صحابه از ديدگاه نهج البلاغه

داود الهامى

- ۹ -


ديدار گروهى از صحابه با على

نصربن مزاحم گفت: در حديث عمر بن سعد آمده است:

عبدالله بن عمر و سعد بن ابى وقاص و مغيره بن شعبه با گروهى از مردم كه با على عليه السلام همراهى نكرده بودند بر او وارد شدند و سهم خود را "از بيت المال" مطالبه كردند "اين عده هم در جنگ جمل و هم در پيكار صفين در يارى به على عليه السلام دست نگاهداشته و خود را عقب كشيده بودند" على عليه السلام به ايشان گفت:

''ما خلفكم عنى؟ قالوا قتل عثمان و لا ندرى احل دمه ام لا؟ و قد كان احدث احداثا ثم استتبتموه فتاب ثم دخلتم فى قتله حين قتل، فلسنا ندرى اصبتم ام اخطاتم؟ مع انا عارفون بفضلك يا اميرالمومنين و سابقتك و هجرتك''

"چه چيز شما را بر آن داشت كه از يارى به من خوددارى كنيد و عقب بمانيد؟ گفتند: عثمان كشته شد و ما نمى دانستيم آيا "ريختن" خون او حلال بود يا نه؟ البته وى بدعتهايى در دين پديد آورده بود، سپس شما از او خواستيد كه توبه كند و او نيز توبه كرد، آنگاه بدان زمان كه "گروهى" وى را مى كشتند شما در قتلش دست داشتيد، اى اميرمومنان، با آنكه ما از برترى و سابقه ى تو در اسلام و هجرت آگاهيم، نمى دانستيم آيا شما راه درستى رفتيد يا خطا كرديد". على عليه السلام گفت:

''و ان طائفتان من المومنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احداهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفى ء الى امر الله''

"آيا نمى دانستيد كه خداى عزوجل به شما اشاره فرموده است كه امر به معروف و نهى از منكر كنيد. و مى فرمايد: هرگاه دو گروه از مومنان به جنگ با يكديگر برخاستند ميان آنها آشتى دهيد و اگر يكى به ديگرى تجاوز كرد با متجاوز بجنگيد چندان كه به فرمان خدا بازآيد".

سعد گفت: اى على شمشيرى به من ده كه خود، كافر را از مومن بازشناسد "و بر كافر تيز و بر من كند باشد"، زيرا من مى ترسم كه مومنى را بكشم و به دوزخ روم. على عليه السلام به ايشان فرمود: آيا نمى دانستيد كه عثمان پيشوائى بود كه شما به شرط سخن شنوائى و فرمان پذيرى با او بيعت كرديد، اگر نيكوكار بود چرا از يارى او خوددارى كرديد و اگر تبهكار بود چرا با او جنگ نكرديد؟ اگر آنچه عثمان كرد درست بود شما كه به پيشواى "درستكار" خود يارى نداديد، ستم كرديد و اگر بدكردار بود شما ستم كرده ايد كه به آنان كه او را به معروف امر و از منكر نهى مى كردند كمك نكرديد. همچنين به سبب آنكه در ميان ما و دشمنان چنانكه خداوند فرموده است به وظيفه ى خود عمل ننموديد، ستم كرده ايد زيرا خداوند مى فرمايد:

''... قاتلوا التى تبغى حتى تفى ء الى امر الله.'' "با گروه تجاوزگر بجنگيد چندانكه به فرمان خدا بازآيد "و دست از تجاوز بردارد". [ وقعه صفين، ص 551 و 552- پيكار صفين، ص 765 و 766. ]

نصر بن مزاحم مى نويسد:

كان على عليه السلام اذا صلى الغداه و المغرب و فرغ من الصلاه يقول: ''اللهم العن معاويه، و عمرا و اباموسى و حبيب بن مسلمه و الضحاك بن قيس و الوليد بن عقبه و عبدالرحمن بن خالد بن الوليد''

"چون على عليه السلام نماز صبح و مغرب را مى گزارد و نمازش تمام مى شد، مى گفت: ''بار الها، معاويه و عمرو و ابوموسى و حبيب بن مسلمه و ضحاك بن قيس و وليد بن عقبه و عبدالرحمن بن خالد بن وليد را لعنت كن'' اين خبر به معاويه رسيد و او نيز چون دست به دعا برمى داشت، على عليه السلام و ابن عباس و قيس بن سعد و حسن و حسين عليه السلام را لعنت مى كرد". [ وقعه صفين، ص 552- پيكار صفين، ص 766. ]

سعيد بن عاص

هنگامى كه در زمان عثمان ''سعيد بن العاص'' حق مسلم امام عليه السلام را از بيت المال به منظور محاصره ى اقتصادى از آن حضرت دريغ داشت فرمود: ''ان بنى اميه ليفو قوننى تراث محمد صلى الله عليه و آله و سلم تفويقا و الله لئن بقيت لهم لا نفضنهم نفض اللحام الوذام التربه!''

"بنى اميه از ميراث محمد صلى الله عليه و آله و سلم جز كمى در اختيار من نمى گذارند. به خدا سوگند اگر زنده ماندم همچون محتويات شكم يك حيوان كه خاك آلود است و قصاب آن را به دور مى ريزد، آنها را از صحنه حكومت اسلامى بيرون خواهم ريخت".

''قال الشريف: و يروى التراب الوذمه و هو على القلب. و قوله عليه السلام ليفو قوننى اى يعطوننى من المال قليلا قليلا كفواق النافه و هو الحلبه الواحده من لبنها و الوذام جمع و ذمه و هى الحزه من الكرش او الكبد تقع فى التراب فتنفض'' [ نهج البلاغه، كلام "77" يا 76. ]

شريف رضى مى گويد: در روايت ديگر ''التراب الوذمه'' آمده كه معنى آن چنين مى شود همانند خاكهائى كه روى محتويات شكم يك حيوان مى نشيند و قصاب آنها را پاك مى كند. و معنى ''ليفوقوننى'' اين است كه از بيت المال اندكى به من مى دهند مانند يكبار شيردادن شتر است از شير مادرش، ''وذام'' جمع و ذمه است و آن به معنى پاره ى شكنبه يا جگر مى باشد كه در خاك افتاده خاك آلود گردد. [ شرح نهج البلاغه، فيض، ج 1 ص 166 و 167. ]

مغيره بن اخنس

هنگامى كه مشاجره اى بين امام عليه السلام و عثمان درگرفت ''مغيره ابن اخنس'' به عثمان گفت من به جاى تو پاسخگوى او خواهم بود. امام به مغيره فرمود:

''يابن اللعين الابتر و الشجره التى لا اصل لها و لا فرع انت تكفينى؟ فو الله ما اعز الله من انت ناصره و لا قام من انت منهضه. اخرج عنا ابعد الله نواك، ثم ابلغ جهدك فلا ابقى الله عليك ان ابقيت!'' [ شرح نهج البلاغه، فيض، ج 1 ص 408 ، كلام 135. ]

"اى پسر لعين ابتر! و اى درخت بى ريشه و شاخه! تو به حساب من مى رسى؟ به خدا سوگند، خداوند به كسى كه تو ياورش باشى عزت نمى دهد و كسى كه دستش را بگيرى از جاى به پا نخواهد خاست، بيرون شو! خداى خير را از تو دور سازد، سپس هر چه مى خواهى كوشش كن خداوند تو را باقى نگذارد، اگر از آن چه مى توانى فروگذار كنى!".

اينكه امام ''اخنس'' پدر ''مغيره'' را ملعون خوانده به خاطر اين است كه او از سران منافقان بود و طبق نوشته ى همه ى محدثان او جزو ''مولفه قلوبهم'' به شمار آمده زيرا او در روز فتح مكه با زبان اظهار اسلام نمود ولى در باطن معتقد نبود، مغيره برادرى داشت به نام ''ابوالحكم'' كه در جنگ ''احد'' به دست امام عليه السلام كشته شد كينه اى را كه از امام عليه السلام در درون مخفى داشت با جمله بالا آشكار كرده است و اين كينه به علت همان كشته شدن برادرش به دست امام عليه السلام بوده است و اگر امام عليه السلام به او مى فرمايد: ''يا ابن اللعين'' به خاطر وضعى است كه پدرش داشته و اگر ''ابتر'' فرموده به جهت اين است كه اگر انسان فرزند گمراه و نااهل از خود باقى بگذارد مثل اين است كه اصلا فرزندى ندارد. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8 ص 301. ]

مصقله بن هبيره شيبانى

مصقله بن هبيره كه از فرمانداران امام عليه السلام بود اسيران ''بنى ناجيه'' را از ''معقل بن قيس'' فرمانده لشگر امام عليه السلام خريد و آزاد ساخت، اما هنگامى كه امام عليه السلام از او مطالبه پرداخت غرامتها را به بيت المال كرد امتناع ورزيد و به سوى شام فرار نمود، امام در اين باره فرمود:

''قبح الله مصقله! فعل فعل الساده و فر فرار العبيد! فما انطق مادحه حتى اسكته و لا صدق و اصفه حتى بكته و لو اقام لاخذنا ميسوره و انتظرنا بماله و فوره'' [ نهج البلاغه كلام 44. ]

"خداوند روى ''مصقله'' راه سياه كند، كار بزرگواران را انجام داد "برده ها را خريد و آزاد ساخت" اما خود همچون بردگان فرار كرد، هنوز ثناخوان به مداحيش نپرداخته بود كه او را ساكت نمود و هنوز سخن ستايشگران به پايان نرسيده بود كه آنها را به زحمت انداخت! اما اگر "مردانه" ايستاده بود همان مقدار كه داشت از او مى پذيرفتيم و تا هنگام قدرت و توانائى به او مهلت مى داديم".

''مصقله بن هبيره'' كه فرماندار ''اردشير خره'' "از شهرهاى فارس" بود امام در نامه انتقادآميز به او نوشت:

''بلغنى عنك امر ان كنت فعلته فقد اسخطت الهك و عصيت امامك: انك تقسم فى ء المسلمين الذى حازته رماحهم و خيولهم و اريقت عليه دماوهم فيمن اعتامك من اعراب قومك. فو الذى فلق الحبه و برا النسمه لئن كان ذلك حقا لتجدن لك على هوانا و لتخفن عندى ميزانا فلا تستهن بحق ربك و لا تصلح دنياك بمحق دينك فتكون من الاخسرين اعمالا الاوان حق من قبلك و قبلنا من المسلمين فى قسمه هذا الفى ء سواء: يردون عندى عليه و يصدرون عنه" [ نهج البلاغه، نامه 43. ] "به من درباره ى تو گزارش رسيده كه اگر درست باشد و اين كار را انجام داده باشى پروردگارت را به خشم آورده، و امامت را نافرمانى كردى، "گزارش رسيده" كه تو غنائم مربوط به مسلمانان كه بوسيله ى اسلحه و اسبهايشان به دست آمده، و خونهايشان در اين راه ريخته شده، در بين افرادى از باديه نشينان قبيله ات كه خود برگزيده اى تقسيم مى كنى.

سوگند به كسى كه دانه را در زير خاك شكافت و روح انسانى را آفريد، اگر اين گزارش درست باشد تو در نزد من خوار خواهى شد و ارزش و مقدارت كم خواهد بود، حق پروردگارت را سبك نشمار و دنيايت را با نابودى دينت اصلاح مكن كه از زيانكارترين افراد خواهى بود!

آگاه باش! حق مسلمانانى كه نزد من و يا پيش تو هستند در تقسيم اين اموال مساوى است بايد همه آنها به نزد من آيند و سهميه ى خود را از من بگيرند".

مارقين "خوارج"

على عليه السلام در دوران خلافتش با سه گروه پيكار كرد: اصحاب جمل كه خود آنان را ''ناكثين'' ناميد و اصحاب صفين كه آنها را ''قاسطين'' خواند و اصحاب نهروان يعنى خوارج كه خود آنها را ''مارقين'' مى خواند. و قبل از آن حضرت، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آنان را به اين اسمها ناميده است آنجا كه به وى فرمود:

''ستقاتل بعدى الناكثين و القاسطين و المارقين'' "يعنى پس از من با ناكثين و قاسطين و مارقين مقاتله خواهى كرد".

اين روايت را ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه نقل مى كند و مى گويد: اين روايت يكى از دلائل نبوت حضرت ختمى مرتبت مى باشد زيرا كه اخبارى صريح است از آينده و غيب كه هيچگونه تاويل و اجمالى در آن راه ندارد. [ نهج البلاغه ج 1 ص 201 ذيل خطبه 3. ]

گروه خوارج در جنگ صفين پس از جريان حكميت پيدا شدند، آنها همه در سپاه امام بودند و ابتداء امام عليه السلام را مجبور كردند كه ''حكميت'' را بپذيرد و پس از آن كه آن حكم شوم صادر شد اعتراض كردند و سرانجام جنگ نهروان را به راه انداختند.

پس از ياغى شدن خوارج نهروان بر امام عليه السلام و اعتراض به اينكه چرا در دين خدا حكم قرار دادى و اكنون كه بر زيان تو حكم داده اند حكمشان را نمى پذيرى، امام در پاسخ آنها فرمود: ''فاجمع راى ملئكم على ان اختار وارجلين، فاخذنا عليهما ان يجعجعا عند القرآن و لا يجاوزاه و تكون السنتهما معه و قلوبهما تبعه، فتاها عنه و تركا الحق و هما يبصرانه و كان الجورهواهما و الاعو جاج رايهما و قد سبق استثناونا عليهما فى الحكم بالعدل و العمل بالحق سوء رايهما و جور حكمهما و الثقه فى ايدينا لانفسنا، حين خالفا سبيل الحق و اتيا بما لا يعرف من معكوس الحكم'' [ نهج البلاغه، كلام 176. ]

"راى و نظر بزرگان شما بر اين قرار گرفته كه دو مرد "ابوموسى اشعرى و عمرو بن عاص" را انتخاب كنند "تا بين حق و باطل حكم كنند" و ما از آن دو پيمان گرفتيم كه در برابر قرآن خاضع باشند و از آن تجاوز نكنند زبانشان با قرآن بوده و دلشان پيرو آن باشد اما آنها از قرآن روى بازگرداندند و با اينكه حق را آشكارا مى ديدند آن را ترك كردند جور و ستم خواسته ى دلشان و اعوجاج و كژى طرز فكرشان بود. ولى ما پيش از آنكه آنها اين راى بد را بدهند و اين حكم جائرانه را صادر كنند با آنها شرط كرده بوديم كه به عدل حكم كنند و به حق عمل نمايند.

بنابراين هنگامى كه اين دو نفر از راه حق منحرف گردند و حكم غير صحيحى يعنى خلاف حكم خداوند را صادر كنند، حجت در اختيار ما و براى ماست "بنابراين نظر آنها براى ما هيچ اثرى ندارد، زيرا آنها با شرط مخالفت كردند".

خوارج زائيده ى جهالت و ركود فكرى بود. آنها قدرت تجزيه و تحليل نداشتند و چنين مى پنداشتند وقتى حكميت در موردى اشتباه بوده است ديگر اساس آن باطل و نادرست است و حال آنكه ممكن است اساس آن محكم و صحيح باشد اما اجراء آن در موردى ناروا باشد و لذا در جريان تحكيم سه مرحله مشاهده مى شود:

1- على عليه السلام به شهادت تاريخ راضى به ''حكميت'' نبود، پيشنهاد اصحاب را ''مكيده'' و ''غدر'' مى دانست و بر اين مطلب سخت اصرار داشت و پافشارى مى نمود.

2- نظرش اين بود اگر بنا باشد شوراى تحكيم تشكيل شود نبايد داور از طرف او ابوموسى اشعرى باشد زيرا ابوموسى مرد كودن و بى تدبيرى است و هرگز صلاحيت چنين كارى را ندارد و بايست شخص با تدبير و صالحى را انتخاب كرد و خودش ابن عباس و يا مالك اشتر را صلاح مى دانست.

3- اصل حكميت را صحيح مى دانست و مى فرمود چون داوران برخلاف شرط عمل كرده اند الزام آور نمى باشد و در اينجا نيز على عليه السلام اصرار داشت. ابوالعباس مبرد در ''الكامل'' مى گويد: ''على عليه السلام شخصا با خوارج به احتجاج پرداخت و به آنان فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا هيچ كس از شما همچون من با تحكيم مخالف بود؟ گفتند: خدايا! تو شاهدى كه نه. گفت: آيا شما مرا وادار نكرديد كه بپذيرم؟ گفتند: خدايا تو شاهدى كه چرا! گفت: پس چرا با من مخالفت مى كنيد و مرا طرد كرده ايد؟ گفتند: گناهى بزرگ مرتكب شده ايم و بايد توبه كنيم ما توبه كرديم، تو نيز توبه كن. گفت: ''استغفر الله من كل ذنب'' آنها هم كه در حدود 6 هزار نفر بودند برگشتند و گفتند كه على عليه السلام توبه كرد و ما منتظريم كه فرمان دهد و به طرف شام حركت كنيم.

اشعث بن قيس در محضر او آمد و گفت: مردم مى گويند: شما تحكيم را گمراهى مى دانيد و پايدارى بر آن را كفر. حضرت منبر رفت و خطبه خواند و گفت: هر كس كه خيال مى كند من از تحكيم برگشته ام دروغ مى گويد و هر كس كه آن را گمراهى شمرد خود گمراه تر است خوارج نيز از مسجد بيرون آمدند بر على عليه السلام شوريدند'' [ الكامل فى اللغه و الادب، ج 2 ص 134. ]

آرى يكى از بارزترين ويژه گيهاى خوارج جهالت و نادانى شان بود از نشانه هاى جهالت آنها، عدم تفكيك ميان ظاهر يعنى خط و جلد قرآن و معنى قرآن بود، لذا فريب نيرنگ ساده ى معاويه را خوردند.

البته بيشتر خطر جهالت اين گونه افراد از اين لحاظ است كه ابزار و آلت دست نيرنگ بازها قرار مى گيرند و سد راه مصالح عاليه اسلامى واقع مى گردند. هميشه منافقان حيله گر، مقدسان احمق را آلت دست خود قرار مى دهند و شمشير در دست آنها و تير در كمان آنها مى نهند، چنانكه اميرمومنان على عليه السلام وضع آنها را چنين بيان مى كند و مى فرمايد:

''... ثم انتم شرار الناس و من رمى به الشيطان مراميه و ضرب به تيهه...'' [ نهج البلاغه، كلام، 127. ]

"شما بدترين مردم هستيد، شما تيرهائى در دست شيطان هستيد كه از وجود شما براى زدن نشانه خود استفاده مى كند و به وسيله ى شما مردم را در حيرت و ترديد و گمراهى مى افكند".

و در ضمن در خطبه ى ديگرى مى فرمايد:

''... قد طوحت بكم الدار و احتبلكم المقدار و قد كنت نهيتكم عن هذه الحكومه فابيتم على اباء المنابذين، حتى صرفت رايى الى هواكم و انتم معاشر اخفاء الهام، سفهاء الاحلام و لم آت، لا ابالكم، بجرا و لا اردت لكم ضرا'' [ نهج البلاغه، كلام 36. ]

"... دنيا شما را در گمراهى پرتاب كرده و مقدراتى "كه به دست شما فراهم شده" شما را آماده مرگ ساخته است.

من شما را از اين حكميت نهى كردم، ولى با سرسختى مخالفت نموديد و فرمان مرا پشت سر انداختيد تا به دلخواه شما تن در دادم! اى گروه كم عقل! و اى كم فكرها! من كار خلافى انجام نداده بودم و نمى خواستم به شما ضرر برسانم".

ابن ابى الحديد مى نويسد: اخبار و روايات در حد تواتر است كه خداوند به قاتلان خوارج وعده ثواب داده است. و اين سخنان از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است از جمله اينكه در اخبار صحيح و مورد اتفاق رسيده است: هنگامى كه پيامبر اموالى را تقسيم مى كرد مردى از ''بنى تميم'' كه به او ''ذوالخويصره'' گفته مى شد، به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفت: ''اعدل يا محمد صلى الله عليه و آله و سلم'' "عدالت را مراعات كن اى محمد صلى الله عليه و آله و سلم" پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ''قد عدلت'' عدالت را مراعات كردم.

او باز هم اين جمله را تكرار كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: واى بر تو اگر من عدالت را مراعات نكنم، چه كسى مراعات مى كند؟!

عمر بن خطاب از پيامبر اجازه خواست تا گردن او را بزند.

فرمود: ''دعه، فسيخرج من ضئضى هذا قوم يمرقون من الدين كما يمرق السهم من الرميه...''

"او را رها كن! از او اقوامى برمى خيزند كه از دين خارج مى شوند و آن هنگامى است كه بين مردم تفرقه افتاده باشد، نماز و روزه شما در برابر نماز و روزه آنها "ظاهرا" ناچيز مى نمايد قرآن را مى خوانند ولى به آن عمل نمى كنند".

در مسند ''احمد بن حنبل'' از قول ''مسروق'' آمده است كه عايشه از من پرسيد از ''مخدج'' چه خبر دارى؟ گفتم: على بن ابيطالب او را در نهروان كشت.

عايشه گفت: براى اين گفته شاهد اقامه كن، من افرادى را براى شهادت آوردم.

پس از آن به او گفتم تو را به صاحب اين قبر "قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم" قسم مى دهم درباره ى او چه شنيده اى؟

گفت: پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

''انهم شر الخلق و الخليقه، يقتلهم خير الخلق و الخليقه و اقربهم عند الله وسيله''

"آنها بدترين مردمند كه بهترين مردم و نزديكترين افراد به خدا آنها را خواهد كشت". [ شرح ابن ابى الحديد، ج 2 ص 265 و 267. ] ابن ابى الحديد مى گويد: در ''كتاب صفين'' مدائنى از ''مسروق'' نقل مى كند كه عايشه همين كه دانست ''ذوا الثديه'' را على عليه السلام به قتل رسانده، گفت:

''لعن الله عمرو بن العاص! فانه كتب الى يخبرنى انه قتله بالاسكندريه، الا انه ليس يمنعنى ما فى نفسى ان اقول ما سمعته من رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: ''يقتله خير امتى من بعدى'' [ شرح ابن ابى الحديد، ج 2 ص 265 و 267 و 268. ]

برج بن مسهر طائى

برج بن مسهر طائى، از شعراى مشهور خوارج است، او با صداى بلند به طورى كه امام عليه السلام بشنود، گفت: ''لا حكم الا لله'' "حكمى نيست جز از جانب خدا".

امام عليه السلام در پاسخ او فرمود:

''اسكت قبحك الله يا اثرم، فوالله لقد ظهر الحق فكنت فيه ضئيلا شخصك، خفيا صوتك، حتى اذا نعر الباطل نجمت نجوم قرن الماعز'' [ نهج البلاغه، كلام شماره 184. ]

"خاموش باش! خدا رويت را سياه كند اى آنكه دندان جلوتر افتاده، به خدا سوگند حق آشكار گرديد و تو شخصى ناتوان بودى، صدايت در سينه حبس شده بود تا آنگاه كه صداى باطل از حلقوم بيرون آمد، همچون شاخ بزى آشكار شدى!

"خداوند عمرو بن عاص را لعنت كند زيرا او به من نوشت كه ''ذوالثديه'' را در اسكندريه به قتل رسانده است ولى اين مانع از اين نبود كه آنچه من از پيامبر شنيده بودم، بگويم، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: او را بعد از من بهترين امتم به قتل مى رساند.

امام روز جنگ نهروان هنگامى كه از كنار كشتگان خوارج مى گذشت، فرمود:

''بوسالكم، لقد ضركم من غركم، فقيل له: من غرهم يا اميرالمومنين؟ فقال: الشيطان المضل، و الا نفس الاماره بالسوء، غرتهم بالامانى و فسحت لهم بالمعاصى و وعدتهم الاظهار، فاقتحمت بهم النار'' [ نهج البلاغه، كلمات قصار به ترتيب فيض الاسلام "315" به ترتيب صبحى صالح "323". ]

"بدا به حال شما! آن كس كه شما را فريب داد به شما ضرر زد، به امام عرض شد اى اميرمومنان چه كسى آنها را فريب داد؟ فرمود: شيطان گمراه كرد نفس اماره آنها را به وسيله ى آرزوها، فريفت، راه گناه را بر آنها گشود، نويد پيروزى به آنها داد و آنها را به جهنم فرستاد."

انس بن مالك

هنگامى كه امام وارد بصره شد ''انس بن مالك'' را خواست تا پيش ''طلحه'' و ''زبير'' برود و آنچه را كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره ى آنها شنيده به آنها يادآورى كند. انس از اين ماموريت سرپيچى كرد و به خدمت امام عليه السلام آمد و گفت: من آن را فراموش كرده ام، امام فرمود:

''ان كنت كاذبا فضربك الله بها بيضاء لامعه لاتواريها العمامه'' [ ابن قتيبه، المعارف، ص 351- ابونعيم حليه الاولياء، ج 5 ص 26. ]

"اگر دروغ مى گوئى خداوند سرت را به سفيدى روشنى مبتلا كند كه عمامه آن را نتواند بپوشاند".

شريف رضى مى گويد: منظور امام بيمارى ''برص'' است چيزى نگذشت كه لكه هاى سفيد برص، در چهره انس آشكار گشت و از آن پس هيچ كس او را بى نقاب نمى ديد. [ نهج البلاغه، كلمات قصار 311- به ترتيب فيض الاسلام 303. ]

ابن ابى الحديد مى گويد: مشهور است امام عليه السلام در ''رحبه'' با مردم مناشده كرد و فرمود: شما را سوگند مى دهم كه هر كس با گوش خود شنيده پيامبر در حين مراجعت از حجه الوداع فرمود:

''من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه''

برخيزد و شهادت دهد، گروهى برخاستند و شهادت دادند امام عليه السلام به ''انس بن مالك'' فرمود: ''تو هم حاضر بودى چه مى گويى''؟ گفت يا اميرالمومنين من پير شده ام، آنچه را فراموش كرده ام از آنچه به ياد دارم بيشتر است امام عليه السلام به او فرمود:

''ان كنت كاذبا فضربك الله بها بيضاء لا توارها العمامه''

"اگر دروغ مى گويى خداوند ترا به بيمارى پيسى مبتلا سازد كه عمامه آن را پنهان نكند او به اين بيمارى مبتلا شد!". [ شرح ابن ابى الحديد، ج 19 ص 218 -217. ]

زياد بن ابيه

هنگامى كه ''زياد بن ابيه'' در حكومت بصره جانشين و قائم مقام عبدالله بن عباس بود، امام به او نامه اى نوشت و او را از خيانت به بيت المال مسلمانان برحذر داشت:

''و انى اقسم بالله قسما صادقا لئن بلغنى انك خنت من فى ء المسلمين شيئا صغيرا او كبيرا لا شدن عليك شده تدعك قليل الوفر، ثقيل الظهر، ضئيل الامر و السلام. [ نهج البلاغه، نامه ى شماره ى، 20. ]

"صادقانه به خدا سوگند ياد مى كنم اگر گزارش رسد كه از غنائم و بيت المال مسلمين چيزى كم يا زياد به خيانت برداشته اى، آن چنان بر تو سخت بگيرم كه در زندگى كم بهره و بى نوا و حقير و ضعيف شوى والسلام".

طبق نقل مولف ''مصادر نهج البلاغه'': امام عليه السلام ''سعد'' غلام خود را به سوى زياد فرستاد تا او را وادار كند كه بيت المال بصره را به كوفه نزد امام بفرستد ولى در اثر منازعه و اختلافى كه بين سعد و زياد بود اين مذاكره به جائى نرسيد و سعد مراجعت كرد و از زياد پيش امام عليه السلام شكايت نمود، امام نامه اى به زياد نوشت كه مرحوم رضى جملاتى از آن را در اينجا آورده است. [ مصادر نهج البلاغه، ج 3 ص 244. ]

''فدع الاسراف مقتصدا و اذكر فى اليوم غدا و امسك من المال بقدر ضرورتك و قدم الفضل ليوم حاجتك. اترجوان يعطيك الله اجر الستواضعين و انت عنده من المتكبرين و تطمع- و انت متمرغ فى النعيم، تمنعه الضعيف و الارمله- ان يوجب لك ثواب المتصدقين؟ و انما المرء مجزى بما اسلف و قادم على ما قدم و السلام'' [ نهج البلاغه، نامه ى شماره ى 21. ]

"اسراف را كنار بگذار و ميانه روى را پيشه كن! از امروز به فكر فردا باش و از اموال دنيا به مقدار ضرورت براى خويش نگاهدار و زيادى را براى روز نيازت از پيش فرست "و براى قيامت ذخيره كن" آيا اميد دارى خداوند ثواب متواضعان را به تو دهد در حالى كه در پيشگاهش از متكبران باشى؟! و آيا طمع دارى كه ثواب انفاق كنندگان را به تو عنايت كند در صورتى كه در زندگى در ناز و نعمت هستى؟ و مستمندان و بيوه زنان را از آن منع مى كنى؟ بدان انسان به آنچه از پيش فرستاده پاداش داده مى شود و به آنچه قبلا براى خود نزد خدا ذخيره كرده وارد مى گردد و السلام".

ابن ابى الحديد مى نويسد: خدا روى زياد را زشت گرداند او پاداشها و احسانهاى امام را خوب تلافى كرد چه اعمال قبيحى كه نسبت به شيعيان و پيروان آن امام عليه السلام بزرگوار مرتكب نگرديد! و اسراف در بدگوئى امام عليه السلام و نكوهش از رفتار و كردار او را از حد گذرانيد او به قدرى در اين باره مبالغه كرد كه معاويه آن دشمن سرسخت هم، به كمتر از آن راضى مى شد و او اين كارها را تنها براى رضايت معاويه انجام نمى داد بلكه از روى باطن زشت خود كه سرچشمه اين زشتيها و نامرديها بود منشا مى گرفت، زيرا از كوزه همان تراود كه در او است، فرزندش هم دنبال اعمال پدر را گرفت و خيانت را به آخرين درجه رسانيد. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 15 ص 135. ]

نامه ى ديگر امام عليه السلام به ''زياد بن ابيه'' و اين هنگامى بود كه به او گزارش رسيد كه معاويه مى خواهد با ملحق ساختن زياد به فرزندان ابوسفيان وى را بفريبد.

''و قد عرفت ان معاويه كتب اليك يستزل لبك و يستفل غربك، فاحذره فانما هو الشيطان: ياتى المرء من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله، ليقتحم غفلته و يستلب غرته. و قد كان من ابى سفيان فى زمن عمر بن الخطاب فلته من حديث النفس و نزغه من نزغات الشيطان: لا يثبت بها نسب و لا يستحق بها ارث، و المتعلق بها كالواغل المدفع و النوط المذبذب'' [ نهج البلاغه، نامه ى شماره ى 44. ]

"دانستم كه معاويه نامه اى برايت نوشته، تا عقلت را به دزدد، و عزم و تصميمت را در هم شكند، از او بر حذر باش كه او شيطان است و از هر طرف به سراغ انسان مى آيد: از جلو و از عقب، از راست و چپ مى آيد تا در حال غفلت او را تسليم خود سازد و درك و شعورش را بربايد.

"آرى" ابوسفيان در زمان عمر بن خطاب سخنى بدون انديشه از پيش خود با تحريكات شيطان مى گفت ولى اين سخن آن قدر بى پايه است كه نه به آن نسب ثابت مى شود و نه استحقاق ميراث مى آورد. كسى كه به چنين سخنى متمسك شود همچون بيگانه اى است كه در جمع شتران يك گله وارد شود و بخواهد از آبخورگاه آب بنوشد كه بالاخره همه آن را كنار مى زنند و از آب خوردن منعش مى نمايند و يا همانند ظرفى است كه به بار مركبى بياويزند كه با حركت مركب همواره در تزلزل و اضطراب است".

هنگامى كه ''زياد'' اين نامه را خواند، گفت: به پروردگار كعبه سوگند كه امام عليه السلام با اين نوشته شهادت بر اين مطلب "كه در دل من بوده" داده است و اين همچنان در قلبش بود تا زمانى كه او را دعوت به ملحق شدن نمود.

زياد ابن ابيه را بهتر بشناسيم

زياد ابن ابيه مادرش ''سميه'' كنيز حارث ابن كلده است، زياد در سال اول هجرت بنا به نقل مشهور متولد شده و او روايتى از پيامبر اكرم نقل نكرده است و از سياستمداران و خطباى فصيح عرب به شمار مى آيد.

عمر بن خطاب او را سرپرست بعضى از كارهاى بصره نمود و پس از جريان عثمان جزو طرفداران على عليه السلام بود و على عليه السلام نيز او را فرماندار ناحيه فارس قرار داد، زياد تا بعد از شهادت على عليه السلام و صلح امام حسن عليه السلام جزو طرفداران امام بود و پس از صلح امام حسن عليه السلام به معاويه ملحق گرديد و معاويه او را برادر پدرى خود خواند.

علت اينكه معاويه او را برادر خود خواند اين بود كه زياد در زمان زمامدارى عمر بن خطاب به مدينه آمد تا بعضى از پيروزيها را بشارت بدهد، عمر به او دستور داد كه براى مردم سخنرانى كند او سخنرانى خوبى كرد، عمرو عاص گفت: اگر اين جوان از خاندان قريش بود عرب را با عصايش به هر كجا كه مى خواست مى برد. ابوسفيان گفت:

به خدا سوگند من آن كسى را كه نطفه او را در رحم مادرش قرار داد، مى شناسم، على عليه السلام پرسيد: آن شخص كيست؟ ابوسفيان پاسخ داد من، على عليه السلام فرمود: آرام باش اگر عمر بفهمد به زودى تو را تنبيه خواهد كرد. پس از آنكه زياد از طرف امام فرماندار ناحيه فارس شد معاويه نامه اى به او نوشت و اين جهت را يادآور شد و او را تهديد نمود كه كه اگر اطاعتش نكند چنين و چنان خواهد كرد زياد نامه را براى اميرالمومنين فرستاد و خود در بين مردم سخنرانى كرد و گفت اين شگفت آور است، فرزند كسى كه جگر شهداء را خورده، مرا تهديد مى كند، با اينكه پسر عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در بين مهاجر و انصار است و مهاجر و انصار اطراف او هستند. امام پس از آگاه شدن از نامه معاويه به زياد همين نامه را نوشت و سرانجام پس از شهادت امام عليه السلام زياد به معاويه ملحق گرديد. [ اسد الغابه، ج 2 ص 214 و 215. ]

شريح ابن حارث

شريح ابن حارث حدود 60 سال عهده دار منصب قضاوت در اسلام بود، در اين مدت تنها سه سال در جريان فتنه عبدالله بن زبير دست از قضاوت كشيد. نخستين بار عمر او را به قضاوت برگزيد و همچنان در زمان عثمان و اميرالمومنان على عليه السلام و بعد از او اين منصب را عهده دار بود تا اينكه در زمان حجاج بن يوسف استعفا داد. او عمرى طولانى كرد، گفته شده حدود 168 سال و بعضى 100 سال مى دانند او مردى شوخ طبع و مزاح بوده و در قضاوت فوق العاده مهارت داشت. تنها يك بار امام عليه السلام بر او غضبناك شد و او را به يكى از روستاهاى نزديك كوفه ''بانقيا'' كه اكثر ساكنين آن يهودى بودند تبعيد نمود و پس از آنكه رضايت امام عليه السلام را جلب كرد او را به كوفه برگردانيد. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14 ص 28- اسد الغابه، ج 2 ص 394. ]

گفته شده ''شريح'' عصر جاهليت را درك كرده ولى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را ملاقات ننموده است و لذا او را ''صحابه'' نمى دانند بلكه از تابعين به شمار مى آورند. [ الاستيعاب، 590. ]

نقل شده ''شريح ابن حارث'' قاضى اميرمومنان در عصر حكومت امام عليه السلام خانه اى براى خود به 80 دينار خريد، اين گزارش كه به امام رسيد وى را احضار كرده به او فرمود:

''بلغنى انك ابتعت دارا بثمانين دينارا، و كتبت لها كتابا و اشهدت فيه شهودا'' "به من خبر رسيده كه خانه اى به قيمت 80 دينار خريده و آن را قباله كرده اى و بر آن شهود و گواه گرفته اى؟ شريح پاسخ داد همينطور است اى اميرمومنان! امام عليه السلام نگاه تندى به او كرد و فرمود:

''يا شريح، اما انه سياتيك من لا ينظر فى كتابك و لا يسالك عن بينتك، حتى يخرجك منها شاخصا ويسلمك الى قبرك خالصا. فانظر يا شريح لاتكون ابتعت هذه الدار من غير مالك او نقدت الثمن من غير حلالك! فاذا انت قد خسرت دار الدنيا و دار الاخره! اما انك لو كنت اتيتنى عند شرائك ما اشتريت لكتبت لك كتابا على هذه النسخه، فلم ترغب فى شراء هذه الدار بدر هم فما فوق.''

"اى شريح، به زودى كسى به سراغت خواهد آمد كه نه قباله ات را نگاه مى كند و نه از شهودت مى پرسد، تو را از آن خارج مى كند و تنها ترا به قبرت تحويل مى دهد. اى شريح بنگر اين خانه را از ثروت غير خود نخريده و يا بهاى آن را از غير مال حلال خود نپرداخته باشى كه هم در دنيا و هم در آخرت خود را زيانكار كرده اى! آگاه باش! اگر هنگام خريد خانه نزد من آمده بودى نسخه ى قباله را بدينگونه مى نوشتم كه ديگر در خريدن خانه اى حتى به بهاى يك درهم يا بيشتر علاقه به خرج ندهى!".

''و النسخه هذه: ''هذا ما اشترى عبد ذليل، من ميت قد ازعج للرحيل، اشترى منه دارا من دار الغرور، من جانب الفانين و خطه الهالكين. و تجمع هذه الدار حدود اربعه: الحد الاول ينتهى الى دواعى الافات و الحد الثانى ينتهى الى دواعى المصيبات و الحد الثالث ينتهى الى الهوى المردى و الحد الرابع ينتهى الى الشيطان المغوى و فيه يشرع باب هذه الدار. اشترى هذا المغتر بالامل من هذا المزعج بالاجل، هذه الدار بالخروج من عز القناعه و الدخول فى ذل الطلب و الضراعه فما ادرك هذا المشترى فيما اشترى منه من درك، فعلى مبلبل اجسام الملوك و سالب نفوس الجبابره و مزيل ملك الفراعنه، مثل كسرى و قيصر و تبع و حمير و من جمع المال على المال فاكثر و من بنى و شيد و زخرف و نجد و ادخر و اعتقد و نظر بزعمه للولد اشخاصهم جميعا الى موقف العرض و الحساب و موضع الثواب و العقاب: اذا وقع الامر بفصل القضاء ''و خسر هنا لك المبطلون'' شهد على ذلك العقل اذا خرج من اسر الهوى و سلم من علائق الدنيا'' [ نهج البلاغه، نامه ى 3. ]

"نسخه ى قباله اين است: اين چيزى است كه بنده اى ذليل از مرده اى كه آماده كوچ است خريدارى كرده، خانه اى از سراى غرور، در محله ى فانى شوندگان و در كوچه هالكان! اين خانه به چهار حد منتهى مى گردد: يك حد آن به آفات و بلاها مى خورد و حد دوم به مصائب و حد سوم به هوا و هوس هاى سست كننده و حد چهارم آن به شيطان اغواگر منتهى مى شود و در خانه همين جاست. اين خانه را مغرور آرزوها از كسى كه پس از مدت كوتاهى از اين جهان رخت برمى بندد به مبلغ خروج از عزت قناعت و دخول در ذلت دنياپرستى، خريدارى نموده، هرگونه عيب و نقص و كشف خلافى در اين معامله واقع شود به عهده ى بيمارى بخش اجسام پادشاهان! و گيرنده ى جان جباران و زايل كننده سلطنت فرعونها: همچون ''كسرى''، ''قيصر''، ''تبع''، ''حمير'' مى باشد و به عهده ى كسانى كه مال را گردآورى كردند و بر آن افزودند و آنها كه بنا كردند و محكم ساختند، طلاكارى نمودند و زينت دادند، اندوختند و نگهدارى كردند و به گمان خود براى فرزندان باقى گذاردند، همانا كه همگى به پاى حساب و محل ثواب و عقاب رانده مى شوند، يعنى هنگامى كه فرمان داورى قضاوت الهى رسيده باشد ''و بيهودگان در آنجا به زيان برسند''! شاهد اين قباله عقل است آنگاه كه از تحت تاثير هوا و هوس خارج گردد و از علائق دنيا جان سالم به در برد".

سرزنش يكى از فرمانداران خود

در ميان شارحان نهج البلاغه اختلاف است كه امام عليه السلام اين نامه شديد اللحن را به كدام يك از فرماندارانش نوشته است: بعضى گفته اند مخاطب نامه ''عبدالله بن عباس'' است و او مقدارى از بيت المال بصره را برداشت و به مكه فرار نمود، ديگرى گفته: عبدالله را مقامى ارجمند بوده و تا هنگام شهادت اميرمومنان در پست حكومت بصره باقى بوده است. و برخى گفته مخاطب نامه ''عبيدالله ابن عباس'' برادر عبدالله است و عبيدالله كسى است كه دينش درهم و دينار بوده و به خبر او اعتماد نداشته آن را ضعيف مى شمارند و بالاخره معلوم نگشته كه اين نامه را به كدام يك از پسر عموهايش كه حاكم بصره بوده نوشته است.

ابن ابى الحديد مى گويد: من با آن همه فضائل و مناقبى كه از عبدالله بن عباس سراغ دارم ترجيح مى دهم كه مخاطب نامه عبدالله بن عباس نباشد و در پايان هم مى گويد: من نمى توانم در اين باره اظهار نظر كنم. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 16 ص 172. ] اين نامه را قبل از شريف رضى ''ابن واضح'' در تاريخ يعقوبى [ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 205. ] و بلاذرى در كتاب ''انساب الاشراف'' نقل كرده اند. [ انساب الاشراف، ص 159. ]

''اما بعد، فانى كنت اشركتك فى امانتى و جعلتك شعارى و بطانتى، و لم يكن رجل من اهلى اوثق منك فى نفسى لمواساتى و موازرتى و اداء الامانه الى فلما رايت الزمان على ابن عمك قد كلب و العدو قد حرب و امانه الناس قد خزيت، و هذه الامه قد فنكت و شغرت، قلبت لابن عمك ظهر المحن ففارقته مع المفارقين، و خذلته مع الخاذلين، و خنته مع الخائنين، فلا ابن عمك آسيت و لا الامانه اديت. و كانك لم تكن الله تريد بجهادك و كانك لم تكن على بينه من ربك و كانك انما كنت تكيد هذه الامه عن دنياهم و تنوى غرتهم عن فيئهم، فلما امكنتك الشده فى خيانه الامه اسرعت الكره و عاجلت الوثبه و اختطفت ما قدرت عليه من اموالهم المصونه لاراملهم و ايتامهم اختطاف الذنب الازل داميه المعزى الكسيره، فحملته الى الحجاز رحيب الصدر بحمله غير متاثم من اخذه....

"من تو را شريك در امانت خود "حكومت و زمامدارى" قرار دادم و تو را صاحب اسرار خود ساختم. من از ميان خاندان و خويشاوندانم مطمئن تر از تو نيافتم به خاطر مواسات، يارى و اداء امانتى كه در تو سراغ داشتم اما تو همينكه ديدى زمان بر پسر عمويت سخت گرفته، و دشمن در نبرد محكم ايستاده، امانت در ميان مردم خوار و بى مقدار شده، و اين امت اختيار را از دست داده و حمايت كننده اى نمى يابد، عهد و پيمانت را نسبت به پسر عمويت دگرگون ساختى و همراه ديگران مفارقت جستى با كسانى كه دست از ياريش كشيدند، همصدا شدى. و با خائنان نسبت به او خيانت ورزيدى نه پسر عمت را يارى كردى و نه حق امانت را ادا نمودى. گويا تو با كوشش خود "در راه دين" خدا را در نظر نداشتى و گويا تو "در ايمان" به پروردگارت بر حجت و دليل نبودى و گويا تو با اين امت براى تجاوز و غصب دنيايشان حيله و نيرنگ به كار مى بردى و قصد داشتى آنها را بفريبى و غنائمشان را در اختيار گيرى، پس آنگاه كه امكان تشديد خيانت به امت را پيدا كردى، تسريع نمودى با عجله به جان بيت المال آنها افتادى و آنچه در قدرت داشتى از اموالشان كه براى زنان بيوه و ايتامشان نگهدارى مى شود ربودى! همانند گرگ گرسنه اى كه گوسفند زخمى و استخوان شكسته اى را بربايد! سپس آن را به سوى حجاز با سينه اى گشاده دلخوش حمل نمودى! بى آنكه در اين كار احساس گناه كنى".

''كانك- لا ابا لغيرك- حدرت الى اهلك تراثك من ابيك و امك، فسبحان الله! اما تومن بالمعاد؟ او ما تخاف نقاش الحساب! ايها المعدود- كان عندنا من اولى الالباب، كيف تسيغ شرابا و طعاما و انت تعلم انك تاكل حراما و تشرب حراما، و تبتاع الاماء و تنكح النساء من اموال اليتامى و المساكين و المومنين و المجاهدين، الذين افاء الله عليهم هذه الاموال و احرزبهم هذه البلاد فاتق الله واردد الى هولاء القوم اموالهم، فانك ان لم تفعل ثم امكننى الله منك لا عذرن الى الله فيك و لا ضربنك بسيفى الذى ما ضربت به احدا الادخل النار! و والله لوان الحسن و الحسين فعلا مثل الذى فعلت، ما كانت لهما عندى هواده و لا ظفرا منى باراده، حتى آخذ الحق منهما و ازيح الباطل عن مظلمتهما و اقسم بالله رب العالمين ما يسرنى ان ما اخذته من اموالهم حلال لى، اتركه ميراثا لمن بعدى فضح رويدا، فكانك قد بلغت المدى و دفنت تحت الثرى و عرضت عليك اعمالك بالمحل الذى ينادى الظالم فيه بالحسره و يتمنى المضيع فيه الرجعه ''ولات حين مناص''! [ نهج البلاغه، نامه ى شماره ى 41. ]

"دشمنت بى پدر باد! گويا ميراث پدر و مادرت را به سرعت به خانه خود حمل مى كردى سبحان الله! آيا به معاد ايمان ندارى؟ از بررسى دقيق حساب در روز قيامت نمى ترسى؟ اى كسى كه در پيش ما از خردمندان به شمار مى آمدى! چگونه خوردنى و آشاميدنى را در دهان فرومى برى در حاليكه مى دانى حرام مى خورى و حرام مى آشامى؟ چگونه با اموال ايتام و مساكين و مومنان و مجاهدان راه خدا، كنيز مى خرى و زنان را به همسرى مى گيرى؟ "در حالى كه مى دانى" اين اموال را خداوند به آنان اختصاص داده و به وسيله ى آن مجاهدين بلاد اسلام را نگهدارى و حفظ مى نمايد! از خدا بترس و اموال اينها را به خودشان برگردان كه اگر اين كار نكنى و خداوند به من امكان دهد وظيفه ام را در برابر خدا درباره ى تو انجام خواهم داد و با اين شمشيرم كه هيچ كسى را با آن نزدم مگر اينكه داخل دوزخ شد بر تو خواهم زد.

به خدا سوگند اگر حسن و حسين اين كار را كرده بودند، هيچ پشتيبانى و هواخواهى از ناحيه ى من دريافت نمى كردند و در اراده ى من اثر نمى گذاردند، تا آنگاه كه حق را از آنها بستانم و ستمهاى ناروائى را كه انجام داده اند دور سازم به خداوندى كه پروردگار جهانيان است سوگند اگر "فرضا" آنچه تو گرفته اى براى من حلال بود، خوشايندم نبود كه آن را ميراث براى بازماندگانم بگذارم. بنابراين دست نگهدار و انديشه نما! فكر كن به مرحله ى آخر زندگى رسيده اى، در زير خاكها پنهان شده اى و "نامه" اعمالت به تو عرضه شده، در جائى كه ستمگر با صداى بلند نداى حسرت سر مى دهد و كسى كه عمر خود را ضايع ساخته درخواست بازگشت مى كند ''ولى راه فرار و چاره مسدود است''".

منذر بن جارود عبدى

منذر بن جارود از طرف امام عليه السلام حكمران بعضى از شهرهاى "فارس" بود به بيت المال مسلمين خيانت كرد و چهار هزار درهم از مال خراج را ربود، امام عليه السلام او را در اين نامه نكوهش نموده به نزد خود طلبيد و پدرش ''جارود'' را كه از اصحاب بوده، ستوده است: ''اما بعد، فان صلاح ابيك غرنى منك و ظننت انك تتبع هديه و تسلك سبيله، فاذا انت فيما رقى الى عنك لا تدع لهواك انقيادا و لا تبقى لاخرتك عتادا تعمر دنياك بخراب آخرتك و تصل عشيرتك بقطيعه دينك و لئن كان ما بلغنى عنك حقا لجمل اهلك و شسع نعلك خير منك و من كان بصفتك فليس باهل ان يسد به ثغر او ينفذ به امر، او يعلى له قدر او يشرك فى امانه، او يومن على جبايه فاقبل الى حين يصل اليك كتابى هذا، ان شاء الله'' [ نهج البلاغه، نامه ى شماره ى 71. ]

"شايستگى پدرت مرا نسبت به تو گرفتار خوشبينى ساخت و گمان كردم تو هم پيرو هدايت او هستى و از راه او مى روى، ناگهان به من خبر دادند كه تو در پيروى از هوا و هوس فروگذار نمى كنى! و براى آخرتت چيزى باقى نگذاشته اى. دنيايت را به ويرانى آخرت آباد مى سازى و پيوندنت را با خويشاوندانت به قيمت قطع دينت برقرار مى كنى. اگر آنچه از تو به من رسيده درست باشد شتر "باركش" خانواده ات و بند كفشت از تو بهتر است! و كسى كه همچون تو باشد نه شايستگى اين را دارد كه حفظ مرزى را به او بسپارند و نه كارى به وسيله ى او اجرا شود، يا قدرش را بالا برند و يا در امانتى شريكش سازند و يا در جمع آورى حقوق بيت المال به او اعتماد كنند به مجرد رسيدن اين نامه به سوى من حركت كن انشاءالله".

شريف رضى مى گويد: منذربن جارود همان كسى است كه اميرمومنان عليه السلام درباره اش فرمود:

''انه لنظار فى عطفيه مختال فى برديه تفال فى شراكيه''

"او آدم متكبرى است، پى در پى به اين طرف و آن طرف مى نگرد همچون متكبران گام برمى دارد و مواظب است بر كفشش گرد و غبار ننشيند!".

امام، پدر منذر يعنى ''جارود'' را كه فردى كاملا صالح و شايسته بود، در اين نامه ستوده است وى در سال نهم يا دهم با جمعى از عبدقيس نزد پيامبر آمدند، او مسلمان شد و اسلام او هم بهتر شد و در بصره سكنى گزيد و در يكى از جنگهاى ناحيه فارس در سال 21 شركت كرد و شهيد شد او مردى صالح و وارسته بود كه امام عليه السلام در نامه اى كه به منذر مى نويسد اشاره به ايمان و صلاحيت جارود نيز مى نمايد.

عمر بن خطاب مى گويد: اگر نبود اينكه من شنيدم رسول خدا فرمود: اين امر "خلافت" جز در قريش نمى باشد، در مورد خلافت ''جارود'' عدول نمى كردم و شك و ترديدى هم در اين امور براى من پيدا نمى شد. ''جارود'' در ميان قومش مورد احترام بود هنگامى كه پيامبر رحلت نمود و گروه زيادى از عرب مرتد شدند او براى قوم خود سخنرانى كرد و گفت: اگر محمد صلى الله عليه و آله و سلم مرده خداى او نمرده است به دين خود پايبند باشيد و اگر در اين فتنه اى كه به وجود آمده به كسانى صدمه رسيد من دو برابر آن تضمين مى كنم، لذا از قبيله عبد قيس كسى مخالفت نكرد.

اما پسرش ''منذر'' در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم متولد شد و در جنگ جمل در خدمت على عليه السلام حضور داشت، پس از آن على عليه السلام او را فرماندار ''اصطخر'' نمود سپس وى را از آنجا عزل كرد. بعد از امام عليه السلام عبيدالله ابن زياد از طرف يزيد ابن معاويه او را فرماندار نمود وى در سال 61 هجرى از دنيا رفت. منذر در دينش متهم بود و گفته مى شود از كارهاى بدى كه انجام داد اين بود كه فرستاده امام حسين عليه السلام را گرفت و تحويل عبيدالله بن زياد داد و ابن زياد او را به دار آويخت امام حسين عليه السلام به وسيله شخصى به نام سليمان نامه اى به منذر نوشته بود و او را دعوت به يارى خويش نموده بود، اما منذر نه تنها پاسخ مثبت به امام عليه السلام نداد بلكه رسول او را تسليم چوبه ى دار كرد و دخترش را هم به ابن زياد داد. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 18 ص 57. ]

عقيل ابن ابيطالب

''عقيل'' برادر اميرمومنان على عليه السلام است، جناب ابوطالب چهار پسر داشت كه هر كدام با يكديگر 10 سال فاصله داشتند آنها به ترتيب عبارتند از: طالب، عقيل، جعفر و على عليه السلام ابوطالب ''عقيل'' را دوست مى داشت و لذا پيامبر به ''عقيل'' فرمود: ''من از دو جهت تو را دوست دارم: يكى از نظر اينكه پسر عمويم هستى و ديگر از اين جهت كه مى دانم عمويم ابوطالب سخت تو را دوست مى داشت''.

قريش ''عقيل'' را با اكراه براى جنگ ''بدر'' با خود به همراه آوردند، ولى در اين جنگ اسير شد، ''فدا'' داد و آزاد شد به مكه بازگشت و پيش از صلح حديبيه مسلمان گرديد و به مدينه مهاجرت كرد وى در جنگ موته همراه برادرش ''جعفر'' شركت داشت در مورد اينكه ''عقيل'' قبل از شهادت اميرمومنان عليه السلام نزد معاويه رفته يا نه مورخان اختلاف نظر دارند ولى آنچه محققان مى نويسند و ابن ابى الحديد نيز آن را انتخاب مى كند اين است كه وى پيش از شهادت اميرمومنان عليه السلام نزد معاويه نرفته است. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 11 ص 250. ]

به هر حال امام عليه السلام در نكوهش ''عقيل'' مى فرمايد:

''... و الله لقد رايت عقيلا و قد املق حتى استماحنى من بركم صاعا و رايت صبيانه شعث الشعور غبر الالوان من فقرهم، كانما سودت وجوههم بالعظلم و عاودنى موكدا و كرر على القول مرددا، فاصغيت اليه سمعى فظن انى ابيعه دينى و اتبع قياده مفارقا طريقتى، فاحميت له حديده، ثم ادنيتها من جسمه ليعتبر بها، فضج ضجيج ذى دنف من المها و كان يحترق من ميسمها، فقلت له: ثكلتك الثواكل يا عقيل! اتئن من حديده احماها انسانها للعبه و تجرنى الى نار سجرها جبارها لغضبه! اتئن من الاذى و لا ائن من لظى؟!...'' [ نهج البلاغه، خطبه ى 224. ]

"سوگند به خدا ''عقيل'' برادرم را ديدم كه به شدت فقير شده بود و از من مى خواست كه يك من از گندمهاى شما را به او ببخشم. كودكانش را ديدم كه از گرسنگى موهايشان ژوليده و رنگشان بر اثر فقر دگرگون گشته، گويا صورتشان با نيل رنگ شده بود.

عقيل باز هم اصرار كرد و چند بار خواسته خود را تكرار نمود، من به او گوش فرادادم! خيال كرد من دينم را به او مى فروشم! و به دلخواه او قدم برمى دارم و از راه و رسم خويش دست مى كشم "اما من براى بيدارى و هشداريش" آهنى را در آتش گداختم سپس آن را به بدنش نزديك ساختم، تا با حرارت آن عبرت گيرد، ناله اى همچون بيمارانى كه از شدت درد مى نالند سرداد و چيزى نمانده بود كه از حرارت آن بسوزد، به او گفتم: هان اى عقيل زنان سوكمند در سوكت بگريند، از آهن تفتيده اى كه انسانى آن را به صورت بازيچه سرخ كرده ناله مى كنى! اما مرا به سوى آتشى مى كشانى كه خداوند جبار با شعله خشم و غضبش آن را برافروخته است! تو از اين رنج مى نالى و من از آن آتش سوزان نالان نشوم؟!".

امام اين سخن را در مورد درخواست برادرش عقيل كه مقدارى بيشتر از سهم خود از بيت المال مى خواست فرموده است. عقيل خود براى معاويه كه درخواست نقل جريان را كرده بود، چنين مى گويد:

زندگى بر من سخت شده بود فرزندانم را جمع كردم و به نزد برادرم على عليه السلام رفتم، گرسنگى در قيافه فرزندانم هويدا بود به من فرمود شب بيا تا چيزى به تو بدهم همان شب يكى از فرزندانم دست مرا گرفت به سوى او برد، پس از نشستن امام عليه السلام به فرزندم دستور داد از آنجا خارج شود سپس به من گفت بگير! من خيال كردم كيسه اى از طلاست دستم را دراز كردم ناگاه احساس نمودم كه پاره آهن داغى است آن را افكندم و صدايم بلند شد به من فرمود: مادرت برايت گريه كند اين آهنى است كه آتش دنيا آن را داغ كرده است، بنابراين من و تو چگونه خواهيم بود آنگاه كه به زنجيرهاى جهنم كشيده شويم؟ آنگاه اين آيه را قرائت كرد:

''اذا الا غلال فى اعناقهم و السلاسل يسحبون'' "غافر، 71" و پس از آن به من فرمود بيش از آنچه خداوند براى تو قرار داده است نزد من نيست.

عقيل مى گويد: پس از نقل جريان معاويه در شگفتى فرورفت مى گفت:

''هيهات، هيهات عقمت النساء ان يلدن مثله''

"ديگر زنان همانند على را نخواهند زائيد!" [ شرح ابن ابى الحديد، ج 11 ص 253. ]

عثمان بن حنيف

عثمان بن حنيف از اصحاب پيامبر است او در جنگ احد و تمام جنگهاى بعد از آن شركت داشته است. او در زمان عمر بن خطاب مسئول رسيدگى به زمينهاى عراق و گرفتن خراجهاى آن سرزمين بود. پس از قتل عثمان، على عليه السلام او را فرماندار بصره قرار داد بعد از آنكه طلحه و زبير و عايشه به بصره رفته، او را از بصره بيرون كردند، امام پس از پيروزى در جنگ جمل، عبدالله ابن عباس را به بصره والى فرستاد و عثمان همراه امام به كوفه آمد و ساكن كوفه شد. [ اسد الغابه، ج 3 ص 371. ] عثمان و برادرش سهل ابن حنيف كه از جانب امام عليه السلام بر مدينه حكومت داشت و هر دو از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و تا آخر عمر شيعه و دوستدار اميرمومنان بودند و از اينرو علماى رجال در نيكى و وثاقت اين دو برادر اختلاف و ترديد نداشتند در نقل اخبار، آنها را مورد وثوق و اطمينان مى دانند.

هنگامى كه عثمان بن حنيف حاكم بصره بود، به امام گزارش داده شد كه گروهى از اهل بصره وى را به ميهمانى دعوت كرده و او پذيرفته و در آن ميهمانى شركت كرده است، امام با نوشتن نامه اى او را به جهت رفتن به آن ميهمانى نكوهش نموده است: در قسمتى از آن نامه آمده است:

''يا بن حنيف: فقد بلغنى ان رجلا من فتيه اهل البصره دعاك الى مادبه فاسرعت اليها تستطاب لك الالوان و تنقل اليك الجفان و ما ظننت انك تجيب الى طعام قوم عائلهم مجفوو غنيهم مدعو. فانظر الى ما تقضمه من هذا المقضم، فما اشتبه عليك علمه فالفظه و ما ايقنت بطيب وجوهه فنل منه...''

"اى پسر حنيف! به من گزارش داده شده كه يكى از جوانان اهل بصره ترا به ميهمانى عروسى خوانده است و تو هم به سرعت به سوى آن طعام شتافته اى، در حالى كه طعامهاى رنگارنگ و ظرفهاى بزرگ غذا يكى بعد از ديگرى پيش تو قرار داده مى شد. من گمان نمى كردم تو دعوت جمعيتى را قبول كنى كه نيازمندانشان ممنوع و ثروتمندانشان دعوت شوند. به آنچه مى خورى بنگر "آيا حلال است يا حرام؟" آنگاه آنچه حلال بودنش براى تو مشتبه بود از دهان بينداز و آنچه را يقين به پاكيزگى و حليتش دارى تناول كن".

سپس امام شيوه و روش خود را بيان مى كند و از او مى خواهد در زهد و تقوا و خويشتن دارى به وى اقتدا نمايد و سرانجام نامه را با اين جمله پايان مى دهد:

''فاتق الله يابن حنيف و لتكفك اقراصك ليكون من النار خلاصك''

"بنابراين اى پسر حنيف از خدا بترس! و به همان قرصهاى نان اكتفا كن تا خلاصى تو از آتش جهنم امكان پذير گردد".

السلام علينا و على عباد الله الصالحين

قم- حوزه ى علميه

6/ 9/ 1373

داود الهامى