پرده پندار
(تحليلى از غفلت در پرتو خطبه ۱۷۴ نهج البلاغه )

احد فرامرز قراملكى

- ۷ -


چكيده  
فرآيند تحول فلسفه غرب در دو رشته هستى شناسى و شناخت شناسى حركت كرده است كه اگزيستانسياليستم در اثر انتقاد به مباحث مجرد و انتزاعى هستى شناسى متولد شده است و سعى دارد مباحث فكرى ، علمى كاربردى در خصوص خود تك تك انسانها را در فلسفه طرح كند. برخى از روانشاناسان با استفاده از اين روى آورد فلسفى نوعى روانشناسى بوجود آوردند كه در آن مسائل بنيادى هستى فرد، بدونه ارائه مفهوم سازيهاى تئوريك و انتزاعى ، مورد توجه قرار مى گيرد. مادى روانشانسى اگزيستانسياليستى با طرح ماهيت واقعى زندگى ما انسانها به جاى مساله گشايى ما را به مساله بودن روبرو مى سازد و. بر اساس مبادى اين روى آورد؛ شخص قادر به هشيارى به افكار، احساسات ، انگيزه ها و اعمال ، و همچنين ساختار زندگى - محدوديت زندگى ، تنهايى ، مرگ ، غايت زندگى ، و توانايى انتخاب - است كه بتواند انتخاب كند، تصميم بگيرد و چگونگى سرنوشت خويش را رقم بزند. بنابر اين مسئول انتخابها و تصميم گيريها و اعمالش روبر ست . پس در معرض احساس گناه نيز قرار دارد. اين فرد در جهانى با سه بعد زيست شناختى ، اجتماعى و پديدارى زندگى مى كند. وى با دريافت و هشيارى به لحظه هاى زندگى ، وجود خويش را مى يابد. گشودگى با تجربه او را به لحظه لحظه هاى در حال گذر هستى هشيار مى سازد و او را ناظر و تجزيه كننده اين لحظات مى كند. اين هشيارى ها اعتماد وى را به صورتى فراينده نسبت به انتخابها و رفتارهايش افزايش مى دهد. اعتمادى در آميخته با دلهره وجودى . در اين خصوص ، ما مراقبه راهگشاى عرفان مشرق زمين را به عنوان يكى از راهبردهاى موثر در اتخاذ بازخورد گشوده به تجربه معرفى مى كنيم .
مقدمه  
فلسفه غرب در فرآيند تحول خود به دو شاخه عمده هستى شناسى (223) و شناخت شناسى (224) منجر شده است .شناخت شناسى فلسفى كه در مقابل هستى شناسى ظاهر شده است و بر شناخت فلسفى كه در مقابل هسى شناسى ظاهر شده ، بر شناخت علم ذهن دربرابر شناخت عالم عين ، كه متافيزيك دلمشغولى آن را داشت ، تاكيد كرد. جريان شناخت شناسى باظهور كانت به تحول كپرنيكى رسيد و پس از آن در هدف و ماهيت آن تغيير چندانى حاصل نشد، اما هستى شناسى كه دغدغه دستيابى به شناخت جامع و كلى از هستى را داشت ، با حملاتى مواجه شد كه منجر به ترك خوردن پوسته انتزاعى و مجرد آن گرديد و جريانى به نام اگزيستانسياليسم را به ميان آورد. اين روى آورد با ادعاى اينكه متافيزيك و هستى شناسى سنتى ، به دليل پرداختن به بحثهاى مجرد و انتزاعى در زندگى فردى ، شخصى و درونى انسانها بى تاثير و بى فايده است ، به ميدان آمد و در قالب اگزيستانسياليسم به حركت وجودشناسى و متافيزيك ، ماهيتى عينى و قابل لمس بخشيد .در اين جريان ، ادعا مى شود كه فلسفه بايد به مسائلى بپردازد كه به طور شخصى و عينى به درد من بخورد و در ارتباط با آن باشد. هر يك از انسانها، فردى بى همتا است و واقعيتهاى عينى مورد بحث در نظام متافيزيكى براى وجود ما بى معنا است . بنابراين فلسفه در مقام تجسس در واقعيتهاى عينى ، بايد به دنبال واقعياتى باشد كه براى من اهميت دارد. آنچه براى آنها منزلت تاءملات فلسفى اهميت دارد، وجود فرد است نه توصيفات كلى در خصوص ماهيت انسان ؛ زيرا چنين مسائلى هر اندازه كه عينى و همگانى باشند، به دليل انتزاعى و كلى بودن ، نسبت به وجود فردى بى اهميت هستند. اما در منظر آنها بحث در باره وجود، در واقع بحث مرگ و بى اهميتى هستند. از اين رو تاءملات فلسفى در اين روى آورد از نيازهاى ضرورى يكايك انسانها سخن مى گويد. هدف اين روى آورد فلسفى ، كاربردى كردن تاءملات فلسفى به صورت شخصى و فردى است و ماهيت علمى بخشيدن به آن است . با توجه با ماهيت چنين روى آوردى در فلسفه ، بديهى است كه روانشناسان ، اولين دانشمندانى خواهند بود كه سعى در شكار مفهوم سازيهاى آن در گستره خود دارند و به اين ترتيب در تاريخ روانشناسى ، روان شناسى وجودى به عنوان يكى از زير مجموعه هاى روى آوردى نيروى سوم وارد صحنه مى شوند. اين نوع روان شناسى كه از دلمشغولى روانشناسان در خصوص كاربرد فلسفه اگزيستانسياليستى در مشاوره و مداخلات درمانى ريشه گرفته است ، سوداى دستيابى به راهى را در سر دارد كه براى درك انسان از ديگر روى آوردهاى درمانى قابل اعتمادتر و بنيادى تر باشند. يكى از جنبه هاى مهم روانشناسان وجودى ، اين است كه داعيه رقابت با ديگر نظامها و روى آوردها روانشناسى را ندارد و بهره گيرى از مفهوم سازيهاى ديگر روى آوردها با گشودگى مى پذيرند، اما هدف آنها هشيار كردن محققان به جنبه هايى از وجود انسان است كه بسيار مهم و بنيادى مى باشد. اين نوع روانشناسى ، صورت بندى تئوريك روى آوردهاى فرويدى ، رفتارنگرى ، و شناختى نگرى را انكار مى كند، اما در پس اين تئوريها و مفهوم سازيهاى انتزاعى در جستار اين حقيقت هستند كه اين فرد واقعى و بلاواسطه كه مفهوم سازيهاى ياد شده در خصوص وى ارائه شده است ، كجا است ؟ آيا ما فرد را همانطور كه واقعا است مى بينيم و يا اينكه ديده ما تنها فرافكنى تئوريهايمان در خصوص وى است ؟ روان شناسان اگزيستانسياليستى يك تئورى منسجم در خصوص رفتار انسان و با يك فن خاص مشاوره و روان درمانى ارائه نكرده است ، بلكه سئوالهاى عميق و مهمى در خصوص ماهيت انسان و زندگى وى طرح مى كند و غفلت ما را از ماهيت واقعى اضطراب ، تنهايى ، مرگ ، جدايى ، نا اميدى ، عشق ، و خلاقيت از بين مى برد. در كنار معناى چنين تجربه اى انسانى اى ، مشاوره وجودى واقعى انسان و تلاش صرف براى حل مشكل و كمك به فرد نمى افتد (225) در اين روش مشاوره اى ، رويارويى فرد با مساءله بودن (226)مهمتر از هدف مشكل گشايى (227) است . اكثر افراد از بودن خود غافلند و چنينن غفلتى در بلند مدت پيامدهاى شخصى ، حرفهاى ، سازمانى ، ... و نامطلوبى در زندگى به وجود مى آورد و بر همين اساس هشيار كردن فرد به مساله بودن بنيادى و مسائل بنيادى زندگى چون مرگ ، تنهايى ، هدف و معناى زندگى و ... از اهداف اصلى اين روى آورد در روانشناسى است . مبانى اساسى روانشناسى اگزيستانسياليستى در وصول به غفلت زدايى عبارتند از: خود آگاهى ، تجربه من هستم اختيار و مسئوليت ، اضطراب ، احساس گناه ، سه نوع جهان ، معناى زمان . (228)
10-1)خود آگاهى  
توانايى خود آگاهى از بنيادى ترين توانائيهاى آدمى است كه وجه تمايز انسان و حيوان است . انسان مى تواند خودش را بشناسد. چنين توانايى در واقع ، سنگ بناى ديگر مشخصه انسان است . آدمى مى تواند به ابعاد وجود شناختى خويش آگاه باشد. البته مراد از اين آگاهى ، وقوف بالفعل و آگاهى حاكم بر تمام لحظات زندگى نيست . به تعبيرى دقيق تر توانايى آگاهى از ابعاد وجودى خويش كه روان شناسى وجودى آن را به عنوان گزاره هاى بنيادى خود طرح مى كند، در غالب لحظات زندگى اكثر انسانها در غفلت از اين ابعاد مى گذرند. ابعاد وجودى كه ما به آنها آگاهى داريم - و يا به تعبير دقيقتر مى توانيم آگاه باشيم - عبارتند از:
- زندگى محدود است . ما وقت نامحدودى براى انجام امور مورد علاقه زندگى خود در اين دنيا، نداريم . همه ما روزى خواهيم مرد.
- همه ما استعداد اين را داريم كه تصميم بگيريم ؛ دست به عمل بزنيم و يا انجام امرى دست بشوييم . عمل نكردن خود نيز يك تصميم است .
- معنا و مقصود زندگى چيزى نيست كه خود به خود به ما ارزانى شود، بلكه محصول تلاش ما براى دستيابى به هدف زندگيمان است . اين اهداف زندگى است كه معناى زندگى را مى آفريند و تلاش آدمى را در همه حالات زندگى معنا دار مى كند.
-اضطراب وجودى ، كه ناشى از هشيارى ما به قدرت انتخابمان است ، از او جنبه هاى مهم زندگى ما است . هر چه نسبت به اختيار خود هشيارتر شويم ، حس پذيرش مسئوليت پيامدهاى اعمالمان نيز بيشتر مى شود.
- ما در معرض تنهايى ، بى معنايى ، احساس پوچى ، گناه و انزوار قرارداريم .
- ما اساسا در اين جهان تنها هستيم حتى اگر امكان برقرارى ارتباط با ديگران را نيز داشته باشيم ، باز هم با مسائل اين زندگانى ، مسايلى چون مرگ : تنها مواجه مى شويم .
موارد ياد شده مشخصه هاى وجودى ما هستند. اگر چه غالبا از اين ابعاد وجودى غافل هستيم ، اما چون هر يك از ما بالقوه خود آگاهى دارد، مى توان اين مساله را هشيار گردد.
10-2)تجربه من هستم  
وقوف بر اين امر كه من الان زنده ام و مى توانم زندگيم را به دست بگيرم نقش بسيار موثرى در تمامى ابعاد زندگى ما دارد. انسان ، قربانى موقعيتها و انسانهاى ديگر است مگر آنكه من هستم و قادرم بودن خداوند را انتخاب كنم را تجربه كنم . دستيابى به اين تجربه كه ماهيت لحظه اى دارد ، در اين روى آورد روانشناختى بسيار مهم است و هشيارى لحظه اى به اين كه من وجود دارم مى توانم دست انتخاب بزنم ، پيش شرط هر تغييرى است . (229)تعريف بودن به خصوص براى انسان امروزى ، كار آسان و ساده اى نيست . زيرا حس بودن ما تحت تاثير جايگاه اقتصادى و اجتماعى ما برقرار گرفته است . هيچ يك از ما تجربه بودن را به صورت خالص ‍ نداريم ، بلكه به عنوان يك مدير، قصاب ، معلم و با هر نقش اقتصادى ديگر بودن خود را احساس مى كنيم . تجربه بودن خالص در جوامع امروزى تحت تاثير زندگى پيچيده جوامع همرنگ اجتماعى كم رنگ شده است . همراه تجربه من هستم ، تجربه نبودن نيز وجود دارد .اين تجربه در ترس از مرگ ، پرخاشگرى ويرانگر، اضطراب شديد بيمارى جدى ، نمود پيدا مى كند. احتياط در عبور از خيابان ، مراجعه پزشك به هنگام بيمارى ، فاصله گرفتن از لبه پرتگاه دريك ارتفاع و ... جلوه هاى ترس از نبودن است . (230)
10-3) اختيار و مسئوليت  
برخوردارى از توانايى خود آگاهى ، مستلزم توانايى انتخاب است . هر انتخاب محصول خود آگاهى است و بر همين اساس ، كسى كه از توانايى خود آگاهى برخوردار است ، قادر است سرنوشت خود را در چهار چوب محدوديتهاى زندگى ، معين كند. اگر چه انسان در ورود به زندگى اين جهانى اختيارى ندارد، سبك زندگى ما آنچه هستيم ، تابعى از انتخابهاى ماست . (231)
برخى از افراد عدم پذيرش توانايى را انتخاب خود انتخاب و از زير بار پذيرش مسئوليت چيزى كه هستند فرار مى كنند و به تعبير (سارتر)؟ زندگى فاقد اصالت (232) را در پيش مى گيرند. (233) همگى ما جملاتى چون اگر مديرى عصبى هستم و با كاركنان خود بد رفتارى مى كنم ، بدين خاطر است - پدرم هميشه سرم داد مى زده ، (اگر مى ترسم چون در بچگى تجارب ترسناكى داشته ام ) و ... را فراوان شنيده ايد. چنين افرادى با عدم پذيرش قدرت انتخاب در واقع انتخاب سبك خاص زندگى ، از پذيرش پيامدهاى اعمال خود شانه خالى مى كند. همگى ما محكوم به قدرت انتخاب و به دنبال آن پذيرش مسئوليت اعمال خود هستيم .
10-4) اضطراب  
توانايى خود آگاهى و به دنبال آن انتخاب و ناگريزى انسان از پذيرش مسئوليت پيامدها اعمالشان به طور طبيعى دغدغه درستى انتخابها و پيامدهاى آنها را بر مى انگيزد. رولومى (234) معتقد است كه آزادى و اضطراب دو روى سكه اند. (235) اضطراب با هيجان همراه با ظهور و انديشه جديد در ما، همبسته است . بنابراين ، وقتى كه ما آزادى خود را براى حركت از شناخته ها به سوى ناشناخته ها به كار بريم ، با اضطراب روبرو مى شويم . (236)
اضطراب از نياز شخصى ما براى بقا حفاظت از بدن و اظهار نمودن خويش ، ناشى مى شود و در سطح بدنى و جسمانى اضطراب خود را در قالب افزايش ضربات قلب ، افزايش فشار خون ، آمادگى عضلات براى جنگ و گريز و احساس دلهره و دلشوره ، نمايان مى شود. رولومى اضطراب را به عنوان تهديدى به هستى ارزشهايى تعريف مى كند كه از طريق آنها وجود خود را مشخص مى سازيم . روان شناسان اگزيستانسياليست ، اضطراب را به دو نوع طبيعى و ناسالم تقسيم مى كنند .اضطراب طبيعى سه مشخصه دارد: اولا: با موقعيت برانگيزده آن متناسب است ، ثانيا، نيازى به سركوبى آن وجود ندارد و مامى توانيم آن را بپذيريم و با آن روبرو شويم ، همانطور كه با واقعيت مرگ روبرو مى شويم ، ثالثا چنين اضطرابى مى تواند سرچشمه خلاقيت باشد و به عنوان محركى در تعين و رويارويى با مسائل غامض زندگى كه اين اضطراب از آنها ناشى مى شود، رهگشا باشد.
اضطراب ناسالم ، متقابلا داراى سه ويژگى متخالف با خصيصه هاى اضطراب طبيعى است . اولا با خواستگاه موقعيتى خود متناسب نيست
به عنوان مثال ، اضطراب والدين از تصادف كردن كودكشان و در نتيجه ممانعت هميشگى از خارج شدن وى از منزل ، به دليل آن اضطراب ، اضطراب نا سالم است . ثانيا: چنين اضطرابى معمولا سركوب مى شود و ثالثا ماهيتى ويرانگر و غير سازنده دارد. از اين روى نمى تواند سرچشمه خلاقيت باشد. فرد سالم ، بر اساس تحليل اين روان شناسان ، كسى است كه از اضطراب ناسالم رهاست و قادر است اضطراب وجودى (طبيعى ) غير قابل اجتنابى را تحمل كند. اضطراب وجودى رنجى است ناشى از هشيارى ما به مسئوليت خويش در قبال آنچه از وجود خود ساخته ايم . از آنجا كه اضطراب وجودى رنج آور است از اين اضطراب و غافل شدن از مسئوليت شخصى ، شايع است . اما غفلت از ريشه هاى چنين اضطرابى در زندگى ، در نهايت به يك زندگى فاقد اصالت منجر مى شود. افرادى كه به اضطراب وجودى هشيار نيستند، گذشته از اينكه در شرايط حساس و بحرانى زندگى خود ضربه مى خوردند، فاقد انگيزه لازم براى تغيير و حركت و زندگى خود هستند. اين اضطراب مى تواند به نيرويى براى حركت ، تغيير و آزمايش سبكهاى جديدى از زندگى منجر شود. (237)بر همين اساس كه دست كشيدن از الگوى رفتارى گذشته (238)و اتخاذ سبك جديدى اگر چه به تشديد اضطراب منجر مى شود، اما در بلند مدت به خشنودى و رضايت بيشتر فرد از شيوه نوين بودنش مى انجامد هر اندازه كه اختيار و مسئوليت خويش كمتر غافل باشيم ، اضطراب و رنج وجودى ، كه سرچشمه زندگى و خلاقيت است و بيشتر كاهش مى يابد. در واقع ، تصميم نشانه اى از آمادگى ما براى تغييراست . چنين نشانه اى ماهيت سازنده دارد، چرا كه به ما مى گويد همه چيز به خوبى پيش نرفته است . از ما ياد بگيريم كه پيامهاى ظريف اضطرابهاى وجودى گوش كنيم و از آنها غافل نباشيم ، قدمهاى لازم براى تغير سازنده در زندگى خود را برداشته ايم . (239)
10-5) احساس گناه  
احساس گناه نيز همچون اضطراب به دو نوع است : طبيعى و ناسالم . احساس گناه ناسالم از پندار تخلف از معيارهايى اخلاقى ناشى مى شود. اما احساس گناه طبيعى ، حساسيت ما به اخلاقى بودن رفتارمان را بر مى انگيزاند. نوع سومى از احساس گناه نيز وجود دارد كه ما اكثرا از آن غافل هستيم : اين احساس گناه از غفلت ما نسبت به رشد استعداد ناشى مى شود. اگر ما نسبت به خودمان غافل باشيم و استعدادهاى خود را عقيم بگذاريم ، احساس گناه مى كنيم . غفلت از چنين تعهدى كه ما نسبت به خود داريم ، نوعى گناه محسوب مى شود. به عنوان مثال اگر شما استعداد فراوان در يك زمينه هاى هنرى در خود احساس كنيد، اما در زندگى به دنبال يادگيرى آن هنر نرويد و استعداد خود را عقيم بگذاريد، از چنين كارى احساس پشيمانى و گناه مى كنيد.
10-6) سه نوع جهان  
بر اساس اين مفهوم سازيهاى روانشناسان وجودى ، نبايد جهان را صرفا بر اساس محيط عينى توصيف كرد. بلكه بايد جهان پديدارى كه در واقع فرد در آن زندگى مى كند، مورد توجه قرار گيرد. محيط عينى تنها يك شكل از جهان است . در اين ديدگاه سه نوع جهان وجود دارد. جهان زيست شناختى كه همان عينى است . براى انسان و حيوان ، اين جهان از نيازها و غرايز زيست شناسى تشكيل شده است . بر اين جهان ، قوانين طبيعى و چرخه هاى طبيعى مثل خواب و بيدارى و تولد و مرگ و محدوديتها و ضرورتهاى زيست شناختى كه هر يك از ما بايستى با آنها سازش ‍ پيدا كنيم ، حاكم است . جهان دوم ، جهانى است كه فرد به همراه ديگر انسانها كه فرد را احاطه كرده است در آن زندگى مى كنند و جهان خود آگاهى و ارتباطى كه فرد با خود برقرار مى كند، دلالت دارد، جهان پديدارى و يا معناى شخصى رويدادها در زمان و مكان خاص نيز در گستره جهان سوم جاى مى گيرد. (240)
10-7) معناى زمان و توانايى متعالى كردن لحظه ها  
روانشناسان اگزيستانسياليستى بر اهميت زمان تاكيد فراوان دارد. اغلب تجارب انسان مثل اضطراب افسردگى ، شادى ، ... دربعد زمان ، نه مكان ، روى مى دهد. اين ديدگاه بر اين سخن برگسن زمان قلب وجود است صحه مى گذارد. (241) روانشناسان وجودى ، معتقدند غفلت رايج انسان امروزى همين است كخ خود بيشتر در بعد مكان و زمان در نظر مى گيريم . گويى انسان امروزى اشيايى هستيم كه هر يك از ما ارتباط وجودى اصيل با خود و ديگر انسانها را از دست بدهيم . برگسن معتقد كه تاكيد افراطى بر تفكر مكانى سبب مى شود لحظاتى كه ما خود را مى يابيم ندرتا به وقوع بپيوندد و در نتيجه به ندرت احساس آزادى مى كنيم . در جهان پديدارى ، اين زمان عينى و كمى نيست كه در خصوص يك رويداد از اهميت برخوردار است . بلكه مهمترين رويدادها براى وجود روان شناختى فرد، امرى است كه در لحظه ها رخ مى دهد، درست مثل كشف حركت زمان ، مثل يك بينش لحظه اى نسبت به زيبايى يك گل كه فرد در يك لحظه حس مى كند، و يا احساسات و بينشهاى ديگر ممكن است براى روزها و ماهها در خاطر وى باقى بماند. خود آگاهى و بينش ، در لحظه ها و به صورت آنى رخ مى دهد و لحظه اين آگاهى است كه از اهميت بسيارى برخوردار است . چنين چيزى را فرد در آنچه در لحظه ها و در هنگام ظهور يك بينش به وقوع مى پيوندد، به دست مى آورد. راجرز (242) در تئورى شخص محورى خود، هنگامى كه به توصيف شخص يا كنش ‍ كامل (243) مى پردازد، اهميت زمان و نقش عملى يك هشيارى وجودى را به خوبى ترسيم مى كند. (244)
وى مهمترين و بنيادى ترين مشخصه فردى را يك مسير يك كنش كامل قرار دارد گشودگى به تجربه مى داند محققانى چون مك كرى با اندك تفاوتى ، اين ساختار را يكى از ابعاد اساسى شخصيت در نظر گرفتند. راجرز اين مشخصه را قطب مخالف يك بازخورد دفاعى مى داند كه در آن فرد به انكار و يا تحريف تجربه هاى ناسازگار با تصور خود مى پردازد. در فرايند درمان شخص محورى نيز فرد به كشف تجربه هايى كه در گذشته انكار و تحريف شده اند و فرد از آنها غافل بوده است ، مى پردازند. فردى كه برخوردار از گشودگى به تجربه باشد هر محركى را بدون انكار و تحريف به حيطه خود آگاهى خود وارد مى كند و بر سطح كرتكس مغز پردازش مى كند. چنين امرى سبب مى شود كه فرد توانايى گوش دادن به خود و هشيارى نسبت به آنچه در درون ذهن وى مى گذرد، داشته باشد و نسبت به افكار و احساسات خود عاقل باشد و آنچه را كه در درونش مى گذرد و تجربه مى كند. چه افكار و احساسات مثبت باشد و چه منفى . تمايل به تجربه سبب مى شود كه فرد با تمام ابعاد وجودى خود آشنا شود و با آنها، چه مثبت و چه منفى ، آشتى كند. بديهى است فردى كه از افكار و احساسات منفى خود غافل نيست و جاى تحريف و انكار، آنها را مى پذيرد، به مراتب اخلاقى تر و واقع بينانه تر با آنهاروبرو مى شود. راجرز دومين ويژگى انسان با كنش كامل را كه بر ساختار گشودگى به تجربه سوار مى شود، اگزيستانسياليستى مى نامند و در اينجاست كه مفهوم سازيهاى راجرز با مفهوم سازيهاى روانشناسى اگزيستانسياليستى ، به خصوص در معناى زمان ، به طرز آشكارى گره خورده است . منظور وى از زندگى اگزيستانسياليستى تمايل فرازنده فرد براى آنچه تازه اى مى يابد. تركيب پيچيده محركهاى درونى و بيرونى كه در لحظه وجود دارد. بى همتا است و هرگز در گذشته وجود داشته است . در نتيجه هر لحظه از زندگى چيز نويى است كه حاصل همان لحظه است . شخصيت فرد، بر اين معنا، همان فرايند تجارب فرد است ، نه تجربه تحريف شده وى . شخص همراه و مشاهده گر تجاربش خواهد بود و بديهى است كه چنين لحظاتى از هشيارى و بينش عميق لحظه اى اشباع است . اين كيفيت از زندگى انسان با كنش ‍ كامل ، نيازمند كشف ساختار تجربه در فرايند در حال حاضر گذر تجربه است اما اكثر افراد يك نظام ارزشيابى از پيش تعين شده براى ارتباط با تجربه را به طورى تعريف كنند و تغير دهند تا با غالبهاى ذهنى از پيش تعيين شده آنهاسازگار باشد در حالى كه در انسان با كنش كامل ، قابليت هاى ذهنى از آن حد انعطاف پذير و قابليت تغيير برخوردارند كه هر تجربه اى را با ايجاد تغيير در ساخت ، در خود هضم مى كنند و در نتيجه از تجارب لحظه لحظه اى خود غافل نمى شوند. سومين مشخصه انسان با كنش كامل كه بر دو مشخصه قبلى مبتنى است ، اعتماد به خود است . در اينجا فرد نسبت به خود اعتمادى فزاينده پيدا مى كند و بر دستيابى به رضايت بخش ترين رفتار در هر لحظه زندگى ، به خود اكتفا مى كند. اكثر افراد رد مقابله با هر رويدادى ، از راهبردهاى رفتارى گذشته به صورت تكرارى استفاده مى كنند. اما انسان با كنش كامل به دليل تمايل به تجربه ، در هر لحظه ببه راهبردهاى بيشترى براى مقابله با موقعيت دست مى يابد و همين باعث اعتماد فزاينده آنها به خود مى شود. راجرز، براى توصيف اين خصيصه تمثيل جالبى دارد. وى مى گويد فرد با كنش كامل يك رايانه بسيار قوى است است كه به تجربه گشوده است و همه اطلاعات ، اطلاعاتى كه از حواس وارد مى شوند، اطلاعاتى كه از حافظه وارد مى شوند، يادگيريهاى پيشين و ... و احساسات و افكار جارى فرد در پردازش رايانه براى ارائه يك پاسخ صحيح . در واقع رايانه تمام اين اطلاعات را مى گيرد و با شتابى كه در هر فرد با كميت خاصى دارد، راه و رفتارى كه از همه اقتصادى تر است و در اين لحظه زندگى نياز فرد را ارضا مى كند، پيدا مى كند، بديهى است كه اين اعتماد به خود بدين معنا است كه رفتارها و لغزش ناپذير است . ارگانيسم هر فردى هميشه بهترين پاسخهاى ممكن را بر اساس اطلاعات موجود ارائه مى دهد اما آگاهى اطلاعات لازم پنهان هستند. چنين افرادى با هشيارى نسبت به خطاهاى خود، قادر است به سرعت رفتارش را تصحيح كند. اما شايان ذكر است كه راجرز بر اضطراب وجودى به عنوان پيامد ديگر گشودگى به تجربه و زندگى اگزيستانسياليستى اشاره نكرده است . در واقع بايد گفت كه اين اعتمادى به خود از هشيارى به آنچه كه در لحظات در حال گذر زندگى حادث است . عارى از نگرانى به پيامدها رفتارها نيست . اعتماد به خود با دلهره وجودى در آميخته است . تئورى راجرز و مبادى بنيادى روانشناسى اگزيستانسياليستى با مفهوم سازى هاى سنتى شرق قرابتهاى فراوانى دارد. دريافتن لحظات زندگى و هشيار كردن به آنها كه در ساختار گشودگى به تجربه و اهميت زمان متبلور است ، با روى آوردهاى علمى براى اتخاذ بازخورد، گشودگى به تجربه را بر ما مى گشايد و عمل به آن ، غفلت ما را از هشيارى نسبت به پندارها مى زدايد. در پايان كار، ارائه يك الگوى تركيبى از مفهوم سازيها علمى كريشنامورتى و جودرى در خصوص مراقبه راهگشا كه به ادعاى ما، در رشد بازخورد گشودگى به تجربه موثر است ، خيالى از فايده نيست . آيا هيچ گاه در گوشه اى ساكت و آرام و بدون حركت نشسته ايد؟ بد نيست كه اين كار را آزمايش كنيد و ستون فقرات خود را راست كنيد و آنچه را در ذهنتان مى گذرد مشاهده كنيد. سعى در مهار كردن ذهن خود نداشته باشيد و نگوئيد كه نبايد ذهن از اين انديشه ها به آن انديشه و يا آن موضوع بپرد، بلكه فقط به اين سرگردانى و پرسه ذهن از موضوعى به موضوع ديگر در كنار رودخانه جريان آب حركت داشته باشد. حركات آب را مشاهده مى كنيد، جريان انديشه ها و احساسات خود را مشاهده كنيد. موجودات متفاوتى مانند: ماهى ، برگ ، حيوان مرده ، ... وجود دارند اما هميشه اين جريان آى زنده و محرك است ، ذهن شما نيز مثل همين است و بى وقفه مانند يك پروانه از اين سو به آن سو پرواز مى كند. اين پرواز به عبارت اين جريان را مشاهده كنيد، اما مراقب باشيد كه در جريان رودخانه ذهنتان فرو نرويد.
به كمك استعاره اى ديگر مى توان گفت : افكار، احساسات ، آرزوها و تخيلات را نظاره گر باشيد مانند دسته اى پرنده كه در حال پرواز در آسمان هستند. بگذاريد آزادانه پرواز كنند، فقط شاهد باشيد، پس در كل بايد آرام بنشينيد و كارى نكنيد و تلاشى از خود نشان ندهيد، حتى براى آرام بودن . كارى نكردن هم تلاش نكنيد و ذهنتان و جسم خود را به حال خود رها كنيد. از رودخانه دائم التغيير افكار و احساساتى كه ذهن شما در آن غوطه ور است بيرون بياييد و به تماشاى جريان شتابنده رودخانه ذهن بايستيد.
با توجه به اصل جهان پندارى در روانشناسى اگزيستانسياليستى ، در خصوص پيامدها مراقبه راهگشا سخن ديگرى به بيان نمى آوريم و تجربه آن را به خوانندگان اين سطور واگذار مى كنيم (245)
گفتار يازدهم : شيوه ها و فرايند غفلت زدايى 

در زمين ديگران خانه مكن
كار خود كن كار بيگانه مكن
كيست بيگانه تن خاكى تو
كز براى اوست غمناكى تو
چكيده  
آدمى را تعينات مختلف توى در توى فرا گرفته است و چشم او را بر رويت جمال خويش بسته است . جسم و حالات جسمانى ، سازمانى روانى ، هويت اجتماعى و هويت تاريخى اصالت دارد و فرد را زا خويشتن دور مى سازد. چاره آن است كه از طريق تمايز بين آنچه از آن من است يعنى اصالت من به آن است ، وقتى كه با قسم اول مواجه مى شويم از حقيقت من نيز جستجو كنيم . حقيقت وجود اصيل است كه هشيارى و خود آگاهى ، آزادى و اختيار، مسئوليت و فعل اخلاقى تجليات آن است . من اصيل مانند تعينات در تحول است . تحولات وجودى از زندگانى حيوانى آغاز شده و بر زندگى اخلاقى عقلانى بر مى جهد و در جهشى ديگر بر بام زندگى اخلاقى دينى مى نشيند و در گام آخر به حيات ايمانى بصيرت آور واصل مى شود و حيات طيبه كه از آن را نه غفلتى تهديد مى كند و نه زوالى وجود را فرا مى گيرد.
11-1) از نمود تا بود  
وقتى سئوال جاودان همزاد و همراه بشر من كيستم را زنده ميكنيم ، در پى يافتن حقيقت من به خويشتن نظر مى افكنيم . سطحى ترين امرى كه در آينه مى يابيم ، تصوير شكل ، رنگ ، قد، اندازه و بالاخره جسم امور جسمانى است : 170 سانتى متر هستم .70 كيلو گرم هستم ... و سطحى ترين نيازهايى كه از اندودن به آنها كشانده مى شويم غالبا به همين منظور جسمانى هستم ، حقيقتى فراتر از آن در ميان نيست ؟ مولوى حصر خويش در امور جسمانى مصداق غفلت از خود و گرفتار آمدن به بيگانگان مى داند.
درزمين مردمان خانه مكن
كار خود كن كار بيگانه مكن
كيست بيگانه تن خاكى تو
كز براى اوست غمناكى تو (246)
چرا تن خاكى امور جسمانى بيگانه اند؟ مگر نه اينكه كه من 70 كيلو هست و 170 سانتى متر و سفيد پوست ...؟ اندك تامل در جمله بالا نشان مى دهد، اين جمله به همان اندازه مجاور و آكنده از دروغ است كه راننده اى بگويد: من پنچر شدم ! زيرا حقيقتا وى پنچر نشده است بلكه ماشين وى ، بلكه چرخ ماشين وى و بلكه لاستيك چرخ ماشين او و ...
وزن صفت جسم من است و همان جسم نيستم بلكه من داراى جسم هستم و بين اين دو جمله فرق بسيار مهمى وجود دارد. (247) جمله اول مدعى است كه هويت من جسم است و من چيزى جز جسم نيستم و اين آشكارا حصر گرايانه و تحويلى نگرانه است . اما به طور بديهى درست است كه من داراى جسم اوصاف جسمانى هستم و پس من كيست كه داراى اوصاف جسمانى است . اگر جسم از آن من است پس ژرفتر از جسم ،من چيست ؟
ممكن است گفته شود حقيقت من كه امور جسمانى مشهود از آن اوست ، سازمان روانى و به طور كلى چيزى است كه شخصيت آدمى را شكل مى دهد. روان مربوط به آن اعم از هشيار و ناهشيار نيز آز آن من است و لذا همان من است . احساسات ، عواطف ، هيجانات ، پايه هاى شخصيتى و هر آنچه به سازمان روانى من نسبت داده مى شود امور منسوب به من و از آن من هستند و نه همان من . من داراى غم ، شادى اراده ، علم و ساز و كارهاى نظامى و ... هستم و آشكارا نمى توان در اين ميان من را حذف كرد و امور عارضى را به جاى من حقيقى نهادن نيست . انسان چيزى جز هشيارى فردى نيست . انسان چيزى جز ناهشيار جمعى نيست ، انسان چيزى جز طبل تو خالى و ... همه از اين غفلت و تحولى نگرى بر خاسته است . كسانى هويت من را وامدار جامعه دانسته اند. ماركس زندگى اجتماعى را نه تنها شرط وجود آدمى مى داند بلكه آن را هويت بخش آدمى نيز مى پندارد. بزعم وى ، ما در جامعه هويت مى يابيم و ما مى شويم . تعينات اجتماعى در افراد غير قابل انكار است اما من داراى تعينات اجتماعى هستم و آن من چيست ؟ اين من هويتا چيست كه جامعه آن را تعيين مى بخشد. برخى از فيلسوفان عاملى نيرومند از جسم ، سازمانى روانى حيات اجتماعى را سراغ دارند. هگل بر آن است كه تاريخ هويت بخش آدمى است . بگو جايگاه تاريخى ات چيست تا بگويم كسيتى ! اما، نه اين است كه تاريخ را نيز ما ساخته ايم ؟ بدون ترديد ما و تاريخ تعامل و تاثير و تاثر متقابل داريم اما اين من چيست كه با تاريخ داد و ستد دارد؟
جستار از حقيقت من سبب مى شود تا از همه تعينات عارضى و ثانوى ژرفتر برويم و صدف من حقيقى را از اعماق وجود آدمى به دست آوريم . يعنى ساحت وجودى ما كه اصالت ما به آن است و از آن نمى توان گريخت :
از كى بگريزم ؟ از خود؟ اى محال
از كى بربايم ؟ از حق ؟ اى وبال (248)
تا در تعينات جسمانيت ، سازمانى روانى ، حيات اجتماعى و هويت تاريخى زندانى هستيم و از اصالت هستى خويش دوريم هرگز پرده پندار از ديدگان ما نمى افتد و هشيارى حاصل نمى آيد، راه پيشگيرى و درمان غفلت جستجو از اصالت خويش است . هشيارى و خود آگاهى ، اراده و آزادى ، اختيار، مسئوليت و اضطراب ناشى از آن ، تجليات وجود اصيل من هستند.
بين من و شكوفايى من با دامنه اختيار، آزادى و مسئوليت ، همبستگى وجود دارد. هر چه خود شكوفاتر باشيم ، آزادتر و آگاه تر مى باشيم . هر چه دامنه اختيار فراختر باشد، من شكوفاتر هستم . على (ع )به همين دليل ، از فراخ دامن ترين اختيار برخوردار است . در هيچ صحنه هيجانى جنگ ، ضربت خوردن و ... هرگز زمام اختيار خود را از دست نمى دهد.
چگونه مى توان از تعينات جسمانى ، روانى ، اجتماعى و تاريخى ژرفتر رفت و به رازها و نيازها وجودى دست يافت ؟ آيا راه آن تامل منطقى و استدلال عقلانى است يا با گشودگى به خود و تجربه خويشتن يا مواعظ و نصايح ؟
آيا مى توان از تعيناتى كه همچون پوست پياز لايه به لايه من را فرا گرفته است بيرون شتافت و با غواصى در بحر مواج خودى ، اين موجود ناشناخته را در دام تجربه انداخت ؟ تعينات چنين القا مى كنند كه تو چيزى جز همين جسم و حالات جسمانى نيستى . پس آنچه اصالت دارد امور جسمانى است و رشد و تكامل تو نيز مدهون رشد و فربهى همين جسم است . دغدغه ها و نيازها هم در همين حوايج اين جهانى و مادى محصور است . اما، در زندگى آدمى صحنه هايى استثنائى و تكان دهنده رخ مى دهد كه زندگى معطوف به امور جهانى فاقد معنا مى شود و در پى معنايى از آن مى روم و نداى راستين خود حقيقى را مى نوشيم كه :
تا تو تن را چرب شيرين مى دهى
جوهر خود را نبينى فربهى (249)
اين ندا انسان را به ژرف پيمايى فرا مى خواند و چنين الهام مى كند كه تعينات مختلف و متخالف در اساس از اصل واحدى سرچشمه ميگيرند و بايد از هر دو بگذشت و به آن اصل رسيد:
دانه اين هر دو زيك اصلى روان
برگذر زين هر دو رو تا اصل آن (250)
نمدار شماره يازده - صفحه 219 كتاب *
11-2) تحولات وجودى  
انسان در هر مرتبه از تعيناتش از تحول ، رشد و تغيير برخوردار است . تغيرات بيو لوژيكى تحول در زيبايى ، توان جسمانى ، تحولات شخصيتى در سازمان روانى ، تحولات و دگرگونى ها اجتماعى و تحول در تاريخ ، تحولات جارى در سطح نمود زندگى آدمى است . اما ژرفتر از اين تحولات در سطح بود حيات انسانى و ساحت وجودى نيز تحول وجود دارد.
انسان در بدو تولد غافلانه متولد مى شود و در تحول وجودى به اصالت وجود خويش دست مى يابد و در تحقق هر چه بيشتر خودى تكامل مى يابد و يا از حيث وجودى سقوط مى نمايد، خويشتن را گم مى كند و دچار خود باختگى مى شود. در ميان فيلسوفان كى يركه گور، فيلسوف وجودى نگر دانماركى در باب تحولات وجودى اين تحولات را ترسيم ساخته و سكوهاى پرش وجودى و نيز پرتگاههاى سقوط آدمى را بيان كرده است ، هسته اصلى نظريه وى با اساسا بر انسان شناسى دينى استوار است . الگوى انسان كامل در تحولات وجودى از نظر وى حضرت ابراهيم (ع )است . كتاب ترس و لرز را در همين خصوص نوشته است . انسان مى تواند ايمانى بالاتر رود. از جماداتى بميرد و حيوان شود و از حيوانى بميرد و انسان گردد و بالاخره آنچه اندر وهم نايد آن شود.
11-3)از زندگى حيوانى تا بصيرت ايمانى  
1 - زندگى كودك حيوان وار است . او وقتى متولد مى شود، اگر چه از جهت بيولوژيكى ، حقوقى فقهى و بسيارى از جهات ديگر انسان است و اما به لحاظ سطح وجودى و مشخصات زندگى حيوانى را دارد. لذت طلبى آنى محورى ترين ويژگى رفتارى ويژگى رفتارى اوست . معطوف به خود بودن و در مشخص خود محصور گشتن : مى خواهم اينك براى خود، دغدغه آينده نگرى و در زندگى او وجود ندارد. به اندك تحريكات بيرونى ، برانگيخته مى شود و با اندك لذتى فرومى نشيند و غفلت سايه سنگين خود را بر او افكنده است . نه مسئوليتى در ميان است و نه فعل اخلاقى ، البته به همين دليل رفتارهاى وى ضد اخلاقى نيز نيست . معطوف بودن به لذتهاى آنى شخص و غافل بودن از ديگران و آينده مشخصه عمده چنين زندگى هست . به تعبير عمربن عبدالعزيز:
كذلك فى الدنياتعيش البهائم
حيوانات در دنيا چنين مى زيند!
سه سرنوشت در برابر زندگى حيوان وار كودكان وجود دارد: يك - تثبيت . گاهى كودك على رغم رشد جسمانى و روانى به لحاظ وجودى در همان وضعيت ثابت مى ماند. چنين كسانى را كودكان چهل ساله مى ناميم اگر چه به لحاظ سنى به رشد چهل يا پنجاه ساله رسيده اند اما از نظر جهت گيرى رفتار مانند كودكان معطوف به خود، غافل از ديگران و آينده است اولئك كالانعام ، حيوان گونه اند.
دو - تشديد. سرنوشت ديگر آن است كه فرد در جهت گيرى حيوانى با قدرت انسانى تشديد گردد. لذت طلبى آنى اشباع ناپذير است و چون در آن افراط شود معكوس مى گردد الشى اذا جار حده انقلب ضده ، غريزه زندگى به غريزه مرگ مبدل مى شود. به جاى لذت از تمتعات اين جهانى ، از كشتن و خراب كردن لذت مى برد. معطوف به خود بودن از طريق ديگر آزادى و انسان كشى اشباع مى گردد. نرون نمونه تاريخى اين چنين سقوط وجودى است : بسيار فروتر از حيوان ! چرا كه حيوان نه موجودى است اخلاقى و نه ضد اخلاقى اما چنين كسانى - كه به لحاظ وجودى نتوان انسان ناميد - به هويت ضد اخلاقى و ضد بشرى استحاله شده اند: بل هم اضل
سه - جهش وجودى . سومين سرنوشت جهش وجودى انسان به نخستين مرحله از اصالت وجود آدمى . رسيدن به اولين پله نردبان بشريت . تولد ديگر: يك انسان ! اما سكوى پرش و فرايند تحول چيست ؟ استدلال منطقى ، مواعظ، پند و نصيحت ؟
سكوى پرش وجودى سئوال سحرآميز و اضطراب آورى است كه نه به شكل مفهومى و منطقى بلكه به شكل تجربى و مواجهه مستقيم با آن به ميان مى آيد: ثم ماذا؟ كه چى ؟ what so اين سئوال اگر صرفا ذهنى و مفهومى مطرح نشود بلكه فرد با تمام وجودش با آن روى در دوى شود سئوالى اضطراب آور و تحول آفرين است . كافى است فرد معطوف به خود، لذتهاى آنى و شخصى را نيز سئوال كه چى ؟ ببرد و هرگز از آن فرار نكند با سخت رويى سئوال را پيگيرى كند. نخستين اثر اين سئوال ، نشان دادن بى معنايى زندگى معطوف به خود است . البته از رويارويى با بى معنا بودن زندگى خود مضطرب مى شود و از آن مى گريزد. اين اضطراب از نوع اضطراب سالم است و در صورت سخت رويى و مواجهه صادقانه با آن به بحران مى رسد. بحران معنا دارى ، بحران بودن و اين بحران سكوى جهش وجودى است : پريدن به گونه اى ديگر از بودن .
2 - زندگى اخلاقى - عقلانى . دومين گونه از بودن ، زندگى معطوف به ديگران است و بودن معناى خود را با ديگران بودن به دست مى آورد. در اين زندگى دو ويژگى وجود دارد: لذت طلبى آنى به زندگى خردورزانه مبدل مى شود. از آنچه اقتضاى خرد و حكمت است ، پيروى مى كند. و لذا فرد از تدبير، آينده نگرى و انديشه برخوردار مى گردد. انسان همان انديشه مى شود و مابقى استخوان و ريشه . خصلت دوم معطوف به ديگران بودن است و مراد از آن توجه به جامعه و وظايف خويش در قبال جامعه است . به همين دليل انسان با تكليف روبرو است . تكليف اخلاقى در قبال ديگران و اين خود اقتضاى خردورزى است . بنابراين ، اولين مرحله در انسانيت كه با آن از زندگى حيوانى فاصله مى گيريم داشتن تكليف اخلاقى است . انسانيت ما با اخلاق بودن آغاز مى شود و اخلاقى بودن در اين مرحله به معناى مكلف بودن در قبال جامعه است : شهر ما خانه ما است ، خودخواهى به ديگران خواهى مبدل مى شود و هويت شخصى جاى خود را به هويت گروهى و جمعى مى دهد. من فردى غروب مى كند و من جمعى متولد مى شود. بايدها و نبايدها عام به ميان مى آيند. اخلاق اجتماعى زندگى آدمى را به معنا مى بخشد. از شخص به جمع مى رسيم . فداكارى و حفظ اسرار و حفظ حرمت ديگران اصول اخلاق آدمى مى گردد: حقوق بشر متولد مى گردد. دو سرنوشت در برابر زندگى اخلاقى - عقلانى وجود دارد: يك - تثبيت : فرد به زندگى خود عادت كند. و به تدريج لب تاقچه عادت ، از ياد من و تو برود (تعبير از سهراب سپهرى ). انسان بدون آنكه معناى بايد و نبايدهاى اخلاقى را بشناسد صرفا به آنها خوى كند و به تدريج مانند ماشينى باشد كه وظايف معينى را در موقعيت هاى خاصى انجام مى دهد. چنين امرى موجب تهى شدن اخلاق مى گردد. از اخلاق پوست مى ماند و انسان در پوست خدمت به خلق لذت طلبى آنى و شيفتگى قدرت سوق مى يابد. از تكاليف اجتماعى نام مى ماند و محتوى ، معطوف به خود بودن مى گردد. اين سقوط از انسانيت به زندگى حيوانى است .
دو - جهش مجدد. سئوال بحران آور ثم ماذا؟ كى چى ؟ در اين مرحله نيز مى تواند سكوى پرش باشد به شرط آنكه به طور مفهومى طرح نشود. چرا بايد در قبال جامعه مسئول و مكلف بود؟ چرا منابع عمومى بر منافع شخصى تقدم دارد؟ منشا تكاليف اجتماعى چيست ؟ چه امرى مرا به تكليف سوق مى دهد؟ مشروعيت وظيفه مندى در قبال جامعه به چيست ؟ 3 - زندگى اخلاقى - دينى . خداوند متعال ، به عنوان مثال موجود لايتناهى نامشروط مى تواند منشا مشروعيت و موجب معنادارى تكاليف باشد. وظايف من در مقابل انسانها تكليف الهى است . اخلاق معناى خود را وامدار الهى بودن بايدها و نبايدها است و از اين طريق فرد به دومين سطح وجودى انسانى گام مى گذارد: زندگى اخلاقى - دينى .
اخلاق و تكاليف زندگى فرد را معنا مى بخشد و الهى بودن آن نيز اخلاق را با معنا مى سازد. انسان مرحله اى ديگر از تعالى را طى مى كند و پله اى ديگر از نردبان آسمان را صعود مى كند. زندگى ديندارانه ، بودن را معنا مى كند. خشنودى خدا، اجرا فرامين مايه اميد و نشاط و در دل آدمى مى شود. انسان تفاوت وجودى خود از حيوان را تجربه مى كند. زندگى اخلاقى - دينى نيز داراى دو سرانجام است : يك - تثبيت ديندارى بيرون . ديندارى و اخلاق ورزى بر حسب انگيزه افراد بر دوقسم درونى و بيرونى تقسيم مى شود: ديندارى معطوف به امورى غير از خدا، ديندارى بيرونى است و ديندارى صرفا معطوف به خدا ديندارى درونى ناميده مى شود. ديندارى افراد در آغاز - غالبا - ديندارى بيرونى است . كودكان با انگيزه هاى بيرونى به ديندارى سوق مى دهد. تثبيت شدن ديندارى در نوع بيرونى آن سبب تهى شدن آن مى گردد. فرد به دلايل غير الهى رفتار دينى از خودشان نشان مى دهند و به تدريج ديندارى وى هويت ابزارى يافته و اهداف بيرون از دين اصالت مى يابند و به اين طريق اخلاق ورزى و ديندارى فرد در خدمت تمايلات شخصى و اهداف اين جهانى قرار مى گيرد. ابزار شدن ديندارى براى اهداف دنيوى سبب مى شود فرد ديندار تنها در ظاهر ديندار باشند و در باطن عارى از اخلاق و تدين گردد و به اين طريق با سقوط وجودى مواجه مى شود: افتادن در سطح حيوانى بلكه پست تر از آن و خطرناكتر از آن از حيوان كه اينك اخلاق ورزى و ديندارى ابزار فريب ، نيرنگ و كسب قدرت مى گردد. خسرالدنيا و الاخره
دو - سرنوشت دوم آن است كه فرد به تدريج از انگيزه هاى بيرونى فاصله بگيرد و در ديندارى خلوص بورزد و خداى متعال را صرفا از سر عشق پرستش نمايد. ديندارى درونى و اخلاص در عبادت و ديانت سبب صعود وجودى مى گردد و فرد جهش مى يابد.
4 - زندگى ايمانى . ديندارى خالصانه انسان را به حيات طيبه و زندگى ايمانى رهنمون مى سازد. در اين زندگى رابطه صميمى و عاشقانه بين فرد و خداى او سبب مى شود كه هر چند در بند و زنجير درونى و بيرونى است رهايى يابد و براساس برخى از روايات به مقام احرار نايل شود. نه بندهايى اين جهانى ، بند سيم و زر و نه بندهايى آن جهانى ، مانند طلب بهشت ، او را گرفتار نمى كند، خدا را عبادت مى كند و صرفا به دليل اينكه خدا را دوست دارد و به گونه اى كه حتى اگر خداوند متعال او را وارد جهنم سازد سختى كه با اهل دوزخ دارد، سخن از عشق به ياد خدا است .
الهى فان ادخلتنى النار اعلمت اهلها انى احبك
خدايا اگر مرا وارد آتش كنى ، به اهل دوزخ افشا مى كنيم كه دوستت دارم (مناجات شعبانيه )
كسانى كه در ديندارى از اخلاص برخوردار هستند و به مقام مخلصين رسيده اند، آسيب پذير نيستند. اگر ابراهيم وار فرمان كشتن فرزند را از جانب خداوند متعال دريابند، درنگ نمى كنند. صحنه كربلا در روز عاشورا نمونه اى از تجلى زندگى ايمانى است . زندگى ايمانى عين بصيرت ، هشيارى و رضا و خشنودى است .