) ( 8 ) .
به عدل و انصاف رفتار كنيد , به مردم درباره خودتان حق بدهيد ,پرحوصله باشيد و در بر آوردن حاجات مردم تنگ حوصلگى نكنيد كه شماگنجوران و خزانه داران رعيت , و نمايندگان ملت و سفيران حكومتيد .
در فرمان معروف , خطاب به مالك اشتر مى نويسد :

و اشعر قلبك الرحمه للرعيه و المحبه لهم و اللطف بهم و لا تكوننعليهم سبعا ضاريا تغتنم اكلهم , فانهم صنفان , اما اخ لك فى الدين اونظير لك فى الخلق .
در قلب خود استشعار مهربانى , محبت و لطف به مردم را بيدار كن ,مبادا مانند يك درنده كه دريدن و خوردن را فرصت مى شمارد رفتار كنى كهمردم تو يا مسلمانند و برادر دينى تو و يا غير مسلمانند و انسانى مانندتو . . .
و لا تقولن انى مؤمر آمر فاطاع فان ذلك ادغال فى القلب ومنهكه للدين و تقرب من الغير .
مگو من اكنون بر آنان مسلطم , از منفرمان دادن است و از آنها اطاعت كردن , كه اين عين راه يافتن فساد دردل و ضعف در دين . و نزديك شدن به سلب نعمت است .

در بخشنامه ديگرى كه به سران سپاه نوشته است چنين مى فرمايد :

فان حقا على الوالى ان لا يغيره على رعيه فضل ناله و لا طول خص به وان يزيده ما قسم الله له من نعمه دنوا من عباده و عطفا على اخوانه ( 9 ).
لازم است والى را كه هر گاه امتيازى كسب مى كند و به افتخارى نائلمى شود آن فضيلتها و موهبتها او را عوض نكند , رفتار او را با رعيت تغيير ندهد بلكه بايد نعمتها و موهبتهاى خدا بر او , او را بيشتر بهبندگان خدا نزديك و مهربانتر گرداند .

در بخشنامه هاى على ( ع ) حساسيت عجيبى نسبت به عدالت و مهربانى به مردم و محترم شمردن شخصيت مردم و حقوق مردم مشاهده مى شود كه راستى عجيب و نمونه است .
در نهج البلاغه سفارشنامه اى ( وصيتى ) نقل شده كه عنوان آن ( لمنيستعمله على الصدفات) است يعنى براى كسانى است كه ماموريت جمع آورىزكات را داشته اند , عنوان حكايت مى كند كه اختصاصى نيست , صورت عمومىداشته است , خواه به صورت نوشته اى بوده است كه در اختيار آنها گذاشته مى شده است و خواه سفارش لفظى بوده كه همواره تكرار مى شده است .
سيد رضى آنرا در رديف نامه ها آورده است , و مى گويد ما اين قسمت رادر اينجا مىآوريم تا دانسته شود على ( ع ) حق و عدالت را چگونه به پامى داشت . و چگونه در بزرگ و كوچك كارها آنها را منظور مى داشت .دستورها اينست :

به راه بيفت بر اساس تقواى خداى يگانه , مسلمانى را ارعاب نكنى (10) , طورى رفتار نكن كه از تو كراهت داشته باشد . بيشتر از حقى كه بهمال او تعلق گرفته است از او مگير , وقتى كه بر قبيله اى كه بر سر آبى فرود آمده اند وارد شدى تو هم در كنار آن آب فرود آى بدون آنكه به خانه هاى مردم داخل شوى , با تمام آرامش و وقار نه به صورت يك مهاجم ,بر آنها وارد شو و سلام كن , درود بفرست بر آنها , سپس بگو : بندگان خدا, مرا ولى خدا و خليفه او فرستاده است كه حق خدا را از اموال شما بگيرم, آيا حق الهى در اموال شما هست يا نه ؟ اگر گفتند : نه , بار ديگرمراجعه نكن , سخنشان را بپذير و قول آنها را محترم بشمار , اگر فردى جواب مثبت داد او را همراهى كن بدون آنكه او را بترسانى و يا تهديد كنى, هر چه زر و سيم داد بگير , اگر گوسفند يا شتر دارد كه بايد زكوه آنها را بدهد بدون اجازه صاحبش داخل شتران يا گوسفندان مشو كه بيشتر آنها از او است , وقتى كه داخل گله شتريا رمه گوسفندى شدى به عنف و شدت و متجبرانه داخل مشو (11) .

تا آخر اين وصيتنامه كه مفصل است .
به نظر مى رسد همين اندازه كافى است كه ديد على را به عنوان يك حكمراندرباره مردم به عنوان توده محكوم روشن سازد .


پى‏نوشتها:
1- قرارداد اجتماعى ص 37 - 38 .
2- همان مدرك صفحه 40 و نيز رجوع شود به كتاب آزادى فرد و قدرت دولت تاليف آقاى دكتر محمود صناعى ص 4 و 5 .
3- به عبارت ديگر هر چه او بكند عين عدالت است .
4- يفتاح از قضاه بنى اسرائيل در جنگى نذر كرده بود اگر خداوند او راپيروز گرداند در بازگشت هر كس را كه نخست بدو برخورد به قربانى خداوندبسوزاند , در بازگشت نخستين كسى كه به او برخورد , دخترش بود , يفتاحدختر خود را سوزاند .
5- آزادى فرد و قدرت دولت صفحه 78 .
6- صحيح بخارى , جلد 7 , كتاب النكاح .
7- نهج البلاغه بخش نامه ها , نامه 5
8- نهج البلاغه بخش نامه ها , نامه 51 .
9- نهج البلاغه بخش نامه ها , نامه 51 .
10- اينكه تنها نام مسلمان آمده است از آنجهت است كه صدقات تنها ازمسلمين گرفته ميشود .
11 - نهج البلاغه نامه 25 ايضا رجوع شود به نامه هاى 26 و 27 و 46 .