صحابه از ديدگاه نهج البلاغه

داود الهامى

- ۸ -


عمرو بن العاص

1- امام در خطبه اى به زندگى ننگين عمرو عاص اشاره كرده مى فرمايد:

''... و لم يبايع حتى شرط ان يوتيه على البيعه ثمنا، فلا ظفرت يد البايع و خزيت امانه المبتاع، فخذوا للحرب اهبتها و اعدوالها عدتها فقد شب لظاها و علاسناها و استشعروا الصبر فانه ادعى الى النصر'' [ نهج البلاغه، خطبه، 26. ]

"او "با معاويه" بيعت نكرد مگر اينكه بر او شرط كرد كه در برابر آن بهائى دريافت دارد، در اين معامله شوم، دست فروشنده هيچگاه به پيروزى نرسد و سرمايه خريدار به رسوائى كشد "اكنون كه آنها روى بلاد مسلمين و حكومت امت اسلامى اين چنين بى رحمانه معامله مى كنند" شما آماده پيكار شويد و ساز و برگ آن را فراهم سازيد كه آتش آن زبانه كشيده و شعله هاى آن بالا گرفته است، صبر و استقامت را شعار خويش سازيد كه نصرت و پيروزى را به سوى شما فرامى خواند!" .

امام با جمله ''و لم يبايع حتى شرط'' "عمر و عاص با معاويه بيعت نكرد تا اينكه شرط سنگينى ذكر كرد و معاويه آن را پذيرفت" اشاره به جريانى فرموده است كه بين معاويه و عمرو عاص درگرفت به اين معنى عمرو عاص در صورتى حاضر شد با معاويه بيعت كند كه معاويه در برابر آن حكومت مصر را به او ببخشد.

ابن ابى الحديد مى نويسد: هنگامى كه امام عليه السلام وارد كوفه شد به معاويه نامه اى نوشت و او را به بيعت دعوت نمود، معاويه پريشان حال گرديد و پاسخ نامه را به تاخير انداخت و در اين باره با مردم شام صحبت كرد آنها به وى اطمينان دادند كه او را كمك كنند، معاويه در اين باره با برادرش عتبه بن ابى سفيان مشورت كرد، او گفت: در اين باره بايد از عمرو عاص كمك بگيرى او سياستمدار كهنه كارى است و اگر در برابر دينش بهائى به او بپردازى آن را به تو خواهد فروخت! معاويه به عمرو نوشت و از او خواست كه به شام بيايد تا در اين باره با وى مذاكره كند.

هنگامى كه نامه به عمرو رسيد، او با پسرانش در اين مورد مشورت كرد، عبدالله يكى از پسرانش به وى گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ابوبكر و عمر به هنگام مرگ از تو راضى بودند و هنگام قتل عثمان هم كه غايب بودى و به نظر من در منزل بنشين و براى اين دنياى بى ارزش حاشيه نشين معاويه مشو! كه در كفر خدا با هم شريك خواهيد بود. اما محمد پسر ديگرش گفت: تو از بزرگان قريش هستى، مبادا جريان خلافت حكومت را با غفلت از دست بدهى! به شاميان ملحق شو و به دستيارى آنها در مطالبه خون عثمان بگوش!

عمرو گفت: عبدالله آنچه به صلاح دينم بود گفت ولى محمد صلاح دنيا را در نظر گرفت من در اين باره فكر خواهم كرد....

سرانجام عمرو فريب دنيا را خورد و نزد معاويه آمد و با او به مذاكره پرداختند، معاويه گفت: من تو را به جهاد كسى كه خدا را عصيان نموده و ميان مسلمانان اختلاف انداخته، خليفه مسلمين بناحق كشته، و آتش فتنه را روشن ساخته است دعوت مى كنم!

عمرو پرسيد او كيست؟ معاويه پاسخ داد: على!

عمرو گفت: به خدا سوگند تو همطراز او نيستى، تو هيچ يك از فضائل على را ندارى نه هجرت، نه سبقت به اسلام نه مصاحبت با پيغمبر و نه جهاد در راه خدا و نه فهم و درك و دانش او را دارى؟ به خدا سوگند او در جنگ مهارتى دارد كه كسى همتاى او نيست اگر من بخواهم از احسان و نعمتهاى خداوند روى بگردانم و در جنگ با على عليه السلام با تمام خطراتى كه در بر دارد با تو همكارى كنم بگو چه امتيازى به من خواهى داد؟!

معاويه گفت: آنچه تو بخواهى!

عمرو گفت: مصر!

معاويه گفت: من دوست ندارم اين حرف شايع شود كه تو به خاطر دنيا به من پيوسته اى! عمرو گفت: ''دعنى عنك'' اين حرفها را كنار بگذار!

و بالاخره بين معاويه و عمرو عاص قراردادى امضاء گرديد كه عمرو با معاويه همكارى كند و در مقابل اگر معاويه پيروز گرديد، حكومت مصر را به او واگذارد.

ابن ابى الحديد مى گويد: استاد ما ابوالقاسم بلخى مى گفت: اين سخن عمرو ''دعنى عنك'' كنايه از الحاد او بلكه صريح در كفر او مى باشد چون معنى اين جمله اين است كه: اين حرف را كنار بگذار زيرا اعتقاد به آخرت اساسى ندارد و اين كه نبايد، آخرت را به دنيا فروخت حرف است.

و نيز مى فرمود: عمروعاص همواره ملحد بوده و در الحاد و بى دينى او ترديدى نيست، و معاويه نيز مانند او بوده است: و شاهد آن همان داستان سرى است كه بين اين دو انجام شد و اسلام را به بازى گرفتند. اين وضع اينان كجا؟ و اخلاق على عليه السلام و شدت علاقه اش به خدا كجا؟ با اين حال آن دو از على عليه السلام عيبجوئى مى كردند. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2 ص 65 -61. ]

2- توبيخ و سرزنش عمرو بن عاص صحابى مشهور

''عجبا لابن النابغه! يزعم لاهل الشام ان فى دعابه و انى امرو تلعابه اعافس و امارس! لقد قال باطلا و نطق آثما. اما- و شر القول الكذب- انه ليقول فيكذب و يعد فيخلف و يسال فيبخل و يسال فيلحف و يخون العهد و يقطع الال فاذا كان عند الحرب فاى زاجر و آمر هو! ما لم تاخذ السيوف ماخذها، فاذا كان ذلك كان اكبر مكيدته ان يمنح القرم سبته اما و الله انى ليمنعنى من اللعب ذكر الموت و انه ليمنعه من قول الحق نسيان الاخره انه لم يبايع معاويه حتى شرط ان يوتيه اتيه و يرضخ له على ترك الدين رضيخه'' [ نهج البلاغه، كلام، 84. ]

"شگفتا! از پسر زن بدنام در ميان مردم شام نشر مى دهد كه من اهل مزاح هستم و مردى شوخ طبع كه مردم را سرگرم شوخى مى كند. حرفى نادرست گفته و سخنى به گناه انتشار داده است، آگاه باشيد كه بدترين گفتار دروغ است او سخن به دروغ مى گويد و وعده مى دهد و تخلف مى نمايد، درخواست مى كند و اصرار مى ورزد، اگر از او چيزى درخواست شود بخل مى كند به عهد و پيمان خيانت مى نمايد و پيوند خويشاوندى را قطع مى كند، به هنگام نبرد سرو صدا راه مى اندازد مادامى كه شمشيرها به كار نيفتاده، پس آنگاه كه شمشيرها از غلاف بيرون آمده جنگ شروع گرديد، در اين هنگام براى رهائى جانش بهترين و بزرگترين نقشه اش آن است كه جامه اش را بالا زند و عورت خود را آشكار سازد آگاه باشيد به خدا سوگند، ياد مرگ مرا از شوخى و سرگرمى باز مى دارد ولى او را فراموشى آخرت از گفتن سخن حق باز داشته است، او حاضر نشد با معاويه بيعت كند جز اينكه از او مزدى بگيرد و در برابر از دست دادن دينش بهائى گرفت".

مفاخر عمرو بن عاص

ابن ابى الحديد مى گويد: ''زمخشرى'' در كتاب ''ربيع الابرار'' مى نويسد: ما در عمروعاص ''نابغه'' نام داشت وى اسيرى بود كه ''عبدالله بن جدعان'' او را در مكه خريده بود. او زنى آلوده و بى باك و بى پروا بود، عبدالله وى را آزاد ساخت. ابولهب، اميه بن خلف، هشام بن مغيره، ابوسفيان و عاص بن وائل با او آميزش كردند عمرو از او متولد شد و هر كدام از اين چند نفر مدعى بودند كه عمرو فرزند او است ولى مادرش با اينكه عمرو به ابوسفيان از همه شبيه تر بود، گفت: عمرو فرزند عاص است و اين به خاطر كمكهاى مالى بود كه عاص به او مى نمود، ابوسفيان همواره مى گفت: من ترديد ندارم كه عمرو فرزند من است زيرا از نطفه ى من منعقد گرديده است! [ بنقل شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6 ص 283. ]

عاص بن وائل كه به ظاهر پدر به حساب مى آمد، از دشمنان سرسخت پيامبر و از كسانى بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را استهزا مى نمود و آيه ى '' انا كفيناك المستهزئين'' [ سوره الحجر، 95. ] درباره ى او و همكارانش نازل شد.

عاص در اسلام به ''ابتر'' معروف بود زيرا همو بود كه درباره ى پيغمبر به قريش گفت: به زودى اين ''ابتر'' خواهد مرد و خاطره اش فراموش خواهد شد اين حرف را مى زد چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پسر نداشت، خداوند سوره ى ''كوثر'' را نازل فرمود كه:

''ان شانئك هو الابتر'' "دشمن توابتر خواهد بود".

عمرو نيز از كسانى بود كه همواره در مكه پيامبر را مى آزرد و سنگ سر راه او مى ريخت چون مى دانست نيمه شبها پيغمبر براى طواف مى رود و ممكن است در كوچه هاى تاريك صدمه ببيند او از كسانى بود كه در بين راه به زينب دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به هنگام مهاجرت به مدينه حمله كرد و او را اذيت كردند به طورى كه جنين زينب عليهاالسلام سقط شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از اين موضوع سخت ناراحت گرديد و به آنها نفرين نمود.

و نيز او بود كه اشعار فراوانى در مذمت پيامبر گفت و به بچه هاى مكه مى آموخت تا موقعى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از جائى عبور مى كرد با صداى بلند بخوانند. پيامبر در حالى كه در ''حجر'' نماز مى خواند او را نفرين كرد و گفت:

''اللهم ان عمرو بن العاص هجانى و لست بشاعر، فالعنه بعدد ما هجانى'' [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 6 ص 282. ]

"خدايا عمرو بن عاص مرا هجو كرده و من شاعر نيستم، تو او را به تعداد كلماتى كه مرا هجو كرده، لعنت كن"، و همو بود كه از طرف قريش ماموريت يافت پادشاه حبشه را بر ضد مسلمانان مهاجر به آن كشور بشوراند.

امام با جمله: ''ان يمنح القرم سبته'' به جريانى اشاره كرده كه بين او و عمرو در صفين اتفاق افتاده چه اينكه عمرو به هنگام جنگ، ناگهان با امام روبرو شد مشاهده كرد كه الان ضربتى از امام عليه السلام به او خواهد رسيد كه به عمرش پايان خواهد داد، راهى جز اين به خاطرش نرسيد كه خود را از مركب به زير افكند و عورت خويش را مكشوف سازد در اين صورت امام عليه السلام به او كارى نخواهد داشت، چنين كرد و امام از او روى گردانيد و اين لكه ننگ براى هميشه در تاريخ زندگى او ثبت شد.

''اما و الله انى ليمنعنى من اللعب ذكر الموت'' "به خدا سوگند ياد مرگ مرا از بازى باز مى دارد"

ابن ابى الحديد در اين باره فصلى گشوده و راجع به مزاحهائى كه خلاف شرع نباشد، مطالبى آورده است. او درباره ى امام عليه السلام مى گويد: اگر در تاريخ زندگى على عليه السلام در زمان پيامبر تامل كنيم مى بينيم كه على عليه السلام اهل مزاح و شوخى نبوده و در كتب شيعه و سنى در اين باره مطلبى ذكر نشده است . همچنين در زمان زمامدارى ابوبكر و عمر و عثمان در كتابهاى تاريخ از اين مطلب سخنى به ميان نيامده است بنابراين جائى براى سخن عمرو عاص باقى نمى ماند و شايد عمرو عاص اين كلمه را از گفته ''عمر'' استفاده كرده در صورتى كه منظور عمر اين بوده كه امام داراى اخلاقى نرم و طبعى انعطاف پذير است نه اينكه او مزاح است. امام عليه السلام فراغتى نداشت تا اهل مزاح و شوخى باشد.

آنها با آن دشمنى اگر در امام عليه السلام عيب پيدا مى كردند، اشاعه مى دادند وانگهى اين خود مدح امام است نه ذم او. و اگر اميرالمومنين عليه السلام سخت كوشش مى كرد كه دشمنانش ندانسته به مدح او بپردازند راهى بهتر از اين يافت نمى شد و در حقيقت آنها با عيب جوئى منزلت و مقام امام عليه السلام را بالا بردند آرى امام ذوقى لطيف و اخلاقى نرم و ملايم و چهره بشاش و سخنى نيكو و قيافه اى گشاده داشت و اين از فضائل و خصائص او بود. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 6 ص 328 به بعد. ] 3- نامه ديگر امام عليه السلام به عمرو عاص:

''فانك قد جعلت دينك تبعا لدنيا امرء ظاهر غيه، مهتوك ستره يشين الكريم بمجلسه و يسفه الحليم بخلطته، فاتبعت اثره و طلبت فضله، اتباع الكلب للضرغام، يلوذ بمخالبه و ينتظر ما يلقى اليه من فضل فريسته، فاذهبت دنياك و آخرتك و لو بالحق اخذت ادركت ما طلبت فان يمكنى الله منك و من ابن ابى سفيان اجزكما بما قدمتما و ان تعجزا و تبقيا فما امامكما شر لكما. و السلام'' [ نهج البلاغه، نامه ى، 39. ]

"تو دين خود را تابع كسى قرار داده اى كه گمراهى و ضلالتش آشكار است و پرده اش دريده! افراد با شخصيت و بزرگوار در همنشينى با او لكه دار مى شوند، و انسان حليم و عاقل با معاشرت با او به سفاهت و نادانى مى گرايند. تو گام به جاى قدم او گذاشتى، و بخشش او را خواستار گرديدى، همچون سگى كه به دنبال شيرى برود، به چنگال او متكى شده و منتظر قسمتهاى اضافى شكارش باشد كه به سوى او اندازد "تو با اين كار" دنيا و آخرت خود را تباه كرده اى! در حالى كه اگر به حق مى پيوستى آنچه مى خواستى به آن مى رسيدى. "زيرا كه استعداد آن را دارى" پس "اكنون كه از حق روگردانده در گمراهى افتادى" اگر خدا مرا بر تو و پسر ابوسفيان مسلط ساخت كيفر آنچه انجام داده ايد به شما خواهد داد، اما اگر حوادث به صورتى در آمد كه من آن قدرت را نيافتم و شما باقى مانديد آنچه در پيش داريد و در سراى آخرت براى شما مهيا شده بدتر است".

اخو غامد

مقصود از ''اخو غامد'' ''سفيان بن عوف غامدى'' است كه يكى از اصحاب رسول خدا بود و از طرف معاويه به قتل و غارت و كشتن مردم بى دفاع شهر ''انبار'' و ''هيت'' مامور شد، و ''حسان بن حسان'' نماينده امام عليه السلام را به شهادت رساند. [ الاصابه، ج 3 ص 107-106. ]

او مى گويد: معاويه مرا خواست و گفت تو را با لشگر زيادى به جانب فرات مى فرستم هنگامى كه به سرزمين ''هيت'' رسيدى چنانكه لشگرى يافتى به آنها حمله كن و گرنه به شهر ''انبار'' برو، اگر در آنجا نيز سپاهى نبود به ''مدائن'' هجوم نما، پس از آن به شام برگردد.

زنهار به كوفه نزديك مشو! و بدان كه اگر به شهر ''انبار'' و ''مدائن'' حمله نمائى گويا كوفه را مورد حمله قرار داده اى، زيرا اين كار قلب عراقيان را مى لرزاند و دوستان ما را خوشحال مى سازد. در اين هجوم به هركس برخوردى كه حكومت مرا قبول ندارد، به قتل برسان و همه قريه هائى كه سر راه تو قرار دارد ويران كن! اموالشان را غارت نما، زيرا غارت اموال همچون كشتن، براى مخالفان ما دردناك است! [ الغارات، ص 321 چاپ موسسه دارالكتاب الاسلامى، با تحقيق خطيب عبدالزهراء الحسينى. ]

''حبيب بن عفيف'' مى گويد: من و ''اشرس بن حسان بكرى'' در سپاه ''انبار'' بوديم كه ''سفيان بن عوف غامدى'' به ما حمله كرد و ما احساس كرديم تاب مقاومت نداريم، رئيس ما براى مبارزه به پاخاست، مبارزه سختى درگرفت و ما به خوبى از عهده برآمديم، ولى بالاخره قدرت درهم شكستن آنها را نداشتيم، فرمانده ما از اسب پياده شد، و آيه:

''فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا'' [ سوره احزاب، آيه: 23. ]

كه مضمون آن اين است: "بعضى شربت شهادت نوشيدند و بعضى منتظرند" را تلاوت كرد و گفت: آن كسى كه لقاى پروردگار را طالب نيست و خود را آماده مرگ نكرده است تا هنگامى كه ما به مبارزه مشغول هستيم و آنها نمى توانند فراريان را تعقيب كنند، از شهر بيرون برود، و آنان كه مى خواهند به آنچه نزد خداست نائل آيند كه براى نيكان از هر چيز بهتر است با ما همكارى نمايند. سپس همراه با 30 مرد پياده به نبرد پرداخت، تا همه شربت شهادت نوشيدند. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2 ص 87 -85. ]

هنگامى كه به امام عليه السلام خبر دادند لشكرى از طرف معاويه به شهر ''انبار '' كه در مرز عراق و شام قرار داشت حمله كرده و حسان بن حسان فرماندار وى را كشته اند.

امام عليه السلام با حال غضبناك آنچنان كه دامن عبايش به زمين مى كشيد از كوفه خارج شد، تا به ''نخيله'' كه منزلگاهى نزديك كوفه بود رسيد و مردم به دنبال او حركت كردند، روى تپه اى ايستاد خطبه معروف جهاد را ايراد كرد [ شرح ابن ابى الحديد، ج 2 ص 75. ] و در اين خطبه ضمن بيان فوائد جهاد فرمود:

''الاوانى قد دعوتكم الى قتال هولاء القوم ليلا و نهارا و سرا و اعلانا و قلت لكم: اغزوهم قبل ان يغزوكم، فو الله ما غزى قوم قط فى عقر دارهم الا ذلوا فتوا كلتم و تخاذلتم حتى شنت عليكم الغارات و ملكت عليكم الاوطان و هذا اخو غامد و قدوردت خيله الانبار و قد قتل حسان بن حسان البكرى و ازال خيلكم عن مسالحها و لقد بلغنى ان الرجل منهم كان يدخل على المراه المسلمه و الاخرى المعاهده، فينتزع حجلها و قلبها و قلائدها و رعثها، ما تمتنع منه الا بالاسترجاع و الاسترحام ثم انصرفوا وافرين مانال رجلا منهم كلم و لا اريق لهم دم...'' [ نهج البلاغه خطبه ى 27. ]

"آگاه باشيد، من شب و روز در آشكار و نهان شما را به مبارزه با اين قوم فراخواندم و گفتم: زان پيش كه آنان به جنگ شما برخيزند شما به جنگ با آنان برخيزيد. به خدا سوگند، هيچ قوم در قلمرو سرزمين خود نجنگيد مگر كه دچار شكست گرديد".

چندان كارها را بر عهده ى يكديگر گذاشتيد و يكديگر را در سختى تنها رها كرديد تا از هر سوى شما را تاراج كردند و سرزمينتان را مالك شدند.

اين برادر ''غامد'' [ غامد قبيله اى بود در يمن در اينجا منظور از ''غامد'' سفيان بن عوف بن غامرى سردار معاويه است. ] است كه سپاهش به ''انبار'' تاخته و ''حسان بن حسان بكرى'' را كشته و لشكريان شما را از پايگاه مرزها كه رخنه گاه دشمن بود رانده است. به من خبر داده اند كه مردى از آن سپاه به خانه زن مسلمان و زن غير مسلمان كه در پناه اسلام جان و مالش در امان بوده وارد شده و خلخال و دستبند و گردن بند و گوشوارهاى آنها را از تنشان بيرون آورده است، در حالى كه هيچ وسيله اى براى دفاع جز گريه و التماس كردن نداشته اند، آنها با غنيمت فراوان برگشته اند بدون اينكه حتى يك نفر از آنها زخمى گردد يا قطره اى خون از آنان ريخته شود. اگر به خاطر اين حادثه مسلمانى از روى تاسف بميرد ملامت نخواهد شد و از نظر من سزاوار و بجاست...".

بسر بن ارطاه

بسر بن ارطاه از اصحاب رسول خدا بود و ظاهرا از آن حضرت، حديث هم نقل كرده است [ الاصابه، ج 1 ص 152 و 153. ] بسر يكى از فرماندهان لشكر معاويه و يزيد و مردى فوق العاده سنگدل و جلاد بود. معاويه او را با پنج هزار لشگر به سوى حجاز روانه ساخت او خونهاى زيادى ريخت و مردم را مجبور به بيعت با معاويه نمود، معاويه به او دستور داد هر كس را تحت اطاعت امام عليه السلام بيابد او را به قتل برساند و نيز او را فرمان داده بود به يمن حمله كند و آن را از دست ''عبيدالله بن عباس'' و ''سعيد بن نمران'' بگيرد. بسر مدينه و مكه را غارت كرد و كشتار عجيبى نمود حتى از كشتن اطفال نيز خوددارى نكرد. [ كامل ج 3 ص 154- يعقوبى ج 2 ص 173- مروج الذهب، ج 3 ص 66. ] هنگامى كه اخبار زيادى به امام عليه السلام رسيد كه ياران معاويه بر برخى از شهرها استيلا يافته اند و ''عبيدالله به عباس'' و ''سعيد بن نمران'' فرمانداران امام در يمن پس از شكست از بسر بن ارطاه به نزد امام آمدند، امام براى توبيخ اصحابش، به خاطر كندى در جهاد و مخالفت با دستوراتش به منبر رفت و فرمود:

''ما هى الا الكوفه اقبضها و ابسطها ان لم تكونى الا انت تهب اعاصيرك فقبحك الله... انبئت بسرا قد اطلع اليمن و انى والله لاظن ان هولاء القوم سيدالون منكم باجتماعهم على باطلهم و تفرقكم عن حقكم و بمعصيتكم امامكم فى الحق... '' [ نهج البلاغه، خطبه ى 25. ] "با اين روشى كه شما در پيش گرفته ايد" غير از كوفه در دست من نيست، كه آن را بگشايم يا ببندم! اما اى كوفه! اگر تنها تو "سرمايه من در برابر دشمن" باشى، آن هم با اين همه طوفانها چهره ات زشت باد "و مى خواهم كه نباشى".

سپس فرمود: به من خبر رسيده كه ''بسر'' بر ''يمن'' تسلط يافته، سوگند به خدا مى دانستم اينها به زودى بر شما مسلط خواهند شد، زيرا آنان در يارى از باطلشان متحدند و شما در راه حق پراكنده ايد...". امام درباره ى بسر چنين فرمود:

''اللهم ان بسرا باع دينه بالدنيا و انتهك محارمك و كانت طاعه مخلوق فاجر آثر عنده مما عندك. اللهم فلاتمته حتى تسلبه عقله و لا توجب له رحمتك و لا ساعه من نهار. اللهم العن بسرا و عمرا و معاويه و ليحل عليهم غضبك و لتزل بهم نقمتك'' [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2 ص 18. ]

"بار خدايا بسر دينش را به دنيا فروخته و احترام احكام را هتك كرده است، اطاعت از يك انسان فاجر و نابكار را بر دستورات تو مقدم داشته، خدايا! تا عقلش را نگيرى مرگش را مرسان و رحمتت را هيچگاه شامل حال او مگردان بار الها بسر و عمرو و معاويه را لعنت كن و غضبت را شامل حال آنان گردان و عذاب را بر آنها فرو فرست...". گويند چيزى نگذشت ''بسر'' ديوانه شد و هذيان مى گفت، داد مى زد و مى گفت: شمشير بدهيد تا بكشم، شمشير از چوب به دستش دادند و مشك باد كرده اى را در اختيارش گذاشتند، با آن شمشير آنقدر مى زد تا بيهوش مى شد اين وضع تا هنگام مرگش ادامه داشت. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2 ص 18. ]

پس از صلح امام حسن عليه السلام روزى عبيدالله ابن عباس و بسر نزد معاويه بودند، ابن عباس به معاويه گفت: تو اين مرد لعين و پست را دستور دادى فرزندان مرا بكشد؟ معاويه گفت: نه، بسر عصبانى شد، شمشير خود را زمين زد و گفت: اى معاويه شمشيرت را بگير! تو آن را به من دادى و امر كردى كه مردم را بكشم من آنچه را كه تو مى خواستى انجام دادم و حالا تو مى گوئى من دستور ندادم! معاويه گفت: تو مردى ضعيف هستى شمشيرت را بگير! جلو كسى انداختى كه ديروز فرزندانش را كشته اى؟! عبيدالله گفت: معاويه خيال مى كنى من بسر را به جاى يكى از فرزندانم خواهم كشت! او پست تر و حقيرتر از اين است، من اگر بخواهم خونبهاى فرزندانم را بگيرم مى بايست يزيد و عبدالله فرزندان تو را به قتل برسانم. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2 ص 17 و 18. ]

اشعث بن قيس

هنگامى كه امام در مسجد كوفه بر منبر بود، سخنى فرمود كه ''اشعث بن قيس'' به امام اعتراض كرد كه: اى اميرمومنان! اين مطلب به زيان تو است نه به سود! امام عليه السلام نگاه تندى به او كرد و فرمود:

''ما يدريك ما على ممالى، عليك لعنه الله و لعنه اللاعنين! حائك ابن حائك! منافق ابن كافر! و الله لقد اسرك الكفر مره و الاسلام اخرى! فما فداك من واحده منهما مالك و لا حسبك! و ان امرا دل على قومه السيف و ساق اليهم الحتف، لحرى ان يمقته الاقرب و لا يامنه الابعد!'' [ نهج البلاغه، كلام 19. ]

"تو چه مى دانى چه چيز به سود من است يا به زيان من؟ لعنت خدا و لعنت كنندگان بر تو باد اى بافنده پسر بافنده و اى منافق پسر كافر! به خدا سوگند تو يك بار در كفر و بار ديگر در اسلام اسير گشتى، مال و حسبت نتوانست تو را از يكى از اين دو اسارت آزاد سازد، تو آن كسى هستى كه شمشيرها را به سوى قبيله ات راهنمائى كردى و مرگ را به جانب آنان سوق دادى "چنين كسى" سزاوار است بستگانش به او خشم ورزند و بيگانگان به او اطمينان نكنند".

مرحوم سيد رضى در ذيل اين كلام مى گويد: مقصود امام از جمله: ''كفر، يك بار تو را اسير كرده و اسلام بار ديگر'' اين است اشعث يك بار در حالت كفر و بار ديگر در حالتى كه مسلمان بود اسير شده است. و نيز جمله: ''دل على قومه'' "شمشير را به سوى قومت راهنما شدى" اشاره به جريانى است كه اشعث با خالد بن وليد در ''يمامه'' داشتند. اشعث قبيله خويش را فريب داد و به آنان خدعه نمود تا خالد آنان را غافلگير ساخت، لذا قبيله او وى را ''عرف النار'' ناميدند، اين لقب را به كسى مى گفتند كه غدر و مكر به كار مى برد. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 1 ص 291- طبرى، ج 3 ص 275. ]

و شايد كلمه ''حائك'' كنايه از كم عقلى و كوتاه فكرى او و پدرش باشد و اين احتمال نيز هست كه منظور از آن كسى باشد كه راست و دروغ به هم مى بافد كه اشعث نمونه ى كامل آن بود.

اشعث بن قيس كيست؟

نام اصلى وى ''معدى كرب'' پسر ''قيس اشجع'' از قبيله ''كنده'' مى باشد قبيله ''مراد'' پدرش را كشتند او براى انتقام به همراهى قبيله اش حركت كرد و به جاى اينكه به قبيله مراد حمله كند اشتباه كرد به قبيله ى بنى الحارث حمله برد. و چون ''بنى وليعه'' پس از رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مرتد گرديدند و از طرف مسلمانان ''زياد بن لبيد بياضى'' براى جنگ آنها مامور شد ''بنى وليعه'' از اشعث كمك خواست، او گفت تا حكومت قبيله ى خود را به من واگذار نكنيد كمك نخواهم كرد، آنها قبول كردند اشعث نيز مرتد شد و با مسلمانان جنگ كرد و زيد ابن وليد از ناحيه ابوبكر مامور جنگيدن با او شد و او در اين جنگ اسير گرديد "اين اسارت او در اسلام بود".

او را دست بسته به نزد ابوبكر بردند او ''اشعث'' را عفو كرد و خواهرش ''ام فروه'' كه از چشم نابينا بود به وى تزويج كرد، اشعث از اين زن صاحب سه پسر به نام ''محمد''، ''اسماعيل'' و ''اسحاق'' شد. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 1 ص 296 -293. ]

حال بايد ديد چگونه امام عليه السلام با اين تندى با اشعث سخن گفت؟ و او را منافق و كافر خواند؟

چنانكه ''ابن ابى الحديد'' و ''شيخ محمد عبده'' مى نويسند:

''كان الاشعث من المنافقين فى خلافه على عليه السلام و هو فى اصحاب اميرالمومنين عليه السلام كما كان عبدالله بن ابى ابن سلول فى اصحاب رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم كل واحد منهما راس النفاق فى زمانه'' [ شرح ابن ابى الحديد، ج 297- شرح عبده، ص 56. ]

اشعث در ميان اصحاب امام همانند ''عبدالله بن ابى'' در بين اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود كه هر كدام در زمان خود رئيس منافقان بودند.

و نيز ''ابن ابى الحديد'' اضافه مى كند:

''كل فساد كان فى خلافه على عليه السلام و كل اضطراب حدث فاصله الاشعث'' "هر ناراحتى در خلافت على عليه السلام پيش مى آمد و هر اضطرابى كه روى داد اصل آن ''اشعث'' بود، حتى اگر شيطنتهاى او نبود جنگ نهروان پيش نمى آمد و امام عليه السلام با اصحاب نهروان براى جنگ معاويه مى رفت و شام را مى گرفت زيرا آنان موافقت خود را با امام اعلام نموده بودند. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 2 ص 279. ]

اكنون وضع ''اشعث'' را به طور گذرا در موارد مختلف بررسى مى كنيم:

در ''ليله الهرير'' كه كار بر ياران معاويه در صفين تنگ شده بود، سخنى از ''اشعث'' شنيده شد كه جاسوسان آن را به معاويه رساندند و او تدبير قرآن بر نيزه كردن را عنوان نمود. اشعث براى يارانش همان شب خطبه اى خواند و گفت: '' اگر فردا نيز همانند امروز جنگ درگيرد، عرب نابود خواهد شد، من اين سخن را نه از باب جنگ مى گويم بلكه من براى زنان و فرزندان وحشت دارم اگر ما نابود شويم. سپس براى اينكه كسى به نيت بد او پى نبرد، گفت؟ اين نظر شخصى من است. [ شرح ابن ابى الحديد، ج2 ص 214. ]

اين خبر به گوش معاويه رسيد با صداى بلند گفت: ''اصاب و رب الكعبه'' به خداى كعبه سوگند اشعث راست گفته است. اين بود كه به شاميها دستور داد قرآنها را بر سر نيزه كنند شاميها همان سخن اشعث را با صداى بلند مى گفتند: ''اى عراقيها اگر ما كشته شويم تكليف زنان و بچه هاى ما چه مى شود؟!

صبح قرآنها را بلند كردند و گفتند: ''كتاب الله بيننا و بينكم'' "كتاب خدا بين ما و شما حكم باشد".

در چنين شرايطى اصحاب امام عليه السلام همچون ''مالك اشتر''، ''عمرو بن حمق'' و ''عدى بن حاتم'' آمدند و اطاعت خود را از امام اعلام داشتند كه نيرنگ معاويه را نپذيرد ولى اشعث، خشمناك برخاست و گفت: كسى از من علاقمندتر به عراقيها و دشمن تر نسبت به شاميان نيست اما ''اجب القوم الى كتاب الله'' حكم كتاب خدا را قبول كن كه تو از آنها سزاوارترى كه دوست دارند زنده باشند و از جنگ ناراحتند". [ شرح ابن ابى الحديد، ج 2 ص 216. ]

اشعث گفت: من مى بينم مردم خوشحال و راضى هستند كه پيشنهاد شاميها را بپذيرى اگر صلاح باشد من نزد معاويه بروم و از او بپرسم كه مقصودش چيست؟

امام عليه السلام به او اجازه داد او نزد معاويه رفت و بازگشت، سپس مسئله ى انتخاب حكمين پيش آمد. شاميها عمروعاص را انتخاب كردند و اشعث و كسانى كه بعدا از خوارج شدند ابوموسى اشعرى را انتخاب نمودند، امام، ابوموسى را قبول نكرد، اشعث گفت ما جز به ابوموسى رضايت نمى دهيم. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 2 ص 227. ]

هنگامى كه توافقنامه مربوط به حكمين تنظيم شد، اشتر را خواستند كه امضاء كند، او گفت هرگز دستم در اين كار پيش نمى رود، مگر من نمى دانم حق كجاست و يقين به گمراهى دشمنم ندارم مگر نمى بينيد اگر سستى نكرده بوديد پيروزى حتمى بود؟! [ شرح ابن ابى الحديد، ج 2 ص 236. ]

اشعث توافقنامه را برداشت و در ميان صفوف به راه افتاد و آن را براى سربازان خواند و از آنان رضايت گرفت ولى گروهى از لشگريان به او حمله كردند و مى خواستند وى را بكشند كه فرار كرد، پس از آنكه به خدمت امام رسيد گفت: من حكميت را به تمام شاميها و عراقيها نشان دادم همه قبول كردند. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 237. ]

از آنچه گفته شد وضع اشعث و اعمال نفاق افكنانه و فعاليتش براى پيشرفت معاويه و شكست امام عليه السلام معلوم مى شود و گفته ابن ابى الحديد كه هر فسادى در حكومت امام عليه السلام پيش آمد به واسطه او بوده و او رئيس منافقان مى باشد، به خوبى آشكار مى گردد و روشن مى شود كه چرا امام نسبت به او تندى نمود.

طه حسين مى گويد: ''من بعيد نمى دانم كه نابغه ى خدعه و نيرنگ شام عمرو عاص با نابغه ى مكر و فريب عراق يعنى اشعث بن قيس تبانى و توافق نموده و نقشه هائى طرح كرده باشند و آنچه باعث نجات معاويه و يارانش از شكست قطعى و موجب وقوع اختلاف در سپاه على عليه السلام شد، همين تبانى اين دو مكار بوده باشد''. [ الفتنه الكبرى، ج 2 على و نبوه، ص 81. ] باز ''طه حسين'' مى گويد: عمروعاص و اشعث با يكديگر قرار گذاشتند كه اگر توانستند وسائلى فراهم كنند كه بدون اينكه كسى متوجه شود به شكست على بينجامد كه چه بهتر و اگر نشد و ديدند كه معاويه دارد مغلوب مى شود سپاه معاويه به فرمان عمروعاص قرآنها را بر سر نيزه بكنند و اشعث و همدستانش هم زمينه را طورى فراهم كنند كه جمع بسيارى از سپاهيان على عليه السلام همگى متحدا فرياد برآورند و على عليه السلام را مجبور سازند تا جنگ را فورى متوقف كند.

طه حسين مى گويد: نقشه هاى خائنانه ى اينها در اينجا تمام نمى شود بلكه اينان مصيبتهاى بزرگترى بر امت اسلام وارد كردند و گرفتاريهاى مهمترى براى مولى فراهم نمودند كه قبول حكميت و انتخاب حكمين و آنچه حكمين بايد طرح و تصويب نمايند جزء نقشه خائنانه ى آنها بود. [ الفتنه الكبرى، ج 2 على و نبوه، ص 81. ]

نامه ى امام به اشعث بن قيس موقعى كه فرماندار آذربايجان بود. امام اين نامه را پس از جنگ و ورود به كوفه به او نوشته است.

''و ان عملك ليس لك بطعمه و لكنه فى عنقك امانه و انت مسترعى لمن فوقك ليس لك ان تفتات فى رعيه و لا تخاطر الابوثيقه و فى يديك مال من مال الله عزوجل و انت من خزانه حتى تسلمه الى و لعلى الا اكون شر و لا تك لك'' [ نهج البلاغه، نامه ى 5. ]

"اشعث از جانب عثمان حكمران آذربايجان بود. امام به او نوشت: حكمرانى براى تو وسيله ى آب و نان نيست، بلكه امانتى است در گردنت تو نيز بايد مطيع مافوق خود باشى. درباره ى رعيت حق ندارى استبداد به خرج دهى. در مورد بيت المال به هيچ كارى جز با احتياط و اطمينان اقدام مكن! اموال خدا در اختيار تو است و تو يكى از خزانه داران او هستى كه بايد آن را به دست من بسپارى و اميد است من رئيس بدى براى تو نباشم والسلام".

چون اميرمومنان عليه السلام بعد از عثمان زمام امور را به دست گرفت اشعث به جهت كارهاى ناشايست خود مى دانست كه امام عليه السلام او را عزل خواهد كرد و از خود نگران بود، حضرت براى آگاهى او به حفظ اموال آذربايجان بعد از پايان جنگ جمل نامه فوق را به او نوشت.

ابوموسى اشعرى

نام او ''عبدالله بن قيس'' فرزند ''سليم ابن حضاره'' است او در زمان عثمان والى كوفه گرديد و پس از عثمان، تا هنگام جنگ جمل از طرف امام نيز والى كوفه بود و چون مردم را از يارى اميرمومنان بازمى داشت امام او را عزل نمود و به جاى او ''قرظه ابن كعب'' انصارى را قرار داد.

ابن عبدالبر در ''استيعاب'' مى گويد: حذيفه درباره ى ابوموسى جمله اى گفته كه من از گفتن آن چشم مى پوشم [ الاستيعاب،380-658-659. ] ولى ابن ابى الحديد مى گويد: آن سخن اين است كه نزد حذيفه سخن از دين و ايمان ابوموسى به ميان آمد، حذيفه چنين گفت:

''اما انتم فتقولون ذلك و اما انا فاشهدانه عدو لله و لرسوله و حرب لهما فى الحياه الدنيا و يوم يقوم الاشهاد يوم لا ينفع الظالمين معذرتهم و لهم العنه و لهم سوء الدار''

"شما درباره ى او اين طور قضاوت مى كنيد ولى من گواهى مى دهم كه او دشمن خدا و پيامبر است و در دنيا و آخرت با آنها سر جنگ دارد حتى در روزى كه عذرخواهى ستمگران به آنان سودى نبخشد و لعنت خدا و بدى عاقبت شامل حال آنان خواهد بود".

ابن ابى الحديد اضافه مى كند كه ''حذيفه'' همان كسى است كه منافقان را خوب مى شناخت و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جريانات آنها را شرح داده و نام آنها را به او گفته بود.

و نيز مى گويد از عمار درباره ى ابوموسى پرسيده شد، او گفت من از حذيفه درباره ى ابوموسى سخن عجيبى شنيدم حذيفه مى گفت: آن صاحب كلاه بوقى سياه را مى بينى سپس آنچنان روى خود را درهم كشيد و خشمگين گرديد كه من از آن فهميدم كه ابوموسى از منافقين بوده كه در ''ليله عقبه'' توطئه براى نابودى پيامبر داشتند.

باز ابن ابى الحديد از ''سويد بن غفله'' روايت كرده كه گفت: با ابوموسى در كنار فرات هنگام خلافت عثمان بوديم كه براى من خبرى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرد گفت از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه بنى اسرائيل با هم اختلاف كردند اين اختلاف در ميان آنها همچنان ادامه داشت تا اينكه دو داور گمراه كه هم خود گمراه بودند و هم تابعان آنها براى اصلاح انتخاب كردند

''و لا ينفك امر امتى حتى يبعثوا حكمين يضلان و يضلان من تبعهما''

سرانجام امت من نيز اين چنين خواهد شد آنها دو داور گمراه را براى اصلاح انتخاب خواهند كرد. سويد مى گويد: به ابوموسى گفتم: احذر يا اباموسى ان تكون احدهما! مبادا تو يكى از آن دو باشى، او پيراهنش را درآورد افكند و گفت اين چنين از آن بيزارى خواهم كرد.

ابن ابى الحديد در پايان مى افزايد: جرم ابوموسى از نظر ''معتزله'' بسيار بزرگ و كردارش به قدرى براى دين زيانبخش بود كه بر كسى مخفى نيست و از نظر معتزليها او از كسانى است كه گناهان كبيره انجام داده و توبه او نيز ثابت نشده است. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 13 ص 316 -331. ]

امام عليه السلام هنگامى كه به او خبر رسيد ابوموسى اهل كوفه را از حركت در همراهى وى براى جنگ جمل بازداشته، نامه زير را به او نوشت:

''... فقد بلغنى عنك قول هو لك و عليك فاذا قدم رسولى عليك فارفع ذيلك و اشدد مئزرك و اخرج من جحرك و اندب من معك، فان حققت فانفذ و ان تفشلت فابعد! و ايم الله لتوتين من حيث انت، و لا تترك حتى يخلط زبدك بخاثرك و ذائبك بجامدك و حتى تعجل عن قعدتك و تحذر من امامك كحذرك من خلفك و ماهى بالهوينى التى ترجو ولكنها الداهيه الكبرى يركب جملها و يذلل صعبها و يسهل جبلها. فاعقل عفلك و املك امرك و خذ نصيبك و حظك. فان كرهت فتنح الى غير رحب و لا فى نجاه فبالحرى لتكفين و انت نائم، حتى لا يقال: ابن فلان؟ و الله انه لحق مع محق و ما ابالى ما صنع الملحدون، والسلام'' [ نهج البلاغه، نامه ى 63. ]

"... سخنى از تو به من گزارش داده اند كه هم به سود تو است و هم به زيان تو! هنگامى كه فرستاده من بر تو وارد مى شود فورا دامن بر كمر زن، و كمر بندت را محكم ببند. و از خانه ات بيرون آى، از كسانى كه با تو هستند دعوت نما، اگر حق را يافتى و تصميم خود را گرفتى آنها را به سوى ما بفرست و اگر ترسيدى "و در پيروى از ما سستى كردى" از مقام خود دور شو! به خدا سوگند! هر كجا و هر چه باشى، به سراغت خواهند آمد، دست از تو برنخواهند داشت و رهايت نخواهند ساخت تا گوشت و استخوان و تر و خشك را بهم درآميزند "اين كار را انجام ده پيش از آنكه" در بركناريت تعجيل گردد و از آنچه پيش روى تو است همانگونه خواهى ترسيد كه از پشت سرت "آنچنان بر تو سخت گيرند كه سراسر وجودت را خوف و ترس فراگيرد و در دنيا همانقدر وحشت زده خواهى شد كه در آخرت" اين حادثه "فتنه اصحاب جمل" آنچنان كه فكر مى كنى كوچك و ساده نيست، بلكه مصيبت و دردى بسيار بزرگ و سختى است كه بايد مركب آن را سوار شد و مشكلات و سختيهايش را هموار ساخت و كوههاى ناصافش را صاف نمود، پس انديشه ات را به كار گير! و مالك كار خويش باش و بهره و نصيب را درياب و اگر براى تو خوشايند نيست كنار بكش، بدون كاميابى و رسيدن به راه رستگارى. پس سزاوار است ديگران اين وظيفه را انجام دهند و تو خواب باشى و آنچنان فراموش شوى كه گفته نشود فلانى كجاست؟ به خدا سوگند اين راه حق است و به دست مرد حق انجام مى گيرد و من باك ندارم از كار كسانى كه از دين حق دورى گزيده اند".

امام در نامه ديگرى در پاسخ ابوموسى اشعرى درباره ى حكمين مى نويسد:

''فان الناس قد تغير كثير منهم عن كثير من حظهم، فمالوا مع الدنيا و نطقوا بالهوى. و انى نزلت من هذا الامر منزلا معجبا اجتمع به اقوام اعجبتهم انفسهم و انا اداوى منهم قرحا اخاف ان يكون علقا و ليس رجل- فاعلم- احرص على جماعه امه محمد صلى الله عليه و آله و سلم و الفتها منى، ابتغى بذلك حسن الثواب و كرم الماب و سافى بالذى و ايت على نفسى و ان تغيرت عن صالح ما فارقتنى عليه فان الشقى من حرم نفع ما اوتى من العقل و التجربه و انى لاعبد ان يقول قائل بباطل و ان افسد امرا قد اصلحه الله. فدع مالا تعرف فان شرار الناس طائرون اليك باقاويل السوء، و السلام'' [ نهج البلاغه، نامه ى 78. ]

"بسيارى از مردم از بهره زيادى كه ممكن بود "در اثر تهذيب نفس در آخرت نصيب آنها گردد" بازماندند. به دنيا روى آوردند و از سر هواى نفس سخن گفتند، و اين كار باعث تعجب من گرديده كه اقوامى خودپسند در آن گرد آمده اند من مى خواهم زخم درون آنها را مداوا كنم چرا كه مى ترسم مزمن و غير قابل علاج گردد.

بدان كه هيچ كس نيست كه نسبت به وحدت و اتحاد امت محمد از من حريصتر و علاقه اش به آن از من بيشتر باشد. من در اين كار پاداش نيك و سرانجام شايسته از خدا مى طلبم و به آنچه تعهد كرده ام من وفا دارم هر چند تو از آن شايستگى كه به هنگام رفتن از نزد من داشتى، تغيير پيدا كرده باشى.

بدبخت كسى است كه از عقل و تجربه اى كه نصيب او شده محروم ماند، و من از اينكه كسى سخن بيهوده گويد، متنفرم. و از اينكه كارى را كه خدا آن را اصلاح كرده بر هم زنم، بيزارم، آنچه را نمى دانى رها كن زيرا كه مردم اشرار شايعات زشت و سخنان نادرست "درباره ى من" از گوشه و كنار به تو مى رسانند".

معاويه از ناحيه خود عمروعاص را تعيين كرد و اشعث و عده اى كه بعدها از خوارج شدند ابوموسى را معرفى نمودند، امام به حكميت او راضى نبود ولى جمعيت نادان به زور اين مساله را به وى تحميل نمودند.

به هنگام حركت بزرگان اصحاب امام سفارشهاى لازم را به ابوموسى كردند و وى را به شدت از نيرنگ و خدعه عمروعاص برحذر داشته و او اطمينان داد كه به رهبرى جز على عليه السلام معتقد نيست. سرانجام ابوموسى فريب عمروعاص را خورد و باعث شكست سپاه كوفه گرديد، لشگر امام عليه السلام بعدا سخت پشيمان شدند كه چرا همان روز كه امام گفته بود كار را يكسره نكردند، اما پشيمانى ديگر سودى نداشت. امام عليه السلام در ضمن خطبه اى فرمود:

''... الا و ان القوم اختاروا لانفسهم اقرب القوم مما تحبون و انكم اخترتم لانفسكم اقرب القوم مما تكرهون و انما عهدكم بعبدالله ابن قيس بالامس يقول: ''انها فتنه فقطعوا او تاركم و شيموا سيوفكم'' فان كان صادقا فقد احظا بمسيره غير مستكره و اذا كان كاذبا فقد لزمته التهمه، فادفعوا فى صدر عمروبن العاص بعبد الله بن العباس و خذوا مهل الايام، و حوطوا قواصى الاسلام الا ترون الى بلادكم تغزى و الى صفاتكم ترمى'' [ نهج البلاغه، كلام، 238. ]

"... آگاه باشيد! شاميان براى خويش نزديكترين فردى را كه دوست داشتند "عمروعاص" به حكميت برگزيده اند و شما نزديكترين فرد از ميان كسانى كه از آنها ناخشنود بوديد "ابوموسى" را به حكميت انتخاب كرده ايد.

سرو كار شما با "امثال" عبدالله بن قيس است همان كسى كه ديروز مى گفت: ''جنگ فتنه است بند كمانها را ببريد و شمشيرها را در نيام كشيد'' اگر راست مى گويد پس چرا خود بدون اجبار در ميدان نبرد شركت كرد و اگر دروغگو است، پس متهم است.

سينه ى ''عمروعاص'' را با مشت گره كرده ''عبدالله بن عباس'' بشكنيد از مهلت روزگار استفاده نماييد و مرزهاى اسلام را در اختيار بگيريد".

مراد امام از كلام فوق اين است كه اهل شام پيروزى خود را مى خواستند، ''عمروعاص'' را براى اين كار انتخاب كردند و شما شكست خود را دوست داشتيد ''ابوموسى'' را برگزيديد.

امام كاملا مى دانست قطع نظر از اينكه ابوموسى با حكومت او موافق نيست و ميانه ى خوبى با او ندارد او اساسا آدم كم فهم و كودنى است كه هرگز نمى تواند حريف عمروعاص نابغه ى خدعه و نيرنگ شام باشد امام براى اين كار عبدالله بن عباس يا مالك اشتر را پيشنهاد مى كرد كه نپذيرفتند. و امام را مجبور كردند حكميت را بپذيرد و داور هم از طرف او حتما بايد ابوموسى اشعرى باشد. حكمين نتوانستند فتنه و آشوب را از ميان ببرند بلكه راجع به موضوع اصلى كه جنگ صفين را به وجود آورده بود حرفى نزدند جز اينكه عمروعاص، ابوموسى را فريب داد و او را جلو انداخت كه بگويد ما على و معاويه را خلع كرديم و مردم بايد با شورى خليفه خود را انتخاب كنند و عمرو عاص بعد از او بلند شد و گفت: سخن ابوموسى را شنيد كه صاحب خودش را معزول كرد، منهم او را عزل كردم و رفيق خودم را تثبيت كردم، اينجا فرياد ابوموسى بلند شد و گفت: خدايت كامروا نكند كه به غدر ناپيمانى كردى و فجور ورزيدى به راستى در مثل به سگ مانى كه: ''ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث'' "اگر او را تعقيب كنى و يا به حال خود گذارى پارس كند.." پس عمرو عاص هم بدو گفت: راستى كه تو در مثل به درازگوش مانى مثل ''الحمار يحمل اسفارا'' "درازگوشى كه كتابى چند بر پشت كشد" ياران على عليه السلام از ابوموسى خواستند كه از آنجا برود و او بر ناقه خود نشست و رهسپار مكه شد. ابن عباس مى گفت: خدا ابوموسى را روسياه كند من "پيشاپيش" او را بر حذر داشتم و به راى خردمندانه رهنمون شدم ولى او به عقل نيامد.

ابوموسى نيز خود مى گفت: ابن عباس مرا از نيرنگ آن تبهكار برحذر داشته بود ولى من به او اطمينان كردم و خيال مى كردم كه وى چيزى را بر خيرخواهى امت ترجيح نمى دهد. [ وقعه صفين ابن مزاحم، ص 546. ]

عمرو عاص و ابوموسى آن شب يكديگر را به نكوهش گرفتند. ابوموسى را پسر عمويى بود كه چنين سرود:

اباموسى خدعت و كنت شيخا   قريب القعر مدهوش الجنان
رمى عمرو صفاتك يا ابن قيس   بامر لاتنوء به اليدان
و قد كنا نجمجم عن ظنون   فصرحت للطنون عن العيان
فعض الكف من ندم و ماذا   يرد عليك عضك بالبنان

[ وقعه صفين، ص 548 و 549. ] "اى ابوموسى، فريب خوردى، چه پيرمردى سطحى انديش و خفته دل و ناآگاه بودى؟

ما از بدگمانيهايى كه بر تو مى رفت به نجوا سخن مى گفتيم ولى تو خود صحت آن بدگمانيها را آشكار ساختى پشيمان دست ندامت به دندان گزد ولى اين انگشت به دندان گزيدن تو را چه سودى دهد؟".

ياران معاويه از آن پس او را اميرالمومنين خواندند. على يارانش را مذمت كرد كه من به شما گفتم قصد اينها فريب و نيرنگ است ولى نشنيديد. امام در اين باره فرمود:

''... فان معصيه الناصح الشفيق العالم المجرب تورث الحسره و تعقب الندامه و قد كنت امرتكم فى هذه الحكومه امرى و نخلت لكم مخزون رايى، لو كان يطاع لقصير امر فابيتم على اباء المخالفين و المنابذين العصاه حتى ارتاب الناصح بنصحه و ضن الزند بقدحه...'' [ نهج البلاغه، كلام 35. ]

"... نافرمانى از دستور نصيحت كننده مهربان، دانا و با تجربه، باعث حسرت مى شود و پشيمانى به دنبال دارد. من دستور خويش را در مورد حكميت به شما گفتم و نظر خاص خويش را در اختيار شما گذاردم ''اگر كسى گوش به سخنان قصير مى داد'' اما شما همانند مخالفان جفاكار و نافرمانان پيمان شكن امتناع ورزيديد، تا آنجا كه نصيحت كننده در پند خويش گويا به ترديد افتاد و از پند و اندرز خوددارى نمود...".